عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۰
عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایده
در زمین شور تخم انداختم بی فایده
چون جرس از ناله بیهوده در این کاروان
خویشتن را از زبان انداختم بی فایده
بود وصل کعبه مقصود در بی توشگی
من به فکر زاد، موسم باختم بی فایده
بود در بی خانمانی عشرت روی زمین
من ز آب و گل عمارت ساختم بی فایده
هیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبست
سالها آیینه را پرداختم بی فایده
از سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موج
لنگر تمکین خود را باختم بی فایده
در خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایده
بود بیرون از جهت آن کعبه حاجت روا
من به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایده
با وجود بی بری، در حلقه آزادگان
گردن دعوی چو سرو افراختم بی فایده
چون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شود
من چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۱
در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده
گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده
ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۷
به جان رسید دل روشنم ز بخت سیاه
کند درازی شب عمر شمع را کوتاه
گذشت آه من از نه فلک ز پستی قدر
که نارسایی طالع بود رسایی آه
به حرف و صوت سرآمد حیات من، غافل
که راه زود به افسانه می شود کوتاه
شد از سفیدی مو بیش دل سیاهی من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه
ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاه
مراست دیده دل از حطام دنیا سیر
نیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاه
علاقه سر مویی به دل بود بسیار
بس است لنگر پرواز چشم یک پر کاه
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله
کسی به مرتبه سروری سزاوارست
که ریشه کن ز دل خود کند محبت جاه
دو روزه دولت فصل بهار چندان نیست
که کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاه
مخور فریب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاه
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که می کند ته دل را شراب لعل سیاه
محیط پرخطر عشق ازان وسیع ترست
که بر کنار فتد موجه ای ازو به شناه
زیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسن
غرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاه
ز قطع رشته امید چند تاب خوری؟
ازین کلافه وسواس دست کن کوتاه
به من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟
چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۳
در دور خط به حرف رسیدن چه فایده؟
در وقت عزل شکوه شنیدن چه فایده؟
خط نیست دشمنی که بتابد ز تیغ روی
بر روی خویش تیغ کشیدن چه فایده؟
سر رشته نگاه چو از دست رفت، رفت
دنبال صید جسته دویدن چه فایده؟
اکنون که شعله زد ز جگر سوزش نهان
چون شمع دست خویش گزیدن چه فایده؟
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
بر داغ عشق پرده کشیدن چه فایده؟
پست و بلند پیش نسیم خزان یکی است
چون تاک بر درخت دویدن چه فایده؟
گل می کند پیاله کشی از بهار رنگ
پیمانه را نهفته کشیدن چه فایده؟
چون تیر می جهد ز کمان گفتگوی حق
منصور را به دار کشیدن چه فایده؟
تیغ زمانه را به جگر آب رحم نیست
خون خوردن و به خاک تپیدن چه فایده؟
صائب چو یار با دگران باده می کشد
گردن ز انتظار کشیدن چه فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۶
در دل چو غنچه چند کنی رنگ و بو گره؟
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
جز تیغ آبدار درین روزگار نیست
آبی که تشنه را نشود در گلو گره
وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است در دل من آرزو گره
بیهوده شاخ گل همه تن دست گشته است
نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره
بی ابر دامن صدفش پرگهر شود
از غیرت آن کسی که کند آبرو گره
در عین وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود در گلو گره
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است
تا کی زنی به رشته جان ز آرزو گره؟
صائب هزار عقده دل باز می شود
گر وا شود ز جبهه آن تندخو گره
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۷
در مجمع ما نیست کسی را غم خانه
چون ریگ روان قافله ماست روانه
از هر دو جهان حاصل من ناوک آهی است
مانند کمان پاک فروشم ز دو خانه
رزمی است پرآشوب مصیبتکده خاک
بشتاب که خود را بدرآری ز میانه
چون تیر که در وصل کمان است گشادش
باشد به میان رفتن من بهر کرانه
با قامت خم حلقه به گوش در دل باش
در بحر کمان روی مگردان ز نشانه
در پرده شب نوش می ناب که دریافت
عمر ابدی خضر به یک جام شبانه
هر چند برآورده آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
بس تیر سبکسیر که بر خاک نشاند
هر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانه
دل زود توان کند ز یاران مخالف
خوش باش به ناسازی اوضاع زمانه
جمعی که به معنی نرسیدند ز دعوی
آشوب دماغند چو حمام زنانه
فریاد که چون صورت دیوار ندارم
صائب خبر از خانه و از صاحب خانه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۳
چون چنگ هر رگ من، دارد سری به ناله
دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله
با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟
سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟
جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست
چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله
صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد
بی پان می مبادا هرگز لب پیاله
در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن
بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۶
مباش از سخن سخت در شکست پیاله
که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله
هزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامت
چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله
چرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟
اگر صراحی می نیست پای بست پیاله
ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟
که عقل می خورد امروز روی دست پیاله
به غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیند
خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۵
فرصتی کو تا دل از دنیا کنم گردآوری؟
چند روزی توشه عقبی کنم گردآوری
تا به کی چون گردباد بادپیما از هوس
خار در دامان این صحرا کنم گردآوری؟
در چنین دشتی که برق و باد از هم نگسلد
چون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوری؟
می رسد هر دم مرا زخمی ازین آهن دلان
چون شرار خویش در خارا کنم گردآوری؟
می توانم چون صدف گشتن ز گوهر بی نیاز
آبرو را گر ز استغنا کنم گردآوری
هست گوهر از حباب افزون درین دریا و من
خار و خس چون موج بی پروا کنم گردآوری
عمرها شد رفته است از کار دست و دل مرا
با کدامین دست و دل خود را کنم گردآوری؟
می کنم با روی خندان صرف جام تشنه لب
هر چه در میخانه چون مینا کنم گردآوری
از دل صدپاره ام هر پاره ای در عالمی است
چون دل خود را ز چندین جا کنم گردآوری؟
می رود بر باد عمر از خنده بیجا چو گل
غنچه گردم، نکهت خود را کنم گردآوری
گل به دامن جمع می سازند بی دردان و من
داغ را چون لاله حمرا کنم گردآوری
عاجزم در حفظ دل، هر چند کوه قاف را
زیر بال خویش چون عنقا کنم گردآوری
می توانم غوطه در سرچشمه خورشید زد
گر چو شبنم خویش را اینجا کنم گردآوری
از ثبات پا، چو افتد کار بر سر، چون علم
لشکری را با تن تنها کنم گردآوری
همچو صحرای قیامت سینه ای می خواستم
تا غم و درد ترا یک جا کنم گردآوری
چون صدف کو گوشه امنی، که از موج خطر
گوهر خود را درین دریا کنم گردآوری
بر امید وعده دیدار او چون مردمک
نور را در دیده بینا کنم گردآوری
می شکافد این شرار شوخ صائب سنگ را
سوز دل را چون من شیدا کنم گردآوری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۰
دل چه افتاده است در این خاکدان بندد کسی؟
در تنور سرد از بهر چه نان بندد کسی؟
پای خواب آلود منزل را نمی بیند به خواب
با زمین گیری چه طرف از آسمان بندد کسی؟
با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است
در جوانی به که این زه بر کمان بندد کسی
تا به چند از سادگی بر کشتی جسم گران
هر نفس لنگر به جای بادبان بندد کسی؟
در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاک
به که بر شاخ بلندی آشیان بندد کسی
این بیابان را به تنهایی بریدن مشکل است
چون جرس خود را مگر بر کاروان بندد کسی
از نزول درد و غم اظهار دلگیری خطاست
حیف باشد در به روی میهمان بندد کسی
چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود
دست عشق لاابالی را چسان بندد کسی؟
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
دل چرا صائب به این افسردگان بندد کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۹
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
خضر، حیرانم چه لذت می برد از زندگی
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
خضر هیهات است گردد سبز از شرمندگی
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
می کند آیینه را تاریک آب زندگی
برنمی دارد شراکت طبع ارباب طمع
خصم درویشان بود سگ از ره گیرندگی
بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی
عذر نامقبول را بر طاق نسیان نه، که نیست
مجرمان را عذرخواهی به ز سرافکندگی
دیده ای کز سرمه توفیق روشن می شود
صرف عیب خویش دیدن می کند بینندگی
از طریق کسب نتوان در نظرها شد عزیز
گوهر از صلب صدف می آورد ار زندگی
در لباس ابر باشد تیغ بازی های برق
در سواد چشم شرم آلود او بازندگی
می کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بیش
در نیام این تیغ را افزون بود برندگی
می کند با مزرع امید صائب کار برق
چون ز مقدار ضرورت بیش شد بارندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۰
جلوه برقی است نور آفتاب زندگی
گردش چشمی است دوران حباب زندگی
از وجود ما گل آلودست این آب زلال
ورنه دردی نیست در جام شراب زندگی
جلوه صبح نشاطش خنده واری بیش نیست
دل منه بر باده پا در رکاب زندگی
جز پشیمانی ندارد حاصلی عمر دراز
آه افسوسی است هر سطر از کتاب زندگی
عمر جاویدان اگر دل را نمی سازد سیاه
در سیاهی از چه پنهان است آب زندگی؟
هر نفس فردی به خاک افتد ز اوراق حواس
چون به زردی رو گذارد آفتاب زندگی
هر چه باشد نیستی در پی ندارد بیم مرگ
بر نفس پیوسته لرزد کامیاب زندگی
خاک و باد و آب و آتش را به یکدیگر گذار
درگذر از عالم پرانقلاب زندگی
سایه ارباب دولت شمع راه ظلمت است
خضر از اقبال سکندر یافت آب زندگی
خاک صحرای عدم را می شمارد توتیا
قطره زد هر کس دو روزی در رکاب زندگی
از قد خم گشته پیران ندارد هیچ شرم
از سر پل می رود پیوسته آب زندگی
گر درین عالم نبودی موج اشک و مد آه
آیه رحمت نبودی در کتاب زندگی
بر گرانخوابان بود کوتاه شبهای دراز
طول شب را چشم بیدارست آب زندگی
من شدم دلگیر صائب زین حیات پنج روز
خضر چون آورد تا امروز تاب زندگی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۶
چاره از من می کند پرهیز از بیچارگی
غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی
چاره این چاره جویان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندی ها همان بیچارگی
نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی
گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است
پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی
چاک تهمت بود اگر بر جامه یوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی
ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم
حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی
روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی
عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر
بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی
داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا
پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۸
من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟
بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟
می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی
نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۲
مرا باغ و بهاری از می گلفام بایستی
به دستی گردن مینا، به دستی جام بایستی
دماغ سیر و دورم نیست چون پیمانه و مینا
مرا در پای خم چون خشت خم آرام بایستی
پریشان می کند آزادی اوراق حواسم را
پر و بال مرا شیرازه ای از دام بایستی
اگر می بود مجنون مرا ذوق نظربازی
مرا هم شوخ چشمی از غزالان رام بایستی
چه ناخوش می گذشت اوقات عمر ما چو بیدردان
اگر وقت خوشی ما را هم از ایام بایستی
برآرد دود روی آتشین از خرمن هستی
مرا راهی به مجمر همچو عود خام بایستی
ز کوه صبر و طاقت ساده می شد وادی امکان
من بی تاب را گر لنگر آرام بایستی
ز دستم رفت چون سررشته آغاز از غفلت
ز آگاهی به کف اندیشه انجام بایستی
ز بدبختی نیم چون لایق بوس و کنار او
مرا دلخوش کنی از نامه و پیغام بایستی
ندیدم از زبان چرب خود، کامی به جز تلخی
مرا هم طالعی از قند چون بادام بایستی
به تنهایی کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟
درین وحشت سرا یک رند خون آشام بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۵
زمین از دامن تر عالم آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۶
از موج گریه ما بر فلک اختر کند بازی
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازی
عبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهم
سر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازی
ز زور باده من شیشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان این باده در ساغر کند بازی؟
سر مژگان خونریز تو آسایش نمی داند
ز شوخی آب این شمشیر با جوهر کند بازی
سزاوار دل بی تاب صحرایی نمی یابم
سپند من مگر در وادی محشر کند بازی
مرا چون اشک هر سو می دواند چشم پر کاری
که هر مژگان او در عالم دیگر کند بازی
به بازی بازی از من می برد دل طفل بی باکی
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازی
تمام روز دارد داغ از شوخی معلم را
تمام شب نشیند گوشه ای از بر کند بازی!
تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نماید آب در گوهر کند بازی
گشاید چون دهن، شیرینی جان می شود ارزان
زند چون مهر بر لب قیمت شکر کند بازی
دل دیوانه ای دارم که بر زنجیر می خندد
سر شوریده ای دارم که با خنجر کند بازی
ز سوز جان کف خاکستری گردید آخر دل
سپندی تا به کی در عرصه مجمر کند بازی؟
اگر من از ضمیر روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با دیده اختر کند بازی
چنان آیینه دل را زنم بر سنگ بی رحمی
که دل در سینه گردون بدگوهر کند بازی
غبار جسم تا کی پرده رخسار جان باشد؟
کسی تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازی؟
چه بال و پر گشاید دل به زیر آسمان صائب؟
چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۸
بوسه از کنج لب یار نخورده است کسی
ره به گنجینه اسرار نبرده است کسی
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار
دامن ابر بهاران نفشرده است کسی
آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلی ایام نخورده است کسی
غیر از آن کس که سر خود به گریبان برده است
گوی توفیق ازین عرصه نبرده است کسی
داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب؟
در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۷
هزار حیف که از رهگذار بی بصری
نیافتم خبری از جهان بی خبری
درین بهار که فصل چراندن نظرست
در آشیانه به سر بردم از شکسته پری
فغان که خرج زمین شد تمام در خامی
ز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذری
همان ز بیم شکستن به خویش می لرزد
اگر چه شیشه بود در دکان شیشه گری
رسید بید به وصل نبات آخر کار
به شکوه تلخ مکن کام خود ز بی ثمری
به نور عاریه فربه مشو که عمر هلال
به یک دو هفته ز ایام می شود سپری
مخور ز دل سیهی بر دل سحرخیزان
که هست تیغ دودم آه و ناله سحری
ز من توقع پیغام و نامه بی خبری است
که عقل و هوش من از رفتن تو شد سفری
به آفتاب رسانید خویش را شبنم
به نیم چشم زدن از طریق دیده وری
مسنج ساده رخان را به نوخطان، که بود
صفای چهره بدیهی و حسن خط نظری
عیار حسن گلوسوز را چه می دانند؟
ندیده اند گروهی که چهره شکری
خبر چگونه توانم گرفت از دگران؟
که من ز خویش ندارم خبر ز بی خبری
دراز کن به اثر عمر خویش را صائب
که هست مرگ دگر در زمانه بی اثری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۹
ز عشق شد همه غم های بی شمار یکی
یکی هزار شد چون شود هزار یکی
ز آشکار و نهانی که می رسد به نظر
نهان یکی است درین بزم و آشکار یکی
دو برگ نیست موافق ز صنع رنگ آمیز
اگر چه هست درین بوستان بهار یکی
شرار در جگر سنگ چشم بینا یافت
نشد گشاده شود چشم اعتبار یکی
به هر دلی نکند درد و داغ عشق اقبال
به داغ شه نرسد از دو صد شکار یکی
ز رهروان که درین ره غبار گردیدند
نخاست همچو من از خاک انتظار یکی
ز اختیار، فضولی است گفتگو کردن
به عالمی که بود صاحب اختیار یکی
به هر چه چشم گشایی چو آب درگذرست
درین ریاض بود سرو پایدار یکی
به روزگار جوانی شکسته دل بودم
خزان گلشن من بود با بهار یکی
ز نامه ها که نوشتم به خون دل صائب
مرا بس است اگر می رسد به یار یکی