عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۴ - در مرثیۀ اتسز
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۶ - در مدح ملک اتسز
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۷ - نیز در مدح ملک اتسز
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۳ - در شکوه
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۴۱ - در مدح رکن الدین
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ملک اتسز
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۱
از طرهٔ تو غیرت مشک سیاه راست
وز چهرهٔ تو حیرت خورشید و ماه راست
عادت ربودن دل و پیشه هلاک جان
آن دو رخ سپید و دو چشم سیاه راست
پوشی همه قبا و کلاه وز حرمتت
این عز و جاه بین که قبا و کلاه راست
دیده گناه کرد که : در تو نگاه کرد
پس چون عقوبت از تو دل بی گناه راست؟
خوبی ترا و عشق مرا و سریر ملک
خوارزمشاه اتسز خوارزمشاه راست
وز چهرهٔ تو حیرت خورشید و ماه راست
عادت ربودن دل و پیشه هلاک جان
آن دو رخ سپید و دو چشم سیاه راست
پوشی همه قبا و کلاه وز حرمتت
این عز و جاه بین که قبا و کلاه راست
دیده گناه کرد که : در تو نگاه کرد
پس چون عقوبت از تو دل بی گناه راست؟
خوبی ترا و عشق مرا و سریر ملک
خوارزمشاه اتسز خوارزمشاه راست
رشیدالدین وطواط : رشیدالدین وطواط
مسمط مصنوع
گفتار تو پرداخته آیات هنر
کردار تو افراخته رایات ظفر
ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
اسلام ز آثار تو با قدر و ظفر
قدر تو هست چو جوزا بجلال و بخطر
صدر تو گشته چو دریا بسخا و بهنر
در حیرت فرزانگیت هر سرور
در غیرت مردانگیت هر صفدر
پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
آراسته از نامهٔ تو هر کشور
جود تو جسم کرم را چو روان
هنرت چشم کرم را چو بصر
همه اقوال سدید تو مثل
همه افعال حمید تو سمر
شده گویندهٔ مدحت دلشاد
شده جویندهٔ قدحت غم خور
انعام تو در برج مروت اختر
اکرام تو در درج فتوت گوهر
اوصاف تو پیرایهٔ اشراف جهان
الطاف تو سرمایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت
و ارتفاع هممت دافع هر ظلمت
عاقلان ز بیان تو همه همت
سایلان را ز بنان تو همه نعمت
تا جهانست درو باد ترا لذت
تا زمانست درو باد ترا حشمت
کردار تو افراخته رایات ظفر
ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
اسلام ز آثار تو با قدر و ظفر
قدر تو هست چو جوزا بجلال و بخطر
صدر تو گشته چو دریا بسخا و بهنر
در حیرت فرزانگیت هر سرور
در غیرت مردانگیت هر صفدر
پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
آراسته از نامهٔ تو هر کشور
جود تو جسم کرم را چو روان
هنرت چشم کرم را چو بصر
همه اقوال سدید تو مثل
همه افعال حمید تو سمر
شده گویندهٔ مدحت دلشاد
شده جویندهٔ قدحت غم خور
انعام تو در برج مروت اختر
اکرام تو در درج فتوت گوهر
اوصاف تو پیرایهٔ اشراف جهان
الطاف تو سرمایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت
و ارتفاع هممت دافع هر ظلمت
عاقلان ز بیان تو همه همت
سایلان را ز بنان تو همه نعمت
تا جهانست درو باد ترا لذت
تا زمانست درو باد ترا حشمت
جامی : دفتر اول
بخش ۶ - در نعت سیدالمرسلین و خاتم النبیین علیه من الصلوات الفضلها و من التحیات اکلمها
جامی از گفتگو ببند زبان
هیچ سودی ندیده چند زیان
پای کش در گلیم گوشه خویش
دست بگشا به کسب توشه خویش
شیوه گوشه گیری از سر گیر
گوشه دامن پیمبر گیر
روی دل در بقای سرمد باش
نقد جان زیر پای احمد باش
قایدالخلق بالهدی والعون
شاه لولاک ما خلقت الکون
نقد یثرب سلاله بطحا
امی لوح خوان ما اوحی
فیض ام الکتاب پروردش
لقب امی خدای ازان کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
زان نفرسودش از قلم انگشت
آنکه شوق قمر کند چو قلم
به قلم گر نبرد دست چه غم
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی ازان چه خطر
داشت از در دهانش درجی پر
واندر آن درج درج سی و دو در
بود عقد صحیح لیک در آن
کسری افکند سنگ بدگهران
بود نعلش سهیل رخشنده
سنگ را رنگ لعل بخشنده
چون سهیلش رفیق سنگ آمد
سنگ در دم عقیق رنگ آمد
سنگکی کم ز مهره تسبیح
در کفش سبحه خوان به لفظ فصیح
وان فصیحان دل سیه چون سنگ
در خموشی ز نعت او یکرنگ
معده سنگین نخواست چون ز طعام
بر شکم سنگ بسته داشت مدام
نه که او بود کان نقد وجود
کان بی سنگ چون تواند بود
شرح خلقش که خلق از آن عاجز
کی کما ینبغی توان هرگز
محمدت چون بلانهایه ز حق
یافت شد نام او ازان مشتق
می نماید به چشم عقل سلیم
حرف هایش عیان میان دو میم
چون رخ حور کز کناره آن
گشته پیدا دو گوشواره آن
یا دو حلقه ز عنبرین مویش
آشکار از دو جانب رویش
دال آن کز همه فرود نشست
دل بنازش گرفته بر سر دست
آمد «الحمد» اول قرآن
پس «الف لام میم » از پی آن
یعنی الحمد را بخوان اول
ساز الف لام از و به میم بدل
تا که حاصل شود بدین تبدیل
نام او در بدایت تنزیل
چون شد این نام آن خجسته اثر
می دهد ذلک الکتاب خبر
که مسمای اوست فی الواقع
مظهر کل و نسخه جامع
ثبت در وی به لون بی لونی
کلمات الهی و کونی
جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست این
بود هم بحر مکرمت هم کان
گوهرش کان خلقه القرآن
قم فانذر حدیث قامت او
قاستقم شرح استقامت او
صبح رویش ز والضحی اوضح
منشرح صدرش از الم نشرح
کحل ما زاغ سرمه بصرش
ما طغی وصف پاکی نظرش
پایه ارتقاش ثم دنا
ذروه اعتلاش او ادنی
جعبه تیر ما رمیت کفش
چشم تنگ سیه دلان هدفش
رانده بالا ز همت والا
رخش اسری بعبده لیلا
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را نعت او چه امکان است
لاجرم معترف به عجز و قصور
می فرستم تحیتی از دور
لست اهدی سوی الصلاة الیه
یا مفیض الوجود صل علیه
و علی اله و اصحابه
وارثی علمه و آدابه
هیچ سودی ندیده چند زیان
پای کش در گلیم گوشه خویش
دست بگشا به کسب توشه خویش
شیوه گوشه گیری از سر گیر
گوشه دامن پیمبر گیر
روی دل در بقای سرمد باش
نقد جان زیر پای احمد باش
قایدالخلق بالهدی والعون
شاه لولاک ما خلقت الکون
نقد یثرب سلاله بطحا
امی لوح خوان ما اوحی
فیض ام الکتاب پروردش
لقب امی خدای ازان کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
زان نفرسودش از قلم انگشت
آنکه شوق قمر کند چو قلم
به قلم گر نبرد دست چه غم
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی ازان چه خطر
داشت از در دهانش درجی پر
واندر آن درج درج سی و دو در
بود عقد صحیح لیک در آن
کسری افکند سنگ بدگهران
بود نعلش سهیل رخشنده
سنگ را رنگ لعل بخشنده
چون سهیلش رفیق سنگ آمد
سنگ در دم عقیق رنگ آمد
سنگکی کم ز مهره تسبیح
در کفش سبحه خوان به لفظ فصیح
وان فصیحان دل سیه چون سنگ
در خموشی ز نعت او یکرنگ
معده سنگین نخواست چون ز طعام
بر شکم سنگ بسته داشت مدام
نه که او بود کان نقد وجود
کان بی سنگ چون تواند بود
شرح خلقش که خلق از آن عاجز
کی کما ینبغی توان هرگز
محمدت چون بلانهایه ز حق
یافت شد نام او ازان مشتق
می نماید به چشم عقل سلیم
حرف هایش عیان میان دو میم
چون رخ حور کز کناره آن
گشته پیدا دو گوشواره آن
یا دو حلقه ز عنبرین مویش
آشکار از دو جانب رویش
دال آن کز همه فرود نشست
دل بنازش گرفته بر سر دست
آمد «الحمد» اول قرآن
پس «الف لام میم » از پی آن
یعنی الحمد را بخوان اول
ساز الف لام از و به میم بدل
تا که حاصل شود بدین تبدیل
نام او در بدایت تنزیل
چون شد این نام آن خجسته اثر
می دهد ذلک الکتاب خبر
که مسمای اوست فی الواقع
مظهر کل و نسخه جامع
ثبت در وی به لون بی لونی
کلمات الهی و کونی
جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست این
بود هم بحر مکرمت هم کان
گوهرش کان خلقه القرآن
قم فانذر حدیث قامت او
قاستقم شرح استقامت او
صبح رویش ز والضحی اوضح
منشرح صدرش از الم نشرح
کحل ما زاغ سرمه بصرش
ما طغی وصف پاکی نظرش
پایه ارتقاش ثم دنا
ذروه اعتلاش او ادنی
جعبه تیر ما رمیت کفش
چشم تنگ سیه دلان هدفش
رانده بالا ز همت والا
رخش اسری بعبده لیلا
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را نعت او چه امکان است
لاجرم معترف به عجز و قصور
می فرستم تحیتی از دور
لست اهدی سوی الصلاة الیه
یا مفیض الوجود صل علیه
و علی اله و اصحابه
وارثی علمه و آدابه
جامی : دفتر اول
بخش ۵۷ - قصه گریستن شاعری که قصیده غرا به حضرت شاه خواند و هیچ کس تحسین نکرد جز جاهلی که به اسالیب سخن عارف نبود
شاعری در سخنوری ساحر
در فن مدح گستری ماهر
بهر شاهی لوای مدح افراخت
پر صنایع قصیده ای پرداخت
مدح شاهان به عقل و شرع رواست
زانکه شاهند و شاه ظل خداست
هست عاید به نزد صاحبدل
مدحت ظل به مدح صاحب ظل
برد روزی یکی نکو خوان را
که رساند به عرض شاه آن را
نظم را حسن صوت می باید
تا ازان حسن او بیفزاید
پای تا سر قصیده را برخواند
حرف حرفش به سمع شاه رساند
در سخن واجب است حسن بیان
حق ازان گفت رتل القرآن
خواندنش چون به آخر انجامید
وز ادای سخن بیارامید
داشت شاعر به اهل مجلس گوش
که به تحسین او کنند خروش
زان هنرمند می کند جانی
کش ستایش کند هنردانی
هیچ کس دم نزد زبان نگشاد
داد تحسین آن قصیده نداد
ناگهان شهره ای به جهل و غرور
بانگ زد از حریم مجلس دور
بارک الله فلان نکو گفتی
گوهر مدح شه نکو سفتی
مرد شاعر چو سوی او نگریست
دست بر رو نهاد و زار گریست
گفت بشکست ازین حدیثم پشت
بلکه تحسین آن خبیثم کشت
ترک تحسین پادشاه و سپاه
روی بخت مرا نکرد سیاه
آفرینی که این مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد
هر چه از بوستان بی خرد است
گر چه شاخ قول بیخ رد است
شعر کافتد قبول خاطر عام
خاص داند که سست باشد و خام
میل هر کس به سوی جنس وی است
آنچه پخته ست جنس خام کی است
زاغ خواهد نفیر ناخوش زاغ
چه شناسد صفیر بلبل باغ
جغد نازد به کنج ویرانه
کی پذیرد ز قصر شه خانه
نیست چون دیده سخن بینش
عار می آیدم ز تحسینش
گر تو گویی که میل دل هرگز
نیست خالی ز نسبت جایز
. . . بس دنی علی عالیست
میل چون از مناسبت خالیست
با تو گویم حکایتی دریاب
کز تأمل در آن رسی به جواب
در فن مدح گستری ماهر
بهر شاهی لوای مدح افراخت
پر صنایع قصیده ای پرداخت
مدح شاهان به عقل و شرع رواست
زانکه شاهند و شاه ظل خداست
هست عاید به نزد صاحبدل
مدحت ظل به مدح صاحب ظل
برد روزی یکی نکو خوان را
که رساند به عرض شاه آن را
نظم را حسن صوت می باید
تا ازان حسن او بیفزاید
پای تا سر قصیده را برخواند
حرف حرفش به سمع شاه رساند
در سخن واجب است حسن بیان
حق ازان گفت رتل القرآن
خواندنش چون به آخر انجامید
وز ادای سخن بیارامید
داشت شاعر به اهل مجلس گوش
که به تحسین او کنند خروش
زان هنرمند می کند جانی
کش ستایش کند هنردانی
هیچ کس دم نزد زبان نگشاد
داد تحسین آن قصیده نداد
ناگهان شهره ای به جهل و غرور
بانگ زد از حریم مجلس دور
بارک الله فلان نکو گفتی
گوهر مدح شه نکو سفتی
مرد شاعر چو سوی او نگریست
دست بر رو نهاد و زار گریست
گفت بشکست ازین حدیثم پشت
بلکه تحسین آن خبیثم کشت
ترک تحسین پادشاه و سپاه
روی بخت مرا نکرد سیاه
آفرینی که این مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد
هر چه از بوستان بی خرد است
گر چه شاخ قول بیخ رد است
شعر کافتد قبول خاطر عام
خاص داند که سست باشد و خام
میل هر کس به سوی جنس وی است
آنچه پخته ست جنس خام کی است
زاغ خواهد نفیر ناخوش زاغ
چه شناسد صفیر بلبل باغ
جغد نازد به کنج ویرانه
کی پذیرد ز قصر شه خانه
نیست چون دیده سخن بینش
عار می آیدم ز تحسینش
گر تو گویی که میل دل هرگز
نیست خالی ز نسبت جایز
. . . بس دنی علی عالیست
میل چون از مناسبت خالیست
با تو گویم حکایتی دریاب
کز تأمل در آن رسی به جواب
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۰ - در بیان آنکه کاملان و عارفان را ملاحظه صورت کثرت از مشاهده سر وحدت باز نمی دارد
بلکه چون ابر بر سرت بارد
واندر آن تیرگیت نگذارد
تیرگی های تو فرو شوید
وز گل تو گل صفا روید
تیرگی چیست دود هستی تو
خویش بینی و خود پرستی تو
تیره کردی ز دود هستی روی
خیز رو کن در ابر هستی شوی
کیست آن ابر گفته شد زین پیش
ابر خود کیست بل کزان هم بیش
ابر چه بود محیط کز هر سو
ابرها سایلند از کف او
او محیط است و گرد او اصحاب
فیص کش فیض بخش همچو سحاب
خواجه بندگان کارآگاه
قبله مقبلان عبیدالله
روح الله روح اسلافه
طول الله عمر اخلافه
تافت از التماس شاه زمان
از سمرقند سوی مرو عنان
شاه با کبریا و جاه جلال
رفت فرسنگ ها به استقبال
خواجه می راند بارگی به شتاب
چون فرشته که راند ابر خوشاب
شاه و گردنکشان لشکر شاه
که همی سودشان به چرخ کلاه
سر به سر در رکاب او بودند
بر رکابش جبین همی سودند
همه فارغ ز خود پسندی خویش
داده داد نیازمندی خویش
همه آورده از بلندی رای
شرط تعظیم و احترام بجای
جای آن داشت که ز جاه و شکوه
رفتی از جای خویش آنجا کوه
لیک خواجه که کوه آیین بود
بلکه کوه وقار و تمکین بود
با همه بی همه فرس می راند
در معارف گهر همی افشاند
کرد ناگه بدین کمینه ندا
که نباشد فنا جز این معنا
کاین همه های و هو ز پیش و ز پس
نکند ذره ای اثر در کس
وین همه شغل های گوناگون
نبرد مرد را ز خود بیرون
الحق آن شاه مسند ارشاد
خبر از حال خویشتن می داد
حالش این بود بلکه صد چندین
رغم صورت پرست ظاهر بین
من هم از شوق می کنم سخنی
ور نه مدحش چه حد همچو منی
پای تا سر اگر زبان گردم
نتوانم که گرد آن گردم
همچو اویی سزد معرف او
وین زمان در جهان چو اویی کو
قرن ها دور آسمان گردد
تا چو او اختری عیان گردد
عمرها ابر مکرمت بارد
تا چو او گوهری پدید آرد
پی این خواجه گیر کین خواجه
دفتر فقر راست دیباجه
پای او ناسپرده نطع طمع
کرد از کائنات قطع طمع
بلکه کرده ز جود زود نه دیر
دیده حرص طامعان همه سیر
بر درش حلقه حلقه اهل نیاز
حلقه ناکوفته در او باز
چنبر چرخ حلقه در او
حلقه قدسیان ثناگر او
روی او قبله عبادت ها
کوی او کعبه سعادت ها
اهل حاجت چو حاجیان پیوست
زده در حلقه در او دست
برده از جویبار فضلش بهر
چه خراسان چه ماوراء النهر
دست فیاض او به رشح قم
شسته از لوح ملک حرف ستم
صورت کلک او کلید نجات
معنی خط او کفیل حیات
رقعه او به هر که شد واصل
آیتی یافت ز آسمان نازل
باشد آن چون نشان شاه مطاع
مایه دفع ظلم و رفع نزاع
سائلان را مفیض بر و نوال
قابلان را مفید علم و کمال
ساخت حکم شریعت و دین را
طوق گردن همه سلاطین را
کرده صافی به لطف عنف آمیز
عالم از دود دوده چنگیز
سعیش از ذیل دین به رأی درست
داغ تمغا و لوث یرغو شست
آری او هست ابر رحمت بار
ابر را شست و شوی باشد کار
چون ببارد به کوه یا هامون
آرد آلودگی ازان بیرون
هر چه یابد ز جنس قاذورات
کاهل دین را بود ز محظورات
همه را شوید از بلند و مغاک
خاک را سازد از پلیدی پاک
چشمه ها را کند ز آب زلال
در زمین های شوره مالامال
نم او چون رسد به زیر زمین
بر دماند ز گل گل و نسرین
ابر را چون نباشد این اوصاف
نیست او ابر جز بدعوی و لاف
دود خیزد ز خانه یا گلخن
به فلک بر رود که ابرم من
ابلهان را زند سر از خاطر
انه عارض لهم ممطر
اگر او ابر قطره افشان است
قطره اش چون ز دیده پنهان است
چون نشد سبزه ای ازو خرم
چون نشد چشمه ای ازو پر نم
دم آبی به تشنه ای نرساند
شعله آتش کسی ننشاند
غیر ازین نیستش ز ابر اثر
که کند منع پرتو مه و خور
مانع مه شود که در وطنی
بر فروزد چراغ بیوه زنی
گرمی مهر را شود پرده
که فتد بر یتیمی افسرده
آه ازین ابرهای جان فرسای
بلکه زین دودهای ابر نمای
دود در خانه ای که راه کند
در و دیوار آن سیاه کند
در و دیوار تو شده ست سیاه
لیک ازان تیرگی نیی آگاه
اینکه زان تیرگیت نیست خبر
هست بر تیرگی گواه دگر
خیز در پرتو کسی کن جا
کت به آن تیرگی کند بینا
واندر آن تیرگیت نگذارد
تیرگی های تو فرو شوید
وز گل تو گل صفا روید
تیرگی چیست دود هستی تو
خویش بینی و خود پرستی تو
تیره کردی ز دود هستی روی
خیز رو کن در ابر هستی شوی
کیست آن ابر گفته شد زین پیش
ابر خود کیست بل کزان هم بیش
ابر چه بود محیط کز هر سو
ابرها سایلند از کف او
او محیط است و گرد او اصحاب
فیص کش فیض بخش همچو سحاب
خواجه بندگان کارآگاه
قبله مقبلان عبیدالله
روح الله روح اسلافه
طول الله عمر اخلافه
تافت از التماس شاه زمان
از سمرقند سوی مرو عنان
شاه با کبریا و جاه جلال
رفت فرسنگ ها به استقبال
خواجه می راند بارگی به شتاب
چون فرشته که راند ابر خوشاب
شاه و گردنکشان لشکر شاه
که همی سودشان به چرخ کلاه
سر به سر در رکاب او بودند
بر رکابش جبین همی سودند
همه فارغ ز خود پسندی خویش
داده داد نیازمندی خویش
همه آورده از بلندی رای
شرط تعظیم و احترام بجای
جای آن داشت که ز جاه و شکوه
رفتی از جای خویش آنجا کوه
لیک خواجه که کوه آیین بود
بلکه کوه وقار و تمکین بود
با همه بی همه فرس می راند
در معارف گهر همی افشاند
کرد ناگه بدین کمینه ندا
که نباشد فنا جز این معنا
کاین همه های و هو ز پیش و ز پس
نکند ذره ای اثر در کس
وین همه شغل های گوناگون
نبرد مرد را ز خود بیرون
الحق آن شاه مسند ارشاد
خبر از حال خویشتن می داد
حالش این بود بلکه صد چندین
رغم صورت پرست ظاهر بین
من هم از شوق می کنم سخنی
ور نه مدحش چه حد همچو منی
پای تا سر اگر زبان گردم
نتوانم که گرد آن گردم
همچو اویی سزد معرف او
وین زمان در جهان چو اویی کو
قرن ها دور آسمان گردد
تا چو او اختری عیان گردد
عمرها ابر مکرمت بارد
تا چو او گوهری پدید آرد
پی این خواجه گیر کین خواجه
دفتر فقر راست دیباجه
پای او ناسپرده نطع طمع
کرد از کائنات قطع طمع
بلکه کرده ز جود زود نه دیر
دیده حرص طامعان همه سیر
بر درش حلقه حلقه اهل نیاز
حلقه ناکوفته در او باز
چنبر چرخ حلقه در او
حلقه قدسیان ثناگر او
روی او قبله عبادت ها
کوی او کعبه سعادت ها
اهل حاجت چو حاجیان پیوست
زده در حلقه در او دست
برده از جویبار فضلش بهر
چه خراسان چه ماوراء النهر
دست فیاض او به رشح قم
شسته از لوح ملک حرف ستم
صورت کلک او کلید نجات
معنی خط او کفیل حیات
رقعه او به هر که شد واصل
آیتی یافت ز آسمان نازل
باشد آن چون نشان شاه مطاع
مایه دفع ظلم و رفع نزاع
سائلان را مفیض بر و نوال
قابلان را مفید علم و کمال
ساخت حکم شریعت و دین را
طوق گردن همه سلاطین را
کرده صافی به لطف عنف آمیز
عالم از دود دوده چنگیز
سعیش از ذیل دین به رأی درست
داغ تمغا و لوث یرغو شست
آری او هست ابر رحمت بار
ابر را شست و شوی باشد کار
چون ببارد به کوه یا هامون
آرد آلودگی ازان بیرون
هر چه یابد ز جنس قاذورات
کاهل دین را بود ز محظورات
همه را شوید از بلند و مغاک
خاک را سازد از پلیدی پاک
چشمه ها را کند ز آب زلال
در زمین های شوره مالامال
نم او چون رسد به زیر زمین
بر دماند ز گل گل و نسرین
ابر را چون نباشد این اوصاف
نیست او ابر جز بدعوی و لاف
دود خیزد ز خانه یا گلخن
به فلک بر رود که ابرم من
ابلهان را زند سر از خاطر
انه عارض لهم ممطر
اگر او ابر قطره افشان است
قطره اش چون ز دیده پنهان است
چون نشد سبزه ای ازو خرم
چون نشد چشمه ای ازو پر نم
دم آبی به تشنه ای نرساند
شعله آتش کسی ننشاند
غیر ازین نیستش ز ابر اثر
که کند منع پرتو مه و خور
مانع مه شود که در وطنی
بر فروزد چراغ بیوه زنی
گرمی مهر را شود پرده
که فتد بر یتیمی افسرده
آه ازین ابرهای جان فرسای
بلکه زین دودهای ابر نمای
دود در خانه ای که راه کند
در و دیوار آن سیاه کند
در و دیوار تو شده ست سیاه
لیک ازان تیرگی نیی آگاه
اینکه زان تیرگیت نیست خبر
هست بر تیرگی گواه دگر
خیز در پرتو کسی کن جا
کت به آن تیرگی کند بینا
جامی : اعتقادنامه
بخش ۱۴ - اشارة الی افضلیة نبینا صلی الله علیه و سلم
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۷ - اشارت به بعضی از شعرای ماتقدم که از سلاطین پیشین تربیت ها یافتند و نام اینان به واسطه مدایح آنان بر صحیفه روزگار بماند
حبذا شاعران مدحت سنج
پرده در مدح شهریاران رنج
نام ایشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ایام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ایست پاینده
رودکی آن که در همی سفتی
مدح سامانیان همی گفتی
چون به آن قوم همسفر می رفت
نه به آیین مختصر می رفت
صله نظم های همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زین رباط بیرون راند
بر زمین غیر شعر هیچ نماند
نام او را که می برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنین نام آل سامان را
نیک کاران و نیکنامان را
زنده از نظم خویش می دارد
وز پس پرده پیش می آرد
عنصری آن که داشت عنصر پاک
کم چو اویی فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گیتی ز نظم او پر بود
رودکی آنچه ز آل سامان یافت
او ز محمود بیشتر زان یافت
صله اش ساز و برگ خوشنودی
صله کش پیل های محمودی
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جای رفت کاخ و سرای
ماند جاوید آن کتابه به جای
وان معزی که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دین پرور
چون به مدحش شدی چو خنجر تیز
کردیش دست شاه گوهر ریز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمین غیر مدح شاه نماند
انوری هم چو مدح سنجر گفت
وین گرانمایه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت
وان در از رشته بقا نگسیخت
با همه طمطراق خاقانی
بهر تاج آوران شروانی
گر چه دارد ز نغز گفتاری
مدح های هزار دیناری
نقد اهل جهان ز دینارش
نیست جز نقدهای گفتارش
رفت سعدی و دم ز یکرنگی
زدن او به سعد بن زنگی
به ز سعد و سرای و ایوانش
ذکر سعدیست در گلستانش
از سنایی و از نظامی دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درین دامگاه یاد آرند
زان دو بهرامشاه یاد آرند
کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای
کرده نه کرسی فلک ته پای
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نیست اکنون ز چاپلوسی او
جز حدیث رکاب بوسی او
از کمال گروه ساعدیان
نیست چیزی بجز سخن به میان
بود سلمان درین خراب آباد
مدح گوی اویس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زیشان است
چند بیتی ز نظم سلمان است
ای بس ایوان بر کشیده به چرخ
وی بسا قصر سر کشیده به چرخ
که برافراختند تاجوران
یادگاری به عالم گذران
تا ازین کوچگه چو درگذرند
جمع آیندگان در آن نگرند
یاد پیشینیان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشیده چند بنشینی
خیز و چشمی گشای تا بینی
قصرها پست از زلازل دهر
قصریان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقیست زان همین سخن است
یادگاری درین رباط کهن
نیست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نماید گشادنش دشوار
ناگه از شیوه سخنرانی
نهد آن کار رو به آسانی
پرده در مدح شهریاران رنج
نام ایشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ایام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ایست پاینده
رودکی آن که در همی سفتی
مدح سامانیان همی گفتی
چون به آن قوم همسفر می رفت
نه به آیین مختصر می رفت
صله نظم های همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زین رباط بیرون راند
بر زمین غیر شعر هیچ نماند
نام او را که می برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنین نام آل سامان را
نیک کاران و نیکنامان را
زنده از نظم خویش می دارد
وز پس پرده پیش می آرد
عنصری آن که داشت عنصر پاک
کم چو اویی فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گیتی ز نظم او پر بود
رودکی آنچه ز آل سامان یافت
او ز محمود بیشتر زان یافت
صله اش ساز و برگ خوشنودی
صله کش پیل های محمودی
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جای رفت کاخ و سرای
ماند جاوید آن کتابه به جای
وان معزی که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دین پرور
چون به مدحش شدی چو خنجر تیز
کردیش دست شاه گوهر ریز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمین غیر مدح شاه نماند
انوری هم چو مدح سنجر گفت
وین گرانمایه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت
وان در از رشته بقا نگسیخت
با همه طمطراق خاقانی
بهر تاج آوران شروانی
گر چه دارد ز نغز گفتاری
مدح های هزار دیناری
نقد اهل جهان ز دینارش
نیست جز نقدهای گفتارش
رفت سعدی و دم ز یکرنگی
زدن او به سعد بن زنگی
به ز سعد و سرای و ایوانش
ذکر سعدیست در گلستانش
از سنایی و از نظامی دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درین دامگاه یاد آرند
زان دو بهرامشاه یاد آرند
کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای
کرده نه کرسی فلک ته پای
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نیست اکنون ز چاپلوسی او
جز حدیث رکاب بوسی او
از کمال گروه ساعدیان
نیست چیزی بجز سخن به میان
بود سلمان درین خراب آباد
مدح گوی اویس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زیشان است
چند بیتی ز نظم سلمان است
ای بس ایوان بر کشیده به چرخ
وی بسا قصر سر کشیده به چرخ
که برافراختند تاجوران
یادگاری به عالم گذران
تا ازین کوچگه چو درگذرند
جمع آیندگان در آن نگرند
یاد پیشینیان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشیده چند بنشینی
خیز و چشمی گشای تا بینی
قصرها پست از زلازل دهر
قصریان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقیست زان همین سخن است
یادگاری درین رباط کهن
نیست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نماید گشادنش دشوار
ناگه از شیوه سخنرانی
نهد آن کار رو به آسانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۱ - خاتمه کتاب
جامی از شعر و شاعری باز آی
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵ - در مدح پادشاه دین پناه ظل الله فی الارضین علی مفارق الضعفاء و المساکین
در خم این گنبد عالی اساس
چیست شغل شاکر منعم شناس
در مقام شاکری بودن مقیم
بر کرم های جهاندار کریم
آن کرم خاصه که حکمش شامل است
وان وجود پادشاه عادل است
شاه عادل نیست جز ظل اله
خلق را ضل اله آمد پناه
هر چه ذات شخص ازان پیرایه بست
پیش دانا مثل آن در سایه هست
هست ازین رو سایه عین سایه دار
هان و هان تا ننگری در سایه خوار
سایه عکس ذات صاحب سایه است
وز صفات ذات او پر مایه است
هر چه در ذاتش نهان است از صفات
باشد از سایه هویدا در جهات
از شکوه خسروان کامکار
می شود فر الهی آشکار
ور بر این دعوی تو را باید گواه
رو نظر کن در شه عالم پناه
شهریاری کان یسار و یم یمین
عرصه ملک جمش زیر نگین
شاه یعقوب آن جهانداری که هست
با علوش ذروه ی افلاک پست
ملک هستی فسحت میدان او
گوی گردون در خم چوگان او
خاک نعل رخش او بوسد هلال
پشت کوز او بر این معنیست دال
بر سر این طارم دور از گزند
قدر او زین خاکبوسی شد بلند
دست او رسم کرم را تازه کرد
جود حاتم را بلند آوازه کرد
نام او دیباچه ی دیوان عدل
حکم او سنجیده ی میزان عدل
نور عدلش در شبستان عدم
کرده حبس ظلمت ظلم و ستم
شد ز حسن خلق مشهور زمن
هست میراث وی این خلق حسن
والدش موکب به دار الخلد راند
از وی این خلق حسن میراث ماند
پایه ای از تخت او چرخ کبود
تاجداران پیش تختش در سجود
پیش تختش کس ز سجده سر نتافت
هر که سر بر تافت از وی سر نیافت
سروری سر خاک راهش کردن است
آبرو رو در رهش آوردن است
هر که را سر در ره او خاک شد
خاک او تاج سر افلاک شد
هر که را خاک درش داد آبروی
شد هر آب رو به چشمش آب جوی
مدح او خواهم که گویم سال ها
یابم از مداحیش اقبال ها
لیک کوته می کنم این باب را
مختصر می سازم این اطناب را
جرم خورشید از افق گشته بلند
عالمی از پرتو او بهره مند
نیست حد ذره ی بی دست و پای
تا به مدح او شود دستانسرای
مدح او گفتن نه حد هر کس است
نام او گفتم همین مدحش بس است
چیست شغل شاکر منعم شناس
در مقام شاکری بودن مقیم
بر کرم های جهاندار کریم
آن کرم خاصه که حکمش شامل است
وان وجود پادشاه عادل است
شاه عادل نیست جز ظل اله
خلق را ضل اله آمد پناه
هر چه ذات شخص ازان پیرایه بست
پیش دانا مثل آن در سایه هست
هست ازین رو سایه عین سایه دار
هان و هان تا ننگری در سایه خوار
سایه عکس ذات صاحب سایه است
وز صفات ذات او پر مایه است
هر چه در ذاتش نهان است از صفات
باشد از سایه هویدا در جهات
از شکوه خسروان کامکار
می شود فر الهی آشکار
ور بر این دعوی تو را باید گواه
رو نظر کن در شه عالم پناه
شهریاری کان یسار و یم یمین
عرصه ملک جمش زیر نگین
شاه یعقوب آن جهانداری که هست
با علوش ذروه ی افلاک پست
ملک هستی فسحت میدان او
گوی گردون در خم چوگان او
خاک نعل رخش او بوسد هلال
پشت کوز او بر این معنیست دال
بر سر این طارم دور از گزند
قدر او زین خاکبوسی شد بلند
دست او رسم کرم را تازه کرد
جود حاتم را بلند آوازه کرد
نام او دیباچه ی دیوان عدل
حکم او سنجیده ی میزان عدل
نور عدلش در شبستان عدم
کرده حبس ظلمت ظلم و ستم
شد ز حسن خلق مشهور زمن
هست میراث وی این خلق حسن
والدش موکب به دار الخلد راند
از وی این خلق حسن میراث ماند
پایه ای از تخت او چرخ کبود
تاجداران پیش تختش در سجود
پیش تختش کس ز سجده سر نتافت
هر که سر بر تافت از وی سر نیافت
سروری سر خاک راهش کردن است
آبرو رو در رهش آوردن است
هر که را سر در ره او خاک شد
خاک او تاج سر افلاک شد
هر که را خاک درش داد آبروی
شد هر آب رو به چشمش آب جوی
مدح او خواهم که گویم سال ها
یابم از مداحیش اقبال ها
لیک کوته می کنم این باب را
مختصر می سازم این اطناب را
جرم خورشید از افق گشته بلند
عالمی از پرتو او بهره مند
نیست حد ذره ی بی دست و پای
تا به مدح او شود دستانسرای
مدح او گفتن نه حد هر کس است
نام او گفتم همین مدحش بس است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶ - حکایت آن شاعر که دعوی مداحی شاه کرد و نامه ای مختصر به نام شاه پیش آورد
شاعری شد پیش شاه نامور
کای ز رفعت سوده در افلاک سر
در مدیحت تازه شعری گفته ام
گوهری روشن چو شعری سفته ام
گر چه خلقی در مدحت سفته اند
اینچنین مدحی تو را کم گفته اند
نامه ای آنگه به دست شاه داد
کرده نام شاه و بس در وی سواد
شاه گفتش کای تهی از عقل و هوش
به که باشی از چنین مدحی خموش
نیست نقش نامه ات جز نام و بس
ذکر نام کس نباشد مدح کس
نی به ملک و عدل وصفم کرده ای
نی حدیث تخت و تاج آورده ای
دور ازین اوصاف چون نامم بری
آن نباشد شیوه مدح آوری
گفت شاها تو بدین فرخنده نام
یافتی شهرت به اوصاف کرام
هر که خواند نام تو یا بشنود
جز بدین اوصاف ذهنش کی رود
چون بود نامت بر این اوصاف دال
دفتری باشد ز اوصاف کمال
گر چه حرفی غیر ازین مذکور نیست
مدح تو گر خوانم آن را دور نیست
کای ز رفعت سوده در افلاک سر
در مدیحت تازه شعری گفته ام
گوهری روشن چو شعری سفته ام
گر چه خلقی در مدحت سفته اند
اینچنین مدحی تو را کم گفته اند
نامه ای آنگه به دست شاه داد
کرده نام شاه و بس در وی سواد
شاه گفتش کای تهی از عقل و هوش
به که باشی از چنین مدحی خموش
نیست نقش نامه ات جز نام و بس
ذکر نام کس نباشد مدح کس
نی به ملک و عدل وصفم کرده ای
نی حدیث تخت و تاج آورده ای
دور ازین اوصاف چون نامم بری
آن نباشد شیوه مدح آوری
گفت شاها تو بدین فرخنده نام
یافتی شهرت به اوصاف کرام
هر که خواند نام تو یا بشنود
جز بدین اوصاف ذهنش کی رود
چون بود نامت بر این اوصاف دال
دفتری باشد ز اوصاف کمال
گر چه حرفی غیر ازین مذکور نیست
مدح تو گر خوانم آن را دور نیست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷ - اظهار عجز از استیفای ثنا کردن و دست تضرع به ادای دعا برآوردن
به که اکنون اعتراف آرم به عجز
نعره ی اقرار بردارم به عجز
پیش ارباب ذکا اینست دین
سر لا احصی ثنا اینست این
چون ثنایش را نمی یارم شمار
به که گیرد بر دعا کارم قرار
نی دعایی کاید از هر سست رای
مختصر بر عز و جاه این سرای
بل دعایی چون دعای اهل دل
بر کرم های الهی مشتمل
هم نشاط و کامرانی آورد
هم حیات جاودانی آورد
شاه را روی دل اندر دین کند
دولت دینداریش آیین کند
شغل او بر موجب فرمان شود
تخم دولت های جاویدان شود
تا بود این طارم نیلوفری
جلوه گاه آفتاب خاوری
تخت شاهی جلوه گاه شاه باد
خاطرش ز اسرار دین آگاه باد
بادش از فضل ازل هر دم مدد
تا شود شایسته ی ملک ابد
نیکخواهانش زهر آفت سلیم
بر طریق نیکخواهی مستقیم
شاه را فضل و هنر بی حد بود
حد آن کی طاقت بخرد بود
نعره ی اقرار بردارم به عجز
پیش ارباب ذکا اینست دین
سر لا احصی ثنا اینست این
چون ثنایش را نمی یارم شمار
به که گیرد بر دعا کارم قرار
نی دعایی کاید از هر سست رای
مختصر بر عز و جاه این سرای
بل دعایی چون دعای اهل دل
بر کرم های الهی مشتمل
هم نشاط و کامرانی آورد
هم حیات جاودانی آورد
شاه را روی دل اندر دین کند
دولت دینداریش آیین کند
شغل او بر موجب فرمان شود
تخم دولت های جاویدان شود
تا بود این طارم نیلوفری
جلوه گاه آفتاب خاوری
تخت شاهی جلوه گاه شاه باد
خاطرش ز اسرار دین آگاه باد
بادش از فضل ازل هر دم مدد
تا شود شایسته ی ملک ابد
نیکخواهانش زهر آفت سلیم
بر طریق نیکخواهی مستقیم
شاه را فضل و هنر بی حد بود
حد آن کی طاقت بخرد بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۱ - در سبب نظم کتاب و باعث عرض این خطاب
ضعف پیری قوت طبعم شکست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی
«کیف یأتی النظم لی و القافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من »
کیست دلدار آن که دلها دار اوست
جمله جانها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانه خود آگهی
به که داری خانه او را تهی
تا چو بیند دور از او بیگانه را
جلوه گاه خود کند آن خانه را
هر که را باشد ز دانش بهره مند
غیر ازین معنی کجا افتد پسند
لیک شاهان نیز او را سایه اند
از صفات و ذات او پر مایه اند
ذکر ایشان در حقیقت ذکر اوست
فکر در اوصاف ایشان فکر اوست
لاجرم با دعوی تقصیر من
مدحت شه شد گریبانگیر من
لیک مدحش را درین دیرینه کاخ
بود دربایست میدان فراخ
می کنم میدان آن زین مثنوی
می دهم آیین مدحش را نوی
ور نه بودم مثنوی ها ساخته
خاطر از امثالشان پرداخته
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
تا چو تقریبی شود انگیخته
باشم اندر ذکر او آویخته
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربی به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی
«کیف یأتی النظم لی و القافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من »
کیست دلدار آن که دلها دار اوست
جمله جانها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانه خود آگهی
به که داری خانه او را تهی
تا چو بیند دور از او بیگانه را
جلوه گاه خود کند آن خانه را
هر که را باشد ز دانش بهره مند
غیر ازین معنی کجا افتد پسند
لیک شاهان نیز او را سایه اند
از صفات و ذات او پر مایه اند
ذکر ایشان در حقیقت ذکر اوست
فکر در اوصاف ایشان فکر اوست
لاجرم با دعوی تقصیر من
مدحت شه شد گریبانگیر من
لیک مدحش را درین دیرینه کاخ
بود دربایست میدان فراخ
می کنم میدان آن زین مثنوی
می دهم آیین مدحش را نوی
ور نه بودم مثنوی ها ساخته
خاطر از امثالشان پرداخته
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
تا چو تقریبی شود انگیخته
باشم اندر ذکر او آویخته
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربی به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۶ - در صفت جود و سخا و بذل و عطای وی
بود در جود و سخا دریا کفی
بل کش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصه گیتی ز دینار و درم
نسبتش کم کن به دریا کو ز کف
گوهر افکندی به بیرون وین صدف
ز ابر بودی دست جود او فره
ابر باشد قطره بخش او بدره ده
بزم جودش را چو می آراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب وی بی قال و قیل
معن باشد مدخل و حاتم بخیل
بس که دستش داشتی با بسط خوی
تافتی انگشت او از قبض روی
قبض کف گر خواستی انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
گر گذشتی بر در او سایلی
از جفای فاقه خون گشته دلی
بس که بر وی بار احسان ریختی
تک زنان از بار آن بگریختی
بل کش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصه گیتی ز دینار و درم
نسبتش کم کن به دریا کو ز کف
گوهر افکندی به بیرون وین صدف
ز ابر بودی دست جود او فره
ابر باشد قطره بخش او بدره ده
بزم جودش را چو می آراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب وی بی قال و قیل
معن باشد مدخل و حاتم بخیل
بس که دستش داشتی با بسط خوی
تافتی انگشت او از قبض روی
قبض کف گر خواستی انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
گر گذشتی بر در او سایلی
از جفای فاقه خون گشته دلی
بس که بر وی بار احسان ریختی
تک زنان از بار آن بگریختی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۶ - خاتمه کتاب
جامی ای کرده بساط عمر طی
در خیال شعر بودن تا به کی
همچو خامه چند باشی خامکار
در سواد شعر پیچی نامه وار
موی تو شد در سیه کاری سفید
رو سفیدی زین هنر کم دار امید
زانچه گفتی وقت عذر آوردن است
ورد خود استغفرالله کردن است
وقف استغفار کن نفس و نفس
نفس را در این نفس هم آر و بس
ز آب استغفار چون شستی دهان
گو دعا و مدحت شاه جهان
مدح شاه کامران یعقوب بیگ
فیض باران آمد و من تشنه ریگ
ریگ تشنه کی شود از آب سیر
بر وداع او کجا باشد دلیر
چون بود سیری ازین آبم محال
بر دعا بهتر بود ختم مقال
عالم از فیض نوالش تازه شد
نوبت عدلش بلند آوازه شد
هر دمش جاه و جمالی تازه باد
مدت ملکش برون ز اندازه باد
در خیال شعر بودن تا به کی
همچو خامه چند باشی خامکار
در سواد شعر پیچی نامه وار
موی تو شد در سیه کاری سفید
رو سفیدی زین هنر کم دار امید
زانچه گفتی وقت عذر آوردن است
ورد خود استغفرالله کردن است
وقف استغفار کن نفس و نفس
نفس را در این نفس هم آر و بس
ز آب استغفار چون شستی دهان
گو دعا و مدحت شاه جهان
مدح شاه کامران یعقوب بیگ
فیض باران آمد و من تشنه ریگ
ریگ تشنه کی شود از آب سیر
بر وداع او کجا باشد دلیر
چون بود سیری ازین آبم محال
بر دعا بهتر بود ختم مقال
عالم از فیض نوالش تازه شد
نوبت عدلش بلند آوازه شد
هر دمش جاه و جمالی تازه باد
مدت ملکش برون ز اندازه باد