عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - خواهی بوفا گوش بتا خواهی کین توز
بنمود بمن روی نگارین خود امروز
دلبند من آن کرد که مه روی کله دوز
در آرزوی روی نگاریش بدم دی
آن آرزوی دینه من راست شد امروز
می تافت به کف رشته و می دوخت به سوزن
ترک کله آن روی چو روی گل نوروز
من شسته به نظاره و انگشت همی گز
آب از مژه بگشاده و غلطان شده چون کوز
گفتم که ایا با تو دلم چون قد تو راست
چون زلف تو شد پشت من اندر غم تو کوز
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز
پیدا نتوانست جواب سخنم داد
از شرم برافروخت دو رخسار دل افروز
پیروزه نگین خاتم از انگشت بمن داد
یعنی که شود عاقبت کار تو پیروز
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
خواهی به وفا کوش بتا خواهی کین توز
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - چون گل نوروز
مشکین کله بر گل نهی ای ماه کله دوز
تا در مه دی باز نمایی گل نوروز
ای چون گل نوروز به رخسار و به بالا
بر سرو سرافراز سرافرازی و فیروز
گر سرو و گلت خوانم مانی بگل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز
چون سوزن باریک تو داریم تن خویش
ای ماه کله دوز کله از تن ما دوز
تا چون کله دوزی حسن آموزی از ما
بر دست و گریبان تو باشیم ره آموز
نی نی هوس است اینکه همه بر سر چاکر
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز
خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خواه تیغ جفا آخته کن کین زرهی توز
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
وندر کوی هجران تو غلطانم چون کوز
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - لاله رخ
تا بسته ام بدان دو رخ لاله فام دل
مانند لاله سوخته دارم مدام دل
گشت از طپانچه لاله رخ من رخام رنگ
در عشق روی لاله رخان رخام دل
دانه است و دام خال و خم زلف آن صنم
من سال و ماه بسته بدان دان و دام دل
تا دیده لحظه لحظه بدان بت نگاه کرد
نوشید باده غم او جام جام دل
چون دید رنج فاقه بدل بر خلال کرد
بر دیده کرد خواب و غنودن حرام دل
در هجر آن ز دیده و دل دوستر مرا
بیخواب گشت دیده و ناشاد کام دل
جز بر وصال دوست نخواهند یافتن
خواب تمام دیده و شادی تمام دل
از من چو یار عزم سفر کرد پیش ازو
بر بست بار رحلت و برداشت کام دل
هر منزلی که دوست در آنجا نزول کرد
آمد به پیش و کرد بدو بر سلام دل
با دل چگونه پخته شود کار خام من
صد گونه کار پخته من کرد خام دل
گوئی مرا که صبر کن و دل بجای دار
آخر چگونه صبر کنم با کدام دل
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - روی تو
ای رنگ خواسته ز لبان تو فام لعل
وی خواسته ز رنگ رخان تو فام لعل
خرم رخان تو که ازو ساخت لعل فام
زیبا لبان تو که ازو خواست فام لعل
روی ترا شناسم و لعل لب ترا
جز روی و جز لب تو ندانم کدام لعل
گر بر رخام رو نهی و بوسه ای دهی
گردد ز عکس آنرخ نیکو رخام لعل
بیننده لب و رخ تو خواند فام تو
لعل ای غلام و روی و لبت را غلام لعل
تا کی بفرقت لب و رخسار لعل تو
بر کهربا ببارد جز عم مدام لعل
از گونه لب و رخ تو خواند نام تو
لعل زمردی خط و یاقوت نام لعل
در آرزوی آنکه من و تو بمجلسی
مست شراب و بر کف جام مدام لعل
روی تو لعل و روی من از عکس روی تو
لعل و مدام لعل و ازو گشته جام لعل
ترسم ز روئی روز و شب و مباد
گشته قضا به سیلی قاضی امام لعل
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - در دل ترا هواست که با من جدل کنی
از روی تو چو چشمه خورشید در حمل
وز زلف تو زنند شب تیره را مثل
بگشای زلف تافتن اندر فتد بروز
بنمای روی تا بشب اندر فتد خلل
کز روی و زلف تو بزمانی هزار بار
اندر تو آن کند که شب و روز را بدل
ای در کمند زلفک تو حلقه فریب
وی در کمان ابروی تو ناوک حیل
هرکو از آنت خسته شود جز بدین مبند
هرکو بدینت بسته شود جز بدان محل
پنهان اجل بشوخی جزع تو اندر است
پیدا شده بخوشی لعل تو در امل
ار جو که جزع شوخ تو از ناز بغنود
تا بهره یابم از خوشی لعل تو لعل
در دل هواست که با من جدل کنی
در جان من مراد که با تو کنی جدل
هرچند در جدل صنما دست دست تست
با من رهی مکن تو بجای جدل جدل
من شاخ کلکم ای بت و بار هوای تو
کردست نکته بر من مرحوم مستدل
بر هیچ نکته کلک نباشد روا مگر
بر کلک سیدالوزرا صاحب اجل
آن صدر دین و دنیا کو کار خلق را
دینی بعلم سازد و دنیاوی از عمل
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - با ما تو کجم؟
راست اینست که جز با تو به دل راست نیم
جز بر آن راه که رای دل تو خواست نیم
گر کجم با تو بتا یک نفس اندر همه عمر
با خداوند جهان هم نفسی راست نیم
زانکه بر حسن بر افزونی و برکاست نئی
من بعشق تو برافزونم و برکاست نیم
هرکسی در سر سودای تو بنشست و بخاست
من کسی کز سر سودای تو برخاست نیم
راست قد تو چو پیراسته سرویست سهی
من رهی آنکه جز آن سرو بپیراست نیم
گر دل از عشق رخ خوب تو ناراسته ام
بنده آنکه رخ خوب تو آراست نیم
خواهش ز تو بوس است و کناری نخوهم
مایل آنچه ز تو خواهش بی‌جاست نیم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - فریاد از جور تو
ای نگار از حد گذشت این فتنه و بیداد تو
کی توان فریاد کرد از جور بی بنیاد تو
فتنه و بیداد کن جانا که بر تو فتنه ام
همچو بر تو فتنه ام بر فتنه و بیداد تو
تا تو ای دلبر به شادی زی کله دوزی شدی
خود کلاه مغ نداند دو تن استاد تو
گر من از چشم تو خواهم دور شد یک چشم زد
چشم من باد آژده از سوزن پولاد تو
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - با تو روی آشتی ندارم
ندارم با تو روی آشتی رو
طریق آشتی نگذاشتی رو
ره ناداشتی را پیشه کردی
گرت نیک آید از ناداشتی رو
به نزد آنکه دارد در دلت جای
چو ما را سرسری انگاشتی رو
چو جوی مردمی و مهر ما را
نراندی و به خاک انباشتی رو
به تو گفتم آتش اندر فعل بدزن
حدیث من به باد انگاشتی رو
ز تو شام و سحر خوردیم در دشت
به نزد آنکه او را چاشتی رو
به بازی خطبه گردانیدی از ما
برو هان ای خطیب داشتی رو
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - سپید دلم را سیاه کردی
سپید کارا کردی دلم بعشق سیاه
بگازری در مانا نکو نبردی راه
تو گازری سره دانی بامه شستن لیک
چو دل بدست تو افتد سیه کنی و تباه
سپید کار و سیه کار دست و زلف تواند
تو بیگناهی ازین هر دو ای ستیزه ماه
سپید کاری هر جامه را بدست سپید
سیاهکاری دلرا بزلفکان سیاه
بروز ابر رخت چو از خورشید
سپید و خشک شود دیر شسته تو بگاه
در آب چشمه چو شد پای بجامه زدن
در آب چشم زند دست عاشق تو شتاه
بیازمای مرا تا چگونه ام در آب
بسنگ در زن واندر ت رد تاه بتاه
بدار چوب تو سر برنهام کلنگ بزن
ز عشق روی تو بیزارم ار بگویم آه
مرا ز عشق تو آن بس بود بتا که بود
نظاره گاه دو چشمم جمال تو گه گاه
مدار بازرهی را اگر کنم گه گه
ز روی مهر بدان روی همچو ماه نگاه
گمان مبر که بروی تو ای بهشتی روی
نگه بچشم خیانت کنم معاذالله
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - بغدادی نگاری
بیا ای دیده در بغداد دجله
اگر داری بدل بر یاد دجله
بچشم من نگر تا هست افزون
یکی چشم من از هفتاد دجله
ز هجر روی بغدادی نگاری
مرا از دیدگان افتاد دجله
ورا بی دجله بغداد است دوزخ
مرا دو دیده بی بغداد دجله
دو چشم من چو بغداد رخش دید
هوای او بچشمم داد دجله
اگر با چشم من گردی برآید
ز بی آبی کند فریاد دجله
چنان بارم ز عشق او که آید
بچشم من سراب و باد دجله
ببغداد از یکی نامه فرستم
که همچون دیده من باد دجله
بچشم من چو آب آید ز بغداد
همیدارد زآب آباد دجله
بقای دجله و بغداد من باد
که با بغداد نیک افتاد دجله
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - ای پسر
ای پسری کان دو زلف بر زده داری
وآتش رویت به زلف در زده داری
سرزده زلف تا بعشق رخ خویش
سرزده ما را بزلف سرزده داری
سرزده عشق من از نسیم دو زلفت
تا که سر زلف ای پسر زده داری
تیرگی از زلف و روشنائی از روی
بر زبر صبح شام برزده داری
رایت خوبی چو برفرازی و رخسار
از بر خورشید زده داری
بارگه عسکریست دولت شیرینت
بر صدف درو بر شکر زده داری
تیر مژه ات را چنانکه بر دل تنها
بر تن و بر جان و بر جگر زده داری
از دو لب ارغوان و لاله ز عشقت
بر دو رخ من سرای سرزده داری
دو رخ چون آذر تو یکنظرم برد
سر ز گریبان ناز بر زده داری
من در خدمت ز دستم و نتوان گفت
جز در خدمت کدام در زده داری
بنده پذیری کن و مگوی بجانت
رو که جز این در دگر زده داری
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - زلفک تو
چرا کند بسر زلفک تو گل سپری
چو کرد بایدش از باد پیش گل سپری
ز بوی زلف تو و رنگ و بوی گل پسرا
شگفت نیست که گردند مشک و گل سپری
گل رخ تو ندانم چرا همی سازد
بگرد ماه بر از مشک ناب حلقه گری
که تا به بینم زلف تو و بگریم زه
بدین شکنج پذیری بد است و حلقه وری
چه وقت بوسه دهم بر گل دو عارض تو
گرفته حلقه زلف تو لاله برگ طری
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری
چرا پسند ندارم ز لعب زلف و رخت
غزل سرائی بر هر دوان بلفظ دری
ز بس عزیزی و بی باکی ای پسر گویم
بجان بنده یا بجان بنده دری
هزار بار بگویم که راز عشق ترا
نهان کنم نکنم بیدلی و پرده دری
چو بیدلان بسر کار خویش باز روم
چو ناگهان بسر کوی بنده درگذری
فراق تو اسفا گوی کرد خلفی را
بدانسبب که ز یوسف بسی تو خوبتری
بلا و فتنه و بیداد تو گرفت جهان
پس ای پسر تو ستمکاره چرا عمری
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - دو نرگس او
بسم ز نرگس سیراب و لاله خودروی
که نرگس بت من لاله درکشید بروی
سیاه و لعل چو لاله است نرگس بت من
سیه چو روز من از عشق و لعل چون رخ اوی
بآینه نگرید آن یگار و دید در انو
بنور نرگس سیراب و لاله خود روی
شد آن دو نرگس او فتنه بر دو عارض او
چو من بر آن صنم سرو قد مشکین موی
ز جوی نرگس بر لاله راند او بر جزع
چنانکه گشت هان لاله را و نرگس موی
ستاره نامی و مه عارضی و غالیه موی
مه و ستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی
ستاره بارم خویش از غم آن
که تو بفالیه مه را بپوشی ای مه روی
منجمی را گفتم که هیچ نجم فلک
بود چو نجم کله دوز پیش من بر گوی
جوابداد که بر آستان حسن و جمال
یکیست نجم کله دوز و تو منجم اوی
منجم توام ای نجم آسمان جلال
همیشه از نظر وصل تو سعادت جوی
بچشم دل نظری کن بمن بین که مرا
ز چشم سر بدو رخ بر روان شدست دو جوی
بآب دیده چو من خویشتن همی شویم
تو دل ز مهر و وفای من ای دو دیده مشوی
بمن نویس یکی نامه پیش از آنکه رخت
ز خط مشگین چوگان بزد بسیمین گوی
بیاد رویه نخشب دو زلف بر رخ زن
که تا دهد همه را عبده گل خود روی
بپیش باد نه آن نامه تا بمن برسد
که هیچ خنک نیابی چو باد با تک و پوی
بکوی و صافی آن نامه را بزن عنوان
به پیش نامه تو با خواره بندم گوی
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - در مدح افتخار دین علی
نوبهار تازه پیدا کرد رنگ و بوی خویش
برگرفت از باد مشکین گل نقاب از روی خویش
بوستان چون جلوه زد گل را بطرف جوی خویش
کرد گل عاشق جهانرا بر رخ نیکوی خویش
مرغ دستانزن بلحن حلق دستانگوی خویش
خواند از گلبن بگلبن یار خود را سوی خویش
تا مرا روز نشاط مهتر خوشخوی خویش
این دهد یاری بمداحی و آن اندر غزل
آب روشن تیره گشت از ژاله ابر بهار
خاک تیره گشت روشن از فروغ لاله زار
ابر نیسانرا ببار آورد در شاهوار
غنچه از شوخی ببر بگرفت آن در را ببار
لاله سیراب درینسان پر از رنگ و نگار
درج در شاهوار است از عقیق آبدار
گفتئی لاله است یارب با لب و دندان یار
گر نبودی تیره دل چون خصم دهقان اجل
نرگس خوشبوی باز از خواب خوش بیدار شد
چشم بی دیدار او باز از در دیدار شد
در چمن با شنبلید و با بنفشه یار شد
سبزه چون دیبا و گل چون نافه تاتار شد
بوی و رنگ سنبل و دیباش بستانخوار شد
بوستان آرای هم بزاز و هم عطار شد
ابر نیسان رایگان غواص لؤلؤ بار شد
تا بکف راد ممدوحم زنند او را مثل
افتخار دین علی فرزند فخرالدین خال
آنکه زینت یافت گیتی زو چو رو از زلف و خال
فخر دین خال با قدر سپهر است از کمال
افتخار دین علی چون آفتابست از جمال
زان سپهر سروری و حشمت و جاه و جلال
آفتابی گر چنو پیدا شود نبود محال
آن سپهر بی فنا وین آفتاب بیزوال
تا قیام ساعه باد آن بی غبار این بی زلل
آن خداوندی که طبعش چون بهار آراسته است
سرو بستان سری از جاه او بر خواسته است
از مکاره وز معایب سربسر پیراسته است
دست او از دوستی سائل عدوی خواسته است
روی بخت او همیشه چون مه ناکاسته است
خط امرش حصن امن خلق را پیراسته است
خلق را با بسته چون باران حاجت خواسته است
باد و کف راد او باران و ابل کم ز طل
آن خداوندی که فردوس است ازو شهر نسف
اهل حضرت راست از اقبال او جاه و شرف
بر خلایق ناید از وی جز مراعات و لطف
مردمی از خلق او زاید چو لؤلؤ از صدف
نیست جز وی در صف آزادگی دارای صف
مال دربازد بجود و مردمی از کلک و کف
در هنرمندیست گوئی صاحب رأی خلف
در جوانمردیست گوئی حاتم طی را بدل
مهتری کز وی برونق گشته کار مهتری
مهتران در خدمتش بندند بار مهتری
تازه شد زو سیرت و رسم و شعار مهتری
چون سرای اوست عز و افتخار مهتری
در سرای اوست یکسر گیر و دار مهتری
شد فزون از اعتبارش اعتبار مهتری
شاد و برخوردار باد از روزگار مهتری
تا حسود او شود غمخوار و خوار و باخلل
ای جوانبختی که تخت بختت از کیوان براست
در فلک فرمانبر رأی تو سعد اکبر است
بر بداندیشان تو بهرام کینه گستر است
مجلس بزم ترا خورشید رخشان ساغر است
چون قدح گیری بمجلس زهره چون رامشگر است
چون قلم گیری ترا تیر فلک چون چاکر است
مه بهر ماهی دوره چون نعل زرین پیکر است
بر امید نعل اسب تو گردد لعل
ای یگانه مهتر فرزانه راد بی مثیل
ای کف راد تو ارزاق خلایق را کفیل
در هنرمندی و رادی بی عدیل و بی بدیل
صاحب صمصام را هستی بهم نامی عدیل
افتخار آرد بتو دین جهاندار جلیل
فخر دین بدخواه جاهت را بخواهد مر ذلیل
جاه تو خواهد عریض و عمر تو خواهد طویل
عز و اقبال تو خواهد بی زوال و لم یزل
خاندان فخر دین دایم بتو معمور باد
طبع فخرالدین همه ساله بتو مسرور باد
مردل و چشم ترا از تو سرور و نور باد
مهر تو در دل چنان چون سر دل مستور باد
چشم بد از دوستدار دولت تو دور باد
حاسد جاهت بدل محزون بتن رنجور باد
دهر بر اعدا و بر احباب تو زنبور باد
قسمت این طعن نیش و بهر آن طعم عسل
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳
صدرا باد آن محشرت نامه سپید
تا حشر مبادات سر خامه سپید
افتد که ز بهر من کنی خامه سیاه
تو خامه سیه کنی و من جامه سپید
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ای سیب زنخ کز توام آبی رخسار
از عشق تو دل چو نار دارم پربار
ای چشم و سر میوه فروشان زنهار
جز روی و دل رهی مجو آبی و نار
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۸
تا عشق گل رخ تو در دل دارم
چون گل ز غم تو پای در گل دارم
تا زیر خم زلف تو منزل دارم
چون زلف تو کار خویش مشکل دارم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۹
هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم
هرگز نشود به مهر سرد از تو دلم
تو خود رفتی ولیک از فرقت تو
شد منزل صد هزار درد از تو دلم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دوش از تو دلی بدرد و غم داشته ام
وز هجر ستمگرت ستم داشته ام
درد تو از آنچه داشتم اول عهد
کم بادم اگر ذره ای کم داشته ام
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
گفتم که غم عشق تو میمون کندم
کی دانستم که دیده پرخون کندم
ای جان جهان، من از تو کی برگردم
دور از تو مگر اجل شبیخون کندم