عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح ناصرالدین محمد بن احمد
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابانرا وطن
بلکه خدو قد آن زیبا صنم را بنده ام
ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناروان لب لعبتی در ناروان شهد و لبن
در کنار من بود تا در کنار من بود
شهد و شیر و ناروان و ماه و مهر و نارون
اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ
دین یزدان را بیاراید بکف اهرمن
برهمن پیش صنم خود را بآتش برنهد
عشق آن دلبر صنم گشت و دل من برهمن
تا نهان شد یوسف چاهی نگارین مرا
یوسف اندر روی پیدا گشت و چاه اندر ذقن
در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ
شد دلم درمانده چون یوسسف بچاه بی رسن
همچو کز خورشید مشرق سایه دامن درکشد
دامن از من درکشد آن ماه یغما و ختن
زلف بی آرام او پیرایه مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایه سحر است و فن
کی بود کز زلف او آنسان که قطران فال رد
مشک پیمایم ز کیل و غالیه بخشم بمن
هست بوی زلف او خوشتر از آن کاندر بهار
بروزد باد سحر بر تازه برگ یاسمن
هست بوی زلفش از خلق خوش میرجلیل
ناصر الدین خسرو آل نبی و بوالحسن
آن محمد ابن احمد ابن احمد کز شرف
عالم حمد است و خلق اوست محمود و حسن
آنکه تا اندر جهان دینار و تیغ آمد پدید
در جهان نامد چنو دینار بخش و تیغ زن
تا کند آزادگانرا بنده احسان خویش
رادی و آزادگی دارد ره و رسم و سنن
تا عقاب عدل او اندر هوا پرواز کرد
از جهان سیمرغ وار آواره شد ظلم و فتن
در میان آتش کین روز حرب و کار زار
خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن
چون ز بازو سیف جان انجام را بالا کند
پیش او صد خصم باشد همچو سیف ذوالیزن
مجلس آراید ببزم و لشکر آراید برزم
گشته اهل مجلس و لشکر بدو بر مفتتن
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده است
مجلس آرائی نیاید همچو او لشکر شکن
ای خداوندی که اندر جمله روی زمین
دوست انگیزی نیامد همچو او دشمن فکن
دوستان و دشمنان دولت و جاه ترا
حلم و خشم تست باغ دولت و داغ محن
مربنات النعش را ماند سخن در طبع مرد
از برای مدح تو آید فراهم چون پرن
زانکه در سر و علن داری سخندانرا عزیز
گردد اندر مدح تو سر سخندانان علن
عنصری بایستی اندر مجلس تو شعر گوی
من که باشم در جهان یا خود چه باشد شعر من
بس فروتن سروری یا خویشتن بین مهتری
سرور اهل زمینی مهتر اهل زمن
تلخی گوش از شنیدن مدح تو گردد عسل
صف دندان گاه گفتن رشته در عدن
گر نه از بهر شنود و گفت مدح تو بدی
آدمی را نافریدی ذوالمنن گوش و دهن
طبع من گنج گوهر بگشاید اندر مدح تو
گنج گوهر را نباشد هر قبول تو سمن
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب هنگامه کردم با شجن
آفتاب دولت تو گر بتابد بر سرم
چون درخت بارور گردم من از جان و زتن
تا قیام الساعه در اقبال و در دولت بود
هر که اندر سایه تو ساعتی گیرد سکن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح عین الدهاقین احمد بن علی
ایا فراق تو دردی که وصل تو درمان
بکوی وصل سرای فراق را دربان
فراق روی تو دردی فکنده بر دل من
که جز بدست وصال تو نیستش درمان
مرا ز وصل تو هجر آمد و بهجر تو وصل
بهم بدل شده باد این وصال و این هجران
فراق و وصل تو وصل و فراق من جستند
که دادشان بسوی تو چنین درست نشان
تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک
تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان
ز فرقت لب مرجان شکر آگینت
بجان رسیدم کار و بلب رسیدم جان
چو شکرم بگذار اندر آب دیده خویش
چگونه آبی آبی بگونه مرجان
نشاط دیدن روی تو باشدم یکروی
دگر مدایح خوانم بمجلس دهقان
تن مکارم و احسان و جود و مایه فضل
ستوده عین دهاقین و مفخرا عیان
ستوده شان و نکوسیرت احمدبن علی
که چون علی است سیرت چو احمدست بشان
بشأن و سیرت و آیین مردمی کردن
همه جهانرا دعویست مرو را برهان
ورا خدای جهان گوئی از عدم بوجود
بجود و مردمی آورد نزد خلق جهان
بهیچ نوع زانواع جود و فضل و هنر
کزان ستایش و آرایش است بر انسان
بصد هزار یک او بصد هزاران سال
پدید نارد افلاک و انجم و ارکان
سران همه صدفند اوست همچو لؤلؤ بر
مهان همه خزفند اوست همچو گوهر کان
وی آفتاب کمالست بر سپهر شرف
که بی کسوف و زوالست و آفت و نقصان
ویست در سر جاه و خطر بسان خرد
وی است در تن فضل و هنر بجای روان
نیافرید ملک همچنو بسیصد قرن
نیاورید فلک همچنو بصد دوران
عنان مرکب انعامش از برگردون
طناب رایت اقبالش از بر کیوان
مدیح او نتوانم تمام گفتن اگر
مرا بشاعری اندر چو عنصریست توان
بیک زبان نتوانم بکام خویش رسید
اگر برآید بر کام من هزار زبان
بهر ستایش کورا تمام بستانم
ازآن ستوده فزونتر بود بصد چندان
ستوده شعر من آمد بمدح مجلس او
چو در محمد مختار گفته حسان
ایا رونده بکاشان بگیر مدحت من
بهر کجا که خداوند من بود برسان
زمین ببوس و یکی خدمتی نخست از من
بر اوئی ده و گو این قصیده را برخوان
بگوی (که سوزنی) از آرزوی خدمت تو
نحیف گشت بمانند سوزن کمسان
بگو که ای سر صدر زمانه افزونست
نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان
اگر ضمان کنی آنجا بخدمت آید هست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان
همیشه تا که ندید است کس درین عالم
زمین ساکن و گردنده چرخ را یکسان
عدوی دولت تو خوار باد همچو زمین
بگرد روی زمین همچو چرخ سرگردان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح دهقان اجل احمد سمسار
ای رنگ رخت گونه گلنار شکسته
یک موی تو صد طبله عطار شکسته
وز خجلت بالای تو در هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته
بازار نکوئی بتو افروخته وز تو
یکسر همه دوبانرا بازار شکسته
نقش تو بصورتگر فرخار رسید
زو خامه صورتگر فرخار شکسته
تمثال تو چون دست براهیم پیمبر
هر بتکده ها را در و دیوار شکسته
مخمور دو چشم تو بیک غنج و کرشمه
صد بار در خانه خمار شکسته
از ناوک مژگان تو در بابل و کشمیر
بسیار صف جادوی مکار شکسته
ما را هم ازان ناوک شوخ تو دل و پشت
شد خسته هدف وارو کمان وار شکسته
تا خانه زنهار دلم شد بضرورت
آن زلفک تاریک بهر تار شکسته
یک تار نخواهم که از آنزلف شود کم
زان تا نشود خانه زنهار شکسته
پیوسته دو چشم سیه تست غنوده
چونانکه سیه چشم تو هموار شکسته
چون چشم نوشد بخت من ایدوست غنوده
چون جعد تو شد پشت من ای یار شکسته
کردم دل خویش را بت عیار زعشقت
چون رودکی اندر غم عیار شکسته
چون گردون احرار زبار منن خویش
دهقان اجل احمد سمسار شکسته
صدری که بدست کرم او ز در بخل
زنجیر گسسته شد و مسمار شکسته
هست او شه احرار و ز پیراهن تختش
تا حشر نگردد صف احرار شکسته
در باغ ایادیش بر اشجار مروت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته
از برگ و برآوردن بسیار نگردد
یک شاخ ازان جمله اشجار شکسته
گر شاخ مراد عدوی او ببر آید
پر بار شود تا شود از بار شکسته
همواره بود از نفس سر حسودش
از دوزخ تفتیده تف نار شکسته
از خون جگر گر مژه بر چهره فشاند
چون پرده ناراست و بر او تار شکسته
آنرا که بتیمار وی آمد نکند چرخ
یک موی بر اندام ز تیمار شکسته
آن کز خط فرمانش برون برد سروپای
گردد تنش آزرده و تاتار شکسته
شد کعبه زوار درش زانکه بران در
گشت آرزوی سینه زوار شکسته
هرگز نشود دامن زایر بدر او
از شستن و نایافتن یار شکسته
ای دست ستمکاری و کردار بد دهر
از خلق بکردار و بگفتار شکسته
خود جز تو نباشد که کند دست بددهر
از خلق بگفتار و بکردار شکسته
دارد ز بس احسان و مروت کف کافیت
آز درم و قیمت دینار شکسته
ممدوح سخندانی و نزد تو سخن را
نبود شرف و قیمت و مقدار شکسته
شاعر ز پی نظم مدیح توام ارنی
هستم هوس گفتن اشعار شکسته
تا طبع مرا نظم مدیح تو دارم
هرگز نبود طبع مرا کار شکسته
از غیرت و از رشک که بر مدح تو دارم
دارم قلم از مدحت اغیار شکسته
گر بلبل طبعم نه مدیح تو سراید
ببریده زبان باید و منقار شکسته
جز مدح تو گر نقش کنم بر رخ کاغذ
باد از کفم انگشت قلمدار شکسته
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته
لیکن چو قبول تو خداوند بیاید
آن شعر بدین شعر شود زار شکسته
تا گنبد دوار زمین را بخوهد بزم
از یکدیگر آسایش و رفتار شکسته
ماسای ز شادی که . . . پشت حسودت
دارد روش گنبد دوار شکسته
از گنبد دوار بداندیش تو بر خاک
افکنده نگون باد و نگونسار شکسته
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح نصیرالدین علی بن احمد
ای دو لب تو قافله قند شکسته
قد تو سر سرو سمرقند شکسته
بادام دو چشم تو بعیاری و شوخی
صدبار بهر لحظه درکند شکسته
از هیبت مژگان دو بادام تویی جنگ
چنگال هژبران زلفین رند شکسته
از جنگ نیارامدی آنچشم چو بادام
از سنگ دو سه سنگ زن رند شکسته
از سنگ شد آن کندی بادام تو از چنگ
در پوست چو از باد صبا بند شکسته
بر لعل شکرخند که نرخ شکر و لعل
کردی بدو لعل شکر آکند شکسته
خوش باش بدان دو لب خوشخند که کردی
بازار شکر زان لب خوشخند شکسته
بادی که شکنهای دو زلف تو پراکند
زان باد دلی چند پراکند شکسته
چین و شکن زلف تو چند است ندانم
دانم که در او هست دلی چند شکسته
جای دل من نیست در آنزلف که نبود
هرگز دل مداح خداوند شکسته
ممدوح هنرمند که از هیچ هنرمند
نه مهر گسسته است و نه پیوند شکسته
. . . که ندارد ز هنرمندان مانند
تا هست ز مانند چو مانند شکسته
ای بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند بخرسند شکسته
دارد شره جود بر آنگونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته
فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
ارز هنر و قدر هنرمند شکسته
نپذیرد اگر پند دهندش که مده مال
نبود شره جود وی از پند شکسته
جز مدح تو ترفند بود هرچه نویسم
کردم قلم از یافه و ترفند شکسته
چون خاطر من مدحت تو زاید فرزند
موئی نخوهم بر سر فرزند شکسته
گر آتش مدح دگران بایدش افروخت
تا سوخته تر باشد یارند شکسته
در مدح تو گردد بدرستی سخن من
آنکس که بیابی سخن افکند شکسته
دارد ببقای تو فلک بیعت و سوگند
هرگز نخوهد بیعت و سوگند شکسته
دارد دل اعدای تو سوزی که نگردد
آن سوز بکافور و بریوند شکسته
بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار
کش تن شود از بار قزاکند شکسته
وز دار محن گشت عدوی تو نگونسار
چون خوشه انگور براوند شکسته
حسادترا در دل و در پشت شکسته است
جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته
تا شهره بود غمزه معشوق غنوده
تا طرفه بود طره دلبند شکسته
در طره آن قند لب آویز که مژگانش
دارد صف جادوی دماوند شکسته
از قند لبی بوسه همی خواه که دارد
از دو لب خود قافله قند شکسته
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح رضا بن عمر بن محمد الحسنی
دلم بعشق بتی را همی کند شمنی
که بر بتان بنکوئی کند همیشه منی
بتی که زلف چو قیر از بدوش پر شکند
کند بتبت و قرقیز کاروان شکنی
شکست قیمت مشک و گل و سمن بسه چیز
بمشک جعدی و گل خدی و سمن ذقنی
بنار و نارون اندر فکند زردی و خم
بناردانی رخسار و قد نارونی
دلی که سهم و سیاست ز شیر بارز بود
ربود آهوی چشمش ز پر فریب و فنی
بروز و شب دل و چشمم ز عشق و صورت او
به بیقراری درمانده اند و بی وسنی
بمستمندی و بیچارگی شدم مشهور
چنانکه یار بطیره گری و طعنه زنی
کنار و بوسه بصد جهد و حیله یابم ازو
از آن نحیف میانیش و کوچکی دهنی
همی نیابم ازان هست نیست دولت او
تمام بهره ز خوش بوسگی و خوش سخنی
بلب عقیق و بدندان سهیل را ماند
نگار من که بیا کیست لؤلؤ عدنی
تو لؤلؤ عدنی دیده ای که او دارد
بگوهر یمنی در ستاره یمنی
بدان ستاره و گوهر همیشه بوسه دهد
بر آستانه فرزند سید مدنی
گزیده سید سادات افتخارالدین
رضای بن عمر بن محمد حسنی
یگانه ای که دو گیتی بر او شدند گوا
بنیک نامی و فرخ دلی و پاک تنی
جمال انجمن آل مصطفی علی
مصدری که جمال زمینی و زمنی
زمانه با حشم خشم تو ندارد تاب
بپیش حلم تو جرم زمین سزد مجنی
سرشت ذات تو از فضل و قطنت است و جهان
چو تو ندیده مرفاضلی و با فطنی
ز امتحان تو اهل هنر شده عاجز
هنر نموده بتو عاجزی و ممتحنی
چو فضل خود بنمائی سبک مقر آری
بنکته ای همه مردان مرو را بزنی
بباغ مکرمت اندر دو صنعت است ترا
نهال جود نشانی و بیخ و بخل کنی
همه نهاد تو و رسم و سان و سیرت تو
ستودنی و ستوده است سری و علنی
در آفرینش تو آفرین ذوالمنن است
سزاست بر تو بدن آفرین ذولمننی
ز نسل شیر خدائی و با تو دشمن تو
چو روبه است بر شیر شرزه عرنی
پناه جوی شود پیل با مهابت تو
چو عنکبوت کند گرد خویش جامه تنی
چنان غرور دهد دشمن ترا گردون
که ماهتاب بگیرد بنرخ پیرهنی
کسی که پیرهن کین تو فرو پوشد
جهان چگوید گودی باو زهی کفنی
بآخر از همه گیتی بنام دشمن تست
در سرای تو گیرد وطن ز بی وطنی
شکوه و توش تو و حشمت ترا چه زیان
ز گفتگوی دو سه خاکپاش گولخنی
بنفشه چمن بوستان جاه و شرف
توئی و دشمن جاه تو سبزه دمنی
بسبزه دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه چمنی
دلی که مهر و هوای تو اندر او نبود
در او چه دین خدای و چه کیش اهرمنی
اگر بجان بخرد دشمن ترا عاقل
ز روی تو بخجالت بود ز کم ثمنی
کسی که جاه جهانی بخویشتن گیرد
کند بخدمت صدر تو خویشتن فکنی
نه بیند از همه آل نبی همال تو کس
تو هم نبینی بر کس همال خویشتنی
حسود جاه تو در چاه محنت است و حزن
بسر نیابد تا جاودان ز بی رسنی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح علی بن احمد
چو تیر غمزه بناز و کرشمه اندازی
نشانه از دل مسکین من کن ای غازی
نخست با تو بالبازی اندر آمده ام
چو دل نماند تن در دهم بجانبازی
مرا چو جان بباری شد است قربانت
بود همیشه رو اگر بجان من تازی
گهم بغمزه زهراب داده خسته کنی
گهم ببوسه بیجاده مرهمی سازی
چو هیچ زخم تو ایدوست بی نوازش نیست
مرا بغمزه بزن تا ببوسه بنوازی
هزار عاشق داری و من هزار و یکم
بمن نیائی و زانان بمن نپردازی
یگانه ای بنکوئی یگانه ایم بعشق
همیخوریم غم عشق تو بانبازی
مرا بعشق تو طشت ای پسر زبام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی
خوش است عشق تو گو آشکار یا راز است
خوش است با توام از آشکار با رازی
بچاره سازی با خصم تو همی کوشم
که مروزی را افتاده کار با رازی
سپر نیفکنم از خصم تو همیکوشم
که خصم نبود بی طاعتی و طنازی
چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان
بدیع نبود از عشق و مشک غمازی
خبر بمجلس ممدوح من رسید که تو
چگونه بر دل مداح او همی تازی
سپهر فخر و علا افتخار دین که بدو
کند تفاخر دین پیمبر تازی
ز چرخ صید کند نسر طایر و واقع
عقار غمت او از بلند پروازی
ایا بزرگ و سرافراز مهتری کت نیست
نه در بزرگی یار و نه در سرافرازی
نسیم خلق تو از آهوان تاتاریست
سموم خشم تو از کژدمان اهوازی
بطبع پاک زیادت کننده خردی
بکف راد زین بر کننده آزی
مهیب تر ز هژبری بروز زرمی و باز
لطیف تر ز غزالی ببزم بگمازی
نیاز دیده بروی تو باز کرد از آنک
نیاز دیده نئی پروریده نازی
بنیک نامی مشهور گشتی و معروف
از آنکه با کف رادی و با در بازی
سخای حاتم پیش سخای تو زفت است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی
همیشه غالب و قاهر بوی باعدا بر
مگر که اعدا کبکند و تو مگر بازی
بمدح تو سخن من بهفتمین گردون
رسید بی رسن از چاه هفتصد بازی
هزار سیخ بیکدست اگر بدست آری
بدست دیگر هم در زمان براندازی
بنزد تو همه اعزاز اهل دانش راست
که اهل دانشی و مستحق اعزازی
هزار سال ترا عمر باد در اعزاز
که گر شمار غلط گردد از سر آغازی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - در مدح عمید احمد
من ندارم باور ار گوئی که به زانسان پری
روی آن زیبا پسر بین تا بود زینسان پری
در جمال آن پسر بنگر که اندر روی او
خیره ماند آدمی و عاجز و حیران پری
با پری گر گوی نیکوئی بمیدان بفکند
گوی و چوگان بفکند بگریز از میدان پری
ایکه اوصاف پری دانی جمال او به بین
تا بود ماننده دیوار آن جانان پری
قامت چون سرو بستانست جانان مرا
نیست از قامت چو سرو بوستان ایجان پری
سروچون ماند بقد آن نگارین بیشتر
در میان سرو بستانی کند اوان پری
درو مرجانست دندان و لب جانان و نیست
با لب و دندان همچون در و چون مرجان پری
گوی سیمین دارد و چوگان مشکین آن پسر
با چنین گوی و چنین چوگان کند جولان پری
درو مرجان لب و دندان او را هر زمان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری
با چنین گوی و چنین چوگان بمیدان نبرد
بفکند گوی از جمالت بشکند چوگان پری
گر پری زانسان بخوبی نه بدی هرگز بدی
سالها متواری و پنهانی از انسان پری
آن پری کوهست پیدا نیست زانسان خوبتر
چشم انسان خیره ماند در جمال آن پری
آدمی پنهان شود همچون پری از شرم او
بر خلاف آنکه گردد زآدمی پنهان پری
هست برهان آن پری را کآدمی صورت شود
ور چنین گوئی ندارد هرگز این برهان پری
اینک اینک چون غلامان عرصه می خواهد زدن
عارض خود پیش صدر عارض غلمان پری
خواجه عالم حکیم عارض احمد آنکه او
فخر انسانست و او را میبرد فرمان پری
صف زده بینی پری رویان به عرش تخت او
چون سلیمانست گوئی خواجه و ایشان پری
مجلس او همچو بستان سلمانست باز
صف کشیده پیش او چون سرو در بستان پری
هر پری کز امر او بیرون شود شیطان شود
چون درآرد سر بخط او شود شیطان پری
خدمت او تاج دارد بر سر ایمان خویش
گر زدینداران همی دارد درست ایمان پری
چون پری بینم به پیش خدمتش گردد یقین
کافریدست از برای خدمتش یزدان پری
تا چو خلق او بگیرد بهره از بوی خوشش
گاهگاهی آدمی را زان کند نقصان پری
کرد پیمان خواجه تا شعری برآرم در دریف
من ردیف شعر خود کردم بدان پیمان پری
هست انسان بنده احسان درست است این سخن
او زانسان پیش دارد بنده احسان پری
جان و انسان بنده فرمانبرش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - در مدح دهقان اجل عمیدالدین
سرو سیمین من ای من ز غمت زرین پی
دل من با تو چرا چون دل تو با من نی
آن سرافرازی چون سرو تو با من تا چند
وین چونی بی تو تهی دل بدن من تا کی
چون نی تافته ام پی سپر ای آخته سرو
بر دل باخته ام چند نهی تافته نی
گر بنی نقش کنم شکل تو بر تخته سرو
تخت کی گردد آن تخته و آن شکل تو کی
تا درآئی چو یکی سرو بمیدان نشاط
در یکی جام چونی برده سبک ریخته می
تا به بینم ترا وز توبه نی نقش کنم
سرو بالای سلیمی و نکو روئی می
نی گویا بلب آری و چو بلبل بدمی
تا بگویم ز سهی سرو تو نی ناطق حی
سرو چه کز لب او گویا گردد نی خشک
کس نشانی ندهد جز تو بصد برزن و جی
سرو بسیار به از نی بهمه جای ولیک
هست یک نی که به از سرو کدامست آن نی
نی دهقان عمید است که صد میدان سرو
آید از ریشه برون و برهش گردد پی
سرو بستان سخا کز نی ککلش بعطا
نامه جود و سخا طی شد بر حاتم طی
سرو آزاده باغ نسب و فرخزاد
که نیش فرخ پیکی است ز سر ساخته پی
آنکه در سرو و نی از سبزی و زردی است بود
از کفش جود و سخا رسته چون خون در رگ و پی
آنکه چون سرو زره دارو چو نی تیغ زنند
حشم داد یک عا . . . بر دشمن وی
صورت شیرین اش نقش کند بر تن سرو
از دل تیره دواتی چو دل این اوی
سرو اگر یابد آب از نی شیرین خط او
بدل کندر زاید شکر از سرو چو نی
سر نی سبز شود در مه دی چون سر سرو
گر ز سرسبزی او یاد کند نی در دی
نی او سیر چو بر سرو روانش دل
بوستان هنر آراید چون صاحب ری
حاسد جاهش اگر تازه چو سرو است بآب
زود گردد چونی از نار هبا و لاشیئی
از سر نی که میان بسته فراش و بست
سرو اگر بوسه دهد گردد آزاد زعی
طبع من رود نی است آب ده از مدحت تو
وندرین شعر نی و سرو خورند آب از وی
تا ببستان و نیستان گذرد بر نی و سرو
نور خورشید بر آنجمله که تاریکی حی
رخ اعداش چو نی باد و سرش باد چو سرو
سال عمرش بعدد باد فزون از الفی
ناصحش باد سرافراز چو در بستان سرو
حاسدش پای فرو گل شده چون نی دردی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در وصف معشوق
بما یکی پسر اگر ره وفا سپری
ز من نخواهم تیغ جفات را سپری
طریق عشق تو جان پدر بجان سپرم
اگر نه باز بکین راه جان ما سپری
جمال روی تو یکچند که ندیده بدم
کنون چو مردمک دیدگان بدیده دری
صفات روی تو آسان بود مرا گفتن
گهی بشعر بدیع و گهی بلفظ دری
ترا به بینم و گویم علیک عین الله
بنام ایزد و احسنت وزه نکو پسری
نگار ایزد بی چونی ای نگار زهی
زهی نگار نگار و زهی نگار گری
بسر و مانی و ماه بمشک مانی و گل
چو بنگرم خود از این هر چهار خوبتری
قیاس نارم با سرو و ماه و مشک و گلت
قیاس سرو و مه و مشک و گل نئی دگری
چگونه گویم با سرو همسریکه سری
چگونه گویم با ماه همبری که بری
اگرت گویم مشک و گلی شوی بگله
گران کنی دل و گوئی بمن سبک نگری
چه سرو سرو سهی و چه ماه ماه تمام
چه مشک مشک طراز و چه ورد ورد طری
نگار لاله رخانی و ماه مشکین زلف
بلای لعبت چینی و حور سیمبری
بچهره راحت روحی بطره درددلی
بغمزه حنظل نالی ولی بلب شکری
بیک کرشمه و یک غنج از آن دو شکر خویش
هزار دل بربائی هزار جان ببری
بتا بحور و پری مانی از لطافت و حسن
قرار حور بخلد و بدنیی آن پری
اگر صفات جمال تو بر تو بر شمرم
گمان مبر که کسی را همال خود شمری
چنانکه من ز دل و جان خویش بیخبرم
تو از جمال خودای دلربای بیخبری
تو از جمال چنانی که در جمال و کمال
بزرگوار خداوند زاده هنری
بزرگواری آزاده هنرمندی
که بر سران بودش از در کمال سری
ز دست راد وی آثار آز گشت تمام
بدور عدل وی ایام ظلم شد سپری
بدوستش زازل بهر عیش و شادی شد
نصیب دشمن او غمخوری و خونجگری
جهان پر است ز آوازه جلالت او
ویست در حضر وصیت جاه او سفری
همیشه تا که بود در بد نسیم صبا
عدوی دولت او ار نصیب در بدری
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باده پیش آر
ساقیا پیش آر باز آن آب آتش‌فام را
جام گردان کن ببر غم‌های بی‌انجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - دلبر جانان
باز دیگر ره دل من دلبری جانان گرفت
باز کاری کان بلا بد بر دل و بر جان گرفت
باز بیچاره دلم در جور آن دلبر بماند
باز مسکین جان مسکین، کوی آن جانان گرفت
جان و دل را از من آن جانان دلپرور ربود
بوده و نابوده و یاد مرا نسیان گرفت
ساخت کار جان و دل را دلبر جانان ولیک
سوخت از هجران تنم کز هر یکی هجران گرفت
مونس جان و دل من دلبر جانان من
آدمیزاد است لیکن روی و خوی جان گرفت
تا بر او پیدا شوم پنهان شود از من همی
گوئی از من آشکارا جان و دل پنهان گرفت
روی اگر گویم به من بنمای، ننماید به من
وای حال آنکه چون من بار نافرمان گرفت
طوف کردم کوی او را از برای روی او
ناگهان از چشمه های چشم من طوفان گرفت
در میان گریه ناگه آه کردم از جگر
تا همه کویش بر آب و آتش سوزان گرفت
هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد
کار چون من عاشقی هرگز کجا سامان گرفت
بیدل و بی جان و بی جانان و دلبر مانده ام
کیست آن کو کار دشوار مرا آسان گرفت
تا نیابم دلبر و جانان نیابم جان و دل
بیدل و بی جان ز مولانا سبق نتوان گرفت
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - با من چرا نگفتی
چرا نگفتی با من بتا به روز نخست
که عهد و وعده و پیمان من مدار درست
به من مده دل و از من وفا مجوی بدانک
جفای آخر باشد ز من وفای نخست
وفا نمودی از اول جفا کنی آخر
درین دل آنچه نیافت ثبات، قول نرست
چنان نمودی از اول که چست ازان منی
کنون چو می نگرم زان دیگرانی چست
ز تیغ خوی تو تن را به خون دل شستم
دل از امید وصال تو می ندانم شست
برای خویش رو اکنون که عاجزم با تو
همه مراد مراد تو، بنده بنده ی تست
درست رفتی در عهد و وعده و پیمان
زهی به عهد بد و وعده‌های پیمان‌سست
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - عهد و وفا
ای شده عهد تو بر کینه و پیکار درست
به وفا عهد تو ناآمده یک بار درست
با من ار عهد ترا نیست درستی و وفا
هست با تو به وفا عهد من ای یار درست
بت دلداری و من عاشق دلداده ی تو
عهد من با تو بود چاره و ناچار درست
گر مرا عهد تو ای دوست شکسته است رواست
آن شکسته است که ندهمش به بسیار درست
به عزیزیست مرا عهد تو هم قیمت زر
ز رخی زرد و شکسته نه چو دینار درست
ای نمودار ز بتخانه ی فرخار به ما
به تو گردد صفت لعبت فرخار درست
کاروان های تبت دارد زلف تو به هم
به یکی تار شکسته به یکی تار درست
از شکن های سیه جعد تو باید پرسید
خبر گمشدگان ره تاتار درست
همه در حسن و جمال تو بدیدم عیان
آنچه از یوسف مصریست به اخبار درست
گر ترا گویم صد یوسف گویم که بدین
صد یک از وصف تو شد گفته مپندار درست
با من اوصاف تو نایافته گر رو بکنم
پیش دهقان اجل احمد سمسار درست
هنری عین دهاقین که کجا و چه خرد
جز به عین هنرش ندهد دیدار درست
آن خداوندی که رای و روش روشن اوست
به همه شغل صواب و به همه کار درست
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - بوی بنفشه
یار مرا خط بنفشه زار برآمد
بوی بنفشه ز خد یار برآمد
یار سر از شرم چون بنفشه فرو برد
گرد گلش تا بنفشه زار برآمد
بر دلم از زلف بیقرارش یک چند
عشق فرود آمد و قرار برآمد
با سر زلفش نگشته کار بیک سو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد
سبزه به عالم ز تو بهار برآید
بر لب او سبزه بی بهار برآمد
عارض آن بت فروغ نار همی داشت
خط چو دود از فروغ نار برآمد
نار دلفروز او به دود بپوشد
وز دل پرسوز من شرار برآمد
گفت که از دستبند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد
گفت که در پای دام جور تو ماندم
گرنه یکی خط که صد هزار برآمد
زلف تو بسیار کرد جور به من بر
خط تو از بهر اعتذار برآمد
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کان خط مرغول چون نگار برآمد
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمار ده و چهار برآمد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - تو چو آهویی
غالیه غاشیه زلف پریش تو کشد
تو ازو باز به بیگانه و خویش تو کشد
ریشه جیش ترا خاصیتی دان که ز چرخ
جرم مه را به کمند آرد و پیش تو کشد
ماه گردون بری از جیش تو نتواند برد
آب رخسار تو تا ریشه جیش تو کشد
ایکه عاشق کشی و کینه کشی کیش تو شد
بس غما کاین دل بیچاره ز کیش تو کشد
تو چو آهوئی و در چابکی و زیبائی
چون سر آن مژه چشمک نیش تو کشد
بار عشق تو کم و بیش تو در وعده تست
از کجا عاشق دلخون کم و بیش تو کشد
نازنینی تو ولی ناز ز اندازه مبر
تا دلم ناز رخ و زلف پریش تو کشد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - خاک زمستان
زنده شد خاک زمستان کشته از باد بهار
ساقیا زان آب همچون نار افروزان بیار
خاک بستان را بده زان آب آتشگون نصیب
تا کند هر شاخساری را چو مستی بادسار
ز آبگون بخت روان کیخسرو آتش حشم
گنج باد آورد کرد از باطن خاک آشکار
خاک از آب و ابر از باد صبا فرزندزاد
لاله مینا تن قطران دل آتش عذار
آتش عشقی که نوزادان آب و خاک را
بد نهان از باد پیدا شد ز بس بوس و کنار
رست از خاک چمن گلبن چو اسبی آبگون
باد را داده عنان در زینش از آتش سوار
بادگیر گوش عاشق گر نباشد خاکبوس
بشنود نعت گل آتش فروغ آبدار
تاج دین محمودبن عبدالکریم آن باد لطف
آب صفوت صدر خاکی حلم آتش اقتدار
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۹ - ایدوست
ما را ز غم عشق تو ای دوست، بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر باز نگردد نکند روی پس آخر
داریم هوا و هوس وصل تو در سر
جاوید نمانند هوا و هوس آخر
هم با من بیچاره به یک حجره درآئی
گردد دل تو نرم به گفتار کس آخر
یکروز نیاید که یکی یار موافق
با تو نفسی صدق زند بی مگس آخر
وز صحبت ناجنس خسان دست بداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر
گر عمر من از دهر به جز یک نفسی نیست
با تو به همان یک نفسم هر نفس آخر
هرگز بر من بی دگری راه ندانی
ره رفت نداند بر موئی جرس آخر
ای زلفک تو دزد و دل من عسس او
آن دزد به دست آرد یک شب عسس آخر
فریاد رسم گویی یک روز به جانت
چون کار به جان آمد، فریادرس آخر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - لذت عشق
عمرم افزونی گرفت از لذت عشق عمر
لذت عشق عمر عمر مرا نارد به سر
به سر خواهد شدن عمر من اندر عشق تو
هم به سر باز آرم از عشق عمر عمری دگر
بر رخ چون جنتش کردم نگاهی در زمان
از لب چون کوثرش بوسه مزیدم چون شکر
گفتم ای شیرین پسر گویند در جنات عدن
بر لب کوثر عمر ساقی دهد صبح آبخور
بر لب کوثر عمر ساقی بود آنجا چو هست
بر لب تو کوثر اینجا طرفه کاری ای پسر
با بناگوش و لب و زلف سیاه و خال او
عشقبازی را بدانم داد چون دیدم ظفر
گفتم ای جان پدر دانی پدر داری، بگفت
چون عمر باشم چه خواهی تا نباشم دادگر
عشقبازی با عمر بازی همی پنداشتم
بود باری بازی ای با جان و کاری با خطر
عهد با عشق عمر چونان ببستم من ولی
عشقبازیهای پیشش را هبا کرد و هدر
جز عمر معشوق اگر گیرم نیم چون رافضی
خارج از ممدوح جز سید حسین بن عمر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - خط نگار من
خط نگار ترک من چون طوق قمری بر قمر
یا چون قطار مور بر گرد قمر بسته کمر
وان زلف پرچین و شکن خمیده چون پشت شمن
بر روی آن سرو چمن ژولیده مو افروز بر
خط بدیع آیین او، وان زلف مشک آگین او
بر دوزخ رنگین او، دل را برید از یکدگر
یکروز با او ناگهی، کردم به راهی همرهی
می رفت آن سرو سهی، پیش من و من بر اثر
می دیدم آن بالای او، وان رفتن زیبای او
وز مهر خاک پای او، هزمان برافشاندم به سر
ناگاه صبر از من بکاست در جان و دل افتاد خواست
شهری برین محضر گواست این را ندارم مختصر
در دامنش آویختم صد گونه رنگ آمیختم
وز دیده گوهر ریختم در پیش آن روشن گهر
پس گفتم ای زیبا نگار! از داغ عشقت زینهار
از کرم و تیمار تو کار انده کنم داری خبر
من فتنه ام بر چهر تو بر چهر همچون مهر تو
دل داده ام از بهر تو، یک ره به جانم باز خر
آویختم بر موی او بوسی زدم بر روی او
وز چهره ی نیکوی او، از بوسه گشتم کامور
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - لعبت نخجیری چشم
زلف چون قیر تو ای بی تو مرا روز چو قیر
هست شبگیر و رخ خوب تو مه در شبگیر
مه به شبگیر حقیقت ندهد نور چنان
که رخ خوب دلارای تو زان زلف چو قیر
بسر زلف چو نخجیر تو دام دل ماست
که برآویخته از طرف چمن بدر منیر
دل دیوانه ی ما از در زنجیر تو شد
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر
تیر مژگان تو ای لعبت نخجیری چشم
دل ما خست چنان چون دل نخجیر به تیر
گر به نخجیر کسی، تیر گشاید نه عجب
ای عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر
سپه آرد مهت از مورچه ی مشگین پر
تا تو از مملکت حسن شدی غزل پذیر
نزد عشاق تو باری همه الفت گه تو
زان سپه بود ایا بر حشم خوبان میر
وان اسیران که به زنجیر خم زلف تواند
هم به مشکین شکن خط تو باشند اسیر
آنگه آرایش گیرد ز جمال تو جهان
که شود خد تو از خط تو آرایش گیر
چون زبرجد شود آن بوسه گهی کورا هست
گونه بسد و لعل و مزه شکر و شیر
با چنین بوسه که آن به که زمین بوسه کنی
بر وزیری که امامست و همام است و امیر
آن امامی که بدو خانه دین شد معمور
وان وزیری که ازو دیده ی ملک است قریر