عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خنک دلی که زمام رضا دهد به قضا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا
به جدایی متبدل نشوند اهل صفا
گر حجاب است میان من و معشوق رقیب
نتواند که کند از حرمش دفع صبا
حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست
من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا
می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست
به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا
شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده
من چنانم که از او باز ندانم خود را
نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال
رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا
معرفت اصل محبت بود و مرد محب
هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا
پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود
حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا
هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست
هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا
در دریوزة درویش محقق در اوست
جز از این در نکند کدیه نزاری گدا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
یارب به عفو توست امید نجات ما
بپذیر عذر و در گذر از سیئات ما
اِرحم به فضل خود که ندارد تعلقی
الا به رحمت تو حیات و ممات ما
گر نه به حب آل نبی ممتلی بود
ناید به هیچ کار نفوس و ذوات ما
بر هرزه از عدم به وجود آمدیم نی
سرّی بود هر آینه هم در حیات ما
مولود ما ز نطفة امرست در وجود
ولدان به اصل باز برند امهات ما
دام غرور بر گذر ما نهاده اند
رای و قیاسِ منقلب بی ثبات ما
فریاد ما ز رای و قیاس محال ماست
نه نه قیاس و رای نه، عزی و لات ما
بست ها که در مخیلة ما مصورند
در سومنات نیست زهی ترّهات ما
شاید اگر چو لات پرستان لقب نهند
بت خانة مخیله را سومنات ما
پنجاه سال بی هده گفتی نزاریا
وز صد یکی هنوز نگفتی صفات ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
خیز ای غلام باده درافکن به جام ما
کز وصل توست گردش گردون غلام ما
گر لایق است چشمة خورشید را فلک
خورشید باده را فلکی کن ز جام ما
آن قاصد است باده که جان است مقصدش
جز وی به جان ما که رساند سلام ما
در بزم گه چو دست تو گردان کند قدح
گردان شود سپهر سعادت به کام ما
ما را ز عقل ما همه اندوه و آفت است
جز می ز عقل ما که کشد انتقام ما
می ده می ای غلام که از می در اوفتد
صد لذت و نشاط به راحت به دام ما
یک ره که در جهان نتوان زیستن مقیم
بی عشوه بی صواب نباشد مقام ما
نیکی کنیم و باده خوریم و عطا دهیم
تا اقتدا کنند به ما خاص و عام ما
وآنها که بد کنند نزاری چنین کند
این شعر ما بس است بدیشان پیام ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
جای گنج است کنج خانة ما
نقد وقت است در خزانة ما
راح بستان که که روح قدس به فخر
می نهد سر بر آستانة ما
تا کند مستی و برون آید
جرعه ای از می شبانة ما
طبق سیم و زر اگر نبود
چه خلل در شرابخانة ما
خم دهقان همیشه می دارد
به زر و سیم بر چمانة ما
خوش بود یک زمان که هیچ زمان
نبود خوشتر از زمانة ما
پادشاهی به ما رسید که باز
باز آمد به دستوانة ما
نه که خود باز را نشیمن گاه
بود پیوسته آشیانة ما
دین و دنیا به نزد ما دو زنند
سه طلاقند هر دوگانة ما
ابلهان اهل جنّت اند اکثر
تو ندانی در ابلهانة ما
تیر می افکن و کمان می پوش
بی نشانی بود نشانة ما
بشنو ای یار از نزاری زار
زاری ما و زاریانة ما
دمِ او گرچه دام مرغان است
نیست هر مرغ مرد دانة ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر آدم نیفتادی برون ازجنت مأوا
وجودِ آدمی موجود کی بودی در این مأوا
یقین پس حکمتی دیگر درین باشد نه بر عمیا
برون کردندش از انهار خلد و سایة طوبا
چو پیدا کرد بی هنگام سِر باطن وحدت
هنوز آن صورت دعوی نمی گنجد در این معنا
چو فرزندان تعاقب بر تعاقب می رسند این جا
چنین رفت است از مبدا مدار حکمت اولا
حجاب راه او شد گندم و باز از پشیمانی
به استغفار نادانی به جنت باز شد مولا
به صُمّ عُمی از مبدا قلم رفت است بر اجزا
اصم چون بشنود اسرار و چون بیند به حق اعما
بباید ساخت هر کس را به رتبت با نصیب خود
خضر را چشمه ای داد و کلیم الله را افعا
نباشد همچو روح الله یهودا را دمی محرم
دمِ نامحرمان در ما نگیرد چون دمِ عیسا
مقرر کرد هر کس را نصیبی مطلق از مبدا
به حکم ظاهر و باطن قسیم فطرت اولا
دو کون است ار شوی یک روی آنگه روشنت گردد
شریعت جادة دنیا قیامت مبدا عقبا
نزاری گرد خود گشتن چو کرم پیله تن تا کی
شنید من علیها فان همه مولی هوالاعلی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کار ما بیرون شد از ساز و نوا
وقت تجرید است و کنج انزوا
آسمان ما را در اقصای زمین
یک زمان خوش دل نمی دارد روا
در زمین خود راستی ننهاده اند
آفرینش را بر این دارم گوا
نفی تهمت را منجم می کند
راستی نسبت به خط استوا
کاش باری آسمان منعکس
پشت کوژ خویش را کردی دوا
تا به دنیا در چه خیر آمد پدید
زین گروه ناحفاظ بی نوا
سر تهی چون طبل پر باد غرور
بر کشیده تا به علیین لوا
عاقلان شان سخرة رای و قیاس
جاهلان شان فتنة کام و هوا
باش از این غولان نزاری بر حذر
بت هنوز از غول بهتر پیشوا
گرد بت رویان حسن افزای گرد
بلبلی بر گلرخان می زن نوا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بسیار عمرها و بسی روزگارها
بگذشت و حکم ها بنگشت از قرارها
روز و شب است و سال و مه و جنبش و سکون
هر یک مسخرند به تکلیف کارها
وضعی نهاده اند ز مبدای کن فکان
کان وضع مندرس نشود در هزارها
در منجنیق دور بسی چرخ سیر کرد
برجی هنوز رخنه نشد زین حصارها
شد شش هزار سال که مستوفی سپهر
فرموش کرده بود حساب و شمارها
بر نقطة وجود که عشق است نام او
از شوق می کنند فلک ها مدارها
ای بس که امّتان ز ره برده جهل را
دادند انبیا به بهشت انتظارها
ناچار از برای صلاح عموم را
منبر نهاده اند و برآورده دارها
بسیار خشت کالبد و جان آدمی
بر هم نهاد دور و فرو ریخت بارها
دانی چراست این همه اضداد و اختلاف
تا عاقلان دور کنند اعتبارها
کز خاک خون سرشتة بیچاره آدمی
باد فنا چگونه برآرد دمارها
بر خاک ریز خون دو دیده نزاریا
چندان که بشکفد به زمین لاله زارها
عمر عزیز بیهده در نای و نوش صرف
کردی به جهل و بردی در سر خمارها
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
جام پر جان کن بیاور ساقیا
بین که می گردد سرم چون آسیا
طبع را اکسیر می پر می کنم
می کنم حاصل از او این کیمیا
هم بدین اکسیر حاصل می شود
کیمیای معنوی از اسخیا
شرب من ام الخبائث کی بود
من به پاکی می خورم با ازکیا
راستی را هم حرام و هم پلید
هست و شد بر بی ثبات و بی حیا
بنگ را قومی به جای می خورند
ظلمت شب را چه نسبت به ضیا
آری آری هست آنجا نکته یی
بیخ حیوانات باشد در گیا
سود کی باشد کشیدن در بصر
خاک کر در همچو گرد توتیا
گر کسی را ناخوش آید باک نیست
راست می گوید نزاری بی ریا
منکران از جهل نشناسند باز
اطلس و نخ از حریر و بوریا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
در خرابات گدایان ز سر ناز میا
نشنیدی و ندیدی برو و باز میا
زینهار از تو که با ساز مخالف نروی
راست می ساز چو بازآیی ناساز میا
راه ما تا نکنی قطع مقامات مپوی
کوی ما تا نشوی خانه برانداز میا
جای در باختگان است و بد انداختگان
در مقامرکده بی حرمت و اعزاز میا
کنج ما گنج نهان است در او بنهفته
سوی ما تا نشوی معتمد راز میا
تا سرافرازی و گردن کشی از ما دوری
پس بنه گردن تسلیم و سرافراز میا
روی در کعبة وحدت نتوان با خود رفت
در چنین قافله با کثرت انباز میا
تا نخوانند به آن جا نتوانی رفتن
بر پی بانگ دعا باز خوش آواز میا
فاش مرغی است نزاری و چو بلبل بر گل
گو دگر بر سر این شاخ به پرواز میا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ای جانِ به لب رسیده بشتاب
خود را و مرا به نقد دریاب
دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب
بر نسیه چه اعتبار زنهار
در حاصل نقد وقت بشتاب
تسلیم شو و ز خود برون آی
نزدیک رهی ست تا به بوّاب
اما چو ز خود نمی کنی سیر
وامانده ای ز جمع اصحاب
از همت دوستان مددخواه
باشد نظری کنند احباب
بینی که ز دیر کعبه سازند
وز چار سوی صلیب محراب
جانا چو نمی شود میسر
ما را ز غمت به هیچ اسباب
در بادیة جمال رویت
لب تشنه بمانده ایم بی آب
از ناله من اثیر پر سوز
و زسینة من زمانه پر تاب
فرزند ادای نقد ما باش
بشنو سخن نزاری ای باب
با نوح نشین که بحر طوفان
نه پایان دارد و نه پایاب
ما را غم عشق تو چو دشمن
در معرکه می کشد چو قلاب
در سلسله می کشند ما را
ما بی خبر از بهشت در خواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
در سِتر ابر چند توان داشت آفتاب
ای رشک آفتاب برافکن ز رخ نقاب
خود برگرفته گیر نقاب از جمال خور
خفاش چون کند که ندارد توان و تاب
گر ذره ای ز نور تجلی کند ظهور
همچون کلیم کار ببازی مکن شتاب
گردون تراب بر سر آن تیره بخت کرد
کز دست داد دامن اولاد بوتراب
از مهر همچو ذره ندارد دلم قرار
سیماب را گزیر نباشد ز اضطراب
چشمم اگر خراب شد از اشک ژاله ریز
بر راه سیل زود شود خانمان خراب
اشکم اگر عقیق شد از تاب مهر دوست
از سنگ لعل پاره کند نور آفتاب
مغزم ضعیف گشت ز ماخولیای وصل
هم عاقبت هلاک کند تشنه را سراب
اکنون نزاریا که گریبان اختیار
از دست رفت بیش مکن گردن از طناب
بیهوده دست و پا مزن در محیط عشق
تن در هلاک ده که ز سر درگذشت آب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
غذا چون کنم دردی از آفتاب
موافق تر الحق می از آفتاب
بیا ساقیا ساغری ده به من
که عکسش بریزد خوی از آفتاب
سر خشک مغز پر آشوب من
به می گرم کن تا کی از آفتاب
خیالم ز ماه قدح لمحه یی
جدا نیست همچون فی از آفتاب
نه در جام کی می نمودی جهان
چه کم بود جام کی از آفتاب
ز جام صبوحی گریزان مباش
چو خفاش در هر پی از آفتاب
به می کن دوای نزاری مساز
چو حربا دواءالکی از آفتاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دوش می دیدم که بودی در کنارم آفتاب
داشتی بر کف گرفته تا به لب جام شراب
دوستکامی خورد و بر دستم نهاد و بوسه داد
گفت امشب از لبم انصاف خواه و کام یاب
گاه از خورشید چون خفاش حیران بودمی
گاه همچون ذره در هم رفته از بس اضطراب
گاه سر بنهادمی بر پاش همچون دامنش
گاه بر پیچیدمی زلفش به گردن چون طناب
گاه دستی کردمی آهسته در گیسوی او
بوسه ها بربودمی گاه از دهانش بر شتاب
گاه از بوی عرق چینش دماغم پر بخور
گه ز زلف عنبرینش دامنم پر مشک ناب
گه کنارم از میانش همچو کوثر پر زلال
گه دهانم از لبانش حلقه لعل مذاب
بر سرم کردی پیاپی چند جام آتشین
بر جمال عالم آرایش شدم مست و خراب
مست در آغوش او بودم که خوابم در ربود
بیش از این اگه نی ام اِمّا خطا اِمّا صواب
من ندانم یعلم الله تا به شب خورشید را
چون توان در بر به بیداری گرفتن یا به خواب
در مقامات محقق خوب و بیداری یکی ست
خوش نزاری خوش مقامی یافتی خیرالمآب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آدینه مست مرا دید محتسب خراب
می آمدم برون ز خرابات مست بی نقاب
آغاز کرد بی هده گفتن کی ای فلان
از چون تویی خطاست چنین کار ناصواب
آدینه چون به مجلس واعظ نیامدی
نشنیدی از خطیب که چون می کند خطاب
ای فارغ از بهشت نمی بایدت نعیم
وی غافل از جحیم نمی ترسی از عقاب
گفتم که احتساب خراباتیان که کرد
هرگز که دید کوی خرابات و احتساب
گر راست بشنوی ز خراباتیان بسی
راغب تری به شرب سر از راستی متاب
بر من چه اعتراض کنی دفع خویش کن
کز خود برون نرفته به زهدت چه احتساب
اینک بهشت اگر به قضا داده ای رضا
وینک جحیم اگر طمعی داری از شراب
از مجلسی چه می کنم اینجا که می کنند
هر دم روایتی درگر از آیت عذاب
من در بهشتِ مجلسِ اصحاب می خورم
بر بانگ چنگ و ضرب دف و نغمه ی رباب
آن جا نه جای تست نه میخانه راه تو
زهّاد را پدید بود مرجع ومآب
آن ها که سر به دنیی و دین درنیاورند
حلاج وار طوق ندانند از طناب
کردند اعتصام به حبل الله و زدند
دست وفا به دامان اولاد بوتراب
بی بال مانده ای نتوانی پرید از آنک
ناممکن است جلوه ی طاووس از غراب
مثل تو پاک تن نبد آن قوم پاکباز
گنجشک را رسد که کند پنجه با عقاب
ایشان منزّه اند و تو موقوف نام وننگ
ای گاو لاغری مفگن خر در این خلاب
منگر به عاشقان به حقارت که می کنند
شیران نر زه معرکه ی عشق اجتناب
افسرده را چه غم که نزاری در آتش است
ای دست گیر هان که ز سر درگذشت آب
یارب تو آگهی که محبّ ولایتم
روز جزا به قدر محبان دهم ثواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خوش بود بر طلوع صبح شراب
زود بشتاب ساقیا بشتاب
پیشتر زان که آفتاب کند
کلّه ی ما چو کوره ی پرتاب
آفتاب قدح کند روشن
کنج تاریک ما به برق شراب
دوست مطواع دوست در همه حال
یار هم رنگ یار در همه باب
پس بدین اعتبار باید بود
در جهانِ خراب مست و خراب
زاهد خشک مغزِ تر دامن
که نداند ره خطا زصواب
می خورد بنگ و می نمی نوشد
از سرِ آب می رود به سراب
ای به رای خود اقتدا کرده
کی کند هم حجاب رفع حجاب
خویشتن را بدان که هیچ نه ای
نص من عرف نفسه دریاب
تو نه ای هیچ و چون نباشی تو
هم بماند پس از سوال و جواب
وقت با بی خودان مست خوش است
ای که طوبی لهم و حسن مآب
چاره ای کن نزاریا بی خویش
به در آ زین محیط بی پایاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
روز برف است بیایید و بیارید شراب
تا بنوشیم به شکرانه ی این فتح الباب
میر مجلس بنشین گو و به ساقی فرمای
تا سبک رطل گران پیش من آرد به شتاب
در چنین روز و جوارِ درِ نوروزِ شریف
وقت فرصت مکن اهمال و غنیمت دریاب
من نیارم کم یک هفته برون شد زین کنج
که درون نعمت و ناز است وبرون برف و گِلاب
گر میسر شودم عیش و طرب خواهم کرد
تا معلق بود این خیمه ی بی تیر و طناب
خلوت خویشتن آراسته می خواهم داشت
به حریف و به ندیم و به شراب و به کباب
مذهب ما نبود نسیه مگر نقد الوقت
من نه آنم که سر آب ندانم ز سراب
می حرام است به نزدیک فقیه آب حلال
می نه هم آب زر است آخر و هم آتش ناب
بر خلیل الله چون گشت ریاحین آتش
باز بر قوم نجی الله طوفان شد آب
نازکان را نبود مرتبه ی حرقت می
ریسمان را نبود طاقت آهن در تاب
در جهان گرچه خراب است چه نقصان آخر
من چه هشیار و چه معمور و چه مست و چه خراب
عاشقی چیست عذابی که درو راحت نیست
دوستی چیست محیطی که بود بی پایاب
راستی لطف سخن موجز و پر معنی راست
بیشتر زین نتوان کرد در این باب اطناب
مونسی ساقی و مجلس ز رقیبان خالی
درد نوشی چو نزاری و امینی بوّاب
مقطع شرط غزل ختم کنم بر مطلع
روز برف است بیایید و بیارید شراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
وقف کردم هستی خود بر شراب
نیستی از من بمان گو در حجاب
بر لب کوثر نشستن روز بعث
ای مسلمانان از این خوش تر مآب
اهل فطرت مست از آن جا آمدند
هم چنان مستند تا یوم الحساب
من هم از آن جام مستی می کنم
تا نپندارید کز خمرم خراب
آب و خاک عشق بر هم کرده اند
پس سرشت من از آن خاک است و آب
آتش سودای عشقم آبم ببرد
از چه از بس تاب سوز و سوز تاب
چشم ما و طلعت دیدار دوست
چشم خفّاش است و نور آفتاب
آفتاب آن جا اگر چه ذره ایست
از ره تمثیل کردم انتساب
من چو حربا عاشقم بر عکس نور
نی چو خفاشم زخور در احتجاب
تا شوند احباب در محبوب محو
از وجود خویش کردند اجتناب
تا که خواهد طاقت انوار داشت
گر جمال از پیش بردارد نقاب
چشم امید نزاری روشن است
از طلوع نور نجل بوتراب
پرتوی بر جان من زان نور تافت
ذره وار افتاده ام در اضطراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ای دلم با تو چو در شیشه ی شفاف شراب
چون بود شیشه ی شفاف و درو لعل مذاب
آفتاب از اثر ابر شود پوشیده
نور فایض نشود نا شده بیرون ز حجاب
شیشه با آن که پر آب است به صورت به خواص
نشود مانع اشراق می روشن ناب
آب افسرده درو آتش تر ریخته چیست
روح محض است اگر بشنوی از من به جواب
شیشه هر گه که شود نیمه ز می دانی چیست
نیمه ای چشمه ی خضر است و دگر نیمه شراب
شیشه در اصل جماد است ولی ناطق را
مدد فکرت از او باشد و تدبیر صواب
زان دلم با دل تو صاف چو جان با بدن است
که میان من و تو جز من و تو نیست حجاب
طاعت و معصیت آن جا چه کند چون شد مرد
یک دل و یک جهت ویک صفت و یک محراب
خانه ی دل چو به عشق است مخلّد بنیاد
خواه معمور سرا گاه ِ جهان خواه خراب
مسند سلطنت اینجاست وگرنه آن جا
به چنین مرتبه قانع نشود گلخن تاب
جهد کن تا نشود فوت دم نقد الوقت
فرصتی بهتر از این نیست نزاری دریاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
راحت روح شاهدست و شراب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب