عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - تتبع مخدومی
تیره گشتم هر که آب اندر شراب ناب ریخت
چیست غیر تیره گی آن کو بآتش آب ریخت
وه که ممکن نیست دیگر چشم را دیدن به خواب
کز خیال لب نمک آن مه به جای خواب ریخت
یار شد مهمان من وز گریه شادی دو چشم
در رهش یاقوت رمانی و لعل ناب ریخت
در دو جامش بود کام من خطا بود از طبیب
اینکه از بهر دوا در ساغرم جلاب ریخت
آن جوان یارب که گردد پیر گر چه بیحساب
خنجر مژگان کشید و خون شیخ و شاب ریخت
از حیاتم گر اثر نبود چو فانی دور نیست
خون بیحد چون ز زخم این پیکر بی تاب ریخت
چیست غیر تیره گی آن کو بآتش آب ریخت
وه که ممکن نیست دیگر چشم را دیدن به خواب
کز خیال لب نمک آن مه به جای خواب ریخت
یار شد مهمان من وز گریه شادی دو چشم
در رهش یاقوت رمانی و لعل ناب ریخت
در دو جامش بود کام من خطا بود از طبیب
اینکه از بهر دوا در ساغرم جلاب ریخت
آن جوان یارب که گردد پیر گر چه بیحساب
خنجر مژگان کشید و خون شیخ و شاب ریخت
از حیاتم گر اثر نبود چو فانی دور نیست
خون بیحد چون ز زخم این پیکر بی تاب ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - ایضا له
دم نقد است مرا کوی مغان باغ بهشت
می کوثر به کف مغبچه حور سرشت
لوح رخسار تو آمد سبقم روز ازل
کلک قدرت چو سواد خط سبز تو نوشت
باده ده زانکه ز هر خانه سوی حق راهست
اگر از گوشه مسجد و گر از کنج کنشت
گر فلک خاک مرا خشت کند نیز خوشست
شاید از دور کند جا به سر خم آن خشت
کار چون کشته درودن بود آن شد دهقان
که درین مزرعه جز دانه انصاف نکشت
زال گردون چه کند جلوه گری ز اطلس چرخ
خوب از حله و افسون نشود زاهد زشت
فانیا از دم رندان شودت دل روشن
که زغال از اثر آتش تیزست انگشت
می کوثر به کف مغبچه حور سرشت
لوح رخسار تو آمد سبقم روز ازل
کلک قدرت چو سواد خط سبز تو نوشت
باده ده زانکه ز هر خانه سوی حق راهست
اگر از گوشه مسجد و گر از کنج کنشت
گر فلک خاک مرا خشت کند نیز خوشست
شاید از دور کند جا به سر خم آن خشت
کار چون کشته درودن بود آن شد دهقان
که درین مزرعه جز دانه انصاف نکشت
زال گردون چه کند جلوه گری ز اطلس چرخ
خوب از حله و افسون نشود زاهد زشت
فانیا از دم رندان شودت دل روشن
که زغال از اثر آتش تیزست انگشت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - تتبع مخدومی
در شوق لعل تو که دلم خون ناب ریخت
شور آبه ایست آنکه بر آتش کباب ریخت
نقش سواد زلف تو بر صفحه دلم
شد چون سیاهی ئیکه به روی کتاب ریخت
رستست در بهار رخت لاله ها مگر
از اشک خونفشان منش ابر آب ریخت
در دیر روشنی و صفا بین که مغبچه
یاقوت ناب در قدح آفتاب ریخت
شادم به معنی دگرش اینکه محتسب
گویند سوی میکده رفت و شراب ریخت
گو در حساب عمر نویس آنکه سیم و زر
بهر نشات مطرب و می بیحساب ریخت
در میکده به کهنه سفالی گدا نیم
هر کس که باده ریخت ز بهر ثواب ریخت
گلبوی گشت باده مگر از خوی عذار
ساقی درون باده گلگون گلاب ریخت
فانی به پیری اشک به رخ ریختن خوشست
می در قدح خوش آنکه به عهد شباب ریخت
شور آبه ایست آنکه بر آتش کباب ریخت
نقش سواد زلف تو بر صفحه دلم
شد چون سیاهی ئیکه به روی کتاب ریخت
رستست در بهار رخت لاله ها مگر
از اشک خونفشان منش ابر آب ریخت
در دیر روشنی و صفا بین که مغبچه
یاقوت ناب در قدح آفتاب ریخت
شادم به معنی دگرش اینکه محتسب
گویند سوی میکده رفت و شراب ریخت
گو در حساب عمر نویس آنکه سیم و زر
بهر نشات مطرب و می بیحساب ریخت
در میکده به کهنه سفالی گدا نیم
هر کس که باده ریخت ز بهر ثواب ریخت
گلبوی گشت باده مگر از خوی عذار
ساقی درون باده گلگون گلاب ریخت
فانی به پیری اشک به رخ ریختن خوشست
می در قدح خوش آنکه به عهد شباب ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴ - تتبع خواجه
از رفتن یارم بود آشوب قیامت
یارب مبرش جایی و دارش به سلامت
در هجر تو افتد به سرم انجم و گردون
ای شام فراق تو مرا روز قیامت
ای ساکن جنت گل اگر بر سر طوبی
مرئی نشدت بین سوی آن عارض و قامت
ای شیخ ریاضت کش اگر جانب رندان
تشریف نیاری بودت محض کرامت
هر دم ز خیال تو به خون در سخن افتم
گو عقل برو کاین ز جنون است علامت
چون بود تو نابود شد از برق تو ای دل
چه سود کنون از مژه باران ندامت
دل ز اندوه دوران همه اطراف جهان گشت
در گوشه میخانه شدش جای اقامت
بی وجد می ار شیخ درآمد به خرابات
گو خرقه و سجاده گرو کن به غرامت
فانی چو شدی جرعه کش حافظ و جامی
جمشید گدایی کند از جرعه جامت
یارب مبرش جایی و دارش به سلامت
در هجر تو افتد به سرم انجم و گردون
ای شام فراق تو مرا روز قیامت
ای ساکن جنت گل اگر بر سر طوبی
مرئی نشدت بین سوی آن عارض و قامت
ای شیخ ریاضت کش اگر جانب رندان
تشریف نیاری بودت محض کرامت
هر دم ز خیال تو به خون در سخن افتم
گو عقل برو کاین ز جنون است علامت
چون بود تو نابود شد از برق تو ای دل
چه سود کنون از مژه باران ندامت
دل ز اندوه دوران همه اطراف جهان گشت
در گوشه میخانه شدش جای اقامت
بی وجد می ار شیخ درآمد به خرابات
گو خرقه و سجاده گرو کن به غرامت
فانی چو شدی جرعه کش حافظ و جامی
جمشید گدایی کند از جرعه جامت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵ - ایضا له
در دلم تیره گی از فرقت مشکین خالیست
که ازو هر نفسم آمده مشکل خالیست
مرغ دل کش نبود بال به سوی تو پرد
چه عجب از غم این دلشده فارغ بالیست
دود اندوه ملامت دل پر خون مرا
از غم طره مشکین عذار آلیست
از غم دهر به یک جام حمایت نکنی
ساقیا جانب رندان عجبت اهمالیست
صبح در دیر مغان مغبچه باده فروش
جام می داد صباحم چه همایون فالیست
بین سوی پیر زن عشوه گر دهر که چون
رستمانند زبونش چه عجایب زالیست
هجر آن ماه دو هفته کشدم ای فانی
«ما هم این هفته شد از شهر و به چشمم سالیست ».
که ازو هر نفسم آمده مشکل خالیست
مرغ دل کش نبود بال به سوی تو پرد
چه عجب از غم این دلشده فارغ بالیست
دود اندوه ملامت دل پر خون مرا
از غم طره مشکین عذار آلیست
از غم دهر به یک جام حمایت نکنی
ساقیا جانب رندان عجبت اهمالیست
صبح در دیر مغان مغبچه باده فروش
جام می داد صباحم چه همایون فالیست
بین سوی پیر زن عشوه گر دهر که چون
رستمانند زبونش چه عجایب زالیست
هجر آن ماه دو هفته کشدم ای فانی
«ما هم این هفته شد از شهر و به چشمم سالیست ».
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶ - ایضا له
زهی از تاب می گل گل شگفته باغ رخسارت
ز هر گلخار خاری در دل عشاق بیمارت
بدان رخسار و قامت گر نمایی جلوه در گلشن
قیامت افتد از قامت ز رعنایی رفتارت
به دام زلف هر سو دانه خالت عجب نبود
اگر مرغان باغ قدس را سازی گرفتارت
بدان سان حسن و استغنای خوبی گر نگه داری
حق یاری امیدم آنکه باشد حق نگهدارت
مرا شد عشق و قسمت شد ترا زهد و ریا ای شیخ
به کار من مرا بگذار و رو تو هم پی کارت!
برون از دورت ای گردون محقر کلبه ای خواهم
که می بارد غبار درد و غم از طاق زر کارت
درم بگشای پیر دیر که اینک آمدم سرخوش
به عذر توبه و تقوی بگردن بسته زنارت
گدای عشق را اندک تفقد گر کنی امروز
بود ای پادشاه حسن فردا اجر بسیارت
تو ای فانی که در سر هر چه بودت رهن میکردی
عجب نبود که سر مانی کنون چون نیست دستارت
ز هر گلخار خاری در دل عشاق بیمارت
بدان رخسار و قامت گر نمایی جلوه در گلشن
قیامت افتد از قامت ز رعنایی رفتارت
به دام زلف هر سو دانه خالت عجب نبود
اگر مرغان باغ قدس را سازی گرفتارت
بدان سان حسن و استغنای خوبی گر نگه داری
حق یاری امیدم آنکه باشد حق نگهدارت
مرا شد عشق و قسمت شد ترا زهد و ریا ای شیخ
به کار من مرا بگذار و رو تو هم پی کارت!
برون از دورت ای گردون محقر کلبه ای خواهم
که می بارد غبار درد و غم از طاق زر کارت
درم بگشای پیر دیر که اینک آمدم سرخوش
به عذر توبه و تقوی بگردن بسته زنارت
گدای عشق را اندک تفقد گر کنی امروز
بود ای پادشاه حسن فردا اجر بسیارت
تو ای فانی که در سر هر چه بودت رهن میکردی
عجب نبود که سر مانی کنون چون نیست دستارت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷ - تتبع خواجه
زیر نه طاق فلک غیر کجی کار کجاست؟
راستی در خم این گنبد دوار کجاست؟
دلم از خانقه و زهد و ریایی بگرفت
راه میخانه کجا ساقی عیار کجاست؟
مسجد و شیخ مرا جانب عجب افکندند
دیر کو مغبچه شوخ قدح خوار کجاست؟
سر توحید چو خواهی ببر از درد دلت
جز خرابات مغان محرم اسرار کجاست؟
کجی و کوتهی دیر ملولم دارند
راست خواهم الف قامت دلدار کجاست؟
باده عشق چو خوردی خبر از خود مطلب
کندرین میکده از خویش خبردار کجاست؟
در سر کوی وفا خاک شد اینک سر من
تا برو رخش جفا جلوه دهد یار کجاست؟
فانی آن رو نتوان بی مژه و زلفش یافت
گل بیخار کجا مخزن بی مار کجاست؟
راستی در خم این گنبد دوار کجاست؟
دلم از خانقه و زهد و ریایی بگرفت
راه میخانه کجا ساقی عیار کجاست؟
مسجد و شیخ مرا جانب عجب افکندند
دیر کو مغبچه شوخ قدح خوار کجاست؟
سر توحید چو خواهی ببر از درد دلت
جز خرابات مغان محرم اسرار کجاست؟
کجی و کوتهی دیر ملولم دارند
راست خواهم الف قامت دلدار کجاست؟
باده عشق چو خوردی خبر از خود مطلب
کندرین میکده از خویش خبردار کجاست؟
در سر کوی وفا خاک شد اینک سر من
تا برو رخش جفا جلوه دهد یار کجاست؟
فانی آن رو نتوان بی مژه و زلفش یافت
گل بیخار کجا مخزن بی مار کجاست؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸ - تتبع شیخ
شام هجران مرا عکس رخ یار کجاست؟
بهر آن عکس می آئینه کردار کجاست؟
پی می داشتنم ساقی گل عارض کو
بهر بزم طربم ساحت گلزار کجاست؟
باعث رونق و سرمایه این بزم نشاط
مونس جان من آن دلبر دلدار کجاست؟
صبح وصلم به کجا وعده دهی ای همدم
شام هجران مرا از سحر آثار کجاست؟
ساقیا یک دو قدح بر ده و بیهوشم ساز
زانکه در هجر چو می همدم و غمخوار کجاست؟
فانیا دیده به یاران ریایی مفکن
بایدت یار حقیقی تو بگو یار کجاست؟!
بهر آن عکس می آئینه کردار کجاست؟
پی می داشتنم ساقی گل عارض کو
بهر بزم طربم ساحت گلزار کجاست؟
باعث رونق و سرمایه این بزم نشاط
مونس جان من آن دلبر دلدار کجاست؟
صبح وصلم به کجا وعده دهی ای همدم
شام هجران مرا از سحر آثار کجاست؟
ساقیا یک دو قدح بر ده و بیهوشم ساز
زانکه در هجر چو می همدم و غمخوار کجاست؟
فانیا دیده به یاران ریایی مفکن
بایدت یار حقیقی تو بگو یار کجاست؟!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸ - تتبع خواجه
یا رب آن مغبچه شوخ ز میخانه کیست؟
مست در میکده از ساغر و پیمانه کیست؟
سوی مسجد شده و غیرت آن می کشدم
پیش من گرچه یقین است که در خانه کیست
گنج حسن است و سوی اهل محبت گذرش
وه که تا میل دلش جانب ویرانه کیست؟
خلق دانست که آن رشک پری یار منست
دل سودا زده ناگفته که دیوانه کیست
شهرت رندیم ار نیست یقینت بنگر
که بهر انجمن میکده افسانه کیست؟
گوییم چشم سیاه تو کرا قاتل شد
شوخ خونریز به بین نرگس مستانه کیست!
قصد مرغ دل فانی اگر آن چشم نکرد
طره و خال تو بس دام که و دانه کیست؟
مست در میکده از ساغر و پیمانه کیست؟
سوی مسجد شده و غیرت آن می کشدم
پیش من گرچه یقین است که در خانه کیست
گنج حسن است و سوی اهل محبت گذرش
وه که تا میل دلش جانب ویرانه کیست؟
خلق دانست که آن رشک پری یار منست
دل سودا زده ناگفته که دیوانه کیست
شهرت رندیم ار نیست یقینت بنگر
که بهر انجمن میکده افسانه کیست؟
گوییم چشم سیاه تو کرا قاتل شد
شوخ خونریز به بین نرگس مستانه کیست!
قصد مرغ دل فانی اگر آن چشم نکرد
طره و خال تو بس دام که و دانه کیست؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰ - تتبع خواجه
دل چو پروانه ز شمع رخ جانانه بسوخت
وه چه پروانه که از شعله او خانه بسوخت
موی خال تو بران شعله عارض عجب است
نشود سبز چو هر گه به زمین دانه بسوخت
عشق در سینه ام افتاد کزان سوخت دلم
آتش افتاد به ویرانه که دیوانه بسوخت
شوق در هجر نشد دفع و به دل آتش زد
شمع را شب بنشاندند و ازان خانه بسوخت
خرقه پر می شد و در خلوتم افتاد آتش
شعله در رخت در افتاد که کاشانه بسوخت
شعله شمع رخت شاند به خاک سیهم
گرم خاکیست چو بال و پر پروانه بسوخت
ماند عریان و ذلیلم که ز جرم تو به
پیر میخانه مرا خرقه به جرمانه بسوخت
فانی ار دردکش میکده شد نیست عجب
باده پالاش چو از آتش میخانه بسوخت
وه چه پروانه که از شعله او خانه بسوخت
موی خال تو بران شعله عارض عجب است
نشود سبز چو هر گه به زمین دانه بسوخت
عشق در سینه ام افتاد کزان سوخت دلم
آتش افتاد به ویرانه که دیوانه بسوخت
شوق در هجر نشد دفع و به دل آتش زد
شمع را شب بنشاندند و ازان خانه بسوخت
خرقه پر می شد و در خلوتم افتاد آتش
شعله در رخت در افتاد که کاشانه بسوخت
شعله شمع رخت شاند به خاک سیهم
گرم خاکیست چو بال و پر پروانه بسوخت
ماند عریان و ذلیلم که ز جرم تو به
پیر میخانه مرا خرقه به جرمانه بسوخت
فانی ار دردکش میکده شد نیست عجب
باده پالاش چو از آتش میخانه بسوخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲ - تتبع خواجه
هر دل که نه صاف است برو فیض خرام است
مرآة رخ دوست دل آئینه فام است
در آئینه جام بدیدم رخ ساقی
آن دوره آئینه مگر دوره جام است؟
از آب حیات قدحم کام به ذوق است
عمری می تلخ است و مرا عمر به کام است
کی لخلخه صندل احمر خوشم آید
که قلقله ظرف میم عطر مشام است
از میکده عشق چو شد باده حلالم
نانم دگر از خانقه زهد حرام است
هم باد به خود آمد و هم آب ز خود رفت
در گلشنت ای سرو سمن بر چه خرام است؟
از خویش برون رفتن و در دوست رسیدن
فانی ره فقر ار چه درازست دو گام است!
مرآة رخ دوست دل آئینه فام است
در آئینه جام بدیدم رخ ساقی
آن دوره آئینه مگر دوره جام است؟
از آب حیات قدحم کام به ذوق است
عمری می تلخ است و مرا عمر به کام است
کی لخلخه صندل احمر خوشم آید
که قلقله ظرف میم عطر مشام است
از میکده عشق چو شد باده حلالم
نانم دگر از خانقه زهد حرام است
هم باد به خود آمد و هم آب ز خود رفت
در گلشنت ای سرو سمن بر چه خرام است؟
از خویش برون رفتن و در دوست رسیدن
فانی ره فقر ار چه درازست دو گام است!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷ - تتبع خواجه
گفتم شراب لعل تو یاقوت احمر است
یاقوت و لعل نیست ندانم چه جوهر است
طوبی برابر قدت ار گوید اهل زهد
گفتن بود گیاه به طوبی بر ابر است
ماییم در حریم خرابات و جام می
محروم آنکه طالب فردوس و کوثر است
بنگر گدای میکده بر کف کهن سفال
همچون شهی که در کف او ساغر زر است
ای میفروش خرقه چو شد رهن می کنون
جام دگر بیار که نوبت به دفتر است
ای شیخ اگر بدیر فنا بگذری شبی
جز شید و حیله هر چه تو خواهی میسر است
جامی چو دو کشی بودت عالم دگر
از رنج عالم ای که ضمیرت مکدر است
مرغی که هست طایر بستان لامکان
کی قبض و بسطش از اثر چرخ و اختر است
از خود گذشت فانی و عشق بتی گزید
زان رو که بت پرست نکوتر ز خود پرست
یاقوت و لعل نیست ندانم چه جوهر است
طوبی برابر قدت ار گوید اهل زهد
گفتن بود گیاه به طوبی بر ابر است
ماییم در حریم خرابات و جام می
محروم آنکه طالب فردوس و کوثر است
بنگر گدای میکده بر کف کهن سفال
همچون شهی که در کف او ساغر زر است
ای میفروش خرقه چو شد رهن می کنون
جام دگر بیار که نوبت به دفتر است
ای شیخ اگر بدیر فنا بگذری شبی
جز شید و حیله هر چه تو خواهی میسر است
جامی چو دو کشی بودت عالم دگر
از رنج عالم ای که ضمیرت مکدر است
مرغی که هست طایر بستان لامکان
کی قبض و بسطش از اثر چرخ و اختر است
از خود گذشت فانی و عشق بتی گزید
زان رو که بت پرست نکوتر ز خود پرست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰ - تتبع خواجه
زاهدا در روضه گر می از کف دلدار نیست
روضه ای خوشتر مرا از کلبه خمار نیست
عاشقانرا هیچ جنت نیست چون گلزار وصل
کوثر و طوبی مثال لعل و قد یار نیست
دل پر از خار جفایت گشت همچون خار پشت
نیست جایش زانکه بیرون کرده سر زو خار نیست
بر تنم در هر بن مویش که نیش هجر تست
یک سر مو نیست جایی کاندرو افکار نیست
چشم شوخت کی نظر بر حال زارم افکند
طرفة العینی ز خواب ناز چون بیدار نیست
در محبت از غم جانان بود منت به جان
در دل احباب از جور حبیب آزار نیست
ای که گویی زو دل بسیار بسیارت جفاست
اندک اندک چون نمود از وی به دل بسیار نیست
ساقیا رطل گرانم ده که در هجران یار
گر اجل آید گرانم لیک آن مقدار نیست
فانیا در عاشقی هر غم که آید شاد باش
زانکه اهل عشق را از رنج و خواری عار نیست
روضه ای خوشتر مرا از کلبه خمار نیست
عاشقانرا هیچ جنت نیست چون گلزار وصل
کوثر و طوبی مثال لعل و قد یار نیست
دل پر از خار جفایت گشت همچون خار پشت
نیست جایش زانکه بیرون کرده سر زو خار نیست
بر تنم در هر بن مویش که نیش هجر تست
یک سر مو نیست جایی کاندرو افکار نیست
چشم شوخت کی نظر بر حال زارم افکند
طرفة العینی ز خواب ناز چون بیدار نیست
در محبت از غم جانان بود منت به جان
در دل احباب از جور حبیب آزار نیست
ای که گویی زو دل بسیار بسیارت جفاست
اندک اندک چون نمود از وی به دل بسیار نیست
ساقیا رطل گرانم ده که در هجران یار
گر اجل آید گرانم لیک آن مقدار نیست
فانیا در عاشقی هر غم که آید شاد باش
زانکه اهل عشق را از رنج و خواری عار نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱ - مخترع
حسنی که دیده دید دل آنسوی مایل است
فریاد دل ز دیده و آه من از دل است
خواهم که آتش افتد از آن چهره در نقاب
گو از چه رو بچشمم ازان روی حایل است
در ظلمت فراق چو نوشم زلال خضر
آب حیات نیست که آن زهر قاتل است
هر چند دلفروز بود آفتاب می
آن هم به زیب گلشن حسن تو داخل است
آب خضر چه جویم و انفاس عیسوی
آن لب به دستم ار فتد این هر دو حاصل است
لعلت ز جان و غنچه ات از دل دهد نشان
گویا که خلقت تو نه از آب و از گل است
فانی به کوی عشق بتان چون در آمدی؟
غافل مباش از آنکه خطرناک منزل است
فریاد دل ز دیده و آه من از دل است
خواهم که آتش افتد از آن چهره در نقاب
گو از چه رو بچشمم ازان روی حایل است
در ظلمت فراق چو نوشم زلال خضر
آب حیات نیست که آن زهر قاتل است
هر چند دلفروز بود آفتاب می
آن هم به زیب گلشن حسن تو داخل است
آب خضر چه جویم و انفاس عیسوی
آن لب به دستم ار فتد این هر دو حاصل است
لعلت ز جان و غنچه ات از دل دهد نشان
گویا که خلقت تو نه از آب و از گل است
فانی به کوی عشق بتان چون در آمدی؟
غافل مباش از آنکه خطرناک منزل است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴ - ایضا له
کافر عشقم و سودای بتان دین منست
خاک بتخانه شدن شیوه و آئین منست
اثر نعل سم رخش تو و پای سگت
در شب تیره هجران مه و پروین منست
چون ز میخانه برون آیم و هشیار شوم
چرخ از وسوسه عقل چو در کین منست
بلبل لال مگو فصل دی از فرقت گل
دور از روی تو مرغ دل غمگین منست
خسته عاشق دیوانه رسوایی قتل
این صفتها که نمودی پی تعیین منست
سجده پیر مغان پیش بت و جام صبوح
در مقامات طریقت همه تلقین منست
رست فانی ز خود و رفت به صحرای فنا
اینکه می بینمش از دیده خودبین منست
خاک بتخانه شدن شیوه و آئین منست
اثر نعل سم رخش تو و پای سگت
در شب تیره هجران مه و پروین منست
چون ز میخانه برون آیم و هشیار شوم
چرخ از وسوسه عقل چو در کین منست
بلبل لال مگو فصل دی از فرقت گل
دور از روی تو مرغ دل غمگین منست
خسته عاشق دیوانه رسوایی قتل
این صفتها که نمودی پی تعیین منست
سجده پیر مغان پیش بت و جام صبوح
در مقامات طریقت همه تلقین منست
رست فانی ز خود و رفت به صحرای فنا
اینکه می بینمش از دیده خودبین منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷ - مخترع
آمد بهار دلکش و گلهای تر شکفت
دلها ز آن نشاط ز گل بیشتر شکفت
دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد
مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت
میآید از گل چمن عشق بوی خون
گویا که غنچه هاش ز خون جگر شکفت
گر خنده زد ز گریه چشمم عجب مدان
چون ابر اشک ریخت گل تازه برشکفت
ساقی بهار شد قدحم ریز لب به لب
خاصه که از شکوفه چمن سر به سر شکفت
زان نخل ناز خنده به عشاق و وصل نی
همچون گلی که از شجر بی ثمر شکفت
فانی عجب مدان اگر آن گل شکفته است
از اشک ابرسان تو بشکفت اگر شکفت
دلها ز آن نشاط ز گل بیشتر شکفت
دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد
مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت
میآید از گل چمن عشق بوی خون
گویا که غنچه هاش ز خون جگر شکفت
گر خنده زد ز گریه چشمم عجب مدان
چون ابر اشک ریخت گل تازه برشکفت
ساقی بهار شد قدحم ریز لب به لب
خاصه که از شکوفه چمن سر به سر شکفت
زان نخل ناز خنده به عشاق و وصل نی
همچون گلی که از شجر بی ثمر شکفت
فانی عجب مدان اگر آن گل شکفته است
از اشک ابرسان تو بشکفت اگر شکفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱ - تتبع مخدومی
باز در دیر مغان عربده مستانست
سخن از گنج فشانی تهی دستانست
مطرب از همت حاتم چه سرود آراید
که فلک پست ترین منزل سر مستانست
دادن جان و ستاندن ز لب ساقی پرس
تا شبانگاه بدین سان بده و بستانست
سرو اگر چند بلند است ز اشجار چمن
پیش نخل قد رعنای تو از پستانست
وادی کعبه اسلام چه پویم ای شیخ
که بت کافر من جانب ترکستانست
مستی و رندیم ار چرخ به دستانها گفت
چه کنم بهر من این نوع صدش دستانست
فانی ار نیستی ات هست به مطلوب رسی
که به وصلش سببی نیست اگر هست آنست
سخن از گنج فشانی تهی دستانست
مطرب از همت حاتم چه سرود آراید
که فلک پست ترین منزل سر مستانست
دادن جان و ستاندن ز لب ساقی پرس
تا شبانگاه بدین سان بده و بستانست
سرو اگر چند بلند است ز اشجار چمن
پیش نخل قد رعنای تو از پستانست
وادی کعبه اسلام چه پویم ای شیخ
که بت کافر من جانب ترکستانست
مستی و رندیم ار چرخ به دستانها گفت
چه کنم بهر من این نوع صدش دستانست
فانی ار نیستی ات هست به مطلوب رسی
که به وصلش سببی نیست اگر هست آنست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲ - تتبع مخدومی
خط بر فراز لعل تو از مشک ناب چیست؟
بر آب زندگیت ز ظلمت نقاب چیست؟
ای دل چو مرغ وصل به سویت نمود میل
یک دم قرار پیشه کن این اضطراب چیست؟
هر شامش ار نه رنج خمارست از صبوح
لرزان به خاک در شدن آفتاب چیست؟
کاری برون ز امر قضا نیست گر ترا
رنجی رسد با نجم و گردون عتاب چیست؟
صوفی اگر نه مغبچگانش زدند راه
افتادنش به میکده مست خراب چیست؟
گر عکس روی شاهد مقصود بایدت
جز جام باده آئینه بی حجاب چیست؟
فانی مگو گذشته ام از خواب و از خیال
کین نقش کون غیر خیالات و خواب چیست؟
بر آب زندگیت ز ظلمت نقاب چیست؟
ای دل چو مرغ وصل به سویت نمود میل
یک دم قرار پیشه کن این اضطراب چیست؟
هر شامش ار نه رنج خمارست از صبوح
لرزان به خاک در شدن آفتاب چیست؟
کاری برون ز امر قضا نیست گر ترا
رنجی رسد با نجم و گردون عتاب چیست؟
صوفی اگر نه مغبچگانش زدند راه
افتادنش به میکده مست خراب چیست؟
گر عکس روی شاهد مقصود بایدت
جز جام باده آئینه بی حجاب چیست؟
فانی مگو گذشته ام از خواب و از خیال
کین نقش کون غیر خیالات و خواب چیست؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳ - تتبع شیخ
باشدم خرمی از هر چه درین عالم ازوست
از غمش نیز دلم شاد بود کین هم ازوست
نبود هیچ تفاوت ز نشاط و غم دهر
به وصالم چو نشاط و به فراقم غم ازوست
زخم هجرش به دلم مرهم وصلش بر وی
خوشم آید که مرا زخم ازو مرهم ازوست
جان اگر رفت و غم ودست به جایش بنشست
از چه خوشحال نباشم مگر اینم کم ازوست؟
نیستم آدمی ارشاد نباشم ز غمش
چون غم و شادی انواع بنی آدم ازوست
از غم یار ملولم اگرم باده دهد
نه ز می خرمیم دان که دلم خرم ازوست
فانیا ماتم و سور همه یکسانست ازانک
سور در وصلم ازو هجر چو شد ماتم ازوست
از غمش نیز دلم شاد بود کین هم ازوست
نبود هیچ تفاوت ز نشاط و غم دهر
به وصالم چو نشاط و به فراقم غم ازوست
زخم هجرش به دلم مرهم وصلش بر وی
خوشم آید که مرا زخم ازو مرهم ازوست
جان اگر رفت و غم ودست به جایش بنشست
از چه خوشحال نباشم مگر اینم کم ازوست؟
نیستم آدمی ارشاد نباشم ز غمش
چون غم و شادی انواع بنی آدم ازوست
از غم یار ملولم اگرم باده دهد
نه ز می خرمیم دان که دلم خرم ازوست
فانیا ماتم و سور همه یکسانست ازانک
سور در وصلم ازو هجر چو شد ماتم ازوست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴ - تتبع مخدوم در طور خواجه
بیا که پیر مغان در سبو شراب انداخت
هوای مغبچه دلها در اضطراب انداخت
نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام
پی نشاط دل من به می گلاب انداخت
بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح
ولی چو دید مرا خویشرا به خواب انداخت
ز چرخ کار به جز تاب و پیچ نیست خوش آن
که پیکرش را به گرداب می به تاب انداخت
گهی فغان که کند ابر لرزه دان به یقین
که آه سرد من آن لرزه در سحاب انداخت
اگر نه رند ز جلاد غم گریخته بود
چرا به میکده خود را بصد شتاب انداخت
چه غم ز خاک مذلت چو خویش را فانی
به خاک درگه شاه فلک جناب انداخت
هوای مغبچه دلها در اضطراب انداخت
نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام
پی نشاط دل من به می گلاب انداخت
بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح
ولی چو دید مرا خویشرا به خواب انداخت
ز چرخ کار به جز تاب و پیچ نیست خوش آن
که پیکرش را به گرداب می به تاب انداخت
گهی فغان که کند ابر لرزه دان به یقین
که آه سرد من آن لرزه در سحاب انداخت
اگر نه رند ز جلاد غم گریخته بود
چرا به میکده خود را بصد شتاب انداخت
چه غم ز خاک مذلت چو خویش را فانی
به خاک درگه شاه فلک جناب انداخت