عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ز ایمان همتی چون آن نگار چین شود پیدا
که از هر چین زلفش رخنهای در دین شود پیدا
ز حسن ساده گل داغ خواهد شد دل بلبل
چو گرد عارض خوبان خط مشکین شود پیدا
چو زلف عنبرافشان صبحدم در باغ بگشایی
ز شبنم خال مشکین بر رخ نسرین شود پیدا
بتی دارم که بر خورشید اگر سیلی زند حسنش
عجب نبود میان روز اگر پروین شود پیدا
سراپا لب شود ماه نو و بوسد رکابش را
چو خورشید جهانگردم ز پشت زین شود پیدا
به فکر صورت خوبان چو قدسی نکته پردازد
ز لفظ سادهاش صد معنی رنگین شود پیدا
که از هر چین زلفش رخنهای در دین شود پیدا
ز حسن ساده گل داغ خواهد شد دل بلبل
چو گرد عارض خوبان خط مشکین شود پیدا
چو زلف عنبرافشان صبحدم در باغ بگشایی
ز شبنم خال مشکین بر رخ نسرین شود پیدا
بتی دارم که بر خورشید اگر سیلی زند حسنش
عجب نبود میان روز اگر پروین شود پیدا
سراپا لب شود ماه نو و بوسد رکابش را
چو خورشید جهانگردم ز پشت زین شود پیدا
به فکر صورت خوبان چو قدسی نکته پردازد
ز لفظ سادهاش صد معنی رنگین شود پیدا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
منشور خدمت تو رقم شد به نام ما
افکند سایه مرغ سعادت به بام ما
خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم
کامش برآید آنکه برآورد کام ما
منتپذیر شمع چو پروانه نیستیم
از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما
خالی مباد از می توفیق ساغرش
پر کرد آنکه از می امید جام ما
باشد تمام نعت نسبی و ثنای آل
مدح کسی دگر نبود در کلام ما
افکند سایه مرغ سعادت به بام ما
خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم
کامش برآید آنکه برآورد کام ما
منتپذیر شمع چو پروانه نیستیم
از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما
خالی مباد از می توفیق ساغرش
پر کرد آنکه از می امید جام ما
باشد تمام نعت نسبی و ثنای آل
مدح کسی دگر نبود در کلام ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
شد بهار از توبهکردن بایدم اکنون گذشت
میرسد گل چون توان از باده گلگون گذشت؟
من که شمع محفل قربم سراپا سوختم
حال بیرونماندگان بزم، یا رب چون گذشت؟
خواستم بر یاد بالای تو چشمی تر کنم
تا نظر کردم ز سر یک نیزه بالا خون گذشت
بر دل ریشم نمیدانم که ناخن میزند
اینقدر دانم که خون دیده از جیحون گذشت
جور دشمن شد فراموش از نفاق دوستان
کین یاران با من از بدمهری گردون گذشت
گریه بر تنهایی خود نیست قدسی را به دشت
میخورد افسوس ایامی که بر مجنون گذشت
میرسد گل چون توان از باده گلگون گذشت؟
من که شمع محفل قربم سراپا سوختم
حال بیرونماندگان بزم، یا رب چون گذشت؟
خواستم بر یاد بالای تو چشمی تر کنم
تا نظر کردم ز سر یک نیزه بالا خون گذشت
بر دل ریشم نمیدانم که ناخن میزند
اینقدر دانم که خون دیده از جیحون گذشت
جور دشمن شد فراموش از نفاق دوستان
کین یاران با من از بدمهری گردون گذشت
گریه بر تنهایی خود نیست قدسی را به دشت
میخورد افسوس ایامی که بر مجنون گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
هرکه امشب می نمینوشد به ما منسوب نیست
پارسا در حلقه مستان نشستن خوب نیست
در چنین فصلی که بلبل مست و گلشن پرگل است
گر همه پیمانه عمرست خالی خوب نیست
سرنوشتم را قضا از بس پریشان زد رقم
هرکه خواندش گفت مضمونی درین مکتوب نیست
کامجویان رشک بر حال زلیخا میبرند
چشم ما جز در قفای گریه یعقوب نیست
در بیابان تمنا هر ندم دیوانهایست
لیک مجنون تو بودن کار هر مجذوب نیست
ابتلای عشق را مپسند جز بر جان من
در بلا هر جورکش را طاقت ایوب نیست
نقش چشم خویش بر بال کبوتر میکشم
طالب دیدار را زین خوبتر مکتوب نیست
تا از دل خون پر بود مگذار خالی دیده را
شیشه تا پر مِی بود پیمانه خالی خوب نیست
از سر کوی تو قدسی سوی گلشن کی رود؟
جلوه سرو و سمن چون جلوه محبوب نیست
پارسا در حلقه مستان نشستن خوب نیست
در چنین فصلی که بلبل مست و گلشن پرگل است
گر همه پیمانه عمرست خالی خوب نیست
سرنوشتم را قضا از بس پریشان زد رقم
هرکه خواندش گفت مضمونی درین مکتوب نیست
کامجویان رشک بر حال زلیخا میبرند
چشم ما جز در قفای گریه یعقوب نیست
در بیابان تمنا هر ندم دیوانهایست
لیک مجنون تو بودن کار هر مجذوب نیست
ابتلای عشق را مپسند جز بر جان من
در بلا هر جورکش را طاقت ایوب نیست
نقش چشم خویش بر بال کبوتر میکشم
طالب دیدار را زین خوبتر مکتوب نیست
تا از دل خون پر بود مگذار خالی دیده را
شیشه تا پر مِی بود پیمانه خالی خوب نیست
از سر کوی تو قدسی سوی گلشن کی رود؟
جلوه سرو و سمن چون جلوه محبوب نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
طبعم ز باده چون گل سیراب روشن است
آیینه من است که از آب روشن است
رفتی ز دیده لیک نرفتی ز دل برون
من تیرهروز و خانه ز مهتاب روشن است
با آنکه در چراغ دو عالم نمانده نور
آتش هنوز در دل احباب روشن است
جز کشتن آرزو نبود گوسفند را
مضمون این ز خنجر قصاب روشن است
در عشق، نفی عقل همین ما نکردهایم
چندین هزار نکته در این باب روشن است
می ده که چون صراحی و ساغر در انجمن
چشم و دلم به نور می ناب روشن است
نگذاشتند بر در بتخانه که امشبم
فانوس دل به گوشه محراب روشن است
تا صبحدم به راه خیال بتان مرا
شب چون چراغ دیده بیخواب روشن است
حرف دروغ صبر ز قدسی مکن قبول
کآثار صبرش از دل بیتاب روشن است
آیینه من است که از آب روشن است
رفتی ز دیده لیک نرفتی ز دل برون
من تیرهروز و خانه ز مهتاب روشن است
با آنکه در چراغ دو عالم نمانده نور
آتش هنوز در دل احباب روشن است
جز کشتن آرزو نبود گوسفند را
مضمون این ز خنجر قصاب روشن است
در عشق، نفی عقل همین ما نکردهایم
چندین هزار نکته در این باب روشن است
می ده که چون صراحی و ساغر در انجمن
چشم و دلم به نور می ناب روشن است
نگذاشتند بر در بتخانه که امشبم
فانوس دل به گوشه محراب روشن است
تا صبحدم به راه خیال بتان مرا
شب چون چراغ دیده بیخواب روشن است
حرف دروغ صبر ز قدسی مکن قبول
کآثار صبرش از دل بیتاب روشن است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دلی که عشق نکردش چو لاله داغ کجاست
خبر دهید که فانوس بیچراغ کجاست
به دیده خون ز دلم دیردیر میآید
کسی که زود کند باده در ایاغ کجاست
هزار داغ به دل دارم و نمیدانم
ز بیخودی که مرا دل کجا و داغ کجاست
نظاره گل و فریاد عندلیب خوش است
دلم گرفته ز مجلس، بهار و باغ کجاست
نسیم عافیت از ملک ما نمیخیزد
به کشوری که غمت ره برد، فراغ کجاست
طریق عشق تو بی خون دیده نتوان رفت
چو روز من شده تاریک ره چراغ کجاست
به کوی تیرهدلان جا نکردهام قدسی
درین چمن که منم آشیان زاغ کجاست
خبر دهید که فانوس بیچراغ کجاست
به دیده خون ز دلم دیردیر میآید
کسی که زود کند باده در ایاغ کجاست
هزار داغ به دل دارم و نمیدانم
ز بیخودی که مرا دل کجا و داغ کجاست
نظاره گل و فریاد عندلیب خوش است
دلم گرفته ز مجلس، بهار و باغ کجاست
نسیم عافیت از ملک ما نمیخیزد
به کشوری که غمت ره برد، فراغ کجاست
طریق عشق تو بی خون دیده نتوان رفت
چو روز من شده تاریک ره چراغ کجاست
به کوی تیرهدلان جا نکردهام قدسی
درین چمن که منم آشیان زاغ کجاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
دل یکی وز هر طرف بر سینه داغ دیگریست
بهر یک پروانه از هر سو چراغ دیگریست
هر طرف رنگی دگر برمیکند نظّارهاش
ساقی ما گلگل امشب از ایاغ دیگریست
آنکه او را روز و شب در کعبه میجویی سراغ
پیش رندان در خراباتش سراغ دیگریست
روزنم هرگز چنین روشن نبود از ماهتاب
کلبه ما روشن امشب از چراغ دیگریست
شیشه را گیرم به لب ساقی چو ساغر کم دهد
امشبم در بادهپیمایی دماغ دیگریست
طعنه وارستگی تا چند قدسی را هنوز
بر دل از هر حلقه زلف تو داغ دیگریست
بهر یک پروانه از هر سو چراغ دیگریست
هر طرف رنگی دگر برمیکند نظّارهاش
ساقی ما گلگل امشب از ایاغ دیگریست
آنکه او را روز و شب در کعبه میجویی سراغ
پیش رندان در خراباتش سراغ دیگریست
روزنم هرگز چنین روشن نبود از ماهتاب
کلبه ما روشن امشب از چراغ دیگریست
شیشه را گیرم به لب ساقی چو ساغر کم دهد
امشبم در بادهپیمایی دماغ دیگریست
طعنه وارستگی تا چند قدسی را هنوز
بر دل از هر حلقه زلف تو داغ دیگریست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
عافیت سینهخراش جگر ریش من است
نیکخواهم بود آنکس که بداندیش من است
نه ره کعبه بریدم نه در دیر زدم
مرغ نگذشته ازین راه که در پیش من است
نیستم نیست به ارباب تعلق ز جنون
هرکه بیگانه شود از دو جهان خویش من است
رو به سوی حرم و سجده به خاک در بت
در کفم سبحه ولی دین بتان کیش من است
شیوههاییست بتان را که برهمن داند
نمک حسن تو مخصوص دل ریش من است
بر بد کس نرود خامه نیکاندیشم
آنچه هرگز نخلد در جگری نیش من است
قدسی از عقلزدن لاف چه بیتوفیقیست
عشق همراه و خرد مصلحتاندیش من است
نیکخواهم بود آنکس که بداندیش من است
نه ره کعبه بریدم نه در دیر زدم
مرغ نگذشته ازین راه که در پیش من است
نیستم نیست به ارباب تعلق ز جنون
هرکه بیگانه شود از دو جهان خویش من است
رو به سوی حرم و سجده به خاک در بت
در کفم سبحه ولی دین بتان کیش من است
شیوههاییست بتان را که برهمن داند
نمک حسن تو مخصوص دل ریش من است
بر بد کس نرود خامه نیکاندیشم
آنچه هرگز نخلد در جگری نیش من است
قدسی از عقلزدن لاف چه بیتوفیقیست
عشق همراه و خرد مصلحتاندیش من است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکیست
پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
زخم شمشیر بلا بر سر هم میآید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکیست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکیست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچجا نیست ز غم خالی و غمناک یکیست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکیست
نکتهسنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همهجا نشات ادراک یکیست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همهجا خاک یکیست
پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
زخم شمشیر بلا بر سر هم میآید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکیست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکیست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچجا نیست ز غم خالی و غمناک یکیست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکیست
نکتهسنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همهجا نشات ادراک یکیست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همهجا خاک یکیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از خارخار وصل گلم دل فگار نیست
محرومیام گلیست کش آسیب خار نیست
بیبهره نیست چشم هوس هم ز نور حسن
آیینه را به روی بد و نیک کار نیست
خورشید هیچکاره بود در دیار تو
این عرصه بیش جلوهگه یک سوار نیست
چون آفتاب با همه صافم ز دوستی
بر روی هیچ آینه از من غبار نیست
احوال من در آینه روشن نمیشود
حال درون ما ز برون آشکار نیست
دانسته بگذرم ز خوشیهای خود مرا
دیگر دماغ ناخوشی روزگار نیست
جسمم غبار گشت و درآمیخت با نسیم
فرسودم و هنوز ز عشقم قرار نیست
قدسی ز رحم نیست گرت هجر دیر کُشت
داند که کشتنی بتر از انتظار نیست
محرومیام گلیست کش آسیب خار نیست
بیبهره نیست چشم هوس هم ز نور حسن
آیینه را به روی بد و نیک کار نیست
خورشید هیچکاره بود در دیار تو
این عرصه بیش جلوهگه یک سوار نیست
چون آفتاب با همه صافم ز دوستی
بر روی هیچ آینه از من غبار نیست
احوال من در آینه روشن نمیشود
حال درون ما ز برون آشکار نیست
دانسته بگذرم ز خوشیهای خود مرا
دیگر دماغ ناخوشی روزگار نیست
جسمم غبار گشت و درآمیخت با نسیم
فرسودم و هنوز ز عشقم قرار نیست
قدسی ز رحم نیست گرت هجر دیر کُشت
داند که کشتنی بتر از انتظار نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرو ز دیده که جام جهاننما اینجاست
قدم برون مگذار از دلم که جا اینجاست
نسیم کوی تو یاد آردم ز نکهت گل
نمیروم ز چمن بوی آشنا اینجاست
زهی سراغ پریشان دوست کز هرسو
رسد به گوش صدایی که نقش پا اینجاست
برون نمیرود آشوب و فتنه از دل من
به عهد زلف و خطش خانه بلا اینجاست
به سوی میکده دارند خلق روی دعا
به دور ساقی ما قبله دعا اینجاست
دلم به جای دگر کی کشد ازین سر کو
کجا روم که جای دلگشا مرا اینجاست
مرا خرابهنشینی بسی شگون افتاد
ز یمن عشق مگر سایه هما اینجاست؟
ز آستانه جانان سفر مکن قدسی
مرو به کعبه ازین در که جای ما اینجاست
قدم برون مگذار از دلم که جا اینجاست
نسیم کوی تو یاد آردم ز نکهت گل
نمیروم ز چمن بوی آشنا اینجاست
زهی سراغ پریشان دوست کز هرسو
رسد به گوش صدایی که نقش پا اینجاست
برون نمیرود آشوب و فتنه از دل من
به عهد زلف و خطش خانه بلا اینجاست
به سوی میکده دارند خلق روی دعا
به دور ساقی ما قبله دعا اینجاست
دلم به جای دگر کی کشد ازین سر کو
کجا روم که جای دلگشا مرا اینجاست
مرا خرابهنشینی بسی شگون افتاد
ز یمن عشق مگر سایه هما اینجاست؟
ز آستانه جانان سفر مکن قدسی
مرو به کعبه ازین در که جای ما اینجاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
از زبان من غرض گو گرنه حرفی تازه بست
بار اوراق تغافل را چرا شیرازه بست؟
ای که گویی نیست با معشوق کاری عشق را
محمل لیلی که غیر از عشق بر جمازه بست؟
در تماشای در و دیوار کوی ساقیان
دیده چون خورشید نتواند لب از خمیازه بست
عالم از آوازه رسوایی ما پر شدهست
هرکسی گویا بر این آوازه صد آوازه بست
ناز خوبان را دگرگون کی کند اشک نیاز
بر گلی بلبل کجا از گریه رنگی تازه بست؟
از سر کوی تو قدسی خواست بگریزد ز اشک
شوقت آمد راه او از لطف بیاندازه بست
بار اوراق تغافل را چرا شیرازه بست؟
ای که گویی نیست با معشوق کاری عشق را
محمل لیلی که غیر از عشق بر جمازه بست؟
در تماشای در و دیوار کوی ساقیان
دیده چون خورشید نتواند لب از خمیازه بست
عالم از آوازه رسوایی ما پر شدهست
هرکسی گویا بر این آوازه صد آوازه بست
ناز خوبان را دگرگون کی کند اشک نیاز
بر گلی بلبل کجا از گریه رنگی تازه بست؟
از سر کوی تو قدسی خواست بگریزد ز اشک
شوقت آمد راه او از لطف بیاندازه بست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عشق را چون شعله غیر از سوختن دربار نیست
هرکه شد ز اهل سلامت مرد این بازار نیست
کاش یک بار افتدش بر گلشن کویت گذر
آنکه گوید سرو را پا هست چون رفتار نیست؟
ماجرای عشق چندان هست کایشان را بس است
عاشقان را پرسش روز جزا در کار نیست
غنچه از بهر صبا چیدهست بر هم برگ گل
ورنه مرغان چمن را آشیان جز خار نیست
چون گره بر رشته افتد دست دست ناخن است
بر دل آزردهام رحمی به از آزار نیست
باغ را نظارهگی چون دیده در مژگان گرفت
بلبلان را ناله تنها از جفای خار نیست
کفر و دین منسوخ گشت و عشق در کار خودست
قید عاشق همچو شغل سبحه و زنار نیست
هرکه شد ز اهل سلامت مرد این بازار نیست
کاش یک بار افتدش بر گلشن کویت گذر
آنکه گوید سرو را پا هست چون رفتار نیست؟
ماجرای عشق چندان هست کایشان را بس است
عاشقان را پرسش روز جزا در کار نیست
غنچه از بهر صبا چیدهست بر هم برگ گل
ورنه مرغان چمن را آشیان جز خار نیست
چون گره بر رشته افتد دست دست ناخن است
بر دل آزردهام رحمی به از آزار نیست
باغ را نظارهگی چون دیده در مژگان گرفت
بلبلان را ناله تنها از جفای خار نیست
کفر و دین منسوخ گشت و عشق در کار خودست
قید عاشق همچو شغل سبحه و زنار نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
لیلیاش در دل و گوشش به صدای جرس است
یا رب این مغلطه مجنون ترا با چه کس است
میبرد برگ گلی باد ز گلزار برون
بلبلی در پس دیوار مگر در قفس است؟
بلبل از بیخودی عشق جهد شاخ به شاخ
گل به خون گشته ز غیرت که مگر بوالهوس است
عمر در خدمت او صرف شد و یار هنوز
پرسد احوال مرا از دگران کاین چه کس است
دل مشتاق تو و لاف صبوری هیهات
شمع این انجمن آسوده ز باد نفس است
یا رب این مغلطه مجنون ترا با چه کس است
میبرد برگ گلی باد ز گلزار برون
بلبلی در پس دیوار مگر در قفس است؟
بلبل از بیخودی عشق جهد شاخ به شاخ
گل به خون گشته ز غیرت که مگر بوالهوس است
عمر در خدمت او صرف شد و یار هنوز
پرسد احوال مرا از دگران کاین چه کس است
دل مشتاق تو و لاف صبوری هیهات
شمع این انجمن آسوده ز باد نفس است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
نوای من چو ز صد پرده بر یک آهنگ است
چه شد که غنچه صد برگ او به صد رنگ است
ز کودکان نکند مرغ روح مجنون رم
هنوز در دل دیوانه حسرت سنگ است
ازآن چو شعله به یکبار در گرفته دلم
که تا به گردن شمع از فسردگی ننگ است
صدای تیشه فرهاد بزم شیرین را
به از ترانه داوود و نغمه چنگ است
به آب دیده چنان رنگ داده خون دلم
که خون دل به کفت چون حنای بیرنگ است
اگر غلط نکنم گوش سوی من دارد
که پیک نالهام امروز سیر آهنگ است
چنان ز نسبت زلفت به شام تیره خوشم
که نور صبح بر آیینه دلم زنگ است
به بلبلان چمن ناز اگر کند شاید
صبا که دامن برگ گلیش در چنگ است
پی فریب تو قدسی به جلوه حاجت نیست
کرشمه نگهش را هزار نیرنگ است
چه شد که غنچه صد برگ او به صد رنگ است
ز کودکان نکند مرغ روح مجنون رم
هنوز در دل دیوانه حسرت سنگ است
ازآن چو شعله به یکبار در گرفته دلم
که تا به گردن شمع از فسردگی ننگ است
صدای تیشه فرهاد بزم شیرین را
به از ترانه داوود و نغمه چنگ است
به آب دیده چنان رنگ داده خون دلم
که خون دل به کفت چون حنای بیرنگ است
اگر غلط نکنم گوش سوی من دارد
که پیک نالهام امروز سیر آهنگ است
چنان ز نسبت زلفت به شام تیره خوشم
که نور صبح بر آیینه دلم زنگ است
به بلبلان چمن ناز اگر کند شاید
صبا که دامن برگ گلیش در چنگ است
پی فریب تو قدسی به جلوه حاجت نیست
کرشمه نگهش را هزار نیرنگ است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
هر روز به من یار ز نو بر سر نازست
پیوسته مرا لذت آغاز نیاز است
بگذار که در تیرگی بخت بمانم
آیینه چو روشن شود افشاگر رازست
کوتاه امل باش که چون رشته سوزن
پیوسته گره میخورد آن سر که دراز است
ای بت نه همین زینت بتخانه مایی
در کعبه هم ابروی تو محراب نمازست
از پستی فطرت چه شوی بسته صورت؟
یک گام به معراج حقیقت ز مجازست
پیوسته مرا لذت آغاز نیاز است
بگذار که در تیرگی بخت بمانم
آیینه چو روشن شود افشاگر رازست
کوتاه امل باش که چون رشته سوزن
پیوسته گره میخورد آن سر که دراز است
ای بت نه همین زینت بتخانه مایی
در کعبه هم ابروی تو محراب نمازست
از پستی فطرت چه شوی بسته صورت؟
یک گام به معراج حقیقت ز مجازست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
باغی که گلش بو ندهد عشق مجازست
تخمی که کسش برنخورد، اشک نیازست
خواری و عزیزی به هم آمیخته در عشق
هرگام درین بادیه صد شیب و فراز است
در عشق، بلا میسپرد دست به دستم
از بوته چو زر باز رهد در دم گازست
نرمی و درشتی ز کسی چشم ندارم
گر صلحپذیرست، وگر عربدهسازست
سر بر نزد از ناز ز گلگشت مرادم
زان روز که تخم املم اشک نیازست
بی جاذبه عشق به منزل نتوان رفت
گر راه خرابات، وگر راه حجازست
عشقت به دل گیر و مسلمان زده آتش
جولانی حسنت همه جا در تک و تازست
مرغ دل محمود هنوز از اثر عشق
پروانه فانوس سر خاک ایازست
آگاهی دل را نبرد غفلت ظاهر
در خواب نیم گرچه مرا دیده فرازست
قدسی سخن من همهجا آفت من بود
چون شمع که از چربزبانی به گدازست
تخمی که کسش برنخورد، اشک نیازست
خواری و عزیزی به هم آمیخته در عشق
هرگام درین بادیه صد شیب و فراز است
در عشق، بلا میسپرد دست به دستم
از بوته چو زر باز رهد در دم گازست
نرمی و درشتی ز کسی چشم ندارم
گر صلحپذیرست، وگر عربدهسازست
سر بر نزد از ناز ز گلگشت مرادم
زان روز که تخم املم اشک نیازست
بی جاذبه عشق به منزل نتوان رفت
گر راه خرابات، وگر راه حجازست
عشقت به دل گیر و مسلمان زده آتش
جولانی حسنت همه جا در تک و تازست
مرغ دل محمود هنوز از اثر عشق
پروانه فانوس سر خاک ایازست
آگاهی دل را نبرد غفلت ظاهر
در خواب نیم گرچه مرا دیده فرازست
قدسی سخن من همهجا آفت من بود
چون شمع که از چربزبانی به گدازست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
نشسته بر سر کویی و فتنه بر پا نیست
ز حیرت تو کسی را به جنگ پروا نیست
ز چشمم از به کناری، نشو ز طوفان امن
کنار چشم من است این، کنار دریا نیست
قدح به دست و چو نرگس همیشه مخموریم
می خمارشکن در پیاله ما نیست
نسوخت چون دگری را به بزم، دانستم
که جز به خدمت پروانه شمع بر پا نیست
از آن ز مصر به کنعان نمیرود یوسف
که مهربانی یعقوب چون زلیخا نیست
به یاد زلف بتان آنقدر قلم زدهایم
که در سفینه ما جز خط چلیپا نیست
به جرم مهر خود از چشم خلق افتادیم
وگرنه چشم بداندیش در پی ما نیست
به قتل خود مکن ایما به غمزهاش قدسی
ستیزهخوی تو را حاجت تقاضا نیست
ز حیرت تو کسی را به جنگ پروا نیست
ز چشمم از به کناری، نشو ز طوفان امن
کنار چشم من است این، کنار دریا نیست
قدح به دست و چو نرگس همیشه مخموریم
می خمارشکن در پیاله ما نیست
نسوخت چون دگری را به بزم، دانستم
که جز به خدمت پروانه شمع بر پا نیست
از آن ز مصر به کنعان نمیرود یوسف
که مهربانی یعقوب چون زلیخا نیست
به یاد زلف بتان آنقدر قلم زدهایم
که در سفینه ما جز خط چلیپا نیست
به جرم مهر خود از چشم خلق افتادیم
وگرنه چشم بداندیش در پی ما نیست
به قتل خود مکن ایما به غمزهاش قدسی
ستیزهخوی تو را حاجت تقاضا نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
تا آفت غم لازمه طبع شراب است
می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت
آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
کفرست تهیکاسگی بادهپرستان
خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است
مرغی که برد نامه من ، صورت حالش
نقشیست که بر پنجه پرخون عقاب است
اسباب تماشای جمال تو نگنجد
در خانه چشمی که به اندازه خواب است
در بحر غمت گشت فنا هرکه نفس زد
این شیوه درین ورطه نه مخصوص حباب است
قاصد چو برد نام تو سوزد دل ما را
پروانه ما از خبر شمع، کباب است
نگرفت وطن در دل قدسی غم دنیا
این خانه نشد جغدنشین، گرچه خراب است
می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت
آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
کفرست تهیکاسگی بادهپرستان
خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است
مرغی که برد نامه من ، صورت حالش
نقشیست که بر پنجه پرخون عقاب است
اسباب تماشای جمال تو نگنجد
در خانه چشمی که به اندازه خواب است
در بحر غمت گشت فنا هرکه نفس زد
این شیوه درین ورطه نه مخصوص حباب است
قاصد چو برد نام تو سوزد دل ما را
پروانه ما از خبر شمع، کباب است
نگرفت وطن در دل قدسی غم دنیا
این خانه نشد جغدنشین، گرچه خراب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
جز وصال او دلم هرگز تمنایی نداشت
غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت
عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهیست
مجلسآرای چمن هم دُرد مینایی نداشت
عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد
مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت
در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟
آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت
دُرد نگذارم به جام لاله گر بر لب نهم
هرگز این میخانه چون من بادهپیمایی نداشت
غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت
عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهیست
مجلسآرای چمن هم دُرد مینایی نداشت
عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد
مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت
در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟
آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت
دُرد نگذارم به جام لاله گر بر لب نهم
هرگز این میخانه چون من بادهپیمایی نداشت