عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
خسرو چو به خرمی قدح بر دارد
وز ابر بیان در معانی بارد
از رحمت او چه کم شود گر گه گاه
این گمشده را به لطف خود یادآرد؟!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
بلبل چو ز عشق گل فغان در گیرد
از شعله آه من جهان درگیرد
گل را به کف آورم به صد حیله و فن
پندارم با توام همان درگیرد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
دل گرچه هلاک جان و تن می خواهد
رسوایی کار خویشتن می خواهد
من فار غم از ملامت دشمن و دوست
خود حسن تو عذر دل من می خواهد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
کو پر می صافی مروق ساغر؟
کو سر ز می تا خط ازرق ساغر؟
من داد طرب بدادمی در بغداد
گر دجله شرابستی و زورق ساغر
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
تو خرده بتا بر گل پژمرده مگیر
او مرده توست خرده بر مرده مگیر
از بهر نثارت طبقی زر دارد
بی خردگی ار چه می کند خرده مگیر
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
این دل که نگشت بر مرادی پیروز
با من به زبان حال گفت از سر سوز
دیدم شب غم به خواب،روز شادی
بس شب که بدین امید کردم تا روز
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
ای دوست،قلم بر سخن دشمن کش!
وندر شب تاریک می روشن کش!
دیوانگیا، خیز و سر از جیب برآر!
عقلا، بنشین و پای در دامن کش!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
در پیش کمان گروهه شاه قزل
خورشید به سجده اوفتد خوار و خجل
زیرا که نهند داغ کفرش بر دل
گر گوید:من از آتشم،او از گل
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ما خانه ز خانه قلندر کردیم
وز خاک در مصطبه افسر کردیم
لب بر لب ساغر چو صراحی جان را
خندان خندان فدای ساغر کردیم
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
می خواهم و مطرب و دلارام و ندیم
این است طبیعت من از چرخ مقیم
من می نخورم خوش نزیم، پس چکنم؟
دنیا گذران است و خداوند کریم
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ای دل مشو اندر خط این خوش پسران
هر عشوه که زلفشان فروشد مخر آن
این حلقه ما راست، مزن دست درین
وان رشته مو رُست منه پای بر آن
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
گفتی چو بماندی از شراب آوردن
مستی به تو می نیست صواب آوردن
در ده که به مستان می ناب آوردن
گنجیست روان سوی خراب آوردن
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
ای ورد ملایکه دعای سر تو
سر نیست زمانه را به جای سر تو
با دشمن تو نیام شمشیر تو گفت
سر دل من باد قضای سر تو
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
ای باغ وجود را عمارت کرده
رُمحَت سر بدسگال بار آورده
تو میوه ز فتح چین که بدخواهانت
از بار بریختند برناخورده
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
ای شمع تو صوفی صفتی پنداری
کاین شش صفت از اهل تصوف داری
شب خیزی و نور جهره و زردی روی
سوز دل و آب دیده و بیداری
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
در ده می لعل لاله گون صافی
بگشای ز حلق شیشه خون صافی
کامروز برون ز جام می نیست مرا
یک دوست که دارد اندرون صافی
ابن حسام خوسفی : ترکیبات
مناقب هفت معدن در مدح امام زمان (عج)
چو گشت در تتق چنبری نهان گوهر
بریخت کوکب دُرّی بر آسمان گوهر
نثار انجم رخشنده بر مجرّه ببین
چو جوهری که در آرد به ریسمان گوهر
چو لعبتی که کنندش نثار در دامن
ستاره ریخته در ذیل کهکشان گوهر
برین طبقچه پیروزه بین ز دُرّ عدن
درون خوان زمرّد ز اختران گوهر
شهاب بین که بسان سنان رویین تن
چگونه ریخته بر طرف هفت خوان گوهر
ز دود تیره که بر شد به سقف دود اندود
گرفت آتش رخشنده در میان گوهر
برین رواق روان درنگر به سیّاره
که دیده ست بر آب روان، روان گوهر؟
چنانکه شاهد شامی همی کند ایثار
ز دُرّ درّی بر فرق فرقدان گوهر
ز ثابتات فلک ترک رومی از سر بام
کند نثار قدوم خدایگان گوهر
امام مهدی هادی که از جلالت و قدر
فراز طارم نه طاق چرخ دارد صدر
سپیده دم که بر آمد چو آتش از کان
لعل حصار نیلی شب شد زمرّدی زان لعل
بریخت سونس یاقوتی از کلیچه نور
بسود جوهری آسمان به سوهان لعل
ببرد رنگ سیاه از رخ شب شبه رنگ
شعاع حوز که نتابد دگر بدانسان لعل
نثار کرد فلک هفت دامن از لؤلؤ
چو سنگ خاره برون داد از گریبان لعل
چو عاشقی که به رغبت گزد لب معشوق
ز خاره خاوری خور کند به دندان لعل
به بوی آنکه مگر خاتم ائمه دین
نهد ز دایره در نقطه نگین دان لعل
نگین خاتم فرمان گزار او دارد
همان خواص که در خاتم سلیمان لعل
ز برق تیغ مخالف گزای صاعقه زای
کند ز خون عدو روی خاک میدان لعل
قضا بطوع کند دست طوق در کمرش
گرش اجازه دهد، بس بود همین قَدَرش
بر آمد از گلوی تنگ اهرمن یاقوت
بریخت زَیبق حل کرده از دهن یاقوت
نهاد مشعله افروز طارم چارم
به جای شمع درخشنده در لگن یاقوت
سپهر، افسر یوسف خرید از دم گرگ
به جای دُرّ ثمین داد در ثمن یاقوت
گشاد بال سیه مرغ آتشین منقار
سرش ز لعل درخشنده و بدن یاقوت
مگر که صبح دم از من گرفت گوهر
دم ز درج سینه برون آورد چو من یاقوت
ز بهر پشیکش دست مهدی هادی
سپهر بین زده بر قبّۀ مجن یاقوت
شهی که بازوی او روز رزم اگر خواهد
به نوک نیزه بر انداز از عدن یاقوت
شهاب خنجر سبزش چنان ببارد لعل
که ابر بادیه بر دامن دمن یاقوت
ز گرد شکّر او تا مگس بپروازد
فرشته از پر خود بسته با دزن یاقوت
امین وحی که تنزیل از آسمان آورد
به خاکبوس درش، سر بر آستان آورد
ایا ز تیغ تو بر گردن رقاب، عقیق
درون خاره ازو گشته درّ ناب عقیق
چو برق تیغ تو بر تیغ شعله اندازد
بجای آب فرو بارد از سحاب عقیق
نهیب نهی تواند ز دل شراب، شرار
چنان فکند که شد گونه شراب، عقیق
علی الصّباح کند صنع زر گر خورشید
نگین مهر تو را لعل آفتاب، عقیق
فروغ تیغ تو خارا چنان بجوش آورد
که گشت در جگر سنگ خاره آب عقیق
ز خون زمرد تیغ تو یافت جوهر لعل
به روز معرکه زانسان که پر سداب عقیق
ز تاب تیغ تو خون در دل عدو بفسرد
چنانکه در دل خارا ز آفتاب عقیق
ز خون دیده و دل با وجود سنگدلی
به سوک جدّ تو رخ می کند خضاب عقیق
ز بس که گریه کند شام بر حسین
شهید شود بچشم شفق لؤلؤ مذاب عقیق
هنوز شام درین تعزیت سیه پوش است
هنوز عالم کرّوبیان پر از جوش است
چو گشت قصر کواکب نگار پیروزه
ببود منظر نیلی حصار پیروزه
ایا به معول فکر از ضمیر سینه صاف
کشیده ذهن تو بر هر کنار پیروزه
چو جوهری که برون آورد ز معدن سنگ
به زخم آهن خارا گزار پیروزه
بنوک خامه که صرّاف لؤلؤ سخن ست
بیا ز کان طبیعت بر آر پیروزه
بدان امید که روزی مگر توانی کرد
نثار لعل خداوندگار پیروزه
امام مشرق و مغرب که روز پیروزی
ست ز گرد موکب او آبدار پیروزه
ایا به مقدم خضرا نثار تو چون خضر
دمیده سبزه چو بر رهگذار پیروزه
ز مقدم تو برد روزگار پیروزی
به خاتم تو کند افتخار پیروزه
هلال حلقه بگوش تو شد از آن دارد
ز راه مرتبه در گوشوار پیروزه
اساس گلشن پیروزه را مدار به تست
بسیط مرکز شش گوشه را قرار به تست
ایا دهان تو را در حجاب مروارید
چو حقه ای که بود پر خوشاب مروارید
چو شبنمی ز عرق بر رخ تو بنشیند
بود صفاش چو بر آفتاب مروارید
و گر به نسبت تشبیه بر قمر چون نجم
و یا بر آب بجای حباب مروارید
جواهر از صدف سینۀ تو بنماید
بدان مثال که در آب ناب مروارید
بریزد از قلمت همچو لؤلؤ منثور
عبارت سخنت بر کتاب مروارید
چو در رکاب کنی پا ز میخ نعلینت
هزار بوسه دهد بر رکاب مروارید
مرا چو نرگس جدّ تو در خیال آید
ز چشم من بچکد همچو آب مروارید
چو یاد واقعه کربلا دهند به میغ
بجای نم بچکاند سحاب مروارید
شفق ز گریه خونین چنان شد آبله چشم
که شد خضاب ز لعل مذاب مروارید
ز سوز سینه که در آفتاب می گیرد
ز آب دیده او دیده آب می گیرد
چو آفتاب که بیرون دهد ز کان مرجان
شود ز گوهر او بام آسمان مرجان
بقصد قتل خوارج برون خرام ز غیب
ز خون روانه کن از حلق گردنان مرجان
ز برق لمعه آن افعی زُمُرّد نیش
شراره می ده و از خصم می ستان مرجان
چو هست بر دل تیغت حلال خون حرام
چنان بریز که یابند رایگان مرجان
روانه کن ز سر تیغ آبگون هر دم
ز خون خصم چو آب روان روان مرجان
شهاب تیغ تو همچون سحاب صاعقه ریز
دهد عدوی تو را از سر سنان مرجان
بهار لطف تو بخشد به ابر نیسان، سان
به لاله کسوت لعل و به ارغوان مرجان
منم که بهر نثار تو طبع غوّاصم بر آرد
از صدف سینه هر زمان مرجان
کمینه بنده تو زرد رو ز شرم گناه
عنایتی که شود رنگ زعفران مرجان
به یک کرشمه نظر خاک تیره گلشن کن
ضمیر صافی ابن حسام روشن کن
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳ - مناجات
الهی زفضلت نباشد بدیع
خطاهای ما در پذیر از شفیع
الهی معوّل به طاعت نه‌ایم
ولی نا امید از شفاعت نه‌ایم
الهی به انفاس پاکان خاص
ز ادناسِ نفسِ بهیمی خلاص
عنان عنایت ز ما بر مپیچ
که ما جمله هیچیم و کم تر زهیچ
مرا ای همه تو، ز من دوردار
وگر زلّتی رفت معذور دار
خلاصم ده از ورطه حرص و آز
مران بر زبانم محال و مجاز
ببخشای برعجز و بی‌چارگیم
برون آور از خود به یک بارگیم
مکن بی‌نصیبم ز فضل عمیم
ز خلقم امان ده به امید و بیم
درونم چنان پر کن از حُبّ آل
که در وی نگنجدد گر قیل و قال
بدیشان نمودی ره از بدوِ کُن
معادم به مِن بَعْضِها بَعض کُن
که‌ام من چه دارم تو داری تویی
الاهی پناه نزاری تویی
تویی پای‌مرد و تویی دست گیر
ببخشای و رحمت کن و در پذیر
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴ - فصل در اخلاق - خطاب به خود
نزاری ز پاکیزه کاران درای
ز پاکان و پاکیزه‌کاران سرای
ملایک صفت باش کز مُهلکات
ز اخلاق پاکیزه‌یابی نجات
به فکر و به قول و عمل پاک باش
تفاخر به آتش مکن خاک باش
گراز خود برون آمدی باک نیست
که در بی‌خودی آتش و خاک نیست
همه نور محضی همه جانِ پاک
نه آبی نه آتش نه بادی نه خاک
من و تو غمامیم و نفس آفتاب
تو از پیش باری برافگن نقاب
ببین تا چه بینی به چشم عیان
اگر تو نباشی ولی در میان
همه نفس باشی نباشی غمام
همه نور بینی نبینی ظلام
چو از خویشتن باز پرداختی
مکان سدره المنتهی ساختی
عیان در عیان و نهان در نهان
چه باشد چه گویم دگر وا رهان
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۵ - اندیشه و سخن
چو بر مرکبِ فکر گردم سوار
نیارم گرفتن عنان استوار
سر از هر طرف می‌کشد بارگی
مرا می‌رباید به یک بارگی
چو قادر نه‌ام بر کمان و کمند
برون می‌دود صیدم از قیدِ بند
مرا خود ز عالم برون می‌برد
چه عالم ز خود هم برون می‌برد
مشو معترض کو غلو در گرفت
که این برق در خشک و در تر گرفت
گر از آتش من خبر داشتی
چه پروای عیب و هنر داشتی
سخن باطنی دارد و ظاهری
بدو نیک را اول و آخری
تو مرد کدامی و اهل کدام
نصیب خود ادراک کن والسلام
جُعَل از گلستان ندارد نصیب
ز کنّاس گند و ز عطار طیب
اگر در سیاهیست آب حیات
ببین چشمه‌ی خضر من در دوات
به زور و به زرگر به دست آمدی
سکندر سیاهی پرست آمدی
ازین جام اگر جرعه‌ای یافتی
ز هر حرف صد چشمه بشکافتی
خضِر را ازین چشمه دادند آب
توهم زین سیاهی طلب کن بیاب
غلط می‌کنم از سیاهی مجوی
اگر چشمه خواهی پی خضر پوی
خضِر را طلب کن که آب حیات
ازو بازیابی نه از ترّهات