عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
ماه روی تو مرا نور بصر میگردد
حسن آن یار هم افزون ز نظر میگردد
بهوای لب و دندان تو ای جوهر جان
اشکم از دیده دل نور بصر میگردد
تا حدیث لبت ایماه گرفتم بزبان
کام وجانم همه پر شهد و شکر می گردد
دل دیوانه ما ذره صفت بی سروپا
پیش خورشید رخش زیرو زبر میگردد
سالکان ره تحقیق نخوانندش مرد
هر که در بادیه عشق بسر میگردد
تا نهادی تو سر زلف چو چوگان بر دوش
دل چو گو در خم آن ترک پسر میگردد
از لب لعل روان بخش بتان ای کوهی
کام آن یافت که در خون جگر میگردد
حسن آن یار هم افزون ز نظر میگردد
بهوای لب و دندان تو ای جوهر جان
اشکم از دیده دل نور بصر میگردد
تا حدیث لبت ایماه گرفتم بزبان
کام وجانم همه پر شهد و شکر می گردد
دل دیوانه ما ذره صفت بی سروپا
پیش خورشید رخش زیرو زبر میگردد
سالکان ره تحقیق نخوانندش مرد
هر که در بادیه عشق بسر میگردد
تا نهادی تو سر زلف چو چوگان بر دوش
دل چو گو در خم آن ترک پسر میگردد
از لب لعل روان بخش بتان ای کوهی
کام آن یافت که در خون جگر میگردد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
صبا که شام و سحر مشکبار می آید
ز چین طره آن گلعذار می آید
در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوی یار می آید
حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد
بسان گل که هم از جان خار می آید
گلی است کز لب آن عندلیب مینالد
اگر چه ناله بلبل هزار می آید
ز عین ما نظری کرد روی خود را دید
به خویش گفت که غیرم چکار می آید
به پیش طلعت خورشید چونکه لاشرقیست
غبار چشم برد سرمه وار می آید
هزار پرده اگر هست روی آن مه را
چو آفتاب عیان در کنار می آید
ز غار سینه کوهی برون مشو جانا
نشین که همدمت آن یار غار می آید
ز چین طره آن گلعذار می آید
در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوی یار می آید
حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد
بسان گل که هم از جان خار می آید
گلی است کز لب آن عندلیب مینالد
اگر چه ناله بلبل هزار می آید
ز عین ما نظری کرد روی خود را دید
به خویش گفت که غیرم چکار می آید
به پیش طلعت خورشید چونکه لاشرقیست
غبار چشم برد سرمه وار می آید
هزار پرده اگر هست روی آن مه را
چو آفتاب عیان در کنار می آید
ز غار سینه کوهی برون مشو جانا
نشین که همدمت آن یار غار می آید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بوسه می خواهم و لعلت چو شکر میخندد
همچو خورشید که بر روی قمر میخندد
چشمم از گریه درو لعل بریزد همه شب
لب و دندان تو بر لعل و گهر میخندد
ذره سان میل بخورشید لبت کرد دلم
بخت بر حال من زیر و زبر میخندد
می کند گریه و افغان بچمن بلبل مست
غنچه بگشاده لب از شاخ شجر میخندد
عاقبت سیل سرشکم ببرد بنیادش
هرکه بر گریه ارباب نظر میخندد
ماه رخسار تو ازمشرق جان کوهی
آفتابی است که هر شام و سحر میخندد
همچو خورشید که بر روی قمر میخندد
چشمم از گریه درو لعل بریزد همه شب
لب و دندان تو بر لعل و گهر میخندد
ذره سان میل بخورشید لبت کرد دلم
بخت بر حال من زیر و زبر میخندد
می کند گریه و افغان بچمن بلبل مست
غنچه بگشاده لب از شاخ شجر میخندد
عاقبت سیل سرشکم ببرد بنیادش
هرکه بر گریه ارباب نظر میخندد
ماه رخسار تو ازمشرق جان کوهی
آفتابی است که هر شام و سحر میخندد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
زلف تو شب به دیده دیدار در رود
عشقت به جان مردم هشیار در رود
چشمت به تیغ غمزه چو عشاق را بکشت
در خون کشته آن لب خونخوار در رود
در پیش ماه روی تو مانند ذرهها
برگردد آفتاب بر انوار در رود
عکس سواد خال تو ای ماه گلعذار
در جان پاک لاله کهسار در رود
تا پیش پای یار بیفتد به خاک راه
در چشم من به اشک چو گلنار در رود
همچون نسیم کوهی سرگشته نیمشب
در چین زلف آن بت عیار در رود
عشقت به جان مردم هشیار در رود
چشمت به تیغ غمزه چو عشاق را بکشت
در خون کشته آن لب خونخوار در رود
در پیش ماه روی تو مانند ذرهها
برگردد آفتاب بر انوار در رود
عکس سواد خال تو ای ماه گلعذار
در جان پاک لاله کهسار در رود
تا پیش پای یار بیفتد به خاک راه
در چشم من به اشک چو گلنار در رود
همچون نسیم کوهی سرگشته نیمشب
در چین زلف آن بت عیار در رود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شمع روی تو دلمرا چو بجان میسوزد
آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد
بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد
لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد
کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و زبان می سوزد
عکس خورشید رخش در دل دریا افتاد
از حرارت جگر آب روان می سوزد
پیش رخسار تو ای شمع سراپرده جان
همچو پروانه بیکدم دو جهان می سوزد
آتش روی تو تنها نه دل گل را سوخت
جان بلبل ز غمت نعره زنان می سوزد
گر چه رخسار تو در سنگ چو آتش جا کرد
تا نگویند که او چون دیگران می سوزد
آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد
بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد
لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد
کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و زبان می سوزد
عکس خورشید رخش در دل دریا افتاد
از حرارت جگر آب روان می سوزد
پیش رخسار تو ای شمع سراپرده جان
همچو پروانه بیکدم دو جهان می سوزد
آتش روی تو تنها نه دل گل را سوخت
جان بلبل ز غمت نعره زنان می سوزد
گر چه رخسار تو در سنگ چو آتش جا کرد
تا نگویند که او چون دیگران می سوزد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
دمید صبح سعادت بطالع مسعود
بداد طالع خورشید غیب رو بشهود
ز روی لطف سحرگه مفتح الابواب
دری ز وصل برویم چو آفتاب گشود
چو طاق ابروی آنماه مهربان دیدم
نبود چاره جانم بجز رکوع و سجود
بطاق ابروی خوبان چه سجده ها می کرد
که عین یکدیگر افتاد عابد و معبود
دلم چو دید جمالی که جان ز پرتو اوست
یقین شدنش که همین است عاقبت محمود
بداد طالع خورشید غیب رو بشهود
ز روی لطف سحرگه مفتح الابواب
دری ز وصل برویم چو آفتاب گشود
چو طاق ابروی آنماه مهربان دیدم
نبود چاره جانم بجز رکوع و سجود
بطاق ابروی خوبان چه سجده ها می کرد
که عین یکدیگر افتاد عابد و معبود
دلم چو دید جمالی که جان ز پرتو اوست
یقین شدنش که همین است عاقبت محمود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در شام صبح صادق دیدم که سر بر آورد
ماه دو هفته روئی چون مهر خاور آورد
شام سحر ندیدم جز آفتاب رویش
کان ماه روی خود را اندر برابر آورد
در روی ما بخندید دلبر چو صبح صادق
کان خنده لب او صد قند و شکر آورد
آنمه چو روی بنمود شد هر دو کون روشن
هر ذره از جمالش خورشید دیگر آورد
شاه دو عالم آمد در کلبه فقیران
شمع و شراب و شاهد با خویشتن آورد
شاهد جمال او بود می لعل آبدارش
روی چو آتش او شمع معنبر آمد
در داد ساغری می چون آفتاب روشن
در کام من بمستی لعل لبش برآورد
چون شیر و شهد و شکر بودیم هر دو آن شب
اما شب طویلش چون صبح محشر آورد
از پرتو جمالش کان آفتاب جانهاست
کوهی ز سنگ خارا گه لعل و گه زر آورد
ماه دو هفته روئی چون مهر خاور آورد
شام سحر ندیدم جز آفتاب رویش
کان ماه روی خود را اندر برابر آورد
در روی ما بخندید دلبر چو صبح صادق
کان خنده لب او صد قند و شکر آورد
آنمه چو روی بنمود شد هر دو کون روشن
هر ذره از جمالش خورشید دیگر آورد
شاه دو عالم آمد در کلبه فقیران
شمع و شراب و شاهد با خویشتن آورد
شاهد جمال او بود می لعل آبدارش
روی چو آتش او شمع معنبر آمد
در داد ساغری می چون آفتاب روشن
در کام من بمستی لعل لبش برآورد
چون شیر و شهد و شکر بودیم هر دو آن شب
اما شب طویلش چون صبح محشر آورد
از پرتو جمالش کان آفتاب جانهاست
کوهی ز سنگ خارا گه لعل و گه زر آورد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دل دهان در دهان او دارد
در دهان جان زبان او دارد
فارغ آمد دلم ز فکر معاش
قوت روح لبان او دارد
جانم اندر نماز پیوسته
سجده بر ابروان او دارد
عقل و ادراک و هوش با کم برد
طره دلستان او دارد
همچو موسی به باریکی
هر که فکر میان او دارد
جوهر جان جمله ذرات
لعل شکر فشان او دارد
پای کوهی ز آسمان بگذشت
سر چو بر آستان او دارد
در دهان جان زبان او دارد
فارغ آمد دلم ز فکر معاش
قوت روح لبان او دارد
جانم اندر نماز پیوسته
سجده بر ابروان او دارد
عقل و ادراک و هوش با کم برد
طره دلستان او دارد
همچو موسی به باریکی
هر که فکر میان او دارد
جوهر جان جمله ذرات
لعل شکر فشان او دارد
پای کوهی ز آسمان بگذشت
سر چو بر آستان او دارد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
مه و خورشید روی ذره پرور
زانوار رخت شد سنگ گوهر
بقد و روی تو دیدیم در باغ
گل سرخ و سفید و سبز و عصفر
نسیمی از سر زلفت صبا برد
جهان شد سر بسر پر مشک و عنبر
تو را دیدم بهر روئی گه دیدم
توئی ما را بجای دیده در سر
دو عالم پیش عیداوست قربان
بگشت او جمله را الله اکبر
تقاضای وجود این است آری
که نبود غیر او موجود دیگر
دل کوهی بجوش آمد چو دریا
ز حیرت خشک لب با دیده تر
زانوار رخت شد سنگ گوهر
بقد و روی تو دیدیم در باغ
گل سرخ و سفید و سبز و عصفر
نسیمی از سر زلفت صبا برد
جهان شد سر بسر پر مشک و عنبر
تو را دیدم بهر روئی گه دیدم
توئی ما را بجای دیده در سر
دو عالم پیش عیداوست قربان
بگشت او جمله را الله اکبر
تقاضای وجود این است آری
که نبود غیر او موجود دیگر
دل کوهی بجوش آمد چو دریا
ز حیرت خشک لب با دیده تر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ماه رویت آفتاب است ای پسر
آفتاب مه نقاب است ای پسر
عکس رخسار شما در جسم و جان
همچو خورشید در آبست ای پسر
بر سر دریای چشمم تا ابد
هر دو عالم یک حباب است ای پسر
دولت دیدار وصلت را ندید
هر کرا در دیده خوابست ای پسر
چشم مست و لعل میگونت مدام
شاهد و شمع و شراب است ای پسر
سر عشقت در دل ویران ما
همچو گنج اندر خرابست ای پسر
تا گل روی تودیدم چشم و دل
شیشهای پرگلاب است ای پسر
از صدای بلبل و قمری به باغ
در چمن چنگ و ربابست ای پسر
طفل راه تو مرید عشق نیست
صد جهان گر شیخ و شابست ای پسر
هست دریای وصالت بیکران
جمله عالم سراب است ای پسر
کوهی درویش را یکبوسه بخش
چو نرخت صاحب نصابست ای پسر
آفتاب مه نقاب است ای پسر
عکس رخسار شما در جسم و جان
همچو خورشید در آبست ای پسر
بر سر دریای چشمم تا ابد
هر دو عالم یک حباب است ای پسر
دولت دیدار وصلت را ندید
هر کرا در دیده خوابست ای پسر
چشم مست و لعل میگونت مدام
شاهد و شمع و شراب است ای پسر
سر عشقت در دل ویران ما
همچو گنج اندر خرابست ای پسر
تا گل روی تودیدم چشم و دل
شیشهای پرگلاب است ای پسر
از صدای بلبل و قمری به باغ
در چمن چنگ و ربابست ای پسر
طفل راه تو مرید عشق نیست
صد جهان گر شیخ و شابست ای پسر
هست دریای وصالت بیکران
جمله عالم سراب است ای پسر
کوهی درویش را یکبوسه بخش
چو نرخت صاحب نصابست ای پسر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
مژه ام شد قلم وچشم دوات ای دلبر
تا نوشتند بلعل تو زکوة ای دلبر
زنده شد جان من سوخته در وقت سحر
هست از لعل لبت آب حیات ای دلبر
بنما وصل که جانم ز غم آمد بر لب
تا بیابیم ز هجر تو نجات ای دلبر
طوطی روح من از شکر لعلت گویا است
تا ز قند لب تو رسته نبات ای دلبر
پیش خورشید رخت ذره صفت می گردم
نیست ما را بغمت صبر و ثبات ای دلبر
هست کوهی ز مقیمان درت میدانی
کند آخر بوفای تو وفات ای دلبر
تا نوشتند بلعل تو زکوة ای دلبر
زنده شد جان من سوخته در وقت سحر
هست از لعل لبت آب حیات ای دلبر
بنما وصل که جانم ز غم آمد بر لب
تا بیابیم ز هجر تو نجات ای دلبر
طوطی روح من از شکر لعلت گویا است
تا ز قند لب تو رسته نبات ای دلبر
پیش خورشید رخت ذره صفت می گردم
نیست ما را بغمت صبر و ثبات ای دلبر
هست کوهی ز مقیمان درت میدانی
کند آخر بوفای تو وفات ای دلبر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ای دل دیوانه از اندوه جانان غم مخور
وصل خواهی دید زود از درد هجران غم مخور
خوش به سودای دو چشم آهوی سرگشتهای
با صبا میگرد در کوه و بیابان غم مخور
ماه روی یار میخواهی چو بلبل بیقرار
نعره زن مستانه در صحن گلستان غم مخور
چشم چون خواهی بروی ماه تابان برگشای
همچو ابراز گریه خونبار گریان غم مخور
همچو مور لنگ بر جانم چو خواهی شد سوار
از سپاه و لشکر نوح و سلیمان غم مخور
کوهیا در حلقه زلف مه و خورشید او
تا به حال خود رسی از ضرب چوگان غم مخور
وصل خواهی دید زود از درد هجران غم مخور
خوش به سودای دو چشم آهوی سرگشتهای
با صبا میگرد در کوه و بیابان غم مخور
ماه روی یار میخواهی چو بلبل بیقرار
نعره زن مستانه در صحن گلستان غم مخور
چشم چون خواهی بروی ماه تابان برگشای
همچو ابراز گریه خونبار گریان غم مخور
همچو مور لنگ بر جانم چو خواهی شد سوار
از سپاه و لشکر نوح و سلیمان غم مخور
کوهیا در حلقه زلف مه و خورشید او
تا به حال خود رسی از ضرب چوگان غم مخور
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دل از محبت دنیا و آخرت بردار
بشو باشک نیاز و به بین بطلعت یار
تا چو زلف از رخ زیبای تو سر بر گردیم
صفت از ذات تو هرگز نشود مایل یار
بهوای قد سرو تو چو در خاک رویم
سر برآریم بمهر تو چو گل از گل یار
فاعل مطلق ما او است عیان می بینم
هر چه خواهد بکند خاطر آن فاعل یار
آن امانت که خدا عرض باشیا میکرد
هالک آمد همه خود بود بر آن حایل یار
بشو باشک نیاز و به بین بطلعت یار
تا چو زلف از رخ زیبای تو سر بر گردیم
صفت از ذات تو هرگز نشود مایل یار
بهوای قد سرو تو چو در خاک رویم
سر برآریم بمهر تو چو گل از گل یار
فاعل مطلق ما او است عیان می بینم
هر چه خواهد بکند خاطر آن فاعل یار
آن امانت که خدا عرض باشیا میکرد
هالک آمد همه خود بود بر آن حایل یار
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
خدا چون ظاهر و پیدا است امروز
چرا پس وعده فرداست امروز
مراد از روز روی اوست ما را
سیه زلف کجش شبها است امروز
خدا بالذات بر اشیا محیط است
دو عالم غرق این دریا است امروز
تمامی صفات و ذات انشاه
نظر میکن که عین ما است امروز
نفخت و فیه من روحی بیان کرد
لب لعلش چو روح افزا است امروز
زمین و آسمان گفتند هر روز
که در پستی و در بالا است امروز
ز چشم و روی او در مسجد و دیر
هزاران شورش و غوغا است امروز
ما به درگاهت نیاز آورده ایم ای بی نیاز
چاره ما را بساز ای کردگار چاره ساز
سالها چون شمع میسوزیم از سر تا بپای
چند بگذاری مرا یک شب بوصل خود گداز
قبله جانها است ابرویت ز هر روئیکه هست
پیش محراب دو ابروی خودی اندر نماز
در هوای ماه رخسار تو شبها تا بروز
همچو شمع استاده ام از گریه و سوز و گداز
گه بقهرم می کشی گه زنده میسازی مرا
همچو آهو ما اسیرانیم در چنگال باز
در جمال مهوشان دیدم تو را چون آفتاب
مینماید روی یار و از حقیقت در مجاز
تا نمودی قامت خود را خرامان درچمن
ما شدیم از سایه قد تو سرو سرفراز
راز دل می گویم ایجان با تو هر شب تا بروز
عالم سری که جز تو نیست کس دانا یراز
تا بدیدار تو کوهی دین و دنیا را بساخت
عارفان گفتند آنجا ای حریف پاکباز
چرا پس وعده فرداست امروز
مراد از روز روی اوست ما را
سیه زلف کجش شبها است امروز
خدا بالذات بر اشیا محیط است
دو عالم غرق این دریا است امروز
تمامی صفات و ذات انشاه
نظر میکن که عین ما است امروز
نفخت و فیه من روحی بیان کرد
لب لعلش چو روح افزا است امروز
زمین و آسمان گفتند هر روز
که در پستی و در بالا است امروز
ز چشم و روی او در مسجد و دیر
هزاران شورش و غوغا است امروز
ما به درگاهت نیاز آورده ایم ای بی نیاز
چاره ما را بساز ای کردگار چاره ساز
سالها چون شمع میسوزیم از سر تا بپای
چند بگذاری مرا یک شب بوصل خود گداز
قبله جانها است ابرویت ز هر روئیکه هست
پیش محراب دو ابروی خودی اندر نماز
در هوای ماه رخسار تو شبها تا بروز
همچو شمع استاده ام از گریه و سوز و گداز
گه بقهرم می کشی گه زنده میسازی مرا
همچو آهو ما اسیرانیم در چنگال باز
در جمال مهوشان دیدم تو را چون آفتاب
مینماید روی یار و از حقیقت در مجاز
تا نمودی قامت خود را خرامان درچمن
ما شدیم از سایه قد تو سرو سرفراز
راز دل می گویم ایجان با تو هر شب تا بروز
عالم سری که جز تو نیست کس دانا یراز
تا بدیدار تو کوهی دین و دنیا را بساخت
عارفان گفتند آنجا ای حریف پاکباز
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
عشق داریم بدیدار تو ایجان بهوس
نکنم از غم دیدار تو جاویدان بس
مردم دیده عشاق تو را می بینم
روشن است از مه رخسار تو چشم همه کس
عشق دریاست بر او هر دو جهان کف باشد
جان ما بحر محیط است و تن خاک چو خس
روی از آینه هر دو جهان است ایدل
دم فروبند و در آئینه نگهدار نفس
بسکه کوهی بهوای تو بگرید چون ابر
رود از دیده او دجله جیحون و ارس
نکنم از غم دیدار تو جاویدان بس
مردم دیده عشاق تو را می بینم
روشن است از مه رخسار تو چشم همه کس
عشق دریاست بر او هر دو جهان کف باشد
جان ما بحر محیط است و تن خاک چو خس
روی از آینه هر دو جهان است ایدل
دم فروبند و در آئینه نگهدار نفس
بسکه کوهی بهوای تو بگرید چون ابر
رود از دیده او دجله جیحون و ارس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تا شدم از آه دل در عشق او آتش نفس
شد روان از دیده من بحر عمان و ارس
هر طرف کردم نظر او بود پیدا و نهان
آفتاب روی لاشرقی ندارد پیش و پس
کل شیئی هالک الا وجهه تفسیر چیست
یعنی جز او نیست باقی در دو عالم هیچکس
وه چه سراست اینکه در شهر دل ما روز و شب
زلف او دزد آمد و چشم سیه کارش عسس
کردم از دزد و عسس فریاد پیش خال او
لعل او خندان شد و گفتا منم فریاد رس
همچو مرغ نیم بسمل پر زدم درخاک و خون
گفت خود را بگذران از هر چه مستی بوالهوس
گفتمش چشمم چو محرم نیست بر روی شما
گرد حلوای لب لعلت چرا پردمگس
گفت خورشیدم من وکونین ذرات منند
کی کنند از ذره ها خورشید روی خود قبس
کوهیا سر بر زد از جان تو ماه روی دوست
همچو گل کو سر برآرد فی المثل از خار و خس
شد روان از دیده من بحر عمان و ارس
هر طرف کردم نظر او بود پیدا و نهان
آفتاب روی لاشرقی ندارد پیش و پس
کل شیئی هالک الا وجهه تفسیر چیست
یعنی جز او نیست باقی در دو عالم هیچکس
وه چه سراست اینکه در شهر دل ما روز و شب
زلف او دزد آمد و چشم سیه کارش عسس
کردم از دزد و عسس فریاد پیش خال او
لعل او خندان شد و گفتا منم فریاد رس
همچو مرغ نیم بسمل پر زدم درخاک و خون
گفت خود را بگذران از هر چه مستی بوالهوس
گفتمش چشمم چو محرم نیست بر روی شما
گرد حلوای لب لعلت چرا پردمگس
گفت خورشیدم من وکونین ذرات منند
کی کنند از ذره ها خورشید روی خود قبس
کوهیا سر بر زد از جان تو ماه روی دوست
همچو گل کو سر برآرد فی المثل از خار و خس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
سر زلفین تو شد رشته جان همه کس
لعل و یاقوت لبت قوت روان همه کس
تا تو آب دهن انداخته ای در دل خاک
پر شد از شهد و شکر کاسه وخوان همه کس
بسکه ذکر دهن و فکر لبانش کردی
گمشد از هر دو جهان نام و نشان همه کس
گر رقیب تو مرا راند از این در بجفا
گشته ام خاک کف پای سگان همه کس
چون تو داری نظری جانب کوهی به یقین
هست اندر حق او فکر و گمان همه کس
لعل و یاقوت لبت قوت روان همه کس
تا تو آب دهن انداخته ای در دل خاک
پر شد از شهد و شکر کاسه وخوان همه کس
بسکه ذکر دهن و فکر لبانش کردی
گمشد از هر دو جهان نام و نشان همه کس
گر رقیب تو مرا راند از این در بجفا
گشته ام خاک کف پای سگان همه کس
چون تو داری نظری جانب کوهی به یقین
هست اندر حق او فکر و گمان همه کس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
چون تو میدانی ز درد ما مپرس
حاضری از ناله شبها مپرس
گردن جانها بزلفت بسته ای
از جنون و شورش و سودا مپرس
مردم چشم منی در چشم خون
وز سرشک دیده دریا مپرس
چون بدیدی چشم و روی زلف یار
دم مزن از فتنه و غوغا مپرس
قل هو الله احد وصف خدا است
آه آه از شاهد یکتا مپرس
یار سرنائی وجان سر نای اوست
همچو نی بنواز و از سرنا مپرس
درد و لعل اوست یحیی و یمیت
جان بده وز یحیی الموتی مپرس
ابروی او قاب قوسین وی است
در شب زلفش تو از اسری مپرس
مصطفی را بین چو ماه چارده
گفته شد تفسیر از طه مپرس
لا نشد الا و الالا نشد
محو شد از لا و از الا مپرس
دان نفخت فیه من روحی که چیست
در حکایتهای روز افزا مپرس
کوهیا در جان جمالش را به بین
پس چونا بینا مرو هر جا مپرس
حاضری از ناله شبها مپرس
گردن جانها بزلفت بسته ای
از جنون و شورش و سودا مپرس
مردم چشم منی در چشم خون
وز سرشک دیده دریا مپرس
چون بدیدی چشم و روی زلف یار
دم مزن از فتنه و غوغا مپرس
قل هو الله احد وصف خدا است
آه آه از شاهد یکتا مپرس
یار سرنائی وجان سر نای اوست
همچو نی بنواز و از سرنا مپرس
درد و لعل اوست یحیی و یمیت
جان بده وز یحیی الموتی مپرس
ابروی او قاب قوسین وی است
در شب زلفش تو از اسری مپرس
مصطفی را بین چو ماه چارده
گفته شد تفسیر از طه مپرس
لا نشد الا و الالا نشد
محو شد از لا و از الا مپرس
دان نفخت فیه من روحی که چیست
در حکایتهای روز افزا مپرس
کوهیا در جان جمالش را به بین
پس چونا بینا مرو هر جا مپرس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰