عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مطایبه
در جستن وصل آن بت چینا
بر اسب امید برنهم زینا
وندر ره عشق او بپویانم
باشد که رسم بکام دل زینا
یکچند بوصل او شدم شادان
دشمن ز وصال ما دوغمگینا
جان و دل من بوصل آن دلبر
چون باغ ارم پر از ریاحینا
ناگاه بما رسید چشم بد
بربود مرا ز من شیاطینا
گویم که سبب چه بود هجران را
پنهان نکنم ز خلق چندینا
من بودم و من یقولکی با من
در هجر گلی برسم و آئینا
در پیش نهاده رطل جام می
رنگین چون ریحان آن نگارینا
اندر رخ آن صنم نگه کردم
آن خوبتر از بتان تکسینا
گفتم صنما چو روی خوب تو
نی هست به کافری نه در دینا
لیکن بتو مرمرا بد این حاجت
گفتا که صدت رواست درحینا
گفتم که از ارگ تو بگشایم
گفتا که گشاده کن هلاهینا
بگشادم تا بدیدمش آن . . .
چون سوسن و یاسمین و نسرینا
. . . بمثل چو گنبد سیمین
چون سفره خائنی پر از چینا
من نیز برون کشیدم از . . .
این لنگ روان و کور ره بینا
چوبش کردم . . . بدین روغن
بی کنجد و بی جو ازو کوبینا
ز آهستگی که اندر او . . .
خندید . . . و کرد هین هینا
گفتا که زهی نجیب سلمانی
خوش میدانی کشید سرگینا
صد ره اگرم کنی بروزی در
هر بار به آید از نخستینا
چون نوبت مایقول پیش آمد
از خرده بلا در بلا گینا
بگرفت بدست . . . و میگفتی
این طرفه نوا یک نو آیینا
ای . . . من ای عیار جنگ آور
چون تو نه بچین و نه بما چینا
بالای دراز تو بچه ماند
ماند بمناره قستتینا
گر با تو ز خانه سوی کو آیم
بندند چو اژدها و آدینا
گویند که میربوالعمید آمد
آن صاحب طبل و گرز و میتینا
کز اسب پیاده خانه اندازد
صد مرد سوار شهره بزمینا
این گفت و بکرد روی زی کودک
هین بر سر . . . من تو بنشینا
تا . . . کنم بدین عمود خود
چون چنبر موکب سلاطینا
با . . . تو آن کنم کجا نکند
بر سینه کبک ماده شاهینا
کودک چو شنید از وی این دعوی
گفت آه من غریب مسکینا
ایدون که درست گردد این دعوی
شد نامه عمر من هبابینا
بر قصد هلاک جان من بودی
کس با کس نکرد چو نینا
ز امین من و دعای آن کودک
در حال شد آن عمود پستینا
باز از پس آن ستودن بیحد
بگشاد زبان خود بنفرینا
آژنگ میان ابروان افکند
رخ کرد ترش بسان رخبینا
کی . . . دروغ میکنی لافم
مانند کنی مرا بعینا
آنست که از برای او هر شب
می . . . زدی نه خمسه بل خمسینا
امروز که دست یافتی بروی
نامرد شدی و خر و ننگینا
برخیز و . . . مرد را اکنون
یا سرت بدون برم بسکینا
گفتا نکنم بامر تو کاری
بگذار بفضل خود بمن اینا
بیمارم و زار و . . . بالینم
بگذار که سر نهم ببالینا
ور من بمرم ز تو طمع دارم
در گور کنی مرا تو تلقینا
نرسید و رمید از من آن کودک
کاین کند بجای من کند کینا
خیر است همیشه دشمن مردان
کافر همه ساله دشمن دینا
هجران مرا سبب همین بود است
زین دورم از آن لبان شیرینا
بر اسب امید برنهم زینا
وندر ره عشق او بپویانم
باشد که رسم بکام دل زینا
یکچند بوصل او شدم شادان
دشمن ز وصال ما دوغمگینا
جان و دل من بوصل آن دلبر
چون باغ ارم پر از ریاحینا
ناگاه بما رسید چشم بد
بربود مرا ز من شیاطینا
گویم که سبب چه بود هجران را
پنهان نکنم ز خلق چندینا
من بودم و من یقولکی با من
در هجر گلی برسم و آئینا
در پیش نهاده رطل جام می
رنگین چون ریحان آن نگارینا
اندر رخ آن صنم نگه کردم
آن خوبتر از بتان تکسینا
گفتم صنما چو روی خوب تو
نی هست به کافری نه در دینا
لیکن بتو مرمرا بد این حاجت
گفتا که صدت رواست درحینا
گفتم که از ارگ تو بگشایم
گفتا که گشاده کن هلاهینا
بگشادم تا بدیدمش آن . . .
چون سوسن و یاسمین و نسرینا
. . . بمثل چو گنبد سیمین
چون سفره خائنی پر از چینا
من نیز برون کشیدم از . . .
این لنگ روان و کور ره بینا
چوبش کردم . . . بدین روغن
بی کنجد و بی جو ازو کوبینا
ز آهستگی که اندر او . . .
خندید . . . و کرد هین هینا
گفتا که زهی نجیب سلمانی
خوش میدانی کشید سرگینا
صد ره اگرم کنی بروزی در
هر بار به آید از نخستینا
چون نوبت مایقول پیش آمد
از خرده بلا در بلا گینا
بگرفت بدست . . . و میگفتی
این طرفه نوا یک نو آیینا
ای . . . من ای عیار جنگ آور
چون تو نه بچین و نه بما چینا
بالای دراز تو بچه ماند
ماند بمناره قستتینا
گر با تو ز خانه سوی کو آیم
بندند چو اژدها و آدینا
گویند که میربوالعمید آمد
آن صاحب طبل و گرز و میتینا
کز اسب پیاده خانه اندازد
صد مرد سوار شهره بزمینا
این گفت و بکرد روی زی کودک
هین بر سر . . . من تو بنشینا
تا . . . کنم بدین عمود خود
چون چنبر موکب سلاطینا
با . . . تو آن کنم کجا نکند
بر سینه کبک ماده شاهینا
کودک چو شنید از وی این دعوی
گفت آه من غریب مسکینا
ایدون که درست گردد این دعوی
شد نامه عمر من هبابینا
بر قصد هلاک جان من بودی
کس با کس نکرد چو نینا
ز امین من و دعای آن کودک
در حال شد آن عمود پستینا
باز از پس آن ستودن بیحد
بگشاد زبان خود بنفرینا
آژنگ میان ابروان افکند
رخ کرد ترش بسان رخبینا
کی . . . دروغ میکنی لافم
مانند کنی مرا بعینا
آنست که از برای او هر شب
می . . . زدی نه خمسه بل خمسینا
امروز که دست یافتی بروی
نامرد شدی و خر و ننگینا
برخیز و . . . مرد را اکنون
یا سرت بدون برم بسکینا
گفتا نکنم بامر تو کاری
بگذار بفضل خود بمن اینا
بیمارم و زار و . . . بالینم
بگذار که سر نهم ببالینا
ور من بمرم ز تو طمع دارم
در گور کنی مرا تو تلقینا
نرسید و رمید از من آن کودک
کاین کند بجای من کند کینا
خیر است همیشه دشمن مردان
کافر همه ساله دشمن دینا
هجران مرا سبب همین بود است
زین دورم از آن لبان شیرینا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - بدو گفتم
در راه مرادی صنمی در گذر آمد
رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد
شوخی شکری سروقدی قحبککی چست
کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد
در پیش وی استادم و راهش بگرفتم
زانسان که چنان دلبرم اندر گذر آمد
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من بسخن گفتن گستاخ درآمد
گفتم که بمهمان برم آئی تو مرا گفت
از خانه مرا رای بجای دگر آمد
گفتم که بتقدیر کجا ماند تدبیر
هر رای که اندر قضا و قدر آمد
گر بر سر ما هست قصائی که بباشد
آن مرد قضا جوید کو بی خبر آمد
رورو که سوی حجره خرامیم و بباشیم
کز سیم برت کارک ما همچو زر آمد
نرد است و شرابست و کبابست و ربابست
دانی تو که هر چار نشاط بشر آمد
شیرین سخنم دید و بدین چرب زبانی
زان سنگدلی پاره ککی نرمتر آمد
قصه چکنم بردم تا خانه چنان ماه
آنماه که پیرایه شمس و قمر آمد
زان پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد
رطلی دو منی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده کش و باده خور آمد
پس عرصه بیفکند و فرو چیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد
از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم
هم حضل بهفده شد و هم داوسر آمد
برداشت رباب از سر شنگی و پس آنگه
بنواخت وزو جمله نواها هدر آمد
در پرده نوروز بدین وزن غزل گفت
وزنی که همه مطلع فتح و ظفر آمد
اشک و رخ من در غم تو سیم و زر آمد
چشم و دل من در هوست خشک و تر آمد
از دیده و دل کرده شرابی و کبابی
هر چند که در نزد تو این ماحضر آمد
بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر
این هدیه که در نزد تو بس مختصر آمد
شیرین بکن این تلخ دل سوخته من
زان قند که سرمایه شهد و شکر آمد
بنهاد رباب و سخن شعر درافکند
یک نکته او مایه عقد گهر آمد
از وزن و قوافی وز ایهام سخن گفت
الفاظ نکت بودش و معنی غرر آمد
من واله و حیران شده از گفتن آنماه
زان لفظ که آرایش اهل هنر آمد
از باده و از چرب زبانی چنان ماه
اندر سرما هر دو ز مستی اثر آمد
فارغ ز بد و نیک گشادم ره شلوار
وندر کفلش دست و هی چون کمر آمد
برجستم و چابک بمیان رانش نشستم
مولع شدم از حرص و مرا صد نفر آمد
لیکن چکنم آه که خرگوش فروخفت
ماننده مستی که سرش پر خمر آمد
جنبیدم و افتادم و برخاستم از جای
او خفت و نجنبید و نه کاریم برآمد
چون ابر مرا در حرکت سست پئی دید
از زیر برون جست و مرا بر زبر آمد
آمد شد بسیار همی کرد بر آن سر
یک چشم مرا کور شد او هر دو کر آمد
جنبید مرا بر زبر و خفت در آن زیر
بر جانم از آن غصه هزاران بتر آمد
از شرم بدو گفتم ای ماه گرامی
حمدان مرا میل بسوی پسر آمد
در گرد . . . س و گرد زنان هیچ نگردد
. . . ن جوید و از . . . س همه سالش حذر آمد
خندید و مرا گفت که آری سره . . . ریست
کش راه و روش جمله بکوه و کمر آمد
برگشت و درآورد یکی طاق بقیوق
کز دیدن او نور بسی در بصر آمد
گل بود که با یاسمن آمیخته بودند
یا لاله که بر گرد شکوفه ببر آمد
من باز دگر باره بر آن دنبه بخفتم
چندان حرکت رفت که خون جگر آمد
یک رگ نه بجنبید از آن جمله رگها
در سیر چگویم که عجب بدسیر آمد
چون دید که حمدان مرا نیست حیاتی
یک تیز فرو داد و یکی گند برآمد
تر گشت زهارم ز گهش تا سر زانو
بر جانم ازین واقعه صد شور و شر آمد
گفتم که چه کردی و چه خوانند چنین حال
ای قحبه که از فعل تو جانرا خطر آمد
گفتا برو ای شاعر مأبون که بدیدم
خود لایق تو بی سخنی . . . ر خر آمد
در خوردن ریش تو چنین کار سزا شد
کاین . . . ر نخوانند که نقش صور آمد
بر بسته بناموس دوالی بمیان ران
حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد
چادر بسر آورد و فرو بست سراویل
بیرون شد و این قصه بنظم و سمر آمد
اینست جواب سخن میر معزی
مه بین که ز نو در خط آن خوش پسر آمد
رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد
شوخی شکری سروقدی قحبککی چست
کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد
در پیش وی استادم و راهش بگرفتم
زانسان که چنان دلبرم اندر گذر آمد
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من بسخن گفتن گستاخ درآمد
گفتم که بمهمان برم آئی تو مرا گفت
از خانه مرا رای بجای دگر آمد
گفتم که بتقدیر کجا ماند تدبیر
هر رای که اندر قضا و قدر آمد
گر بر سر ما هست قصائی که بباشد
آن مرد قضا جوید کو بی خبر آمد
رورو که سوی حجره خرامیم و بباشیم
کز سیم برت کارک ما همچو زر آمد
نرد است و شرابست و کبابست و ربابست
دانی تو که هر چار نشاط بشر آمد
شیرین سخنم دید و بدین چرب زبانی
زان سنگدلی پاره ککی نرمتر آمد
قصه چکنم بردم تا خانه چنان ماه
آنماه که پیرایه شمس و قمر آمد
زان پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد
رطلی دو منی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده کش و باده خور آمد
پس عرصه بیفکند و فرو چیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد
از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم
هم حضل بهفده شد و هم داوسر آمد
برداشت رباب از سر شنگی و پس آنگه
بنواخت وزو جمله نواها هدر آمد
در پرده نوروز بدین وزن غزل گفت
وزنی که همه مطلع فتح و ظفر آمد
اشک و رخ من در غم تو سیم و زر آمد
چشم و دل من در هوست خشک و تر آمد
از دیده و دل کرده شرابی و کبابی
هر چند که در نزد تو این ماحضر آمد
بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر
این هدیه که در نزد تو بس مختصر آمد
شیرین بکن این تلخ دل سوخته من
زان قند که سرمایه شهد و شکر آمد
بنهاد رباب و سخن شعر درافکند
یک نکته او مایه عقد گهر آمد
از وزن و قوافی وز ایهام سخن گفت
الفاظ نکت بودش و معنی غرر آمد
من واله و حیران شده از گفتن آنماه
زان لفظ که آرایش اهل هنر آمد
از باده و از چرب زبانی چنان ماه
اندر سرما هر دو ز مستی اثر آمد
فارغ ز بد و نیک گشادم ره شلوار
وندر کفلش دست و هی چون کمر آمد
برجستم و چابک بمیان رانش نشستم
مولع شدم از حرص و مرا صد نفر آمد
لیکن چکنم آه که خرگوش فروخفت
ماننده مستی که سرش پر خمر آمد
جنبیدم و افتادم و برخاستم از جای
او خفت و نجنبید و نه کاریم برآمد
چون ابر مرا در حرکت سست پئی دید
از زیر برون جست و مرا بر زبر آمد
آمد شد بسیار همی کرد بر آن سر
یک چشم مرا کور شد او هر دو کر آمد
جنبید مرا بر زبر و خفت در آن زیر
بر جانم از آن غصه هزاران بتر آمد
از شرم بدو گفتم ای ماه گرامی
حمدان مرا میل بسوی پسر آمد
در گرد . . . س و گرد زنان هیچ نگردد
. . . ن جوید و از . . . س همه سالش حذر آمد
خندید و مرا گفت که آری سره . . . ریست
کش راه و روش جمله بکوه و کمر آمد
برگشت و درآورد یکی طاق بقیوق
کز دیدن او نور بسی در بصر آمد
گل بود که با یاسمن آمیخته بودند
یا لاله که بر گرد شکوفه ببر آمد
من باز دگر باره بر آن دنبه بخفتم
چندان حرکت رفت که خون جگر آمد
یک رگ نه بجنبید از آن جمله رگها
در سیر چگویم که عجب بدسیر آمد
چون دید که حمدان مرا نیست حیاتی
یک تیز فرو داد و یکی گند برآمد
تر گشت زهارم ز گهش تا سر زانو
بر جانم ازین واقعه صد شور و شر آمد
گفتم که چه کردی و چه خوانند چنین حال
ای قحبه که از فعل تو جانرا خطر آمد
گفتا برو ای شاعر مأبون که بدیدم
خود لایق تو بی سخنی . . . ر خر آمد
در خوردن ریش تو چنین کار سزا شد
کاین . . . ر نخوانند که نقش صور آمد
بر بسته بناموس دوالی بمیان ران
حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد
چادر بسر آورد و فرو بست سراویل
بیرون شد و این قصه بنظم و سمر آمد
اینست جواب سخن میر معزی
مه بین که ز نو در خط آن خوش پسر آمد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در هجو جوانی و مدح احمد سمسار
ای آخته بالای پری چهره عیار
دیوانه کافی پسر دختر سالار
ای گشته پری پیش رخ خوب تو چون دیو
ای دست بدیوار و بدانکار چو دیوار
تا زلف نگونسار سیاه تو بدیدیم
برخاست بکار این کل سر سرخ نگونسار
ما را نبد از زلف تو یک بند گشادن
ما را و ترا باز گره بستن شلوار
بس کس که ز مهر تو چو خر بود بیخ بر
از کینه به . . . ن تو فرو کرد خر افشار
ای روی تو چون مهر و بدو بر همه رامهر
بر . . . نت نگوئی که چرا دارند آزار
از خوبی بسیار تو آمد بهمه حال
بر مرز میان ران تو آنزشتی بسیار
تا بر سپر سیم تو تا پر بزند عرق
آن تیر که سیماب جهدش از سر سوفار
چندانکه ببالین تو گریبان و غریوان
شبها بدرت آمدم ای خفته بیدار
تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی
میدان همه افعال من و هیچ میامار
بودی تو مرا یار و ولینعمت و معشوق
بودی تو مرا تا زبر آن شده چون تار
از من برمیدی ره کاشان بگرفتی
کو خر تو کسی قعله کاشان به بکس مار
کاشانی و خکت گرومی ز ظریفی
داده بکف خلق عنان باده رهوار
آمد خبر تو که بکاشانی و آنجا
لولی بچه ای دوست گرفتی و شدی زار
یک بوسه ندادی ز سر مهتری و شرم
وان شوی هوا جرمش ترا گاو بخروار
گر حرمت دهقان اجل عین نبودی
آنجا چه خرانبار بری و چه خرانبار
از عار بدان تری و تیزی ز پی تو
افتاده بکف . . . ر که النار و لاالعار
دهقان اجل گر نبدی یار تو میشد
از این کل سر سرخ ره . . . ن تو هموار
گر می نشدی هیبت او بر تو نگهبان
سوراخ سرینت ز فراخی شده بد غار
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود بمسمار
دیوانه کافی پسر دختر سالار
ای گشته پری پیش رخ خوب تو چون دیو
ای دست بدیوار و بدانکار چو دیوار
تا زلف نگونسار سیاه تو بدیدیم
برخاست بکار این کل سر سرخ نگونسار
ما را نبد از زلف تو یک بند گشادن
ما را و ترا باز گره بستن شلوار
بس کس که ز مهر تو چو خر بود بیخ بر
از کینه به . . . ن تو فرو کرد خر افشار
ای روی تو چون مهر و بدو بر همه رامهر
بر . . . نت نگوئی که چرا دارند آزار
از خوبی بسیار تو آمد بهمه حال
بر مرز میان ران تو آنزشتی بسیار
تا بر سپر سیم تو تا پر بزند عرق
آن تیر که سیماب جهدش از سر سوفار
چندانکه ببالین تو گریبان و غریوان
شبها بدرت آمدم ای خفته بیدار
تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی
میدان همه افعال من و هیچ میامار
بودی تو مرا یار و ولینعمت و معشوق
بودی تو مرا تا زبر آن شده چون تار
از من برمیدی ره کاشان بگرفتی
کو خر تو کسی قعله کاشان به بکس مار
کاشانی و خکت گرومی ز ظریفی
داده بکف خلق عنان باده رهوار
آمد خبر تو که بکاشانی و آنجا
لولی بچه ای دوست گرفتی و شدی زار
یک بوسه ندادی ز سر مهتری و شرم
وان شوی هوا جرمش ترا گاو بخروار
گر حرمت دهقان اجل عین نبودی
آنجا چه خرانبار بری و چه خرانبار
از عار بدان تری و تیزی ز پی تو
افتاده بکف . . . ر که النار و لاالعار
دهقان اجل گر نبدی یار تو میشد
از این کل سر سرخ ره . . . ن تو هموار
گر می نشدی هیبت او بر تو نگهبان
سوراخ سرینت ز فراخی شده بد غار
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود بمسمار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در هجاء احمد شباک
بجان پاک تو ای خواجه احمد شباک
که همچو جان توام بانو پاک از دل پاک
سر من آنجا باشد که خاک پای تو است
وگر چه سر ز شرف برگذارم از افلاک
بچشم من تو چنانی که توتیا شمرند
دو چشم من تو بهر جا قدم نهی بر خاک
وگر جزین که بگفتم ز من شود ظاهر
بوند پیرهن باطن مرا زده چاک
من آنکسم که چو بنهم بر اسب شوخی زین
زدن نیارد ابلیس چنگ در فتراک
بجستجوی و تکاپوی کار من ابلیس
هزار نعلین را پیش برد ریده شراک
حرام زاده سرو شوخ چشم و قلاشم
فساد پیشه و محراب کوبم و دکاک
چو . . . نبطی خانه گرفته در کامک
چو مار سقفی ره یافته بهر کاواک
هزار تن را خر پیش برده ام بفراز
هزار تن را گوساله رانده ام بحباک
بکوی شوخی و بیشرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک
ستور بدرامانم که می نیندیشم
نه از زیان خداوند و نی ز بیم هلاک
که را که در دهن از ریش آکله افتد
کنم هر آینه ز انگشت زیر خود مسواک
مرا بخواب نمودست بونواس چنین
نک المنیک باذنی وان یکون اباک
مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق
شکال گرسنه انگور طایفی ز حکاک
چو گرگ باش که چون در فتد میان رمه
چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک
همه حدیث بلیط و بلاط خواهم گفت
همه حکایت من باشد از ملنگ و نیاک
هر آینه که یقین باشد آنچه گفت مرا
یقین شناسیم و در گفت او نیارم شاک
رفیق و مونس من هزلهای طیان است
حکایت خوش من خرزه نامه حکاک
هزار فتنه و بیداری و بدی بکنیم
کسی ندانم کو را پلنگ من در خاک
بسان بوالعجب مهره باز استادم
نگه کنی بمن اینخانه پاک و دیگر پاک
بدین صفت که منم هر کجا فتم خیزم
که آک ناید و من آک را خود آرم آک
همه بخارا را لوت خوردنی دارم
چه گاو سرزده لوک و چه مردک سقاک
وگر ز شهر بخارا ببایدم رفتن
برون جهم که نه اموال دارم و املاک
درست شهر بخارا ز من بفتنه درند
تو دور ازین چشم و پاکی از نژاد و سباک
اگر چه با همه خارم ترا شدم خرما
وگرچه با همه زهرم ترا شدم تریاک
بجنگ بزمجه اکنون چنین چو میدانی
گل نجات تو بودم نهفته در خاشاک
اگر نه کار تو جز بر مراد من بودی
بساطها نبدی روز فتنه را ادراک
مرا بعشق تو می متهم کنند و رواست
وزین سخن نه شکی هست مرمرا و نه باک
مرا مقابل خصمان خویشتن بینند
چو پای سنگ بر سنگ و ویل پیش مغاک
مرا بخدمت خود درپذیر و از همگان
بذره ای بدل خویش بر میار تراک
بدان نگارا من عاشقم بروی تو بر
ولیس احوج منی من الوری بلقاک
وگر ز صحبت پیوست مات نهی کنند
من السلام فقل یا منای من ینهاک
ترا شدم ز دل پاک بنده و مولی
فکن رحیما یا سیدی علی مولاک
که همچو جان توام بانو پاک از دل پاک
سر من آنجا باشد که خاک پای تو است
وگر چه سر ز شرف برگذارم از افلاک
بچشم من تو چنانی که توتیا شمرند
دو چشم من تو بهر جا قدم نهی بر خاک
وگر جزین که بگفتم ز من شود ظاهر
بوند پیرهن باطن مرا زده چاک
من آنکسم که چو بنهم بر اسب شوخی زین
زدن نیارد ابلیس چنگ در فتراک
بجستجوی و تکاپوی کار من ابلیس
هزار نعلین را پیش برد ریده شراک
حرام زاده سرو شوخ چشم و قلاشم
فساد پیشه و محراب کوبم و دکاک
چو . . . نبطی خانه گرفته در کامک
چو مار سقفی ره یافته بهر کاواک
هزار تن را خر پیش برده ام بفراز
هزار تن را گوساله رانده ام بحباک
بکوی شوخی و بیشرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک
ستور بدرامانم که می نیندیشم
نه از زیان خداوند و نی ز بیم هلاک
که را که در دهن از ریش آکله افتد
کنم هر آینه ز انگشت زیر خود مسواک
مرا بخواب نمودست بونواس چنین
نک المنیک باذنی وان یکون اباک
مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق
شکال گرسنه انگور طایفی ز حکاک
چو گرگ باش که چون در فتد میان رمه
چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک
همه حدیث بلیط و بلاط خواهم گفت
همه حکایت من باشد از ملنگ و نیاک
هر آینه که یقین باشد آنچه گفت مرا
یقین شناسیم و در گفت او نیارم شاک
رفیق و مونس من هزلهای طیان است
حکایت خوش من خرزه نامه حکاک
هزار فتنه و بیداری و بدی بکنیم
کسی ندانم کو را پلنگ من در خاک
بسان بوالعجب مهره باز استادم
نگه کنی بمن اینخانه پاک و دیگر پاک
بدین صفت که منم هر کجا فتم خیزم
که آک ناید و من آک را خود آرم آک
همه بخارا را لوت خوردنی دارم
چه گاو سرزده لوک و چه مردک سقاک
وگر ز شهر بخارا ببایدم رفتن
برون جهم که نه اموال دارم و املاک
درست شهر بخارا ز من بفتنه درند
تو دور ازین چشم و پاکی از نژاد و سباک
اگر چه با همه خارم ترا شدم خرما
وگرچه با همه زهرم ترا شدم تریاک
بجنگ بزمجه اکنون چنین چو میدانی
گل نجات تو بودم نهفته در خاشاک
اگر نه کار تو جز بر مراد من بودی
بساطها نبدی روز فتنه را ادراک
مرا بعشق تو می متهم کنند و رواست
وزین سخن نه شکی هست مرمرا و نه باک
مرا مقابل خصمان خویشتن بینند
چو پای سنگ بر سنگ و ویل پیش مغاک
مرا بخدمت خود درپذیر و از همگان
بذره ای بدل خویش بر میار تراک
بدان نگارا من عاشقم بروی تو بر
ولیس احوج منی من الوری بلقاک
وگر ز صحبت پیوست مات نهی کنند
من السلام فقل یا منای من ینهاک
ترا شدم ز دل پاک بنده و مولی
فکن رحیما یا سیدی علی مولاک
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در وصف دلدار
ای پشت دل خسرو ای کام دل شیرین
ای سرخ سرخسی رو ای شوخ خوش شیرین
بسته کمری داری همچون کمر خسرو
بر سر کلهی داری چون تاج سر شیرین
فرهاد بگه گاهی شیرین بکف آوردی
گر در کف او بودی هم شدت تو میتین
بودی کلهت پنهان نابسته کمر بمیان
هم شد چو کمر بستی پیدا کلهت در حین
در وقت کمر جستن پیدا شدن تاجت
بستند بشهر اندر عام از پی تو آذین
شاهنشه اعضائی تاج و کمرت زیبد
آری همه شاهانرا تاج و کمرست آیین
چشمت نی و چشمت نی پایت نی و پایت نی
بی پای بوی رهرویی چشم بوی ره بین
بر بالش شاهانه ای پردل مردانه
پیش کس و بیگانه خوه خسب و خوهی بنشین
هرگاه که بنشینی بر پای بود مسند
هر گه که فرو خسبی بر پای بود بالین
کین است ترا مانا با جان و دل اندر تن
ورچند بنزد تو مهر است از آن و این
محبوب دل و جانرا افکنده نگون خواهی
تا از سر بدمهری بیرون کشی از . . . ن کین
آسانش ببر آری وانگاه بدشواری
تا . . . ایه در افشاری وای آنکه کند تمکین
چون باد برانگیزی آتش شوی از تیزی
آب ارنه سبک ریزی در خاک شود مسکین
دور از در . . . ن من در هر که خوهی میزن
آشفته چو اهریمن پیچان شده چون تنین
هر کس که بخواب اندر دیدست خیال تو
تعبیر چنین آرد او را پسر سیرین
گر هیچ به بیداری یک نیمه تن داری
یاقوت و گهر باری از طرف لگام و زین
هست این صفت تسعین چون باره و چون سندان
از هر چه خوری آن دان مار و پدر تسعین
ای آنکه شدی خران . . . نرا و بر این و آن
زنهار مبر غلان تا منت کنم تعیین
آن میر کز او گردد شادان دل با انده
وان . . . ر کز او گردد محنت زده دولت گین
آن . . . ر که و صافی کردم ز دل صافی
نبود به به اوصافی چون . . . ر صفی الدین
فرزانه اثیرالملک آن مهتر با احسان
کز چرخ برین آمد احسان ورا تحسین
آن قبله اقبالی کز فره جاه او
خرم شد و آبادان ملک شه شرق و چین
چندانکه درم بارد بر فرق سر سائل
بر گل نزند باران اندر مه فروردین
حتم است که روز جود از کف زرافشانش
رو تیره شود حاتم شرمنده شود افشین
زایر که بر او شد درویش چو واو و ها
با مال برون آمد در حال چو سین و شین
شطرنج کفایت را با بسته تر است از رخ
مرشاه سخاوترا فرزانه تر از فرزین
آیم سوی هزل از جد کز هزل بجد رفتم
کاین دانم و آن دانم روشن چو مه و پروین
ای صدر بصدر تو جد من و هزل من
این مایه صد چندان و آن پایه صد چندین
در دولت تو هر کس کو طعنه زند دولت
بایدش ادب کردن زان دره دوغ آگین
کین تو چو یک گنجد هر کس که بدل دارد
زان تیر که خود داری کنجاله کش از کونین
زد حاسد تو از غم چنگال بریش اندر
نهمار برویش زین در دیمه و در تشرین
مجلس زبتان چین خرم چو بهاری کن
پر لاله و پر نرگس پر سوسن و پر نسرین
در زلف بتان چین چین افکن و تاب افکن
. . . ن زن دشمن کن مانند . . . س بی چین
تا هر . . . س دولت را اقبال ختن باشد
اقبال تو . . . ر . . . س دولت بکنار آمین
داماد . . . س دولت اقبال تو زیبد بس
اقبال حسود تو باد اخصی و عنین
دولت بطلاق و وی از کار فرو ماند
در . . . ایه کشیده سر در گردن او کابین
ای سرخ سرخسی رو ای شوخ خوش شیرین
بسته کمری داری همچون کمر خسرو
بر سر کلهی داری چون تاج سر شیرین
فرهاد بگه گاهی شیرین بکف آوردی
گر در کف او بودی هم شدت تو میتین
بودی کلهت پنهان نابسته کمر بمیان
هم شد چو کمر بستی پیدا کلهت در حین
در وقت کمر جستن پیدا شدن تاجت
بستند بشهر اندر عام از پی تو آذین
شاهنشه اعضائی تاج و کمرت زیبد
آری همه شاهانرا تاج و کمرست آیین
چشمت نی و چشمت نی پایت نی و پایت نی
بی پای بوی رهرویی چشم بوی ره بین
بر بالش شاهانه ای پردل مردانه
پیش کس و بیگانه خوه خسب و خوهی بنشین
هرگاه که بنشینی بر پای بود مسند
هر گه که فرو خسبی بر پای بود بالین
کین است ترا مانا با جان و دل اندر تن
ورچند بنزد تو مهر است از آن و این
محبوب دل و جانرا افکنده نگون خواهی
تا از سر بدمهری بیرون کشی از . . . ن کین
آسانش ببر آری وانگاه بدشواری
تا . . . ایه در افشاری وای آنکه کند تمکین
چون باد برانگیزی آتش شوی از تیزی
آب ارنه سبک ریزی در خاک شود مسکین
دور از در . . . ن من در هر که خوهی میزن
آشفته چو اهریمن پیچان شده چون تنین
هر کس که بخواب اندر دیدست خیال تو
تعبیر چنین آرد او را پسر سیرین
گر هیچ به بیداری یک نیمه تن داری
یاقوت و گهر باری از طرف لگام و زین
هست این صفت تسعین چون باره و چون سندان
از هر چه خوری آن دان مار و پدر تسعین
ای آنکه شدی خران . . . نرا و بر این و آن
زنهار مبر غلان تا منت کنم تعیین
آن میر کز او گردد شادان دل با انده
وان . . . ر کز او گردد محنت زده دولت گین
آن . . . ر که و صافی کردم ز دل صافی
نبود به به اوصافی چون . . . ر صفی الدین
فرزانه اثیرالملک آن مهتر با احسان
کز چرخ برین آمد احسان ورا تحسین
آن قبله اقبالی کز فره جاه او
خرم شد و آبادان ملک شه شرق و چین
چندانکه درم بارد بر فرق سر سائل
بر گل نزند باران اندر مه فروردین
حتم است که روز جود از کف زرافشانش
رو تیره شود حاتم شرمنده شود افشین
زایر که بر او شد درویش چو واو و ها
با مال برون آمد در حال چو سین و شین
شطرنج کفایت را با بسته تر است از رخ
مرشاه سخاوترا فرزانه تر از فرزین
آیم سوی هزل از جد کز هزل بجد رفتم
کاین دانم و آن دانم روشن چو مه و پروین
ای صدر بصدر تو جد من و هزل من
این مایه صد چندان و آن پایه صد چندین
در دولت تو هر کس کو طعنه زند دولت
بایدش ادب کردن زان دره دوغ آگین
کین تو چو یک گنجد هر کس که بدل دارد
زان تیر که خود داری کنجاله کش از کونین
زد حاسد تو از غم چنگال بریش اندر
نهمار برویش زین در دیمه و در تشرین
مجلس زبتان چین خرم چو بهاری کن
پر لاله و پر نرگس پر سوسن و پر نسرین
در زلف بتان چین چین افکن و تاب افکن
. . . ن زن دشمن کن مانند . . . س بی چین
تا هر . . . س دولت را اقبال ختن باشد
اقبال تو . . . ر . . . س دولت بکنار آمین
داماد . . . س دولت اقبال تو زیبد بس
اقبال حسود تو باد اخصی و عنین
دولت بطلاق و وی از کار فرو ماند
در . . . ایه کشیده سر در گردن او کابین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
عاشقم بر نجیبک منده
آن اجل غمزه امل خنده
آنکه عاشق کشد بغمزه و ناز
کند از خنده مرده را زنده
آن بت شوخدیده کز رخ اوست
طیره خورشید و ماه شرمنده
آن بدندان من ز جمله خلق
چو بدندان گرسنه منده
منده من نگار صوفی طبع
آن بصد جان صافی ارزنده
زو دلم چون مرقع صوفی است
پاره بر پاره ژنده بر ژنده
سرو آزاده ای که کرد بعشق
تن آزاده مرا بنده
چهره اش آینه است و صیقل حسن
رانده بروی ز آفرین رنده
تا بدان چهره چشم بد نرسد
چشم بدکور باد و بر کنده
لؤلؤ افشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤ آکنده
بخم زلفک بنفشه سرش
چون بنفشه شدم سرافکنده
بر چده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده
کردم اندر جهان چو پنبه سرخ
هجر آن سینه چو یاغنده
گره هجر اوست پیش دلم
گنده و شوخناک و برعنده
تبر از زر و سیم باید ساخت
تا شود کارگر بران کنده
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و بلغنده
تا بوصل نجیب منده رسم
ای قلاوزایت یلم قنده
گر به صورت نگه کنم هستم
من ز نخشب وی از سمرکنده
باز چون بنگرم بمعنی هست
هو عندی و اننی عنده
یاد از آن حجره حکیم شریف
وان حریفان گرم خوش خنده
کز دم سرد قاضی سراج
وان قوامی سیاه چون عنده
واندگر گندگان در آنحجره
بشب تیره خورد را کنده
همه با یکدیگر همی بازند
بازی کودکان نوکنده
هر یکی را زسیکی و که تاز
سبلت و ریش . . . ایگان کنده
در میانشان نجیب منده من
همچو دربند خار گلغنده
چه رساند مرا بدان قومک
طالع سعد و بخت فرخنده
تا بدان گندگان رسم یکره
خر بیار ای غلام خر بنده
که چو من در نشاط این سفرند
منده در سفره نانی از بنده
آن اجل غمزه امل خنده
آنکه عاشق کشد بغمزه و ناز
کند از خنده مرده را زنده
آن بت شوخدیده کز رخ اوست
طیره خورشید و ماه شرمنده
آن بدندان من ز جمله خلق
چو بدندان گرسنه منده
منده من نگار صوفی طبع
آن بصد جان صافی ارزنده
زو دلم چون مرقع صوفی است
پاره بر پاره ژنده بر ژنده
سرو آزاده ای که کرد بعشق
تن آزاده مرا بنده
چهره اش آینه است و صیقل حسن
رانده بروی ز آفرین رنده
تا بدان چهره چشم بد نرسد
چشم بدکور باد و بر کنده
لؤلؤ افشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤ آکنده
بخم زلفک بنفشه سرش
چون بنفشه شدم سرافکنده
بر چده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده
کردم اندر جهان چو پنبه سرخ
هجر آن سینه چو یاغنده
گره هجر اوست پیش دلم
گنده و شوخناک و برعنده
تبر از زر و سیم باید ساخت
تا شود کارگر بران کنده
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و بلغنده
تا بوصل نجیب منده رسم
ای قلاوزایت یلم قنده
گر به صورت نگه کنم هستم
من ز نخشب وی از سمرکنده
باز چون بنگرم بمعنی هست
هو عندی و اننی عنده
یاد از آن حجره حکیم شریف
وان حریفان گرم خوش خنده
کز دم سرد قاضی سراج
وان قوامی سیاه چون عنده
واندگر گندگان در آنحجره
بشب تیره خورد را کنده
همه با یکدیگر همی بازند
بازی کودکان نوکنده
هر یکی را زسیکی و که تاز
سبلت و ریش . . . ایگان کنده
در میانشان نجیب منده من
همچو دربند خار گلغنده
چه رساند مرا بدان قومک
طالع سعد و بخت فرخنده
تا بدان گندگان رسم یکره
خر بیار ای غلام خر بنده
که چو من در نشاط این سفرند
منده در سفره نانی از بنده
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - ایام چو تو دلبر طناز نیابد
رخ تازه چو تو هیچ دگر تاز نیابد
تا گم نشوی زانکه کست ساز نیابد
آغاز مکن ناز و بهر جا که خرانند
در شو، که کس انجام چو آغاز نیابد
آواز درافکن بخریداران، وین گوی
که چون تو، کسی سیم برانداز نیابد
بر روی خریدار مزن سیم و مینداز
هر کت نخرید از پس آواز نیابد
کالای بهائی چو ببازار درآرند
بی پای خریدار باعزاز نیابد
بس تاز گه ای تاز که تو یافتی از ما
از مادر خویش و پدر آن تاز نیابد
تو شهد نیستانی و در کام ناری
او کامه بیاورد و شتر غاز نیابد
ده مرغ مسمن تو بتنهائی نوردی
کر ککوه بره کاوی انباز نیابد
از دو لب نوشین تو تا بوسه ربایم
با نوش لبت تلخی بگماز نیابد
ای تازه غلامباره چنان یافته تو
گوئی که غلامباره چنین تاز نیابد
اینست محابات یکی شعر سنائی
ایام چو تو دلبر طناز نیابد
تا گم نشوی زانکه کست ساز نیابد
آغاز مکن ناز و بهر جا که خرانند
در شو، که کس انجام چو آغاز نیابد
آواز درافکن بخریداران، وین گوی
که چون تو، کسی سیم برانداز نیابد
بر روی خریدار مزن سیم و مینداز
هر کت نخرید از پس آواز نیابد
کالای بهائی چو ببازار درآرند
بی پای خریدار باعزاز نیابد
بس تاز گه ای تاز که تو یافتی از ما
از مادر خویش و پدر آن تاز نیابد
تو شهد نیستانی و در کام ناری
او کامه بیاورد و شتر غاز نیابد
ده مرغ مسمن تو بتنهائی نوردی
کر ککوه بره کاوی انباز نیابد
از دو لب نوشین تو تا بوسه ربایم
با نوش لبت تلخی بگماز نیابد
ای تازه غلامباره چنان یافته تو
گوئی که غلامباره چنین تاز نیابد
اینست محابات یکی شعر سنائی
ایام چو تو دلبر طناز نیابد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - چه باید کرد
مرا کر بدر . . . ن یار باید کرد
بزخم خرزه، در . . . ن فکار باید کرد
اگر بدانم کو را دو . . . یه باشد و بس
ز روی شفقت، . . . یه چار باید کرد
وگر درم دهم و بی درم جمع ندهد
درم بدست بود گیر و دار باید کرد
همه، حدیث جماع و رباب باید گفت
همه، حکایت کش و فشار باید کرد
ورا دو دست بدر برنهاده باد و مرا
ز راه در، بکلیدان نظار باید کرد
ز راه در، بکلیدان نظر توان کردن
ز پیش آن، در کوی استوار باید کرد
همه سراست، ولیکن چو یار نبود تن
نخست باری تدبیر یار باید کرد
اگر بعمری یاری چنین بدست آرم
بدانم آنگه با وی چکار باید کرد
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
مرا گذر به سوی کوی یار باید کرد
بزخم خرزه، در . . . ن فکار باید کرد
اگر بدانم کو را دو . . . یه باشد و بس
ز روی شفقت، . . . یه چار باید کرد
وگر درم دهم و بی درم جمع ندهد
درم بدست بود گیر و دار باید کرد
همه، حدیث جماع و رباب باید گفت
همه، حکایت کش و فشار باید کرد
ورا دو دست بدر برنهاده باد و مرا
ز راه در، بکلیدان نظار باید کرد
ز راه در، بکلیدان نظر توان کردن
ز پیش آن، در کوی استوار باید کرد
همه سراست، ولیکن چو یار نبود تن
نخست باری تدبیر یار باید کرد
اگر بعمری یاری چنین بدست آرم
بدانم آنگه با وی چکار باید کرد
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
مرا گذر به سوی کوی یار باید کرد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - این غم عشق به پیرانه زیاری جستم
ای پسر تا بمیان پای تو در نگریستم
جز بیک چشم گروگان بر تو نگریستم
زار بگریستنی بود مرا از ره . . . ر
زان گریستن بتو بر درد تو من بگریستم
ببست دانی تو بمعنی و بصورت یکروز
من غلامباره بصورت یک و معنی بیستم
عجب از گفته طیان باشد پس خر
من نه استم پس خر زانکه نه آخر حیستم
تاز بازی را بگزیده ام از اول کار
هم برین باشم و بینم که بآخر چیستم
تا بدین . . . ر مرا عرضه بگیری پسرا
که بدین . . . ر پسر خوانده آغا جیستم
آنکه خر گوید مر . . . ر ورا کای مهتر
من بجای تو یکی سوزنک در زبستم
بر من ای تاز یکی تیز تو بهتر ز جهان
نیز ده بر سر بوقم که جهانی زیستم
این جوابست مرآنرا که بگوید طیان
این غم عشق بپیرانه ز یاری جستم
جز بیک چشم گروگان بر تو نگریستم
زار بگریستنی بود مرا از ره . . . ر
زان گریستن بتو بر درد تو من بگریستم
ببست دانی تو بمعنی و بصورت یکروز
من غلامباره بصورت یک و معنی بیستم
عجب از گفته طیان باشد پس خر
من نه استم پس خر زانکه نه آخر حیستم
تاز بازی را بگزیده ام از اول کار
هم برین باشم و بینم که بآخر چیستم
تا بدین . . . ر مرا عرضه بگیری پسرا
که بدین . . . ر پسر خوانده آغا جیستم
آنکه خر گوید مر . . . ر ورا کای مهتر
من بجای تو یکی سوزنک در زبستم
بر من ای تاز یکی تیز تو بهتر ز جهان
نیز ده بر سر بوقم که جهانی زیستم
این جوابست مرآنرا که بگوید طیان
این غم عشق بپیرانه ز یاری جستم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - مرا عشقت بنامیزد بدان سان پرورید ای جان
چو زآب روی تو ریش چو آتش بردمید ای جان
به خاک پای تو کان باد بوقم آرمید ای جان
ز رویم روی را درکش نهان کن ریش زیر کش
چو بتوان ریش خود خوش خوش بدو مشتی کشید ای جان
فروغ آتش ریشت چنان شعله زند گه گه
که پندارم به دوزخ بر نخواهی بر نوید ای جان
یخ پرورده شد عشقت به سردی زآتش ریشت
ترا آتش فروزان شد مرا یخ پرورید ای جان
همه روی چو ایمان را به ریش آتشکده کردی
سزای روی خود کردی چنان کز تو سزید ای جان
نه بینم روی تو زین پس نه مانند تو دیگر کس
کزان ریش چو بند خس به چشمم خس خلید ای جان
سواری در بیابانی ز تو پرسید ره کوره
ز بیم سرخ منجوقش ترا ریش بردمید ای جان
ز ریشت گرچه منجورم نگویم کان به . . . من
به . . . ن تو که بتوانیم خود را . . . ن درید ای جان
نه جان تست کمتر کن بر آرو سر بکن از تن
خدا انگشت با ناخن به حکمت آفرید ای جان
چو آیی خیره وانگه نیکتر و بهتر و کوته
اگر در دست کند ته ته توان جمله برید ای جان
به سان زردآلو خلیده سبلت آوردی
که یارد پیش آن لبهات شفتالو خرید ای جان
کلوخ آمرودئی کردم که شفتالوت زرد آبی
مگر با دانه آبی توانم کافنید ای جان
حسن آیی به نزد من که اندر کان شفتالوت
نیامد دانه آبی نه آبی تر پدید ای جان
نه خود گفتی که من روزی میان خانه از ده تن
به دندان در زدم دامن بر وزن برید ای جان
چو حال تو چنین یابم تو دانی کاین قدر دانم
نباید از فلان پرسید و بهمان در رسید ای جان
ندارم مهر تو یک جو ندانم کهنهای یا نو
به ریش خویش ری و رو که درماندی برید ای جان
کرا شاهد جنین آید، سناییوار کی گوید
مرا عشقت بنامیزد بدان سان پرورید ای جان
به خاک پای تو کان باد بوقم آرمید ای جان
ز رویم روی را درکش نهان کن ریش زیر کش
چو بتوان ریش خود خوش خوش بدو مشتی کشید ای جان
فروغ آتش ریشت چنان شعله زند گه گه
که پندارم به دوزخ بر نخواهی بر نوید ای جان
یخ پرورده شد عشقت به سردی زآتش ریشت
ترا آتش فروزان شد مرا یخ پرورید ای جان
همه روی چو ایمان را به ریش آتشکده کردی
سزای روی خود کردی چنان کز تو سزید ای جان
نه بینم روی تو زین پس نه مانند تو دیگر کس
کزان ریش چو بند خس به چشمم خس خلید ای جان
سواری در بیابانی ز تو پرسید ره کوره
ز بیم سرخ منجوقش ترا ریش بردمید ای جان
ز ریشت گرچه منجورم نگویم کان به . . . من
به . . . ن تو که بتوانیم خود را . . . ن درید ای جان
نه جان تست کمتر کن بر آرو سر بکن از تن
خدا انگشت با ناخن به حکمت آفرید ای جان
چو آیی خیره وانگه نیکتر و بهتر و کوته
اگر در دست کند ته ته توان جمله برید ای جان
به سان زردآلو خلیده سبلت آوردی
که یارد پیش آن لبهات شفتالو خرید ای جان
کلوخ آمرودئی کردم که شفتالوت زرد آبی
مگر با دانه آبی توانم کافنید ای جان
حسن آیی به نزد من که اندر کان شفتالوت
نیامد دانه آبی نه آبی تر پدید ای جان
نه خود گفتی که من روزی میان خانه از ده تن
به دندان در زدم دامن بر وزن برید ای جان
چو حال تو چنین یابم تو دانی کاین قدر دانم
نباید از فلان پرسید و بهمان در رسید ای جان
ندارم مهر تو یک جو ندانم کهنهای یا نو
به ریش خویش ری و رو که درماندی برید ای جان
کرا شاهد جنین آید، سناییوار کی گوید
مرا عشقت بنامیزد بدان سان پرورید ای جان
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای رسیده شبی بگازه من
تازه بوده بروی تازه من
نرم گشته بلوس و لابه من
گرم گشته بآفر ازه من
لعل کرده رخ مزعفر خویش
بمی همچو آب غازه من
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازه من
از دبر کرده تا بجای درای
در تو این گردن جمازه من
شکمت همچو مشک گردان پر
گشت از دوغ پشت مازه من
چوتو، بسیار تا ز تیز فروش
دیده پرواره حوازه من
کس از آنجمله شادمانه نگشت
بتب گرم و خامبازه من
همگنان عمر من خوهند و تو . . . ل
گور من خواهی و جنازه من
بزیم کوری ترا چندان
که دگر ره رهی بگازه من
حلق زیرینت باز چرب کند
قلبه خشک دو پیازه من
تازه بوده بروی تازه من
نرم گشته بلوس و لابه من
گرم گشته بآفر ازه من
لعل کرده رخ مزعفر خویش
بمی همچو آب غازه من
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازه من
از دبر کرده تا بجای درای
در تو این گردن جمازه من
شکمت همچو مشک گردان پر
گشت از دوغ پشت مازه من
چوتو، بسیار تا ز تیز فروش
دیده پرواره حوازه من
کس از آنجمله شادمانه نگشت
بتب گرم و خامبازه من
همگنان عمر من خوهند و تو . . . ل
گور من خواهی و جنازه من
بزیم کوری ترا چندان
که دگر ره رهی بگازه من
حلق زیرینت باز چرب کند
قلبه خشک دو پیازه من
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
چرا ز راه لطافت بدین قضیب نیازی
کزین قضیب عزیزی وزین قضیب بنازی
قضیب سخت عزیز است و با منست که او را
بصد زبان بنوازم، زهی غریب نوازی
بدست گیرم و آنگه بدو چگویم، گویم
رگ آوری و سطبری و پای لغز و درازی
تویی که لندی و سیکی به هندویی و به ترکی
تویی که ایری و ایری به پارسی و به تازی
چو گردان سگ تازی مطوقی و ز طوقت
رمیده تاز مطوق چو آهو از سگ تازی
چو سر بر آری با موی رومه گوئی رازی
چنانکه از تو بیابم نشان شاهد رازی
سه ایر باشم گر زانوان به ایر برآئی
سه پای گردم گر . . . اگان بزانو بازی
همه نقیصه شعر تو ای سنائی خران
بوصف حمدان گفتم ز روی طیبت و بازی
جواب این غزلست آن کجا سنائی گوید
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
کزین قضیب عزیزی وزین قضیب بنازی
قضیب سخت عزیز است و با منست که او را
بصد زبان بنوازم، زهی غریب نوازی
بدست گیرم و آنگه بدو چگویم، گویم
رگ آوری و سطبری و پای لغز و درازی
تویی که لندی و سیکی به هندویی و به ترکی
تویی که ایری و ایری به پارسی و به تازی
چو گردان سگ تازی مطوقی و ز طوقت
رمیده تاز مطوق چو آهو از سگ تازی
چو سر بر آری با موی رومه گوئی رازی
چنانکه از تو بیابم نشان شاهد رازی
سه ایر باشم گر زانوان به ایر برآئی
سه پای گردم گر . . . اگان بزانو بازی
همه نقیصه شعر تو ای سنائی خران
بوصف حمدان گفتم ز روی طیبت و بازی
جواب این غزلست آن کجا سنائی گوید
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۱
عاشقم بر کل شبلی که سرش بی موی است
چهره بی زحمت زلف خوش عنبر بوی است
وه نیکوست بر او گر چه کل بدروی است
گوی سیمین صفت جامی نشست اویست
کوه سیم است چرا بیهده گویم گویست
عشقش آورد بدین بیهوده گفتار مرا
شاهد شاعر اگر مسخره باشد شاید
زانکه از شاعر و از مسخره بزم آراید
؟لی و ژاژی این میخورد آن میخاید
چون شود طبع خوش این میهلد آن می . . . اید
پس بدینروی مرا بی کل شبلی باید
ور نباشد کل شبلی نرود کار مرا
آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود
عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز
یاسمن گون رخ . . . ون را بزهارم بنمود
شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود
کرد بی جرمی آن کل کلان . . . ون جهود
بغم عشق بدینگونه گرفتار مرا
کل بودی چون نای بگوش . . . ایرم
بنوائی بربودی دل و هوش . . . ایرم
نوش بدی چشمه نوش . . . ایرم
زده در چشمه نوشش سر و گوش . . . ایرم
کل شد و برد به . . . ون داغ و و دروش ایرم
اثری ماند از آن داغ بشلوار مرا
کل شبلی بر ازینگونه که دل خواهد خواست
بدو رخ ماهی پذرفته خسوف و شده کاست
قامتش سروی کز نیمه بباید آراست
جفته گاهی بسفیدی و بلعلی می و ماست
تا بر آن چفته بخفتم نتوانم برخاست
تا بصد کاخ نکررندی بیدار مرا
کل شبلی شد ازینجا و مرا شد معلوم
ماندم از صحبت آن جفته سیمین محروم
سخت کردم بدیگر جای سر ایر چو موم
رخت دل بر دم هر سو ز هوای کل شوم
وانهمه مهر وی افکند بر حاجت بوم
تا وی آگاه شود ساخته کاچار مرا
حاجب بوم جوانمرد بسیم و زر و زن
گز ره حکم و تواضع بدهان و گردن
یکمنی خورد همی سیکی و سیلی ده من
ببد خلق همه عمر به پیوست سخن
از نکو خواهی هرگاه که بپوست بمن
خواست تا پیش خداوند بود یار مرا
عاشق و مست ویم زانکه بدین میمون دست
یال میشوم سیهلک را کاخ اندر بست
خواست آن یال چو جلان تنش از کاخ شکست
خواست بی فایده بد چون نشد از . . . دن پست
بشکند گردن آن غرزن و امیدی هست
که بتنها نتواند بود او یار مرا
حاجب بوم یکی از سپید است بفال
. . . ایگانش چو جلاجل شده دمش چو دوال
خاصه را صید گرفتار میان چنگال
عامه مردم را داده از آن صید حلال
در دعا گوید صدر همه عالم همه سال
یارب از صید حلالش تو نگه دار مرا
آنخداوند که خر را ادب الکند کند
آنچه باشد بدر . . . ون بگلو غند کند
نام . . . و ن و . . . س سنبوسه و بلکند کند
بخورد چندان کان سرخ سرش گند کند
ور بشهوت نظری بر فلک نند کند
رام گردد فلک و گوید بفشار مرا
سر آن دارم کاندر گذرم از سر هزل
مدحش از دفتر جد خوانم نز دفتر هزل
کعبه مدحت او را نگشایم در هزل
شجر مدحت او را نکنم پرور هزل
گرچه باغ سخنم با بر جد و بر هزل
جد و هزل آمده پیدا چو گل و خار مرا
خار در چشم کسی باد بفصل گلشن
که بدیدار خداوند ندارد روشن
ذوالمناقب که بیفزود خدای ذوالمن
شرف و منقبت او ز همه خلق ز من
سخن خوب چنین گوید با اهل سخن
من بوم مادح او نبود مقدار مرا
آن خداوندی که مردین هدی راست ضیا
کف بخشنده اش ابریست معلق ز هوا
که بباران سخاوت بودش میل و هوا
رأی رخشنده اش تابنده تر از شمس ضحی
ماه گوید که نه گر قبله کنم رأی ورا
راه گم گردد بر گنبد دوار مرا
قدم همت او فرق فلک را سوده است
نظر او خطر اهل هنر بفزوده است
رودکی وار یکی بیت ز من بشنوده است
بلعمی وار بدوده صلتم فرموده است
جز برادی و جوانمردی او کی بوده است
هرگز این رونق و این تیزی بازار مرا
پسر صدر کبیر است و ازو نیست بدیع
خلق نیکو و رخ چون گل تازه بربیع
همچو روزی ز خداوند بعاصی و مطیع
کرم اوست رسیده بشریف و بوضیع
صلت نیک فرستند بثناکر تشییع
بر اثر کاین صله بپذیر و میآزار مرا
تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور
چشم بد باد در ایام ضیاء الدین دور
دل او تا نشود خالی فردوس از هور
بیکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور
تا جهان گویدش الصدر جهان تا دم صور
یکدم از لهو و لعب مگذر و مگذار مرا
چهره بی زحمت زلف خوش عنبر بوی است
وه نیکوست بر او گر چه کل بدروی است
گوی سیمین صفت جامی نشست اویست
کوه سیم است چرا بیهده گویم گویست
عشقش آورد بدین بیهوده گفتار مرا
شاهد شاعر اگر مسخره باشد شاید
زانکه از شاعر و از مسخره بزم آراید
؟لی و ژاژی این میخورد آن میخاید
چون شود طبع خوش این میهلد آن می . . . اید
پس بدینروی مرا بی کل شبلی باید
ور نباشد کل شبلی نرود کار مرا
آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود
عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز
یاسمن گون رخ . . . ون را بزهارم بنمود
شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود
کرد بی جرمی آن کل کلان . . . ون جهود
بغم عشق بدینگونه گرفتار مرا
کل بودی چون نای بگوش . . . ایرم
بنوائی بربودی دل و هوش . . . ایرم
نوش بدی چشمه نوش . . . ایرم
زده در چشمه نوشش سر و گوش . . . ایرم
کل شد و برد به . . . ون داغ و و دروش ایرم
اثری ماند از آن داغ بشلوار مرا
کل شبلی بر ازینگونه که دل خواهد خواست
بدو رخ ماهی پذرفته خسوف و شده کاست
قامتش سروی کز نیمه بباید آراست
جفته گاهی بسفیدی و بلعلی می و ماست
تا بر آن چفته بخفتم نتوانم برخاست
تا بصد کاخ نکررندی بیدار مرا
کل شبلی شد ازینجا و مرا شد معلوم
ماندم از صحبت آن جفته سیمین محروم
سخت کردم بدیگر جای سر ایر چو موم
رخت دل بر دم هر سو ز هوای کل شوم
وانهمه مهر وی افکند بر حاجت بوم
تا وی آگاه شود ساخته کاچار مرا
حاجب بوم جوانمرد بسیم و زر و زن
گز ره حکم و تواضع بدهان و گردن
یکمنی خورد همی سیکی و سیلی ده من
ببد خلق همه عمر به پیوست سخن
از نکو خواهی هرگاه که بپوست بمن
خواست تا پیش خداوند بود یار مرا
عاشق و مست ویم زانکه بدین میمون دست
یال میشوم سیهلک را کاخ اندر بست
خواست آن یال چو جلان تنش از کاخ شکست
خواست بی فایده بد چون نشد از . . . دن پست
بشکند گردن آن غرزن و امیدی هست
که بتنها نتواند بود او یار مرا
حاجب بوم یکی از سپید است بفال
. . . ایگانش چو جلاجل شده دمش چو دوال
خاصه را صید گرفتار میان چنگال
عامه مردم را داده از آن صید حلال
در دعا گوید صدر همه عالم همه سال
یارب از صید حلالش تو نگه دار مرا
آنخداوند که خر را ادب الکند کند
آنچه باشد بدر . . . ون بگلو غند کند
نام . . . و ن و . . . س سنبوسه و بلکند کند
بخورد چندان کان سرخ سرش گند کند
ور بشهوت نظری بر فلک نند کند
رام گردد فلک و گوید بفشار مرا
سر آن دارم کاندر گذرم از سر هزل
مدحش از دفتر جد خوانم نز دفتر هزل
کعبه مدحت او را نگشایم در هزل
شجر مدحت او را نکنم پرور هزل
گرچه باغ سخنم با بر جد و بر هزل
جد و هزل آمده پیدا چو گل و خار مرا
خار در چشم کسی باد بفصل گلشن
که بدیدار خداوند ندارد روشن
ذوالمناقب که بیفزود خدای ذوالمن
شرف و منقبت او ز همه خلق ز من
سخن خوب چنین گوید با اهل سخن
من بوم مادح او نبود مقدار مرا
آن خداوندی که مردین هدی راست ضیا
کف بخشنده اش ابریست معلق ز هوا
که بباران سخاوت بودش میل و هوا
رأی رخشنده اش تابنده تر از شمس ضحی
ماه گوید که نه گر قبله کنم رأی ورا
راه گم گردد بر گنبد دوار مرا
قدم همت او فرق فلک را سوده است
نظر او خطر اهل هنر بفزوده است
رودکی وار یکی بیت ز من بشنوده است
بلعمی وار بدوده صلتم فرموده است
جز برادی و جوانمردی او کی بوده است
هرگز این رونق و این تیزی بازار مرا
پسر صدر کبیر است و ازو نیست بدیع
خلق نیکو و رخ چون گل تازه بربیع
همچو روزی ز خداوند بعاصی و مطیع
کرم اوست رسیده بشریف و بوضیع
صلت نیک فرستند بثناکر تشییع
بر اثر کاین صله بپذیر و میآزار مرا
تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور
چشم بد باد در ایام ضیاء الدین دور
دل او تا نشود خالی فردوس از هور
بیکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور
تا جهان گویدش الصدر جهان تا دم صور
یکدم از لهو و لعب مگذر و مگذار مرا
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - نجم کلاهدوز
غلام طلعت نجم کلاهدوز منم
حکیم ابله و پیر جوان سپوز منم
جهان جدم و هستم جهانفروز بهزل
مرا به بین که جهان جانفروز منم
بلند و روشن چو نان بنور خاطر خویش
ز عشق نجم چو خورشید نیمروز منم
بیاد نجم کله دوز هر شبی تا روز
زننده جلق بصابون نیمکوه منم
عشق ابروی چون قوس و مشکبو مویش
چو زه بخف و خراشید رو چو نور منم
بدینصفت که منم کور رومه سوز همی
گمان برم که مگر کور رومه سوزمنم
تو با حیل ز بخارا جوال و ژنده خویش
بمن فرست که آنرا جوالدوز منم
ز من محمد بافنده را سلام رسان
که دوستیش بفامست و فام دوز منم
کشید قامت و مکروی و مشکبوی ویست
خمیده قامت و جماح و گنده یوز منم
حکیم ابله و پیر جوان سپوز منم
جهان جدم و هستم جهانفروز بهزل
مرا به بین که جهان جانفروز منم
بلند و روشن چو نان بنور خاطر خویش
ز عشق نجم چو خورشید نیمروز منم
بیاد نجم کله دوز هر شبی تا روز
زننده جلق بصابون نیمکوه منم
عشق ابروی چون قوس و مشکبو مویش
چو زه بخف و خراشید رو چو نور منم
بدینصفت که منم کور رومه سوز همی
گمان برم که مگر کور رومه سوزمنم
تو با حیل ز بخارا جوال و ژنده خویش
بمن فرست که آنرا جوالدوز منم
ز من محمد بافنده را سلام رسان
که دوستیش بفامست و فام دوز منم
کشید قامت و مکروی و مشکبوی ویست
خمیده قامت و جماح و گنده یوز منم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - بیماری یار
دمل درآمد آن سره یار مرا به . . . ون
من بودمش بداروی آندرد رهنمون
جائی گرفت با خطر آن بی خطر سکن
سکنی فکند و کرد در آن جایگه سکون
بیمار گشت یار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لاله گون
نیزم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر زخون
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون
رفتم سوی طبیب و بیاوردم آنچه گفت
بر . . . ون او نهادم و او خفت سرنگون
بد ساعتی که ناله و فریاد برکشید
آه از بلای دارد و شد درد من فزون
گفتم که داروئیست مراو هلاهلی است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون
معجون کاف و نونی گویند مرو را
آمیخته علاجش از بهر کاف و نون
گفت ار گران بود چو هلاهل بود رواست
با من هر آنچه خواهی کردن بکن کنون
شادان شدم چو از وی دستور یافتم
وندر فتاد باد ببوق من اندرون
. . . ونی بگونه چون گل سوری و یاسمن
چون برف قطره قطره بر او برچکید خون
در نیمشی بپیش من آن . . . ون گشاده کرد
تا سقف خانه نور برآمد ستون ستون
بسپوختم و را بحکمت و گفتم که پایدار
تا من ز باد بوق رهم تو ز درد . . . ون
این بد علاج داروی دمل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون
من بودمش بداروی آندرد رهنمون
جائی گرفت با خطر آن بی خطر سکن
سکنی فکند و کرد در آن جایگه سکون
بیمار گشت یار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لاله گون
نیزم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر زخون
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون
رفتم سوی طبیب و بیاوردم آنچه گفت
بر . . . ون او نهادم و او خفت سرنگون
بد ساعتی که ناله و فریاد برکشید
آه از بلای دارد و شد درد من فزون
گفتم که داروئیست مراو هلاهلی است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون
معجون کاف و نونی گویند مرو را
آمیخته علاجش از بهر کاف و نون
گفت ار گران بود چو هلاهل بود رواست
با من هر آنچه خواهی کردن بکن کنون
شادان شدم چو از وی دستور یافتم
وندر فتاد باد ببوق من اندرون
. . . ونی بگونه چون گل سوری و یاسمن
چون برف قطره قطره بر او برچکید خون
در نیمشی بپیش من آن . . . ون گشاده کرد
تا سقف خانه نور برآمد ستون ستون
بسپوختم و را بحکمت و گفتم که پایدار
تا من ز باد بوق رهم تو ز درد . . . ون
این بد علاج داروی دمل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۲ - نازنین یار من
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۲ - بق بق بققو
دوش آن بت من بر فرستی ابلیقی
آمد بر من با دهنی فندقیقی
شوخ شغبی شیوه گری شهره نگاری
کز نور رخش برده فلک رونقیقی
گفتم که کجا بودی ای یار دلارام
کردی ت فراموش مرا مطلقیقی
اکنون چو رسیدی کله از سر نه پیش آی
تا با تو خورم چند می مروقیقی
بنشست و نخوردیم بسی باده دمادم
چون خسرو و شیرین چو یکی زورقیقی
مستک شد و افتاد و سر آورد سویخواب
پیدا شد ازو گنبد سیمین بحقیقی
من نیز برون کردم چیزیکه نیارد
خفتن ز نهیبش ملک دور ققیقی
در خیمه او بردم زینگونه علم را
او نیز امان خواست همی صبح حقیقی
کز بس بجنباندم از بس زدنم شد
حوضی که درو مرغ زند وق وققیقی
این شعر بدان وزن وقوافیست که گفتم
وقا و ققا وق و ققا و ق و ققیقی
اینست جواب غزل خواجه سنائی
بق بق بققو بق بققو بق بققیقی
آمد بر من با دهنی فندقیقی
شوخ شغبی شیوه گری شهره نگاری
کز نور رخش برده فلک رونقیقی
گفتم که کجا بودی ای یار دلارام
کردی ت فراموش مرا مطلقیقی
اکنون چو رسیدی کله از سر نه پیش آی
تا با تو خورم چند می مروقیقی
بنشست و نخوردیم بسی باده دمادم
چون خسرو و شیرین چو یکی زورقیقی
مستک شد و افتاد و سر آورد سویخواب
پیدا شد ازو گنبد سیمین بحقیقی
من نیز برون کردم چیزیکه نیارد
خفتن ز نهیبش ملک دور ققیقی
در خیمه او بردم زینگونه علم را
او نیز امان خواست همی صبح حقیقی
کز بس بجنباندم از بس زدنم شد
حوضی که درو مرغ زند وق وققیقی
این شعر بدان وزن وقوافیست که گفتم
وقا و ققا وق و ققا و ق و ققیقی
اینست جواب غزل خواجه سنائی
بق بق بققو بق بققو بق بققیقی
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳