عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴ - اوحدی فرماید
منم غریب دیار تو ای غریب نواز
دمی بحال غریب دیار خود پرداز
در جواب او
هولی بندقی مصریست در سرباز
خیال بندی من بین وفکر دورو دراز
بطرز ز جامه نوانکه پاکدامن بود
بدید شیوه والاوگشت شاهد باز
مرو بداغ اتو ای میان دو تو در تاب
دم از محبت اطلس زدی بسوز و بساز
مقام گشت بقاف قطیفه چرخیش
چو مرغ قبه زر جلوه کرد در پرواز
زجیب جبه نو دگمها چو بگشایم
دریچه زبهشتم بر وی گردد باز
مخور چو بیسر و پایان غم عمامه و کفش
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
بسی معانی رنگین بوصف جامه نمود
ندیده ایم چو قاری دگر سخنی پرداز
دمی بحال غریب دیار خود پرداز
در جواب او
هولی بندقی مصریست در سرباز
خیال بندی من بین وفکر دورو دراز
بطرز ز جامه نوانکه پاکدامن بود
بدید شیوه والاوگشت شاهد باز
مرو بداغ اتو ای میان دو تو در تاب
دم از محبت اطلس زدی بسوز و بساز
مقام گشت بقاف قطیفه چرخیش
چو مرغ قبه زر جلوه کرد در پرواز
زجیب جبه نو دگمها چو بگشایم
دریچه زبهشتم بر وی گردد باز
مخور چو بیسر و پایان غم عمامه و کفش
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
بسی معانی رنگین بوصف جامه نمود
ندیده ایم چو قاری دگر سخنی پرداز
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰ - درویش اشرف نمد پوش فرماید
ترا یار نازک میان گفته ایم
بقدجان بقامت روان گفته ایم
در جواب آن
بالباغ نازک میان گفته ایم
بپیراهن آرام جان گفته ایم
بپشمینه شلوار ظاهر کنیم
حدیثی که با جامه دان گفته ایم
چوگل شاهد خیمه نشکفت ازین
ستونرا که سرو روان گفته ایم
صفتهای عقد سپیچ گزی
برای دل امردان گفته ایم
چودایم کشدکت بگردن لحاف
باوشاه بغچه کشان گفته ایم
بدستار یابی تواسرار آن
که مادر حق طیلسان گفته ایم
چو شربست زرکش کتان دسته نقش
بهر دو بهار و خزان گفته ایم
بسرپوش هر سفره شمعرا
زنسبت مه آسمان گفته ایم
بآن جیب و پهلو و بند قبا
چوقاری زبان در دهان گفته ایم
بقدجان بقامت روان گفته ایم
در جواب آن
بالباغ نازک میان گفته ایم
بپیراهن آرام جان گفته ایم
بپشمینه شلوار ظاهر کنیم
حدیثی که با جامه دان گفته ایم
چوگل شاهد خیمه نشکفت ازین
ستونرا که سرو روان گفته ایم
صفتهای عقد سپیچ گزی
برای دل امردان گفته ایم
چودایم کشدکت بگردن لحاف
باوشاه بغچه کشان گفته ایم
بدستار یابی تواسرار آن
که مادر حق طیلسان گفته ایم
چو شربست زرکش کتان دسته نقش
بهر دو بهار و خزان گفته ایم
بسرپوش هر سفره شمعرا
زنسبت مه آسمان گفته ایم
بآن جیب و پهلو و بند قبا
چوقاری زبان در دهان گفته ایم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷ - ایضا او فرماید
به چشمانت که تا رفتی ز چشمم بیخور و خوابم
به ابرویت که من پیوسته چون زلف تو در تابم
در جواب آن
بنقش چادرشب کز نهالی بیخورو جوابم
بروی مهوش والا که من از شده در تابم
بگرمی تن قندس بنرمی بر قاقم
که افتاده بر وی تخته بر آبی چو سنجابم
بجان خرقه شیخان و عمر جامه منبر
که با سجاده ام همره چو رو درروی محرابم
بقدر تخت و جاه کت که باشد از خسیسی کر
بخار بور یا در فرش از زیلوجه برتابم
بشام چشم بندو صبح جادو کز غم دستار
نه روز آرام میگیرم نه شب یکلحظه میخوابم
ببحر حبر و گرداب خشیشی کز فراق صوف
بسان رختهای گازری از سرگذشت آبم
بدستار طلا دوزی و بیرمهای سلطانی
که ماه شمسی ای قاری چو کتان میبرد تابم
به ابرویت که من پیوسته چون زلف تو در تابم
در جواب آن
بنقش چادرشب کز نهالی بیخورو جوابم
بروی مهوش والا که من از شده در تابم
بگرمی تن قندس بنرمی بر قاقم
که افتاده بر وی تخته بر آبی چو سنجابم
بجان خرقه شیخان و عمر جامه منبر
که با سجاده ام همره چو رو درروی محرابم
بقدر تخت و جاه کت که باشد از خسیسی کر
بخار بور یا در فرش از زیلوجه برتابم
بشام چشم بندو صبح جادو کز غم دستار
نه روز آرام میگیرم نه شب یکلحظه میخوابم
ببحر حبر و گرداب خشیشی کز فراق صوف
بسان رختهای گازری از سرگذشت آبم
بدستار طلا دوزی و بیرمهای سلطانی
که ماه شمسی ای قاری چو کتان میبرد تابم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸ - سید نعمت الله فرماید
مائیم کز جهان غم دلبر گرفته ایم
دل داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
در جواب آن
ارمک عزیز ماست که در بر گرفته ایم
سر تا بپای او همه در زر گرفته ایم
از پیشک طلا و در دگمهای جیب
محبوب صوف در زر و زیور گرفته ایم
خشبوی جیب اطلس چرخ از بخور ماست
در زیر ذیل خویش چو مجمر گرفته ایم
بگشاده ایم بسته دو صدره عمامه را
عقده نگو نیامده از سر گرفته ایم
صمد بار پیش قحبه والا بشاهدی
در شامگاه شده بچادر گرفته ایم
در جامه خانه دلبر ماهست نرمدست
دل داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
قاری شدند سیر خلایق زاطعمه
روی زمین بالبسه یکسر گرفته ایم
دل داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
در جواب آن
ارمک عزیز ماست که در بر گرفته ایم
سر تا بپای او همه در زر گرفته ایم
از پیشک طلا و در دگمهای جیب
محبوب صوف در زر و زیور گرفته ایم
خشبوی جیب اطلس چرخ از بخور ماست
در زیر ذیل خویش چو مجمر گرفته ایم
بگشاده ایم بسته دو صدره عمامه را
عقده نگو نیامده از سر گرفته ایم
صمد بار پیش قحبه والا بشاهدی
در شامگاه شده بچادر گرفته ایم
در جامه خانه دلبر ماهست نرمدست
دل داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
قاری شدند سیر خلایق زاطعمه
روی زمین بالبسه یکسر گرفته ایم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱ - خواجو فرماید
یارب زباغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
در جواب آن
یارب تن مرا زکتان پیرهن رسان
جانست پیرهن زنوم جان بتن رسان
این آستین تیرز از یکدیگر جدا
ای درزی وصال تو با وربدن رسان
صوف مرا زحله ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام ببرد یمن رسان
بوی چو عطر پیرهن یوسف ای نسیم
از خرقه رسول بویس قرن رسان
بند قبای غنچه بنفش از بنفشه دوز
والای آل لاله بچتر سمن رسان
تشریفها که برقد اشعار دوختم
آوازه اش بمحفل هر انجمن رسان
قاری باین لباس گلستان نو زگل
بند قباستان و بدوش چمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
در جواب آن
یارب تن مرا زکتان پیرهن رسان
جانست پیرهن زنوم جان بتن رسان
این آستین تیرز از یکدیگر جدا
ای درزی وصال تو با وربدن رسان
صوف مرا زحله ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام ببرد یمن رسان
بوی چو عطر پیرهن یوسف ای نسیم
از خرقه رسول بویس قرن رسان
بند قبای غنچه بنفش از بنفشه دوز
والای آل لاله بچتر سمن رسان
تشریفها که برقد اشعار دوختم
آوازه اش بمحفل هر انجمن رسان
قاری باین لباس گلستان نو زگل
بند قباستان و بدوش چمن رسان
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳ - خواجو فرماید
نرگس چشمت قبله مستان
تشنه لعلت باده پرستان
در جواب او
اطلس و کمخا باغ و گلستان
شده و والا شمع و شبستان
در چمن رخت آی که بینی
آب خشیشی گلشن کمسان
نرگس شهلا شرب گل اندام
نسترن و یاس روسی و کتان
دامن از ارمک گرچه کشیدم
آستیش دل برد بدستان
نور سرای عکس شهابی
زهره زهرا اختر تابان
گونه بیرم یا که خورست این
طلعت شمسی یا قمرست آن
گفته قاری کان بلباس است
خلق بدانند وقت زمستان
تشنه لعلت باده پرستان
در جواب او
اطلس و کمخا باغ و گلستان
شده و والا شمع و شبستان
در چمن رخت آی که بینی
آب خشیشی گلشن کمسان
نرگس شهلا شرب گل اندام
نسترن و یاس روسی و کتان
دامن از ارمک گرچه کشیدم
آستیش دل برد بدستان
نور سرای عکس شهابی
زهره زهرا اختر تابان
گونه بیرم یا که خورست این
طلعت شمسی یا قمرست آن
گفته قاری کان بلباس است
خلق بدانند وقت زمستان
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴ - امیرحسن دهلوی فرماید
چه خوشست از دو چشمت نظری بناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن
در جواب آن
چه خوشست بهر پوشش سر بقچه باز کردن
بقبا چو آستین دست هوس دراز کردن
توکه برک که داری علم طلا تمنا
بحد گلیم باید سرپا دراز کردن
کله دو گوشی آور بر بحر حبر مواج
که باین سفینه شاید طلب جهاز کردن
بنه ارروی بمسجد ببر سجاده کیوه
که حضور باید اول پس از ان نماز کردن
چه کشی زلای دامن بلباس در زمستان
نتوان بروز باران زنم احتراز کردن
گله از گزی بوالا مکن ای گلی که عیبست
بحضور نازنینان غم دل دراز کردن
چو خراب کفش دستار شده واجبست قاری
خطر نشیب دیدن حذر از فراز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن
در جواب آن
چه خوشست بهر پوشش سر بقچه باز کردن
بقبا چو آستین دست هوس دراز کردن
توکه برک که داری علم طلا تمنا
بحد گلیم باید سرپا دراز کردن
کله دو گوشی آور بر بحر حبر مواج
که باین سفینه شاید طلب جهاز کردن
بنه ارروی بمسجد ببر سجاده کیوه
که حضور باید اول پس از ان نماز کردن
چه کشی زلای دامن بلباس در زمستان
نتوان بروز باران زنم احتراز کردن
گله از گزی بوالا مکن ای گلی که عیبست
بحضور نازنینان غم دل دراز کردن
چو خراب کفش دستار شده واجبست قاری
خطر نشیب دیدن حذر از فراز کردن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵ - سلمان ساوجی فرماید
ای در هوای مهرت ذرات کون گردی
وی از صفات چهرت جنات عدن وردی
در جواب آن
ای در هوای الباغ ذرات پنبه گردی
با گلستان کمخا بستان شرب وردی
معجر زگرد یزدی مفکن زپیشوازت
میترسم از نشستن بر دامن تو گردی
هر رو بهی چه داند قدر سمور و سنجاب
در عشق ما چه باید مردی و شیرمردی
تکیه نمد براهت برخاک ره نشینی
زیلوچه برامیدت چون بقچه هرزه گردی
از یقه و گریبان هر جاست گیر و داری
و زخود و درع و جوشن در هر طرف نبردی
سریافت شور دستار دل درد زخم جامه
در هر سریست شوری در هر دلیست دردی
والای آل و کاهی در وصف هر دو قاری
آن است نیمروزی وین آفتاب زردی
وی از صفات چهرت جنات عدن وردی
در جواب آن
ای در هوای الباغ ذرات پنبه گردی
با گلستان کمخا بستان شرب وردی
معجر زگرد یزدی مفکن زپیشوازت
میترسم از نشستن بر دامن تو گردی
هر رو بهی چه داند قدر سمور و سنجاب
در عشق ما چه باید مردی و شیرمردی
تکیه نمد براهت برخاک ره نشینی
زیلوچه برامیدت چون بقچه هرزه گردی
از یقه و گریبان هر جاست گیر و داری
و زخود و درع و جوشن در هر طرف نبردی
سریافت شور دستار دل درد زخم جامه
در هر سریست شوری در هر دلیست دردی
والای آل و کاهی در وصف هر دو قاری
آن است نیمروزی وین آفتاب زردی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷ - مولانا عبیدزاکانی فرماید
افتاده بازم در سر هوائی
دل باز دارد میلی بجائی
در جواب او
دل بازکردست فکر قبائی
باصوف دارد روی صفائی
ارمک امیری صوفک نقیری
اطلس چوشاهی کاسر گدائی
یارست جبه اغیار تشریف
کین هست مخفی او خود نمائی
همتای کتان گو دلفریبی
مانند روسی گو جانفزائی
تا دور گشتست دستارم از سر
افتاده بازم در سر هوائی
ایمن زانبوه شد وزعمارت
هرکو زخیمه دارد سرائی
آنرخت قاری گو کز کم وذیل
دروی توانیم زد دست و پائی
دل باز دارد میلی بجائی
در جواب او
دل بازکردست فکر قبائی
باصوف دارد روی صفائی
ارمک امیری صوفک نقیری
اطلس چوشاهی کاسر گدائی
یارست جبه اغیار تشریف
کین هست مخفی او خود نمائی
همتای کتان گو دلفریبی
مانند روسی گو جانفزائی
تا دور گشتست دستارم از سر
افتاده بازم در سر هوائی
ایمن زانبوه شد وزعمارت
هرکو زخیمه دارد سرائی
آنرخت قاری گو کز کم وذیل
دروی توانیم زد دست و پائی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰ - شیخ سعدی فرماید
چون تنک نباشد دل مسکین حمامی
کش یار هم آواز بگیرند بدامی
در جواب آن
بی لبس نفیست که کند پیش قیامی
هر جا که روی پیش بزرگان بسلامی
فانوس بوالا چه کند خیمه پردود
قندیل بکش تا نبشینم بظلامی
بآاسترای روی اتو دیده مگو حال
هرگز نبرد سوخته قصه بخامی
بر شرب فراویزکه راندند خوش افتاد
چون دست من ودامن طاوس خرامی
خرگاه به پیرامن وی خج ببرکت
گوئی بر شاهیست کمر بسته غلامی
معجر چو بر آن دامک سر دید سر آغوش
میگفت زاندوه جدائی بمقامی
چین گربجین آورد از غم نه عجب آن
کش یارهم آغوش بگیرند بدامی
قاری جهت رخت بود جاه و بزرگی
هربی سروپائی نشود صدر انامی
کش یار هم آواز بگیرند بدامی
در جواب آن
بی لبس نفیست که کند پیش قیامی
هر جا که روی پیش بزرگان بسلامی
فانوس بوالا چه کند خیمه پردود
قندیل بکش تا نبشینم بظلامی
بآاسترای روی اتو دیده مگو حال
هرگز نبرد سوخته قصه بخامی
بر شرب فراویزکه راندند خوش افتاد
چون دست من ودامن طاوس خرامی
خرگاه به پیرامن وی خج ببرکت
گوئی بر شاهیست کمر بسته غلامی
معجر چو بر آن دامک سر دید سر آغوش
میگفت زاندوه جدائی بمقامی
چین گربجین آورد از غم نه عجب آن
کش یارهم آغوش بگیرند بدامی
قاری جهت رخت بود جاه و بزرگی
هربی سروپائی نشود صدر انامی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
هر لحظه بغمزه دل ریشم چه خراشی
روی از نظرم پوشی و خون از مژه پاشی
در جواب آن
تا جنس خطائی بود ای اطلس کاشی
در بارمنه لاف تو باری چه قماشی
گر اطلس یزدی ندهد دست زنان را
میسازد اگر زانکه بسازند بکاشی
چون موزه و دستار و قبا و فرجی هست
آنگاه توان کآدمی از چوب تراشی
پر عطر شود آستی و دامن آفاق
زان رخت که پوشی و از آن مشک که پاشی
از گلفتنت عقد نیاید بشماری
تا بسته پیچ و شکن شیله و شاشی
قاری ببرت رخت معانی همه جمعست
میبر بقد فکر معطل زچه باشی
روی از نظرم پوشی و خون از مژه پاشی
در جواب آن
تا جنس خطائی بود ای اطلس کاشی
در بارمنه لاف تو باری چه قماشی
گر اطلس یزدی ندهد دست زنان را
میسازد اگر زانکه بسازند بکاشی
چون موزه و دستار و قبا و فرجی هست
آنگاه توان کآدمی از چوب تراشی
پر عطر شود آستی و دامن آفاق
زان رخت که پوشی و از آن مشک که پاشی
از گلفتنت عقد نیاید بشماری
تا بسته پیچ و شکن شیله و شاشی
قاری ببرت رخت معانی همه جمعست
میبر بقد فکر معطل زچه باشی
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۹
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۴
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۵
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۷
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۲
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۱ - در گریختن ایلچی از بند صوف
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
جور با ما می کنی تا می کنی
با که کردی آنچه با ما می کنی
با رقیبان می به مینا می کنی
خون دل در ساغر ما می کنی
می نمایی روی و پنهان می شوی
می بری دل را و حاشا می کنی
وعده ی قتلم به فردا تا به چند
می کن امروز آنچه فردا می کنی
می نشینی چشم بر چشم کسان
چشمه ی چشمم چو دریا می کنی
پیرم اما گر بجوئی در جهان
همچو من کم بنده پیدا می کنی
کس نمی جوید دلی بهر خدا
تا بکی ای دل خدایا می کنی
می گزینی هجر بر وصل ای رفیق
ترک یاران را چه یارا می کنی
با که کردی آنچه با ما می کنی
با رقیبان می به مینا می کنی
خون دل در ساغر ما می کنی
می نمایی روی و پنهان می شوی
می بری دل را و حاشا می کنی
وعده ی قتلم به فردا تا به چند
می کن امروز آنچه فردا می کنی
می نشینی چشم بر چشم کسان
چشمه ی چشمم چو دریا می کنی
پیرم اما گر بجوئی در جهان
همچو من کم بنده پیدا می کنی
کس نمی جوید دلی بهر خدا
تا بکی ای دل خدایا می کنی
می گزینی هجر بر وصل ای رفیق
ترک یاران را چه یارا می کنی
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۸
نرگس مست تو را باز خماری دگر است
می نماید که در اندیشه ی کاری دگر است
آهوی چشم تو امروز شکار دگری است
نه چو هر روز به دنبال شکاری دگر است
گه شوی زرد زاندیشه گهی سرخ ز شرم
باغ دلجوی تو را سیب و اناری دگر است
در گلستان تو نارج و ترنج آمده بار
در بهشت رخت امروز بهاری دگر است
هر که را صف شکنی چون تو شود صید کمند
دم ز انصاف توان زد که سواری دگر است
بر نگاهت صف مژگان که آورده شکست
که سراسیمه زهر سو به کناری دگر است
نرگست لاله صفت لاله ی تو نرگس وار
گشته تا جلوه گه لاله عذاری دگر است
آهوی مست تو را هر که در افکنده به دام
غمزه ی نرگس او شیر شکاری دگر است
شانه دندان به جگر داشت که جز باد صبا
حلقه ی زلف تو را حلقه شماری دگر است
جام می نیز از این غصه دلش خون شده بود
که لبت جز لب او بر لب یاری دگر است
از نی و چنگ شنیدم که همه شب در بزم
سر زلفت به کف باده گساری دگر است
باخبر باش از این نکته که جز باد سحر
قصه ی عشق تو را قصه گذاری دگر است
می نگارند رقیبان همه احوال تو را
نوک مژگان به رخت نامه نگاری دگر است
تا ز اکسیر محبت رخ سیمین تو زر
گشته در نقد وجود تو عیاری دگر است
از پریشانی زلف تو عیان است که عشق
زده از هر خم او چنگ به تاری دگر است
تو بدین سنگ دلی عاشق زار که شدی
که به هر گوشه تو را عاشق زاری دگر است
نیز در پای دلت ناوک خاری که خلید
که به هر دل ز غمت ناوک خاری دگر است
سوختی خرمن یاران به یکی برق و شرار
سوخته خرمنت اکنون به شراری دگر است
بررخ و زلف تو از گرد ره کیست غبار
که مرا بر دل از این غصه غباری دگر است
دوش می گفت حبیبی به تعنت به حبیب
که نگار تو گرفتار نگاری دگر است
می نماید که در اندیشه ی کاری دگر است
آهوی چشم تو امروز شکار دگری است
نه چو هر روز به دنبال شکاری دگر است
گه شوی زرد زاندیشه گهی سرخ ز شرم
باغ دلجوی تو را سیب و اناری دگر است
در گلستان تو نارج و ترنج آمده بار
در بهشت رخت امروز بهاری دگر است
هر که را صف شکنی چون تو شود صید کمند
دم ز انصاف توان زد که سواری دگر است
بر نگاهت صف مژگان که آورده شکست
که سراسیمه زهر سو به کناری دگر است
نرگست لاله صفت لاله ی تو نرگس وار
گشته تا جلوه گه لاله عذاری دگر است
آهوی مست تو را هر که در افکنده به دام
غمزه ی نرگس او شیر شکاری دگر است
شانه دندان به جگر داشت که جز باد صبا
حلقه ی زلف تو را حلقه شماری دگر است
جام می نیز از این غصه دلش خون شده بود
که لبت جز لب او بر لب یاری دگر است
از نی و چنگ شنیدم که همه شب در بزم
سر زلفت به کف باده گساری دگر است
باخبر باش از این نکته که جز باد سحر
قصه ی عشق تو را قصه گذاری دگر است
می نگارند رقیبان همه احوال تو را
نوک مژگان به رخت نامه نگاری دگر است
تا ز اکسیر محبت رخ سیمین تو زر
گشته در نقد وجود تو عیاری دگر است
از پریشانی زلف تو عیان است که عشق
زده از هر خم او چنگ به تاری دگر است
تو بدین سنگ دلی عاشق زار که شدی
که به هر گوشه تو را عاشق زاری دگر است
نیز در پای دلت ناوک خاری که خلید
که به هر دل ز غمت ناوک خاری دگر است
سوختی خرمن یاران به یکی برق و شرار
سوخته خرمنت اکنون به شراری دگر است
بررخ و زلف تو از گرد ره کیست غبار
که مرا بر دل از این غصه غباری دگر است
دوش می گفت حبیبی به تعنت به حبیب
که نگار تو گرفتار نگاری دگر است