عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
طالع پیروز بختی ، مایۀ نیک اختری
آسمان کامگاری ، آفتاب سروری
رسم دانی ، ملک سازی ، رزم جویی ، خسروی
پیشوای روزگاری ، پادشاه کشوری
شمس دولت ، زین ملت کهف امت ، شه طغان
آنکه نیکو همت او گشت از بدها بری
آن خداوندی که جمشید دگر در حشمت اوست
امر او چون امر جمشیدست بر عالم جری
ای شهنشاهی که جمشیدی ، از آن معنی که هست
آدمی فرمان بر تو ،همچو دیو و چون پری
نادران ملک بودند اردوان و اردشیر
اردوان دیگری ، یا اردشیر دیگری
چون کمان در دست گیری مایۀ سعدی ، شها
مایۀ سعدست چون در فوس باشد مشتری
خسروی را همچو شخصی ، کامگاری را دلی
کامگاری را چو جانی ، خسروی را پیکری
فرق شاهی را چو عقلی ، نور دانش را دلی
ایمنی را همچو حصنی ، رستگاری را دری
کارساز سعد چرخی ، کیمیای دولتی
بر سر اقبال تاجی ، بر تن دولت سری
مایۀ اثبات کامی ، عین نفی اندهی
مر سخارا چون سرشتی ، مر وفارا گوهری
شیر همت پادشاهی ، شیر هیبت خسروی
شیر گیری ، صف پناهی ، ببر خویی ، صفدری
فکرت ما درخور تو چون ستاید مر ترا ؟
ز آنکه تو در فکرت ما از ستایش برتری
در جهان گر وحی جایز بودی اندر وقت ما
بر حقیقت مر ترا جایز بدی پیغمبری
گرز سد اسکندر رومی چنان معروف شد
کمترین فرمان تو سدی بود اسکندری
نیزه از بیم تو لرزانست تا با نیزه ای
خنجر از سهم تو ترسانست تا با خنجری
ای شهنشاه ، ای خداوند ای کریم بن الکریم
جان من داند که اندر نور جانم زیوری
عالم علمی ولیکن پادشاه عالمی
اختر فضلی ولیکن کارساز اختری
قدر دیهیم و نگینی ، جاه ملک و حشمتی
فخر شمشیر و سنانی ، عز تخت و افسری
ای خداوندی ،که ایامت نماید بندگی
وی شهنشاهی ، که افلاکت کند فرمان بری
گر بر آزادان بر افتد ، شهریارا ، عقدبیع
چون من و بهتر زمن در ساعتی سیصد خری
پس ز اقلیمی باقلیمی بدست و خط خویش
بنده را فرمان دهی و اندر سخن یادآوری
از کدامین چشم ، شاها ، از تفاخر بنگرم ؟
کین نه قدر چون منی باشد چو نیکو بنگری
عنصری در خدمت محمود دایم فخر کرد
زانکه دادش پاره ای در شعر فتح نودری
خواست گفتن : من خدایم در میان شاعران
کز خداوندم چنین فخری ، رسید از شاعری
اندرین میدان فخر اکنون بتو مر بنده راست
گو درین میدان فخر آی ار تواند عنصری
ای خداوندی ، که اندر خاور و در باختر
بر چو تو شاهی نتابد آفتاب خاوری
ای شهنشاهی ، که اندر روزبار و روز رزم
از سیاست موج دریایی و سوزان آذری
از چو تو شاهی اگر لافی زنم از افتخار
نیست لافی بر گزاف و نیست فخری سرسری
تا سپهر چنبری هرگز نگیرد طبع خاک
تا نپاید جرم خاک اندر سپهر چنبری
ملک بادت بی قیاس و عمر بادت بی کران
تا زعمر و ملک خویش اندر جوانی برخوری
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
پریرخی که ز شرمش نهان شدست پری
پری مثال نهان گشت و شد ز مهر بری
عیان بدیده گر او را نبینی آن نه عجب
که گر پریست چنین آمدست رسم پری
گر آبگینه پری را ببیندی بدرست
روان فدا کنمی پیش آبگینه گری
پریست ، گرنه پری چاکرویست بحسن
فری کسی که پری چاکرویست ، فری
پری ندارد رخساره از گل سوری
پری ندارد زلف از بنفشۀ طبری
پری ندارد رنگ گل شکفتۀ سرخ
پری ندارد بالای سرو غاتفری
پری که دید بنورمه چهارده شب ؟
پری که دید بزیب ستارۀ سحری ؟
پری که دید گرازنده تر ز آهوی نر ؟
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری ؟
اگر بشوشتری در ، پری ندیده کسی
پس او پری نبود در قبای شوشتری
ایا بت خزری قد کشمری بالا
تویی که فتنۀ کشمیر و قبلۀ خزری
نگار چینی ، تا با قبا و با کلهی
بهار گنگی ، تا با کمان و با کمری
من از بلای تو اندر وفای تو سمرم
تو چون بلای من اندر وفای من سمری
اگر چه خواری تو داغ جانم و جگرست
مرا ز روی عزیزی چو جان و چون جگری
دل از هوات نبرم ، اگر چه رنج دلی
سر از وفات نپیچم ، اگر چه دردسری
ز بیم هجر تو بگذارم اربتو نگرم
ز باد وصل تو برپرم ار یمن نگری
چو اشک درد نمایی ، چو مهر دلسوزی
چو بخت دوست فروشی ، چو چرخ کینه وری
در آزمودن تو گرچه روزگارم رفت
چو روزگار بهر آزمودنی بتری
مرا ز خوی تو هم روزگار ناز خرد
ز خوی خویش تو بر روزگار خویش گری
ز بد خوبی ، نگارا ، فرید ایامی
چنانکه بار خدای من از نکوسیری
کسی که طبع من اندر مدیح او دارد
بقیمت در دریا هزار در دری
سدید دین ، شرف دولت ، آفتاب کرم
ابوالحسن علی بن محمد بن سری
خدایگانی ، آزاده ای ، که درگه جود
خزینه ایست ازو یک عطای ما حضری
چو روزگار مه و سال امر او جاریست
چو آفتاب شب و روز نام او سفری
ایا بزرگ عمیدی ، کجا ز پایۀ قدر
بهر چه و هم بدو ره برد ، تو زو زبری
بقای کام و مرادی ، روان فخر و فری
فنای آز و نیازی ، هلاک سیم و زری
ستاره ای و جهان ، آسمان ، و گرنه چرا
ستاره فرو جهان عمر و آسمان اثری ؟
تو در روان موالی حیات را مددی
تو در فنای معادی هلاک را حشری
جهان مجد و سنایی و بحر در موجی
سپهر سعد مداری و ابر زر مطری
خبر دهند ز حاتم بجود نا ممکن
تو در معاینه برهان نمای آن خبری
اگر فلک چو تو آرد تو نادر فلکی
وگر بشر چو تو باشد خلاصۀ بشری
ظفر ز قصد تو بر کارها برآسودست
بهر چه قصد تو باشد تو نایب ظفری
خرد بهر چه درآید مساعد خردی
هنر بهرچه در آید مؤثر هنری
هزار فکرت اگر بر دل سخا برود
چو بنگری ، تو ز افعال ، عین آن فکری
ز رأی عالی روشن روانی و خردی
ز امر جاری قاطع قضایی و قدری
کفایتست و سعادت مزاج ترکیبت
کفایت فلکی ، با سعادت قمری
خصایل تو یکایک فزایش خطرست
چو ساز رزم کنی باز ، راد کم خطری
گیا مثال ز جود تو کیمیا روید
ز شوره ناک زمینی کجا برو گذری
ز آخشیج هر آن صورتی که خواهد بود
اگر بجود بود فخر ، فخر آن صوری
وگر عدوی تو شیرست و هرگز این نبود
تو پیش دیدۀ او شعله های پر شرری
هوای تو زدلم لحظه ای سفر نکند
گر از هری سفری گردم ، ار بوم حفری
چنانکه مدح تو اندر دلم بلند اثرست
تو در بزرگ مهمات من بلند اثری
خدایگانا ، گر باغ زرد شد ، بستان
ز دست سبزنگاری شراب معصفری
و گرز باغ نهان شد بمهرگان گل سرخ
سرای باغ کن از گل رخان کاشغری
میی ستان ، که خرد هر زمان بدو گوید
که : پیش دیدۀ شادی فروغ را گهری
همیشه تا نبود دور آسمان خاکی
همیشه تا نبود کرۀ گران شمری
عدو کشی و بقا یابی و بکام زیی
طرب کنی و سخاورزی و قدح شمری
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۴
منت تو گردن من بنده را
سخت بیکبار گران بار کرد
بنده مدیح تو بمقدار گفت
جود تو احسان نه بمقدار کرد
قیمت شعر از تو بیآموختست
آنکه خریداری اشعار کرد
چشم دلم خیره و در خواب بود
جود تواش روشن و بیدار کرد
در شعرا نامم ظاهر نبود
صلت تو نام من اظهار کرد
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۷
گر شاه جهان قصۀ من بنده بخواند
زین قصه همی حالت من بنده بداند
داند که میان دو سفر بندۀ درویش
بی یاوری شاه چه بیچاره بماند
زان همت چون دریا ، وز آن کف چون ابر
گه گاه بدین بندۀ بیچاره چکاند
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۸
قطعۀ مدح مرا چون دل و چون دیدۀ خویش
از پی فخر بدارند بزرگان عجم
پس من آری بتن خویش فرستم بر تو
مدح گویم که مگر مزد فرستی بکرم
تو بدینار کسان آب مرا تیره کنی
حشمت شعر و خط من بفروشی بدرم
لیکن آخر ز چنان روی کجا بتوانم
برسانم بوجیه و بشرف شکر تو هم ؟
گر بمدح تو کنون هیچ قلم بردارم
این سر انگشت قلم گیر قلم باد ، قلم
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
عقل تو به بخت رهنمای تو بسست
در سمع فلک لفظ ثنای تو بسست
تاج سر قدر خاک پای تو بسست
در شخص هنر روان ز رای تو بسست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ایام درشت رام تاج الملکست
جان ابدی بنام تاج الملکست
آرام جهان قوام تاج الملکست
گردنده فلک غلام تاج الملکست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
مر کلک ترا سخاوت ، ای خسرو ، خوست
شمشیر تو بر شیر بدارند پوست
کلک تو و شمشیر تو زان زشت و نکوست
کاین دوزخ دشمنست و آن جنت دوست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای رای تو با ضمیر گردون شد جفت
پیدا بر تو هر چه فلک راست نهفت
مدح چو تویی چو من رهی داند گفت
الماس خرد در سخن داند سفت
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
مر جاه ترا بلندی جوزا باد
درگاه ترا سیاست دریا بود
رای تو ز روشنی فلک سیما باد
خورشید سعادت تو بر بالا باد
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
مادح ز عطای تو توانگر گردد
فکرت ز سخای تو مدبر گردد
خاطر به هوای تو منور گردد
معنی به ثنای تو مشهر گردد
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ای شاه، جهان زود به کام تو شود
دینار و درم زود به نام تو شود
آزاده بسی زود غلام تو شود
وین توسن دهر، زود رام تو شود
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ملک تو شها درخت نو بود به بار
وانگه اثر خزان برو کرد گذار
اکنون چو همی بشکفد از بوی بهار
آن میوه شکفته خوشتر ای شاه به بار
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
از هیبت تو بریزد اندر صف جنگ
تیزی ز سنان ، زه از کمان ، پر ز خدنگ
از جود تو خیزد ای شه بافرهنگ
پیروزه ز کان، در ز صدف، لعل ز سنگ
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
بر جاه تو ، ای خواجه شود هر عیال
بر لوح قلم رفت بدین فرخ فال
ای خواجه، به حرمت خدای متعال
کین فال که بنده زد ببینی امسال
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
ای فخر زمانه را ز پیوندی تو
آدم شده محتشم ز فرزندی تو
زین گونه به رنج بنده خرسند شدی
چون در خورد از روی خداوندی تو ؟
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱
با نصرت و فتح و ظفر و دولت والا
بنگر علم شاه جهان بر سر بالا
لشکر شده آسوده و تِرمَذ شده ایمن
نصرت شده پیوسته و دولت شده والا
فتح آمده و تهنیت آورده جهان را
سلطان جهانگیر به این فتح مهنا
بشکفته به دین داری او جان پیمبر
نازنده به فرزندی او آدم و حوا
بهروزی او در همه گیتی شده معروف
پیروزی او در همه عالم شده پیدا
رزمش‌ همه با نصرت و رسمش همه‌ نیکو
روزش همه با دولت و کارش همه زیبا
ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع
چین و خُتَن و کاشغر و خَلُخٌ و یغما
بر بیعت و پیمان تو صد نامه رسیدست
از مکه و غزنین و سمرقند و بخارا
از موکب تو کوه نماید همه هامون
وز لشکر تو شهر نماید همه صحرا
آنجاکه تَف توست چه جیحون و چه هامون
وانجا که صف توست چه جنگ و چه‌تماشا
تاگَرد سپاه تو برآمد ز خراسان
یک باره به اِدبار فرو شد سر اعدا
زین نصرت و زین فتح‌ که دیدند و شنیدند
دیگر به خراسان نبود غارت و غوغا
نشگفت اگر از بیم توشیران بگریزند
کز هیبت تو موم شود آهن و خارا
تا دست تو دریا بود و تیغ تو آتش
نشگفت نهیب و خطر از آتش و دریا
هر شاه‌ که یک راه زتیغ تو بترسد
از ملک و ولایت نبود نیز شکیبا
سو‌دش نکند تعبیهٔ قلعه و لشکر
آن به‌ که‌ کند با سرِ تیغِ تو مدارا
گر تعبیه‌سازی به‌سوی روم دگر بار
زُنّار چو افسار کنی بر سر ترسا
فرمان تو مسجد کند از خانهٔ رُهبان
شمشیر تو خَرزین‌ کند از چوبِ چلیپا
شاها، مَلِکا، جملهٔ آفاق تو داری
شد دیدهٔ دین از ظفر و فتح تو بینا
بیم است ز شیران جهان وز تو رعایت
عذرست ز شاهان جهان وز تو مُحابا
شادند و سرافراز به عدل تو خداوند
چه‌ خویش و چه بیگانه‌ و چه پیر و چه برنا
تا، بنده معزی ز فتوح تو سخن‌ گفت
زیر قدمش گشت ثَری همچو ثُریا
هر شعر پسندیده که در مدح تو گوید
باشد چو یکی عقد پر از لؤلؤِ لالا
تا عقل شناسنده تمام است به دانش
تا مهر فروزنده بلندست به جَوزا
زیر علم فتح تو بادا همه عالم
زیر قدم عدل تو بادا همه دنیا
شمشیر تو برنده و دست تو دهنده
فرمان تو پاینده و بخت تو توانا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲
ای کرده فتح و نصرت در مسرق آشکارا
بگذشته زآب جیحون وآتش زده در اعدا
با خیل‌خیل لشکر چون سیل‌سیل باران
با فوج‌فوج موکب چون موج‌موج دریا
از توده‌توده آهن چون کوه کرده هامون
وزگونه‌گونه رایت چون شهرکرده صحرا
بنهفته هر غلامت دیبا به زیر آهن
پوشیده هر ندیمت آهن به جای دیبا
ماهان بزمگاهت در کف گرفته کیوان
مریخ‌وار بسته هر یک میان به جوزا
شمشیر جنگیانت در خون شده مغرق
چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا
از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن
چونانکه از تجلی بشکست طور سینا
از جمع پادشاهان کس را نبود هرگز
فتحی بدین بزرگی در وَهم و در تمنا
تو عادلی و دانا وز عدل و دانش تو
هم ملک شد مزین هم فتح شد مهیا
ای‌گشته همچو مشرق مغرب به تو مزین
وی‌ گشته همچو ایران توران به تو مُهَنّا
فتحی چنین که یابد جز پادشاه عادل
ملکی چنین که‌ گیرد جز شهریار دانا
زین فتح نوکه کردی ملت‌گرفت قوت
زین ملک نو که بردی دولت ‌گرفت بالا
هست اندرین سعادت تأیید ملک و دولت
هست اندرین بشارت تاریخ دین و دنیا
از نعل بادپایان وز خون خاکساران
گرد و بخار از ایدر رفته است تا بخارا
از روی جنگجویان وز موی شیرگران
بی‌نرخ شد به توران‌کافور و مشک سارا
همچون بنات نعشند از هم گسسته اکنون
قومی‌که بر خلافت بودند چون ثریا
خشمت نکردکس را الا به‌حق عقوبت
عفوت نکرد کس را الا به‌حق محابا
از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون
جنگ‌آوران یغما جانشان زدند یغما
از تیغ شیر مردان تن‌شان شدست عبرت
وزپای ژنده پیلان سرشان شدست رسوا
در قلعه بود خصمت سیمرغ‌وار پنهان
پیش تو آمد آخرگنجشک‌وار پیدا
نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن
در آرزوی نصرت مقهور‌ شد مفاجا
بگرفتی و سپردی مُلکَش به‌پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به‌دست غوغا
از هیبت تو آخر جون آب‌گشت آتش
وز دولت تو آخر چون موم‌ گشت خارا
فال موافقانت فرخنده گشت و میمون
لاف مخالفانت بیهوده گشت و سودا
گر باد بود دشمن بی‌باد گشت خرمن
ور خار بود حاسد بی‌خارگشت خرما
قحط ستم ز توران امسال برگرفتی
گر پار برگرفتی زانطاکیه چلیپا
اینجا ز فر عدلت ایمن شدست مومن
وانجا ز سَهم تیغت ترسان شدست ترسا
خانان همی به خدمت بوسند سم است
چونانکه بت‌پرستان سُم خر مسیحا
بیم سرش نباشد هرکس که او به مهرت
از دل‌ کند تَقَرّب وز جان‌ کند تَوَلّا
ای شهریار عادل می خور که خصم بددل
چون مرغ نیم‌بسمل در دام توست ا‌درواا
از ملک رفته بیرون بگذشته زاب جیحون
رخ زرد و دیده پرخون بر درد ناشکیبا
ملکی گرفته‌ای تو چون تازه بوستانی
با دوستان همی‌کن در بوستان تماشا
منسوخ شد به‌گیتی زین داستان و قصه
هم قِصهٔ سکندر هم داستان دارا
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرّر
مدح تو گویم اکنون هر لحظه‌ای مُثَنّا
من بنده گر ز خدمت یک چند دور بودم
باز آمدم به خدمت با شعرهای زیبا
از ترس راه و گرما وز بیم آب جیحون
بودم قریب یک ماه دلتنگ و ناتوانا
مدح تو حرز کردم تا یافتم سلامت
از بیم آب جیحون وز ترس راه و گرما
چون فتح تو شنیدم بر فتح در رسیدم
پیروزی تو دیدم در مشرق آشکارا
تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا
آراسته سپاهت وافروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما
دو دست تو گرفته دو چیز روح پرور
یک‌دست زلف دلبر، یک‌دست جام صهبا
بر هر صفت‌که باشی رای تو باد عالی
در هر وطن که مانی ملک تو باد والا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳
ای اصل ملک و دولت ای تاج دین و دنیا
ای عابده چون مریم ای زاهده چو زهرا
ای قبلهٔ دو دولت هر دو پناه عالم
ای مادر دو خسرو هر دو جمال دنیا
شاه جهان محمد شاه زمانه سنجر
از دولت بلندت دارند بخت برنا
آن شاه در بزرگی صد عالم است مفرد
وین شاه در دلیری صد عالم است تنها
زین دو پسر به حشمت‌ کس با تو نیست همسر
زین دو گهر به دولت کس نیست با تو همتا
شاید که سرفرازی تا جاودان بنازی
زان پادشاه عادل زین شهریار دانا
سلطان ملک به جنّت‌ گوید همی ز شادی
شکر تو پیش آدم‌، مدح تو پیش حوّا
از جود تو جهان را خیرست و نفع و راحت
گویی‌که هست جودت خورشید و ابرو دریا
باز آوری به احسان جان رمیده از تن
احسان توست‌ گویی همچون دم مسیحا
از بس دعا که کردی پنهان به پیش ایزد
شد در میان شاهان صلح و صلاح پیدا
آن شاه زیر رایت دارد هزار بهمن
وین شاه ا‌در رکابت‌ا دارد هزار دارا
گر دهر هست سرکش با تو کند تواضع
ور چرخ هست توسن با تو کند مدارا
توقیع تو عزیزست از شام تا به غزنین
فرمان تو روان است از هند تا به صنعا
رشک آید از رکابت ناهید را به میزان
شرم آید از کلاهت خورشید را به جوزا
طوق است نعل اسبت درگردن مجره
تاج است خاک پایت بر تارک ثُریّا
کردند آشکارا معجز به عالم اندر
عیسی به بیت مَقدِس موسی به طور سینا
تو نیستی پیمبر لیکن به فرّ دولت
کردی هزار مُعجِز در عالم آشکارا
چون تافت فر بختت با مادر و برادر
رستند با سلامت هر دو ز چنگ اَعدا
زان پس که در بیابان بودند هر دو حیران
کردند با تو اکنون در باغ دین تماشا
شد کفر هر دو ایمان شد درد هر دو درمان
شد رنج هر دو راحت شد خار هر دو خرما
این داستان و قصه‌گر بنگری عجب‌تر
از داستان یوسف وز قصهٔ زلیخا
بگزید من رهی را سلطان ملک به‌خدمت
از مادحان زیرک وز ساعران دانا
سی سال پیش شاهان‌ گفتم ثنا و مدحت
چون بندگان یکدل چون چاکران یکتا
حورا به‌خلد رضوان پیرایه بر فشاند
چون شعر من بخواند در مجلس تو حَورا
ای آفتابِ عالم فخرِ نژادِ آدم
جاوید باش و خرم برکام دل توانا
شادی به تو مُخَلّد شاهی به تو مؤیّد
ملت به تو مزین دولت به تو مهنا
امروز داده دولت دادِ تو از سعادت
یزدانت کرده روزی حور و بهشت فردا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴
ای جهانداری که هستی پادشاهی را سزا
در جهانداری نباشد چون تو هرگز پادشا
از بشارتهای دولت وز اشارتهای بخت
شاه پیروز اختری و خسرو فرمانروا
پادشاهی یافته است از نام تو عز و شرف
شهریاری یافته است از رای تو نور و نوا
هم به دنیا از تو آبادست دین کردگار
هم به عقبی از تو خشنودست جان مصطفا
تیغ تو در قهر دشمن نایب است از ذوالفقار
تا تو اندر نصرت دین نایبی از مرتضا
از-‌لطافت گر سما دارد تفضل بر زمین
از وجود تو زمین دارد تفضل بر سما
مشتری با دولت پیروز تو بیگانه نیست
در بلندی و سعادت هر دو هستند آشنا
از تو بهترگوش ما نشنید و هرگز نشنود
وز تو نیکوتر ندیدست و نبیند چشم ما
گر دلیلی باید این را هست کردارت دلیل
ور گواهی باید این را هست کردارت گوا
چند خوانند از فریدون و سکندر داستان
کو فریدون گو ببین و کو سکندر گو بیا
تا بیاموزند هر دو همت بی‌غایتی
تا بیندوزند هر دو نعمت بی‌منتها
هرکه دل یکتا کند در بیعت و پیمان تو
دورگردون بشت او را کرد نتواند دو تا
جود و عدل تو شناسم زندگانی را سبب
راست‌گویی جود تو آب است و عدل تو هوا
گر به چشم نصرت اندر توتیا باید همی
گرد اسبت بس بود درچشم نصرت توتیا
ور به جسم دولت اندر کیمیا باید همی
خاک پایت بس بود در دست دولت کیمیا
جان به تن پیوسته باشد تا درو مهرت بود
چون ز مهر تو جدا گردد ز تن‌ گردد جدا
گر نبودی مهر و کینت کی بدی سود و زیان
ور نبودی خشم و عَفوَت کی بدی خوف و رَجا
اعتقاد تو شها نیک است بر خرد و بزرگ
بر تو تاوان نیست گر ناید ز بدخواهان وفا
نیست تاوان بر سرشک ابر و نور آفتاب
گر ز خارستان و شورستان برون ناید گیا
چون شود بیجاده گون شمشیر مینارنگ تو
روی هامون لعل گردد روی دشمن کهربا
کافران و ساحران را اژدها آمد به چشم
درکف تو تیغ تو واندرکف موسی عصا
سحر و کفر از فعل این و فعل آن ناچیز گشت
سٍحْر خورد آن اژدها و کُفر خورد این اژدها
تاکه از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
هست چون پیروزه‌گون دولاب زرین آسیا
در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
جاودان بادت به پیروزی و بهروزی بقا
در همه حالی موافق با مراد تو قدر
در همه کاری برابر با رضای تو قضا