عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - تاریخ تولد فرزند شاه جهان
یکی نیر از برج شاهی دمیده
که نورش گرفته ز مه تا بماهی
ز شاه جهان باد شه تا بآدم
پدر بر پدر صاحب تاج شاهی
زشاهان کسی این نسب را ندارد
بخوانم نسب نامه هر که خواهی
حسب در خور این نسب گشته تعیین
برایش ز دیوان فیض الهی
گرامی خلف این چنین ناید الحق
ز صاحبقران خلافت پناهی
بفر فریدونیش هر که دیده
بدارالشکوهیش داده گواهی
بگوش دل از بهر تاریخ آمد
(گل اولین گلستان شاهی)
که نورش گرفته ز مه تا بماهی
ز شاه جهان باد شه تا بآدم
پدر بر پدر صاحب تاج شاهی
زشاهان کسی این نسب را ندارد
بخوانم نسب نامه هر که خواهی
حسب در خور این نسب گشته تعیین
برایش ز دیوان فیض الهی
گرامی خلف این چنین ناید الحق
ز صاحبقران خلافت پناهی
بفر فریدونیش هر که دیده
بدارالشکوهیش داده گواهی
بگوش دل از بهر تاریخ آمد
(گل اولین گلستان شاهی)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - تاریخ اتمام بنای صیدگاه
پادشاه زمانه شاه جهان
شد بعهدش شکفته گلشن عیش
نذر صاحبقران ثانی کرد
دهر کشت مراد خرمن عیش
پای در راه بندگیش نهد
هر که خواهد بدست دامن عیش
هر کجا بود دست کوتاهی
شد بدورانش طوق گردن عیش
طبع از انبساط ایامش
همچو می عاجز از نهفتن عیش
طرح در صیدگاه بازی کرد؟
این بنا را که شد نشیمن عیش
گشت تاریخ سال اتمامش
(صیدگاه نشاط و مسکن عیش)
شد بعهدش شکفته گلشن عیش
نذر صاحبقران ثانی کرد
دهر کشت مراد خرمن عیش
پای در راه بندگیش نهد
هر که خواهد بدست دامن عیش
هر کجا بود دست کوتاهی
شد بدورانش طوق گردن عیش
طبع از انبساط ایامش
همچو می عاجز از نهفتن عیش
طرح در صیدگاه بازی کرد؟
این بنا را که شد نشیمن عیش
گشت تاریخ سال اتمامش
(صیدگاه نشاط و مسکن عیش)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - تاریخ تولد
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - در وصف اورنگ پرجلال شاه جهان
پادشاها پایه تختت بود تاج سپهر
دولت گردون نگر کش یکسر و چار افسرست
تخت نه، خرم گلستانی زمرد سبزه اش
آتش الماسست و گل املست و خاکش گوهرست
آتش خورشید در تا بست از یاقوت آن
چشمه مهتاب هم از آب الماسش ترست
گر چراغ وصف لعلش می فروزم در ضمیر
در زمان پروانه اندیشه بی بال و پرست
آتش یاقوت روشن کرده والا گوهری
آب آنهم باعث تردستی صنعتگرست
زاده دریا و کان را دارد اندر بند خویش
هر کجا آزاده ای دیدیم در بند زرست
آب در بحر آنقدر نبود که در تخت توزر
هیچ کانراسنگ چندان نیست کانرا گوهرست
حاصل دریا و کان گردیده صرف زینتش
زانکه تخت دولت شاهنشه بحر و برست
بادبر اورنگ شاهی جاودان، شاه جهان
تا سریر هفت گردون زرنشان از اخترست
دولت گردون نگر کش یکسر و چار افسرست
تخت نه، خرم گلستانی زمرد سبزه اش
آتش الماسست و گل املست و خاکش گوهرست
آتش خورشید در تا بست از یاقوت آن
چشمه مهتاب هم از آب الماسش ترست
گر چراغ وصف لعلش می فروزم در ضمیر
در زمان پروانه اندیشه بی بال و پرست
آتش یاقوت روشن کرده والا گوهری
آب آنهم باعث تردستی صنعتگرست
زاده دریا و کان را دارد اندر بند خویش
هر کجا آزاده ای دیدیم در بند زرست
آب در بحر آنقدر نبود که در تخت توزر
هیچ کانراسنگ چندان نیست کانرا گوهرست
حاصل دریا و کان گردیده صرف زینتش
زانکه تخت دولت شاهنشه بحر و برست
بادبر اورنگ شاهی جاودان، شاه جهان
تا سریر هفت گردون زرنشان از اخترست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - تاریخ ولادت شاه شجاع
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - تاریخ تولد اورنگ زیب
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - ماده تاریخ تزویج اورنگ زیب
جهان کرده سامان بزم نشاطی
که گلبانگ عیشش بگردون رسیده
قران کرده سعدین و زینسان قرانی
فرح خیز و پر یمن دوران دویده
ز پیوند این گلبن باغ دولت
زمانه گل عیش جاوید چیده
فلک رتبه اورنگ زیب آنکه ایزد
سزاوار تأیید غیبیش دیده
بملکی که اقبال او رو نهاده
ظفر پیش از آوازه آنجا رسیده
نهال برومند بستان دولت
که اقبال در سایه اش آرمیده
خرد بهر تاریخ تزویج گفتا
(دو گوهر بیک عقد دوران کشیده)
که گلبانگ عیشش بگردون رسیده
قران کرده سعدین و زینسان قرانی
فرح خیز و پر یمن دوران دویده
ز پیوند این گلبن باغ دولت
زمانه گل عیش جاوید چیده
فلک رتبه اورنگ زیب آنکه ایزد
سزاوار تأیید غیبیش دیده
بملکی که اقبال او رو نهاده
ظفر پیش از آوازه آنجا رسیده
نهال برومند بستان دولت
که اقبال در سایه اش آرمیده
خرد بهر تاریخ تزویج گفتا
(دو گوهر بیک عقد دوران کشیده)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - تاریخ تولد
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - کتابه قصر «دل افروز» و تاریخ بنای آن
زهی دلنشین قصر آراسته
به باغ جهان سرو نوخاسته
جهان از وجود تو دارد صفا
که فانوس از شمع گیرد ضیا
متانت ز بنیاد تو خاک را
ستونت عصا دست افلاک را
ز جام تو عینک نهد چرخ پیر
چو بیند در احوال عالم بزیر
تجلی چنان داده پیرایه ات
که روشن شود شمع از سایه ات
بدیوارت آن حسن داده خدا
که از نقش مانی فتد از صفا
تماشایت از بس کزو برده تاب
نخوابد بشب دیده آفتاب
از آندم که سقای این در شدست
سحاب از سعادت توانگر شدست
زبس روی دیوارت آراستست
زنقاش چین رونما خواستست
زده رفعتت خیمه در آنمقام
که ندهد بگردون جواب سلام
ز جام تو پرتو بهر جا که تافت
ازو می توان فیض خورشید یافت
ز تمثال آئینه کردار تو
عیان راز خلوت ز دیوار تو
چو اندوه بام و درت کرده اند
گچ از کوره صبح آورده اند
بدیوار تو چون کسی رو کند
بآئینه و آب کی خو کند
غبار درت ای جهان کمال
همه فیض چون ابر در خشکسال
زمانه چو دیوار تو برفراشت
به پیش رخ مهر آئینه داشت
بود چار دیوارت از چهارسو
ستاده چهار آینه روبرو
مگر شد بگردون زمین در نبرد
که بر خویش چار آینه راست کرد
درت کامده سجده گاه نیاز
سجودی نهشت از برای نماز
برشوت دهد خور زر بیشمار
که خواهد برین در شود پرده دار
ولیکن درین کار سنجیده نیست
که گرمی ز دربان پسندیده نیست
صبا سنبل و یاسمن دسته بست
پی خاکروبی برین در نشست
بجیب گل این زر که انباشتست
ازین خاک ره جمله برداشتست
دهد عرش تا از بلندی نشان
بود فرشت از جبهه سرکشان
بود آستانت سلاطین پناه
باقبال شاه جهان پادشاه
شهنشاه اقلیم فرماندهی
سزاوار دیهیم ظل اللهی
نسب تا بآدم همه پادشاه
حسب عالم آراتر از مهر و ماه
زری کو بخود حرز نامش نبست
نگیرند چون فلس ماهی بدست
شود گر وقارش دمی بار چرخ
ثوابت شود جمله سیار چرخ
چنان هوش او را زایام دید
کز آغاز هر کار انجام دید
بود در فراست بنوعی تمام
که احوال مردم بفهمد زنام
بشمشیر و تدبیر گیتی ستان
باقبال ثانی صاحبقران
بعهدش چسان دهر در خرمیست
که تقویم پارین بفکر نویست
زشاهان دیگر بتدبیر و رای
چه ممتاز زانسان که شاه از گدای
قضا و قدر پیش دست و بند
مددکار او چون دو دست ویند
درآید چو بحر کف او بموج
گهر گیرد از خاتمش راه اوج
بدست وی انگشت دریا نوال
چو پنجاب دارد ببحر اتصال
چو قصر دل افروز اتمام یافت
وزو آسمان و زمین کام یافت
بتاریخش اندیشه شد رهنما
رقم زد (دل افروز و راحت فزا)
به باغ جهان سرو نوخاسته
جهان از وجود تو دارد صفا
که فانوس از شمع گیرد ضیا
متانت ز بنیاد تو خاک را
ستونت عصا دست افلاک را
ز جام تو عینک نهد چرخ پیر
چو بیند در احوال عالم بزیر
تجلی چنان داده پیرایه ات
که روشن شود شمع از سایه ات
بدیوارت آن حسن داده خدا
که از نقش مانی فتد از صفا
تماشایت از بس کزو برده تاب
نخوابد بشب دیده آفتاب
از آندم که سقای این در شدست
سحاب از سعادت توانگر شدست
زبس روی دیوارت آراستست
زنقاش چین رونما خواستست
زده رفعتت خیمه در آنمقام
که ندهد بگردون جواب سلام
ز جام تو پرتو بهر جا که تافت
ازو می توان فیض خورشید یافت
ز تمثال آئینه کردار تو
عیان راز خلوت ز دیوار تو
چو اندوه بام و درت کرده اند
گچ از کوره صبح آورده اند
بدیوار تو چون کسی رو کند
بآئینه و آب کی خو کند
غبار درت ای جهان کمال
همه فیض چون ابر در خشکسال
زمانه چو دیوار تو برفراشت
به پیش رخ مهر آئینه داشت
بود چار دیوارت از چهارسو
ستاده چهار آینه روبرو
مگر شد بگردون زمین در نبرد
که بر خویش چار آینه راست کرد
درت کامده سجده گاه نیاز
سجودی نهشت از برای نماز
برشوت دهد خور زر بیشمار
که خواهد برین در شود پرده دار
ولیکن درین کار سنجیده نیست
که گرمی ز دربان پسندیده نیست
صبا سنبل و یاسمن دسته بست
پی خاکروبی برین در نشست
بجیب گل این زر که انباشتست
ازین خاک ره جمله برداشتست
دهد عرش تا از بلندی نشان
بود فرشت از جبهه سرکشان
بود آستانت سلاطین پناه
باقبال شاه جهان پادشاه
شهنشاه اقلیم فرماندهی
سزاوار دیهیم ظل اللهی
نسب تا بآدم همه پادشاه
حسب عالم آراتر از مهر و ماه
زری کو بخود حرز نامش نبست
نگیرند چون فلس ماهی بدست
شود گر وقارش دمی بار چرخ
ثوابت شود جمله سیار چرخ
چنان هوش او را زایام دید
کز آغاز هر کار انجام دید
بود در فراست بنوعی تمام
که احوال مردم بفهمد زنام
بشمشیر و تدبیر گیتی ستان
باقبال ثانی صاحبقران
بعهدش چسان دهر در خرمیست
که تقویم پارین بفکر نویست
زشاهان دیگر بتدبیر و رای
چه ممتاز زانسان که شاه از گدای
قضا و قدر پیش دست و بند
مددکار او چون دو دست ویند
درآید چو بحر کف او بموج
گهر گیرد از خاتمش راه اوج
بدست وی انگشت دریا نوال
چو پنجاب دارد ببحر اتصال
چو قصر دل افروز اتمام یافت
وزو آسمان و زمین کام یافت
بتاریخش اندیشه شد رهنما
رقم زد (دل افروز و راحت فزا)
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - کتابخانه دولتخانه اکبرآباد
ازین دلگشا قصر عالی بنا
سر اکبرآباد شد عرش سا
بودکنگرش از جبین سپهر
نمایان چو دندان سین سپهر
شرافت یکی آیه در شان او
سعادت در آغوش ایوان او
سجود در این سرای سرور
کند سرنوشت بد از جبهه دور
زاطرافش امید حاجت رواست
صدای درش سائلان را نداست
زمین را زدیوار او آب و تاب
چو آئینه اندربر آفتاب
فلک در بر او نباشد بلند
چو با رفعت ابر دود سپند
بقدرش نیابد ره از کسرشان
چو باطاق کسراش سنجد زمان
چو از سایه قصر شه یافت عون
کند گنگ کسب سعادت ز جون
شهنشهاه آفاق شاه جهان
که نازد باو روح صاحبقران
بعهدش ستم از جهان پا کشید
همه ناخن خویش شاهین برید
چنان دستگیری ظالم خطاست
که بهله نیاید بسر پنجه راست
بیابد گر آئینه از دم غبار
نفس را دگر نیست در سینه بار
ره جور ار بیش و کم بسته است
بزنجیر عدلش ستم بسته است
بنازم بزنجیر کز عدل شاه
همه چشم شد در ره دادخواه
زبس عالم آراست از عدل و داد
چراغ ضعیفان فروزد ز باد
خورد گر زابر کفش بحر آب
نریزد بجز در زمشت حباب
بسرتاسر مملکت بیدرنگ
روانست حکمش چو دریای گنگ
دل روشنش آگه از کار ملک
عیان نزد وی جمله اسرار ملک
از احوال مردم چنان سر حساب
که داند چه بینند شبها بخواب
در ایوان شاهی بصد احتشام
چو خورشید بر چرخ بادا مدام
چو ایوان او سربلندی گرفت
زمین زین شرف ارجمندی گرفت
بتاریخش اندیشه آورد رو
در فیض بگشاد از چار سو
چنین گفت طبع دقایق شناس
(سعادت سرای همایون اساس)
سر اکبرآباد شد عرش سا
بودکنگرش از جبین سپهر
نمایان چو دندان سین سپهر
شرافت یکی آیه در شان او
سعادت در آغوش ایوان او
سجود در این سرای سرور
کند سرنوشت بد از جبهه دور
زاطرافش امید حاجت رواست
صدای درش سائلان را نداست
زمین را زدیوار او آب و تاب
چو آئینه اندربر آفتاب
فلک در بر او نباشد بلند
چو با رفعت ابر دود سپند
بقدرش نیابد ره از کسرشان
چو باطاق کسراش سنجد زمان
چو از سایه قصر شه یافت عون
کند گنگ کسب سعادت ز جون
شهنشهاه آفاق شاه جهان
که نازد باو روح صاحبقران
بعهدش ستم از جهان پا کشید
همه ناخن خویش شاهین برید
چنان دستگیری ظالم خطاست
که بهله نیاید بسر پنجه راست
بیابد گر آئینه از دم غبار
نفس را دگر نیست در سینه بار
ره جور ار بیش و کم بسته است
بزنجیر عدلش ستم بسته است
بنازم بزنجیر کز عدل شاه
همه چشم شد در ره دادخواه
زبس عالم آراست از عدل و داد
چراغ ضعیفان فروزد ز باد
خورد گر زابر کفش بحر آب
نریزد بجز در زمشت حباب
بسرتاسر مملکت بیدرنگ
روانست حکمش چو دریای گنگ
دل روشنش آگه از کار ملک
عیان نزد وی جمله اسرار ملک
از احوال مردم چنان سر حساب
که داند چه بینند شبها بخواب
در ایوان شاهی بصد احتشام
چو خورشید بر چرخ بادا مدام
چو ایوان او سربلندی گرفت
زمین زین شرف ارجمندی گرفت
بتاریخش اندیشه آورد رو
در فیض بگشاد از چار سو
چنین گفت طبع دقایق شناس
(سعادت سرای همایون اساس)
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - تعریف اکبرآباد و باغ جهان آرا
خوشا هندوستان مأوای عشرت
سواد اعظم اقلیم راحت
زخاک پاک او برداشتن کام
چنان آسان که بردارد کسی گام
متاع خاطر جمع و دل شاد
بسی ارزان بود در اکبرآباد
سوادش مشق کرده تخته خاک
و زان تخته سبق خوانست افلاک
هزاران مصر در هر کوچه اش گم
چو گنگش رودهای پرتلاطم
نیارد کرد دورانش مساحت
که آخر می شود در وی مسافت
سواد او گرفته صفحه ارض
نه طول از منتهاش آگاه و نه عرض
چو خور بیرون شود از ملک گردون
رود شب در میان از شهر بیرون
بسان باد اگر هر سو شتابی
ره بیرون شدن زانجا نیابی
تعالی الله اگر مصرست اگر شام
بود یک گوشه باز این محشر عام
درو گردیده گم خلق دو دنیا
چو بارانی که می بارد بدریا
در آنجا گر خبرگیری زیاری
که باری در چه فکری در چه کاری
رسد پیغام تا سوی خبر گیر
خبر گردد کهن قاصد شود پیر
نماز شام دارد چند قبله
که در ملکی فتاده هر محله
درین معمور شهر بیکرانه
مجاور می کند گم راه خانه
اگر صد دشت لشکر زو برآید
خلل در ازدحامش کی درآید
نمی گردد تنک خلقش ز بردن
که دریا کمی نمی گردد ز خوردن
چنین شهری بعالم کس ندیدست
که در وی هفت اقلیم آرمیدست
درین شهر آهن ار بر سنگ آید
بجای آتش از آن آب زاید
ز هر کشور درو خلق آرمیده
تعدی را نه دیده نه شنیده
در آن از باج و از تمغا خبر نه
ز تکلیفات دیوانی اثر نه
نه خرج از مال و حاصل می شناسد
پریرویان همین دل می ستانند
زبردن بر کسی گر رفت بیداد
غریبان را وطن بردند از یاد
چه شهری بوستانی نو رسیده
بناها سروهای قد کشیده
همه چون خانه های چشم پرگار
بروی هم چو چین طره یار
عماراتش سر از افلاک بر کرد
زمین یکسر سوی بالا سفر کرد
چنان برداشته رفعت بنا را
که آب از ابر باشد خانه ها را
بپا انداز باران شد مهیا
برای کوچه هایش فرش خارا
عماراتش همه هم قامت هم
همه آئینه دار صورت هم
بناها سربسر از سنگ خارا
ز هر سنگی هنرها آشکارا
ز نقش تیشه ها بر صفحه سنگ
سراسر کوچه ها پرنقش ارژنگ
زصورت بسکه دارد سنگ تزئین
نماید بیستون و نقش شیرین
بپای هر بنای اکبرآباد
بیک پا ایستاده روح فرهاد
خیابانها و بازارش دل افروز
بکسب عیش اهل حرفه هر روز
فتاده در دکان یک مهاجن
همه سرمایه دریا و معدن
برون آید اگر باشد خریدار
زیک دکان او صد کاروان بار
بدکانها فتاده بر سر هم
متاع شیر مرغ و جان آدم
بدست پیر افتد رایگانی
ز دکانهاش کالای جوانی
بجای دارو از دکان عطار
توان صحت خریدن بهر بیمار
ببازارش ز خوبان گل اندام
شکفته گلبنی بینی بهر گام
قماش دلبری بزاز دارد
که بر دیبای چینی ناز دارد
بهر دکان که افتادست راهت
پی سودا بجا مانده نگاهت
قماشی کو برو ننهاده انگشت
همیشه جایش از عزت پس پشت
بت صراف با صد عشوه و ناز
بنقد قلب ما کی بنگرد باز
به پیش روی او از خرمن زر
نیاید مشتری اندر برابر
باین مغرور زر عاشق چه سازد
باین پرفن کدامین حیله بازد
بدستش نقد دل از هر که افتاد
درست از وی گرفت و جزویش داد
زتنبولی دلی دارم همه ریش
زغم پیچیده همچون بیره بر خویش
منه بر وعده تنبولیان دل
که جز خون خوردن از وی نیست حاصل
قراری نیست بر اقرار ایشان
ورق گرداندن آمد کار ایشان
مگو جوهرفروش آن آفت هوش
که گوهر گشته او را حلقه در گوش
چه غم دارد اگر عاشق هلاکست
گهر را چه، صدف گر سینه چاکست
بت خیاط شوخ جامه زیبست
صنوبر قامتی عاشق فریبست
بتان را خار در پیراهن از اوست
گریبانها همه تا دامن از اوست
بت زرگر بآن عاشق گدازی
سراپا راحتست و دلنوازی
عرق چون از رخش در بوته ریزد
گل تر از میان شعله خیزد
ز حسن شسته دوبی چگویم
از آن بی پرده محبوبی چگویم
تر و تازه شکفته آشنا روی
بسان سرو دایم بر لب جوی
چو آخر می شود سودای بازار
بتان خانگی آیند در کار
بتان را چپوت و شیخ زاده
شکیب عاشقان بر باد داده
همه افغان بسر عاشق نظاره
بدستی زلف و در دستی کناره
غرور حسن با جهل بیانی
چو گردد جمع نتوان زندگانی
قضا روزیکه نقش خیر و شر بست
بخوبی را چپوتان را کمر بست
بیابد تا کمرشان را بصارت
کند شمشیرشان زانگشت اشارت
نباشد چون سرین لرزان در آن زیر
که بر فرقش بمو بند است شمشیر
کمر افزوده بر ترکیبشان زیب
چنین می باید الحق بند ترکیب
بخوبی گرچه از گل عار دارند
گلند ار از چه با خود خار دارند
سپاهی زاده ها در پرده شرم
بسان تیغ هم تندند و هم نرم
همه چون شعله خون گرمند و مغرور
چو بوی گل همه رسوا و مستور
اگر در خلوت و گر در بر جمع
بعاشق آشنا چون شعله با شمع
چو گل خوشبوی و خوشروی و شکفته
متاع صبر عاشق پاک رفته
همین نه دلفریبی مردمش راست
در و دیوار آن محبوب دلهاست
عمارتهاش هر یک دلربائیست
خراج کشوری، خرج سرائیست
عماراتش که باشد رو بدریا
قوی گردیده ز آنها پشت دلها
چنان هر یک برفعت می گرایند
که آسان در خراسان می نمایند
ز نقل هر بنا هندو در آزار
که شد بسیار بر گاو زمین بار
نخستین قلعه آن سرکوب افلاک
که بالا برده نام عالم خاک
بگردون برج آن پیوند بسته
چنان چسبان که با آئینه دسته
کسی با کوه او را چون شمارد
که هر سنگش شکوه کوه دارد
بهندستان نیاید در نظر کوه
که صرف این بنا شد سربسر کوه
جهات اربع از دروازه هایش
گوائی کرده فیض جانفزایش
زیک دروازه اش جو، پست سائل
ازین یک شد قیاس آن سه حاصل
برفعت سرفرازه از روزگارست
براه سائلان چشمش چهار است
صفا اندوده دیوارش جلا دار
تمامی عکس شهر از وی نمودار
چه دیواری، نگه لب تشنه او
ز موی درز خالی صفحه او
چنان سنگش بسرخی می گراید
که رنگ آتش از وی می نماید
بسنگش صحبت آتش اثر کرد
که چون آتش سوی بالا سفر کرد
فلک را هر چه بود از نقد اختر
نثار کنگر او کرد یکسر
زمین را هر چه بود از گنج مدفون
بپایش ریخت حتی گنج قارون
برعنائی و خوبی آنچنان گشت
که چون خندق بگردش می توان گشت
بنوعی کنگرش سرپنجه بفراشت
که دایم از شفق بر کف حنا داشت
سعادت دستیارش باد پیوست
که با کف الخصیب افتاده همدست
برفعت گرچه رشک آسمانست
ولی خاک ره شاه جهانست
شکوهش را نمی دانم چه کم بود
که دولتخانه هم بر شأنش افزود
چه رو می کرد در تختش بلندی
ز قصر شاه دادش سربلندی
شهنشاهی که از اقبال سرمد
چو تاج از پادشاهان بر سر آمد
بدستش چون خدا کار جهان داد
خطابش ثانی صاحبقران داد
تفاوت در میان این و آن نیست
کز اول تا دوم ره در میان نیست
بعالم گیری و کشور ستانی
یکی با حضرت صاحبقرانی
همیشه پیرو حق در همه کار
که سایه تابع ذاتست ناچار
فلک کز طوع و رغبت شد غلامش
بنقد ماه زد سکه بنامش
خراشی کاشکار از روی ماهست
باین معنی که می گویم گواهست
بود بر فلس، ماهی هم بدریا
همین نام مبارک سکه آرا
زهی نامی که از عون الهی
مسخر کرده از مه تا بماهی
یکی برج شرف مأوای شاهست
که زرین قبه اش بر اوج ماهست
ز نور قبه اش خور تاب گیرد
زسنگ مرمرش ابر آب گیرد
چو دریا جمله درهایش گشاده
تماشائی درو چشم آبداده
بگردون برج ها را داغ یابی
زرشک این همیون برج آبی
همین برجی که شه را دلپذیرست
چنان در دلگشائی بی نظیرست
که نامش گر بقفل بسته خوانی
فتد در پره اش موج روانی
ستونها جمله مرمر قبه از زر
دمیده از سپیده مهر انور
زچینهای طاقتش چشم بد دور
بدرگه پیشکش آورده فغفور
ستاند شاه چون باج از سلاطین
رسد چینی خراج از کشور چین
صراحیهای طاق از چینی و زر
فروزان چون زطاق چرخ اخضر
به پیش قصر شاهنشاه والا
که بستست شهر از پیچ دریا
براه بندگی باید چنین بود
که تابست این کمر را باز نگشود
چو خوانی رفته از مشرق بمغرب
دو عالم بر کنارش از دو جانب
دو جانب شهر و دریا در میانه
کنار بحر بحر بیکرانه
زکشتی پل بروی آب بنگر
بسان کهکشان از چرخ اخضر
زکشتیها که هر جانب روانست
بدریا بیشتر از شهر خانه است
درین اندیشه حیرانست ادراک
بنا بر روی آب و سر بافلاک؟
کمان هیئت ولیکن تیز رفتار
که دید اینسان سبک سیر و گرانبار
گه شیرش بود بر تیر تقدیم
بمرغابی پریدن داده تعلیم
هلال عید را ماند بصورت
که در دیدن برد از دل کدورت
بسیر کشتی از دل غم بدر کن
سوی باغ جهان آرا گذر کن
برای رونمای این گلستان
خیال یار را از دیده بستان
نسیم گلشنش تا رفته هر سوی
حباب جوی شد چون غنچه خوشبوی
نهالش را که طوبی احترامست
ز سرو باغ جنت صد سلام است
ز شادابی این خرم گلستان
میان شبنم و گل فرق نتوان
هوایش دلگشا آبش روانبخش
نسیمش عطرها را عطر جانبخش
درختانش که سر در ابربر دست
ز راه برگ دایم آبخور دست
زمین در سبزه، سبزه در ته گل
نهان گردیده همچون نشئه در مل
هوا از پرتو گلهای الوان
پی قوس و قزح بگرفته سامان
شرابی دارد اندر جام لاله
که در می گیرد از جامش پیاله
گل خورشید کامد عالم افروز
به پیش لاله اش شمعیست در روز
ز نرگس هاش کز اندازه پیشست
سراپا دیده و حیران خویشست
زنرگس دیده روشن شد چمنرا
کزو روشن توانکرد انجمنرا
ز ساق او قلم سازد اگر کس
دواتش ناف گوهر زیبد و بس
ز شبنم جام زرینش پر از می
صبا در گردشش دارد پیاپی
بباده تا کرا باشد اراده
همیشه جام بر کف ایستاده
بشکل ناف اما ناف آهو
پیاز از نسبتش گردید خوشبو
مگو نرگس بخوبی چشم باغست
که گر چشمست او حنبه چراغست
چو حنبه شعله ور شمعی است بیدود
که آتش می زند در خرمن عود
نهالش چون بگلشن قد برافراشت
زسر قمری هوای سرو بگذاشت
گلی چون حنبه از وی می توان چید
چه خیر از سرد و بی بر می توان دید
دماغ خشک اگر زین گل ببوید
ز فرقش مو ازین پس چرب روید
بصورت چون گل خورشید زردست
ولی گلرا ز خجلت سرخ کردست
نشیند گر بشاخ حنبه بلبل
شود موی دماغ نکهت گل
به پیش قامت او سرو کشمیر
ز پا افتاده ای باشد زمین گیر
بهر باغی که رو آرد نسیمش
درختان را کند صندل شمیمش
ز برگش سایه تا بر خاک افتاد
زمین طومار مدح خویش بگشاد
نهالیرا که اینش برگ و بارست
بخاکپای او روی بهارست
ز موزونان نظر دریوزه دارم
که وصف بولسری را می نگارم
نهالش بسکه افتاده است موزون
کجی را برده است از ریشه بیرون
نهال بولسری در دور لاله
خیاره دار می گیرد پیاله
بگرد طبع می گردم چو پرگار
که یابم بهر تدویرش نمودار
بسرسبزی سرافرازست پیوست
که با چتر شهنشاهش سری هست
بصد گلزار معنی فکر گردید
که یک گل لایق دستار او چید
گلشن چون چشم تر کان تنگ خانه است
برای مرغ نکهت آشیانه است
ز چشم بد بود این چشم مستور
که بویش رفته چون نور نظر دور
گلشن در رشته فکرت کشیدم
دماغ از نکهت آن مست دیدم
ازین گل رشته چون زینت پذیرد
گهر را بعد از این در بر نگیرد
چو محبوبان سرو بر را نوازند
از آن گه طره گاهی تار سازند
زبویش ناف آهو خاک گلشن
بتان را منت پایش بگردن
هر آن رشته که گیرد عطر از این گل
ز بوی خویش بندد پای بلبل
بتحریک نسیم افتد دمادم
ازین گل بر عذار سبزه شبنم
نسیمی بر عذارش تا وزیده است
گلستان را بزیر گل کشیده است
گلش از باد گردد چون هواگیر
تو گوئی برف می بارد بکشمیر
زمین باغ را تا متن جدول
هزار گسترانده فرش مخمل
عجب نبود ز شور بلبل زار
که مخمل را کند از خواب بیدار
نگه بر هر نهال این گلستان
به پیچد خویشرا چون عشق پیچان
به پیش گلبن او بال طاووس
چو برگ گل کند هر دم زمین بوس
همیشه جدول از عکس ریاحین
نماید چون پر طاووس رنگین
چنان رنگی بروی کار آورد
کز آبش کاغذ ابری توان کرد
همیشه شبنمش از سبزه تر
نگردد دور چون از تیغ جوهر
زگلهایش که صد رنگ آشکارست
صدفها پیش نقاش بهارست
نسیمش عطرسائی چون کند سر
ز خیری می ستاند هاون زر
ببالیدن نهال ار کرد تقصیر
کشانده عشق پیچانش بزنجیر
زهر سبزه گلی رستست ناچار
گزیری نیست طوطی را ز منقار
عروس خوش نظر هر هفت کرده
عجب رنگی برون آرد ز پرده
نهالی را که هر برگش بود گل
دهد آبش ز خون خویش بلبل
رگ سرخی که از برگش عیانست
لب سبزان هندو رنگ پانست
زرنگ آمیزش باغست رنگین
بهارش خوانده طاوس والریاحین
سراپا همچو شعله در گرفتست
چسان آتش ببرگ تر گرفتست
بهم تاج خروس و جعفری یار
نشسته با هم اندر بزم گلزار
چنان با هم بسر یارانه بردند
که آبی در چمن بی هم نخوردند
در آغوش همند از مهربانی
چو یاقوتی که اندر زر نشانی
برای شاهدان این گلستان
بدست کیوره بین بیره پان
چه پانی دست صنعش بیره بسته
دماغش از نکهتش در گل نشسته
میان جمله گلها سرفرازست
زبان برگ گل بر او دراز است
گل کدهل نفهمیده است موسم
شکفته چون رخ یارست دایم
زبس در پایداری بر سر آمد
ز عیب بیوفائی گل برآمد
ز بیهوشی سمن بر سبزه غلطید
ز بد مستی معلق می زند بید
پر از لیلیست باغ از سرو موزون
عبث بیدش نگردیده است مجنون
مدام از جوش گل بینی درین باغ
فتاده گل بگل چون پنبه بر داغ
نهال نیمش از بس خوش نسیمست
دل طوبی زرشک آن دو نیم است
زشاخ دسته دسته سنبل تر
فرو آمیخته چون زلف دلبر
بهر برگش چو انگشت هنرمند
نهاد ایزد جدا خاصیتی چند
چنان با منفعت کز ریشه تا برگ
طلوع پیری است و داروی مرگ
اگر در سایه اش خوابیده بیمار
صحیح از خواب خوش گردیده بیدار
زمینی را که سازد سایه پرورد
ز خاک آن زمرد می توان کرد
بهارش قدر شاخ گل شکستست
گلستان از نسیمش نیم مستست
بسرسبزی چو بخت ارجمندان
برفعت همت فطرت بلندان
خیابان گرچه باشد فرشش از سنگ
پر از گل گشته همچون نقش ارژنگ
که سنگش بسکه هست آئینه کردار
بود عکس ریاحین زو پدیدار
از آن آب طراوت آشکارا
نمایان موج از آن مانند خارا
برین گلشن نظر هر کس که انداخت
خیابان را زجدول باز نشناخت
درین فردوس قصری دلفریبست
که چشم از دیدن او ناشکیبست
صفای خلد فرش آستانش
گرفته دلگشائی در میانش
سه جانب گلشن و در پیش دریاست
که هر موجش خم زلفی فرح ساست
در و دیوارش از تصویر گلزار
درو باید نشستن رو بدیوار
که از نظاره این قصر دلکش
گریزد غم زدل چون دود از آتش
ولی در دل بجا ماند همین درد
که نتوان چشم دیگر عاریت کرد
در آن حوضی پرآب زندگانیست
که موجش را خبر از ساحلش نیست
بود چشم حبابش رهزن هوش
کمند موج او در گردن هوش
زهر فواره اش آبی بر افلاک
روان همچون دعا از سینه پاک
از این بیش آب باریدی ز گردون
زمین بر آسمان می بارد اکنون
زبس تردستی وصفت نمائی
ز آب انداخته تیر هوائی
زمین تا از وجودش سرفرازست
زبان او بگردون خوش درازست
زوصفش چون توانم بود خاموش
که چون فواره معنی می زند جوش
بتوصیفش سخن را تا روا نیست
زبان فواره آب معانیست
بنای گلشن و این قصر والا
شد از ممتاز دوران مهد علیا
فرشته عصمت و بلقیس سیرت
چو مریم از تقدس پاک طینت
چنانش زاهل عالم برتری بود
که با شاه جهانش همسری بود
چو بانوی جهان بلقیس دوران
بجنت رفت از بزم سلیمان
همین جنت که از وی گشت آباد
بفرزند جهان آرای خود داد
چنین دلبند شه سر معلی
گرامی یادگار مهد علیا
بر اوج سروری خورشید دولت
ولی دائم نهان در ابر عصمت
همیشه باد این ثانی مریم
حریم افروز شاهنشاه عالم
بفرقش سایه باد از ظل یزدان
نشان تا باشد از خورشید تابان
سواد اعظم اقلیم راحت
زخاک پاک او برداشتن کام
چنان آسان که بردارد کسی گام
متاع خاطر جمع و دل شاد
بسی ارزان بود در اکبرآباد
سوادش مشق کرده تخته خاک
و زان تخته سبق خوانست افلاک
هزاران مصر در هر کوچه اش گم
چو گنگش رودهای پرتلاطم
نیارد کرد دورانش مساحت
که آخر می شود در وی مسافت
سواد او گرفته صفحه ارض
نه طول از منتهاش آگاه و نه عرض
چو خور بیرون شود از ملک گردون
رود شب در میان از شهر بیرون
بسان باد اگر هر سو شتابی
ره بیرون شدن زانجا نیابی
تعالی الله اگر مصرست اگر شام
بود یک گوشه باز این محشر عام
درو گردیده گم خلق دو دنیا
چو بارانی که می بارد بدریا
در آنجا گر خبرگیری زیاری
که باری در چه فکری در چه کاری
رسد پیغام تا سوی خبر گیر
خبر گردد کهن قاصد شود پیر
نماز شام دارد چند قبله
که در ملکی فتاده هر محله
درین معمور شهر بیکرانه
مجاور می کند گم راه خانه
اگر صد دشت لشکر زو برآید
خلل در ازدحامش کی درآید
نمی گردد تنک خلقش ز بردن
که دریا کمی نمی گردد ز خوردن
چنین شهری بعالم کس ندیدست
که در وی هفت اقلیم آرمیدست
درین شهر آهن ار بر سنگ آید
بجای آتش از آن آب زاید
ز هر کشور درو خلق آرمیده
تعدی را نه دیده نه شنیده
در آن از باج و از تمغا خبر نه
ز تکلیفات دیوانی اثر نه
نه خرج از مال و حاصل می شناسد
پریرویان همین دل می ستانند
زبردن بر کسی گر رفت بیداد
غریبان را وطن بردند از یاد
چه شهری بوستانی نو رسیده
بناها سروهای قد کشیده
همه چون خانه های چشم پرگار
بروی هم چو چین طره یار
عماراتش سر از افلاک بر کرد
زمین یکسر سوی بالا سفر کرد
چنان برداشته رفعت بنا را
که آب از ابر باشد خانه ها را
بپا انداز باران شد مهیا
برای کوچه هایش فرش خارا
عماراتش همه هم قامت هم
همه آئینه دار صورت هم
بناها سربسر از سنگ خارا
ز هر سنگی هنرها آشکارا
ز نقش تیشه ها بر صفحه سنگ
سراسر کوچه ها پرنقش ارژنگ
زصورت بسکه دارد سنگ تزئین
نماید بیستون و نقش شیرین
بپای هر بنای اکبرآباد
بیک پا ایستاده روح فرهاد
خیابانها و بازارش دل افروز
بکسب عیش اهل حرفه هر روز
فتاده در دکان یک مهاجن
همه سرمایه دریا و معدن
برون آید اگر باشد خریدار
زیک دکان او صد کاروان بار
بدکانها فتاده بر سر هم
متاع شیر مرغ و جان آدم
بدست پیر افتد رایگانی
ز دکانهاش کالای جوانی
بجای دارو از دکان عطار
توان صحت خریدن بهر بیمار
ببازارش ز خوبان گل اندام
شکفته گلبنی بینی بهر گام
قماش دلبری بزاز دارد
که بر دیبای چینی ناز دارد
بهر دکان که افتادست راهت
پی سودا بجا مانده نگاهت
قماشی کو برو ننهاده انگشت
همیشه جایش از عزت پس پشت
بت صراف با صد عشوه و ناز
بنقد قلب ما کی بنگرد باز
به پیش روی او از خرمن زر
نیاید مشتری اندر برابر
باین مغرور زر عاشق چه سازد
باین پرفن کدامین حیله بازد
بدستش نقد دل از هر که افتاد
درست از وی گرفت و جزویش داد
زتنبولی دلی دارم همه ریش
زغم پیچیده همچون بیره بر خویش
منه بر وعده تنبولیان دل
که جز خون خوردن از وی نیست حاصل
قراری نیست بر اقرار ایشان
ورق گرداندن آمد کار ایشان
مگو جوهرفروش آن آفت هوش
که گوهر گشته او را حلقه در گوش
چه غم دارد اگر عاشق هلاکست
گهر را چه، صدف گر سینه چاکست
بت خیاط شوخ جامه زیبست
صنوبر قامتی عاشق فریبست
بتان را خار در پیراهن از اوست
گریبانها همه تا دامن از اوست
بت زرگر بآن عاشق گدازی
سراپا راحتست و دلنوازی
عرق چون از رخش در بوته ریزد
گل تر از میان شعله خیزد
ز حسن شسته دوبی چگویم
از آن بی پرده محبوبی چگویم
تر و تازه شکفته آشنا روی
بسان سرو دایم بر لب جوی
چو آخر می شود سودای بازار
بتان خانگی آیند در کار
بتان را چپوت و شیخ زاده
شکیب عاشقان بر باد داده
همه افغان بسر عاشق نظاره
بدستی زلف و در دستی کناره
غرور حسن با جهل بیانی
چو گردد جمع نتوان زندگانی
قضا روزیکه نقش خیر و شر بست
بخوبی را چپوتان را کمر بست
بیابد تا کمرشان را بصارت
کند شمشیرشان زانگشت اشارت
نباشد چون سرین لرزان در آن زیر
که بر فرقش بمو بند است شمشیر
کمر افزوده بر ترکیبشان زیب
چنین می باید الحق بند ترکیب
بخوبی گرچه از گل عار دارند
گلند ار از چه با خود خار دارند
سپاهی زاده ها در پرده شرم
بسان تیغ هم تندند و هم نرم
همه چون شعله خون گرمند و مغرور
چو بوی گل همه رسوا و مستور
اگر در خلوت و گر در بر جمع
بعاشق آشنا چون شعله با شمع
چو گل خوشبوی و خوشروی و شکفته
متاع صبر عاشق پاک رفته
همین نه دلفریبی مردمش راست
در و دیوار آن محبوب دلهاست
عمارتهاش هر یک دلربائیست
خراج کشوری، خرج سرائیست
عماراتش که باشد رو بدریا
قوی گردیده ز آنها پشت دلها
چنان هر یک برفعت می گرایند
که آسان در خراسان می نمایند
ز نقل هر بنا هندو در آزار
که شد بسیار بر گاو زمین بار
نخستین قلعه آن سرکوب افلاک
که بالا برده نام عالم خاک
بگردون برج آن پیوند بسته
چنان چسبان که با آئینه دسته
کسی با کوه او را چون شمارد
که هر سنگش شکوه کوه دارد
بهندستان نیاید در نظر کوه
که صرف این بنا شد سربسر کوه
جهات اربع از دروازه هایش
گوائی کرده فیض جانفزایش
زیک دروازه اش جو، پست سائل
ازین یک شد قیاس آن سه حاصل
برفعت سرفرازه از روزگارست
براه سائلان چشمش چهار است
صفا اندوده دیوارش جلا دار
تمامی عکس شهر از وی نمودار
چه دیواری، نگه لب تشنه او
ز موی درز خالی صفحه او
چنان سنگش بسرخی می گراید
که رنگ آتش از وی می نماید
بسنگش صحبت آتش اثر کرد
که چون آتش سوی بالا سفر کرد
فلک را هر چه بود از نقد اختر
نثار کنگر او کرد یکسر
زمین را هر چه بود از گنج مدفون
بپایش ریخت حتی گنج قارون
برعنائی و خوبی آنچنان گشت
که چون خندق بگردش می توان گشت
بنوعی کنگرش سرپنجه بفراشت
که دایم از شفق بر کف حنا داشت
سعادت دستیارش باد پیوست
که با کف الخصیب افتاده همدست
برفعت گرچه رشک آسمانست
ولی خاک ره شاه جهانست
شکوهش را نمی دانم چه کم بود
که دولتخانه هم بر شأنش افزود
چه رو می کرد در تختش بلندی
ز قصر شاه دادش سربلندی
شهنشاهی که از اقبال سرمد
چو تاج از پادشاهان بر سر آمد
بدستش چون خدا کار جهان داد
خطابش ثانی صاحبقران داد
تفاوت در میان این و آن نیست
کز اول تا دوم ره در میان نیست
بعالم گیری و کشور ستانی
یکی با حضرت صاحبقرانی
همیشه پیرو حق در همه کار
که سایه تابع ذاتست ناچار
فلک کز طوع و رغبت شد غلامش
بنقد ماه زد سکه بنامش
خراشی کاشکار از روی ماهست
باین معنی که می گویم گواهست
بود بر فلس، ماهی هم بدریا
همین نام مبارک سکه آرا
زهی نامی که از عون الهی
مسخر کرده از مه تا بماهی
یکی برج شرف مأوای شاهست
که زرین قبه اش بر اوج ماهست
ز نور قبه اش خور تاب گیرد
زسنگ مرمرش ابر آب گیرد
چو دریا جمله درهایش گشاده
تماشائی درو چشم آبداده
بگردون برج ها را داغ یابی
زرشک این همیون برج آبی
همین برجی که شه را دلپذیرست
چنان در دلگشائی بی نظیرست
که نامش گر بقفل بسته خوانی
فتد در پره اش موج روانی
ستونها جمله مرمر قبه از زر
دمیده از سپیده مهر انور
زچینهای طاقتش چشم بد دور
بدرگه پیشکش آورده فغفور
ستاند شاه چون باج از سلاطین
رسد چینی خراج از کشور چین
صراحیهای طاق از چینی و زر
فروزان چون زطاق چرخ اخضر
به پیش قصر شاهنشاه والا
که بستست شهر از پیچ دریا
براه بندگی باید چنین بود
که تابست این کمر را باز نگشود
چو خوانی رفته از مشرق بمغرب
دو عالم بر کنارش از دو جانب
دو جانب شهر و دریا در میانه
کنار بحر بحر بیکرانه
زکشتی پل بروی آب بنگر
بسان کهکشان از چرخ اخضر
زکشتیها که هر جانب روانست
بدریا بیشتر از شهر خانه است
درین اندیشه حیرانست ادراک
بنا بر روی آب و سر بافلاک؟
کمان هیئت ولیکن تیز رفتار
که دید اینسان سبک سیر و گرانبار
گه شیرش بود بر تیر تقدیم
بمرغابی پریدن داده تعلیم
هلال عید را ماند بصورت
که در دیدن برد از دل کدورت
بسیر کشتی از دل غم بدر کن
سوی باغ جهان آرا گذر کن
برای رونمای این گلستان
خیال یار را از دیده بستان
نسیم گلشنش تا رفته هر سوی
حباب جوی شد چون غنچه خوشبوی
نهالش را که طوبی احترامست
ز سرو باغ جنت صد سلام است
ز شادابی این خرم گلستان
میان شبنم و گل فرق نتوان
هوایش دلگشا آبش روانبخش
نسیمش عطرها را عطر جانبخش
درختانش که سر در ابربر دست
ز راه برگ دایم آبخور دست
زمین در سبزه، سبزه در ته گل
نهان گردیده همچون نشئه در مل
هوا از پرتو گلهای الوان
پی قوس و قزح بگرفته سامان
شرابی دارد اندر جام لاله
که در می گیرد از جامش پیاله
گل خورشید کامد عالم افروز
به پیش لاله اش شمعیست در روز
ز نرگس هاش کز اندازه پیشست
سراپا دیده و حیران خویشست
زنرگس دیده روشن شد چمنرا
کزو روشن توانکرد انجمنرا
ز ساق او قلم سازد اگر کس
دواتش ناف گوهر زیبد و بس
ز شبنم جام زرینش پر از می
صبا در گردشش دارد پیاپی
بباده تا کرا باشد اراده
همیشه جام بر کف ایستاده
بشکل ناف اما ناف آهو
پیاز از نسبتش گردید خوشبو
مگو نرگس بخوبی چشم باغست
که گر چشمست او حنبه چراغست
چو حنبه شعله ور شمعی است بیدود
که آتش می زند در خرمن عود
نهالش چون بگلشن قد برافراشت
زسر قمری هوای سرو بگذاشت
گلی چون حنبه از وی می توان چید
چه خیر از سرد و بی بر می توان دید
دماغ خشک اگر زین گل ببوید
ز فرقش مو ازین پس چرب روید
بصورت چون گل خورشید زردست
ولی گلرا ز خجلت سرخ کردست
نشیند گر بشاخ حنبه بلبل
شود موی دماغ نکهت گل
به پیش قامت او سرو کشمیر
ز پا افتاده ای باشد زمین گیر
بهر باغی که رو آرد نسیمش
درختان را کند صندل شمیمش
ز برگش سایه تا بر خاک افتاد
زمین طومار مدح خویش بگشاد
نهالیرا که اینش برگ و بارست
بخاکپای او روی بهارست
ز موزونان نظر دریوزه دارم
که وصف بولسری را می نگارم
نهالش بسکه افتاده است موزون
کجی را برده است از ریشه بیرون
نهال بولسری در دور لاله
خیاره دار می گیرد پیاله
بگرد طبع می گردم چو پرگار
که یابم بهر تدویرش نمودار
بسرسبزی سرافرازست پیوست
که با چتر شهنشاهش سری هست
بصد گلزار معنی فکر گردید
که یک گل لایق دستار او چید
گلشن چون چشم تر کان تنگ خانه است
برای مرغ نکهت آشیانه است
ز چشم بد بود این چشم مستور
که بویش رفته چون نور نظر دور
گلشن در رشته فکرت کشیدم
دماغ از نکهت آن مست دیدم
ازین گل رشته چون زینت پذیرد
گهر را بعد از این در بر نگیرد
چو محبوبان سرو بر را نوازند
از آن گه طره گاهی تار سازند
زبویش ناف آهو خاک گلشن
بتان را منت پایش بگردن
هر آن رشته که گیرد عطر از این گل
ز بوی خویش بندد پای بلبل
بتحریک نسیم افتد دمادم
ازین گل بر عذار سبزه شبنم
نسیمی بر عذارش تا وزیده است
گلستان را بزیر گل کشیده است
گلش از باد گردد چون هواگیر
تو گوئی برف می بارد بکشمیر
زمین باغ را تا متن جدول
هزار گسترانده فرش مخمل
عجب نبود ز شور بلبل زار
که مخمل را کند از خواب بیدار
نگه بر هر نهال این گلستان
به پیچد خویشرا چون عشق پیچان
به پیش گلبن او بال طاووس
چو برگ گل کند هر دم زمین بوس
همیشه جدول از عکس ریاحین
نماید چون پر طاووس رنگین
چنان رنگی بروی کار آورد
کز آبش کاغذ ابری توان کرد
همیشه شبنمش از سبزه تر
نگردد دور چون از تیغ جوهر
زگلهایش که صد رنگ آشکارست
صدفها پیش نقاش بهارست
نسیمش عطرسائی چون کند سر
ز خیری می ستاند هاون زر
ببالیدن نهال ار کرد تقصیر
کشانده عشق پیچانش بزنجیر
زهر سبزه گلی رستست ناچار
گزیری نیست طوطی را ز منقار
عروس خوش نظر هر هفت کرده
عجب رنگی برون آرد ز پرده
نهالی را که هر برگش بود گل
دهد آبش ز خون خویش بلبل
رگ سرخی که از برگش عیانست
لب سبزان هندو رنگ پانست
زرنگ آمیزش باغست رنگین
بهارش خوانده طاوس والریاحین
سراپا همچو شعله در گرفتست
چسان آتش ببرگ تر گرفتست
بهم تاج خروس و جعفری یار
نشسته با هم اندر بزم گلزار
چنان با هم بسر یارانه بردند
که آبی در چمن بی هم نخوردند
در آغوش همند از مهربانی
چو یاقوتی که اندر زر نشانی
برای شاهدان این گلستان
بدست کیوره بین بیره پان
چه پانی دست صنعش بیره بسته
دماغش از نکهتش در گل نشسته
میان جمله گلها سرفرازست
زبان برگ گل بر او دراز است
گل کدهل نفهمیده است موسم
شکفته چون رخ یارست دایم
زبس در پایداری بر سر آمد
ز عیب بیوفائی گل برآمد
ز بیهوشی سمن بر سبزه غلطید
ز بد مستی معلق می زند بید
پر از لیلیست باغ از سرو موزون
عبث بیدش نگردیده است مجنون
مدام از جوش گل بینی درین باغ
فتاده گل بگل چون پنبه بر داغ
نهال نیمش از بس خوش نسیمست
دل طوبی زرشک آن دو نیم است
زشاخ دسته دسته سنبل تر
فرو آمیخته چون زلف دلبر
بهر برگش چو انگشت هنرمند
نهاد ایزد جدا خاصیتی چند
چنان با منفعت کز ریشه تا برگ
طلوع پیری است و داروی مرگ
اگر در سایه اش خوابیده بیمار
صحیح از خواب خوش گردیده بیدار
زمینی را که سازد سایه پرورد
ز خاک آن زمرد می توان کرد
بهارش قدر شاخ گل شکستست
گلستان از نسیمش نیم مستست
بسرسبزی چو بخت ارجمندان
برفعت همت فطرت بلندان
خیابان گرچه باشد فرشش از سنگ
پر از گل گشته همچون نقش ارژنگ
که سنگش بسکه هست آئینه کردار
بود عکس ریاحین زو پدیدار
از آن آب طراوت آشکارا
نمایان موج از آن مانند خارا
برین گلشن نظر هر کس که انداخت
خیابان را زجدول باز نشناخت
درین فردوس قصری دلفریبست
که چشم از دیدن او ناشکیبست
صفای خلد فرش آستانش
گرفته دلگشائی در میانش
سه جانب گلشن و در پیش دریاست
که هر موجش خم زلفی فرح ساست
در و دیوارش از تصویر گلزار
درو باید نشستن رو بدیوار
که از نظاره این قصر دلکش
گریزد غم زدل چون دود از آتش
ولی در دل بجا ماند همین درد
که نتوان چشم دیگر عاریت کرد
در آن حوضی پرآب زندگانیست
که موجش را خبر از ساحلش نیست
بود چشم حبابش رهزن هوش
کمند موج او در گردن هوش
زهر فواره اش آبی بر افلاک
روان همچون دعا از سینه پاک
از این بیش آب باریدی ز گردون
زمین بر آسمان می بارد اکنون
زبس تردستی وصفت نمائی
ز آب انداخته تیر هوائی
زمین تا از وجودش سرفرازست
زبان او بگردون خوش درازست
زوصفش چون توانم بود خاموش
که چون فواره معنی می زند جوش
بتوصیفش سخن را تا روا نیست
زبان فواره آب معانیست
بنای گلشن و این قصر والا
شد از ممتاز دوران مهد علیا
فرشته عصمت و بلقیس سیرت
چو مریم از تقدس پاک طینت
چنانش زاهل عالم برتری بود
که با شاه جهانش همسری بود
چو بانوی جهان بلقیس دوران
بجنت رفت از بزم سلیمان
همین جنت که از وی گشت آباد
بفرزند جهان آرای خود داد
چنین دلبند شه سر معلی
گرامی یادگار مهد علیا
بر اوج سروری خورشید دولت
ولی دائم نهان در ابر عصمت
همیشه باد این ثانی مریم
حریم افروز شاهنشاه عالم
بفرقش سایه باد از ظل یزدان
نشان تا باشد از خورشید تابان
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - بجهت نقش کردن بر حاشیه سراپرده شاهی
برای سراپرده اش آفتاب
ز زرتاب تابیده زرین طناب
چنان ابره از زر کشتی تابناک
که زرین شود میخ چوبین بخاک
شود اطلس چرخش ار آستر
بیابد ز اقبال روی دگر
چنان از طراوت صفا گستر است
گه از پرده چشم روشن تر است
جدائی ازین پرده تا می کشید
چو خواب پریشان که مخمل ندید
بجائی که او سایه گستر شود
ز زربفت او خاک پر زر شود
بنقش و نگارش چو طاووس دید
ز پر بیش از پا خجالت کشید
ز بزمت چنان عزت اندوخته
که زر خویشتن را بر او دوخته
بخدمت فشرده است پای درنگ
نمی آید از ایستادن بتنگ
زهی خدمت اندیش صاحب حیا
که گیرد عصا از درون قبا
نکرد از ادب پشت بر بزم شاه
که دارد چو او حق خدمت نگاه
ز قربش همه محرمان در حساب
چو استد کند پشت بر آفتاب
بهر سرزمینی که شاه جهان
نهاده است پاگشته بر گرد آن
ز زرتاب تابیده زرین طناب
چنان ابره از زر کشتی تابناک
که زرین شود میخ چوبین بخاک
شود اطلس چرخش ار آستر
بیابد ز اقبال روی دگر
چنان از طراوت صفا گستر است
گه از پرده چشم روشن تر است
جدائی ازین پرده تا می کشید
چو خواب پریشان که مخمل ندید
بجائی که او سایه گستر شود
ز زربفت او خاک پر زر شود
بنقش و نگارش چو طاووس دید
ز پر بیش از پا خجالت کشید
ز بزمت چنان عزت اندوخته
که زر خویشتن را بر او دوخته
بخدمت فشرده است پای درنگ
نمی آید از ایستادن بتنگ
زهی خدمت اندیش صاحب حیا
که گیرد عصا از درون قبا
نکرد از ادب پشت بر بزم شاه
که دارد چو او حق خدمت نگاه
ز قربش همه محرمان در حساب
چو استد کند پشت بر آفتاب
بهر سرزمینی که شاه جهان
نهاده است پاگشته بر گرد آن
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - برای نقش کردن بر دور سپر پادشاهی
پیش رخ شه نه سپر شد حجاب
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف قصر پادشاهی
زهی دولتسرای آتش افروز
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاک را آئینه بامت
چراغ اختران روشن زجاهت
ز شأن تست گر چرخت ببالاست
بضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنت عیانست
مگر خشتت ز خاک سر کشانست
گلت را خضر کرد دست آب پاشی
که تا باشد جهان پاینده باشی
بآن کرسی است از رفعت بنایت
که باشد طاق کسری خاکپایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض الهی
گدائی در برت بهتر ز شاهی
بتعریفت سخن کوته کمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلک در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
بگردون بسکه کردی آشنائی
محل جلوه ظل الهی
شهنشاه جهان دارای عالم
پناه اهل عالم تا بآدم
شهنشاهی که از فر خدائی
بگردون کرده قصرش خودنمائی
سجود در گهش بر جبهه دینست
بمژگان خاک رفتن فرض عینست
به پیش همتش در زیر افلاک
کف بگشاده ای دان این کف خاک
زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر
که از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت مؤید
بتخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر کرد
زطاق آسمان قطع نظر کرد
برفعت چون کنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد بکیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
بگل خورشید اندو دست بنا
مصور چون درو صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش کشیده است
که ابرو را مکان بالای دیده است
بیابد گر تماشائی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
بانداز جلایش صبح و خورشید
یکی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاک بگذشت
سرش زانسوی از افلاک بگذشت
تواضع پایه اقبال مندیست
بقدر خاکساری سربلندیست
در او شاه جهان مسندنشین است
کدامین سربلندی بیش ازین است
شهنشاهی که از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
بعهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واکرده از پیشانی شیر
زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان کار
که باشد کاه پشتیبان دیوار
به نیرویش زموی خویش نخجیر
کشد زه بر کمان ناخن شیر
کبوتر گر بزنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
زدینداریش دست شرع بالاست
زقلب شرع اینمعنی هویداست
پناه دین درین ایام هندست
بعهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام ازو گردیده محکم
که هندو زنده می سوزد ازین غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد بجز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا بسقا رو گشاده است
لبش در پاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه با کان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاک را آئینه بامت
چراغ اختران روشن زجاهت
ز شأن تست گر چرخت ببالاست
بضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنت عیانست
مگر خشتت ز خاک سر کشانست
گلت را خضر کرد دست آب پاشی
که تا باشد جهان پاینده باشی
بآن کرسی است از رفعت بنایت
که باشد طاق کسری خاکپایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض الهی
گدائی در برت بهتر ز شاهی
بتعریفت سخن کوته کمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلک در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
بگردون بسکه کردی آشنائی
محل جلوه ظل الهی
شهنشاه جهان دارای عالم
پناه اهل عالم تا بآدم
شهنشاهی که از فر خدائی
بگردون کرده قصرش خودنمائی
سجود در گهش بر جبهه دینست
بمژگان خاک رفتن فرض عینست
به پیش همتش در زیر افلاک
کف بگشاده ای دان این کف خاک
زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر
که از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت مؤید
بتخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر کرد
زطاق آسمان قطع نظر کرد
برفعت چون کنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد بکیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
بگل خورشید اندو دست بنا
مصور چون درو صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش کشیده است
که ابرو را مکان بالای دیده است
بیابد گر تماشائی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
بانداز جلایش صبح و خورشید
یکی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاک بگذشت
سرش زانسوی از افلاک بگذشت
تواضع پایه اقبال مندیست
بقدر خاکساری سربلندیست
در او شاه جهان مسندنشین است
کدامین سربلندی بیش ازین است
شهنشاهی که از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
بعهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واکرده از پیشانی شیر
زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان کار
که باشد کاه پشتیبان دیوار
به نیرویش زموی خویش نخجیر
کشد زه بر کمان ناخن شیر
کبوتر گر بزنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
زدینداریش دست شرع بالاست
زقلب شرع اینمعنی هویداست
پناه دین درین ایام هندست
بعهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام ازو گردیده محکم
که هندو زنده می سوزد ازین غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد بجز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا بسقا رو گشاده است
لبش در پاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه با کان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - ایضا له
ندارد شش جهت چون این مثمن
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای