عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دوست در جان و نیست خبرت
تشنه میری و آب در نظرت
نام دریا دلی برآوردی
طرفه اینه کآب نیست بر جگرت
بسکه پیش تو رفت ذکر فرات
صفت آب کرد تشنه ترت
برهد جانت از تعطش آب
که بسره وقت ما فتد گذرت
به خدا و بهشت مژده دهان
به خدا می دهند درد سرت
آدم از خود بهشت نیک بهشت
مرد باید به همت پدرت
به دو عالم نظر من چو کمال
تا نمایند عالم دگرت
تشنه میری و آب در نظرت
نام دریا دلی برآوردی
طرفه اینه کآب نیست بر جگرت
بسکه پیش تو رفت ذکر فرات
صفت آب کرد تشنه ترت
برهد جانت از تعطش آب
که بسره وقت ما فتد گذرت
به خدا و بهشت مژده دهان
به خدا می دهند درد سرت
آدم از خود بهشت نیک بهشت
مرد باید به همت پدرت
به دو عالم نظر من چو کمال
تا نمایند عالم دگرت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
رخسار دلفروزت خورشید بیزوال است
پیداست مه که پنهان از شرم آن جمال است
آن رغ کشیده دامی گرد قمر که زلف است
وآن لب نهاده داغی بر جان ما که خال است
زینسان که چون میانت شد جسم ما خیالی
اکنون امید وصلی ما را به آن خیال است
چون زلف و عارض تو دور و تسلسل آمد
آن هر دو گر به بینند اهل نظر محال است
درد و غمت نشاید بر ما حرام کردن
کانعام پادشاهان درویش را حلال است
حد جواب سلطان نبود کمال ما را
در حضرت سلاطین رسم گدا سوال است
نقشی از آن جمال است در حسن مطلع ما
خود مقطعش چه گویم در غایت کمال است
پیداست مه که پنهان از شرم آن جمال است
آن رغ کشیده دامی گرد قمر که زلف است
وآن لب نهاده داغی بر جان ما که خال است
زینسان که چون میانت شد جسم ما خیالی
اکنون امید وصلی ما را به آن خیال است
چون زلف و عارض تو دور و تسلسل آمد
آن هر دو گر به بینند اهل نظر محال است
درد و غمت نشاید بر ما حرام کردن
کانعام پادشاهان درویش را حلال است
حد جواب سلطان نبود کمال ما را
در حضرت سلاطین رسم گدا سوال است
نقشی از آن جمال است در حسن مطلع ما
خود مقطعش چه گویم در غایت کمال است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
روزی که به من ناز و عتابت به حساب است
آن روز مرا روز حساب است و عذاب است
گفتی پس قرنی ز جفایت بکشم دست
فریاد من از دست تو باز این چه عتاب است
خواهند شدن صید و تا ماه ز ماهی
کز عارض و زلف تو بسی شست در آب است
گرد لب و رخسار تو جان بر سر آتش
از ذوق نمک رقص کنان همچو کباب است
من پند تو چون بشنوم ای شیخ که چون عود
گوشیم سوی مطرب و گوشی به رباب است
در مجلس و عظم به قدح پیش کشد دل
روزی که هوا سرد بود روز شراب است
از غمزه میندیش کمال و بکش آن زلف
گر مرغ ببر دام که صیاد به خواب است
آن روز مرا روز حساب است و عذاب است
گفتی پس قرنی ز جفایت بکشم دست
فریاد من از دست تو باز این چه عتاب است
خواهند شدن صید و تا ماه ز ماهی
کز عارض و زلف تو بسی شست در آب است
گرد لب و رخسار تو جان بر سر آتش
از ذوق نمک رقص کنان همچو کباب است
من پند تو چون بشنوم ای شیخ که چون عود
گوشیم سوی مطرب و گوشی به رباب است
در مجلس و عظم به قدح پیش کشد دل
روزی که هوا سرد بود روز شراب است
از غمزه میندیش کمال و بکش آن زلف
گر مرغ ببر دام که صیاد به خواب است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
روی تو قبله مناجات است
دیدنت احسن العبادات است
آگه از راز آن دهان و میان
عالم السر والخفیات است
مخلصان را وصال تست خیال
مخلصی باعث خیالات است
بر بساط چمن به صد رخ گل
پیش نقش رخ تو رخ مات است
تو روانی به قد به لب جانی
زندگی بی تو از محالات است
گر بنازم کشی مکن تأخیر
که ز تأخیر بیم آفات است
زنده تر شد ز کشتن تو کمال
عاشقان را بی کرامات است
دیدنت احسن العبادات است
آگه از راز آن دهان و میان
عالم السر والخفیات است
مخلصان را وصال تست خیال
مخلصی باعث خیالات است
بر بساط چمن به صد رخ گل
پیش نقش رخ تو رخ مات است
تو روانی به قد به لب جانی
زندگی بی تو از محالات است
گر بنازم کشی مکن تأخیر
که ز تأخیر بیم آفات است
زنده تر شد ز کشتن تو کمال
عاشقان را بی کرامات است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سرست
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست
ناصحا دعوت مکن ما را به فردوس برین
کاستان همت صاحبدلان زآن بر ترست
گر براند از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست
می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود
کاین سعادت زاهدان شهر ما را کمترست
چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من
خرقه کردم رهن مستان و سمن در دفترست
ما برندی بر مقام قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامت گوی ما بر منبرست
داشت آن سودا که در پایت سر اندازد کمال
سر برفت و همچنانش این نمنا در سرست
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست
ناصحا دعوت مکن ما را به فردوس برین
کاستان همت صاحبدلان زآن بر ترست
گر براند از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست
می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود
کاین سعادت زاهدان شهر ما را کمترست
چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من
خرقه کردم رهن مستان و سمن در دفترست
ما برندی بر مقام قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامت گوی ما بر منبرست
داشت آن سودا که در پایت سر اندازد کمال
سر برفت و همچنانش این نمنا در سرست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از کویت بفردوس اعلى دری است
نثار در تست هرجا سری است
تو رضوان نوشین لبی و شراب
ز دست تو هر قطره ای کوثری است
تو از رحمتی آبت و بند زلف
ز طاوس بر روی آیت پری است
مرو همچو بیانی از پیش چشم
درین گوشه بنشین که خوش منظری است
ز دودم بپرهیز کز سوز عشق
بهر عضو من آتش دیگری است
کجا ملک حسن تو باید شکست
که هر سر ز دل ها نرا لشکری است
عجب آتش است آتش دل کمال
که دوزخ ازین شعله خاکستری است
نثار در تست هرجا سری است
تو رضوان نوشین لبی و شراب
ز دست تو هر قطره ای کوثری است
تو از رحمتی آبت و بند زلف
ز طاوس بر روی آیت پری است
مرو همچو بیانی از پیش چشم
درین گوشه بنشین که خوش منظری است
ز دودم بپرهیز کز سوز عشق
بهر عضو من آتش دیگری است
کجا ملک حسن تو باید شکست
که هر سر ز دل ها نرا لشکری است
عجب آتش است آتش دل کمال
که دوزخ ازین شعله خاکستری است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ساقی لب تو این کرم از من دریغ داشت
میها که داشت یک دو دم از من دریغ داشت
بنمود صد گرم به حریفان هزار حیف
بوسی دو نیز بر قدم از من دریغ داشت
دی گفتمش بگز لب خود را به من بده بر
آن نقل هم ز خویش و هم از من دریغ داشت
من مورم و نگین جم آن لب غریب نیست
گر خانم و نگین جم از من دریغ داشت
پشت دلم چو طاق دو ابروش خم گرفت
زین غم که زلف خم به خم از من دریغ داشت
ای نامه بر بیار تو باری سلام خشک
گر بار رشحه قلم از من دریغ داشت
بر در خواست تا شنود آه کس کمال
بانگ کبوتر حرم از من دریغ داشت
میها که داشت یک دو دم از من دریغ داشت
بنمود صد گرم به حریفان هزار حیف
بوسی دو نیز بر قدم از من دریغ داشت
دی گفتمش بگز لب خود را به من بده بر
آن نقل هم ز خویش و هم از من دریغ داشت
من مورم و نگین جم آن لب غریب نیست
گر خانم و نگین جم از من دریغ داشت
پشت دلم چو طاق دو ابروش خم گرفت
زین غم که زلف خم به خم از من دریغ داشت
ای نامه بر بیار تو باری سلام خشک
گر بار رشحه قلم از من دریغ داشت
بر در خواست تا شنود آه کس کمال
بانگ کبوتر حرم از من دریغ داشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
سرو قدت روان لبت جان است
جان من این روان من آن است
حلقه حلقه اگر نه مست نواند
در گوش تو از چه غلطان است
یادگارم ز تیر غمزه تو
بر دل خسته داغ پیکان است
دیده در علم دید؛ درانی است
تا در کنار این معانی نه حد باران است
گفتمش مرغ زیرک است دلم
گفت صیاد نیز پردان است
گفتم این میم و هاست روی بتافت
بنگریدش که چون سخن دان است
عشق ما عبر خطت که نیست هنوز
سوز پیدا و دود پنهان است
ختم شد بر کمال لطف سخن
هرچه بعد از کمال نقصان است
جان من این روان من آن است
حلقه حلقه اگر نه مست نواند
در گوش تو از چه غلطان است
یادگارم ز تیر غمزه تو
بر دل خسته داغ پیکان است
دیده در علم دید؛ درانی است
تا در کنار این معانی نه حد باران است
گفتمش مرغ زیرک است دلم
گفت صیاد نیز پردان است
گفتم این میم و هاست روی بتافت
بنگریدش که چون سخن دان است
عشق ما عبر خطت که نیست هنوز
سوز پیدا و دود پنهان است
ختم شد بر کمال لطف سخن
هرچه بعد از کمال نقصان است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
سرو ما را قد و بالاتی خوش است
دیدن آنه گل تماشانی خوش است
تا رخش بینیم گو بالا نمای
از آنکه به دیدن به بالاتی خوش است
از سر ما پای او شد کوفته
کوفتن صوفی چنین پائی خوش است
سری لب چشمش اشارت می کند
کانچه بادامی است حلوانی خوش است
از سر سودانیان خالی مباد
سایه زلفش که سودائی خوش است
کشتن ما گرچه او را آرزوست
آرزوی او تمنائی خوش است
گر رود سر هم مرو از جا کمال
پای بر جانی چنین جانی خوش است
دیدن آنه گل تماشانی خوش است
تا رخش بینیم گو بالا نمای
از آنکه به دیدن به بالاتی خوش است
از سر ما پای او شد کوفته
کوفتن صوفی چنین پائی خوش است
سری لب چشمش اشارت می کند
کانچه بادامی است حلوانی خوش است
از سر سودانیان خالی مباد
سایه زلفش که سودائی خوش است
کشتن ما گرچه او را آرزوست
آرزوی او تمنائی خوش است
گر رود سر هم مرو از جا کمال
پای بر جانی چنین جانی خوش است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
سری که پیش تو بر آستان خدمت نیست
سربست آن که سزاوار تاج عزت نیست
به جد و جهد یر کجا شود وصلت
که قرب پادشهان جز به سی دولت نیست
ز قامت نو به طوبی کشد دل زاهد
کسی که عشق ندارد بلند همت نیست
کدام کشته عشق است از تو رفته به خاک
که جان غرقه به خونش غریق رحمت نیست
به چشم اهل نظر کم بود ز پروانه
دلی که سوخته آتش محبت نیست
از اشک ناشد. رنگین مناز با رخ زرد
زری که سرخ نباشد چنان به قیمت نیست
کمال مطالب دردی به غصه شاکر باش
که جز به شکر کسی را مزید نعمت نیست
سربست آن که سزاوار تاج عزت نیست
به جد و جهد یر کجا شود وصلت
که قرب پادشهان جز به سی دولت نیست
ز قامت نو به طوبی کشد دل زاهد
کسی که عشق ندارد بلند همت نیست
کدام کشته عشق است از تو رفته به خاک
که جان غرقه به خونش غریق رحمت نیست
به چشم اهل نظر کم بود ز پروانه
دلی که سوخته آتش محبت نیست
از اشک ناشد. رنگین مناز با رخ زرد
زری که سرخ نباشد چنان به قیمت نیست
کمال مطالب دردی به غصه شاکر باش
که جز به شکر کسی را مزید نعمت نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت
دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت
بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی
همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت
خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی
او زما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت
در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش
بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت
مردم نظارگی را اشکم از هر مو ربود
هرچه میدیدم به ساحل موج دریا برد و رفت
عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد
یک به یک انگشت های پاش سرما برد و رفت
تا نشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال
جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت
دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت
بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی
همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت
خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی
او زما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت
در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش
بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت
مردم نظارگی را اشکم از هر مو ربود
هرچه میدیدم به ساحل موج دریا برد و رفت
عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد
یک به یک انگشت های پاش سرما برد و رفت
تا نشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال
جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
شهید تیغ عشق آر بی گناه است
به جنت جای ماه در پیشگاه است
ز عشق امروز هر کو سرخ رو نیست
به محشر نامه اش فردا سیاه است
محب را روز محشر روز اجر است
که هر عضویش بر دردی گواه است
شب ما می شود روشن به صد ماه
شب عاشق سیاه از دود آه است
به روی زرد هر گردی ازین راه
که میبینی نشان مرد راه است
خیال خاک پای او گدا را
اگر در سر بود صاحب کلاه است
کمال از پادشه دارد فراغت
به وقت خویش او هم پادشاه است
به جنت جای ماه در پیشگاه است
ز عشق امروز هر کو سرخ رو نیست
به محشر نامه اش فردا سیاه است
محب را روز محشر روز اجر است
که هر عضویش بر دردی گواه است
شب ما می شود روشن به صد ماه
شب عاشق سیاه از دود آه است
به روی زرد هر گردی ازین راه
که میبینی نشان مرد راه است
خیال خاک پای او گدا را
اگر در سر بود صاحب کلاه است
کمال از پادشه دارد فراغت
به وقت خویش او هم پادشاه است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
صبا زعشوه پنهان دوست الله دوست
از ساغر لب پنهان دوست الله دوست
زپسته ده او که هیچ پیدا نیست
نصیبه ای به قیران دوست الله دوست
ز تیر غمزه خونریز یار الله داد
اگلی ز گلشن بستان دوست الله دوست
زخیل سنبل بستان بار شیدالله
را زچشم سر خوش فتان دوست الله دوست
کمال زنده به بوی گلی ز گلشن اوست
پر صبا ز گلستان دوست الله دوست
از ساغر لب پنهان دوست الله دوست
زپسته ده او که هیچ پیدا نیست
نصیبه ای به قیران دوست الله دوست
ز تیر غمزه خونریز یار الله داد
اگلی ز گلشن بستان دوست الله دوست
زخیل سنبل بستان بار شیدالله
را زچشم سر خوش فتان دوست الله دوست
کمال زنده به بوی گلی ز گلشن اوست
پر صبا ز گلستان دوست الله دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت
سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام
بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
در دیده خیال قد تو روز جدائی
چون سایه طوبی است به گرمای فیامت
گر زلف کجت بیند امام از خم محراب
جز سوره واللیل نخواند به امامت
دی دید قیام تو مؤذن به نمازی
قد قامت او برد زیاد آن قد و قامت
ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم
صاحب نظری هسته ز انواع کرامت
برخیز کمال از سر ناموس که رندان
کردند اقامت به سر کوی ملامت
سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام
بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
در دیده خیال قد تو روز جدائی
چون سایه طوبی است به گرمای فیامت
گر زلف کجت بیند امام از خم محراب
جز سوره واللیل نخواند به امامت
دی دید قیام تو مؤذن به نمازی
قد قامت او برد زیاد آن قد و قامت
ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم
صاحب نظری هسته ز انواع کرامت
برخیز کمال از سر ناموس که رندان
کردند اقامت به سر کوی ملامت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
عارف پنهان ز پیدا خوشتر است
گنج را گنجینه مأوا خوشتر است
عالم آزادگی خوش عالمی است
ای دل آنجا رو که آنجا خوشتر است
اندرین پستی دلت نگرفت هیچ
عزم بالا کن که بالا خوشتر است
عاشقان را دل به وحدت می کشد
مرغ آبی را به دریا خوشتر است
خواجه انکار قیامت سرو می کند
زانکه امروزش ز فردا خوشتر است
یک نظر قانع شو از عالم کمال
نخل مومین را تماشا خوشتر است
گنج را گنجینه مأوا خوشتر است
عالم آزادگی خوش عالمی است
ای دل آنجا رو که آنجا خوشتر است
اندرین پستی دلت نگرفت هیچ
عزم بالا کن که بالا خوشتر است
عاشقان را دل به وحدت می کشد
مرغ آبی را به دریا خوشتر است
خواجه انکار قیامت سرو می کند
زانکه امروزش ز فردا خوشتر است
یک نظر قانع شو از عالم کمال
نخل مومین را تماشا خوشتر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
عاشق بی درد را بر در او بار نیست
محرم این بار گاه جز دل افگار نیست
هست من خسته را پیش تو مردن هوس
جز هوس زیستن در سر بیمار نیست
دل بجز انکار زهد کار ندارد دگر
کار تو داری دلا چون به ازین کار نیست
عقل نیارد نهاد بر من بیدل سپاس
بر سر آزادگان منت دستار نیست
قیمت من کرد بار گفت نیرزد به هیچ
بهتر ازین بنده را هیچ خریدار نیست
منتظر روی حور ماند ز روی تو دور
دیده خالی ز نور در خور دیدار نیست
گرچه خوش آید به چشم گلشن جنت کمال
در نظر ما به از خاک در کار نیست
محرم این بار گاه جز دل افگار نیست
هست من خسته را پیش تو مردن هوس
جز هوس زیستن در سر بیمار نیست
دل بجز انکار زهد کار ندارد دگر
کار تو داری دلا چون به ازین کار نیست
عقل نیارد نهاد بر من بیدل سپاس
بر سر آزادگان منت دستار نیست
قیمت من کرد بار گفت نیرزد به هیچ
بهتر ازین بنده را هیچ خریدار نیست
منتظر روی حور ماند ز روی تو دور
دیده خالی ز نور در خور دیدار نیست
گرچه خوش آید به چشم گلشن جنت کمال
در نظر ما به از خاک در کار نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
عاشقم بر دلبری با کس چرا گویم که کیست
تو کهای باری رقیبا تا ترا گویم که کیست
آنکه هوشم برد از تن نکهت پیراهنش
گر بیاید باز با باد صبا گویم که کیست
چون ز روی خوب منعم می کنید ای زاهدان
قبله و محراب خود کی با شما گویم که کیست
عاشق خود را چرا هر بار کوئی بیوفا
گر نرنجد خاطر تو بی وفا گویم که کیست
در میان دلربایان از بتان شوخ چشم
گر نگیری خشم شوخ دلربا گویم که کیست
عاشق من کیست گوئی نا بریزم خون او
جانب من حمله کن شمشیر تا گویم که کیست
گویدم هر دم رقیبت کز گدایانی کمال
گر سگی و جنگ بگذارد گدا گویم که کیست
تو کهای باری رقیبا تا ترا گویم که کیست
آنکه هوشم برد از تن نکهت پیراهنش
گر بیاید باز با باد صبا گویم که کیست
چون ز روی خوب منعم می کنید ای زاهدان
قبله و محراب خود کی با شما گویم که کیست
عاشق خود را چرا هر بار کوئی بیوفا
گر نرنجد خاطر تو بی وفا گویم که کیست
در میان دلربایان از بتان شوخ چشم
گر نگیری خشم شوخ دلربا گویم که کیست
عاشق من کیست گوئی نا بریزم خون او
جانب من حمله کن شمشیر تا گویم که کیست
گویدم هر دم رقیبت کز گدایانی کمال
گر سگی و جنگ بگذارد گدا گویم که کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
عشق از نام و از نشان یکتاست
بینشانی نشان مرد خداست
هر را از مقام بی رنگی
رنگی ز رنگ او پیداست
خلعت عشق نیست لایق عقل
کاین قبا بر قد دل آمد راست
دل چه و دین کدام و عقل کدام
عشق را دل کجا و صبر کجاست
بی بصیر را چه بهره از خورشید
در خور نور دیدہ بیناست
دل مرنجان ز هیچ رنج کمال
خامه رنجی که راحتش ز دواست
گر زدی جز به باد او نفسی
آن نفس نیست بلکه باد هواست
هر که در زیر پای مردان رفت
از همه دست دست او بالاست
بینشانی نشان مرد خداست
هر را از مقام بی رنگی
رنگی ز رنگ او پیداست
خلعت عشق نیست لایق عقل
کاین قبا بر قد دل آمد راست
دل چه و دین کدام و عقل کدام
عشق را دل کجا و صبر کجاست
بی بصیر را چه بهره از خورشید
در خور نور دیدہ بیناست
دل مرنجان ز هیچ رنج کمال
خامه رنجی که راحتش ز دواست
گر زدی جز به باد او نفسی
آن نفس نیست بلکه باد هواست
هر که در زیر پای مردان رفت
از همه دست دست او بالاست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
عشق آئین پارسایان نیست
سلطنت رسم بینوایان نیست
می به صوفی مده که آن صافی
در خور حال بی صفایان نیست
مگر آن دل که برقرار خودست
واقف از حال بیقراران نیست
یار بیگانه شد چنان امروز
کش دگر بار آشنایان نیست
آنکه مشغول نعمت و نازست
هیچش اندوه بینوایان نیست
دولت وصل خواستم گفتند
سلطنت در خور گدایان نیست
رهبران چون کمال این ره را
سالها رفته اند و پایان نیست
سلطنت رسم بینوایان نیست
می به صوفی مده که آن صافی
در خور حال بی صفایان نیست
مگر آن دل که برقرار خودست
واقف از حال بیقراران نیست
یار بیگانه شد چنان امروز
کش دگر بار آشنایان نیست
آنکه مشغول نعمت و نازست
هیچش اندوه بینوایان نیست
دولت وصل خواستم گفتند
سلطنت در خور گدایان نیست
رهبران چون کمال این ره را
سالها رفته اند و پایان نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست
رین شیوه به اندازه مردی است که مردست
آنکس که درین صرف نکردست همه عمر
بیچاره ندانم که همه عمر چه کردست
زاهد چه عجب گر کند از عشق تو پرهیز
کس لذت این باده چه داند که نخوردست
عاشق که نه گرمست چو شمع از سر سوزی
گر آتش محض است به جان تو که سردست
اشکی که بود سرخ چو رخسار تو داریم
ما را ز تو نشریف نه تنها رخ زردست
بی شب که بر آن در من خاکی ز ضعیفی
بنشستم و پنداشت رقیب نو که گردست
گر هست کمال از دو جهان فرد عجب نیست
این نیز کمالی است که آزاده و فردست
رین شیوه به اندازه مردی است که مردست
آنکس که درین صرف نکردست همه عمر
بیچاره ندانم که همه عمر چه کردست
زاهد چه عجب گر کند از عشق تو پرهیز
کس لذت این باده چه داند که نخوردست
عاشق که نه گرمست چو شمع از سر سوزی
گر آتش محض است به جان تو که سردست
اشکی که بود سرخ چو رخسار تو داریم
ما را ز تو نشریف نه تنها رخ زردست
بی شب که بر آن در من خاکی ز ضعیفی
بنشستم و پنداشت رقیب نو که گردست
گر هست کمال از دو جهان فرد عجب نیست
این نیز کمالی است که آزاده و فردست