عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
من ازین خرقه آلوده که در بر دارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دبر و به بندم زنار
باز دیدم که از آن هم نگشاید کارم
گر روم بر در مسجد ندهنده راهی
زور شوم بر در میخانه نباشد بارم
کرم پیر مغان بین که دو صد بار به چشم
یکفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمارم
چون صراحی به هوای لب میگون بتان
میزنم نهتهه در مجلس و خون می بارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروزست
سالها شد که درین کوی بدین گفتارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دبر و به بندم زنار
باز دیدم که از آن هم نگشاید کارم
گر روم بر در مسجد ندهنده راهی
زور شوم بر در میخانه نباشد بارم
کرم پیر مغان بین که دو صد بار به چشم
یکفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمارم
چون صراحی به هوای لب میگون بتان
میزنم نهتهه در مجلس و خون می بارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروزست
سالها شد که درین کوی بدین گفتارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
من برین در بندهام تا زنده ام
تا چنینم بنده پایبندام
گفته ریزم همین دم خون نو
بی همین ار زنده ام ارزنده ام
مردم از گریه به اندوه نوی
مژده ام گوی و بکش از خنده ام
طالع فرخندهام دیدار تست
آفرین بر طالع فرخنده ام
روز روشن بیرخت منعا مرا
زآنکه من در شب نوی ترسنده ام
چشم من چون برکند حاسد زرشک
چون من اول چشم او بر کنده ام
بنده ما نیست میگوئی کمال
نیست حجت هرچه گونی بندهام
تا چنینم بنده پایبندام
گفته ریزم همین دم خون نو
بی همین ار زنده ام ارزنده ام
مردم از گریه به اندوه نوی
مژده ام گوی و بکش از خنده ام
طالع فرخندهام دیدار تست
آفرین بر طالع فرخنده ام
روز روشن بیرخت منعا مرا
زآنکه من در شب نوی ترسنده ام
چشم من چون برکند حاسد زرشک
چون من اول چشم او بر کنده ام
بنده ما نیست میگوئی کمال
نیست حجت هرچه گونی بندهام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
من ترک زهد کرده و رندی گزیده ام
خاشاک راه داده و گوهر خریده ام
تا کرده ام ز منزل هستی سفر گزین
نارفته نیم گام به مقصد رسیده ام
نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست
هر صبحدم در آینه جام دیده ام
امشب به باد لعل لب او على الدوام
تا روز باده خورده ام و نقل چیده ام
می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من
دوش این سخن ز هاتف غیبی شنیده ام
گر ز آنکه باره چاشنی وصل میدهد
باری به من که شربت هجران چشیده ام
از بیم زاهدان که نگیرنده بر کمال
پوشیده خرقه بر می و دم در کشیده ام
خاشاک راه داده و گوهر خریده ام
تا کرده ام ز منزل هستی سفر گزین
نارفته نیم گام به مقصد رسیده ام
نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست
هر صبحدم در آینه جام دیده ام
امشب به باد لعل لب او على الدوام
تا روز باده خورده ام و نقل چیده ام
می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من
دوش این سخن ز هاتف غیبی شنیده ام
گر ز آنکه باره چاشنی وصل میدهد
باری به من که شربت هجران چشیده ام
از بیم زاهدان که نگیرنده بر کمال
پوشیده خرقه بر می و دم در کشیده ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
من دل خسته به درد تو دوا یافته ام
رنج ها دیده و امروز شفا یافته ام
مرده با درد تو و زندۂ جاوید شده
شده در عشق تو فانی و بقا یافته ام
کرده اند اهل نظر خاک درم سرمه چشم
من خاکی نظر لطف تو تا بافته ام
رفته ام بر اثر باد به بویت همه عمر
خاک کوی تو نه از باد هوا یافته ام
دولت آن نیست که بابم دو جهان زیر نگین
دولت آنسته و سعادت که ترا بافته ام
زاهدان بر سر سجاده گرت یافته اند
من میخواره ترا در همه جا یافته ام
شکر ایزد که ازین در به دعاهای کمال
هرچه دل خواسته بود آن همه را بافته ام
رنج ها دیده و امروز شفا یافته ام
مرده با درد تو و زندۂ جاوید شده
شده در عشق تو فانی و بقا یافته ام
کرده اند اهل نظر خاک درم سرمه چشم
من خاکی نظر لطف تو تا بافته ام
رفته ام بر اثر باد به بویت همه عمر
خاک کوی تو نه از باد هوا یافته ام
دولت آن نیست که بابم دو جهان زیر نگین
دولت آنسته و سعادت که ترا بافته ام
زاهدان بر سر سجاده گرت یافته اند
من میخواره ترا در همه جا یافته ام
شکر ایزد که ازین در به دعاهای کمال
هرچه دل خواسته بود آن همه را بافته ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
من ز جانان به جان گریخته ام
وزه جفای جهان گریخته ام
آفرین بر گریز پائی من
کز غم این و آن گریخته ام
خلق در خانه ام کجا بابند
که من از خان و مان گریخته ام
بر درش دیده ام رقیبان را
چون گدا از سگان گریخته ام
گفت: از من گریخت نتوانی
گفتمش من از آن گریخته ام
بنده هرگز گریخت ز آزادی
از در او من آن گریخته ام
گر تو ناگه گریختی ز کمال
من ازو هر زمان گریخته ام
وزه جفای جهان گریخته ام
آفرین بر گریز پائی من
کز غم این و آن گریخته ام
خلق در خانه ام کجا بابند
که من از خان و مان گریخته ام
بر درش دیده ام رقیبان را
چون گدا از سگان گریخته ام
گفت: از من گریخت نتوانی
گفتمش من از آن گریخته ام
بنده هرگز گریخت ز آزادی
از در او من آن گریخته ام
گر تو ناگه گریختی ز کمال
من ازو هر زمان گریخته ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
من طاقت دوری ز رخ یار ندارم
جز بردن بار غم او کار ندارم
صد بار فزون چاکر درگاه خودم خواند
با این همه در خدمت او بار ندارم
آه از من دلخسته که می میرم و در دست
ندیر علاج دل بیمار ندارم
با عشق بر آمیختم و ترک خرد گفت
یعنی که سر صحبت اغیار ندارم
خواهم که به روی تو کنم روزه شبی را
اینست که آن دولت بیدار ندارم
گر مرتبه خدمت سگبان نو یابم
فرمان سگانت برم و عار ندارم
گویند کمال از سر کویش سفری کن
با بسته ام و فوت رفتاره ندارم
جز بردن بار غم او کار ندارم
صد بار فزون چاکر درگاه خودم خواند
با این همه در خدمت او بار ندارم
آه از من دلخسته که می میرم و در دست
ندیر علاج دل بیمار ندارم
با عشق بر آمیختم و ترک خرد گفت
یعنی که سر صحبت اغیار ندارم
خواهم که به روی تو کنم روزه شبی را
اینست که آن دولت بیدار ندارم
گر مرتبه خدمت سگبان نو یابم
فرمان سگانت برم و عار ندارم
گویند کمال از سر کویش سفری کن
با بسته ام و فوت رفتاره ندارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
من و درد تو آنگه باد مرهم
نباشد این قدر دردی مرا هم
حدیثم از کم و افزون جز این نیست
که افزون باد این درد و دوا کم
به خون ریزم اجازت چیست گفتی
اجازت اینه که بسم الله همین دم
نه بینم هرگز آن روزی که بی دوست
به بینم سینه بی غم دیده بینم غم
عجب غمخوارفه دارم که هرکس
او می خورد من میخورم غم
کمال از خون دل بنوشت فتوی
رساند آنگه بدانه دیرینه همدم
که کس بابد مرادی از تو بانی
جواب آمده که نی والله اعلم
نباشد این قدر دردی مرا هم
حدیثم از کم و افزون جز این نیست
که افزون باد این درد و دوا کم
به خون ریزم اجازت چیست گفتی
اجازت اینه که بسم الله همین دم
نه بینم هرگز آن روزی که بی دوست
به بینم سینه بی غم دیده بینم غم
عجب غمخوارفه دارم که هرکس
او می خورد من میخورم غم
کمال از خون دل بنوشت فتوی
رساند آنگه بدانه دیرینه همدم
که کس بابد مرادی از تو بانی
جواب آمده که نی والله اعلم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
من همچو گردم در رهت زآن رو طلبکار توام
مهر تو دارم ذره سان وز جان هوادار توام
بشنو که با یوسف چه گفت آن پیرزن گریه کنان
گر بر درم قادر نیم باری خریدار توام
هر خشت کز خاکم زند دست اجل کردم بحل
لیکن به شرطی کافکند درپای دیوار توام
یک شب غمت در میزدی گفتم که آیا کیست آن
گفتا درم بگشا که من یار وفادار توأم
اگر آیدم باز آن طبیب این نکته خواهم گفتنش
حالم چه می پرسی چو میدانی که بیمار توام
سخت آید از تیغت مرا گو هر نفس بر هم زند
گر راحتی بر دل رسد از لطف آزار توام
گفتی کمال از کار خود غافل مشو کاری بکن
اینست کار من که شد سر در سر کار توام
مهر تو دارم ذره سان وز جان هوادار توام
بشنو که با یوسف چه گفت آن پیرزن گریه کنان
گر بر درم قادر نیم باری خریدار توام
هر خشت کز خاکم زند دست اجل کردم بحل
لیکن به شرطی کافکند درپای دیوار توام
یک شب غمت در میزدی گفتم که آیا کیست آن
گفتا درم بگشا که من یار وفادار توأم
اگر آیدم باز آن طبیب این نکته خواهم گفتنش
حالم چه می پرسی چو میدانی که بیمار توام
سخت آید از تیغت مرا گو هر نفس بر هم زند
گر راحتی بر دل رسد از لطف آزار توام
گفتی کمال از کار خود غافل مشو کاری بکن
اینست کار من که شد سر در سر کار توام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
نرود نقش خیال تو زمانی ز ضمیرم
خود من ساده درون صورت غیری نپذیرم
مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم
که نهی پای درین دیده و در پای نو میرم
حال خود با که بگویم که شکایت ز تو دارم
با خلاص از که بجویم که به دام تو اسیرم
به قلم صورت اخلاص نوشتن چه ضرورت
چون ضمیر تو بود واقف اسرار ضمیرم
گفته حال کمال از غم من در چه نصایست
و چه توان گفت همان عاجز و مسکین و فقیرم
خود من ساده درون صورت غیری نپذیرم
مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم
که نهی پای درین دیده و در پای نو میرم
حال خود با که بگویم که شکایت ز تو دارم
با خلاص از که بجویم که به دام تو اسیرم
به قلم صورت اخلاص نوشتن چه ضرورت
چون ضمیر تو بود واقف اسرار ضمیرم
گفته حال کمال از غم من در چه نصایست
و چه توان گفت همان عاجز و مسکین و فقیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
نقد جان چیست که در دامن جانان ریزم
گر بخواهد ز سر هر دو جهان برخیزم
بی گناه در همه نیغم بزند بار عزیز
ادب آنست که گردن نهم و نستیزم
رسم باشد که گریزند غلامان ز جفا
من غلام تو چنانم که کشی نگریزم
در رحمت بگشایند به رویم فردا
گر بود سلسله زلف تو دستاویزم
می برد از شکر ناب به شیرینی دست
با * حدیث لب او نکته درد آمیزم
گر گناهست چنین روی به دیدن چو کمال
من نه آنم که ازین گونه گنه پرهیزم
من که خوارزم گرفتم به سخنهای غریب
نبود میل عراق و هوس تبریز ممه
گر بخواهد ز سر هر دو جهان برخیزم
بی گناه در همه نیغم بزند بار عزیز
ادب آنست که گردن نهم و نستیزم
رسم باشد که گریزند غلامان ز جفا
من غلام تو چنانم که کشی نگریزم
در رحمت بگشایند به رویم فردا
گر بود سلسله زلف تو دستاویزم
می برد از شکر ناب به شیرینی دست
با * حدیث لب او نکته درد آمیزم
گر گناهست چنین روی به دیدن چو کمال
من نه آنم که ازین گونه گنه پرهیزم
من که خوارزم گرفتم به سخنهای غریب
نبود میل عراق و هوس تبریز ممه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
هر شبی تا به سحر دست دعا بگشایم
که مگر یک شبی آن بند قبا بگشایم
همچو من عقد گشانی نبود در عالم
گر گره ز ابروی آن ترک خطا بگشایم
دوست در خانه فرود آمد و من در بستم
کار بر رخ خصم در بسته چرا بگشایم
مرغ دل باز هوای سر زلفش دارد
گاه آن شد که منش بند ز پا بگشایم
همه آفاق شود مشک فشان گر نفسی
راز گیسوی تو با باد صبا بگشایم
حالیا عزم سفر دارم و را در پیش است
بار بر بسته ندانم که کجا بگشایم
چه گرهها که گشاده شود از کار کمال
گر شبی حلقه آن زلف دوتا بگشایم
که مگر یک شبی آن بند قبا بگشایم
همچو من عقد گشانی نبود در عالم
گر گره ز ابروی آن ترک خطا بگشایم
دوست در خانه فرود آمد و من در بستم
کار بر رخ خصم در بسته چرا بگشایم
مرغ دل باز هوای سر زلفش دارد
گاه آن شد که منش بند ز پا بگشایم
همه آفاق شود مشک فشان گر نفسی
راز گیسوی تو با باد صبا بگشایم
حالیا عزم سفر دارم و را در پیش است
بار بر بسته ندانم که کجا بگشایم
چه گرهها که گشاده شود از کار کمال
گر شبی حلقه آن زلف دوتا بگشایم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
ای عادت قدیمت دلهای ما شکستن
بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن
ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل
این آبگینه ناکی در زیر پا شکستن
طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت
یک آرزو چه باشد در ماهها شکستن
بادام و پسته غمزی کردند از آن لب و چشم
چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن
سر بر خط تو دارم همچون قلم چه موجب
راندن بگفت مردم هر دم مرا شکستن
صوفی شهر ما را بت شد عصای توبه
در عشق فرض باشد بر وی عصا شکستن
پیش کمال وصلت ملکه در عالم ه ارزد
رسمیست مشتری را اول بها شکستن
بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن
ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل
این آبگینه ناکی در زیر پا شکستن
طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت
یک آرزو چه باشد در ماهها شکستن
بادام و پسته غمزی کردند از آن لب و چشم
چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن
سر بر خط تو دارم همچون قلم چه موجب
راندن بگفت مردم هر دم مرا شکستن
صوفی شهر ما را بت شد عصای توبه
در عشق فرض باشد بر وی عصا شکستن
پیش کمال وصلت ملکه در عالم ه ارزد
رسمیست مشتری را اول بها شکستن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
ای غمت آرام جان عاشقان
از تو پر شادی جهان عاشقان
خال مشکینت سواد الوجه ماست
این بود بر رخ نشان عاشقان
بر زبانها ذکر نامت رفت حیف
این بود ورد زبان عاشقان
خادما بر زاهد افشان مروحه
گر مگس رانی ز خوان عاشقان
عاشقان از هر طرف در جوششند
کیست آیا در میان عاشقان
تا فزون از عاشقان باشم بسی
عاشقم بر عاشقان عاشقان
گر به جانان زندگی بابی کمال
زندگی بابی به جان عاشقان
از تو پر شادی جهان عاشقان
خال مشکینت سواد الوجه ماست
این بود بر رخ نشان عاشقان
بر زبانها ذکر نامت رفت حیف
این بود ورد زبان عاشقان
خادما بر زاهد افشان مروحه
گر مگس رانی ز خوان عاشقان
عاشقان از هر طرف در جوششند
کیست آیا در میان عاشقان
تا فزون از عاشقان باشم بسی
عاشقم بر عاشقان عاشقان
گر به جانان زندگی بابی کمال
زندگی بابی به جان عاشقان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
ای غمت فوت جان سوختگان
داغ عشقت نشان سوختگان
کرده عشقت هزار سینه کباب
بنا شده میزبان سوختگان
در دل و جان ما زدی آتش
سوختی خان و مان سوختگان
پیش آتش کباب گریه کند
بر دل خونچکان سوختگان
آتش جان ماه دلا نکشی
نکنی خام نان سوختگان
آگه از راز شمع پروانه است
تو چه دانی زبان سوختگان
چشم بد را سپند سوز کمال
گر بیفتی میان سوختگان
داغ عشقت نشان سوختگان
کرده عشقت هزار سینه کباب
بنا شده میزبان سوختگان
در دل و جان ما زدی آتش
سوختی خان و مان سوختگان
پیش آتش کباب گریه کند
بر دل خونچکان سوختگان
آتش جان ماه دلا نکشی
نکنی خام نان سوختگان
آگه از راز شمع پروانه است
تو چه دانی زبان سوختگان
چشم بد را سپند سوز کمال
گر بیفتی میان سوختگان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان
در وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان
عاشق گریان که گوید با تو دستی ده بما
گر چه گستاخیست در غرقاب گفتن میتوان
گر کنم با چشم و دل گه گه ز بخت خود حدیث
پیش بیداران حدیث خواب گفتن میتوان
ابرویت از گوشه گیران دل بناحق میبرد
قول حق در گوشه محراب گفتن میتوان
گرنشد گفتن به آهو وصف چشمت چون گریخت
از خطت حرفی به مشک ناب گفتن میتوان
بلبلان شب تا سحر از گل حکایت می کنند
این حکایت با گل سیراب گفتن میتوان
غم مخور چون زاهدان خشک از پیری کمال
تا غزلهای تر چون آب گفتن میتوان
در وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان
عاشق گریان که گوید با تو دستی ده بما
گر چه گستاخیست در غرقاب گفتن میتوان
گر کنم با چشم و دل گه گه ز بخت خود حدیث
پیش بیداران حدیث خواب گفتن میتوان
ابرویت از گوشه گیران دل بناحق میبرد
قول حق در گوشه محراب گفتن میتوان
گرنشد گفتن به آهو وصف چشمت چون گریخت
از خطت حرفی به مشک ناب گفتن میتوان
بلبلان شب تا سحر از گل حکایت می کنند
این حکایت با گل سیراب گفتن میتوان
غم مخور چون زاهدان خشک از پیری کمال
تا غزلهای تر چون آب گفتن میتوان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
بدیده سوی تو حیف آیدم گذر کردن
نشان پای نو آزرده نظر کردن
نهادهایم همه سوی آستان تو روی
بعزم کعبه مبارک بود سفر کردن
لب تو همدم ما چون بریم از آن سر زلف
ز ذوق جان که تواند بترک سر کردن
دعای جان تو گویم همیشه پیش رقیب
که بیدعا نتوان از بلا حذر کردن
رقیب تیز کند گفتی از برای تو تیغ
کراست صبر بفرمای تیز تر کردن
از بیم آنکه بدرمان حوالتم نکنی
ز درد خویش نیارم ترا خبر کردن
علاج درد خود ار پرسی از طبیب کمال
در آن مقام زبان بایدت بدر کردن
نشان پای نو آزرده نظر کردن
نهادهایم همه سوی آستان تو روی
بعزم کعبه مبارک بود سفر کردن
لب تو همدم ما چون بریم از آن سر زلف
ز ذوق جان که تواند بترک سر کردن
دعای جان تو گویم همیشه پیش رقیب
که بیدعا نتوان از بلا حذر کردن
رقیب تیز کند گفتی از برای تو تیغ
کراست صبر بفرمای تیز تر کردن
از بیم آنکه بدرمان حوالتم نکنی
ز درد خویش نیارم ترا خبر کردن
علاج درد خود ار پرسی از طبیب کمال
در آن مقام زبان بایدت بدر کردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
برخ قدر گل و گلزار بشکن
سخن گو قند را بازار بشکن
اگر خواهی شکسته مشک در چین
ز زلف عنبرین یک تار بشکن
بمژگان چون بگیری نیزه بازی
سنان در سینه انگار بشکن
شکست من دلت گر میکند خوش
بروزی خاطرم صد بار بشکن
شگفت ای باغبان اطراف گلزار
قفس بر عندلیب زار بشکن
نظر هم غیرتم آید بدان سرو
به چشم نرگس ای گل خار بشکن
برویش سجده کن ناموس بگذار
مسلمان شو بت پندار بشکن
بزن سر بر در میخانه صوفی
دماغ عقل دعویدار بشکن
کمال این توبه صد جا شکسته
به بادش ده چو زلف یار بشکن
سخن گو قند را بازار بشکن
اگر خواهی شکسته مشک در چین
ز زلف عنبرین یک تار بشکن
بمژگان چون بگیری نیزه بازی
سنان در سینه انگار بشکن
شکست من دلت گر میکند خوش
بروزی خاطرم صد بار بشکن
شگفت ای باغبان اطراف گلزار
قفس بر عندلیب زار بشکن
نظر هم غیرتم آید بدان سرو
به چشم نرگس ای گل خار بشکن
برویش سجده کن ناموس بگذار
مسلمان شو بت پندار بشکن
بزن سر بر در میخانه صوفی
دماغ عقل دعویدار بشکن
کمال این توبه صد جا شکسته
به بادش ده چو زلف یار بشکن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
بر درت بی آب شد اشکم ز بسیار آمدن
بعد ازین خون خواهد از چشم گهربار آمدن
ای دل ار آهنگ آن در میکنی چون آه خویش
باید از خود شد بدر آنگه بر بار آمدن
گر به صد بندم نگه دارند چون آب روان
خواهم از شوق گلی گریان به گلزار آمدن
چون بدور رویش ای گل حسن نتوانی فروخت
از چمن دامن کشان تا کی به بازار آمدن
زاهدا شرمت نمی آید از آن چشمان مست
پیش اصحاب نظر تا چند هشیار آمدن
گر ملولی کامدم پیش تو دشنامم مدة
ور دهی از ذوق آن خواهم دگر بار آمدن
چون طبیب عاشقانی رنجه شو سوی کمال
هست قانون اطبا پیش بیمار آمدن
بعد ازین خون خواهد از چشم گهربار آمدن
ای دل ار آهنگ آن در میکنی چون آه خویش
باید از خود شد بدر آنگه بر بار آمدن
گر به صد بندم نگه دارند چون آب روان
خواهم از شوق گلی گریان به گلزار آمدن
چون بدور رویش ای گل حسن نتوانی فروخت
از چمن دامن کشان تا کی به بازار آمدن
زاهدا شرمت نمی آید از آن چشمان مست
پیش اصحاب نظر تا چند هشیار آمدن
گر ملولی کامدم پیش تو دشنامم مدة
ور دهی از ذوق آن خواهم دگر بار آمدن
چون طبیب عاشقانی رنجه شو سوی کمال
هست قانون اطبا پیش بیمار آمدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
چشم اگر اینست و ابرو این و ناز و شیوه این
الوداع ای زهد و تقوى الفراق ای عقل و دین
میکشی ناوک ز مژگان در کمان ابروان
گه بد آنم میکشی ای نا مسلمان اگه بدین
گر پری میگویدت من با تو میمانم نرنج
بی ادب گر آدمی بودی نگفتی اینچنین
دوش اندک برقعی از پیش رو برداشتی
داشت ماه آسمان پیشه تو رویی بر زمین
کمترین اقبال من بنگر که خود را بردرت
از سره اخلاص میدانم غلام کمترین
گر ملولی از حریم دل که تاریک است و ننگ
دیده ماوانیست روشن بعد ازین آنجا نشین
بعد ازینه کم جوی آزار دل ریش کمال
هر چه در دل داشتم گفتم تو دانی بعد ازین
الوداع ای زهد و تقوى الفراق ای عقل و دین
میکشی ناوک ز مژگان در کمان ابروان
گه بد آنم میکشی ای نا مسلمان اگه بدین
گر پری میگویدت من با تو میمانم نرنج
بی ادب گر آدمی بودی نگفتی اینچنین
دوش اندک برقعی از پیش رو برداشتی
داشت ماه آسمان پیشه تو رویی بر زمین
کمترین اقبال من بنگر که خود را بردرت
از سره اخلاص میدانم غلام کمترین
گر ملولی از حریم دل که تاریک است و ننگ
دیده ماوانیست روشن بعد ازین آنجا نشین
بعد ازینه کم جوی آزار دل ریش کمال
هر چه در دل داشتم گفتم تو دانی بعد ازین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
چو زلف یار ز خود لازم است ببریدن
گر اختیار کنی خاک پاش بوسیدن
دلا چو در حرم عشق میروی خود را
چو شمع جمع ادب نیست در میان دیدن
به خاک بوسی پایت هنوز دارم چشم
در آن زمان که بگیرم به خاک پوسیدن
اگر نه داعیة شبروست زلف ترا
چه موجیست بدامن چراغ پوشیدن
بکشت پیچش آن زلف تا بدار مرا
چنان که دام کشد مرغ را ز پیچیدن
همیشه گرد تو خواهیم چون کمر گردید
که گرد موی میانان خوش است گردیدن
کمال وصف میانش اگر کنی تحریر
قلم بباید باریکتر تراشیدن
گر اختیار کنی خاک پاش بوسیدن
دلا چو در حرم عشق میروی خود را
چو شمع جمع ادب نیست در میان دیدن
به خاک بوسی پایت هنوز دارم چشم
در آن زمان که بگیرم به خاک پوسیدن
اگر نه داعیة شبروست زلف ترا
چه موجیست بدامن چراغ پوشیدن
بکشت پیچش آن زلف تا بدار مرا
چنان که دام کشد مرغ را ز پیچیدن
همیشه گرد تو خواهیم چون کمر گردید
که گرد موی میانان خوش است گردیدن
کمال وصف میانش اگر کنی تحریر
قلم بباید باریکتر تراشیدن