عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : ترکیببند
شمارهٔ ۱
عید نوروز است و عالم سبز و خندان گشته است
بوستان در حسن چون رخسار جانان گشته است
باد عیسی دم چو کرد احیا اموات خاک را
سبزه ها شد خضر و باران آب حیوان گشته است
غنچه مستور کز باد هوا آبستن است
از حیا در پرده زنگار پنهان گشته است
خنده شیرین گل تا دید باد کوهکن
بس که چون فرهاد در کوه و بیابان گشته است
شد بنفشه در لباس نیل تا نرگس نماند
رعد هم نالان و چشم ابر گریان گشته است
باز پیک عاشقان فرّاشی گل می کند
بلبل از سودای گل فریاد و غلغل می کند
بزم ازین پس چون نگارستان چین باید نهاد
سنبل و گل بر یسار و بر یمین باید نهاد
ور بهار جنّت فردوس داری آرزوی
رخ به بزم پادشاه ملک و دین باید نهاد
خسرو اعظم جمال الدّین که داغ حکم او
از تفاخر انس و جان را بر جبین باید نهاد
شیخ ابواسحق آن شاهی که روز بار او
آسمان را هفت جا سر بر زمین باید نهاد
گر سلیمان و سکندر با جهان آیند باز
هر دو را بر دست او تیغ و نگین باید نهاد
ای حضیض بارگاهت اوج گردون آمده
عشری از اقلیم جاهت ربع مسکون آمده
گر ز خاک پای تو گردی به گردون بر شود
دولتش سرسبز گردد دیده اش انور شود
کلک و رایت گر نپردازد با نظم جهان
فتنه ها بی خواب گردد آسمان بی خور شود
قرص خور بی سکه نام تو کی یابد عیار؟
تا نیابد کیمیا را مس چگونه زر شود؟
گر نسیم لطف تو بر کوه و صحرا بگذرد
خار و خارا در حضیض و تل و گل گوهر شود
ور سموم قهر تو روی آورد بر بحر و بر
از نهیبش آب و آتش باد و خاکستر شود
ز آستان حضرتت تا آسمان آگاه گشت
بنده این آستان شد خاک این درگاه گشت
باد عُنفت چشمه خور را مکدّر می کند
خاک پایت توتیا در چشم اختر می کند
ابر دست گوهرافشان تو در روز عطا
آستین آرزو پر درّ و گوهر می کند
قدّ تو بر هفت مسند چار بالش می زند
تیغ تو دارایی اندر هفت کشور می کند
شمع این نُه طارم فیروزه یعنی آفتاب
خانه عالم ز بهر تو منوّر می کند
آن سعادتها که مکتوب است بر پیشانیت
هر شبی تا روز سعد اکبر از بر می کند
تا شمار عنصر آب و آتش است و خاک و باد
دولتت چون آب و آتش باد و دشمن خاک و باد
بنده ای از بندگان حضرتت جمشید باد
ذرّه ای از آفتاب خاطرت خورشید باد
گاه رزم و بزم تو با دشمنان و دوستان
تیغ زن بهرام باد و چنگ زن ناهید باد
باد سبز و تازه و دایم نوبهار دولتت
تا وزد بر گل نسیم و تا جهد بر بید باد
چرخ و اختر را به اقبالت بسی امّیدهاست
هر که را جز بر تو امّید است ناامّید باد
جاودان بر مسند عزّ و سریر سلطنت
کامرانی کن که عزّ و دولتت جاوید باد
بوستان در حسن چون رخسار جانان گشته است
باد عیسی دم چو کرد احیا اموات خاک را
سبزه ها شد خضر و باران آب حیوان گشته است
غنچه مستور کز باد هوا آبستن است
از حیا در پرده زنگار پنهان گشته است
خنده شیرین گل تا دید باد کوهکن
بس که چون فرهاد در کوه و بیابان گشته است
شد بنفشه در لباس نیل تا نرگس نماند
رعد هم نالان و چشم ابر گریان گشته است
باز پیک عاشقان فرّاشی گل می کند
بلبل از سودای گل فریاد و غلغل می کند
بزم ازین پس چون نگارستان چین باید نهاد
سنبل و گل بر یسار و بر یمین باید نهاد
ور بهار جنّت فردوس داری آرزوی
رخ به بزم پادشاه ملک و دین باید نهاد
خسرو اعظم جمال الدّین که داغ حکم او
از تفاخر انس و جان را بر جبین باید نهاد
شیخ ابواسحق آن شاهی که روز بار او
آسمان را هفت جا سر بر زمین باید نهاد
گر سلیمان و سکندر با جهان آیند باز
هر دو را بر دست او تیغ و نگین باید نهاد
ای حضیض بارگاهت اوج گردون آمده
عشری از اقلیم جاهت ربع مسکون آمده
گر ز خاک پای تو گردی به گردون بر شود
دولتش سرسبز گردد دیده اش انور شود
کلک و رایت گر نپردازد با نظم جهان
فتنه ها بی خواب گردد آسمان بی خور شود
قرص خور بی سکه نام تو کی یابد عیار؟
تا نیابد کیمیا را مس چگونه زر شود؟
گر نسیم لطف تو بر کوه و صحرا بگذرد
خار و خارا در حضیض و تل و گل گوهر شود
ور سموم قهر تو روی آورد بر بحر و بر
از نهیبش آب و آتش باد و خاکستر شود
ز آستان حضرتت تا آسمان آگاه گشت
بنده این آستان شد خاک این درگاه گشت
باد عُنفت چشمه خور را مکدّر می کند
خاک پایت توتیا در چشم اختر می کند
ابر دست گوهرافشان تو در روز عطا
آستین آرزو پر درّ و گوهر می کند
قدّ تو بر هفت مسند چار بالش می زند
تیغ تو دارایی اندر هفت کشور می کند
شمع این نُه طارم فیروزه یعنی آفتاب
خانه عالم ز بهر تو منوّر می کند
آن سعادتها که مکتوب است بر پیشانیت
هر شبی تا روز سعد اکبر از بر می کند
تا شمار عنصر آب و آتش است و خاک و باد
دولتت چون آب و آتش باد و دشمن خاک و باد
بنده ای از بندگان حضرتت جمشید باد
ذرّه ای از آفتاب خاطرت خورشید باد
گاه رزم و بزم تو با دشمنان و دوستان
تیغ زن بهرام باد و چنگ زن ناهید باد
باد سبز و تازه و دایم نوبهار دولتت
تا وزد بر گل نسیم و تا جهد بر بید باد
چرخ و اختر را به اقبالت بسی امّیدهاست
هر که را جز بر تو امّید است ناامّید باد
جاودان بر مسند عزّ و سریر سلطنت
کامرانی کن که عزّ و دولتت جاوید باد
جلال عضد : ترکیببند
شمارهٔ ۲ - فی مدح خواجه غیاث الدّین محمّد
کس مثل حسن مطلع خطّت ندیده است
کاین مطلع از مجرّد حسن آفریده است
عالم فروزی رخ تو تا بدید صبح
بر خود ز رشک روی تو جامه دریده است
ابروت حاجبی ست که بالین ناتوان
پیوسته در ملازمتش قد خمیده است
بی وجه نیست سرکشی زلف تو بدین
سر سوی آفتاب چه در خور کشیده است
عشقت عزیز ماست گرم خون خورد بهل
کاو را دلم به خون جگر پروریده است
عکسی مگر ز عارض تو بر زمین فتاد
کآتش چنین ز خرمن گل بر دمیده است
هرگه که عشوه ای ز سر ناز می دهی
جان می ستانی از من و دل باز می دهی
آن را که باد از سر زلفش خبر برد
زان بو که با خود آورد از خود به در برد
چون تنگ نبود این دل شوریده ام که او
پیوسته با خیال دهانت به سر برد
خطّ تو را که زلف کند تربیت به حُسن
ناچار همچو زلف تو سر بر قمر برد
در زیر اشک غرقه شود رشته گهر
گر باد از حدیث تو او را خبر برد
عشقت ز در درآمد و گفتا به عقل گو
تا رخت از این سرای به جای دگر برد
بر چشم و روش باز زند هر که پیش دوست
از اشک دیده گوهر و از چهره زر برد
بی آب گشت چشمم ازین روی آمده ست
کز نوک کلک خواجه به دامن گهر برد
آن میری که شُست گرد ستم از رخ زمین
فرمان دِه ممالک دولت غیاث دین
رادی که ملک پارس به یک ره خراب شد
تا ابر از نوال کفَش کامیاب شد
دهر از تف حرارت اندوه باز رست
تا در دهان ملک ز کلکلش لعاب شد
بر فرق حاسدانش چو بر گردن عدو
خورشید تاب داده بسان طناب شد
در دور او چو مست می ایمن شدش جهان
از جام غصّه کاسه گردون خراب شد
چون لطف خواجه بر رخ دولت فکند چشم
در جویبار دولت از آن لحظه آب شد
ای صاحبی که از سخطت دیده فتن
چون بخت بدسگال تو دایم به خواب شد
نقّاشی اش بجز غضبت کس نکرده بود
هر شب که از شفق رخ گردون خضاب شد
از زخم چنگ معدلتت زهره بی دف است
خیزد ز بحر کف و تو را بحر در کف است
درّی که هفت چرخ بدان افتخار کرد
بر خاک آستان تو دولت نثار کرد
اسرار چرخ را همه در چشم روزگار
رای تو بر زبان قلم آشکار کرد
کلک دبیر تو به دو انگشت برگشود
هر عقده ای که پنجه دهر استوار کرد
در بحر دست تو دهنش پر دُر است از آنک
هندو نکو تواند غوص بحار کرد
از خاک آستان تو خورشید سرمه ساخت
وز نعل مرکب تو فلک گوشوار کرد
اندر کنار تُست عروس سعادتی
کافلاک بهر او همه عمر انتظار کرد
آثار آن یقین که بماند به روزگار
ز آنها که دست حکم تو با روزگار کرد
خود را چو پیش رای تو خور بر زمین فکند
رای تو گفت سایه نشاید برین فکند
آن را که دست مرحمتت بود بر سرش
هرگز کلاه بخت نفرسود بر سرش
مانند آتش از غضبت جان بدسگال
سوزد گهی و گاه رود دود بر سرش
قدرت فراز چرخ نهاد اوّلین قدم
وی بس قدم که باز بپیمود بر سرش
نُه قبّه بود طارم ایوان چرخ را
قدر تو قبّه ای دگر افزود بر سرش
زان اطلسی که جامه قدر تو دوختند
این یک کلاه وار فلک بود بر سرش
شد گرم طبع چرخ ز مهر تو وز شفق
لطف تو صندل شفقت سود بر سرش
بر ما چو نیکویی نشود جز به دست تو
بدحال ماند ار نروی زود بر سرش
ذات تو را که در صفتش عقل گشت پست
نه در خورای فکرت و رای من است
کو سروری که بر در تو بنده وار نیست
جایی که چرخ را ز غلامیت عار نیست
فرماندهی که ملک جهان در ازل قضا
با تو فکند و گفت مرا با تو هیچ کار نیست
تو آن مدبّری که بجز پیک فکرتت
کس را درون پرده تقدیر بار نیست
تا اقتباس قدر ز جاه تو می کند
بنگر سپهر را که یکی از هزار نیست
در دهر تا جهان وقار تو شد پدید
هرگز نگفت کس که جهان پایدار نیست
جان با لطافت تو دمِ طبع می زند
در چشم عقل زین رو هیچش وقار نیست
از تو زمانه بس که گرفته است اعتبار
لیکن زمانه را بَر تو اعتبار نیست
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای صاحب زمانه زمانت خجسته باد
با عدل تو زمانه ز آفات رسته باد
آن کاو چو صبح خدمتت از کوکبه نخاست
چون شام در پلاس به ماتم نشسته باد
گر چرخ بی مثال تو دارد امید حکم
در چاه یاس دلوِ امیدش گسسته باد
از خاک ظلم غمزه ملک تو رفته باد
وز گرد درد چهره تو پاک شسته باد
چون قلب خصم گرمی بازار آفتاب
پیش فروغ خنجر رایت شکسته باد
اندر طویله گاه اسیران حکم تو
این توسن زمانه پدرام بسته باد
هر گل که بشکفد ز گلستان دولتت
در چشم دشمنان تو چون خار رسته باد
تا رکن جسم آتش و آب است و خاک و باد
فرمان تو روان شده در چشم ملک باد
کاین مطلع از مجرّد حسن آفریده است
عالم فروزی رخ تو تا بدید صبح
بر خود ز رشک روی تو جامه دریده است
ابروت حاجبی ست که بالین ناتوان
پیوسته در ملازمتش قد خمیده است
بی وجه نیست سرکشی زلف تو بدین
سر سوی آفتاب چه در خور کشیده است
عشقت عزیز ماست گرم خون خورد بهل
کاو را دلم به خون جگر پروریده است
عکسی مگر ز عارض تو بر زمین فتاد
کآتش چنین ز خرمن گل بر دمیده است
هرگه که عشوه ای ز سر ناز می دهی
جان می ستانی از من و دل باز می دهی
آن را که باد از سر زلفش خبر برد
زان بو که با خود آورد از خود به در برد
چون تنگ نبود این دل شوریده ام که او
پیوسته با خیال دهانت به سر برد
خطّ تو را که زلف کند تربیت به حُسن
ناچار همچو زلف تو سر بر قمر برد
در زیر اشک غرقه شود رشته گهر
گر باد از حدیث تو او را خبر برد
عشقت ز در درآمد و گفتا به عقل گو
تا رخت از این سرای به جای دگر برد
بر چشم و روش باز زند هر که پیش دوست
از اشک دیده گوهر و از چهره زر برد
بی آب گشت چشمم ازین روی آمده ست
کز نوک کلک خواجه به دامن گهر برد
آن میری که شُست گرد ستم از رخ زمین
فرمان دِه ممالک دولت غیاث دین
رادی که ملک پارس به یک ره خراب شد
تا ابر از نوال کفَش کامیاب شد
دهر از تف حرارت اندوه باز رست
تا در دهان ملک ز کلکلش لعاب شد
بر فرق حاسدانش چو بر گردن عدو
خورشید تاب داده بسان طناب شد
در دور او چو مست می ایمن شدش جهان
از جام غصّه کاسه گردون خراب شد
چون لطف خواجه بر رخ دولت فکند چشم
در جویبار دولت از آن لحظه آب شد
ای صاحبی که از سخطت دیده فتن
چون بخت بدسگال تو دایم به خواب شد
نقّاشی اش بجز غضبت کس نکرده بود
هر شب که از شفق رخ گردون خضاب شد
از زخم چنگ معدلتت زهره بی دف است
خیزد ز بحر کف و تو را بحر در کف است
درّی که هفت چرخ بدان افتخار کرد
بر خاک آستان تو دولت نثار کرد
اسرار چرخ را همه در چشم روزگار
رای تو بر زبان قلم آشکار کرد
کلک دبیر تو به دو انگشت برگشود
هر عقده ای که پنجه دهر استوار کرد
در بحر دست تو دهنش پر دُر است از آنک
هندو نکو تواند غوص بحار کرد
از خاک آستان تو خورشید سرمه ساخت
وز نعل مرکب تو فلک گوشوار کرد
اندر کنار تُست عروس سعادتی
کافلاک بهر او همه عمر انتظار کرد
آثار آن یقین که بماند به روزگار
ز آنها که دست حکم تو با روزگار کرد
خود را چو پیش رای تو خور بر زمین فکند
رای تو گفت سایه نشاید برین فکند
آن را که دست مرحمتت بود بر سرش
هرگز کلاه بخت نفرسود بر سرش
مانند آتش از غضبت جان بدسگال
سوزد گهی و گاه رود دود بر سرش
قدرت فراز چرخ نهاد اوّلین قدم
وی بس قدم که باز بپیمود بر سرش
نُه قبّه بود طارم ایوان چرخ را
قدر تو قبّه ای دگر افزود بر سرش
زان اطلسی که جامه قدر تو دوختند
این یک کلاه وار فلک بود بر سرش
شد گرم طبع چرخ ز مهر تو وز شفق
لطف تو صندل شفقت سود بر سرش
بر ما چو نیکویی نشود جز به دست تو
بدحال ماند ار نروی زود بر سرش
ذات تو را که در صفتش عقل گشت پست
نه در خورای فکرت و رای من است
کو سروری که بر در تو بنده وار نیست
جایی که چرخ را ز غلامیت عار نیست
فرماندهی که ملک جهان در ازل قضا
با تو فکند و گفت مرا با تو هیچ کار نیست
تو آن مدبّری که بجز پیک فکرتت
کس را درون پرده تقدیر بار نیست
تا اقتباس قدر ز جاه تو می کند
بنگر سپهر را که یکی از هزار نیست
در دهر تا جهان وقار تو شد پدید
هرگز نگفت کس که جهان پایدار نیست
جان با لطافت تو دمِ طبع می زند
در چشم عقل زین رو هیچش وقار نیست
از تو زمانه بس که گرفته است اعتبار
لیکن زمانه را بَر تو اعتبار نیست
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای صاحب زمانه زمانت خجسته باد
با عدل تو زمانه ز آفات رسته باد
آن کاو چو صبح خدمتت از کوکبه نخاست
چون شام در پلاس به ماتم نشسته باد
گر چرخ بی مثال تو دارد امید حکم
در چاه یاس دلوِ امیدش گسسته باد
از خاک ظلم غمزه ملک تو رفته باد
وز گرد درد چهره تو پاک شسته باد
چون قلب خصم گرمی بازار آفتاب
پیش فروغ خنجر رایت شکسته باد
اندر طویله گاه اسیران حکم تو
این توسن زمانه پدرام بسته باد
هر گل که بشکفد ز گلستان دولتت
در چشم دشمنان تو چون خار رسته باد
تا رکن جسم آتش و آب است و خاک و باد
فرمان تو روان شده در چشم ملک باد
جلال عضد : ترکیببند
شمارهٔ ۳ - هفت رنگ
باز از شکوفه گشت فضای چمن سپید
و اطراف دشت گشت ز برگ سمن سپید
درجنب لطف ژاله و سرخی لاله هست
درّ عدن سیاه و عقیق یمن سپید
باران سیاهی از تن سنبل نمی برد
هندو به شست و شوی نخواهد شدن سپید
برگ شکوفه بر سر سنبل فتاده بین
مانند هندویی که کند پیرهن سپید
چرخ عجوزه باز ز سپیداب ابر کرد
نزد عروس باغ رخ خویشتن سپید
طفل شکوفه در رخ او خنده می زند
کاین گوژپشت بین که کند رخ چو من سپید
زان دم که شاه سیم فشاند به روز بذل
برگ شکوفه کرد زمین چمن سپید
هر لحظه ابر تند سر از کوه بر زند
سقّاست ابر، دامن از آن در کمر زند
شد طرف جویبار به فصل بهار سبز
آری به نوبهار شود جویبار سبز
بستان به دلکشی ست چو رخسار شاهدان
گل در میان شکفته و گشته کنار سبز
طوطی گهر گرفت به منقار گوییا
یا لاله ژاله دارد و شد مرغزار سبز
بر برگ بید قطره فشان شد چو دید ابر
بر دست شاه خنجر گوهرنگار سبز
تیغش نگار بست عروس زمانه را
بی رنگ مورد رنگ نگیرد به کار سبز
اعظم جمال چهره دین آنکه عدل او
دیوار و در کند چو چمن در بهار سبز
آن قلعه قدراوست که ازرشح فندقش
شد مرغزار گنبد نیلی حصار سبز
تا بر چمن فتاد فروغ لقای گل
سر می نهد بنفشه غمگین به پای گل
نرگس چو خصم تست ز تیمار و درد زرد
بر خاک ره نشسته و بیمار و زرد و زرد
صبحی کز آفتاب سنانها شود به رزم
چون آفتاب زرد مصاف نبرد زرد
معموره زمین شود از خون کشته سرخ
گردون لاجورد نماید ز گرد زرد
گردد ز سهم خنجر لعل تو آن زمان
خورشید و ماه بر فلک لاجورد زرد
بیجاده ای است تیغ تو کآنجا که شد پدید
از عکس او چو کاه شود رنگ مرد زرد
بر خاک بس که ریخته آب روی خصم
گر بر دمد ز خاک بود رنگ ورد زرد
پیوسته باد تیغ تو اندر قتال سرخ
هرگز مباد چهره سرخت ز درد زرد
از باد فتح پرچم شاهیت جعد باد
نوروز و عید بر تو همایون و سعدباد
صانع که رنگ چهره گل آفرید سرخ
طغرای کارنامه حسنش کشید سرخ
باغ از طراوت است چو بزم خدایگان
وآنگه در اوست لاله چو جام نبید سرخ
بر نرگس ارغوان فتد از شاخ گوییا
بر روی خصم شاه سرشکی چکید سرخ
از عدل شامل تو و از خون دشمنت
شد کوه و دشت سبز و شقایق دمید سرخ
آبی ست خنجر تو که هر لحظه خصم را
در جویبار حلق گلی پرورید سرخ
طرف چمن گزین که در اطراف جویبار
هم سبز گشت سبزه و هم گل دمید سرخ
از باد قدّ نرگس رعنا گرفت خم
در روز زرفشان تو از بس که چید سرخ
تا هیبت تو چشم سوی آفتاب کرد
هر آفتاب زرد شود آفتاب زرد
وقت است کز بنفشه شود بوستان بنفش
گردد بنفشه همچو خطّ دلستان بنفش
صفراوی است نرگس رعنا و ارغوان
شد ناردان همه تن چون ناردان بنفش
درغنچگی ست لاله نورسته آنچنانک
خسرو کند به خون اعادی سنان بنفش
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کز خاک بر دمد پس از این زعفران بنفش
میدان بنفشه رنگ ز تیغ بنفش تست
آری هم از بنفشه شود بوستان بنفش
آن رنگرز حسام تو آمد که می کند
از خون بدسگالان جهان در جهان بنفش
بهرام و تیر را حسد از کلک و تیغ تست
تا روی این سیه شود و رنگ آن بنفش
از شرم این قصیده چو دیبای هفت رنگ
آن هفت رنگ دید ز رویش برفت رنگ
گشت از هراس رمح تو روی سما کبود
سختی زخم می کند اندام را کبود
خم داد پشت طاعت و چندان بایستاد
گردون به خدمتت که شدش پشت پا کبود
چرخ از کجاو گلشن تخت تو از کجا
فرقی تمام باشد ازین سبز تا کبود
شاها من از تغابن چرخ سیاهکار
بیم است تا چو چرخ بپوشم قبا کبود
دستم بگیر ورنه چو ناخن سرم ببُر
کم شد ز غبن ناخن انگشتها کبود
عیبم مبین همه هنرم بین از آنکه هست
فیّاض نور گرچه بود توتیا کبود
چون نرگس و بنفشه ز آسیب روزگار
بادند دشمنان تو یا کور یا کبود
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای کرده سیر کلک تو روی قمر سیاه
خود چیست در جهان که نکرده ست سر سیاه
از کحل دولتت همه را چشم روشن است
الا مرا که هست جهان در نظر سیاه
در گردش زمانه شب و روز می کشم
جوری ز هر سپید و جفایی ز هر سیاه
دارم ز خون دیده و اندوه روزگار
چون لاله رخ شکفته ولیکن جگر سیاه
خصم آب روی داد و از آن یافت تیره بخت
توفیر دیده است و خریده به زر سیاه
زین بِه به حال من نظری کن وگرنه من
عالم ز دود سینه کنم سر به سر سیاه
بر بخت دشمن تو کنم ختم از آن که نیست
بالاتر از سیاهی رنگی مگر سیاه
بر هر چه در ضمیر تو گنجد بیاب دست
کآمد بقای عمر تو افزون ز هرچه هست
و اطراف دشت گشت ز برگ سمن سپید
درجنب لطف ژاله و سرخی لاله هست
درّ عدن سیاه و عقیق یمن سپید
باران سیاهی از تن سنبل نمی برد
هندو به شست و شوی نخواهد شدن سپید
برگ شکوفه بر سر سنبل فتاده بین
مانند هندویی که کند پیرهن سپید
چرخ عجوزه باز ز سپیداب ابر کرد
نزد عروس باغ رخ خویشتن سپید
طفل شکوفه در رخ او خنده می زند
کاین گوژپشت بین که کند رخ چو من سپید
زان دم که شاه سیم فشاند به روز بذل
برگ شکوفه کرد زمین چمن سپید
هر لحظه ابر تند سر از کوه بر زند
سقّاست ابر، دامن از آن در کمر زند
شد طرف جویبار به فصل بهار سبز
آری به نوبهار شود جویبار سبز
بستان به دلکشی ست چو رخسار شاهدان
گل در میان شکفته و گشته کنار سبز
طوطی گهر گرفت به منقار گوییا
یا لاله ژاله دارد و شد مرغزار سبز
بر برگ بید قطره فشان شد چو دید ابر
بر دست شاه خنجر گوهرنگار سبز
تیغش نگار بست عروس زمانه را
بی رنگ مورد رنگ نگیرد به کار سبز
اعظم جمال چهره دین آنکه عدل او
دیوار و در کند چو چمن در بهار سبز
آن قلعه قدراوست که ازرشح فندقش
شد مرغزار گنبد نیلی حصار سبز
تا بر چمن فتاد فروغ لقای گل
سر می نهد بنفشه غمگین به پای گل
نرگس چو خصم تست ز تیمار و درد زرد
بر خاک ره نشسته و بیمار و زرد و زرد
صبحی کز آفتاب سنانها شود به رزم
چون آفتاب زرد مصاف نبرد زرد
معموره زمین شود از خون کشته سرخ
گردون لاجورد نماید ز گرد زرد
گردد ز سهم خنجر لعل تو آن زمان
خورشید و ماه بر فلک لاجورد زرد
بیجاده ای است تیغ تو کآنجا که شد پدید
از عکس او چو کاه شود رنگ مرد زرد
بر خاک بس که ریخته آب روی خصم
گر بر دمد ز خاک بود رنگ ورد زرد
پیوسته باد تیغ تو اندر قتال سرخ
هرگز مباد چهره سرخت ز درد زرد
از باد فتح پرچم شاهیت جعد باد
نوروز و عید بر تو همایون و سعدباد
صانع که رنگ چهره گل آفرید سرخ
طغرای کارنامه حسنش کشید سرخ
باغ از طراوت است چو بزم خدایگان
وآنگه در اوست لاله چو جام نبید سرخ
بر نرگس ارغوان فتد از شاخ گوییا
بر روی خصم شاه سرشکی چکید سرخ
از عدل شامل تو و از خون دشمنت
شد کوه و دشت سبز و شقایق دمید سرخ
آبی ست خنجر تو که هر لحظه خصم را
در جویبار حلق گلی پرورید سرخ
طرف چمن گزین که در اطراف جویبار
هم سبز گشت سبزه و هم گل دمید سرخ
از باد قدّ نرگس رعنا گرفت خم
در روز زرفشان تو از بس که چید سرخ
تا هیبت تو چشم سوی آفتاب کرد
هر آفتاب زرد شود آفتاب زرد
وقت است کز بنفشه شود بوستان بنفش
گردد بنفشه همچو خطّ دلستان بنفش
صفراوی است نرگس رعنا و ارغوان
شد ناردان همه تن چون ناردان بنفش
درغنچگی ست لاله نورسته آنچنانک
خسرو کند به خون اعادی سنان بنفش
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کز خاک بر دمد پس از این زعفران بنفش
میدان بنفشه رنگ ز تیغ بنفش تست
آری هم از بنفشه شود بوستان بنفش
آن رنگرز حسام تو آمد که می کند
از خون بدسگالان جهان در جهان بنفش
بهرام و تیر را حسد از کلک و تیغ تست
تا روی این سیه شود و رنگ آن بنفش
از شرم این قصیده چو دیبای هفت رنگ
آن هفت رنگ دید ز رویش برفت رنگ
گشت از هراس رمح تو روی سما کبود
سختی زخم می کند اندام را کبود
خم داد پشت طاعت و چندان بایستاد
گردون به خدمتت که شدش پشت پا کبود
چرخ از کجاو گلشن تخت تو از کجا
فرقی تمام باشد ازین سبز تا کبود
شاها من از تغابن چرخ سیاهکار
بیم است تا چو چرخ بپوشم قبا کبود
دستم بگیر ورنه چو ناخن سرم ببُر
کم شد ز غبن ناخن انگشتها کبود
عیبم مبین همه هنرم بین از آنکه هست
فیّاض نور گرچه بود توتیا کبود
چون نرگس و بنفشه ز آسیب روزگار
بادند دشمنان تو یا کور یا کبود
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای کرده سیر کلک تو روی قمر سیاه
خود چیست در جهان که نکرده ست سر سیاه
از کحل دولتت همه را چشم روشن است
الا مرا که هست جهان در نظر سیاه
در گردش زمانه شب و روز می کشم
جوری ز هر سپید و جفایی ز هر سیاه
دارم ز خون دیده و اندوه روزگار
چون لاله رخ شکفته ولیکن جگر سیاه
خصم آب روی داد و از آن یافت تیره بخت
توفیر دیده است و خریده به زر سیاه
زین بِه به حال من نظری کن وگرنه من
عالم ز دود سینه کنم سر به سر سیاه
بر بخت دشمن تو کنم ختم از آن که نیست
بالاتر از سیاهی رنگی مگر سیاه
بر هر چه در ضمیر تو گنجد بیاب دست
کآمد بقای عمر تو افزون ز هرچه هست
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۰
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۱
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۰
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۴
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۸ - حسن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بر هر که نیک دیده گشادم فنای تو است
بر هر دری که روی نهادم سرای تو است
حقا که حلقه در گنج سعادت است
گوشی که متصل شنوای صدای تو است
جبریل از شرف پر خود سایبان کند
بر آن سری که افسرش از خاک پای تو است
چون صبح یک نفس کند اکسیر دهر را
آن را که دست در عمل کیمیای تو است
سرمایهٔ دو کون به یک بینوا دهد
هر پابرهنهای که به گیتی گدای تو است
از غیر خویشتن ز کجی عیبپوش باش
آن جامه راست چون به قد کبریای تو است
با رنج بیشمار به هر گوشه صد مسیح
نالان فتاده چشم به راه دوای تو است
بست آنچه نقش بر دل ما، ز آب مغفرت
زایل نما هر آنچه که دیدی سوای تو است
ای خاک کوی دوست رسی چون به دیدهام
بنشین ز روی لطف که این خانه جای تو است
از دست چرخ با دل گرم آه سرد را
قصاب آنچه میکشی اینک سزای تو است
بر هر دری که روی نهادم سرای تو است
حقا که حلقه در گنج سعادت است
گوشی که متصل شنوای صدای تو است
جبریل از شرف پر خود سایبان کند
بر آن سری که افسرش از خاک پای تو است
چون صبح یک نفس کند اکسیر دهر را
آن را که دست در عمل کیمیای تو است
سرمایهٔ دو کون به یک بینوا دهد
هر پابرهنهای که به گیتی گدای تو است
از غیر خویشتن ز کجی عیبپوش باش
آن جامه راست چون به قد کبریای تو است
با رنج بیشمار به هر گوشه صد مسیح
نالان فتاده چشم به راه دوای تو است
بست آنچه نقش بر دل ما، ز آب مغفرت
زایل نما هر آنچه که دیدی سوای تو است
ای خاک کوی دوست رسی چون به دیدهام
بنشین ز روی لطف که این خانه جای تو است
از دست چرخ با دل گرم آه سرد را
قصاب آنچه میکشی اینک سزای تو است
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الانبیاء محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
شمارهٔ ۳ - فی مدیحة سید الکائنات و اشرف الموجودات سید المرسلین و خاتم النبیین صلی الله علیه و آله و سلم
ای خاک ره تو خطۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
آشفتۀ موسی تست، انجم
سر گشتۀ کوی تست افلاک
ای بر سرت افسر «لعمرک»
وی زیب برت قبای لولاک
تاج سرت افسر لعمرک
تشریف برت قبای لولاک
زیب سرت افسر لعمرک
دیبای برت قبای لولاک
ای رهبر و رهنمای گمراه
وی هادی وادی خطرناک
عالم ز معارف تو واله
تو نغمه سرای «ماعرفناک»
یا أعظم صوره تجلی
فیها الله، ما أدقّ معناک!
دامان جلالت ای شهنشاه
هرگز نفتد بدست ادراک
این بنده و مدح چون تو شاهی؟
حاشاک از این مدیحه حاشاک
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای مظهر اسم اعظم حق
مجلای اثم و نور مطلق
ای نور تو صادر نخستین
وی مصدر هر چه هست مشتق
ای عقل عقول و روح ارواح
وی اصل اصول هر محقق
ای شمس شموس و نور انوار
وی اعظم نیرات و اشرق
ای فاتحۀ کتاب هستی
هستی ز تو یافته است رونق
در سیر تو ای نبی ختمی
ذو الغایه بغایه گشت ملحق
ای آیه ای از محامد تست
قرآن مقدس مصدق
وصف تو بشعر در نگنجد
دریا نرود میان زورق
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای اصل قدیم و عقل اقدم
وی حادث با قدیم توأم
در رتبه توئی حجاب اقرب
بودی تو نبی و در گل آدم
طغرای صحیفۀ وجودی
هر چند توئی کتاب محکم
با عزم تو چیست ای خداوند
قدر قدر و قضای مبرم؟
ملک و ملکوت در کف تست
چون خاتمی ای نبی خاتم
از لطف تو شمه ایست فردوس
وز قهر تو شعله ای جهنم
قد ملک است در برت راست
پشت فلکست در درت خم
قهم خرد و زبان گویا
در وصف تو عاجزند و ابکم
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای صاحب وحی و قلب آگاه
دارای مقام «لی مع الله»
ای محرم بارگاه لاهوت
وی در ملکوت حق شهنشاه
ای بر شده از حضیض ناسوت
بر رفرف عز و شوکت و جاه
وانگه ز سرادقات عزت
بگذشتی و ماند امین درگاه
ای پایۀ قدر چاکرانت
بالاتر از این بلند خرگاه
از شرم تو زرد چهرۀ مهر
وز بیم تو دل دو نیم شد ماه
این بوی بهشت عنبر ینست
یا ذکر جمیل تو در افواه؟
از نیل تو پای وهم لنگست
وز ذیل تو دست فهم کوتاه
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ملک و ملکوت از تو پر نور
ای در تو عین تجلی طور
با روی تو چیست بدر انور؟
با موی تو چیست لیل دیجور؟
روی تو ظهور غیب مکنون
موی تو حجاب سر مستور
در خطۀ ملک استقامت
قد تو باعتدال مشهور
ای از تو بپا نظام عالم
وی بی تو جهان هباء منثور
اول رقم تو لوح محفوظ
رشح قلمت کتاب مسطور
خرگاه تو فوق سقف مرفوع
درگاه تو رشک بیت معمور
مداحی من ترا چنانست
جز چشمۀ خورثنا کند کور
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای گوهر یقدس و فیض اقدس
وی صبح ازل إذا تنفس
ذات تو ز هر بدی منزه
ز الایش نیستی مقدس
خاک در تست عرصۀ خاک
فرمان بر تست چرخ اطلس
دست من و دامن تو؟ هیهات
عنقا نشود شکار کرکس
طبع من و وصف صورت تو؟
معنای دقیق و طفل نورس
مدح تو چنانکه لایق تست
در عهدۀ خالق تو و بس
در نعت تو هر بلیغ ابکم
در وصف تو هر فصیح اخرس
نعت من و شأن تو؟ تعالی
وصف من و قدر تو؟ تقدس
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای نقطۀ ملتقای قوسین
وی خارج از احاطۀ أین
ای واسطۀ وجوب و امکان
وی مبدء و منتهای کونین
ای رابطۀ قدیم و حادث
وی ذات تو جامع الکمالین
ای واحد بی نظیر و مانند
کز بهر تو نیست ثانی اثنین
جز تو که نهاده پای رفعت
بر عرش، فکان قاب قوسین؟
غیر از تو که فیض صحبت دوست
دریافت و لا حجاب فی البین؟
دیدی و شنیدی آنچه را «لا
اذنُ سمعت و لا رأت عین»
با قدر تو وصف من بود نقص
با شأن تو مدح من بود شین
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای بدر تمام و نیّر تام
با نور تو نیّرات اجرام
در جنب تو، مبدعات لا شیء
با بود تو، کائنات أعدام
ای نقش نخست و حرف اول
وی ام کتاب و ام اقلام
ای مرکز جملۀ دوائر
آغاز ز تست وز تو انجام
یکنفخۀ تست هر قدر فیض
وز یک نظر تو هرچه انعام
عالم همه یک تجلی تست
از صبح ازل گرفته تا شام
ای محرم خاص محفل قدس
وی بر همه خلق رحمت عام
مدح تو چنانکه در خور تست
از ما طمعی بود بسی خام
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای آینۀ تجلی ذات
مصباح وجود را تو مشکوٰة
ای ماه جمال نازنینت
نور الأرضین و السماوات
چون شمس حقیقت تو سر زد
اعیان وجود جمله ذرات
ذات تو حقیقه الحقائق
نفس تو هویه الهویات
ای نسخۀ عالیات احرف
وی دفتر محکمات آیات
ای پایۀ رتبۀ منیعت
برتر ز مدارج خیالات
وی قامت معنی رفعیت
بیرون ز ملا بس عبارات
در نعت تو ای عزیز کونین
این جمله بضاعتیست مزجاة
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
یا نیّر کل مظلم داج
یا هادی کل راشد ناج
دین تو چو شمع عالم افروز
آئین تو چون سراج وهاج
ایصدر سریر قاب قوسین
وی بدر منیر اوج معراج
ایگشته جواهر حقائق
در درج حقیقت تو إدراج
در حلقۀ بندگان کویت
عقلست کمین غلام محتاج
در منطقۀ بروج قدرت
بر جیست سماء ذات ابراج
بر فرق سپهر و فرقدانش
خاک در تست دره التاج
با قدر تو چیست هر دو گیتی؟
یک قطره کنار بحر مواج!
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای عقل نخست و حق ثانی
ذات تو حقیقة المثانی
مرآة وجود، چون توأش نیست
یک صورت و یکجهان معانی
ای در تو جمال حق نمودار
زیبندۀ تست «من رآنی»
ای طور تجلی الهی
صد همچو کلیم در تو فانی
گر کنه تو را کلیم جوید
طور است و جواب لن ترانی
ای منشأ عالم عناصر
وی مبدء فیض آسمانی
ای پادشاه سریر سرمد
وی خسرو ملک جاودانی
اوصاف تو در بیان نگنجد
ور هر سر مو شود زبانی
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
یا دافع جیشه الاباطیل
یا دامغ صوله الاضالیل
قرآن تو برده حکم تورات
فرقان تو کرده نسخ انجیل
بر خوان تو ریزه خوار میکال
طفلی است بمکتب تو جبریل
سیمای تو دادده داد تکبیر
بالای تو کرده کار تهلیل
ای صورت تو برون ز تشبیه
وی معنی تو برون ز تمثیل
ذات تو مثال ذات بیمثل
اوصاف تو فوق حد تکمیل
مشکوه مقام جمع و اجمال
مرآه مقام فرق و تفصیل
مدح تو و من؟ خیال باطل
وصف تو و من؟ نتیجه تعطیل
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای اصل اصیل و فرع ممدود
وی جامع علم و دوحۀ جود
ای عین عیان و قلب عرفان
وی گنج نهان و سر معبود
ای شمع جمال و نور مطلق
وی شاهد بزم غیب مشهود
این نشئه نه جای جلوۀ تست
میعاد، شهود و یوم موعود
فرش ره تسیت عرش اعظم
عرش تو بود مقام محمود
یا شافی صدر کل مصدور
من أعذب منهل و مورود
از چشمۀ فیض تست سیراب
در دار وجود هرچه موجود
مدح تو نه حد ممکناتست
بی حد نشود محاط محدود
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ایفیض مقدس از شوائب
وی نور مهذب از غیاهب
ارواح ز فیض تو در أشباح
ای مظهر واهب المواهب
آفاق به نور تو منور
ایشمس مشارق و مغارب
ایجاد تو منتهی المقاصد
إبداع تو غابه المطالب
چل الملک البدیع صنعه
ما ادوع فیک من عجائب!
یا من بفنائه الرواحل
حلت و انیخت الرکائب
خرگاه تو مطرح الامانی
درگاه تو معقل الرغائب
با شأن تو چیست اینمدایح؟
با قدر تو چیست این مناقب؟
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
آشفتۀ موسی تست، انجم
سر گشتۀ کوی تست افلاک
ای بر سرت افسر «لعمرک»
وی زیب برت قبای لولاک
تاج سرت افسر لعمرک
تشریف برت قبای لولاک
زیب سرت افسر لعمرک
دیبای برت قبای لولاک
ای رهبر و رهنمای گمراه
وی هادی وادی خطرناک
عالم ز معارف تو واله
تو نغمه سرای «ماعرفناک»
یا أعظم صوره تجلی
فیها الله، ما أدقّ معناک!
دامان جلالت ای شهنشاه
هرگز نفتد بدست ادراک
این بنده و مدح چون تو شاهی؟
حاشاک از این مدیحه حاشاک
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای مظهر اسم اعظم حق
مجلای اثم و نور مطلق
ای نور تو صادر نخستین
وی مصدر هر چه هست مشتق
ای عقل عقول و روح ارواح
وی اصل اصول هر محقق
ای شمس شموس و نور انوار
وی اعظم نیرات و اشرق
ای فاتحۀ کتاب هستی
هستی ز تو یافته است رونق
در سیر تو ای نبی ختمی
ذو الغایه بغایه گشت ملحق
ای آیه ای از محامد تست
قرآن مقدس مصدق
وصف تو بشعر در نگنجد
دریا نرود میان زورق
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای اصل قدیم و عقل اقدم
وی حادث با قدیم توأم
در رتبه توئی حجاب اقرب
بودی تو نبی و در گل آدم
طغرای صحیفۀ وجودی
هر چند توئی کتاب محکم
با عزم تو چیست ای خداوند
قدر قدر و قضای مبرم؟
ملک و ملکوت در کف تست
چون خاتمی ای نبی خاتم
از لطف تو شمه ایست فردوس
وز قهر تو شعله ای جهنم
قد ملک است در برت راست
پشت فلکست در درت خم
قهم خرد و زبان گویا
در وصف تو عاجزند و ابکم
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای صاحب وحی و قلب آگاه
دارای مقام «لی مع الله»
ای محرم بارگاه لاهوت
وی در ملکوت حق شهنشاه
ای بر شده از حضیض ناسوت
بر رفرف عز و شوکت و جاه
وانگه ز سرادقات عزت
بگذشتی و ماند امین درگاه
ای پایۀ قدر چاکرانت
بالاتر از این بلند خرگاه
از شرم تو زرد چهرۀ مهر
وز بیم تو دل دو نیم شد ماه
این بوی بهشت عنبر ینست
یا ذکر جمیل تو در افواه؟
از نیل تو پای وهم لنگست
وز ذیل تو دست فهم کوتاه
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ملک و ملکوت از تو پر نور
ای در تو عین تجلی طور
با روی تو چیست بدر انور؟
با موی تو چیست لیل دیجور؟
روی تو ظهور غیب مکنون
موی تو حجاب سر مستور
در خطۀ ملک استقامت
قد تو باعتدال مشهور
ای از تو بپا نظام عالم
وی بی تو جهان هباء منثور
اول رقم تو لوح محفوظ
رشح قلمت کتاب مسطور
خرگاه تو فوق سقف مرفوع
درگاه تو رشک بیت معمور
مداحی من ترا چنانست
جز چشمۀ خورثنا کند کور
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای گوهر یقدس و فیض اقدس
وی صبح ازل إذا تنفس
ذات تو ز هر بدی منزه
ز الایش نیستی مقدس
خاک در تست عرصۀ خاک
فرمان بر تست چرخ اطلس
دست من و دامن تو؟ هیهات
عنقا نشود شکار کرکس
طبع من و وصف صورت تو؟
معنای دقیق و طفل نورس
مدح تو چنانکه لایق تست
در عهدۀ خالق تو و بس
در نعت تو هر بلیغ ابکم
در وصف تو هر فصیح اخرس
نعت من و شأن تو؟ تعالی
وصف من و قدر تو؟ تقدس
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای نقطۀ ملتقای قوسین
وی خارج از احاطۀ أین
ای واسطۀ وجوب و امکان
وی مبدء و منتهای کونین
ای رابطۀ قدیم و حادث
وی ذات تو جامع الکمالین
ای واحد بی نظیر و مانند
کز بهر تو نیست ثانی اثنین
جز تو که نهاده پای رفعت
بر عرش، فکان قاب قوسین؟
غیر از تو که فیض صحبت دوست
دریافت و لا حجاب فی البین؟
دیدی و شنیدی آنچه را «لا
اذنُ سمعت و لا رأت عین»
با قدر تو وصف من بود نقص
با شأن تو مدح من بود شین
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای بدر تمام و نیّر تام
با نور تو نیّرات اجرام
در جنب تو، مبدعات لا شیء
با بود تو، کائنات أعدام
ای نقش نخست و حرف اول
وی ام کتاب و ام اقلام
ای مرکز جملۀ دوائر
آغاز ز تست وز تو انجام
یکنفخۀ تست هر قدر فیض
وز یک نظر تو هرچه انعام
عالم همه یک تجلی تست
از صبح ازل گرفته تا شام
ای محرم خاص محفل قدس
وی بر همه خلق رحمت عام
مدح تو چنانکه در خور تست
از ما طمعی بود بسی خام
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای آینۀ تجلی ذات
مصباح وجود را تو مشکوٰة
ای ماه جمال نازنینت
نور الأرضین و السماوات
چون شمس حقیقت تو سر زد
اعیان وجود جمله ذرات
ذات تو حقیقه الحقائق
نفس تو هویه الهویات
ای نسخۀ عالیات احرف
وی دفتر محکمات آیات
ای پایۀ رتبۀ منیعت
برتر ز مدارج خیالات
وی قامت معنی رفعیت
بیرون ز ملا بس عبارات
در نعت تو ای عزیز کونین
این جمله بضاعتیست مزجاة
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
یا نیّر کل مظلم داج
یا هادی کل راشد ناج
دین تو چو شمع عالم افروز
آئین تو چون سراج وهاج
ایصدر سریر قاب قوسین
وی بدر منیر اوج معراج
ایگشته جواهر حقائق
در درج حقیقت تو إدراج
در حلقۀ بندگان کویت
عقلست کمین غلام محتاج
در منطقۀ بروج قدرت
بر جیست سماء ذات ابراج
بر فرق سپهر و فرقدانش
خاک در تست دره التاج
با قدر تو چیست هر دو گیتی؟
یک قطره کنار بحر مواج!
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای عقل نخست و حق ثانی
ذات تو حقیقة المثانی
مرآة وجود، چون توأش نیست
یک صورت و یکجهان معانی
ای در تو جمال حق نمودار
زیبندۀ تست «من رآنی»
ای طور تجلی الهی
صد همچو کلیم در تو فانی
گر کنه تو را کلیم جوید
طور است و جواب لن ترانی
ای منشأ عالم عناصر
وی مبدء فیض آسمانی
ای پادشاه سریر سرمد
وی خسرو ملک جاودانی
اوصاف تو در بیان نگنجد
ور هر سر مو شود زبانی
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
یا دافع جیشه الاباطیل
یا دامغ صوله الاضالیل
قرآن تو برده حکم تورات
فرقان تو کرده نسخ انجیل
بر خوان تو ریزه خوار میکال
طفلی است بمکتب تو جبریل
سیمای تو دادده داد تکبیر
بالای تو کرده کار تهلیل
ای صورت تو برون ز تشبیه
وی معنی تو برون ز تمثیل
ذات تو مثال ذات بیمثل
اوصاف تو فوق حد تکمیل
مشکوه مقام جمع و اجمال
مرآه مقام فرق و تفصیل
مدح تو و من؟ خیال باطل
وصف تو و من؟ نتیجه تعطیل
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ای اصل اصیل و فرع ممدود
وی جامع علم و دوحۀ جود
ای عین عیان و قلب عرفان
وی گنج نهان و سر معبود
ای شمع جمال و نور مطلق
وی شاهد بزم غیب مشهود
این نشئه نه جای جلوۀ تست
میعاد، شهود و یوم موعود
فرش ره تسیت عرش اعظم
عرش تو بود مقام محمود
یا شافی صدر کل مصدور
من أعذب منهل و مورود
از چشمۀ فیض تست سیراب
در دار وجود هرچه موجود
مدح تو نه حد ممکناتست
بی حد نشود محاط محدود
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
ایفیض مقدس از شوائب
وی نور مهذب از غیاهب
ارواح ز فیض تو در أشباح
ای مظهر واهب المواهب
آفاق به نور تو منور
ایشمس مشارق و مغارب
ایجاد تو منتهی المقاصد
إبداع تو غابه المطالب
چل الملک البدیع صنعه
ما ادوع فیک من عجائب!
یا من بفنائه الرواحل
حلت و انیخت الرکائب
خرگاه تو مطرح الامانی
درگاه تو معقل الرغائب
با شأن تو چیست اینمدایح؟
با قدر تو چیست این مناقب؟
فرموده بشأنت ایزد پاک
لولاک لما خلقت الافلاک
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی مدیحة امیرالمؤمنین علیه السلام
شیر بیشۀ ابداع سر ز بیشه بیرون کرد
عقل ییررا از بیم دل دو نیم و مجنون کرد
بیرق ضلالت را سرنگون و وارون کرد
رایت هدایت را بر فراز گردون کرد
چهرۀ حقیقت را همچو لاله گلگون کرد
داده گلشن دین را جویبار تیفش آب
لاله زار یاسین را کرده خرم و شاداب
شمع بزم آئین را کرده مهر عالمتاب
داده داد تمکین را روز خیبر و احزاب
در اُحد فداکاری از شماره افزون کرد
بازوی قویمندش بسکه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبیب دلبندش رتبۀ اخوت داد
همچو نی بهر بندش نغمۀ نبوت داد
در حرم جهانی را مست خویش و مفتون کرد
تا به تیغ خون آشام داد عشق و مستی داد
در سران بدفرجام داد ضرب دستی داد
در برابر اصنام داد حق پرستی داد
تا به پیکر اسلام داد روح و هستی داد
تا که دین و آئین را چون هما همایون کرد
ساز دست و شمشیرش تا ابد در آواز است
گوئی از بم وزیرش زهره نغمه پرداز است
شمع تیغ سر گیرش تا فلک سر افرار است
در فضای تدریرش دست و سر به پرواز است
کو زبان که تا گویم دست و تیغ او چون کرد؟
برق تیغ خون ریزش بر سران عالم زد
شعلۀ شرر بیزش بر روان اعظم زد
دود آتش تیزش طعنه بر جهنم زد
بازوی دلاویزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ایمان را مستقیم و موزون کرد
آفتاب نورانی روز بدر کرد اشراق
یا که سیف ربانی جلوه کرد در آفاق
آنکه در سر افشانی روز بزم بودی طاق
با قضای یزدانی همعنان و هم میثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون کرد
ذوالفقار آتشبار بر قریش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله زان کشاکش زد
شور برق آن بتار بر سران سرکش زد
تا که سکه افرار بر قلوب بی غش زد
تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رایت نصرت یا علی مدد امد
رو بلا فتی رتبت، پیر بیخرد آمد
کفر محض بد فطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامی بر محیط جیحون کرد
عزم رزم بر سر داشت با سر سران یکسر
پا بمرگ خود برداشت شد چو خر بگل اندر
گرچه کوه پیکر داشت شد ز کلهم کمتر
دل که آندلا ور داشت همچون آهنین پیکر
آبشد چنان کز سر هرچه داشت بیرون کرد
کلک تیغ جانکاهی نقش خاک راهش کرد
از فراز خودخواهی سر نگون بچاهش کرد
خرمنی ز گمراهی برق زد تباهش کرد
ضربت یداللهی کوه بود و کاهش کرد
پنجۀ خداوندش غرق لجۀ خون کرد
پیل مست لب پر کف عزم شیر شیران کرد
یا ز ابلهی مرحب رو به میر میدان کرد
روز عمر خود را شب یا که خانه ویران کرد
تیره بخت بد کوکب آرزوی نیران کرد
یا که پنجه پی مغزی با قضای بیچون کرد
تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد
کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد
تیغ آهنین پیکر آنچنان رمیمش کرد
چون غبار با کمتر در هوا عدیمش کرد
همچو نقطه موهومش در محیط هامون کرد
آسمان و هفت اختر حلقۀ در کویش
چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش
چیست قلعۀ خیبر با کمند نیرویش؟
چیست کندن آندر پیش زور بازویش؟
آنچه ناید اندر وهم آن یمین میمون کرد
تا بحلقۀ در شد آشنا در انگشتش
قلعه های خیبر شد همچو موم در مشتش
هرکه را برابر شد تیغ سر زد از پشتش
ور ز پیش او در شد صبحۀ قضا کشتش
قلعه را ز کشتارش همچو فلک مشحون کرد
رفت کشتی ایمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان یا علی مرا دریاب
دست و تیغ سر افشان، کرد همتی نایاب
تا بعرصۀ میدان شد دل دلیران آب
روزگار دشمن را تیره و دگرگون کرد
آستین چه بالا زد آسمان بزیر آمد
تا قدم بهیجا زد شیر در نفیر آمد
تیغ را بهر جا زد مرگ در سفیر آمد
بر سر سران پا زد تا سر سریر آمد
مسند نبوت را استوار و مأمون کرد
فاتح ولایت بود خاتم النبیین را
مصدر عنایت بود صادر نخستین را
رایت هدایت بود هادی المضلین را
قلعۀ حمایت بود مالک دین و ایمان را
با پیمبرش ایزد چون کلیم و هارون کرد
مفتقر بصد خجلت مدحت و ثنا آورد
وز فریضۀ ذمت شمه ای بجا آورد
در بر ولی نعمت تحفۀ گدا آورد
بر در فلک حشمت موری التجا آورد
پای را بامیدی از گلیم بیرون کرد
عقل ییررا از بیم دل دو نیم و مجنون کرد
بیرق ضلالت را سرنگون و وارون کرد
رایت هدایت را بر فراز گردون کرد
چهرۀ حقیقت را همچو لاله گلگون کرد
داده گلشن دین را جویبار تیفش آب
لاله زار یاسین را کرده خرم و شاداب
شمع بزم آئین را کرده مهر عالمتاب
داده داد تمکین را روز خیبر و احزاب
در اُحد فداکاری از شماره افزون کرد
بازوی قویمندش بسکه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبیب دلبندش رتبۀ اخوت داد
همچو نی بهر بندش نغمۀ نبوت داد
در حرم جهانی را مست خویش و مفتون کرد
تا به تیغ خون آشام داد عشق و مستی داد
در سران بدفرجام داد ضرب دستی داد
در برابر اصنام داد حق پرستی داد
تا به پیکر اسلام داد روح و هستی داد
تا که دین و آئین را چون هما همایون کرد
ساز دست و شمشیرش تا ابد در آواز است
گوئی از بم وزیرش زهره نغمه پرداز است
شمع تیغ سر گیرش تا فلک سر افرار است
در فضای تدریرش دست و سر به پرواز است
کو زبان که تا گویم دست و تیغ او چون کرد؟
برق تیغ خون ریزش بر سران عالم زد
شعلۀ شرر بیزش بر روان اعظم زد
دود آتش تیزش طعنه بر جهنم زد
بازوی دلاویزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ایمان را مستقیم و موزون کرد
آفتاب نورانی روز بدر کرد اشراق
یا که سیف ربانی جلوه کرد در آفاق
آنکه در سر افشانی روز بزم بودی طاق
با قضای یزدانی همعنان و هم میثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون کرد
ذوالفقار آتشبار بر قریش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله زان کشاکش زد
شور برق آن بتار بر سران سرکش زد
تا که سکه افرار بر قلوب بی غش زد
تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رایت نصرت یا علی مدد امد
رو بلا فتی رتبت، پیر بیخرد آمد
کفر محض بد فطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامی بر محیط جیحون کرد
عزم رزم بر سر داشت با سر سران یکسر
پا بمرگ خود برداشت شد چو خر بگل اندر
گرچه کوه پیکر داشت شد ز کلهم کمتر
دل که آندلا ور داشت همچون آهنین پیکر
آبشد چنان کز سر هرچه داشت بیرون کرد
کلک تیغ جانکاهی نقش خاک راهش کرد
از فراز خودخواهی سر نگون بچاهش کرد
خرمنی ز گمراهی برق زد تباهش کرد
ضربت یداللهی کوه بود و کاهش کرد
پنجۀ خداوندش غرق لجۀ خون کرد
پیل مست لب پر کف عزم شیر شیران کرد
یا ز ابلهی مرحب رو به میر میدان کرد
روز عمر خود را شب یا که خانه ویران کرد
تیره بخت بد کوکب آرزوی نیران کرد
یا که پنجه پی مغزی با قضای بیچون کرد
تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد
کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد
تیغ آهنین پیکر آنچنان رمیمش کرد
چون غبار با کمتر در هوا عدیمش کرد
همچو نقطه موهومش در محیط هامون کرد
آسمان و هفت اختر حلقۀ در کویش
چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش
چیست قلعۀ خیبر با کمند نیرویش؟
چیست کندن آندر پیش زور بازویش؟
آنچه ناید اندر وهم آن یمین میمون کرد
تا بحلقۀ در شد آشنا در انگشتش
قلعه های خیبر شد همچو موم در مشتش
هرکه را برابر شد تیغ سر زد از پشتش
ور ز پیش او در شد صبحۀ قضا کشتش
قلعه را ز کشتارش همچو فلک مشحون کرد
رفت کشتی ایمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان یا علی مرا دریاب
دست و تیغ سر افشان، کرد همتی نایاب
تا بعرصۀ میدان شد دل دلیران آب
روزگار دشمن را تیره و دگرگون کرد
آستین چه بالا زد آسمان بزیر آمد
تا قدم بهیجا زد شیر در نفیر آمد
تیغ را بهر جا زد مرگ در سفیر آمد
بر سر سران پا زد تا سر سریر آمد
مسند نبوت را استوار و مأمون کرد
فاتح ولایت بود خاتم النبیین را
مصدر عنایت بود صادر نخستین را
رایت هدایت بود هادی المضلین را
قلعۀ حمایت بود مالک دین و ایمان را
با پیمبرش ایزد چون کلیم و هارون کرد
مفتقر بصد خجلت مدحت و ثنا آورد
وز فریضۀ ذمت شمه ای بجا آورد
در بر ولی نعمت تحفۀ گدا آورد
بر در فلک حشمت موری التجا آورد
پای را بامیدی از گلیم بیرون کرد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۱ - فی ولادة الصدیقة سلام الله علیها
ز دلیلی حسن قدم در بزم حدوث قدم
یا سینۀ سینا زد از سر انا الله دم
یا شاهد هستی شد در جلوه ز غیب حرم
یا از افق عصمت رخشان شده بدر أتم
یا گوهر دُرج شرف تابیده ز بحر کرم
روئیده گل خود رو از آب و گل آدم
وز لالۀ گلشن جان گیتی شده باغ ارم
یا صبح ازل طالع از ناصیۀ خاتم
یا کلک عنایت کرد طغرای وجود، رقم
آنصنع بدیع که شد ز آرایش لوح و قلم
یا زهره زهرا زد برقبۀ عرش، علم
بانوی ملک حشمت خاتون ملوک خدم
ناموس جمال ازل طاوس ریاض قدم
کاندر حرم لاهوت جز او نبود محرم
ام الخلفا که بود پیوسته پناه امم
هم قبلۀ اهل دعاهم کعبۀ اهل همم
مشکوٰة نبوت را مصباح منیر ظلم
انوار ولایت را چرخ فلک اعظم
افلاک امامت را او محور مستحکم
اسرار حقایق را سرچشمه و بحر خضم
هم معدن صدق و صفا هم گنج علوم و حکم
انسیۀ حوراء اونی آسیه و مریم
صدیقۀ کبری او، او سیدۀ عالم
در ستر و عفاف و حیا با سر قدم توأم
در عزم و مشیت او حکم ازلی مدغم
فرمان قضا و قدر در محکمه اش محکم
از قلزم جودش چه این هر دو جهان یک نم
جز دست وجودش کو غارتگر ملک عدم؟
یک شمه بهشت برین ز انگلشن حسن شیم
عقلست عقال درش نفس از نفسش همدم
رونق بطبیعت داد آن عنصر جود و کرم
هر ذره ای ز پرتو او شد درۀ افسر جم
هرچه نبود زان بیش در وصف جمالش کم
در نعت کمالاتش هر ناطقه ای ابکم
ای نام دلارایت بر خسته دلان مرهم
تا کی دل مفتقرت نالان بکمند غم؟
این سینۀ غمزده را لطفی کن و کن خرم
یا سینۀ سینا زد از سر انا الله دم
یا شاهد هستی شد در جلوه ز غیب حرم
یا از افق عصمت رخشان شده بدر أتم
یا گوهر دُرج شرف تابیده ز بحر کرم
روئیده گل خود رو از آب و گل آدم
وز لالۀ گلشن جان گیتی شده باغ ارم
یا صبح ازل طالع از ناصیۀ خاتم
یا کلک عنایت کرد طغرای وجود، رقم
آنصنع بدیع که شد ز آرایش لوح و قلم
یا زهره زهرا زد برقبۀ عرش، علم
بانوی ملک حشمت خاتون ملوک خدم
ناموس جمال ازل طاوس ریاض قدم
کاندر حرم لاهوت جز او نبود محرم
ام الخلفا که بود پیوسته پناه امم
هم قبلۀ اهل دعاهم کعبۀ اهل همم
مشکوٰة نبوت را مصباح منیر ظلم
انوار ولایت را چرخ فلک اعظم
افلاک امامت را او محور مستحکم
اسرار حقایق را سرچشمه و بحر خضم
هم معدن صدق و صفا هم گنج علوم و حکم
انسیۀ حوراء اونی آسیه و مریم
صدیقۀ کبری او، او سیدۀ عالم
در ستر و عفاف و حیا با سر قدم توأم
در عزم و مشیت او حکم ازلی مدغم
فرمان قضا و قدر در محکمه اش محکم
از قلزم جودش چه این هر دو جهان یک نم
جز دست وجودش کو غارتگر ملک عدم؟
یک شمه بهشت برین ز انگلشن حسن شیم
عقلست عقال درش نفس از نفسش همدم
رونق بطبیعت داد آن عنصر جود و کرم
هر ذره ای ز پرتو او شد درۀ افسر جم
هرچه نبود زان بیش در وصف جمالش کم
در نعت کمالاتش هر ناطقه ای ابکم
ای نام دلارایت بر خسته دلان مرهم
تا کی دل مفتقرت نالان بکمند غم؟
این سینۀ غمزده را لطفی کن و کن خرم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۲ - فی مدح سیدة النساء سلام الله علیها
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چه وا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمۀ عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامۀ مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحۀ روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائرۀ وجود را جنت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چه نطاق نطق را
منطقۀ حروف را منطقه السما کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسید
شاهد معنی من ار جلوۀ دلبربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمیکه از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم باوج قدس ناموس آله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقۀ مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدۀ نساء کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدء و منتهی کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینۀ حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدء فیض سرمدی
جلوۀ او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملۀ صحیفۀ فضل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطۀ تحت «با» کند
دائرۀ شهود را نقطۀ ملتقی بود
بلکه سطد که دعوی لو کشف الغطا کند
حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
ین معارف و حکم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرۀ بی بها کند
لیله قدر اولیاء، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعۀ سید بشر ام ائمۀ غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتیٰ کند؟
وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه ای از مروتش سورۀ «هل اتی» کند
دامن کبریای او دست رس خیال نی
پایۀ قدر او بسی پایه بزیر پا کند
لوح قدر بدست او کلک قضا بشست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشأت کن فکان حکم بما تشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سر قدم حدیث از آن سترو از آن حیا کند
نفخۀ قدس بوی او جذبۀ انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبلۀ خلق روی او، کعبۀ عشق کوی او
چشم امید سوی او تا بکه اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمۀ خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضۀ او طلا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمۀ عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامۀ مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحۀ روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائرۀ وجود را جنت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چه نطاق نطق را
منطقۀ حروف را منطقه السما کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسید
شاهد معنی من ار جلوۀ دلبربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمیکه از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم باوج قدس ناموس آله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقۀ مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدۀ نساء کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدء و منتهی کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینۀ حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدء فیض سرمدی
جلوۀ او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملۀ صحیفۀ فضل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطۀ تحت «با» کند
دائرۀ شهود را نقطۀ ملتقی بود
بلکه سطد که دعوی لو کشف الغطا کند
حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
ین معارف و حکم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرۀ بی بها کند
لیله قدر اولیاء، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعۀ سید بشر ام ائمۀ غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتیٰ کند؟
وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه ای از مروتش سورۀ «هل اتی» کند
دامن کبریای او دست رس خیال نی
پایۀ قدر او بسی پایه بزیر پا کند
لوح قدر بدست او کلک قضا بشست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشأت کن فکان حکم بما تشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سر قدم حدیث از آن سترو از آن حیا کند
نفخۀ قدس بوی او جذبۀ انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبلۀ خلق روی او، کعبۀ عشق کوی او
چشم امید سوی او تا بکه اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمۀ خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضۀ او طلا کند
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام ابی محمد الحسن المجتبی علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی محمد الحسن المجتبی علیه السلام
صبا ز لطف چه عنقا برو بقلۀ قاف
که آشیانۀ قدس است و شرفۀ اشراف
چه خضر در ظلمات غیوب زن قدمی
که کوی عین حیاتست و منبع الطاف
بطوف کعبۀ روحانیان به بند احرام
که مستجار نفوس است و للعقول مطاف
بطرف قبلۀ اهل قبول کن اقبال
بگیر کام ز تقبیل خاک آن اطراف
بزن بقائمۀ عرش معدلت دستی
بگو که ای ز تو بر پا قواعد انصاف
بدرد خویش چرا درد من دوا نکنی
بمحفلی که بنوشند عارفان می صاف
بجام ما هم خون ریختند جای مدام
نصیب ما همه جور و جفا شد از اجلاف
منم گرفته بکف نقد جان، توئی نقاد
منم اسیر صروف زمان، توئی صراف
شها بمصر حقیقت، تو یوسف حسنی
من و بضاعت مزجاه و این کلافۀ لاف
رخ مبین تو، آئینۀ تجلی ذات
مه جبین تو نور معالی اوصاف
تو معنی قلمی، لوح عشق را رقمی
تو فالق عدمی، آنوجود غیب شکاف
تو عین فاتحه ای بلکه سر بسمله ای
تو باء و نقطۀ بائی و ربط نونی و کاف
اساس ملک سعادت بذات تو منسوب
وجود غیب و شهادت بحضرت تو مضاف
طفیل بود تو فیض وجود نامحدود
جهانیان همه بر خوان نعمتت اضیاف
برند فیض تو لاهوتیان بحد کمال
خورند رزق تو ناسوتیان بقدر کفاف
علوم مصطفوی را لسان تو تبیان
معارف علوی را بیان تو کشاف
لب شکر شکنت روحبخش گاه سخن
حسام سرفکنت دل شکاف گاه مصاف
محیط بحر مکارم ز شعبۀ هاشم
مدار و فخر اکارم ز آل عبد مناف
ابو محمد امام دوم باستحقاق
یگانه وارث جد و پدر باستخلاف
ترا قلمرو حلم و رضا بزیر قلم
بلوح نفس تو نقش صیانت است و عفاف
سپهر و مهر دو فرمانبرند در شب و روز
یکی غلام مرصع نشان یکی زرباف
ز کهکشان سپهر و خط شعاعی مهر
سپهر غاشیه کش، مهر خاوری سیاف
غبار خاک درت نور بخش مردم چشم
نسیم رهگذرت رشک مشک نافۀ ناف
در تو قبلۀ حاجات و کعبۀ محتاج
ملاذ عالمیان در جوانب و اکناف
یکی بطی مراحل برای استظهار
یکی بعرض مشاکل برای استکشاف
بسوی روی تو چشم امید دشمن و دوست
بگرد کوی تو اهل وفاق و اهل خلاف
بر آستان ملک پاسبانت از دل و جان
ملوک را سر ذلت بدون استنکاف
نه نعت شأن رفیع تو کار هر منطیق
نه وصف قدر منیع تو حد هر دو صاف
شهود ذات نباشد نصیب هر عارف
نه آفتاب حقیقت مجال هر خشاف
نه در شریعت عقلست بی ادب معذور
نه در طریقت عشقست از مدیحه معاف
که آشیانۀ قدس است و شرفۀ اشراف
چه خضر در ظلمات غیوب زن قدمی
که کوی عین حیاتست و منبع الطاف
بطوف کعبۀ روحانیان به بند احرام
که مستجار نفوس است و للعقول مطاف
بطرف قبلۀ اهل قبول کن اقبال
بگیر کام ز تقبیل خاک آن اطراف
بزن بقائمۀ عرش معدلت دستی
بگو که ای ز تو بر پا قواعد انصاف
بدرد خویش چرا درد من دوا نکنی
بمحفلی که بنوشند عارفان می صاف
بجام ما هم خون ریختند جای مدام
نصیب ما همه جور و جفا شد از اجلاف
منم گرفته بکف نقد جان، توئی نقاد
منم اسیر صروف زمان، توئی صراف
شها بمصر حقیقت، تو یوسف حسنی
من و بضاعت مزجاه و این کلافۀ لاف
رخ مبین تو، آئینۀ تجلی ذات
مه جبین تو نور معالی اوصاف
تو معنی قلمی، لوح عشق را رقمی
تو فالق عدمی، آنوجود غیب شکاف
تو عین فاتحه ای بلکه سر بسمله ای
تو باء و نقطۀ بائی و ربط نونی و کاف
اساس ملک سعادت بذات تو منسوب
وجود غیب و شهادت بحضرت تو مضاف
طفیل بود تو فیض وجود نامحدود
جهانیان همه بر خوان نعمتت اضیاف
برند فیض تو لاهوتیان بحد کمال
خورند رزق تو ناسوتیان بقدر کفاف
علوم مصطفوی را لسان تو تبیان
معارف علوی را بیان تو کشاف
لب شکر شکنت روحبخش گاه سخن
حسام سرفکنت دل شکاف گاه مصاف
محیط بحر مکارم ز شعبۀ هاشم
مدار و فخر اکارم ز آل عبد مناف
ابو محمد امام دوم باستحقاق
یگانه وارث جد و پدر باستخلاف
ترا قلمرو حلم و رضا بزیر قلم
بلوح نفس تو نقش صیانت است و عفاف
سپهر و مهر دو فرمانبرند در شب و روز
یکی غلام مرصع نشان یکی زرباف
ز کهکشان سپهر و خط شعاعی مهر
سپهر غاشیه کش، مهر خاوری سیاف
غبار خاک درت نور بخش مردم چشم
نسیم رهگذرت رشک مشک نافۀ ناف
در تو قبلۀ حاجات و کعبۀ محتاج
ملاذ عالمیان در جوانب و اکناف
یکی بطی مراحل برای استظهار
یکی بعرض مشاکل برای استکشاف
بسوی روی تو چشم امید دشمن و دوست
بگرد کوی تو اهل وفاق و اهل خلاف
بر آستان ملک پاسبانت از دل و جان
ملوک را سر ذلت بدون استنکاف
نه نعت شأن رفیع تو کار هر منطیق
نه وصف قدر منیع تو حد هر دو صاف
شهود ذات نباشد نصیب هر عارف
نه آفتاب حقیقت مجال هر خشاف
نه در شریعت عقلست بی ادب معذور
نه در طریقت عشقست از مدیحه معاف
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی مسلم بن عقیل سلام الله علیه
فی مدح مسلم بن عقیل و رثائه سلام الله علیه
ای قبلۀ عقول و امام بنی عقیل
صلوات بر تو باد بالإشراق و الأصیل
ای بدر مکه، نور حرم، ماه بی نظیر
وی مالک رقاب امم، شاه بی بدیل
ای درگه تو کعبۀ آمال هر فریق
وی خرگه تو قبلۀ آمال هر قبیل
ای در منای عشق وفا اولین ذبیح
وی در مقام صبر و صفا دومین خلیل
ای طرۀ ترا شده و اللیل رهنما
وی روی نازنین ترا والضحی دلیل
ای سرو معتدل که بمیزان عدل نیست
در اعتدال شاخۀ سرو ترا عدیل
یک نفخه ای ز بوی تو هر هشت باغ خلد
یک رشحه ای ز کوثر لعل تو سلسبیل
در گوهر فلک نبود قدرت کمال
چشم فلک ندیده جمالی چنین جمیل
ای تشنگان بادیه را خضر رهنما
در وادی ضلال توئی هادی سبیل
ای یکه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
کز جان و دل معارف حق را شدی کفیل
شاه خواص را بلیاقت سفیر خاص
افزود بر جلال تو این رتبۀ جلیل
ای در کمند طائفۀ بیوفا اسیر
وی در میان فرقۀ دور از خدا ذلیل
بستند با تو عهد و شکستند کوفیان
آوخ ز بیوفائی آن مردم رذیل
بیخانمان بکوفه فتادی غریب وار
ای منزل رفیع تو مأوای هر نزیل
شد ادعا و نسل خطازادۀ زیاد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصیل
کی عاقر ثمود جفائی چنین نمود
از باد رفت واقعۀ ناقه و فصیل
هرگز ندیده هیچ مسلمان ز کفاری
ظلمی که دید مسلم از آن کافر محیل
صلوات بر تو باد بالإشراق و الأصیل
ای بدر مکه، نور حرم، ماه بی نظیر
وی مالک رقاب امم، شاه بی بدیل
ای درگه تو کعبۀ آمال هر فریق
وی خرگه تو قبلۀ آمال هر قبیل
ای در منای عشق وفا اولین ذبیح
وی در مقام صبر و صفا دومین خلیل
ای طرۀ ترا شده و اللیل رهنما
وی روی نازنین ترا والضحی دلیل
ای سرو معتدل که بمیزان عدل نیست
در اعتدال شاخۀ سرو ترا عدیل
یک نفخه ای ز بوی تو هر هشت باغ خلد
یک رشحه ای ز کوثر لعل تو سلسبیل
در گوهر فلک نبود قدرت کمال
چشم فلک ندیده جمالی چنین جمیل
ای تشنگان بادیه را خضر رهنما
در وادی ضلال توئی هادی سبیل
ای یکه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
کز جان و دل معارف حق را شدی کفیل
شاه خواص را بلیاقت سفیر خاص
افزود بر جلال تو این رتبۀ جلیل
ای در کمند طائفۀ بیوفا اسیر
وی در میان فرقۀ دور از خدا ذلیل
بستند با تو عهد و شکستند کوفیان
آوخ ز بیوفائی آن مردم رذیل
بیخانمان بکوفه فتادی غریب وار
ای منزل رفیع تو مأوای هر نزیل
شد ادعا و نسل خطازادۀ زیاد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصیل
کی عاقر ثمود جفائی چنین نمود
از باد رفت واقعۀ ناقه و فصیل
هرگز ندیده هیچ مسلمان ز کفاری
ظلمی که دید مسلم از آن کافر محیل
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱ - فی مدح ابی الحسن علی الاکبر و رثائه سلام الله علیه
ای طلعت زیبای تو عکس جمال لم یزل
وی غرۀ غرای تو آئینۀ حسن ازل
ای درۀ بیضای تو مصباح راه سالکان
وی لعل گوهر زای تو مفتاح اهل عقد و حل
ای غیب مکنون را حجاب زان گیسوی پر پیچ و تاب
وی سر مخزون را کتاب زان خط خالی از خلل
پیش قد دلجوی تو طوبی گیاه جوی تو
ای نخلۀ طور یقین وی دوحۀ علم و عمل
روح روان عالمی جان نبی خاتمی
طاوس آل هاشمی ناموس حق عزوجل
در صولت و دل حیدری زانرو علی اکبری
در صف هیجا صفدری درگاه جنگ اعظم بطل
در خلق و خلق و نطق و قیل، ختم نبوت را مثیل
ای مبدء بیمثل و بی مانند را نعم المثل
ای تشنۀ بحر وصال، سرچشمۀ فیض و کمال
سرشار عشق لایزال، سرمست شوق لم یزل
ذوق رفیع المشربت افکند در تاب و تب
تو خشک لب ز آب و لبت عین زلال بی زلل
کردی چه با تیغ دوس در عرصۀ میدان گذر
بر شد ز دشمن الحذر و ز دوست بانگ العجل
دست قضا شد کارگر در کار فرمای قدر
حتی اذا نشق القمر لما تجلی و اکتمل
عنقاء قاف حق افتاد از هفتم طبق
در لجۀ خون شفق نجمُ هوی، بدرُ أفل
یعقوب کنعان محن قمری صفت شد در سخن
کای یوسف گل پیرهن ای طعمۀ گرگ اجل
ای لالۀ باغ امید أز داغ تو سروم خمید
شد دیدۀ حق بین سفید و الرأس شیباً اشتعل
ای شاه اقلیم صفا سرباز میدان وفا
بادا علی الدنیا العفا بعد از تو ای میر اجل
ای سرو آزاد پدر ایشاخ شمشاد پدر
ناکام و ناشاد پدر ای نو نهال بی بدل
گفتم به بینم شادیت عیش شب دامادیت
روز مبارکبادیت، خاب الرجاء و الامل
زینب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو
لیلی ز غم مجنون تو، سر گشتۀ سهل و جبل
وی غرۀ غرای تو آئینۀ حسن ازل
ای درۀ بیضای تو مصباح راه سالکان
وی لعل گوهر زای تو مفتاح اهل عقد و حل
ای غیب مکنون را حجاب زان گیسوی پر پیچ و تاب
وی سر مخزون را کتاب زان خط خالی از خلل
پیش قد دلجوی تو طوبی گیاه جوی تو
ای نخلۀ طور یقین وی دوحۀ علم و عمل
روح روان عالمی جان نبی خاتمی
طاوس آل هاشمی ناموس حق عزوجل
در صولت و دل حیدری زانرو علی اکبری
در صف هیجا صفدری درگاه جنگ اعظم بطل
در خلق و خلق و نطق و قیل، ختم نبوت را مثیل
ای مبدء بیمثل و بی مانند را نعم المثل
ای تشنۀ بحر وصال، سرچشمۀ فیض و کمال
سرشار عشق لایزال، سرمست شوق لم یزل
ذوق رفیع المشربت افکند در تاب و تب
تو خشک لب ز آب و لبت عین زلال بی زلل
کردی چه با تیغ دوس در عرصۀ میدان گذر
بر شد ز دشمن الحذر و ز دوست بانگ العجل
دست قضا شد کارگر در کار فرمای قدر
حتی اذا نشق القمر لما تجلی و اکتمل
عنقاء قاف حق افتاد از هفتم طبق
در لجۀ خون شفق نجمُ هوی، بدرُ أفل
یعقوب کنعان محن قمری صفت شد در سخن
کای یوسف گل پیرهن ای طعمۀ گرگ اجل
ای لالۀ باغ امید أز داغ تو سروم خمید
شد دیدۀ حق بین سفید و الرأس شیباً اشتعل
ای شاه اقلیم صفا سرباز میدان وفا
بادا علی الدنیا العفا بعد از تو ای میر اجل
ای سرو آزاد پدر ایشاخ شمشاد پدر
ناکام و ناشاد پدر ای نو نهال بی بدل
گفتم به بینم شادیت عیش شب دامادیت
روز مبارکبادیت، خاب الرجاء و الامل
زینب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو
لیلی ز غم مجنون تو، سر گشتۀ سهل و جبل
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۹ - فی رثاء علی الاکبر سلام الله علیه
چون شد بمیدان جلوه گر شهزاده اکبر
پور پیمبر
آن عرصه شد چون سینۀ سینا سراسر
الله اکبر
حسن ازل از غره اش نیکو نمایان
چون ماه تابان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
مکنون و مضمر
روی چو ماهش شاهد بزم حقیقت
شمع طریقت
موی سیاهش پرده دار ذات انور
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازی گیتی افروز
لیکن جهانسوز
سوز غمش در جانگدازی همچو آذر
با آه مضطر
آئینۀ پیغمبری اندر شمائل
رب الفضائل
در صولت و در صفدری مانند حیدر
آن شیر داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
بهر شهادت
زد در فضای جان همای همتش پر
تا بزم دلبر
دست ستیزش بسته پای هر فراری
هر مرد کاری
شمشیر تیزش میر بودی از سران سر
چون باد صرصر
از رعد برق تیغ آن ابر بلا بار
روی جهان تار
چندانکه شد هوش از سر خصم بد اختر
گوش فلک کر
شیر فلک چون حملۀ شبل الاسد دید
بر خود بلرزید
شاهین صفت زد پنجه در خون کبوتر
میر غضنفر
از دود آهش تیره شد آفاق و انفس
گاه تنفس
وز کام خشگش چشمۀ چشم فلک تر
تا روز محشر
سرچشمۀ آب زلال زندگانی
در نوجوانی
نوشید آب از چشمه سار تیغ و خنجر
آن خضر رهبر
تیغ قضا چون بر سر سرّ قدر شد
شقّ القمر شد
وز مشرق زین شد نگون خورشید خاور
در خون شناور
پیک مصیبت پیر کنعان را خبر کرد
عزم پسر کرد
گرگ اجل را دید با یوسف برابر
بی یار و یاور
گفتا که ای نادیده کام از نوجوانی
در زندگانی
بعد از تو بر دنیای فانی خاک بر سر
ای روح پرور
ای نونهال گلشن طاها و یاسین
ای شاخ نسرین
ای جویبار حسن را شاخ صنوبر
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد کز پا در افتاد
ناکام و ناشاد
شد عاقبت نوباوۀ باغ پیمبر
بی برگ و بی بر
آن طرۀ مشکین چرا در خون خضابست
در پیچ و تابست
وان غرۀ غرا چرا گردیده مغبر
با خاک همسر
ای در ملاحت ثانی عقل نخستین
بر خیز و بنشین
کن جستجوئی از پدر و ز حال مادر
ای نیک محضر
ای بر تو میمون و مبارک حجلۀ گور
تا نفخۀ صور
روز مبارکبادیت پر شور و پر شر
وز شب سیه تر
آخر کفن شد خلعت دامادی تو
غم، شادی تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
در خاک بستر
گردون دون کرد از تو جانا نا امیدم
تا دل بریدم
از نوجوانی در لطافت روح پیکر
وز جان نکوتر
بخت سیه رخت عزا ما را به بر کرد
خون در جگر کرد
خاک مصیبت بر سر ما ریخت یکسر
بخت نگون سر
جان جهانی در جوانی ناگهان رفت
ملک جهان رفت
لشکر نخواهد کس پس از سالار لشکر
در هیچ کشور
چون رایت فتح و ظفر آمد نگون سار
شد کار شه زار
هرگز مباد لشکری با شوکت و فرّ
بی شه مظفر
جانا تو رفتی و شدی آسوده از غم
روح تو خرم
ما را دچار آتش بیداد بنگر
چون پور آزر
زهر فراقت در مذاقم کارگر شد
عمرم بسر شد
ما را ز خون دل، تو را دادند ساغر
از آب کوثر
تنها نه کلک مفتقر آتش فشانست
آتش بنجانست
زد شعله اندر دفتر ایجاد یکسر
سر لوح دفتر
پور پیمبر
آن عرصه شد چون سینۀ سینا سراسر
الله اکبر
حسن ازل از غره اش نیکو نمایان
چون ماه تابان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
مکنون و مضمر
روی چو ماهش شاهد بزم حقیقت
شمع طریقت
موی سیاهش پرده دار ذات انور
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازی گیتی افروز
لیکن جهانسوز
سوز غمش در جانگدازی همچو آذر
با آه مضطر
آئینۀ پیغمبری اندر شمائل
رب الفضائل
در صولت و در صفدری مانند حیدر
آن شیر داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
بهر شهادت
زد در فضای جان همای همتش پر
تا بزم دلبر
دست ستیزش بسته پای هر فراری
هر مرد کاری
شمشیر تیزش میر بودی از سران سر
چون باد صرصر
از رعد برق تیغ آن ابر بلا بار
روی جهان تار
چندانکه شد هوش از سر خصم بد اختر
گوش فلک کر
شیر فلک چون حملۀ شبل الاسد دید
بر خود بلرزید
شاهین صفت زد پنجه در خون کبوتر
میر غضنفر
از دود آهش تیره شد آفاق و انفس
گاه تنفس
وز کام خشگش چشمۀ چشم فلک تر
تا روز محشر
سرچشمۀ آب زلال زندگانی
در نوجوانی
نوشید آب از چشمه سار تیغ و خنجر
آن خضر رهبر
تیغ قضا چون بر سر سرّ قدر شد
شقّ القمر شد
وز مشرق زین شد نگون خورشید خاور
در خون شناور
پیک مصیبت پیر کنعان را خبر کرد
عزم پسر کرد
گرگ اجل را دید با یوسف برابر
بی یار و یاور
گفتا که ای نادیده کام از نوجوانی
در زندگانی
بعد از تو بر دنیای فانی خاک بر سر
ای روح پرور
ای نونهال گلشن طاها و یاسین
ای شاخ نسرین
ای جویبار حسن را شاخ صنوبر
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد کز پا در افتاد
ناکام و ناشاد
شد عاقبت نوباوۀ باغ پیمبر
بی برگ و بی بر
آن طرۀ مشکین چرا در خون خضابست
در پیچ و تابست
وان غرۀ غرا چرا گردیده مغبر
با خاک همسر
ای در ملاحت ثانی عقل نخستین
بر خیز و بنشین
کن جستجوئی از پدر و ز حال مادر
ای نیک محضر
ای بر تو میمون و مبارک حجلۀ گور
تا نفخۀ صور
روز مبارکبادیت پر شور و پر شر
وز شب سیه تر
آخر کفن شد خلعت دامادی تو
غم، شادی تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
در خاک بستر
گردون دون کرد از تو جانا نا امیدم
تا دل بریدم
از نوجوانی در لطافت روح پیکر
وز جان نکوتر
بخت سیه رخت عزا ما را به بر کرد
خون در جگر کرد
خاک مصیبت بر سر ما ریخت یکسر
بخت نگون سر
جان جهانی در جوانی ناگهان رفت
ملک جهان رفت
لشکر نخواهد کس پس از سالار لشکر
در هیچ کشور
چون رایت فتح و ظفر آمد نگون سار
شد کار شه زار
هرگز مباد لشکری با شوکت و فرّ
بی شه مظفر
جانا تو رفتی و شدی آسوده از غم
روح تو خرم
ما را دچار آتش بیداد بنگر
چون پور آزر
زهر فراقت در مذاقم کارگر شد
عمرم بسر شد
ما را ز خون دل، تو را دادند ساغر
از آب کوثر
تنها نه کلک مفتقر آتش فشانست
آتش بنجانست
زد شعله اندر دفتر ایجاد یکسر
سر لوح دفتر
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام
فی مدح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام
بهار آمد هوا چون زلف یارم باز مشگین شد
زمین چون رویش از گلهای رنگارنگ رنگین شد
نگارستان چینی شد زمین از نقش گوناگون
چمن رشک ختن از باسمن و زبوی نسرین شد
دل آشفته شد محو گلی از گلشن طاها
اسیر سنبلی از بوستان آل یاسین شد
چگویم از گل رویش؟ مپرس از سنبل مویش
ز فیض لعل دلجوش مذاق دهر شیرین شد
کرا نیرو که با آن آفتاب رو زند پهلو
که در چوگان حسنش قرص خور چون گوی زرین شد
به میزان تعادل با گل رویش چه باشد گل
که با آن خرمن سنبل کم از یک خوشه پروین شد
جمال جان فزای او ظهور غیب مکنون بود
دو زلف مشکسای او حجاب عزّ و تمکین شد
هم از قصر جلال او بود عرش برین برجی
هم از طور جمال او فروغی طور سینین شد
به باغ استقامت اولین سرو آن قد و قامت
به میدان کرامت شهسوار ملک تکوین شد
شه ملک قدم، مالک رقاب اکرم و اظعم
مه انجم خدم، بدر حقیقت، نیر دین شد
سلیل پاک احمد، زیب و زین مسند سرمد
ابو جعفر محمد، باقر علم نبیین شد
محیط علم ربانی، مدار فیض سبحانی
که در ذات و معانی ثانی عقل نخستین شد
لسان الله ناطق و الدلیل البارع الفارق
مشاکل از بیان دلستانش حل و تبیین شد
حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو، شقائق بو
سراج راه حق، کز او رواج دین و آئین شد
درش چون سینۀ سینا برفعت گنبد سینا
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنیاد حق بین شد
مرارتها چشید آن شاه خوبان ار بنی مروان
مگر آن تلخ کامی بهر زهر کین به تمرین شد
عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سراپا سوخت
چه او را شاهد بزم حقیقت شمع بالین شد
برای یکه تاز عرصۀ میدان جانبازان
ز جور کینۀ مروانیان اسب اجل زین شد
زمین چون رویش از گلهای رنگارنگ رنگین شد
نگارستان چینی شد زمین از نقش گوناگون
چمن رشک ختن از باسمن و زبوی نسرین شد
دل آشفته شد محو گلی از گلشن طاها
اسیر سنبلی از بوستان آل یاسین شد
چگویم از گل رویش؟ مپرس از سنبل مویش
ز فیض لعل دلجوش مذاق دهر شیرین شد
کرا نیرو که با آن آفتاب رو زند پهلو
که در چوگان حسنش قرص خور چون گوی زرین شد
به میزان تعادل با گل رویش چه باشد گل
که با آن خرمن سنبل کم از یک خوشه پروین شد
جمال جان فزای او ظهور غیب مکنون بود
دو زلف مشکسای او حجاب عزّ و تمکین شد
هم از قصر جلال او بود عرش برین برجی
هم از طور جمال او فروغی طور سینین شد
به باغ استقامت اولین سرو آن قد و قامت
به میدان کرامت شهسوار ملک تکوین شد
شه ملک قدم، مالک رقاب اکرم و اظعم
مه انجم خدم، بدر حقیقت، نیر دین شد
سلیل پاک احمد، زیب و زین مسند سرمد
ابو جعفر محمد، باقر علم نبیین شد
محیط علم ربانی، مدار فیض سبحانی
که در ذات و معانی ثانی عقل نخستین شد
لسان الله ناطق و الدلیل البارع الفارق
مشاکل از بیان دلستانش حل و تبیین شد
حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو، شقائق بو
سراج راه حق، کز او رواج دین و آئین شد
درش چون سینۀ سینا برفعت گنبد سینا
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنیاد حق بین شد
مرارتها چشید آن شاه خوبان ار بنی مروان
مگر آن تلخ کامی بهر زهر کین به تمرین شد
عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سراپا سوخت
چه او را شاهد بزم حقیقت شمع بالین شد
برای یکه تاز عرصۀ میدان جانبازان
ز جور کینۀ مروانیان اسب اجل زین شد
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی عبدالله الصادق علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی عبدالله الصادق سلام الله علیه
ربیع است و دل بر جمال تو شائق
نه بر لاله و ارغوان و شقائق
ربودی تحمل زمن، گل ز بلبل
چه لیلی ز مجنون و عذرا ز وامق
به بوی خوش گل شود مست بلبل
به بوی تو دیوانه بیچاره عاشق
نه چون خط نیکویت اندر ریاحین
نه چون سنبل مویت اندر حقائق
نه زیباست با قامتت شاخ طوبی
نه لایق بسرو قدت نخل باسق
توئی دوحۀ بوستان معارف
توئی گلبن گلستان حقائق
توئی عقل اقدم توئی روح عالم
محیط دوائر مدار مناطق
توئی نیر اعظم و نور انوار
چراغ معارف فروغ مشارق
توئی منطق حق و فرمان مطلق
الی الحق داع و بالحق ناطق
امام الهدی صالح بعد صالح
دلیل الوری صادق بعد صادق
خلیف البقی جعفر بن محمد
کثیر الفواضل عظیم السوابق
دلیل حقیقت لسان شریعت
امام طریقت بکل الطرائق
به تجلیل او دشمن و دوست یکسان
به تحلیل او هر مخالف موافق
ز منصور مخذول چندان بلا دید
لقد کاد تنهدّ منه الشواهق
سر اهل ایمان سر و پای عریان
بسی رفت در محفل آن منافق
نگویم ز گفت و شنودش که بودش
کسمّ الأفاعی و حدّ البوارق
چنان تلخ شد کامش از جور اعداء
که شد سمّ قاتل بر او شهد فائق
نه بر لاله و ارغوان و شقائق
ربودی تحمل زمن، گل ز بلبل
چه لیلی ز مجنون و عذرا ز وامق
به بوی خوش گل شود مست بلبل
به بوی تو دیوانه بیچاره عاشق
نه چون خط نیکویت اندر ریاحین
نه چون سنبل مویت اندر حقائق
نه زیباست با قامتت شاخ طوبی
نه لایق بسرو قدت نخل باسق
توئی دوحۀ بوستان معارف
توئی گلبن گلستان حقائق
توئی عقل اقدم توئی روح عالم
محیط دوائر مدار مناطق
توئی نیر اعظم و نور انوار
چراغ معارف فروغ مشارق
توئی منطق حق و فرمان مطلق
الی الحق داع و بالحق ناطق
امام الهدی صالح بعد صالح
دلیل الوری صادق بعد صادق
خلیف البقی جعفر بن محمد
کثیر الفواضل عظیم السوابق
دلیل حقیقت لسان شریعت
امام طریقت بکل الطرائق
به تجلیل او دشمن و دوست یکسان
به تحلیل او هر مخالف موافق
ز منصور مخذول چندان بلا دید
لقد کاد تنهدّ منه الشواهق
سر اهل ایمان سر و پای عریان
بسی رفت در محفل آن منافق
نگویم ز گفت و شنودش که بودش
کسمّ الأفاعی و حدّ البوارق
چنان تلخ شد کامش از جور اعداء
که شد سمّ قاتل بر او شهد فائق
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
باز طبعم را هوای بادۀ گلگون بود
در سرم شور و نوا و نغمۀ موزون بود
نوبهار است و کنار یار، ساقی می بیار
طالع می با مبارک طلعتی میمون بود
باده گلرنگ و نگاری شوخ و شنگ و وقت تنگ
هر که را این سود و این سودا نشد مغبون بود
صحبت حوری سرشتی، باغ و گشتی چون بهشت
هر که این عشرت بهشتی بخت او وارون بود
جز لب جوی و کنار یار دلجوئی مجو
جز حدیث می مگو کافسانه و افسون بود
ساقیا ده ساغری، بر گردنم نه منتی
از خمی کش یک حباب او خم گردون بود
از خم وحدت که لبریز محبت بود و عشق
از خمی کاندر هوایش در خم افلاطون بود
از خم مینای عشق حسن لیلای ازل
کز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
بادۀ گلگون اگر خواهی برون از چند و چون
از خم عشق ولی حضرت بیچون بود
پادشاه کشور ایجاد ابوجعفر جواد
آنکه در عین حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آیات و عنوان حروف عالیات
غایه الغایات کاوصافش ز حد بیرون بود
مظهر غیب مصون و مُظهر ما فی البطون
سرّ ذاتش سرّ اعظم مخزون مخزون بود
گنج هستی را طلسم و با جهان چون جان و جسم
مخزن دُرّ ثمین و لؤلؤ مکنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم یزل
کز تجلیهای او اشراق گوناگون بود
طور سینای تجلی مطلع نور جلی
کز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خلیل از شعلۀ روی مهش آتش به جان
فلک عمر نوح از سودای او مشحون بود
گر ذبیح اندر رهش صد بار قربانی شود
در منای عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم یعقوب از فراق روی او بی نور شد
یوسف اندر سجن شوق کوی او مسجون بود
در کمند رنج او رنجور ایوب صبور
طعمۀ کام نهنگ عشق او ذوالنون بود
بر سر راهش نخستین راهب راغب مسیح
آخرین پروانۀ شمع رخش شمعون بود
قرن ها بگذشت ذوالقرنین با حرمان قرین
خضر از شوق لبش سر گشتۀ هامون بود
غُرّۀ وجه محمد قُره العین علیّ
زهرۀ زهرا و دُرّ درج آن خاتون بود
فرع میمون امام ثامن ضامن رضا
اصل مأمون تمام واجب و مسنون بود
عرش اعلی در برش مانند کرسی بر درش
امر عالی مصدرش ما بین کاف و نون بود
لعلش اندر روح افزائی به از عین الحیات
سروش از طوبی بر عنائی بسی افزون بود
گرد روی ماه او مهر فلک گردش کند
پیش گرد راه او خرگاه گردون دون بود
گاهی از غیرت گهی از حسرت آن ماهرو
قرص خور چون شمع سوزان و چه طشت خون بود
در سرم شور و نوا و نغمۀ موزون بود
نوبهار است و کنار یار، ساقی می بیار
طالع می با مبارک طلعتی میمون بود
باده گلرنگ و نگاری شوخ و شنگ و وقت تنگ
هر که را این سود و این سودا نشد مغبون بود
صحبت حوری سرشتی، باغ و گشتی چون بهشت
هر که این عشرت بهشتی بخت او وارون بود
جز لب جوی و کنار یار دلجوئی مجو
جز حدیث می مگو کافسانه و افسون بود
ساقیا ده ساغری، بر گردنم نه منتی
از خمی کش یک حباب او خم گردون بود
از خم وحدت که لبریز محبت بود و عشق
از خمی کاندر هوایش در خم افلاطون بود
از خم مینای عشق حسن لیلای ازل
کز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
بادۀ گلگون اگر خواهی برون از چند و چون
از خم عشق ولی حضرت بیچون بود
پادشاه کشور ایجاد ابوجعفر جواد
آنکه در عین حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آیات و عنوان حروف عالیات
غایه الغایات کاوصافش ز حد بیرون بود
مظهر غیب مصون و مُظهر ما فی البطون
سرّ ذاتش سرّ اعظم مخزون مخزون بود
گنج هستی را طلسم و با جهان چون جان و جسم
مخزن دُرّ ثمین و لؤلؤ مکنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم یزل
کز تجلیهای او اشراق گوناگون بود
طور سینای تجلی مطلع نور جلی
کز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خلیل از شعلۀ روی مهش آتش به جان
فلک عمر نوح از سودای او مشحون بود
گر ذبیح اندر رهش صد بار قربانی شود
در منای عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم یعقوب از فراق روی او بی نور شد
یوسف اندر سجن شوق کوی او مسجون بود
در کمند رنج او رنجور ایوب صبور
طعمۀ کام نهنگ عشق او ذوالنون بود
بر سر راهش نخستین راهب راغب مسیح
آخرین پروانۀ شمع رخش شمعون بود
قرن ها بگذشت ذوالقرنین با حرمان قرین
خضر از شوق لبش سر گشتۀ هامون بود
غُرّۀ وجه محمد قُره العین علیّ
زهرۀ زهرا و دُرّ درج آن خاتون بود
فرع میمون امام ثامن ضامن رضا
اصل مأمون تمام واجب و مسنون بود
عرش اعلی در برش مانند کرسی بر درش
امر عالی مصدرش ما بین کاف و نون بود
لعلش اندر روح افزائی به از عین الحیات
سروش از طوبی بر عنائی بسی افزون بود
گرد روی ماه او مهر فلک گردش کند
پیش گرد راه او خرگاه گردون دون بود
گاهی از غیرت گهی از حسرت آن ماهرو
قرص خور چون شمع سوزان و چه طشت خون بود