عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۱ - کفن سیاه
این هم چند قطره اشک دیگر که از دیدن ویرانه های مداین از دیده طبع عشقی بدین اوراق چکیده. موضوع این منظومه نو و شیوا: سرگذشت یک زن باستانی به نام «خسرو دخت » و سرنوشت «زنان ایرانی » در نظر او، هنگام ورود به «مه آباد» است.
در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید
دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
که سر قافله با زمزمه زنگ رسید
در حوالی مداین به دهی
ده تاریخی افسانه‌گهی
ده به دامان یکی تپه پناه آورده
گرد تاریک وشی بر تن خود گسترده
چون سیه پوش یکی مادر دختر مرده
کلبه هایش همه فرتوت و همه خم خورده
الغرض هیئتی، از هر جهتی افسرده
کاروان چونکه به ده داخل شد
هر کسی در صدد منزل شد
طرف ده مختصر آبی و در آن مرغابی
منعکس گشته در آن، سقف سپهر آبی
وندر آن حاشیه سرخ شفق، عنابی
سطح آب، از اثر عکس کواکب یابی
دانه دانه، همه جا آینه مهتابی
در دل آب، چراغانی بود
آب، یک پرده الوانی بود
آنسوی آب، پر از نور فضائی دیدم
دورش از نخل، صف سبز لوائی دیدم
پس باغات، شفق سرخ هوائی دیدم
شفق و سبزه، عجب دور نمائی دیدم
یعنی آتشکده، در سبز سرائی دیدم
در همان حال که می گردیدم
طرف آن آب، بنائی دیدم
هر کس از قافله در منزلی و من غافل
بیش از اندیشه منزل به تماشا مایل
از پس سیر و تماشای بسی، الحاصل
عاقبت بر لب استخر نمودم منزل
خانه بیوه زنی، تنگ تر از خانه دل
باری آن خانه بدو یک باره
داد آنهم به منش یک باره
خانه، جز بیوه زن و کهنه جلی هیچ نداشت
بیوه زن رفت و فقط کهنه جلی باز گذاشت
پیرمردی ز کسانش به حضورم بگماشت
خانه بی شمع و سیه پرده تاریکی چاشت
به نظر گاهی من منظر گوران افراشت
خانه آباد که اندک مهتاب
سر زد از خانه آن خانه خراب
جوئی از نور مه، از پنجره ئی در جریان
رویش اسپید که روی سیه شب ز میان:
برد و، از پنجره شد قلعه یی از دور عیان
باشکوه آنقدر آن قلعه که ناید به بیان
لیک ویرانه چو سر تا سر آثار کیان
پیر بنشسته بر پنجره، من:
گفتمش: ماتم ازین منظره من!
(من): آن خراب ابنیه کز پنجره پیداست کجاست؟
خیره بر پنجره شد پیر و به زانو برخاست
گفت: آن قلعه که مخروبه آبادی ماست
دیرگاهیست که ویران شده و باز بپاست
ارگ شاهنشهی و بنگه شاهان شماست
این «مهاباد» بلند ایوان است
که سرش همسر با کیوان است
نه گماندار: مهاباد، همین این بوده؟
نه مهاباد صد اینگونه به تخمین بوده!
فصل دی خرم و گردشگه پیشین بوده
قصر قشلاقی شاهان مه آئین بوده
حجله و کامگه خسرو و شیرین بوده
لیکن امروز مهابادی نیست
غیر این کوره ده، آبادی نیست!
حرف آخرش همین بود و ز در بیرون شد
لیک از این حرف چه گویم که دل من چون شد؟
یاد شد وقعه خونینی، وز آن دل خون شد
گوئی آن جنگ عرب در دل من اکنون شد!
و آن وقوعات، چنان با نظرم مقرون شد
که شد آن قلعه دگر وضع دگر
منظر دیگرم آمد به نظر:
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۱ - در توصیف بهار استانبول
بتا دیشب در آن کشتی که بردی بر مدا ما را
نمی دانم خدا می بردمان یا ناخدا ما را
همی دانم که راند از آن خطر، دیشب خدا ما را
ندیدی چون کشاندی سیل موج، از هر کجا ما را
بهر غلطاندن کشتی، نمودی جابجا ما را
خدا دیگر چنین شب را نیارد بر کسی روزی
در آن حالت تو ایمه، خیره بودی موج دریا را
من از عشق تو، از خود رفته محروم آن تماشا را
شدم غرق تماشای تو، ماه سرو بالا را
فشاندی باد بر رویت، دو زلف مشک آسا را
فتاده بود عکس مه بر آب و این عجب ما را
که مه دیگر چه افزود همانا چون تو افروزی
هوا واماند ز آشوب و به ساحل شد قرین کشتی
من از مرسوم هر روزی، ز کشتی چو برون گشتی
به پیرامونت می هشتم قدم، هر جا که می هشتی
ز هر راهی که می رفتی، ز هر جائی که بگذشتی
ز هول عشق قلبم، در طپش مانند زرتشتی
گه آتش پرستیدن به روز عید نوروزی
خرامنده درختی بد بلند، اندام دلجویت
نقاب نازکینت را، هوای باد از رویت
کشاندی و بر افشاندی ز زیر وی به رخ مویت
تو در پیش و من از پس، تا عیان شد کوچه کویت
چو خلوت دیدم آنجا را سبک بشتافتم سویت
بنا کردم بیان عشق، با رمزی و مرموزی
به شب اندر شبستانم، به روز اندر دبستانم
ز فکر تو چسان خوابم ز ذکر تو چسان خوانم؟
چه کردستی به من ایمه؟ که آنی بی تو چون مانم
بود عمرم چو زنجیر و شود عالم چو زندانم
تو میدانی چه کردستی به من؟ من خود نمی دانم
شبم روزست و روزم شب ازین خود به چه بهروزی؟
زرنگ چهره ام بین در چه حالی اندرم رحمی!
چو مرغی برگشودم سوی تو بال و پرم رحمی!
مزن سنگ جفا ای دوست! مشکن شهپرم رحمی!
گرفته آتش عشق تو، از پا تا سرم رحمی!
امان! آتش گرفتم یار، بر خاکسترم رحمی!
نگاه رحمت از چه، سوی ما لختی نمی دوزی؟
نگارا! عاشقم من سخت و این بد ماجرای من
به درد آمد ز هجرت جان، به دست آورد وای من
همانا می روم از دست، فکری کن برای من
به آخر نارسیده بد هنوز، این حرفهای من
که تو آغاز کردی حرف و بند آمد صدای من
ابا یک لهجه زیبا و سیمای برافروزی
به آهنگی که می فهماند می ترسی که تا مردی:
مبادا در سخن بیندت، با ناآشنا مردی
که ای آن کز پی چندیست پیرامون من گردی
شنیدم مردم عشقی و عشقی نام خود کردی
ولی هیهات کین گرمی، به کف ناید بدین سردی
کنون بسیار مانده تا تو درس عشق آموزی
نه تنها ز آتش عشق من، اندر تو شرر باشد
مرا هم از تو عشقی در دل و فکری به سر باشد
ولی دانم که بس این راه را، کوه و کمر باشد
خود این راهیست پر خوف و بسی در وی خطر باشد
که عشق است آتشی سوزان، بل ز آتش بتر باشد
همانا در دل این آتش، می فروزان که می سوزی
من از آن روز می ترسم که چون با ما به مهرآئی
به رسم عشق، لوح دل ز نقش من بیارائی
به حکم عشق آزاری، سپس چون دست دنیائی
مرا از تو جدا سازد، تو دور از من چه بنمائی
نه من بی تو بیاسایم، نه تو بی من بیاسائی
گر این پندم پذیری، عشق من هرگز نیندوزی
همان روز است می بینم که ما هر دو بناکامی
ز هجر یکدگر تلخین، بسر آریم ایامی
نه من را تاب هجر تو، نه تو بی من بیارامی
درین بین ای بسا هر دو بمیریم اندر آلامی
جوانیمان تبه گردد به ناکامی و بدنامی
حذر کن زین سوانح، دیده چون بر عشق من دوزی
هنوز عکس صدا آید بگوشم ز آن صدائی را
که با آن راندیم از خود، چو بی خیری: گدائی را
چو گفتی دور شو از من، همانا من دوائی را
که جستم بهر دفع میکروب آشنائی را
جدائی بوده است ای دل، غنیمت دان جدائی را
گر این درمان نه بپذیری، کشد این دردمان روزی
نمی دانی چه بر من رفت؟ از آن رفتار دلدارا
سپس چون رو به خانه رفتی و بگذاشتی ما را
خدا داند که در آن راه پیمودن، تو هر پا را
که برمی داشتی در خون همی غلتید دل یارا
چو درب در رسیدی و نگاه آخرین ما را:
نمودی و درون رفتی و در بستند، دنیا را
تو خود گفتی گرفت آن دم، بخود دنیای اندوزی
تو رفتی و برفتم من هم از خود، کنج دیواری
به درد خود گرفتار و ز درد این گرفتاری:
نهادم قلب خود لختی، به درب خانه ات باری
کشیده آه و کردم این ندا، با ناله و زاری
من از پروانه نی بیشم، تو از شمعی چه کم داری؟
همان گونه که سوزاندی، مرا خود نیز می سوزی!
گرفتم آن سپس راه خود و رفتم به کار خود
مزار است ار چه بی تو خانه، رفتم بر مزار خود
نشستم گوشه ای غمگین، ز وضع روزگار خود
کشیدم آه چند اول، ز دوری دیار خود
سپس افتادم اندر فکر بی مهری یار خود
به خود گفتم کزین کرده پشیمان می شود روزی
همه آن شب، نخفتم تا صباح و دیده نی بستم
مگر وقت سحر، کاندک ز فکر و غصه وارستم
ربودم خواب و اندر خواب دیدم با تو بنشستم
بساط عشق دسته دسته، و دست تو در دستم
در این اثنا از آن خواب خوش از فرط خوشی جستم
به خود گفتم که بر این خواب باشد فال فیروزی
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۸ - گوهرشاد
ایزد اندر عالمت، ای عشق تا بنیاد داد
عالمی بر باد شد، بنیادت ای بر باد باد
من نه آن بودم که آسان رفتم، اندر دام عشق
آفرین بر فرط، استادی آن صیاد باد
سنگدل صیاد، آخر رحم کن، این صید تو:
تا به کی در بند باشد؟ لحظه ای آزاد باد
ناله من چون رسد، هر شب بگوش بیستون
بانگ برآرد که: فرهاد و فغانش یاد باد
بیستون! فرهاد را هرگز به من نسبت مده
از زمین تا آسمان فرق من و فرهاد باد
من به مژگان می کنم، آن کار، کو با تیشه کرد
صد هزاران فرق ریزه موی با پولاد باد
سوختی بر باد دادی، جان و عقل و دین و دل
خانه ام کردی خراب! ای خانه ات آباد باد
من که می دانم ز عشق تو، نخواهم برد جان
پس سخن آزاد گویم، هر چه باداباد، باد
گوهری در خانه شهزاده آزاده ایست
هر که دست آورد، آن یکدانه گوهر، شاد باد
دائما رسوای عام و مبتلای طعن خلق
همچو (عشقی) هر که اندر دام عشق افتاد باد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
غم دل کس بامید چه گوید دلستانش را
چرا بلبل خروشد نشنود چون گل فغانش را
مکن ای گل جفا با بلبل خود این قدر ترسم
رود از باغ و نتوانی تهی دید آشیانش را
ندارم گر برش از بوالهوس فرقی عجب نبود
که نشناسد ز گلچین هیچ گلبن باغبانش را
به کویت گر چنین آشفته می گردم مکن منعم
دلی گم کرده‌ام این جا و می جویم نشانش را
دودستم بهر آن دادند در جولانگه نازش
که از دستی رکابش گیرم از دستی عنانش را
جفای دوست باشد لطف دیگر گو فلک هرگز
نسازد مهربان با من دل نامهربانش را
کشد مشتاق تا کی محنت هجران خوش آن ساعت
که بیند روی جانان و کند تسلیم جانش را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
کنم دایم ز غیرت پاسبانی پاسبانش را
که نگذارم اگر خواهد ببوسد آستانش را
جدا ز آن شاخ گل گردد دلم هر لحظه بر شاخی
چو نو پرواز مرغی کو کند گم آشیانش را
نگیرد مرغ دل جا جز بر آن سروسهی ور نه
بخاک از سرکشی افکند صد بار آشیانش را
دو جوی خون که عاشق از دو چشم خون فشان دارد
نظر کن گر نمی‌بینی عیان زخم نهانش را
کیم حاصل شود کام از سوار برق جولانی
که سوزم چون گیاه خشک اگر گیرم عنانش را
شبم تار است و روزم تیره کافکند از ازل عشقم
در آن عالم که نبود مهروماهی آسمانش را
بیک زخمم بخاک افکند و رفت و چشم من بر ره
که شاید بر سر آید کشته در خون طپانش را
شد از خط آخر حسنش به از اول چه باغست این
که باشد از بهارش بیش کیفیت خزانش را
خروشد دل بپای ناقه‌اش همچون جرس دایم
که شاید بشنود محمل‌نشین یکدم فغانش را
دلم دارد ز هجر او حکایتها که نتواند
بصد دستان بیان سازد کسی یکداستانش را
گلی کز باغ وصلش قسمت مانیست جز بوئی
چه حاصل باغبان گر در نبندد گلستانش را
نه کس آگاه از او نه منزلی او را نمیدانم
که نامش از که پرسم وز کجا جویم نشانش را
نه اکنون آزمایش می‌کند مشتاق از جورم
من از اول هدف بودم خدنگ امتحانش را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را
که دارد این نشاط افزائی و اندوه کاهی را
ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد
کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را
چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه میداند
غم بی‌رهبری و محنت گم کرده راهی را
ندانی گر ز حرمان زلال وصل خود حالم
بیا بنگر طپان در خاک این لب تشنه ماهی را
مپرس از صبح و شام کشور بختم که از ظلمت
زهم نشناسد این جا کس سفیدی و سیاهی را
تو از ما فارغی کآسوده ساحل چه میداند
چه حال از شورش دریا بود کشتی تباهی را
مگر دریابدم موجی و گر نه دست و پائی کو
که در بحر افکند این بر کنارافتاده ماهی را
نظر چون از رخ مه طلعتان مشتاق بردارم
که می‌بینم در این آئینه‌ها نور الهی را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
خدا را ای نسیم احوال زار مستمندی را
به جان از خار هجر آماده هر ساعت گزندی را
ببین و چون کبوتر سوی دورافتاده یار من
مهیا شو از این گلزار پرواز بلندی را
به هر جا بینی آن رم کرده آهو را که افکنده
هوای صید او در خاک و خون هر صید بندی را
به کویش تا کی ای نامهربان از رشته دوری
کنی افزوده هر دم عقده‌ای هر لحظه بندی را
بیا و بر سر بالین بیمار غمت بنشین
مسوزان بیش از این از درد هجران دردمندی را
بیا حال اسیر خویش بنگر کی کسی دیده
ز صید بسته خود روی‌گردان صید بندی را
بیا چندم کشد یاد شکر خند تو چون بینم
پر از شهد تبسم کنج لعل نوش خندی را
ز حال تیره روزان غمت باشد کسی آگه
که از کف داده باشد طره ی مشکین کمندی را
بدین خواری که افکندیش از کف بعد از این مشکل
پسند افتد دل من دلبر مشکل پسندی را
ز سوز هجر دانی حال بی‌تابان خویش از تو
در آتش دیده ریزد کسی مشت سپندی را
به خاک افتم ز شوق ترک تازی هر کجا بینم
که آرد شهسواری زیرران رعنا سمندی را
مکن مشتاق را چون پیر کنعان منع از زاری
که چون یوسف به گرگان داده طفل ارجمندی را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای باد بگو آن شه رعنا پسران را
سر خیل بتان خسرو زرین کمرانرا
ناخن زن داغ دل ارباب محبت
صیقل‌گر آئینه صاحب‌نظران را
بر هم زن شیرازه جمعیت عشاق
آشفته کن رشته شوریده سران را
کای رفته بغربت ز غمت شیشه صبرم
نازک‌تر از آن گشته که دل نو سفران را
دارم بره شوق من خاک‌نشین چند
چون نقش قدم چشم به حسرت نگران را
ننویسی اگر نامه پیامی که تسلی
بخشد من مهجور بفرقت گذران را
مشتاق بس این ناله جانسوز که آن شوخ
هرگز نفرستد خبری بی‌خبران را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز مه رویان مهی جستم به خوبی آفتاب اما
از این دفتر بدستم فردی افتاد انتخاب اما
چسان ایمن توان شد از فریب نرگس مستش
که خون عاشقان نو شد بتقریب شراب اما
نشان هرگز نیابد تشنه از آبی در این وادی
گهی از دور بیند موجی از بحر سراب اما
بهر کس قسمتی زین کار گه دادند چون مخمل
مقرر شد نصیب بخت ما را نیز خواب اما
در این فصل گلم مشتاق نبود بهر می رهنی
بکوی می‌فروشان خانه دارم خراب اما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
شبی گریم شبی نالم ز هجرت داد از این شبها
به شبهای غمت در مانده‌ام فریاد از این شبها
بود گر هر شبم زینسان به روز هجر آبستن
مرا بس روزهای تیره خواهد زاد از این شبها
بسم روز از غمت شب شد بسی شب روز من بی‌تو
بسر بردم غمین زان روزها ناشاد از این شبها
چنین کز دوریت هر شب در آب و آتشم دانم
که خاک هستیم آخر رود بر باد از این شبها
چنین شبها که من دارم نه بیند روز خوش دیگر
بعمر خود کند گر تیره روزی یاد از این شبها
به اشک و آه چندم شمع سان هر شب سحر گردد
نسیم مرگ کوتا سازدم آزاد از این شبها
ز بخت تیره مشتاق آن درازی هر شبم دارد
که نبود از پیش امید روزی داد از این شبها
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
خضاب از خون عاشق کن نگاری کرده‌ام پیدا
نگار سر و قد گلعذاری کرده‌ام پیدا
بتی من جسته‌ام کز چهره‌اش پیداست نور حق
عجب آئینه و آئینه داری کرده‌ام پیدا
بیک ابرش جهاندن شعله در هر خرمن اندازد
ز برق آتش عنان تر شهواری کرده‌ام پیدا
خدنگ غمزه سرکش کرده‌ای صیادوش شوخی
بت صیدافکن عاشق شکاری کرده‌ام پیدا
سزد در داد اول بازم ار نقد دل و دین را
دغل دشمن حریف خوش‌قماری کرده‌ام پیدا
کنار از بوالهوس جوئی به عاشق مهربان خوئی
بدشمن دشمنی با یار یاری کرده‌ام پیدا
چه خواهم کرد مشتاق ار ببازم عشق با خوبان
خجسته شغلی و فرخنده کاری کرده‌ام پیدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ز زلفش تارک جانم بود پیوند هر مورا
بصد تیغ جفا نتوان برید از هم من و او را
جفای آسمان کم بود عشاق بلا جو را
نمود ازوسمه آن مه لاجوردی طاق ابرو را
ز حرمان زلال وصل او در وصل او سوزم
نمی‌باشد گیاه تشنه‌ای جز من لب جو را
نه بالین در شب هجران او نه بستری دارم
چسان بر سنگ نگذارم سروبر خاک پهلو را
چه جوید دل بجز سرگشتگی از حلقه زلفش
ز چوگان غیر ازین ناید که سرگردان کند گو را
ز غیرت کرده خم پشت مه نو را تعال‌الله
چه نیکو بسته معمار ازل آن طاق ابرو را
گهی گیرد به تحریک رقیبان دامنش ورنه
نهانی هست با مشتاق ربطی آن سگ کورا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا
کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا
بی‌بقا شادی وصل تو و دانم که ز پی
آرد این خنده کم گریه بسیار مرا
چه شد ار داد به‌صدرنگ گل آن گلبن ناز
که ازو نیست بجز دامن پرخار مرا
منم از رونق جنس هنر آفت زده‌ای
که زد آتش بدکان گرمی بازار مرا
گومبر جانب گلشن قفسم را صیاد
بس بود ناله‌ای از حسرت گلزار مرا
نرود تیرگی از بخت بکوشش گو باد
روز روشن دگر آنرا و شب تار مرا
آنکه آخر بصد افسانه بخوابم میکرد
ساخت از خواب عدم بهر چه بیدار مرا
گو طبیبم نکند چاره مریض عشقم
که دل‌خسته بود خوش تن بیمار مرا
نیست گویائیم از خویش چو طوطی مشتاق
این سخنهاست از آن آینه رخسار مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ما حریف غم و پیمانه کشی پیشه ما
دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم
که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم
که رهین نمی از خاک نشد ریشه ما
مشکل عشق به فکرت نشود طی ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
چه ضرور است به سنگی رسد از ما زخمی
باش گو سست‌تر از ناخن ما تیشه ما
مستی ما بود از خون دل آن روز مباد
که تنک‌مایه از این باده شود شیشه ما
منع ما چد کنی این همه مشتاق که هست
عشق بازی فن ما باده کشی پیشه ما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
توئی که چاشنی آشتی است جنگ ترا
کشد ز شوق در آغوش شیشه سنگ ترا
تو آن گلی که ز نیرنگ حسن هر کس هست
شنیده بوی تو اما ندیده رنگ ترا
شدم ز تیر تو آسوده خصم جان من است
هر آنکه از جگرم میکشد خدنگ ترا
زدی ز حلقه خط با ستم‌کشان در صلح
گمان آشتی از پی که داشت جنگ ترا
به نقطه که نهفته است این قدر مضمون
که داده خامه قدرت دهان تنگ ترا
دل تو چون دل من شد به نازکی که گداخت
ز گرمی آه من و شیشه ساخت سنگ ترا
خورد به سینه مشتاق هر کجا تیری
ز شست غمزه جهد چشم شوخ و شنگ ترا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
نیست کس بعهد ما یار یار خویش را
دوست خصم جان بود دوستدار خویش را
آن سیاه کوکبم کز غم تو کرده‌ام
تیره همچو روز خود روزگار خویش را
او بر خش ناز و من خاک رهگذر چسان
دست بر عنان زنم شهسوار خویش را
مهر من طلوع کند در هوای خود ببین
اضطراب ذره بی‌قرار خویش را
باز پیچ و خم مکن همچو شعله‌ام
یا برون کن از دلم خارخار خویش را
شد دل چون گدا خون ز رشک تا به کی
یار شهر بنگرم شهریار خویش را
مردم از ندیدنش ای خوش آن زمان که من
دیده بر رخ افکنم گلعذار خویش را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
برون قدر من از جرگ گرفتاران شود پیدا
که در دوری بیاران قیمت یاران شود پیدا
ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما
ز بی‌تابی نبض احوال بیماران شود پیدا
به بزم اهل غفلت آنچه دانا می‌کشد داند
کسی در جرگ مستان گر ز هشیاران شود پیدا
زنند این قوم پر از حق‌پرستی لاف و میترسم
که گر کاوند بت از جیب دین‌داران شود پیدا
رضا باغی بود کانجا ز آتش سبزه می‌روید
چو خطی کز عذار لاله رخساران شود پیدا
چکد حسرت ز سر تا پایم آن حال دگرگونم
که گاه نزع بیمار از پرستاران شود پیدا
دلم را تازه‌روئی اشک غم مشتاق می‌بخشد
طراوت باغ را چندانکه از باران شود پیدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل داد دامن از کف تا زلف یار خود را
هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را
چون صید دیده صیاد گیرد دلم طپیدن
هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را
کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم
بر باد دادم آخر مشت غبار خود را
از سوز دل چنانم سرگرم در ته خاک
کز آه بر فروزم شمع مزار خود را
این بار از فراقت بیرون نمی‌برد جان
مشتاق یافت ز آغاز انجام کار خود را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
تو و از ناز سرگرانیها
من از شوق جان‌فشانی‌ها
پیش قد تو نوجوان خجل است
سرو نوخیز از جوانی‌ها
هست نخلی قدت که برنخورد
باغبانش ز باغبانی‌ها
گو کشد این دو روزه هجرانم
کرده‌ام با تو زندگانی‌ها
صوفیان را خوشست گاه سماع
بر دو کون آستین‌فشانی‌ها
من و مشتاق و درد ناکامی
تو و اغیار کامرانی‌ها
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
جانی و بکنه تو کسی پی نبرد جانا
چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا
ظاهر نگرد عامی ز آن روی بدام افتد
از طره و دستار و دراعه مولانا
من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن
بر بنده روا نبود جور این همه سلطانا
نائی بسرم هرگز میرم که پس از مردن
شاید گذر اندازی بر خاک من احیانا
از حال دلم خاموش دور از تو دلی دارم
از خون جگر خط‌ها بر صفحه رو خوانا
از هجر و وصال تست گه مرده و گه زنده
مشتاق بغیر از جان گوید چه ترا جانا