عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
خوش ولایت ها که در تحتِ امورِ اولیاست
مصرِ استغنا و رومِ فقر و بغدادِ رضاست
بخشِ ایران قسمِ عشق و قسم توران بخش عقل
در میان آمویِ حکمت هم روان و هم رواست
هم خراسانِ سلامت هم عراق عافیت
این یکی دارالقناعه آن یکی دارالشّفاست
در حدودِ مشرقِ افلاس می دانی که چیست
چینِ عدل و خلّخِ انصاف و فر خارِ صفاست
ملکِ هفت اقلیمِ عالم شش جهاتِ کاینات
پیش شاهِ همّت مردان طفیل یک گداست
باری الحاصل نگینِ مُهرِ وحدت امرِ اوست
باری القصّه زمینِ معرفت در ضبط ماست
عاقلان در حیرت اند از غیرتِ قهاّر عشق
تا نزاری را چنین ملکِ مسلّم از کجاست
عالم وحدت برون از هرچه اسمِ شَی بروست
ز اوّل فطرت میانِ عقل و عشق این ماجراست
مصرِ استغنا و رومِ فقر و بغدادِ رضاست
بخشِ ایران قسمِ عشق و قسم توران بخش عقل
در میان آمویِ حکمت هم روان و هم رواست
هم خراسانِ سلامت هم عراق عافیت
این یکی دارالقناعه آن یکی دارالشّفاست
در حدودِ مشرقِ افلاس می دانی که چیست
چینِ عدل و خلّخِ انصاف و فر خارِ صفاست
ملکِ هفت اقلیمِ عالم شش جهاتِ کاینات
پیش شاهِ همّت مردان طفیل یک گداست
باری الحاصل نگینِ مُهرِ وحدت امرِ اوست
باری القصّه زمینِ معرفت در ضبط ماست
عاقلان در حیرت اند از غیرتِ قهاّر عشق
تا نزاری را چنین ملکِ مسلّم از کجاست
عالم وحدت برون از هرچه اسمِ شَی بروست
ز اوّل فطرت میانِ عقل و عشق این ماجراست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
با تو ما را اتّصالِ جانی است
وین حدیث از عالمِ روحانی است
عقل گفت او از کجا تو از کجا
من چه دانم قدرتِ ربّانی است
جز به چینِ زلفِ تو اقرار من
هر چه دانم غایت نادانی است
جز به سر گردیدن اندر پایِ تو
هر چه دیگر هست سر گردانی است
خویشتن بین گو مکن دعوی که کار
نه به زورِ پنجه و پیشانی است
گر کسی دستی کند در خونِ ما
زودیت خواهند کو قربانی است
در ضیافت گاهِ قتّالانِ عشق
جمله جانِ عارفان سر خوانی است
دینِ ما روشن به کفرِ زلفِ تست
روزِ روشن در شبِ ظلمانی است
نیست در فردوسِ اعلا چون تو حور
وین بلاغت نیز هم انسانی است
بیش از این در وصفِ تو ادراک نیست
غایتِ امکان چو بی امکانی است
خویشتن بینان مگر پنداشتند
کاقتضایِ عاشقی کسلانی است
ازشتر مستی در آموز ای پسر
خویشتن پرور خرِ کهدانی است
می کشد بار اشتر و در بی خودی
فارغ از دشواری و آسانی است
چون ندارد چاره یی در دستِ دوست
محو شد وین هم ز بی درمانی است
دست گیری کو که عقلِ پای مرد
چو نظر در معرضِ حیرانی است
کف ندارم خالی از جامِ الست
گرچه می در جامِ جان پنهانی است
گوش بر قالوا بلی بنهاده ایم
گرچه کارِ چشم خون افشانی است
نیست چون معلول معلولان راه
آری آری گوهرِ ما کانی است
درّ این اسرار پنداری مگر
ریزه ریزه گوهرِ عمّانی است
نی که در جنبش نباشد آفتاب
ذرّه یی با آن که چون نورانی است
شیر رز را گروهی اهلِ دل
گفته اند آری که روح ثانی است
جانِ جان است او فرو ریزش به حلق
گربه حجّت بشنوی برهانی است
روشن است اینک دلیلی روشن است
جانِ یاران است و یارِ جانی است
بر سخن هایِ نزاری جان بده
جانِ شیرین هم به جان ارزانی است
توگران باریِ جان او مبین
نا نپنداری بدین ارزانی است
مسکرات الوجد چیزی دیگرست
آن برون زین عالمِ حیوانی است
وین حدیث از عالمِ روحانی است
عقل گفت او از کجا تو از کجا
من چه دانم قدرتِ ربّانی است
جز به چینِ زلفِ تو اقرار من
هر چه دانم غایت نادانی است
جز به سر گردیدن اندر پایِ تو
هر چه دیگر هست سر گردانی است
خویشتن بین گو مکن دعوی که کار
نه به زورِ پنجه و پیشانی است
گر کسی دستی کند در خونِ ما
زودیت خواهند کو قربانی است
در ضیافت گاهِ قتّالانِ عشق
جمله جانِ عارفان سر خوانی است
دینِ ما روشن به کفرِ زلفِ تست
روزِ روشن در شبِ ظلمانی است
نیست در فردوسِ اعلا چون تو حور
وین بلاغت نیز هم انسانی است
بیش از این در وصفِ تو ادراک نیست
غایتِ امکان چو بی امکانی است
خویشتن بینان مگر پنداشتند
کاقتضایِ عاشقی کسلانی است
ازشتر مستی در آموز ای پسر
خویشتن پرور خرِ کهدانی است
می کشد بار اشتر و در بی خودی
فارغ از دشواری و آسانی است
چون ندارد چاره یی در دستِ دوست
محو شد وین هم ز بی درمانی است
دست گیری کو که عقلِ پای مرد
چو نظر در معرضِ حیرانی است
کف ندارم خالی از جامِ الست
گرچه می در جامِ جان پنهانی است
گوش بر قالوا بلی بنهاده ایم
گرچه کارِ چشم خون افشانی است
نیست چون معلول معلولان راه
آری آری گوهرِ ما کانی است
درّ این اسرار پنداری مگر
ریزه ریزه گوهرِ عمّانی است
نی که در جنبش نباشد آفتاب
ذرّه یی با آن که چون نورانی است
شیر رز را گروهی اهلِ دل
گفته اند آری که روح ثانی است
جانِ جان است او فرو ریزش به حلق
گربه حجّت بشنوی برهانی است
روشن است اینک دلیلی روشن است
جانِ یاران است و یارِ جانی است
بر سخن هایِ نزاری جان بده
جانِ شیرین هم به جان ارزانی است
توگران باریِ جان او مبین
نا نپنداری بدین ارزانی است
مسکرات الوجد چیزی دیگرست
آن برون زین عالمِ حیوانی است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
عرق چین تو بویی بر صبا بست
صبا بر جنبش شریان ما بست
هزاران نافه ی آهوی تبّت
ز چین زلف بر مشک ختا بست
هزاران دل به صد ناز و کرشمه
دو چشمت برد و بر زلف دوتا بست
شدم آشفته بر فرق نگاری
که خط راستی بر استوا بست
عبای عاشقان معراج شوق است
ولی مرد هوایی بر هوا بست
ملامت گر به ما ظن خطا برد
خیالی بود کو بر جان ما بست
در این عالم که در بر ما گشادست
تمنای تو مارا کرد پا بست
عنان عشق نبساید که خود را
نه بر فتراک عشق از ابتدا بست
ز بهر چینه یی را آن چه مرغ است
که او خود را نه بر دام بلا بست
که داند تا ز مبدا نقش لیلی
قضا بر صورت مجنون چرا بست
به مسمار محبّت نعل عشقش
قضا بر جبهت این مبتلا بست
به زاری کشت جلاد فراقش
نزاری راو وصلش بر قضا بست
ولیکن از مبادی محبّت
نزاری همچنان مست و خراب است
سخن پوشیده میگوید محقق
ببین تا از کجا چون بر کجا بست
صبا بر جنبش شریان ما بست
هزاران نافه ی آهوی تبّت
ز چین زلف بر مشک ختا بست
هزاران دل به صد ناز و کرشمه
دو چشمت برد و بر زلف دوتا بست
شدم آشفته بر فرق نگاری
که خط راستی بر استوا بست
عبای عاشقان معراج شوق است
ولی مرد هوایی بر هوا بست
ملامت گر به ما ظن خطا برد
خیالی بود کو بر جان ما بست
در این عالم که در بر ما گشادست
تمنای تو مارا کرد پا بست
عنان عشق نبساید که خود را
نه بر فتراک عشق از ابتدا بست
ز بهر چینه یی را آن چه مرغ است
که او خود را نه بر دام بلا بست
که داند تا ز مبدا نقش لیلی
قضا بر صورت مجنون چرا بست
به مسمار محبّت نعل عشقش
قضا بر جبهت این مبتلا بست
به زاری کشت جلاد فراقش
نزاری راو وصلش بر قضا بست
ولیکن از مبادی محبّت
نزاری همچنان مست و خراب است
سخن پوشیده میگوید محقق
ببین تا از کجا چون بر کجا بست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
یارب مرا خلاص ده از هر چه غیر توست
تا جز تو را نبایدم الّا هم از تو جست
هرچند بر قضای توام نیست اطّلاع
تا بر سرم چه حکم قضا کرده ای نخست
در خویش یافتم ز تو چیزی و هم به خویش
نتوانمی به شرح و بیان کردنش درست
دانم که هیچ نیست به خود هیچکس ولیک
خود را به یک حساب نباید گرفت سست
چون بندگان معتقد از فرط اتحاد
باید کمر به بندگی خواجه بست چست
تا ذکر و فکر هر دو به هم متحد شوند
اقلام سوخت باید و دفتر به آب شست
او را از او طلب کن و او را به او شناس
اینجا نهال معرفت از بیخ اصل رست
کاریست اوفتاده و باری نزاریا
تن دار باش و ثابت و مردانه باش و رست
تا جز تو را نبایدم الّا هم از تو جست
هرچند بر قضای توام نیست اطّلاع
تا بر سرم چه حکم قضا کرده ای نخست
در خویش یافتم ز تو چیزی و هم به خویش
نتوانمی به شرح و بیان کردنش درست
دانم که هیچ نیست به خود هیچکس ولیک
خود را به یک حساب نباید گرفت سست
چون بندگان معتقد از فرط اتحاد
باید کمر به بندگی خواجه بست چست
تا ذکر و فکر هر دو به هم متحد شوند
اقلام سوخت باید و دفتر به آب شست
او را از او طلب کن و او را به او شناس
اینجا نهال معرفت از بیخ اصل رست
کاریست اوفتاده و باری نزاریا
تن دار باش و ثابت و مردانه باش و رست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای من غلام آنکه غلام غلام توست
در آرزوی جرعه ی جام مدام توست
جام جهان نمای جم و چشمه ی خضر
گر راست بشنوند زمن عکس جام توست
بر مقدم تو گر برود گو برو سرم
سرهای گرد نان جهان زیر گام توست
گر شد دل رمیده ی من رام عشق تو
نبود عجب که توسن افلاک رام توست
هرگز نه ممکن است که خواهد خلاص یافت
هر دل که قید سلسله ی همچو دام توست
جایی دگر کدام و پناهی دگر کجا
اینش نه بس که در حرم اهتمام توست
گر بگذرد نزاری بر یاد خاطرت
او را تمام اگر چه که او ناتمام توست
در آرزوی جرعه ی جام مدام توست
جام جهان نمای جم و چشمه ی خضر
گر راست بشنوند زمن عکس جام توست
بر مقدم تو گر برود گو برو سرم
سرهای گرد نان جهان زیر گام توست
گر شد دل رمیده ی من رام عشق تو
نبود عجب که توسن افلاک رام توست
هرگز نه ممکن است که خواهد خلاص یافت
هر دل که قید سلسله ی همچو دام توست
جایی دگر کدام و پناهی دگر کجا
اینش نه بس که در حرم اهتمام توست
گر بگذرد نزاری بر یاد خاطرت
او را تمام اگر چه که او ناتمام توست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
تو در آ خانه کیا کیست دگر خانه ی توست
من کی ام هیچ بجز تو همه بیگانه ی توست
گر چه پروانه صفت مولع شمعیم همه
سوختن کار خلیل است که پروانه ی توست
نفس و ارکان طبیعت به محل مجبورند
عقل خود شاهد حال است که دیوانه ی توست
من آشفته نی ام محرم اسرار رجال
هر که بیرون ندهد راز تو مردانه ی توست
دانه از پنبه ی حلاج جدا میکردم
پود و تارش همه آن است که در شانه ی توست
کشت زاریست جهان آب و زمینش همسان
حق و باطل همه از ریختن دانه ی توست
ما نداریم دگر با دگری پیمانی
خود نزاریِّ گدا مست ز پیمانه ی توست
من کی ام هیچ بجز تو همه بیگانه ی توست
گر چه پروانه صفت مولع شمعیم همه
سوختن کار خلیل است که پروانه ی توست
نفس و ارکان طبیعت به محل مجبورند
عقل خود شاهد حال است که دیوانه ی توست
من آشفته نی ام محرم اسرار رجال
هر که بیرون ندهد راز تو مردانه ی توست
دانه از پنبه ی حلاج جدا میکردم
پود و تارش همه آن است که در شانه ی توست
کشت زاریست جهان آب و زمینش همسان
حق و باطل همه از ریختن دانه ی توست
ما نداریم دگر با دگری پیمانی
خود نزاریِّ گدا مست ز پیمانه ی توست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
گر بدانی چه در قنینه ی توست
جام جم ساغر کمینه ی توست
در گلیم حکیم عشق گریز
که همه جزو و کل دفینه ی توست
با تو هم بسترست فرعونت
غلطم در درون سینه ی توست
گر تو مجموع نقد خود باشی
بحر و کان هر دو در خزینه ی توست
آب سیل قضای امروزی
تا به زانوی عقل دینه ی توست
عاریت نیست عشق من چه کنم
چون توان گفت در رهینه ی توست
دل غلط می کنم که گر سنگ است
پیش جام تو آبگینه ی توست
سینه چون جام کن نزاری صاف
جان کونین در قنینه ی توست
بادبان دماغ پرسود است
خانه ی نوح جان سفینه ی توست
خلق عالم چه دوست چه دشمن
هم ز مهر تو هم ز کینه ی توست
تویی آن مرغ آشیان شکار
که نجوم سپهر چینه ی توست
جام جم ساغر کمینه ی توست
در گلیم حکیم عشق گریز
که همه جزو و کل دفینه ی توست
با تو هم بسترست فرعونت
غلطم در درون سینه ی توست
گر تو مجموع نقد خود باشی
بحر و کان هر دو در خزینه ی توست
آب سیل قضای امروزی
تا به زانوی عقل دینه ی توست
عاریت نیست عشق من چه کنم
چون توان گفت در رهینه ی توست
دل غلط می کنم که گر سنگ است
پیش جام تو آبگینه ی توست
سینه چون جام کن نزاری صاف
جان کونین در قنینه ی توست
بادبان دماغ پرسود است
خانه ی نوح جان سفینه ی توست
خلق عالم چه دوست چه دشمن
هم ز مهر تو هم ز کینه ی توست
تویی آن مرغ آشیان شکار
که نجوم سپهر چینه ی توست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
ای دل بدان که درد دل تو دوای تست
بی درد دل مباش هم او مقتدای تست
دنیا نه جای تست مکان تو دیگر است
گرچه ز ابتدای مراتب سرای تست
مقصود ز آفرینش کونین و عالمین
گر بشنوی ز داعی مخلص برای تست
زین تنگنا بدر شو و حالی قرار گیر
بر تخت گاه سدره که آرام جای تست
بنشین به چار بالش سرمد به کام دل
گر زان که بر وساده ی حق متکای تست
این جا هوای هاویه بیرون کنی ز سر
آن جا هوای سدره نشینان هوای تست
الا هوای نفس چه می دید جم ز جام
اینک سفال ساغر گیتی نمای تست
ساکن مباش می رو و ایمن مباش نیز
بر ره هزار غول ز چون و چرای تست
تا زین همه عذاب و خطر وارهی به طبع
تسلیم کن به آن که به حق ماورای تست
آخر چرا متابعت دیو می کنی
دیو ای فرشته زاده نگویی کهای تست
تو پس رو اموری و او سخره ی غرور
ابلیس ناسزا به چه حجت سزای تست
هرگز به منتهای کمالات کی رسی
تا هم ورای ناقص تو پیشوای تست
بنگر به دست کار نزاری که چون بساخت
این داری مفید که شافی دوای تست
اخلاط حکمت است که ترکیب می کند
حبی محققانه که محض شفای تست
با کافران غزا چه کنی آری از نخست
دفع هوای نفس تو حد غزای تست
بی درد دل مباش هم او مقتدای تست
دنیا نه جای تست مکان تو دیگر است
گرچه ز ابتدای مراتب سرای تست
مقصود ز آفرینش کونین و عالمین
گر بشنوی ز داعی مخلص برای تست
زین تنگنا بدر شو و حالی قرار گیر
بر تخت گاه سدره که آرام جای تست
بنشین به چار بالش سرمد به کام دل
گر زان که بر وساده ی حق متکای تست
این جا هوای هاویه بیرون کنی ز سر
آن جا هوای سدره نشینان هوای تست
الا هوای نفس چه می دید جم ز جام
اینک سفال ساغر گیتی نمای تست
ساکن مباش می رو و ایمن مباش نیز
بر ره هزار غول ز چون و چرای تست
تا زین همه عذاب و خطر وارهی به طبع
تسلیم کن به آن که به حق ماورای تست
آخر چرا متابعت دیو می کنی
دیو ای فرشته زاده نگویی کهای تست
تو پس رو اموری و او سخره ی غرور
ابلیس ناسزا به چه حجت سزای تست
هرگز به منتهای کمالات کی رسی
تا هم ورای ناقص تو پیشوای تست
بنگر به دست کار نزاری که چون بساخت
این داری مفید که شافی دوای تست
اخلاط حکمت است که ترکیب می کند
حبی محققانه که محض شفای تست
با کافران غزا چه کنی آری از نخست
دفع هوای نفس تو حد غزای تست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
قبله ی روحانی ما روی تست
کعبه ی دوجهانی ما کوی تست
گرچه ز شب راه بری نادرست
رهبر ره گم شدگان موی تست
دانش جز وی چه بود ،عقل کل
شیفته ی غمزه ی جادوی تست
پنجه ی عقل من و ما از کجا
مرتبه ی قوت بازوی تست
دولت آن کس که به پیوند عشق
حلق دلش بسته ی گیسوی تست
هان جگر سوخته ی بی دلان
زنده به بادی ست که از سوی تست
شادی رویت که دل عاشقان
جفت غم از طاق دو ابروی تست
هیچ کس از بند تو آزاد نیست
در همه آفاق هیاهوی تست
کیست نزاری که چو او صد هزار
بنده ی آزاده ی هندوی تست
کعبه ی دوجهانی ما کوی تست
گرچه ز شب راه بری نادرست
رهبر ره گم شدگان موی تست
دانش جز وی چه بود ،عقل کل
شیفته ی غمزه ی جادوی تست
پنجه ی عقل من و ما از کجا
مرتبه ی قوت بازوی تست
دولت آن کس که به پیوند عشق
حلق دلش بسته ی گیسوی تست
هان جگر سوخته ی بی دلان
زنده به بادی ست که از سوی تست
شادی رویت که دل عاشقان
جفت غم از طاق دو ابروی تست
هیچ کس از بند تو آزاد نیست
در همه آفاق هیاهوی تست
کیست نزاری که چو او صد هزار
بنده ی آزاده ی هندوی تست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
هر که از می توبه خواهد کرد تایب شد نخست
گو بیا تا من بیاموزم بدو شرط درست
گویمش چون دست گیرد قاضی شهرت به عهد
هم بر آن نیت که او کرده ست نیت کن نخست
توبه چون بر دست او کردی سبک بر پای خیز
توبه ی من گو مقدر بر ادای شرط تست
چون تو پنهان می خوری من نیز پنهان می خورم
عهد محکم کرده ام بر سنت قاضی نه سست
در حضور جمله در جامع به آواز بلند
عهده کن در گردن قاضی بدین الزام رست
چون برون آیی ز مسجد گر کسی پرسد بگو
کز نزاری یافتم تعلیم این بازی چست
توبه کاران را که با ما این قدم خواهند رفت
اقتدا باید به قاضی کرد و دست از توبه شست
گو بیا تا من بیاموزم بدو شرط درست
گویمش چون دست گیرد قاضی شهرت به عهد
هم بر آن نیت که او کرده ست نیت کن نخست
توبه چون بر دست او کردی سبک بر پای خیز
توبه ی من گو مقدر بر ادای شرط تست
چون تو پنهان می خوری من نیز پنهان می خورم
عهد محکم کرده ام بر سنت قاضی نه سست
در حضور جمله در جامع به آواز بلند
عهده کن در گردن قاضی بدین الزام رست
چون برون آیی ز مسجد گر کسی پرسد بگو
کز نزاری یافتم تعلیم این بازی چست
توبه کاران را که با ما این قدم خواهند رفت
اقتدا باید به قاضی کرد و دست از توبه شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
آخر دور ظلم و بیدادست
که جهان در تزلزل افتاده ست
روی ها در سجود بر خاک است
دست ها بر خدا به فریاد است
دل ظالم کجا و رحم کجا
بی ستون بی خبر ز فرهادست
گر جهان شد خراب باکی نیست
چون وطن گاه جغد آبادست
نیست یک آدمی به ده قصبه
که نمی آید آدمی بادست
همه ابلیس و دیو و عفریت اند
ز آدمی خود کسی نشان داده ست؟
تکیه از جهل می کند نادان
بر جهانی که سست بنیاد ست
هر که محجوب ماند از مطلوب
هم خود از پیش خود بر استاده ست
سست عزما که طالب جاه است
سخت جانا که آدمی زادست
خوش دلی در زمانه ننهادند
و ان طلب می کند که ننهاده ست
در چنین دور خاک بر سر آن
که بدین زندگی دلش شادست
باده می خور نزاریا و مخور
غم دنیا که سر به سر بادست
که جهان در تزلزل افتاده ست
روی ها در سجود بر خاک است
دست ها بر خدا به فریاد است
دل ظالم کجا و رحم کجا
بی ستون بی خبر ز فرهادست
گر جهان شد خراب باکی نیست
چون وطن گاه جغد آبادست
نیست یک آدمی به ده قصبه
که نمی آید آدمی بادست
همه ابلیس و دیو و عفریت اند
ز آدمی خود کسی نشان داده ست؟
تکیه از جهل می کند نادان
بر جهانی که سست بنیاد ست
هر که محجوب ماند از مطلوب
هم خود از پیش خود بر استاده ست
سست عزما که طالب جاه است
سخت جانا که آدمی زادست
خوش دلی در زمانه ننهادند
و ان طلب می کند که ننهاده ست
در چنین دور خاک بر سر آن
که بدین زندگی دلش شادست
باده می خور نزاریا و مخور
غم دنیا که سر به سر بادست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوخته یی را با دست
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوخته یی را با دست
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
پیر ما نعره زنان کوزه ی دردی در دست
روز آدینه به بازار درآمد سرمست
با مریدان به سر کوی خرابات کشید
با حریفان خرابات به مجلس بنشست
قدحی پر بستد تا سرو بر دست گرفت
گفت چه فاسق و چه زاهد و چه نیست و چه هست
صبغه الله به کار آید نی ارزق زرق
رنج بی هوده بود رنگ بر او نتوان بست
بانگ برداشت که تا چند ز کوته نظری
هان وهان عهد و وفا تازه کنید از سر دست
بت بود بت زر و سیم و رز و باغ و زن و زه
بت پرستی نکند هر که بود دوست پرست
دست بگشاد و حریفان همه را جامه بکند
باده در داد و مریدان همه را توبه شکست
هر که پیش آمد و تسلیم شد و بیعت کرد
از بروت خود و از ریش همه خلق برست
کرد از قاعده و عادت و رسم استغفار
برد یاران همه را بر سر پیمان الست
دعوت پیر چو بشنید نزاری و بدید
خود همین سنت و دین داشت نزاری پیوست
روز آدینه به بازار درآمد سرمست
با مریدان به سر کوی خرابات کشید
با حریفان خرابات به مجلس بنشست
قدحی پر بستد تا سرو بر دست گرفت
گفت چه فاسق و چه زاهد و چه نیست و چه هست
صبغه الله به کار آید نی ارزق زرق
رنج بی هوده بود رنگ بر او نتوان بست
بانگ برداشت که تا چند ز کوته نظری
هان وهان عهد و وفا تازه کنید از سر دست
بت بود بت زر و سیم و رز و باغ و زن و زه
بت پرستی نکند هر که بود دوست پرست
دست بگشاد و حریفان همه را جامه بکند
باده در داد و مریدان همه را توبه شکست
هر که پیش آمد و تسلیم شد و بیعت کرد
از بروت خود و از ریش همه خلق برست
کرد از قاعده و عادت و رسم استغفار
برد یاران همه را بر سر پیمان الست
دعوت پیر چو بشنید نزاری و بدید
خود همین سنت و دین داشت نزاری پیوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
وقت گل جام مروق نتوان داد از دست
جان من جان من الحق نتوان داد از دست
یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال
که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست
سر گلگون می از دست مده حاضر باش
کان عنانی ست که مطلق نتوان داد از دست
تا رسیدن به تماشای گلستان بهشت
چمن باغ خورنق نتوان داد از دست
تا به چنگ آمدن زلف حواری حالی
دامن یار مرفق نتوان داد از دست
گل و مل حاضر و منظور نزاری ناظر
بر مجاز این همه رونق نتوان داد ازست
جان من جان من الحق نتوان داد از دست
یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال
که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست
سر گلگون می از دست مده حاضر باش
کان عنانی ست که مطلق نتوان داد از دست
تا رسیدن به تماشای گلستان بهشت
چمن باغ خورنق نتوان داد از دست
تا به چنگ آمدن زلف حواری حالی
دامن یار مرفق نتوان داد از دست
گل و مل حاضر و منظور نزاری ناظر
بر مجاز این همه رونق نتوان داد ازست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
دلی که عاشق روی نگار دلبندست
نه ممکن است که با صابریش پیوندست
کسی که او به صفت صابرست عاشق نیست
به عشق و صبر نظر کن که چند در چندست
کدام عاشق صادق شنیده ای که ز هجر
ز عاجزی سپرِ صابری نیفکنده ست
چهارسوی نهادم ز رخت صبر تهی ست
که شش جهات وجودم به عشق در بندست
ز پند هیچ نیاید، نصیحتم مکنید
که مرد عاشق دیوانه فارغ از پندست
کمینه بنده ی اویم اگر قبول کند
به هرچه خواهد و فرمان دهد خداوندست
هزار توبه شکستم هنوز مردم را
طمع بود که مرا التفاتِ سوگندست
به مهر زن نکنم دامن دل آلوده
که پایبندیِ واماندگان ز فرزندست
نزاریا ره دیوانگان عشق سپر
طریق زهد ره مردم خردمند است
نه ممکن است که با صابریش پیوندست
کسی که او به صفت صابرست عاشق نیست
به عشق و صبر نظر کن که چند در چندست
کدام عاشق صادق شنیده ای که ز هجر
ز عاجزی سپرِ صابری نیفکنده ست
چهارسوی نهادم ز رخت صبر تهی ست
که شش جهات وجودم به عشق در بندست
ز پند هیچ نیاید، نصیحتم مکنید
که مرد عاشق دیوانه فارغ از پندست
کمینه بنده ی اویم اگر قبول کند
به هرچه خواهد و فرمان دهد خداوندست
هزار توبه شکستم هنوز مردم را
طمع بود که مرا التفاتِ سوگندست
به مهر زن نکنم دامن دل آلوده
که پایبندیِ واماندگان ز فرزندست
نزاریا ره دیوانگان عشق سپر
طریق زهد ره مردم خردمند است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
محبتی که میان من و تو موجود است
پس از من و تو بماند که پیش ما بوده ست
ز ابتدای ازل تا به انتهای ابد
قضا به حکم مرا با تو عشق فرموده ست
هنوز دیده ی معنی نکرده بودم باز
که گوش جان من آوازه ی تو بشنوده ست
وجود گو زِ مسافت مجاهدت می کِش
چو از ملازمت تن روان برآسوده ست
همین بس است که خشنودی تو حاصل شد
خدای خشم نگیرد چو دوست خوشنودست
ز عشق مستم و آن را که مست عشق بود
کجا خدای عقوبت کند که ماخوذست
پس از قیامت محشر هزار سال دگر
اگر به هوش درآیم هنوز بس زودست
کمال حسن تو چندین ز بی قراری ماست
ایاز را همه عزّت ز عشقِ محمودست
به اولین قدم ار سر رود نزاری را
کسی که از تو زیان کرده است برسودست
پس از من و تو بماند که پیش ما بوده ست
ز ابتدای ازل تا به انتهای ابد
قضا به حکم مرا با تو عشق فرموده ست
هنوز دیده ی معنی نکرده بودم باز
که گوش جان من آوازه ی تو بشنوده ست
وجود گو زِ مسافت مجاهدت می کِش
چو از ملازمت تن روان برآسوده ست
همین بس است که خشنودی تو حاصل شد
خدای خشم نگیرد چو دوست خوشنودست
ز عشق مستم و آن را که مست عشق بود
کجا خدای عقوبت کند که ماخوذست
پس از قیامت محشر هزار سال دگر
اگر به هوش درآیم هنوز بس زودست
کمال حسن تو چندین ز بی قراری ماست
ایاز را همه عزّت ز عشقِ محمودست
به اولین قدم ار سر رود نزاری را
کسی که از تو زیان کرده است برسودست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
من پیش از این که داشتمی پای دل ز دست
هرگز نرفتمی ز پی بی دلان مست
تا دل به دست بود ز دستم نرفت کار
واکنون که دل ز دست بدادم شدم ز دست
برخاست از سر همه اکوان کفرو دین
هرشیردل که بر سر کوی بلا نشست
نازک دلان بمانده در تیه حیرت اند
تا برکه راه بازگشادندو بر که بست
همّت بلند بایدو بازوی دل قوی
گرآسمان شود بمثل همچو خاک پست
در پشت امتحان دل آور نیامده است
از بار طعنه های ملامت گران شکست
چندان که مرد مولع جانست در بلاست
چون ترک جان گرفت ز دام بلا بجست
از دل چه لاف میزنم آخر کدام دل
آخر چه آید از بزه کاری هواپرست
از دوست قانعم که نسیمی رسد به من
هرکو ز هجر و وصل برون شد ز خود برست
ای باد از زبان نزاری بگو به دوست
کاخر شمامه ای ز عرق چین بما فرست
هرگز نرفتمی ز پی بی دلان مست
تا دل به دست بود ز دستم نرفت کار
واکنون که دل ز دست بدادم شدم ز دست
برخاست از سر همه اکوان کفرو دین
هرشیردل که بر سر کوی بلا نشست
نازک دلان بمانده در تیه حیرت اند
تا برکه راه بازگشادندو بر که بست
همّت بلند بایدو بازوی دل قوی
گرآسمان شود بمثل همچو خاک پست
در پشت امتحان دل آور نیامده است
از بار طعنه های ملامت گران شکست
چندان که مرد مولع جانست در بلاست
چون ترک جان گرفت ز دام بلا بجست
از دل چه لاف میزنم آخر کدام دل
آخر چه آید از بزه کاری هواپرست
از دوست قانعم که نسیمی رسد به من
هرکو ز هجر و وصل برون شد ز خود برست
ای باد از زبان نزاری بگو به دوست
کاخر شمامه ای ز عرق چین بما فرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
دلم هنوز به پیرانه سر گرفتارست
هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست
میی ست در سرم از جام روزگار الست
که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست
دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست
که رشک نافه ی مشک غزال تاتارست
دلی که جنبشی از عشق نیست در جانش
اگرچه کار جهان با وی است بیکارست
چه پادشا، چه گدا هرکه را حیاتی هست
شدن مسخّر فرمان عشق ناچارست
حیات مرده دل از اتّصال زنده دلی ست
که هرکه او بکسی زنده نیست مردارست
کمال عشق برون رفتن از وجود خود است
نکو ز من بشنو سرّ یار با یارست
تو چیستی همه او ، غیر او چه هیچ دگر
حکایت است نه حقّا که محض اسرارست
ز هیچ هیچ نیاید بلی بلی همه اوست
به خویش رفتن اقرار نیست انکارست
هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست
میی ست در سرم از جام روزگار الست
که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست
دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست
که رشک نافه ی مشک غزال تاتارست
دلی که جنبشی از عشق نیست در جانش
اگرچه کار جهان با وی است بیکارست
چه پادشا، چه گدا هرکه را حیاتی هست
شدن مسخّر فرمان عشق ناچارست
حیات مرده دل از اتّصال زنده دلی ست
که هرکه او بکسی زنده نیست مردارست
کمال عشق برون رفتن از وجود خود است
نکو ز من بشنو سرّ یار با یارست
تو چیستی همه او ، غیر او چه هیچ دگر
حکایت است نه حقّا که محض اسرارست
ز هیچ هیچ نیاید بلی بلی همه اوست
به خویش رفتن اقرار نیست انکارست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر از دل باز گویم بیقرار است
وگر از دیده خونش در کنارست
اگر عقل است سودای دماغ است
وگر خاطر پریشان روزگارست
نه روزم جز قلم کس همزبان است
نه شب الّا خیالم راز دارست
مگر هم سایه بامن همنشین است
مگرهم ناله با من سازگارست
وفا از هرکه جویم بی نشان است
جفا از هرکه گویم بیشمارست
عفا اللّه غم که با من در همه حال
میان آب و آتش یار غارست
نزاری پیش از این بودی به زاری
کنون باری به زاری های زارست
وگر از دیده خونش در کنارست
اگر عقل است سودای دماغ است
وگر خاطر پریشان روزگارست
نه روزم جز قلم کس همزبان است
نه شب الّا خیالم راز دارست
مگر هم سایه بامن همنشین است
مگرهم ناله با من سازگارست
وفا از هرکه جویم بی نشان است
جفا از هرکه گویم بیشمارست
عفا اللّه غم که با من در همه حال
میان آب و آتش یار غارست
نزاری پیش از این بودی به زاری
کنون باری به زاری های زارست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست