عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ای خاک در تو دیده ی روشن دل
وی خار غمت نشسته در دامن دل
در دوستی روی تو، از غایت رشک
دل دشمن من شده ست و من دشمن دل
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
از وصل تو عمر جاودانی دارم
وز عشق تو لذت جوانی دارم
شادی جهان دردل من غم بادا
گر جز به غم تو شادمانی دارم
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای اشک من از پسته ی تو عنابی
وز چشم تو، کار چشم من بی خوابی
قمری بده ام، ولیک از فرقت تو
در آب دو چشم خود شدم مرغابی
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
امشب خواهم صبح منور؟نی نی
باروی تو دارم سر اختر؟نی نی
خورشیدی و در کنار من آمده ای
گر خواهم صبح بردمد، ور نی، نی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بود که درگذرند از گناهکاری ما
که بیش از گنه ماست شرمساری ما
شدت چه زود فراموش عهد یاری ما
به یاری تو نه این بود امیدواری ما
جفا و جور تو با ما به اختیار تو نیست
چنانکه نیست وفا با تو اختیاری ما
به پاکدامنی ما هنوز نیست کسی
اگر چه شهره ی شهر است میگساری ما
بود قرار پس از کشتنش، چو می ماند
به بیقراری سیماب، بیقراری ما
به تن نزار و به دل زار تا به کی باشیم
ببین نزاری ما رحم کن به زاری ما
کنون ز لطف به مرهمی وگرنه چه سود
ز کار چون گذرد کار زخم کاری ما
ندیده عاشقی و طفلی و نمی دانی
فغان و ناله ای غیر از خروش و زاری ما
به خویش دشمن و با خصم دوستیم، رفیق
طریق دشمنی اینست و دوستداری ما
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
رخت ای ماهرخ، ماهست، ماه دلفریب اما
قدت ای سرو قد، سرو است، سرو جامه زیب اما
به درد دوری و داغ جدائی چند گه خواهم
شکیب و صبر گیرم پیش، کو صبر و شکیب اما
طبیبان چاره ی هر درد می دانند، می دانم
من بیچاره را دردیست در دل، از طبیب اما
بود تا چند وصل او برای غیر و من یارب
وصال خویش و هجر غیر خواهم عنقریب اما
همیشه حسرت وصلم به دل بود و نبود آخر
بجز حسرت، نصیب این دل حسرت نصیب اما
تو بی من گر خوشی ای رشک سرو و گل خوشت باشد
بود خوش سرو و گل با قمری و با عندلیب اما
رفیق از جور یارم نیست افغان نالم و گریم
شب و روز از جفای غیر و بیداد رقیب اما
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
با غیر دیدم آن صنم سیم ساق را
از رشک بر وصال گزیدم فراق را
زینسان که هفت عضو من از تاب عشق سوخت
آهم عجب نسوزد اگر نه رواق را
خوش آنکه بینمش ز مه روی خود به من
صبح وصال ساخته شام فراق را
شوقش چنین که بسته زبانم به پیش او
گویم به او چگونه غم اشتیاق را
کارم فتاده است بشوخی که در ازل
نشنیده است نام وفا و وفاق را
....که گفتت که پیشه کن
با من نفاق را و بغیر اتفاق را
ساقی بیار ساغر می تا دمی رفیق
شیرین کند ز باده ی تلخت مذاق را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
شب هجران همه دیدند یاران حال زارم را
یکی از حال زار من نکرد آگاه یارم را
نباشد غیر برگ زرد و نارد جز بر حسرت
نهال آرزویم را و نخل انتظارم را
مکن آشفته آن زلف پریشان را چنین، تا کی
کنی آشفته روزم را، پریشان روزگارم را
چنان باشد که از جنت مرا در دوزخ اندازند
به گلشن گر بر باد از سر کویش غبارم را
رفیق از دیده بارد اشک چون باران، شب هجران
ببیند هر که اشک چشم و چشم اشکبارم را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای روی نکرده سوی دل‌ها
سوی تو تمام روی دل‌ها
بس دل شده خاک راهت آید
از خاک ره تو بوی دل‌ها
در کوی تو دلربا افتاده
دل‌ها هرسو به روی دل‌ها
گم‌کرده‌دلان کنند زان رو
در کوی - تو - جست‌وجوی دل‌ها
ای سنگ‌دلی که از دل تو
بر سنگ آمد سبوی دل‌ها
آگه ز رفیق بودی ار بود
راه از دل‌ها به سوی دل‌ها
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کجا میل گلستان است ما را
گلستان - بی تو زندان- است ما را
ازان گل پیرهن افغان که از وی
گل حسرت بدامان است ما را
به دلدار و به جانان در ره عشق
دل و جان دادن آسان است ما را
که دل ما را بود از بهر دلدار
که جان از بهر جانان است ما را
جراحتهای ما در سینه و دل
نه از شمشیر و پیکان است ما را
به دل صد رخنه و در سینه صد چاک
از آن ابرو و مژگان است ما را
ز تو هر لحظه صد داغ و دوصد درد
چه غم گر بر دل و جان است ما را
همان داغ تو ما را هست مرهم
همان درد تو درمان است ما را
رفیق این اشک و آه آشکارا
ز داغ و درد پنهان است ما را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
جفاکاری، چه می دانی تو یارا
طریق مهر را، رسم وفا را
نمودی ترک من از الفت غیر
نگه کن جور را، بنگر جفا را
که با بیگانه کردی آشنایی
ز خود بیگانه کردی آشنا را
به درد و داغ هجران مبتلا باد
به هجران مبتلا کرد آن که ما را
به آن داغی که مرهم را نداند
به آن دردی که نشناسد دوا را
نباشد درد یاران گر نباشد
به بزمش ره رفیق بینوا را
به نزد خواجه نبود بنده را راه
به بزم شه نباشد ره گدا را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ای دلبری کز دلبران همتا نمی‌بینم تو را
از من نمی‌گیرد کران غم تا نمی‌بینم تو را
از بس که وقت دیدنت از شوق بی‌خود می‌شوم
می‌بینمت وز بی‌خودی گویا نمی‌بینم تو را
گر از غم نادیدنت امشب نمی‌میرم یقین
از غصه می‌میرم اگر، فردا نمی‌بینم تو را
بیهوده بودم مدتی در آرزوی دیدنت
پنداشتم می‌بینمت اما نمی‌بینم تو را
خواهم ترا تنها گهی تا شرح تنهایی به تو
گویم ولیکن هیچ‌گه تنها نمی‌بینم تو را
در کعبه و در بتکده می‌جویمت ای بت، ولی
اینجا نمی‌یابم تو را آنجا نمی‌بینم تو را
ای سرو پیش قد او، ای گل به پیش عارضش
رعنا نمی‌دانم تو را زیبا نمی‌بینم تو را
ای آنکه نقد دین و دل در کار خوبان می‌کنی
غیر از زیان سودی ازین سودا نمی‌بینم تو را
تو خود رفیق اینجا عبث خود را مقید کرده‌ای
بندی به کوی گل‌رخان بر پا نمی‌بینم تو را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
تا کی خبر ز روز سفر می دهی مرا
از روز مرگ من چه خبر می دهی مرا
این حرف تلخ زان لب شیرین چه می زنی
زهر از چه در میان شکر می دهی مرا
در بزم وصل قصه ی هجران چه می کنی
خون جگر ز ساغر زر می دهی مرا
طعم هلاک می دهد این زهر غم که تو
جامی نخورده جام دگر می دهی مرا
تو سرو سرکشی و من آن ساده باغبان
کاندیشه می کنم که ثمر می دهی مرا
مگذار پا ز شهر برون ای پسر که سر
مجنون صفت به کوه و کمر می دهی مرا
گر مژده ی نرفتن او می دهی به من
بر خیل غم رفیق ظفر می دهی مرا
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
از بهر یار دیده به کار است بس مرا
چشم از برای دیدن یار است بس مرا
زین نقشهای نغز در آینده در خیال
نقشی که بست نقش نگار است، بس مرا
گردی ز کوی یار بیار ای نسیم صبح
کان توتیای دیده ی تار است بس مرا
آن غرقه ی محیط ملالم که تا ابد
در خاطر آنچه نقش کنار است بس مرا
از درد و داغ آنچه بگوئی رفیق هست
چیزی که نیست صبر و قرار است بس مرا
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
تا ماه رسیده آهم امشب
آه ار نرسد به ماهم امشب
بی ماه رخش نخفته چشمم
ای ماه توئی گواهم امشب
دیشب ز تو دیده ام نگاهی
در حسرت آن نگاهم امشب
بی جرم تو رانده دوشم از بزم
بزم آمده عذر خواهم امشب
در بزم تو بوده هر شبم جا
اینجا ز چه نیست راهم امشب
گر با تو به نقل و می کنم روز
طاعت باشد گناهم امشب
مرغ سحری رفیق نالید
از نالهٔ صبحگاهم امشب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای به زیبائی رخت چون آفتاب
خورد از رشک رخت خون آفتاب
آفتابت چون توان گفتن که هست
ذره ای زین حسن بی چون آفتاب
پیش ازین بودی به خوبی رشک ماه
رشک دارد بر تو اکنون آفتاب
تا شبیه آفتابت گفت عقل
گشت ازین تشبیه، مجنون آفتاب
داشت حسنی چون تو دلبر ماه اگر
داشت حسن روزافزون آفتاب
جای آن بودی که بهر دیدنت
بی رفیق آید ز گردون آفتاب
داشتی وصف تو بر لب چون رفیق
داشتی گر طبع موزون آفتاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بود اگر با قد موزون آفتاب
چون تو بود ای تو به رخ چون آفتاب
ز آفتابی ماه من افزون بحسن
آنقدر کز ماه افزون آفتاب
کوه عشقت راست فرهاد آسمان
دشت شوقت راست مجنون آفتاب
در چمن سروی و در گلزار، گل
بر فلک ماهی، به گردون آفتاب
چون تو بود ای ماه از تو روی زرد
چون تو بود ای از تو دل خون آفتاب
داشت گر این طره ی شبرنگ، ماه
داشت گر این لعل میگون آفتاب
روی چون ماه تو در چشم رفیق
می نماید چون به جیحون آفتاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر نیست به یاران ز وفا یار، مصاحب
غم نیست اگر نیست به اغیار، مصاحب
امروز مصاحب نبود یار به اغیار
کز عهد قدیمند گل و خار، مصاحب
اکنون ز منش عار بود آه کجا رفت
آن روز که بودیم من و یار، مصاحب
بیمار شدم صد ره و عیسی نفس من
یکبار نشد با من بیمار، مصاحب
بیزار شد از زاری من بلکه ز من هم
هر کس که دمی شد به من زار، مصاحب
کم لطف رفیق ار بتو باشد عجبی نیست
آن شوخ که دارد چو تو بسیار، مصاحب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
طغیان چو کرد عشق به دل فکر خانه نیست
بلبل چو مست شد، به غم آشیانه نیست
آن مرغ را که غیر قفس آشیانه نیست
خوشتر ز آه و ناله به رود و ترانه نیست
جائی ز حسن و عشق فسون و فسانه نیست
کانجا فسانه من و تو در میانه نیست
بنمای خال و خط که پی صید مرغ دل
خوشتر ازین و بهتر از آن دام و دانه نیست
جز داستان عشق مخوان، کاهل درد را
زان خوبتر حکایت و زین به فسانه نیست
در بَر و بحر عشق منه بی دلیل پا
کانرا کناره ای نه واین را کرانه نیست
مستی بریز، خونم اگر می کشی مرا
کز بهر قتل من به ازاینت بهانه نیست
بر آستان تست نه تنها سر رفیق
سر نیست در جهان که براین آستانه نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
نگار من عجب زیبا نگاری است
نگار سرو قد گلعذاری است
به شهرآشوب رخ، آشوب شهریست
بشور انگیز قد، شور دیاری است
به قید زلف طرفه صید بند است
بدام خط عجب عاشق شکاری است
گدای اوست هر جا پادشاهی است
غلام اوست هرجا شهریاری است
بهر کوئی ز دردش دردمندیست
بهر سوئی ز داغش داغداری است
نه محرومان کویش را حسابیست
نه مشتاقان رویش را شماری است
رفیق و شغل عشق او که این شغل
خجسته پیشه و فرخنده کاری است