عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دو زلفت ای صنم چون عقرب جرار می‌ماند
شکنج طره خم در خمت چون مار می‌ماند
به صیادی چون آهوی دو چشمت می‌شود مایل
دو ابروی کجست چو نخنجر خونخوار می‌ماند
به گلزار جمال بی‌مثالت بسته‌ام دل را
که آب و تاب وی با عارض دلدار می‌ماند
ز باغ ای باغبان بیرون مکن بیچاره گلچین را
که بی‌گل در خزان زین باغها بسیار می‌ماند
دریغ از عمر کوتاغه من و هنگامه هجران
که بر دل داغ وصل بی‌نشان یار می‌ماند
ز سر نقطه لعل لبت بس گفتگو باشد
ولی اسرار وی در پرده پندار می‌ماند
بشو از آب ای واعظ خدا را دفتر خود را
که گفتار خوشت برعکس این رفتار می‌ماند
علو قدر اهل فقر را اندر قیامت بین
کنون در پیش چشم اهل دنیا خوار می‌ماند
بتبر طعنه دشمن صبوری پیشه کن(صامت)
اگرچه صبر قدری درنظر دشوار می‌ماند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
همیشه افسر فرماندهی بر سر نمی‌ماند
اگر ماند دمی ماندم دم دیگرْ نمی‌ماند
به شکر سلطنت منما عدول از عدل در عالم
که این ملک و اساس و کشور و لشکر نمی‌ماند
ز دست دار و گیر خلق بهر منصوب و مکنت
جهان آسوده یک ساعت ز شور و شر نمی‌ماند
ز فتواهای ناحق عنقریسست اینکه در عالم
که اسم و رسمی از آئین پیغمبر نمی‌ماند
ز ملک و مال این ویرانسرای عاریت بگذر
ز نام نیک چیزی در جهان بهتر نمی‌ماند
به بذل و بخش خود منمای پروا از تهیدستی
سخاوت پیشه در آفاق هرگز در نمی‌ماند
خوشم زین منزلت (صامت) که در عالم به جای من
اساس و فرش و نقد و جنس و سیم و زر نمی‌ماند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
تا مرا گردن به طوق آشنایی بسته‌اند
روز و شب انجام کارم با جدایی بسته‌اند
هر چه با ما بی‌وفایی می‌کنی جرم تو نیست
جمع دنیا را ز روی بی‌وفایی بسته‌اند
دل بهر نو عاشقی مسپار کاین ناپختگان
تهمتی بر خود برای خودنمایی بسته‌اند
وقت آنان خوش که بیرون از جهان آرزو
دائماً دل را به الطاف خدایی بسته‌اند
بی‌اطاعت دل به لطف او نهادن غره گیست
خلق دل بر ای سخن‌هایی هوایی بسته‌اند
بعد ازین خواهی قفس را بند خواهی باز کن
بستگانت چشم از فکر رهایی بسته‌اند
(صامتا) با هیچکس خوبان ندارند الفتی
یا بکار ما در مشکل گشایی بسته‌اند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دمی که باده عشترت بتان به جام کنند
به نزد دردکشان ترک ننک و نام کنند
مدام خنده بدان می کشان زند ساغر
که نان پخته خود را ز گریه خام کنند
شود چو دست تظلم دراز باز بر او
عبث به حشر شهیدان وی قیام کنند
سبک تبسم زیر لب این بتان گه وصل
حساب هجر دو صدساله را تمام کنند
مخوان بسوی بهشتم که رهروان رهش
بهشت را به خود اول قدم حرام کنند
ز راحتی که به دام تو هست می‌ترسم
که مرغ‌های دگر آرزوی دام کنند
ز وصل حور فراموش کنند اهل جهان
به خاک کوی تو روزی اگر که شام کنند
ز خال و زلف اگر دام و دانه نبود
چگونه مرغ چو (صامت) به خویش رام کنند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کسی که در صف مستان به احتراز نشیند
چه قابل است که در بزم اهل راز نشیند
بپاخیز و در این شهر غارت دل و دین کن
تو را که گفت نشین تا که فتنه باز نشیند
سعادت ابدی چون نوشته بر پیر تیرت
بهر دلی که نشیند بگو به ناز نشیند
همای عشق چون آگاه بود ز سلطنت فقر
همیشه بر سر رندان پاکباز نشیند
محبت است که باید چو روح از تن محمود
برون شود بسر طرح ایاز نشیند
هر طرف نکند جلوه‌گر جمال تو از چیست
گهی بدیر و گهی بر در حجاز نشیند
دگر مگوی ز زلفش که دام جمله دلهاست
کزین مقدمه (صامت) سخن دراز نشیند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
پیش از آنی که محبت به جهان باب نبود
دل ما بود که آسوده از این باب نبود
شده پرخون اگر از نام جدایی چه کنم
تاب زین بیش دگر بر دل بی‌تاب نبود
نظر حسرت ما کرد دل خنجر آب
ورنه تقصیر ز بی‌رحمی قصاب نبود
رقص‌کردن بدم تیر می‌خواست دلم
ورنه اسباب طرب این همه نایاب نبود
سحر چشم سهمیت کرد گران خواب او را
اینقدر بخت من غمزده در خواب نبود
ما که با دست تهی پشت به دنیا کردیم
لازم این همه زینب و اسباب نبود
(صامتا) در بر من ذوق عجیبی دارد
این غزل گرچه پسندیده احباب نبود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلم دائم ز هجرت خویش را بیمار می‌خواهد
ز تیغ بی‌دریغت سینه را افکار می‌خواهد
نمی‌خواهم که داغ عارضت از آب و تاب افتد
بلی بلبل همیشه رونق گلزار می‌خواهد
چه تاثیری بود بی‌اشک در آه سحر گاهی
که لشکر موسم جنگ و هنر سردار می‌خواهد
کسی کز بهر کفر و دین به ما ایراد می‌گیرد
بگو این گفتگوهاآدم بیکار می‌خواهد
ز بس از دوستان رنجیده قلب زودرنج من
که دیگر راه و رسم یاری از اغیار می‌خواهد
به محض ادعا کی حق شناسی می‌شود ثابت
هر آن کس را که گفتاری بود کردار می‌خواهد
اگر (صامت) وصال یار خود را آرزو داری
بود ممکن ولیکن زحمت بسیار می‌خواهد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
هر چه خواهی بر من ای دنیا ز تلخی تنگ گیر
هی به قصد شیشه دلهای نازک سنگ گیر
تا توانی یا لئیمان گرم کن طرح و فاق
تا توانی یکدلی را بر ضعیفان تنگ گیر
من نه از مهرت شوم خوشدل نه از قهرت ملول
دیگران را رو بدام خود بر یور رنگ گیر
من سپر انداختم روز نخستین پیش تو
بهر قتل تنگ چشمان رویراق جنگ گیر
(صامت) اردنیا تو را سازد ز قید خود خلاص
تو ز بهر پیشکش جان را به روی چنگ گیر
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آن مشک که در چین به صدا عزازش خرندش
در چین سر زلف تو با ناز خرندش
اندیشه چه داری ز خطاکردن تیرت
گر بگذر از دیده بدل باز خرندش
اسرار غم عشق تو نایاب متاعی است
کو را نتوان مردم غمساز خرندش
بی‌قدرتری از دل عاشق نبود لیک
از بهر نگهداشتن راز خرندش
پس خاصیت اشک شب هجرد گر چیست
از زهد و ریا گرنه که ممتاز خرندش
راضی مشو افشا شود آوازه حسنت
خوار است متاعی که به آواز خرندش
در بندگی ار خاک شود هیکل (صامت)
مشکمل که از این طالع ناساز خرندش
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ز بسکه در غم روی تو انتظار کشیدم
قلم به صفحه عشاق روزگار کشیدم
شدم ز صافی طینت چنان به پرتو عشقت
که مهره را به سلوک از دهان مار کشیدم
ز بیم خواهش بی‌جا که از وصال تو می‌کرد
پی مواخذه منصور دل بدار کشیدم
شدم تسلی حام می و محبت دیگر
که مهره را به سلوک از دهان مار کشیدم
ز بیم خواهش بی جا که از وصال تو می‌کرد
پی مواخذه منصور دل بدار کشیدم
ز زیر پر ننمودم سری برون همه عمر
نه زحمت دی و نه منت بهار کشیدم
شدم تسلی جامی و محبت دیگر
نه شور باده نه درد سر خمار کشیدم
مران مراد گرای باغبان ز ساحت گلشن
که من کلام حقیقت زنیش خار کشیدم
از آن زمان که شدم (صامتا) مصاحب عزلت
عروس لذت کونین در کنار کشیدم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
اگر از بی‌وفایی‌های تو حرفی به لب دارم
مشو آزرده دل جانا که هذیا ن‌ست تب دارم
دو زخمم از دو ابر بهر کشتن و عده فرمودی
به دوی حقی که من ای کج‌حساب از تو طلب دارم
مرا دیوانگی اندر محبت لازم است ورنه
به هنگام ضرورت فخر از حسن ادب دارم
در ایام فراغت هم نخواهم ذلت دشمن
که چشم طول عمر اندر شب هجران ز شب دارم
بکم عمری شدم قانع به مانند حباب امام
بود خوشحالیم از اینکهاز دریا نسب دارم
من آن دیگم که از خامی بجوشم دائماً (صامت)
ولی از مهر جانان مهر خاموشی به لب دارم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ترک دین و دل نمودم ترک جان هم می‌کنم
غیر عشقت هر چه باشد ترک آن هم می‌کنم
گر تو صیاد منی آزردگی در دام نیست
در قفس سیر و صفای گلستان هم می‌کنم
همچنان کز دل زدودم ز نک مهر غیر را
بعد از این نام تراورد زبان هم می‌کنم
این که دور افتادم از کویت بود جرم رقیب
گه گهی بر سستی طالع گمان هم می‌کنم
ناله‌ام از هجر گل تنها در این گلزار نیست
شیون از ناکامی فصل خزان هم می‌کنم
غیریادت کوانیس روز هجران منست
در برت شب قاصد آهی روان هم می‌کنم
غیر لذتهای پنهانی که بر جان می‌رسد
زیر دست و تیر آن ابرو کمان هم می‌کنم
عاشقانش سودها دیدند و من در راه او
جای سود از بهر این سودا زیان هم می‌کنم
(صامتا) از اشک من تنها زمین نبود خراب
رخنه در بنیاد اهل آسمان هم می‌کنم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ما از دو کون پای به دامن کشیده‌ایم
در سایه محبت یاری خزیده‌ایم
آن بلبلیم ما که چو از بیضه درشدیم
بر شاخسار زلف نکویان پریده‌ایم
ای باغبان برای گلی در بما مبند
آخر نه ما به گلشن تو نو رسیده‌یم
مائیم در ازل که پیام الست را
با گوش خویش از لب جانان شنیده‌ایم
زاهد دگر حدیث زانهار و سلسبیل
با ما بگو که طعم محبت چشیده‌ایم
بر چشم شیخ وسوسه آمد به روزگار
نقشی که ما در آئینه جام دیده‌ایم
ساقی بط شراب بیاور که خسته‌ایم
ما از عدم به ساحت امکان دویده‌ایم
خوشتر به روز مرگ چه باشد به ما کفن
زان پیرهن که در شب هجران دریده‌ایم
خوش در خطای عشق غزالانه (صامتا)
از دام کید زاهد و عابد رمیده‌ایم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بس که در باغ رخت محو تماشا ماندیم
بی‌خبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
شد تهی دایره عشق تو از بوالهوسان
ما چو پرگار بجا بر سر یک پا ماندیم
بیم غرقاب نداریم که مانند حباب
از سبکباری خود بر سر دریا ماندیم
بوی خیری نشنیدیم از این همسفران
ز آن برندان وطنی که و تنه ماندیم
همه کس معترف قبله ابروی تو شد
ما ز بدبختی خود بر سر حاشا ماندیم
کس ندانست که خاصیت گمنامی چیست
ما در این راه به همراهی عنقا ماندیم
همه کس معتکف کوی فنا شد (صامت)
ما ز کوته نظری بر در دل‌ها ماندیم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
روزگاریست که ما طالب دیدار توئیم
همه دیدار تو جوئیم و گفتار توئیم
هر کسی را به کسی هست سر سودایی
سود ما را بود آخر که خریدار توئیم
ای گل گلشن امید ز ما دیده مپوش
که اگر نیک و اگر بدهمگی خار توئیم
روز ما خوش که چو تو شمع شبستان داریم
همه پروانه آن پرتو رخسار توئیم
آنچه بر ما رسد از عشق ملک را نرسد
هست معلوم که ما قابل اسرار توئیم
جور نو آنکه خم زلف تو چون زنجیر است
کار ما آنکه ز هر سوی گرفتار توئیم
پیش از آن کز می و معشوق پدید آمده‌ایم
ما همه مست می و ساعر سرشار توئیم
گر تو را عار بود از سخن و یاری ما
ننگ ما نیست به هر جا که بود یار توئیم
سخت با (صامت) افسرده شوی بر سر جور
ما اگر خار و اگر گل که ز گلزار توئیم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
دلی کز عشق مفتون نیست یا رب پر ز خونش کن
ز اقلیم محبت خسته و حیران برونش کن
سری کز غمزه لیلی و شت ناگشته سودایی
چون مجنون خوار و سرگردان به صحرای جنونش کن
اگر چون بیستون بار غمت اندر دلی نبود
بسان خیمه بی‌خانمان و بی‌ستونش کن
نمی‌گویم شرار عشق خود از سینه‌ام کم کن
چو می‌خواهی بسوزی هر چه بتوانی فزونش کن
مروت نیست مرغی در قفس عمری بسر بردن
اسیر خویش را گاهی به گلشن رهنمونش کن
هر آن کس از طریق دوستی در منع ما کو شد
چو بخت خویش در چاه ندامت سر نگونش کن
زرنگ زرد و اشک سرخ (صامت) حال او بنگر
ز درد دوری خود از برون سیر درونش کن
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
خوش به حال آن که روز بی‌کسی یارش تو باشی
در شب هجران ز راه لطف غمخوارش تو باشی
عالمی اندر خم زلفت گرفتار امام
صرفه با آن است کز خوبی گرفتارش تو باشی
یوسف مصری تو وخلقی گرفتار تو لیکن
نازم آن حسنی که در عالم خریدارش تو باشی
جهت الفردوس یکسان ست با دوزخ به چشمش
آنکه خلد و کوثر و جنات و انهارش تو می‌باشی
از سر بستر نمی‌خواهد که هرگز سر بگیرد
آن مریضی را که در بالین پرستارش تو باشی
بر وصال حوریان باغ رضوان دل نبنددن
هر که‌ای حوری لقا در دهر دلدارش تو باشی
می‌تواند زنده‌کردن مرده‌ها را چون مسیحان
هندوی بتخانه گر روزی مددکارش تو باشی
اینکه (صامت شهر شهر است در شیرین زبانی
باعث شیرینی طبع شکر بارش تو باشی
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲ - (سئوال سلمان از بندار یهودی)
روایت است که روزی نشسته بد سلمان
به نزد احمد مرسل خلاصه امکان
شنید و دید که نزد خدای لم یزلی
گشوده دست دعا کی خدا به حق علی
مرا خلاص ز خوف خطای امت ک
تمام را به قیامت قرین رحمت کن
نمود حضرت سلیمان بر پیمبر عرض
که ای اطاعت تو بر تمام عالم فرض
اگرچه معترفم بر علی و منزلتش
به من زیاده کن از بهر فخر منقبتش
شفیع روز جزا در جواب وی فرمود
برو به مقبره مردگان قوم یهود
صدا بر آر پی امتحان که ای بندار
چو سر ز قبر برآرد نمای استفسار
که سوی دار بقا زد چو وقت رحلت گام
یهود مرد و یا داشت ملت اسلام
دگر بپرس که اکنون کجاست منزل او
معذب است و یا راحتست حاصل او
چو رفت حضرت سلمان بسوی آن مدفن
بلند کرد به نام یهود صوت حسن
برون نمود یهودی سری ز دامن خاک
پی اجابت سلمان و سید لولاک
به آن طرق که فرموده بد رسول امم
نمود مسئله سلمان زوی نه بیش و نه کم
جواب داد که رخت از جهان برون بردم
یهود و عاصی و مردود و روسیه مردم
ولی به دار فنایم دمی که بود قرار
به سینه بود مرا مهر حیدر کرار
گرفته بود ولایش چو سکه نقش بدل
چنانکه بی رخ او بود زندگی مشکل
ولی ز سستی اقبال و بخت نافرجام
در این جهان نرسیدم به دولت اسلام
در آن زمان که از این عاریت سرا رفتم
سوی جحیم بر خیل اشقیاء رفتم
چو در شراره نار جهنم جا شد
هزار گونه عذابم ز پی مهیا شد
که ناگهان ز عطایای کردگار غفور
فکند بر سر من سایه قبه از نور
به طول و عرض ز راه خیال واسع‌تر
گذشته وسیع فزایش ز حد و مد بصر
دگر ز نار جهنم بجا نماند اثری
نه عقربی و نه ماری نه شعله نه شرری
چو پای بست ولای ابوتراب شدم
به دوزخ ابدی ایمن و از عذاب شدم
رجوع کرد چو سلمان به نزد ختم رسل
به گفت حالت وی نزد مقتدای سبل
رسول گفت که توصیف این محبت کن
به نزد هر که رسیدی ز من روایت کن
بگو محب علی هر کسی که خواهد بود
اگر مجوس و نصاری و ملحد است و یهود
به روز حشر شود گر جهنمش مسکن
خدا از آتش سوزان نمایدش ایمن
کسی که کرده ولایش حمایت کفار
ببین چه دید حسینش ز فرقه اشرار
در آن زمان که مهیای جان نثاری شد
به سوی خیمه روان به افغان و زاری شد
طلب نمود به بر زینب پریشان را
گشودش از پی تسکین لب دُرافشان را
به گریه گفت که ای خواهر ستمدیده
بدار گوش که وقت فراق گردیده
مباد آنکه زنی بعد من تو لطمه برو
مکش ز سینه خروش و مکن پریشان مو
مگر دمی که ببینی تنم به آه و نوا
شده است بی‌سر و غلطان به خاک کرببلا
مرخصی که در آن لحظه‌ای پرشانحال
کنی ز سینه فغان چون کبوتر بی‌بال
ز بعد من متفرق شود چو طفلانم
نمای جمع تو آن کودکان نالانم
زارض ماریه چون سوی شام یار کنند
چو کودکان مرآ بر شتر سوار کنند
چو ساربان دل اطفال من کباب کمند
برای راندن جمازها شتاب کند
بگو رعایت این کودکان نورس کن
ترحمی به یتیمان زار و بی کس کن
ز تشنگی ز تو گیرند گر بهانه آب
ز آب دیده خود ساز جمله را سیراب
اگر پدر طلبند از تو ای حزینه زار
حواله کن پدریشان به عباد بیمار
هوای دیدن اکبر زند چو بر سرشان
بود به دهر همه مومنین براردرشان
بس است این که یتیم‌اند و بی‌کس و دلتنگ
دگر منه که زند کس به فراق ایشان سنگ
بکش عنان سخن (صامت) از وصیت شاه
که او فتاده ز آهت شرر به خرمن ماه
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳ - رفتن حضرت اباعبدالله الحسین به دیدن امام حسن(ع)
روایت است که یک روز نور چشم نبی
حسین سلاله نسل محمد عربی
برای دیدن فخر انام و شاه ز من
چراغ دیده آن عبا امام حسن
علم نمود قد خود چو شاخه شمشاد
چو سرو سوی سرای حسن به راه افتاد
رسید چون بدر حجره برادر خویش
شنید صوت دلارای ماه انور خویش
که کرده ملک و ملک را ز لحن خود حیران
حسن ز صوت حسن در تلاوت قرآن
نوای روح فزای همان رفیع جناب
نموده آب روان را به جای خود در خواب
ستاده تافته پرها به هم تمام طیور
برون نموده سر از غرفه‌های جنت حور
به داد خسرو لب تشنه تکیه بر دیوار
ز دیده کرد روان گریه همچو ابر بهار
شد چو موسی عمران ز پای وی تا فرق
به مثل وادی سینا به آب حیرت غرق
حسن ز غنچه شاداب در شکر ریزی
حسین ز دیده غمناک در گهر ریزی
حسن فشانده در از بحر سینه مواج
حسین مستمع صوت عشق در معراج
یکی ز جمله خدام مجتبی ز وداد
گذار وی ببر شاه تشنه لب افتاد
خبر به نزد حسن برد کی رفیع جناب
حسین برادر گریان خویش را دریاب
که مدتی ست به بیرون حجره گریانست
به قرص ماه رخ خود ستاره افشانست
حسن ز حجره به سوی حسین شتاب نمود
تفحص الم قلب آن جناب نمود
سئوال کرد که ای از محن شرشته گلت
چه محنتست برادر که کرده رو به دلت
جواب داد که ای شمع جمع انجمنم
شه ممالک اندوه ابتلا حسنم
از آن زمان که رسید از لب درافشانت
به گوش من ز در حجره صوت قرآنت
بلند گشت ز جانم فغان غم فرسود
که از چه عاقبت این لب شود ز زهر کبود
چگونه این رخ رنگین ز لاله حمرا
شود به رنگ ز مرد ز کینه اعدا
چرا زحدت سم ریزد از گلو ببرت
به طشت یکصدوهفتاد پاره جگرت
از این سخن حسن از دل فغان و ناله کشید
به گفت کای لب عطشان به نزد آب شهید
بلای من چوبلاهای غم فروز تو نیست
ز ابتلای جهان روز کس چو رو زتو نیست
به کربلا پی قتل تو سی هزار نفر
کشند سنگ و نی و چوب و ناوک خنجر
به سوی عرش رسانند آه جان کاهت
کشند سنگ‌دلان قربه الی اللهت
هر آنچه یاد نمائی تو از خدا و رسول
کسی نمی‌کند آن روز حجت تو قبول
کسی به حالت بی‌یاریت نظر نکند
گلوی خشک تو ز آب فرات تر نکند
بنای عمر ترا رخنه افکند به اساس
غم عروسی قاسم شهادت عباس
ترا به کرببلا می‌نماید از جان سیر
فراق اکبر و اندوه اصغر بی‌شیر
تو زیر خاک به عزت کنی نهان تن من
تن تو بر سر خاک اوفتد بدون کفن
اگر به پرده نهان است عزت منزار
سر برهنه رود خواهر تو در بازار
مرا به دامن تو وقت مرگ باشد سر
شود نهان سر تو در تنور خاکستر
ز سوز زهر گر افتد به طشت من ببرم
ز بی‌کسی صد و هفتاد پاره جگرم
زند یزید لعین پیش چشم زینب تو
میان طشت طلا چوب ظلم بر لب تو
بپوش (صامت) از این شرح جانگداز نظر
که نیست مستمعان را توان و تاب دگر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۷ - معجزه حضرت موسی بن جعفر(ع)
بشنو این معجزه از شاه سریر اعجاز
حضرت موسی جعفر شه اقلیم حجاز
دید در مکه به نزدیک منا پیره‌زنی
کودک خورد بپیرامن وی چند تنی
ماده گاوی ببر آن زن محزون غمین
مرده افتاد در آن بادیه بر روی زمین
به هر گاو آن زن دلسوخته با این اطفال
گشته دامان وی از خون جگر مالامال
حجت بالغه آن مظهر لطف یاری
کرد رو جانب آن زن ز پی دلداری
گفت ای زن ز چه گریانی و اندوه تو چیست
این دل افسرده یتیمان پریشان از کیست
گفت این چند تن کودک مهجور یتیم
هست اطفال من بیوه نالان الیم
شوهرم مرده و می‌بود ایا عرش سریر
شیر این گاو معاش من و اطفال صغیر
از سیه بختی ما سوخته جان نومید
مرده این گاو دگر گشته ز ما قطع امید
گفت با آن زن گریان ز غم افسرده
شاید این گاو تو الحال نباشد مرده
گفت ای مرد ترحم نکنی چون تو بما
منما مسخره بر من دگر از بهر خدا
باز فرمود در درج ولایت با زن
هست با سرعت تاثیر دعایی با من
بهر تو زنده کنم گاو تو را اگر خواهی
تا شود بر تو عیان دعوی سر اللهی
گفت زن گر ز غمم بازرهانی چه غم است
تو کریمی و سزاوار کریمان کرم است
آن شهنشاه که در مصر وفا بود عزیز
زد بدان گاو سرپایی و فرمود که خیز
گاه از معجزه سبط روسل دو سرا
زنده گردید و بپا خاست به فرمان خدا
گشت آن زن به هواداری آن عیسی دم
با یتیمان دل افکار پریشان خرم
این همان پاست که در کنده هرون شریر
بود نه سال به بغداد به قید زنجیر
که فرستاد کنیزان پی خدمت ببرش
تا کند متهم و او فکند از نظرش
که رود کرد ز عدوان ببر حجت حق
آن سیه روی پی مضحکه سرگین به طبق
که طلب کرد پی قتل شه عرش اورنک
همچو خود چند نفر کابر به دین ز فرنک
در غریبی به جز از لطف خدا یار نداشت
مونس خلق خدا یاور و غمخوار نداشت
به جز از ناله زنجیر چو مرغ قفسی
بهر آن شاه نبود همدمی و همنفسی
آب گردید ز صدمه بدن لاغر او
گشت کاهنده به زندان بلا پیکر او
آخر از زهر جانسوز به ملک بغداد
زیر زنجیر ستم موسی جعفر جان داد
چهار حمال فرستاد به خفت هارون
بهر دفن بدن مظهر ذات بی‌چون
شیعیان زین غم عظمی چه خبردار شدند
همه با هم پی‌دفن تن او یار شدند
عود عنبر همه با گریه به مجمر کردند
خاک محنت به عزایش همه برسر کردند
دفن کردند به عزت تن آن گوهر پاک
مخزن آن گهر پاک شد اندر دل خاک
هیچ کس بی کس و مظلوم نرفت از دنیا
به خدا در همه عالم چو عزیز زهرا
آنکه پرورده دوش نبی اطهر بود
خاک پایش بسر روح‌الامین افسر بود
بدان بی‌سر او ماند سه روز از ره کین
بعد قتل از ستم شمر ستمگر به زمین
ساربان کرد جدا در عوض غسل و کفن
بهر انگشتری انگشت شریفش ز بدن
عوض دفن تن سبط رسول خاتم
گتش چون سرمه ز جولان سم اسب ستم
خواهرش با دف و با چنگ و رباب
رفت از کرببلا تابسوی شام خراب
یک پسر داشت گرفتار سپاه دشمن
پا به زنجیر و غل و جامه‌اش در گردن
روز و شب با تن تب‌دار و پریشان و ملول
همچو (صامت) به عزاداری دلبند رسول