عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
تیر مژگان تو ما را برجگر بنشسته است
مرحبا ز ایندست وبازو تا به پر بنشسته است
هرکجا سروی بودقمری نشیند بر سرش
بر سر سرو قدت بینم قمر بنشسته است
بر لب لعل توهرکس دید خالت را بگفت
کاین مگس باشد که بر شیرین شکر بنشسته است
لیک من گویم که بر شیرین لب توخال تو
خسرو پرویز گویا با شکر بنشسته است
زلف رقاصت مسلم گشته در بازیگری
پای چنبر کرده بر دوشت به سر بنشسته است
شمع هم چون من مگر عاشق به رخسار توشد
کز غمت می سوزد و شب تا سحر بنشسته است
چون من او را هم بلند اقبال اگر خوانی رواست
هرکه را همچون تو دلداری به بر بنشسته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
از پریشانی ندام زلف مشتق گشته است
یا پریشانی به زلف یار ملحق گشته است
بینی دلدار را بین جای انگشت نبی است
کاین چنین ز اعجاز او قرص قمری شق گشته است
زلف دلبر را نگر بر قامتش منصور وار
ترک سرکرده است وذکر او اناالحق گشته است
این همه آشفتگی کاندر دل ما کرده جا
باشد از آن رو که با آن زلف ملصق گشته است
ساقیا بنشین ز جا برخیز وجامی با ده ده
زاهد ارما را کند تکفیر احمق گشته است
ما گذشتیم از نماز اودر الی ومن هنوز
مانده در گل گرم بحث حد مرفق گشته است
گوبه او او روعلم عشق آموز وکم شو محو نحو
ای خوشا آنکوبه تحصیلش موفق گشته است
در عجم هم چون بلنداقبال می باشد کسی
گر فصیحی در عرب نامش فرزدق گشته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
مشکل دل گفتم اززلفت یقین حل گشته است
با سر زلفت حدیث اومطول گشته است
دروجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
از دهانت پیش من اکنون مدلل گشته است
چشمت ار دارد مژگان لشکر افراسیاب
هم دل من از دلیری رستم یل گشته است
ای بت شکر لب شیرین سخن کز هجر تو
انگبین در کامم از تلخی چو حنظل گشته است
بی رخ چون مشعلت دنیا به چشمم تیره شد
گر چه این دل در برم سوزان چومشعل گشته است
ساقیا می ده که مفتاحش بوددر دست دوست
دراگر میخانه را دید مقفل گشته است
یار باشدما وما اومنعم از عشقش کند
زاهد بیچاره را بنگر که احول گشته است
تیغ خونریزی که دارد یار از ابرو هر کجا
این بلنداقبال اوبنشسته مقتل گشته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
شمع این نوری که می بینی به سر بگرفته است
پرتوی از روی یار ما به بر بگرفته است
زآن به گرداو پرد پروانه تا سوزد همی
او ندانم از که این سر راخبر بگرفته است
دوش دیدم در برش معشوق ما بنشسته بود
وز رخ اودر بر این نور اثر بگرفته است
هر که را برند سر از تن دهدجان در زمان
شمع را نازم ز سر رسم دیگر بگرفته است
از تنش هر گه بری سر فورا آرد جان پدید
در تن خون جان عالم رامگر بگرفته است
می توان او را به بزم قرب جانان جای داد
هر که همچون شمع نوری درجگر بگرفته است
زهره خواند در فلک شعر بلنداقبال را
نسخه گویا از عطارد وز قمر بگرفته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
تا صبا را تاری از زلفت به دست افتاده است
دررواج کار عطاران شکست افتاده است
خال در دنبال چشمت گر نباشم در غلط
شحنه ای باشد که دردنبال مست افتاده است
باشد از حال دل من درکمند زلف تو
آگه آن ماهی که در خشکی ز شست افتاده است
از دل من در شکنج طره ات دارد خبر
هر کجا مرغی به دامی پای بست افتاده است
چشم تومخمور وزلفت می کندمستی همی
با وجود اینکه لعلت می پرست افتاده است
مهر ورزی با تونبودکار امروزی مرا
عاشق ومعشوق را عشق از الست افتاده است
تا بلنداقبال را از وصل کردی سرافراز
پیش قدر اوبلندافلاک پست افتاده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف بر رخسار آن والاگهر افتاده است
یا که هندوئی است در آتش به سر افتاده است
بر خلاف اینکه می گویند در چین است مشک
زلف او را بین که چین در مشک ترافتاده است
تا منجم دیده افتاده است در عقرب قمر
من کنون بینم که عقرب در قمر افتاده است
در میان مژه هر کس چشم اورا دید گفت
آهویی باشد بهچنگ شیر نر افتاده است
نیست بر شکر مگش آن خال بر شیرین لبش
خسرو پرویز بر روی شکر افتاده است
در سرین ودرمیانش لغزدم پای نظر
زآنکه او را راه درکوه وکمر افتاده است
پیش یاقوت لبش کوقوت مرجان شدمرا
لعل ومرجان وعقیقم از نظر افتاده است
ز آتشین رخسار وآب لعل آتش رنگ او
آتشی سوزنده ما را بر جگر افتاده است
از دل زار بلنداقبال دارد آگهی
طایری کاندر قفس بشکسته پر افتاده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
تا به زلفت پیچ وخم افتاده است
در دلم اندوه وغم افتاده است
بینم اندر بینی و ابروی تو
معنی نون والقلم افتاده است
دل مرا درچنگ زلفت همچوچنگ
در فغان زیر وبم افتاده است
خال بر رخسار تو یا هندوئی
در گلستان ارم افتاده است
دل به تصویر دهانت مدتی است
درخیالات عدم افتاده است
خوی به رخسارت بود ازتاب می
یا به گل از ژاله نم افتاده است
تا نمودی زلف چون چنگال باز
مرغ دل ما را به رم افتاده است
حور و غلمانی فرشته یا پری
کادمی همچون توکم افتاده است
تا برهمن دیده رخسار تو را
از دلش مهر صنم افتاده است
با همه مهر ووفا داری همی
با منتکین وستم افتاده است
بر سر کویت بلنداقبال زار
کشته چون صید حرم افتاده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
هر کسش از بس که قربانی دل وجان کرده است
روی اوباشد کف موسی وزلف او عصاست
کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است
گر نباشد زلف او عیسی ابن مریم از چه رو
خویش راهم خانه را با خورشید رخشان کرده است
گر زلیخا بود یک یوسف به زندانش اسیر
یوسفی هست این که صد یوسف به زندان کرده است
با دل وجان من آن کاری که این کافر کند
کافرم گاهی به کافر گر مسلمان کرده است
نیستش ایمان و دین با اینکه از پیر وجوان
سال وماه عمر یغما دین وایمان کرده است
قد چوسرووموچو سنبل لب چوغنچه روچوگل
بی نیازم امشب از سیر گلستان کرده است
مر مرا دست وگریبان کرده است از زلف ورخ
روز وشب را چون به هم دست وگریبان کرده است
با رگ آسایشم کاری که مژگانش کند
نشتر فولاد حاشاکی به شریان کرده است
در ره جانان بلند اقبال قربان ساز جان
کامشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
توچه خوردی که لبت این همه شیرین شده است
گوئی اشعار مرا خوانده ای از این شده است
همسری کرده مگر با لب تو چشم خروس
کز گنه تاج به فرقش چوتبرزین شده است
از برمندل من پیش رخ وزلف وبرت
بی نیاز از گل واز سنبل ونسرین شده است
از حنا کرده ای امروز سر انگشت خضاب
یا به خون دل ما دست تورنگین شده است
زیر هر پیچ و خم زلف توچینی است ز مشک
به دو معنی شکن زلف تو پرچین شده است
چوکبوتر دلم ار صید توگردد نه عجب
زآنکه مژگان تو چون چنگل شاهین شده است
همه وصف تو دراشعار بلنداقبال است
که چنین گفته ی اوقابل تحسین شده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
شدآن پری به جلوه و ناگاه روببست
دیوانه ام نمودوبه زنجیر موببست
بس گفتگوز نقطه موهوم داشتیم
بر ما به یک کلام ره گفتگو ببست
از زلف وچشم وخال وخط آنشوخ دلفریب
را دل مرا زد وازچارسو ببست
دور از توخواستم خورم از می پیاله ای
چون یخ فسرده گشت ومرا درگلو ببست
دل از خدا همی طلب افتتاح کرد
دی می فروش چون سر خم وسبو ببست
گفتا که یامفتح الابواب افتتح
بر روی ما گشای دری را که او ببست
شد چون بلنداقبال اقبال او بلند
بر روی دل هر آنکه در آرزو ببست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
هیچ دانی چه به من کرده غمت
در برم دل شده خون از ستمت
هم پریشان دلم ازطره تو
هم قدم خم شده از ابروی خمت
برده اند از تن من تاب وتوان
قهر بسیار توولطف کمت
نه مگر با من دل خسته بسی
رام بودی دگر از چیست رمت
نیش کز دست تو نوش است مرا
می خورم گر که به جام است سمت
الغرض رفتهام از پای مگر
دستگیری بنماید کرمت
گفته بودی که بیایی به برم
سر وجانم به فدای قدمت
گفتم از عشق هلاکم گفتا
چه تفاوت به وجود وعدمت
گفتم از چیست بلند اقبالم
گفت ازخشک لب وچشم نمت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دلبر ما نه همی طره پر خم با اوست
هر چه حسن است در آفاق مسلم با اوست
مشمر ای دل صفت حسن که دارد همه را
مهربانی بود وبس که همی کم با اوست
همه بیمار از آنیم که یار است طبیب
همه مجروح دلانیم که مرهم با اوست
چشمت از مژه اگر لشکر توران دارد
دل ما فتح کندشوکت رستم با اوست
یک محرم به همه سال بود با دو ربیع
چهر و زلف تو ربیعی دو محرم با اوست
می چونوشی وشوی مست عذارت ز عرق
به نظر تازه گلی هست که شبنم با اوست
دلم ازعشق رخ دوست بلنداقبال است
با وجودی که غم ومحنت عالم با اوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چشم ما را نور از دیدار توست
جان ما را شور از گفتار توست
هر که منظور تو شد منصور شد
وآنکه منصور توشد بردار توست
شهرت حسن تو شد از عشق ما
عشق ما راگرمی از دیدار توست
مغز ما پیوسته سال وماه عمر
درزکام از زلف عنبر بار توست
یوسف مصری بدان حسن جمال
درحقیقت بنده سر کار توست
بسکه احسان کرده ازمرحمت
هر که را بینم به زیر بار توست
اینکه باشد سرو بستان پا به گل
گوئیا از حسرت رفتار توست
اینکه عالمتاب آمد آفتاب
پرتوی از جلوه رخسار توست
اینکه شیرین گشته است اشعار من
ز التفات لعل شکر بار توست
اینکه شد قند وشکر ارزان به فارس
ای بلند اقبال از اشعار توست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
قدمن کاین سان خمیده است از خم ابروی توست
و این پریشان حالی من از غم گیسوی توست
این سیه بختی که دارم باشد از چشمان تو
واین گره هایی که درکار من است از موی توست
اینکه مغزم دائما دارد مرارت از زکام
ازحرارت نیست ازتأثیر عطر بوی توست
تو چو خورشیددرخشانی ومنحربا صفت
رو به هر سوئی که آری روی من هم سوی توست
کس نگیرد شیر را با چنگ هرگز اینکه تو
می زنی چنگم به دل از قوت بازوی توست
اینکه نور آمد سفید و اینکه ظلمت شد سیاه
این سیاه از موی تو گشت آن سفید از روی توست
کوثر و طوبی بود اسمی ز لعل و قدتو
و آن بهشتی را که می گویند گویا کوی توست
گشت رخسار تو ماه وشد دل من چون قصب
هست گیسوی تو چوگان و سر من گوی توست
می سزد خلق ار بلند اقبال خوانندش چو من
آنکه را هر همچوگیسوی تو بر زانوی توست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
آیه والشمس وصف روی توست
سوره واللیل شرح موی توست
وصف طوبی را که زاهد می کند
شمه ای از قامت دلجوی توست
جنت از کوی تو باشد قصه ای
حصه ای دوزخ ز سوزان خوی توست
تو چوخورشید ودل حربا صفت
روی دل هر جا تو باشی سوی توست
اینکه بینی گشته خم قد هلال
بهر تعظیم خم ابروی توست
گر هوای گوی وچوگان باشدت
زلف توچوگان دل من گوی توست
دم ز خوشبوئی زد از بس مشک چین
روسیه از خجلت گیسوی توست
هم منور چشم من از روی تو
هم معطر مغز من از بوی توست
گربلند اقبال وفرخ طالعم
از تووعشق رخ نیکوی توست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
کس نگوید ختن وتبت وتاتاری هست
به کف صبحدم از زلف تو تا تاری هست
نه بجز ذکر تو در روز وشبم کاری هست
نه به جز فکر تو در سال و مهم کاری هست
می توان گفت که دارد ز دل من خبری
هر کجا درقفسی مرغ گرفتاری هست
نتوانم که تو راهمدم غیری بینم
گر چه هر جاست گلی همره او خاری هست
مگر ازگیسوی تو شانه گشاده است گره
که دکان بسته به هر دکه که عطاری هست
چشم مست تو بدین سان که ببرد ازمن هوش
نتوان گفت که درعهد تو هشیاری هست
ای دل اندر بر آنچشم سیه ناله مکن
که ننالد کس اگر در بر بیماری هست
مردم ازبسکه بزد از مژه خنجر به دلم
چشم مست تو عجب کافر خونخواری هست
حال آشفته دلم در شکن طره ی تو
داندآن صعوه که اندر دهن ماری هست
نه عجب بر سر مشک ار بنهی پا کز مشک
زیر هر چین وخم زلف تو خرواری هست
نیست درعهد شه روی زمین ناصر دین
به جز از طره ات ار رهزن و طراری هست
وصف روی تو و اشعار بلنداقبال است
صحبتی گر سر هر کوچه وبازاری هست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ای دل ار یار منی با دگران کارت چیست
مرو از خانه برون کوچه وبازارت چیست
همنشینی به سر زلف بتان تا کی وچند
به پریشانی خود این همه اصرارت چیست
جا چو اندر خم آن طره مشکین داری
وصف چین و ختن وتبت وتاتارت چیست
عشق آن دلبر ترسا اگرت نیست به سر
سوی بتخانه روی بهر چه زنارت چیست
چون بهزخم من از احسان نگذاری مرهم
نمک ازبهر چه می پاشی وآزارت چیست
می نهی بر سر دوشم غمی از نوهر دم
بس گران آمده بارم ز توسربارت چیست
دردها داری وپوشیده ز من می داری
ور نه شب تا به سحر یا رب هموارت چیست
زعفران را نه مگر خاصیت خنده بود
چو به چهرم نگری گریه بسیارت چیست
اگر از وصل رخ دوست بلند اقبالی
می کنی ناله چرا شکوه ز دلدارت چیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
روزگاری است که هیچم خبری از دل نیست
به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست
باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه
که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست
گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد
گفت آن لحظه که جانهم به میان حائل نیست
گفتم از عشق تو دادم سر وجان و دل ودین
گفت آسوده نشین رنج تو بی حاصل نیست
به فدای سر دلبر دل ودین لایق نه
به نثار ره جانان سرو جان قابل نیست
خلق گویند که درعشق تو من مجنونم
خود بر آنم که به عهد تو کسی عاقل نیست
گر چه در مجمع عشاق بلند اقبالم
لیک چون من کسی از عشق پریشان دل نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بی وفایی چو تو درعالم نیست
حاصل از عشق توام جز غم نیست
غمی از مردن ما نیست تو را
زآنکه در خیل توچون ما کم نیست
به ز درد تو مرا درمان نی
به ز زخم تو مرا مرهم نیست
غم دل با تو بگویم نه به غیر
که به غیر از تو مرا محرم نیست
نیست چون عارض توماه که ماه
به رخش زلف خم اندر خم نیست
هست چشم تواگر پور پشنگ
دل من نیز کم از رستم نیست
هر که را عشق تو بر سر نبود
هست نسناس بنی آدم نیست
همه شب تا به سحر بی تو مرا
به جز از ناله کسی همدم نیست
دلم ازعشق بلنداقبال است
لیک یکدم به جهان خرم نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
عاشق روی تو صاحب نظری نیست که نیست
خاک درگاه توکحل بصری نیست که نیست
نه همی جلوه کند حسن تو در دیده من
جلوه گر حسن تو درخشک وتری نیست که نیست
نه من دل شده تنها ز غمت خون جگرم
خون ز عشق رخت اندر جگری نیست که نیست
نه همی من به رهت خاک نشین هستم وبس
صد چومن خسته به هر رهگذری نیست که نیست
دل آشفته رنجور من از زلف ورخت
شام در آه و فغان تا سحری نیست که نیست
خود ندانم ملکی یا پری و حور ولی
هستم آگه که غلامت بشری نیست که نیست
کاروان مشک ز چین از چه به شیراز آرد
درخم طره تومشک تری نیست که نیست
گاهی از حال من خون شده دل گیر سراغ
ناگه آگه شوی از من اثری نیست که نیست
با رقیبان منشین باده مخور بوسه مده
که برما ز تودایم خبری نیست که نیست
پیش تو بی هنر و پست بلند اقبال است
ورنه اورا به حقیقت هنری نیست که نیست
پادشه کرده مگر طبع مرا مخزن خود
که در او هر چه بخوانی گهر نیست که نیست