عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
مرا طاقت نمیباشد جدایی کردن از جانان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را میکشیم اینجا و آنجا بیخبر جانان
که را بودی جوانمردی که پیغامی بیاوردی
چه میگویم سبک روحی محال است از گرانجانان
در آن سنگیندلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمیشاید گرفت از سستپیمانان
ملامت میکنند آنرا که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست اینجا خوردهیی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاریها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را میکشیم اینجا و آنجا بیخبر جانان
که را بودی جوانمردی که پیغامی بیاوردی
چه میگویم سبک روحی محال است از گرانجانان
در آن سنگیندلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمیشاید گرفت از سستپیمانان
ملامت میکنند آنرا که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست اینجا خوردهیی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاریها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
چه غم که نیست مرا حاصل ای مسلمانان
ز چشمِ شوخ و دلِ غافل ای مسلمانان
دلم ز دیده شود مبتلا و جان از دل
فغان ز دیده و آه از دل ای مسلمانان
حسد برند که پیوسته عاشقی چه کنم
چو در ازل نبدم مقبل ای مسلمانان
ز اضطرابِ به دریافتاده بیخبرست
قرار یافته بر ساحل ای مسلمانان
ز خرقه سیر شدم مولعِ خراباتم
به خانقاه نیام مایل ای مسلمانان
به یک پیاله می اثباتِ پارسایی را
هزار توبه کنم باطل ای مسلمانان
همان نزاریِ مستم کز اعتبار انگشت
ز دستِ من بگزد عاقل ای مسلمانان
ز چشمِ شوخ و دلِ غافل ای مسلمانان
دلم ز دیده شود مبتلا و جان از دل
فغان ز دیده و آه از دل ای مسلمانان
حسد برند که پیوسته عاشقی چه کنم
چو در ازل نبدم مقبل ای مسلمانان
ز اضطرابِ به دریافتاده بیخبرست
قرار یافته بر ساحل ای مسلمانان
ز خرقه سیر شدم مولعِ خراباتم
به خانقاه نیام مایل ای مسلمانان
به یک پیاله می اثباتِ پارسایی را
هزار توبه کنم باطل ای مسلمانان
همان نزاریِ مستم کز اعتبار انگشت
ز دستِ من بگزد عاقل ای مسلمانان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
بساز بر بط و برزن رهِ قلندریان
قلندری چو بگفتی چه حاجت است بیان
ز دستِ ساقیِ وحدت بنوش باده شوق
ز خویشتن به در آی و عیان ببین به عیان
گرت به بتکده خواند کمر زدین بگشای
ورت به کفر اشارت کند ببند میان
که گر گناه به فرمان کنی بود طاعت
و گر خلاف کنی طاعتت بود عصیان
تو تا برون نروی پاک در نیاید دوست
مکن به شرکتِ خویش این یگانگی به زیان
تو دور میروی و او بسی قریبترست
هزار بار به جانِ تو از رگِ شریان
به ترّهات مکن التفات زان که بود
چو خشت بر سرِ دریا حدیثِ بیبنیان
به جز کلامِ محقّق دگر محال و مجاز
به جز هدایتِ مولا دگر همه هذیان
نزاریا تو پس آن گه تمام مست شوی
که نیمجرعه به کامت رسد ز جامِ کیان
قلندری چو بگفتی چه حاجت است بیان
ز دستِ ساقیِ وحدت بنوش باده شوق
ز خویشتن به در آی و عیان ببین به عیان
گرت به بتکده خواند کمر زدین بگشای
ورت به کفر اشارت کند ببند میان
که گر گناه به فرمان کنی بود طاعت
و گر خلاف کنی طاعتت بود عصیان
تو تا برون نروی پاک در نیاید دوست
مکن به شرکتِ خویش این یگانگی به زیان
تو دور میروی و او بسی قریبترست
هزار بار به جانِ تو از رگِ شریان
به ترّهات مکن التفات زان که بود
چو خشت بر سرِ دریا حدیثِ بیبنیان
به جز کلامِ محقّق دگر محال و مجاز
به جز هدایتِ مولا دگر همه هذیان
نزاریا تو پس آن گه تمام مست شوی
که نیمجرعه به کامت رسد ز جامِ کیان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
کی تواند هرکس از خود عاشقی بر ساختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بیغرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بیخبر تا کی زهستی لاف دینداری زدن
بینشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشهدان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بیغرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بیخبر تا کی زهستی لاف دینداری زدن
بینشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشهدان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
چه بایدم دلِ شوریده درجهان بستن
که راست طاقتِ چندین به صبر بنشستن
اگر ز مطرب و میخانه توبه دادندم
هنوز توبه نکردم ز توبه بشکستن
گدایِ کویِ خراباتیان بُدن به از آنک
به عنف سلطنتی کردن و دلی خستن
به مذهبِ من اگر عارفی تفاوت نیست
ردا فکندن و زنّار بر میان بستن
کمالِ اهلِ تصوّف به چیست میدانی
به معرفت، نه به برجستن و فرو جستن
نتیجه ای ز کراماتِ اولیا آن است
که هم چو مریمِ دوشیزهاند آبستن
نزاریا چه کنی قصه چاره چیست همین
ز خویشتن ببریدن به دوست پیوستن
گرت مقامِ قرار آرزو کند باید
ز استحالتِ دنیا و آخرت رستن
که راست طاقتِ چندین به صبر بنشستن
اگر ز مطرب و میخانه توبه دادندم
هنوز توبه نکردم ز توبه بشکستن
گدایِ کویِ خراباتیان بُدن به از آنک
به عنف سلطنتی کردن و دلی خستن
به مذهبِ من اگر عارفی تفاوت نیست
ردا فکندن و زنّار بر میان بستن
کمالِ اهلِ تصوّف به چیست میدانی
به معرفت، نه به برجستن و فرو جستن
نتیجه ای ز کراماتِ اولیا آن است
که هم چو مریمِ دوشیزهاند آبستن
نزاریا چه کنی قصه چاره چیست همین
ز خویشتن ببریدن به دوست پیوستن
گرت مقامِ قرار آرزو کند باید
ز استحالتِ دنیا و آخرت رستن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
یک تار موی از آن سر زلفین پر فتن
ارزد هزار جان گرامی به نزد من
سهل است گر سرم برود در پی وفا
نازک دل التفات نماید به جان و تن
ما را نه برگ غنچه و نه صبر عندلیب
کردیم از انتظار چو گل پاره پیرهن
محبوب در حجاب و رقیب ایستاده پیش
گل در کنار نغز بود خار در چمن
لعل مذاب در کف و در عدن به بحر
نقد بهشت عدن به از نسیه ی عدن
استاده ایم بندگی نقد وقت را
آزادگان به نسیه نباشند مرتهن
ای محتسب به هرزه در و بام ما مکاو
وی مفتعل به خیره بن و بیخ خود مکن
ما آشکار توبه شکستیم و تو نهان
با ماه کلاه گوشه ی دولت فرو فکن
ما را به احتساب تو آخر چه حاجت است
کم نیست افتعال رقیب از صد اهرمن
آنک سیه دلی به دو رویی هزار سر
و آنک سبک سری به گرانی هزار من
زاری نزاریا که خلاصت به فضل حق
ممکن بود دگر ز رقیبان به هیچ فن
ارزد هزار جان گرامی به نزد من
سهل است گر سرم برود در پی وفا
نازک دل التفات نماید به جان و تن
ما را نه برگ غنچه و نه صبر عندلیب
کردیم از انتظار چو گل پاره پیرهن
محبوب در حجاب و رقیب ایستاده پیش
گل در کنار نغز بود خار در چمن
لعل مذاب در کف و در عدن به بحر
نقد بهشت عدن به از نسیه ی عدن
استاده ایم بندگی نقد وقت را
آزادگان به نسیه نباشند مرتهن
ای محتسب به هرزه در و بام ما مکاو
وی مفتعل به خیره بن و بیخ خود مکن
ما آشکار توبه شکستیم و تو نهان
با ماه کلاه گوشه ی دولت فرو فکن
ما را به احتساب تو آخر چه حاجت است
کم نیست افتعال رقیب از صد اهرمن
آنک سیه دلی به دو رویی هزار سر
و آنک سبک سری به گرانی هزار من
زاری نزاریا که خلاصت به فضل حق
ممکن بود دگر ز رقیبان به هیچ فن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
ای روح من در قلب تو چون جان تو در جسم تن
این جا نداند هر کسی تا من تو ام یا خود تو من
نی نی غلط کردم توای فی الجمله بی تو من کی ام
آنجا که تو یک دل شوی با من نماند جان و تن
آن جا که از مایی ما با ما نماند ما و من
گو عقل خودبینی مکن گو جسم از جان بر شکن
چون بی جهت گردد جهت چون بی مکان باشد مکان
شاید که این جا گویمش در لامکان دارد وطن
هان هان نزاری بس که بس از حد ببردی دم مزن
در ذات واحد جز احد کس را بود حد سخن
این جا نداند هر کسی تا من تو ام یا خود تو من
نی نی غلط کردم توای فی الجمله بی تو من کی ام
آنجا که تو یک دل شوی با من نماند جان و تن
آن جا که از مایی ما با ما نماند ما و من
گو عقل خودبینی مکن گو جسم از جان بر شکن
چون بی جهت گردد جهت چون بی مکان باشد مکان
شاید که این جا گویمش در لامکان دارد وطن
هان هان نزاری بس که بس از حد ببردی دم مزن
در ذات واحد جز احد کس را بود حد سخن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
نمیتوان دل یاری زخود بیازردن
نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن
میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر
مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن
مگر به چاره بر لب کشند جان مرا
به هیچ وجه دگر نیست چاره یی کردن
مشنع متعضب مگر نمی داند
که صبغت الله نتوان به حیله بستردن
به لا نسلّم چیزی مسلّمت نشود
چه سود آیت باطل به حجت آوردن
ترا به عقل و گرعقل را به تو چون است
کدام یک به دگر واجب است بسپردن
نه مرغ دانه ی دنیایم ای خطا بینان
چه حاصل است شما را ز دام گستردن
من از مشیمه ی فطرت وجود یافته ام
به هرزه دایه ی عشقم نخواست پروردن
چه سود سنگ ملامت زدن نزاری را
که مانده در گل عشقم ز پای تا گردن
نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن
میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر
مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن
مگر به چاره بر لب کشند جان مرا
به هیچ وجه دگر نیست چاره یی کردن
مشنع متعضب مگر نمی داند
که صبغت الله نتوان به حیله بستردن
به لا نسلّم چیزی مسلّمت نشود
چه سود آیت باطل به حجت آوردن
ترا به عقل و گرعقل را به تو چون است
کدام یک به دگر واجب است بسپردن
نه مرغ دانه ی دنیایم ای خطا بینان
چه حاصل است شما را ز دام گستردن
من از مشیمه ی فطرت وجود یافته ام
به هرزه دایه ی عشقم نخواست پروردن
چه سود سنگ ملامت زدن نزاری را
که مانده در گل عشقم ز پای تا گردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن
هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن
به تو دادیم همه جان و جهان و دل و دین
جان به نوباوه نشاید سوی جانان بردن
ای همه شادی جان ها به جمال رخ تو
غم بیهوده از این پس نتوانم خوردن
روی در روی جمال تو کنم بی من و ما
حق تسلیم چه باشد به محق بسپردن
من دگر در خودی خود نتوانم پیوست
خارج عقل بود دشمن جان پروردن
ترک دل داری و دل دوستی خود کردیم
تا نباید دلی از بهر دلی ازردن
با تو دارم همه الا به تو ام رویی نیست
فطرت است این نتوانم متبدل کردن
نتوانم رقم دوستی از لوح ازل
به خیالات ز آیینه ی جان بستردن
وقت بخشایش اگر دست نزاری گیری
دولت آن است که در پای تو باید مردن
هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن
به تو دادیم همه جان و جهان و دل و دین
جان به نوباوه نشاید سوی جانان بردن
ای همه شادی جان ها به جمال رخ تو
غم بیهوده از این پس نتوانم خوردن
روی در روی جمال تو کنم بی من و ما
حق تسلیم چه باشد به محق بسپردن
من دگر در خودی خود نتوانم پیوست
خارج عقل بود دشمن جان پروردن
ترک دل داری و دل دوستی خود کردیم
تا نباید دلی از بهر دلی ازردن
با تو دارم همه الا به تو ام رویی نیست
فطرت است این نتوانم متبدل کردن
نتوانم رقم دوستی از لوح ازل
به خیالات ز آیینه ی جان بستردن
وقت بخشایش اگر دست نزاری گیری
دولت آن است که در پای تو باید مردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
باش گو چون رگ جان خون رزم در گردن
باده گر رنگ جگر دارد جان پرورم است
کار من چیست جگر خوردن جان پروردن
من اگر خون نخورم از رگ جان و دهنش
از لب جام به جز خون چه توانم خوردن
عاشقی پیشه ی من بود وگر تازه کنم
بدعتی نیست که خواهم به جهان آوردن
زخم عشق است کزو مرهم جان ساخته اند
پس از این زخم به صد جان نتوان آزردن
علم و فضل و خرد و عقل ندانم که به عشق
هیچ درمان دگر نیست به جز بسپردن
شاه فرمود در اثنای حدیثی که بگوی
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
بنده هم از ره الناسُ علی دین ملوک
بو که این توبه تواند به قیامت بردن
چند گویند نزاری دل و دین داد به درد
منم و دّردی درد ار نبود می دردَن
باش گو چون رگ جان خون رزم در گردن
باده گر رنگ جگر دارد جان پرورم است
کار من چیست جگر خوردن جان پروردن
من اگر خون نخورم از رگ جان و دهنش
از لب جام به جز خون چه توانم خوردن
عاشقی پیشه ی من بود وگر تازه کنم
بدعتی نیست که خواهم به جهان آوردن
زخم عشق است کزو مرهم جان ساخته اند
پس از این زخم به صد جان نتوان آزردن
علم و فضل و خرد و عقل ندانم که به عشق
هیچ درمان دگر نیست به جز بسپردن
شاه فرمود در اثنای حدیثی که بگوی
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
بنده هم از ره الناسُ علی دین ملوک
بو که این توبه تواند به قیامت بردن
چند گویند نزاری دل و دین داد به درد
منم و دّردی درد ار نبود می دردَن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
ضرورت است جدایی ز دل ستان کردن
به خویشتن که تواند وداع جان کردن
مرا قبول نمی باشد ارکسی گوید
که خو زهم دم دیرینه وا توان کردن
چه خوش ترست علی رغم جان دشمن را
نظر به روی دل آرای دوستان کردن
عذاب دوزخ اهل دل ار بدانی نیست
مگر مفراقت یار مهربان کردن
بگویمش که دوا چیست هر که می خواهد
که رو به دوست کند پشت بر جهان کردن
مرا مگوی که بستان خوش است و بلبل مست
خموش باز نمی باشد از فغان کردن
غنیمت است تو باری برو که خاطر ما
نمی رود به تماشای بوستان کردن
کسی رود به تفرج که رغبتش باشد
نظر به یاسمن و باغ و ارغوان کردن
هزار بار بگفتم نزاریا که سفر
نه کار توست نباید که امتحان کردن
مجال زور نباشد به لاف گاه قوی
خطاست دست به سر پنجه در میان کردن
به خویشتن که تواند وداع جان کردن
مرا قبول نمی باشد ارکسی گوید
که خو زهم دم دیرینه وا توان کردن
چه خوش ترست علی رغم جان دشمن را
نظر به روی دل آرای دوستان کردن
عذاب دوزخ اهل دل ار بدانی نیست
مگر مفراقت یار مهربان کردن
بگویمش که دوا چیست هر که می خواهد
که رو به دوست کند پشت بر جهان کردن
مرا مگوی که بستان خوش است و بلبل مست
خموش باز نمی باشد از فغان کردن
غنیمت است تو باری برو که خاطر ما
نمی رود به تماشای بوستان کردن
کسی رود به تفرج که رغبتش باشد
نظر به یاسمن و باغ و ارغوان کردن
هزار بار بگفتم نزاریا که سفر
نه کار توست نباید که امتحان کردن
مجال زور نباشد به لاف گاه قوی
خطاست دست به سر پنجه در میان کردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
مبارک است ملاقات دوستان کردن
به روی هم دم خود بامداد می خوردن
شراب بستدن و بی مکاس نوشیدن
نه عذر و دفع و فریب و بهانه آوردن
ز روزگار برآسودن و نه خود ز کسی
نه نیز هیچ کس از خویشتن بیازدن
نیاز کردن و پوزش نمودن از سر شوق
طرب نمودن و فرش نشاط گستردن
غذای روح به احکام عشق و مهر و می است
خوش است جان به می و مهر دوست پروردن
برون شدن ز خودیِ خود از ره تسلیم
به مقتدای به حق لازم است بسپردن
سر نیاز چو آدم به عذر و عجز بنه
که چون بلیس تکبر خطا بود کردن
نزاریا سر تسلیم نه به حکم قضا
که معتقد به کمند رضا دهد گردن
ز روی آینه ی خاطرت به صیقل می
علی الضروره بباید غبار بستردن
به روی هم دم خود بامداد می خوردن
شراب بستدن و بی مکاس نوشیدن
نه عذر و دفع و فریب و بهانه آوردن
ز روزگار برآسودن و نه خود ز کسی
نه نیز هیچ کس از خویشتن بیازدن
نیاز کردن و پوزش نمودن از سر شوق
طرب نمودن و فرش نشاط گستردن
غذای روح به احکام عشق و مهر و می است
خوش است جان به می و مهر دوست پروردن
برون شدن ز خودیِ خود از ره تسلیم
به مقتدای به حق لازم است بسپردن
سر نیاز چو آدم به عذر و عجز بنه
که چون بلیس تکبر خطا بود کردن
نزاریا سر تسلیم نه به حکم قضا
که معتقد به کمند رضا دهد گردن
ز روی آینه ی خاطرت به صیقل می
علی الضروره بباید غبار بستردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
نخواهم هرگز از می توبه کردن
نمی ترسم ز خون رز به گردن
به روی دوستان تا می توان خورد
نخواهم اندُهِ بی هوده خوردن
اگر صد سال خواهم در جهان بود
بباید عاقبت ناچار مردن
نخواهد بود دنیا باکسی دوست
چرا باید به دشمن دل سپردن
دل عاشق چو باشد لوح محفوظ
نشاید نقش عشق از دل ستردن
نزاری مست باش اینجا که آنجا
نشاید جز محبت هیچ بردن
نمی ترسم ز خون رز به گردن
به روی دوستان تا می توان خورد
نخواهم اندُهِ بی هوده خوردن
اگر صد سال خواهم در جهان بود
بباید عاقبت ناچار مردن
نخواهد بود دنیا باکسی دوست
چرا باید به دشمن دل سپردن
دل عاشق چو باشد لوح محفوظ
نشاید نقش عشق از دل ستردن
نزاری مست باش اینجا که آنجا
نشاید جز محبت هیچ بردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
به گدایان نرسد شاه سواری کردن
عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن
نه چو حلاجی انا الحق نتوانی گفتن
نه خدایی لمن الملک نیاری کردن
پادشاهی و جهان داری و فرمان رانی
هیچ ازین ها نتوانی چونه یاری کردن
مال پوشیدن و چون مار نشستن بر گنج
هم چو اعما بود و آینه داری کردن
احمقی باشد و با مزبله در زیر بغل
دعوی رایحه ی مشک ِ تتاری کردن
آخر ای یار عزیز آن چه نداری مطلب
چیست با نفس شریف این همه خواری کردن
حسد و بغض و تعصب نکنند اهل صفا
دوستی باید و دل داری و یاری کردن
اگرت چشم به بخشایش بخشاینده ست
بایدت گوش به تنبیهِ نزاری کردن
زور و زر هر دو وبالند بنه گردن طوع
چاره ای نیست نزاری تو و زاری کردن
عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن
نه چو حلاجی انا الحق نتوانی گفتن
نه خدایی لمن الملک نیاری کردن
پادشاهی و جهان داری و فرمان رانی
هیچ ازین ها نتوانی چونه یاری کردن
مال پوشیدن و چون مار نشستن بر گنج
هم چو اعما بود و آینه داری کردن
احمقی باشد و با مزبله در زیر بغل
دعوی رایحه ی مشک ِ تتاری کردن
آخر ای یار عزیز آن چه نداری مطلب
چیست با نفس شریف این همه خواری کردن
حسد و بغض و تعصب نکنند اهل صفا
دوستی باید و دل داری و یاری کردن
اگرت چشم به بخشایش بخشاینده ست
بایدت گوش به تنبیهِ نزاری کردن
زور و زر هر دو وبالند بنه گردن طوع
چاره ای نیست نزاری تو و زاری کردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
مرا به فخر بود طوق فقر در گردن
خطا بود به نعیم خسان طمع کردن
ز لحم خوک غذا ساختن بسی بهتر
که جان و تن به طعام یتیم پروردن
به گلخن از پی نان ریزه راستی به از آن
به ظلم طاق و رواق از فلک برآوردن
ز بار فاقه تن آزده باش و دل خسته
روا مدار کسی را زخود بیازردن
محاسب دگرانی به وقت داد و ستد
حساب کن که چه خواهی برای خود بردن
بس است مظلمه ی بی گناه مورچه ای
کجا بری به شتروار بار بر گردن
دل از حیات مجازی برآر از آن اندیش
که عاقبت به ضرورت ببایدت مردن
به آب توبه برآورنزاریا غسلی
بشوی دست ز دردی که خشک شد در دَن
به می مناز که حلقت زمانه چون انگور
به دست حادثه ناگه بخواهد افشردن
خطا بود به نعیم خسان طمع کردن
ز لحم خوک غذا ساختن بسی بهتر
که جان و تن به طعام یتیم پروردن
به گلخن از پی نان ریزه راستی به از آن
به ظلم طاق و رواق از فلک برآوردن
ز بار فاقه تن آزده باش و دل خسته
روا مدار کسی را زخود بیازردن
محاسب دگرانی به وقت داد و ستد
حساب کن که چه خواهی برای خود بردن
بس است مظلمه ی بی گناه مورچه ای
کجا بری به شتروار بار بر گردن
دل از حیات مجازی برآر از آن اندیش
که عاقبت به ضرورت ببایدت مردن
به آب توبه برآورنزاریا غسلی
بشوی دست ز دردی که خشک شد در دَن
به می مناز که حلقت زمانه چون انگور
به دست حادثه ناگه بخواهد افشردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
صعب کاریست سرآسیمه ی ایام شدن
بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن
می روم بی خود و باخود زجفا می گویم
تا کی از دست دل انگشت کشِ عام شدن
یک قدم را که نهادم دم رفتن بر دوست
وقت رجعت نتوان باز به ده گام شدن
پیش ما روی نکونیست دریغ ارنه رواست
از پی روی نکو رفتن و بدنام شدن
گر خردمند بود مرد چو پیش آید کار
بایدش اول از آغاز به انجام شدن
این همان دانه ی زرق است نزاری هش دار
مصلحت نیست دگر باره سوی دام شدن
مغز دین در سر سودای هوس نتوان کرد
از پی حرمت کافر نتوان خام شدن
منزل بادیه دور است و سحر گه نزدیک
دشمنان خفته صواب است به هنگام شدن
حوریان منتظر آن که ببینند و تو را
شرم ناید چو مُغ آخر برِ اصنام شدن
بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن
می روم بی خود و باخود زجفا می گویم
تا کی از دست دل انگشت کشِ عام شدن
یک قدم را که نهادم دم رفتن بر دوست
وقت رجعت نتوان باز به ده گام شدن
پیش ما روی نکونیست دریغ ارنه رواست
از پی روی نکو رفتن و بدنام شدن
گر خردمند بود مرد چو پیش آید کار
بایدش اول از آغاز به انجام شدن
این همان دانه ی زرق است نزاری هش دار
مصلحت نیست دگر باره سوی دام شدن
مغز دین در سر سودای هوس نتوان کرد
از پی حرمت کافر نتوان خام شدن
منزل بادیه دور است و سحر گه نزدیک
دشمنان خفته صواب است به هنگام شدن
حوریان منتظر آن که ببینند و تو را
شرم ناید چو مُغ آخر برِ اصنام شدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
مرا ز دیده چه حاصل مگر به رویِتو دیدن
مرا چه فایده از دل مگر ز جز تو بریدن
مرا ز کفر وز دین بس من و غمِ تو ازین پس
نه لایق است به هر کس محبّتِ تو گُزیدن
وجود تا نسپارد محلِ راز ندارد
هواپرست نیارد به صحبتِ تو رسیدن
ترا به جز تو نداند که عقل خیره بماند
کدام دیده تواند به رویِ تو نگریدن
هدایتِ تو بر آنم کزین برآرد و زانم
به خویشتن نتوانم ز خویشتن برهیدن
دلا حجابِ کدورت مپوش در سرِ صورت
کزین قفس به ضرورت ببایدت بپریدن
به جز بهانه ندانی به جز فسانه نخوانی
چه سود چون نتوانی حدیثِ عشق شنیدن
اگر نه منکر راهی چرا حریصِ گناهی
ز حد گذشت نخواهی عنانِ فسق کشیدن
مگر که توبه پذیرد منزّهی که نمیرد
چو مرگ پای بگیرد چه سود دست گزیدن
ز جهل مست و خرابی هنوز مولعِ خوابی
چنین نجات نیابی ببایدت طلبیدن
چو آن کمال نداری که سر به عجز درآری
شرابِ شوق نزاری نه کارِ توست چشیدن
چو زخمِ خار تحمّل نمیکنی ز پیِ گل
مکن خروش چو بلبل میاز دست به چیدن
مرا چه فایده از دل مگر ز جز تو بریدن
مرا ز کفر وز دین بس من و غمِ تو ازین پس
نه لایق است به هر کس محبّتِ تو گُزیدن
وجود تا نسپارد محلِ راز ندارد
هواپرست نیارد به صحبتِ تو رسیدن
ترا به جز تو نداند که عقل خیره بماند
کدام دیده تواند به رویِ تو نگریدن
هدایتِ تو بر آنم کزین برآرد و زانم
به خویشتن نتوانم ز خویشتن برهیدن
دلا حجابِ کدورت مپوش در سرِ صورت
کزین قفس به ضرورت ببایدت بپریدن
به جز بهانه ندانی به جز فسانه نخوانی
چه سود چون نتوانی حدیثِ عشق شنیدن
اگر نه منکر راهی چرا حریصِ گناهی
ز حد گذشت نخواهی عنانِ فسق کشیدن
مگر که توبه پذیرد منزّهی که نمیرد
چو مرگ پای بگیرد چه سود دست گزیدن
ز جهل مست و خرابی هنوز مولعِ خوابی
چنین نجات نیابی ببایدت طلبیدن
چو آن کمال نداری که سر به عجز درآری
شرابِ شوق نزاری نه کارِ توست چشیدن
چو زخمِ خار تحمّل نمیکنی ز پیِ گل
مکن خروش چو بلبل میاز دست به چیدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
ز بامِ مسجد الأقصی مؤذّن
چو قامت گفت نتوان بود ساکن
به راحی کن دوایِ دردِ مخمور
که باشد صاف همچون روحِ مؤمن
غلط در وعدهی فردا نداری
مشبِّه نیستی ای یارِ موقن
جزا المحسنین برخوان و در ده
یکی را دَه دهد و الله محسن
به نامحرم مده حرمت نگهدار
امانت چون دهی بر دستِ خائن
علاجِ جهل اگر بقراط باشی
مکن بگذر ز علّتهایِ مزمن
موافق باش و از ضدّان حذر کن
که نبود ممتنع هرگز چو ممکن
من و تو هر دو مجبوریم و محکوم
نخواندهستی که المقدور کاین
نخواهی خورد بیش از روزیِ خویش
چه خواهی کرد از انبار و خزاین
به پایِ خنب در می خانه بنشین
همینت بس ز ارکان و معادن
ز نام و ننگ بیرون آی و اینک
مقابیحت بدل شد با محاسن
مرا باری نماندهست آرزویی
بدیدم آن چه ميباید معاین
نشسته بر سرِ گنجینهی خویش
اگر در بیرجندم ور به قاین
چه باک ار در خراباتی به ظاهر
چو در بیت اللهی دایم به باطن
نزاری بعد از این آزاد و فارغ
تویی و گنجِفقر و کُنجِ ایمن
چو قامت گفت نتوان بود ساکن
به راحی کن دوایِ دردِ مخمور
که باشد صاف همچون روحِ مؤمن
غلط در وعدهی فردا نداری
مشبِّه نیستی ای یارِ موقن
جزا المحسنین برخوان و در ده
یکی را دَه دهد و الله محسن
به نامحرم مده حرمت نگهدار
امانت چون دهی بر دستِ خائن
علاجِ جهل اگر بقراط باشی
مکن بگذر ز علّتهایِ مزمن
موافق باش و از ضدّان حذر کن
که نبود ممتنع هرگز چو ممکن
من و تو هر دو مجبوریم و محکوم
نخواندهستی که المقدور کاین
نخواهی خورد بیش از روزیِ خویش
چه خواهی کرد از انبار و خزاین
به پایِ خنب در می خانه بنشین
همینت بس ز ارکان و معادن
ز نام و ننگ بیرون آی و اینک
مقابیحت بدل شد با محاسن
مرا باری نماندهست آرزویی
بدیدم آن چه ميباید معاین
نشسته بر سرِ گنجینهی خویش
اگر در بیرجندم ور به قاین
چه باک ار در خراباتی به ظاهر
چو در بیت اللهی دایم به باطن
نزاری بعد از این آزاد و فارغ
تویی و گنجِفقر و کُنجِ ایمن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
ای عشق میتوانی بر کلّ و جزوِ ما زن
حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن
ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده
ز آبِ حیات آتش در کلّههایِ ما زن
چون باده در قنینه یعنی در آبگینه
از ما ببر غمِ دل با ما دمِ صفا زن
رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان
تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن
باری هوایِ ما کن ما را ز ما جدا کن
وآنگه به کینِ کینه بر بُن گهِ هوا زن
دعویِ استقامت با نفس منقطع کن
مسمارِ صلح از آن پس بر نعل ماجرا زن
از شش جهات بگذر با کاینات منگر
بر چاسویِ وحدت لبّیکِ بیریا زن
از صدمهی زلازل بر هم فکن جهان را
مغزِ زمین برآور بر تارکِ سما زن
جامِ وصال خواهی میکش خمارِ هجران
دست از مراد بگسل در دامنِ وفا زن
گر بایدت نزاری کز خود خلاص یابی
ناقوسبینوایی بر بامِ انزوا زن
حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن
ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده
ز آبِ حیات آتش در کلّههایِ ما زن
چون باده در قنینه یعنی در آبگینه
از ما ببر غمِ دل با ما دمِ صفا زن
رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان
تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن
باری هوایِ ما کن ما را ز ما جدا کن
وآنگه به کینِ کینه بر بُن گهِ هوا زن
دعویِ استقامت با نفس منقطع کن
مسمارِ صلح از آن پس بر نعل ماجرا زن
از شش جهات بگذر با کاینات منگر
بر چاسویِ وحدت لبّیکِ بیریا زن
از صدمهی زلازل بر هم فکن جهان را
مغزِ زمین برآور بر تارکِ سما زن
جامِ وصال خواهی میکش خمارِ هجران
دست از مراد بگسل در دامنِ وفا زن
گر بایدت نزاری کز خود خلاص یابی
ناقوسبینوایی بر بامِ انزوا زن