عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۶ - در مرثیۀ فخرالدین
گزین فخر دین ، آن شجاعی، که چرخ
مرو را بمردی قرینه ندید
بجام رضا همچو مردان مرد
شراب قضا بستد و در کشید
ز دار فنا شد بدار بقا
در آن خطه جای اقامت گزید
مپنداردا، هیچ کوته نظر
که آن شخص در زیر خاک آرمید
بلی ، از جهان فرومایه رفت
و لیکن بفردوس اعلی رسید
بپر سعادت چو روح الامین
بدین سقف زنگارگون بر پرید
چو از عیب هاجان او پاک باد
برون رفت ازین خاکدان پلید
مرو را بمردی قرینه ندید
بجام رضا همچو مردان مرد
شراب قضا بستد و در کشید
ز دار فنا شد بدار بقا
در آن خطه جای اقامت گزید
مپنداردا، هیچ کوته نظر
که آن شخص در زیر خاک آرمید
بلی ، از جهان فرومایه رفت
و لیکن بفردوس اعلی رسید
بپر سعادت چو روح الامین
بدین سقف زنگارگون بر پرید
چو از عیب هاجان او پاک باد
برون رفت ازین خاکدان پلید
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - در جواب ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در حق ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
طبعت ، ای صابران اسمعیل
هست دریا ، که درهمی زاید
لفظ تو گوش و گردن معنی
بجواهر همی بیاراید
نثر تو شمع انس افروزد
نظم تو روح روح افزاید
عقدهایی که در علو م افتد
همه جز خاطر تو نگشاید
قصب سبق دست رتبت تو
در بلندی ز چرخ برباید
ز نک خورده حسام دانش را
صیقل فکرت تو بزداید
از چار طبع در دو زبان
یک هنرمند چون تو ننماید
دست تو دامن شرف گیرد
پای تو تارک فلک ساید
فضل را روزگار کی پوشد ؟
کسب بگل آفتاب ننداید
خصم گر زشت گویدد ، دریا
بدهان سگی نیالاید
کلک پیراسته سر تو ، همه
زلف ابکار نظم پیراید
با تو ای پیر عقل برنا بخت
هیچ برنا و پیر برناید
فلک فضلی و مآثر تو
چون فلک تا ابد نفرساید
طبعت آن بوته شد ، که جز دروی
عقل زر هنر نیالاید
نایبات فلک بناب بلا
جگر حاسد تو می خاید
هست در سیرت و سریرت تو
از بزرگی هر آنچه می باید
نظم ، کز طبع تو رود ، در حال
همه آفاق را بپیماید
روح مجروح را طبیب خرد
دارو از گفتهٔ تو فرماید
عندلیبم خطاب کردستی
هر خطابی که تو کنی شاید
عندلیبیست این رهی ، که بعمر
جز ثنای تو هیچ نسراید
می ستاید ترا و در هر باب
مستحقی ، اگرت بستاید
اعتذاری نوشته ای ، که مرا
جز بدان جان همی نیاساید
خوب شعری چنان ، که گر شعری
بیند آنرا ، ز شرم برناید
اینکش همچو حرز می خوانم
تامرا حادثات نگزاید
خود نبودست وحشتی ، و ربود
با چنان اعتذار کی پاید ؟
بیقین دان که : بعد ازین جانم
جز بسوی رضات نگراید
تو ستودی مرا و مثل مرا
زیبد ار روزگار بستاید
جز برای ریاضت خاطر
همتم سوی نظم نگراید
هست دریا ، که درهمی زاید
لفظ تو گوش و گردن معنی
بجواهر همی بیاراید
نثر تو شمع انس افروزد
نظم تو روح روح افزاید
عقدهایی که در علو م افتد
همه جز خاطر تو نگشاید
قصب سبق دست رتبت تو
در بلندی ز چرخ برباید
ز نک خورده حسام دانش را
صیقل فکرت تو بزداید
از چار طبع در دو زبان
یک هنرمند چون تو ننماید
دست تو دامن شرف گیرد
پای تو تارک فلک ساید
فضل را روزگار کی پوشد ؟
کسب بگل آفتاب ننداید
خصم گر زشت گویدد ، دریا
بدهان سگی نیالاید
کلک پیراسته سر تو ، همه
زلف ابکار نظم پیراید
با تو ای پیر عقل برنا بخت
هیچ برنا و پیر برناید
فلک فضلی و مآثر تو
چون فلک تا ابد نفرساید
طبعت آن بوته شد ، که جز دروی
عقل زر هنر نیالاید
نایبات فلک بناب بلا
جگر حاسد تو می خاید
هست در سیرت و سریرت تو
از بزرگی هر آنچه می باید
نظم ، کز طبع تو رود ، در حال
همه آفاق را بپیماید
روح مجروح را طبیب خرد
دارو از گفتهٔ تو فرماید
عندلیبم خطاب کردستی
هر خطابی که تو کنی شاید
عندلیبیست این رهی ، که بعمر
جز ثنای تو هیچ نسراید
می ستاید ترا و در هر باب
مستحقی ، اگرت بستاید
اعتذاری نوشته ای ، که مرا
جز بدان جان همی نیاساید
خوب شعری چنان ، که گر شعری
بیند آنرا ، ز شرم برناید
اینکش همچو حرز می خوانم
تامرا حادثات نگزاید
خود نبودست وحشتی ، و ربود
با چنان اعتذار کی پاید ؟
بیقین دان که : بعد ازین جانم
جز بسوی رضات نگراید
تو ستودی مرا و مثل مرا
زیبد ار روزگار بستاید
جز برای ریاضت خاطر
همتم سوی نظم نگراید
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۹ - نیز در حق ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
علمت ، ای صابر بن اسمعیل
روی عالم همی بیاراید
رفعت قدر تو بپای شرف
تارک آسمان همی ساید
تویی آنکس ، که در بدایع نظم
مثل تو روزگار ننماید
همه دانش ز طبع تو خیزد
همه معنی ز لفظ تو زاید
چرخ ذکر ترا نپوشاند
دهر عز ترا نفرساید
هر که پیش تو یاد نظم آرد
بیقین دان که : باد پیماید
تو ستودی مرا و مثل مرا
زیبد ، از روزگار بستاید
منم آنکس که صیقل نظمم
زنگ از تیغ فضل بزداید
خامهٔ من ، که هست بسته میان
بستهٔ مشکلات بگشاید
علهاییست بس شریف ، کزان
یک زمان فکرتم نیاساید
جز برای ریاضت خاطر
همتم سوی نظم نگراید
می ندانی کمال علم مرا
دیر عهدی ندیدم ، شاید
متهم کرده ای مرا بحسد
از چو من کاملی حسد ناید
تا جمال کمال من بیند
تیز بین دیده ای همی باید
طیبتی کردم ، این معاذ الله !
تا ازین وحشتی نیفزاید
روی عالم همی بیاراید
رفعت قدر تو بپای شرف
تارک آسمان همی ساید
تویی آنکس ، که در بدایع نظم
مثل تو روزگار ننماید
همه دانش ز طبع تو خیزد
همه معنی ز لفظ تو زاید
چرخ ذکر ترا نپوشاند
دهر عز ترا نفرساید
هر که پیش تو یاد نظم آرد
بیقین دان که : باد پیماید
تو ستودی مرا و مثل مرا
زیبد ، از روزگار بستاید
منم آنکس که صیقل نظمم
زنگ از تیغ فضل بزداید
خامهٔ من ، که هست بسته میان
بستهٔ مشکلات بگشاید
علهاییست بس شریف ، کزان
یک زمان فکرتم نیاساید
جز برای ریاضت خاطر
همتم سوی نظم نگراید
می ندانی کمال علم مرا
دیر عهدی ندیدم ، شاید
متهم کرده ای مرا بحسد
از چو من کاملی حسد ناید
تا جمال کمال من بیند
تیز بین دیده ای همی باید
طیبتی کردم ، این معاذ الله !
تا ازین وحشتی نیفزاید
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۰ - در حق حمید الدین
مجلس سامی حمید الدین
که همه جز بمهر نگراید
بخصال حمید خویش همی
رونق محمدت بیفزاید
شرع را زیور شمایل او
گوش و گردن همی بیاراید
کف او از کرم نیارامد
دل او از هنر نیاساید
رفعت قدر تو بزیر قدم
آسمان را همی بفرساید
زادهٔ بحر و کان خجل گردد
زان سخن ، کز ضمیر او زاید
چرخ بر کینه روز و شب ، دندان
بر بداندیش او همی خاید
مدتی بس مدید شد ، که مرا
هیچ تشریف می نفرماید
بر گزافه چنین روا نبود
آخر این را بهانه ای باید
بر دل او اگر غباری هست
من چه دانم ؟ چو باز ننماید
هاش الله ! اگر ز من چیزی
بر خلاف رضای او آید
بی خطابات او همی رخ من
دیده از خون دل بیالاید
نیست جایز که آن چنان مخدوم
بر چنین خادمی نبخشاید
اوست آن قاضیی که دانش او
کار عالم همی بپیراید
خود نگه کرد بایدش کین حکم
خاصه در شرع مردمی ، شاید ؟
تا وفای سپهر سود کند
تا جفای زمانه بگزاید
او بماناد شاد ، کاتش غم
جان خصمش همی بپالاید
که همه جز بمهر نگراید
بخصال حمید خویش همی
رونق محمدت بیفزاید
شرع را زیور شمایل او
گوش و گردن همی بیاراید
کف او از کرم نیارامد
دل او از هنر نیاساید
رفعت قدر تو بزیر قدم
آسمان را همی بفرساید
زادهٔ بحر و کان خجل گردد
زان سخن ، کز ضمیر او زاید
چرخ بر کینه روز و شب ، دندان
بر بداندیش او همی خاید
مدتی بس مدید شد ، که مرا
هیچ تشریف می نفرماید
بر گزافه چنین روا نبود
آخر این را بهانه ای باید
بر دل او اگر غباری هست
من چه دانم ؟ چو باز ننماید
هاش الله ! اگر ز من چیزی
بر خلاف رضای او آید
بی خطابات او همی رخ من
دیده از خون دل بیالاید
نیست جایز که آن چنان مخدوم
بر چنین خادمی نبخشاید
اوست آن قاضیی که دانش او
کار عالم همی بپیراید
خود نگه کرد بایدش کین حکم
خاصه در شرع مردمی ، شاید ؟
تا وفای سپهر سود کند
تا جفای زمانه بگزاید
او بماناد شاد ، کاتش غم
جان خصمش همی بپالاید
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۴ - خطاب بملک اتسز
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - در حق نجم الدین
سوار فضلی ای نجم دین و می سازد
زمانه ساعد جاه ترا ز فخر سوار
یسار برده فراوان یمین مادح تو
از آن گزیده یمین و از آن خجسته یسار
نگار یافته از خط تو صحیفه عقل
وزان نگار خجل گشته خط و خد نگار
کنار عاطفت تست مأمن فضلا
که هیچ وقت نگیرند از آن کنار کنار
نزار شد تن بخت از شکوه بخشش تو
چنانکه پیکر شرک از نهیب آل نزار
بهار جود کف تست کز صنایع او
پرست باغ مکارم ز ضمیران بهار
مدار چرخ بفرمان تست و تا باشی
زهیچ حادثه از هیچ چرخ باک مدار
ببار بر سر احرار ، ابروار ، عطا
کزان نیابد الا گل مدیح ببار
بکار تخم محامد ، که نزد اهل خرد
بجز محامد ناید ازین زمانه بکار
بخار جان بد اندیش را بخار بلا
که خیره جان بد اندیش را سزاست بخار
زمانه ساعد جاه ترا ز فخر سوار
یسار برده فراوان یمین مادح تو
از آن گزیده یمین و از آن خجسته یسار
نگار یافته از خط تو صحیفه عقل
وزان نگار خجل گشته خط و خد نگار
کنار عاطفت تست مأمن فضلا
که هیچ وقت نگیرند از آن کنار کنار
نزار شد تن بخت از شکوه بخشش تو
چنانکه پیکر شرک از نهیب آل نزار
بهار جود کف تست کز صنایع او
پرست باغ مکارم ز ضمیران بهار
مدار چرخ بفرمان تست و تا باشی
زهیچ حادثه از هیچ چرخ باک مدار
ببار بر سر احرار ، ابروار ، عطا
کزان نیابد الا گل مدیح ببار
بکار تخم محامد ، که نزد اهل خرد
بجز محامد ناید ازین زمانه بکار
بخار جان بد اندیش را بخار بلا
که خیره جان بد اندیش را سزاست بخار
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - در حق ضیاء الدین عراق وزیر
ایا خوب سیرت وزیری ، که ملک
ندیدست مانندهٔ تو وزیر
عراقی بنام و بود با سخات
خراج عراق و خراسان حقیر
مطیع مثالت وضیع و شریف
غلام جنابت صغیر و کبیر
بدست هوای تو دلها رهین
بدام وفای تو جانه اسیر
طویلیست دست تو در مکرمت
که باد از دست تو حوادث قصیر
بانعام و اکرام ذکر ترا
چو شمسست در گرد عالم مسیر
همه خیر ورزی چو دانستی
که عالم خبیرست و ناقد بصیر
بمن روضه ای آمد از خدمتت
کزان روضهٔ عیش من شد نضیر
کنون بر کشیدم بمدح و ثنات
در آن روضه مانند مرغان صغیر
غدیری همی بایدت از می مرا
برنگ عقیق و ببوی عبیر
که تا اندرین فرخ اوقات عید
همم روضه باشد ، ز تو ، هم غدیر
علا تو بود مر زمین را قرار
یتو باد چشم وزارت قریر
نکوه خواه از لطف تو در بهشت
بد اندیش از عنف تو در سعیر
ندیدست مانندهٔ تو وزیر
عراقی بنام و بود با سخات
خراج عراق و خراسان حقیر
مطیع مثالت وضیع و شریف
غلام جنابت صغیر و کبیر
بدست هوای تو دلها رهین
بدام وفای تو جانه اسیر
طویلیست دست تو در مکرمت
که باد از دست تو حوادث قصیر
بانعام و اکرام ذکر ترا
چو شمسست در گرد عالم مسیر
همه خیر ورزی چو دانستی
که عالم خبیرست و ناقد بصیر
بمن روضه ای آمد از خدمتت
کزان روضهٔ عیش من شد نضیر
کنون بر کشیدم بمدح و ثنات
در آن روضه مانند مرغان صغیر
غدیری همی بایدت از می مرا
برنگ عقیق و ببوی عبیر
که تا اندرین فرخ اوقات عید
همم روضه باشد ، ز تو ، هم غدیر
علا تو بود مر زمین را قرار
یتو باد چشم وزارت قریر
نکوه خواه از لطف تو در بهشت
بد اندیش از عنف تو در سعیر
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۸ - در مدیحه گوید
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۹ - در حق مؤتمن الدین امین الملک
ای فخر عصر، مؤتمن دین ، امین ملک
در دل ترا ز آتش انده مباد سوز
با سور و پا سروری و تا هست روزگار
بی سور و بی سرور مبادات هیچ روز
مجروح باد سینهٔ پر کینهٔ عدوت
از رمح سینه دوز وز شمشیر کینه توز
گه در کف تو بادهٔ گل رنگ جان فزا
گه در بر تو کودک مهر وی دل فروز
من خواستم بمجلست آمد و لیک هست
دور از تو در تنم ز مرض باقیی هنوز
در دل ترا ز آتش انده مباد سوز
با سور و پا سروری و تا هست روزگار
بی سور و بی سرور مبادات هیچ روز
مجروح باد سینهٔ پر کینهٔ عدوت
از رمح سینه دوز وز شمشیر کینه توز
گه در کف تو بادهٔ گل رنگ جان فزا
گه در بر تو کودک مهر وی دل فروز
من خواستم بمجلست آمد و لیک هست
دور از تو در تنم ز مرض باقیی هنوز
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - در حق شمس الدین
بزرگوار جهان ، شمس دین ، بزرگ کریم
تویی ، که هست بتو بیضهٔ هدی محروس
رفیع قدر ترا آفتاب برده سبق
عریض جاه تو بر روزگار کرده فسوس
بیک نظر تو ببینی هزار علم دقیق
بیک صفت تو ببخشی هزار گنج عروس
مکارم تو کند مرده را همی زنده
مکارم تو به آمد ز طب جالینوس
گر نه وحی درین عهد منقطع بودی
ز کردگار بدست تو آمدی ناموس
تویی ، که هست بتو بیضهٔ هدی محروس
رفیع قدر ترا آفتاب برده سبق
عریض جاه تو بر روزگار کرده فسوس
بیک نظر تو ببینی هزار علم دقیق
بیک صفت تو ببخشی هزار گنج عروس
مکارم تو کند مرده را همی زنده
مکارم تو به آمد ز طب جالینوس
گر نه وحی درین عهد منقطع بودی
ز کردگار بدست تو آمدی ناموس
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۲ - د رحق امیر زنگی حبش
صفدری ، که از هنر اوست معالی دلخوش
دولت افگنده بدرگاه رفیعت مفرش
میر زنگی حبش ، آنکه حسامش کردست
روز اعدا بسیاهی چو رخ زنگ و حبش
شیر مردی ، که چو بیرون کند از ترکش تیر
تیر خود را کند از دیدهٔ شیران ترکش
همچو مومست بر شدت باسش آهن
همچو آبست بر شعلهٔ تیغش آتش
ای بزرگی ، که بود پیش ضیای عزمت
بصفت خانهٔ خورشید چو چشم اخفش
گشته معدوم بر رمح توصیف رستم
گشته منسوخ بر نام تو تیر آرش
تا بزحمت تن اصحاب محن بیند رنج
تا بنعمت سر ارباب نعم گردد خوش
بر سر شرع بجز افسر تأیید منه
وز کف بخت بجز بادهٔ اقبال مچش
دولت افگنده بدرگاه رفیعت مفرش
میر زنگی حبش ، آنکه حسامش کردست
روز اعدا بسیاهی چو رخ زنگ و حبش
شیر مردی ، که چو بیرون کند از ترکش تیر
تیر خود را کند از دیدهٔ شیران ترکش
همچو مومست بر شدت باسش آهن
همچو آبست بر شعلهٔ تیغش آتش
ای بزرگی ، که بود پیش ضیای عزمت
بصفت خانهٔ خورشید چو چشم اخفش
گشته معدوم بر رمح توصیف رستم
گشته منسوخ بر نام تو تیر آرش
تا بزحمت تن اصحاب محن بیند رنج
تا بنعمت سر ارباب نعم گردد خوش
بر سر شرع بجز افسر تأیید منه
وز کف بخت بجز بادهٔ اقبال مچش
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۳ - در حق شمس الدین
گزیده شمس دین ای از نهیبت
شده حال بداندیشان مشوش
کشیده بر سرت تأیید سایه
فگنده بر درت اقبال مفرش
بدست باس تو چون موم آهن
بپیش خشم تو چون آب آتش
شده منقاد تو ایام توسن
شده مامور تو گردون سرکش
چو تو تیر و کمان گیری بهیجا
ثنا گوی تو گردد جان آرش
چو در علم آبی و دانش نمایی
شوندت بنده صدر چاچ و اخفش
ز خون دیده وز خم تپانچه
شده روی بداندیشت منقش
همیشه تا بگیتی عاشقان را
شود عیش از وصال دلبران خوش
تو بادی بابت دلبر بشادی
بپیش تو زمانه دست در کش
پر از تیر جفای چرخ جافی
دل بدخواه جاه تو چو ترکش
شده حال بداندیشان مشوش
کشیده بر سرت تأیید سایه
فگنده بر درت اقبال مفرش
بدست باس تو چون موم آهن
بپیش خشم تو چون آب آتش
شده منقاد تو ایام توسن
شده مامور تو گردون سرکش
چو تو تیر و کمان گیری بهیجا
ثنا گوی تو گردد جان آرش
چو در علم آبی و دانش نمایی
شوندت بنده صدر چاچ و اخفش
ز خون دیده وز خم تپانچه
شده روی بداندیشت منقش
همیشه تا بگیتی عاشقان را
شود عیش از وصال دلبران خوش
تو بادی بابت دلبر بشادی
بپیش تو زمانه دست در کش
پر از تیر جفای چرخ جافی
دل بدخواه جاه تو چو ترکش
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۵ - در حق شمس الدین
شمس دین ، کدخدای خاص ملک
ای درت کعبهٔ عوام و خواص
رأی تو گنج عقل را گنجور
طبع تو بحر فضل را غواص
چرخ در خمت تو با رغبت
دهر در طاعت تو با اخلاص
کان و دریا حسود دست تواند
آری «القاص لایحب القاص»
سرورا ، چرخ شخص من بگداخت
در تف حادثات همچو رصاص
آنچه من دیدم از ازمانه ، ندید
فرع بو طالب از نتیجهٔ عاص
پست ناکشته دیده رنج خمار
مرد ناکشته دیده هول قصاص
ندهد از جفای چرخ مرا
جز کمال عنایت تو خلاص
ای درت کعبهٔ عوام و خواص
رأی تو گنج عقل را گنجور
طبع تو بحر فضل را غواص
چرخ در خمت تو با رغبت
دهر در طاعت تو با اخلاص
کان و دریا حسود دست تواند
آری «القاص لایحب القاص»
سرورا ، چرخ شخص من بگداخت
در تف حادثات همچو رصاص
آنچه من دیدم از ازمانه ، ندید
فرع بو طالب از نتیجهٔ عاص
پست ناکشته دیده رنج خمار
مرد ناکشته دیده هول قصاص
ندهد از جفای چرخ مرا
جز کمال عنایت تو خلاص
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۶ - نیز در حق شمس الدین
شمس الدین ای ز فیض مکرمتت
شده اطراف دشت همچو ریاض
تویی از روی قدر آن جوهر
که ترا هست نه فلک اعراض
چشم حق را ز خط تست سواد
روی دین را ز رأی تست بیاض
کرده اعراض طبع تو زان قوم
که وقیعت کنند در اعراض
شده از تیغ حادثات فلک
تن خصمت دوپاره چون مقارض
ای تو چون بدر و صفدان چو نجوم
ای تو چون بحر و سروران چو حیاض
عادت تو تفضل و احسان
سیرت تو تغافل و اغماض
گشته از تازیانهٔ سهمت
اشهب و ادهم جهان مرتاض
منم آن کس ، که از مکام تست
آمده حاصلم همه اغراض
باعطاهای جزل تو نبود
زین سپس حاجتم باستقراض
تا کند در تنم تصرف جان
نکنم از هوای تو اعراض
شده اطراف دشت همچو ریاض
تویی از روی قدر آن جوهر
که ترا هست نه فلک اعراض
چشم حق را ز خط تست سواد
روی دین را ز رأی تست بیاض
کرده اعراض طبع تو زان قوم
که وقیعت کنند در اعراض
شده از تیغ حادثات فلک
تن خصمت دوپاره چون مقارض
ای تو چون بدر و صفدان چو نجوم
ای تو چون بحر و سروران چو حیاض
عادت تو تفضل و احسان
سیرت تو تغافل و اغماض
گشته از تازیانهٔ سهمت
اشهب و ادهم جهان مرتاض
منم آن کس ، که از مکام تست
آمده حاصلم همه اغراض
باعطاهای جزل تو نبود
زین سپس حاجتم باستقراض
تا کند در تنم تصرف جان
نکنم از هوای تو اعراض
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۷ - هم در حق شمس الدین
ایا ثنای تو بر جملهٔ خلایق فرض
کم از بزرگی تو آسمان بطول و بعرض
تو شمس دینی و بر شمس آسمان گشتست
نماز بردن سوی در رفیع تو فرض
امید رزق ز دیوان جود تو دارد
هر آنکسی که دهد لشگر امانی عرض
ز سیر هفت ستاره ، ز دور هفت فلک
چو تو نیاید یک تن علی بسیط الارض
ترا شد ستم بنده ، که کردیم آزاد
هم از عنای سؤال و هم از عقیلهٔ قرض
کم از بزرگی تو آسمان بطول و بعرض
تو شمس دینی و بر شمس آسمان گشتست
نماز بردن سوی در رفیع تو فرض
امید رزق ز دیوان جود تو دارد
هر آنکسی که دهد لشگر امانی عرض
ز سیر هفت ستاره ، ز دور هفت فلک
چو تو نیاید یک تن علی بسیط الارض
ترا شد ستم بنده ، که کردیم آزاد
هم از عنای سؤال و هم از عقیلهٔ قرض
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۸ - نبز در حق شمس الدین
ای شمس دین ، نظام معالی ، جمال ملک
ای زیر پای قدر تو گردون شده بساط
طبع تراست از ستم و بخل اجتناب
رأی تراست با کرم و عدل اختلاط
حساد از خلاف تو در قبصهٔ عنا
احباب از وفاق تو در روضهٔ نشاط
بر آسمان ز هیبت رأی تو آفتاب
لرزان رود چو مرد گنه کار بر صراط
در مهر تو گرفته ملک راه اجتهاد
از کین تو گزیده فلک رسم احتیاط
هرگز نگشت طبع کریم تو منقبض
ور چه بمجلس تو بسی کردن انبساط
بی حد گناه من بکرم عفو کرده ای
عفو یکی گناه به از صد پل و رباط
ای زیر پای قدر تو گردون شده بساط
طبع تراست از ستم و بخل اجتناب
رأی تراست با کرم و عدل اختلاط
حساد از خلاف تو در قبصهٔ عنا
احباب از وفاق تو در روضهٔ نشاط
بر آسمان ز هیبت رأی تو آفتاب
لرزان رود چو مرد گنه کار بر صراط
در مهر تو گرفته ملک راه اجتهاد
از کین تو گزیده فلک رسم احتیاط
هرگز نگشت طبع کریم تو منقبض
ور چه بمجلس تو بسی کردن انبساط
بی حد گناه من بکرم عفو کرده ای
عفو یکی گناه به از صد پل و رباط
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۹ - هم در حق شمس الدین
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۰ - هم در حق مجدالدین نجیب الملک یوسف
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۱ - د رحق شمس الدین
ای شمس دین و دولت ، ای صدر شرق و غرب
ای از همه خصال بدی گوهر تو پاک
احباب را ز مایدهٔ جود تو حیات
حساد را ز صاعقهٔ سهم تو هلاک
از عزم نافذ تو ربوده نفاذ باد
وز حزم ثابت تو گرفته ثبات خاک
دریا پیش بسطت جود تو چون شمر
گردون بجنب رفعت قدر تو چون مغاک
تو فرد عالمی و ندارد با تو خلق
در همت و بزرگی و اقبال اشتراک
همواره تا قرار زمین هست بر سمک
پیوسته تا جمال فلک هست از سماک
بادا ز دست حادثهٔ چرخ کینه کش
پیراهن حیات عدوی تو چاک چاک
ای از همه خصال بدی گوهر تو پاک
احباب را ز مایدهٔ جود تو حیات
حساد را ز صاعقهٔ سهم تو هلاک
از عزم نافذ تو ربوده نفاذ باد
وز حزم ثابت تو گرفته ثبات خاک
دریا پیش بسطت جود تو چون شمر
گردون بجنب رفعت قدر تو چون مغاک
تو فرد عالمی و ندارد با تو خلق
در همت و بزرگی و اقبال اشتراک
همواره تا قرار زمین هست بر سمک
پیوسته تا جمال فلک هست از سماک
بادا ز دست حادثهٔ چرخ کینه کش
پیراهن حیات عدوی تو چاک چاک