عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
کتاب عشق می خوانم کنون فهم سبق کردم
به استاد خرد بی جا ازین مبحث نطق کردم
همی کردم به کلک فکر تحریر جمال او
به وصف نوبت رخسار او گل در طبق کردم
ازان روزی که بنمودم به جنت نسبت کویش
ز خجلت آب گشتم خویش را غرق عرق کردم
نمودم من قضای سنت پیشین خود دیگر
به زیر شام زلفش روی او فهم شفق کردم
کمر چون خامه بربستم به توصیف سراپایش
قلم در شهد مضمون لبش افتاد شق کردم
بسی خلق جهان بنوشته شرح نسخه حسنش
من اندر مصحف رویش ز برگ گل ورق کردم
مپرس از رأیت منصوری این داروگیر من
همین بس شاهدم در عشق او دعوای حق کردم
ز درس عشق او با من نشد غیر از جنون حاصل
چو مجنون خویش را رسوای عالم زین سبق کردم
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به ساغر آب روئی داشتم سد رمق کردم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
به مضراب دگر قانون عشقت ساز می کردم
نوای پرده «عشاقت » از «شهناز» می کردم!
چو مرغ بی پر و بالم من از افتادگی لیکن
به سویت بی توقف چون نگه پرواز می کردم!
به محض لطف سوی کلبه من می خرامیدی
به راهت پرده های دیده پاینداز می کردم
اگر می بود در هجر تو همچون کوه تمکینم
صدائی می شنیدم از تو گر آواز می کردم!
تغافل مانع اسرار لطفش بود و من هر دم
به رمزی گوشه آن چشم را غماز می کردم
ازان روزی که دیدم در فن احیا لب لعلش
مسیحا می شدم من ترک این اعجاز می کردم!
همی رفتم به تور عشق او از بهر دیدارش
چو موسی در تجلی گاه شوقش راز می کردم
اگر در خواب می دیدم بناگه طلعت لیلی
هزار انجام مجنون را به یک آغاز می کردم!
به بزم وصل زانگشتم شمیم عطر می آمد
اگر بند قبایش را بناگه باز می کردم
نمودند از سر کوی تو با من روضه جنت
نمی بودی تو در جنت ولیکن ناز می کردم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل
تو می رفتی و من شور قیامت ساز می کردم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
فروزد شمع رخسارش اگر در کلبه تارم
به آغوش تپش از بی خودی پروانه آثارم
یکی سرگشته ام در وادی عشق پری روئی
که جز اندوه و کلفت نیست دیگر یار غمخوارم!
ضیای مهر رخسارش به ایمانم کند دعوت
سواد کفر زلفش می کند تکلیف زنارم
اگر دستم رسد با دامن وصل نگار ای دل
یقین دانی که تا روز قیامت هیچ نگذارم!
لبش هر دم حیات تازه می بخشد مسیحاسا
اگر چه می کشد تیر نگه هر روز صد بارم
هلال ابرویش عید سیام آمد به چشم من
که تا از خون دل کردم تمام امروز افطارم
چنان گردیده ام محو تماشای جمال او
به مرآت تحیر همچو عکس نقش دیوارم
ازان روزی که سودای خیالش بر سرم آمد
به بازار محبت نقل جان خود به کف دارم
نقاب از رخ ناندازد معمای من طغرل
که خالی از تکلف نیست مضمون های اشعارم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
بنما رخ چو ماهت که ز دل برد قرارم
بکشا ز غمزه تیری که جگر کند فگارم
قلمم که کاتب صنع به ازل نمود طغراء
رقم نخست عشقت بنوشت در کنارم
اگر از عبیر زلفت خبری صبا بیارد
به نوید مژده او من زار جان سپارم
چه شود خرامی ای گل سوی گلشن محبت
به رهت ز دیده آبی زده چشم اشکبارم
الم سموم هجرت به خزان دهد گلم را
به تصور وصالت ز خزان دمد بهارم
نه تصوریست دیگر به دل حزین طغرل
که به جز هوای عشقت ز همه نموده عارم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
حجاب از رخ فکن دلبر که زارم
مرا مگذار اندر انتظارم
بگیر از روی ماهت برقع ناز
که دور از نور رخسارت به نارم
یکی سرگشته ام در دشت عشقت
ز تیر یک نگاهت دلفگارم
چنارآسا فروزم آتش از دل
ز سوز محنت و اندوه یارم
به جای شهد نوشم زهر غم را
میان اهل عالم خوار و زارم
الا ای شوخ بی پروا نگاهی
به سوی من نما امیدوارم!
ندانم باعث جبر و جفایت
به طغرل چیست ای زیبا نگارم؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ای نهال قامتت نخل گلستان ارم
سرو آزادت زان رو شد به آزادی علم
کلک تقدیر از خط ریحان به ریحان خطت
نسخ تعلیق وفا را کرد بر لعلت رقم
طائر نظاره عشاق بر گرد سرت
همچو امواج کبوتر بر لب بام حرم
مانی چین گر ببیند نقش مطبوع تو را
صورت خوبان عالم محو سازد یک قلم
هست این معنی مرا روشن که مانند تو نیست
چون تو معشوق پری زادی بود بسیار کم!
طرفه صیادیست چشمان هر دم می کند
از خدنگ سایه مژگان ناز خویش رم
مشک از حسرت به ناف آهوی چین چون شود
گر صبا زلف تو را آشفته سازد صبحدم
طالع برگشته ای دارم که طغرل در جهان
صبح اقبالی ندیدم هیچ غیر از شام غم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
وه که محرم در حریمش غیر و من اندر درم
شیوه دلبر گرینست چون ازین دل بر برم؟!
در مقام وصل بانگ بی محل دارد رقیب
می کند گوش خرد را صوت این انکر کرم
در ره عشق تو گشتم پادشاه عاشقان
مسند غم تختگاهم چهره اصفر فرم
در تمنای غبار نقش پایت خاک به
یابد از زل همای دولت ار افسر سرم
از هجوم داغ عشقت شد دلم آتش نصب
چون سمندر خو به آتش گیر زین مجمر مرم
آنقدر جمعیت شوقت سرشک ایجاد کرد
از هجوم اشک حسرت گشت تا بستر ترم
طغرل از قید سر زلفش کجا خواهم رسید
تا ابد در بوته غم سازد او اخگر گرم؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ز معمار خرابی بس که همچون گنج معمورم
چو مرهم عاقبت گل می کند از زخم ناسورم
جز آهنگ محبت نیست در مضراب من دیگر
همین «عشاق » می آید به گوش از ساز تنبورم
مرا اندیشه هجر و خیال وصل کی باشد؟!
به ذوق کوی او نآید به خاطر جنت حورم
مرا هر چند صحرای جنون چون لاله مسکن شد
ولی از الفت داغ غم او سخت مسرورم
نکردم با ادیب عشق جز مشق جنون دیگر
اگر آهی کشم در بزم او چون شمع معذورم
همین بس نشئه کیفیت خمیازه شوقش
به ساغر الفتی دارد نگاه چشم مخمورم
ازان روزی که من در وادی هجرش وطن دارم
نباشد صبح عشرت در پس این شام دیجورم
ز سلطان غمش نبود به طغرائی مثال من
به غیر از سایه بخت سیاه خویش منشورم
قلم از بهر تحریرت ز چوب دار می باید
که تا بنویسی شرح قصه های خون منصورم
هزاران آفرین طغرل به عجز حضرت بیدل
ز دشت بی خودی می آیم از وضع ادب دورم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ندانم از چه استاد ازل کردست تخمیرم
که شد شهپر پرواز عنقا کلک تصویرم!
شبی چون زلف رفتم در خیال محبس رویش
همین افسانه دورست خواب صبح تعبیرم
چه می پرسی به مجنون نسبت رسوائی ما را
توان رمز جنون فهمید از ساز بم و زیرم!
به رنگ بی خودی چون ناله می خواهم روم سویش
خیال حلقه آن زلف شبرنگست زنجیرم
درین وادی غبار جرأتم ز آرام رم دارد
که چون وحشت به زیر سایه مژگان نخچیرم
سمند ناله ای در زیر بار سرمه کی ماند!
به قلاب نفس از راه خاموشی زمینگیرم!
خدنگ فکر من باشد حریف هر نشان طغرل
تو پنداری که از بال رسا آمد پر تیرم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
بساط هستی خود را به راهت خاک می سازم
اگر باشد زمین ناساز با افلاک می سازم!
لبم از آتش شوق محبت خشک شد لیکن
ز اشک خون فشان مژگان خود نمناک می سازم
لباسی در بر من نیست اکنون غیر رسوائی
گریبان تا به دامان قیامت چاک می سازم
ازان روزی که دورم از دم صبح وصال او
چو شمع شام هجر آه از دل غمناک می سازم
نباشد معبدی جز گوشه میخانه ام دیگر
اگر زاهد شوم از چوب رز مسواک می سازم
جهانی گشت یکسر کشته چشم سیه مستش
کفن اندر شهید او ز برگ تاک می سازم
چنان مستم من از جام خیال باده شوقش
که صبح وصل کی از شام هجر ادراک می سازم؟!
درین وادی ز سامان شکار من چه می پرسی
که از صید معانی زینت فتراک می سازم!
ز تاب شعله شوق تو خاکستر شدم لیکن
غبار کلفت از آئینه دل پاک می سازم
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می سازم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
به عالم خویش را از بی خودی افسانه می سازم
به یاد جام وصلش نعره مستانه می سازم!
اگر باشد کلید قفل جنت صحنه زاهد
ز اشک خویش من هم سبحه صد دانه می سازم!
به مردم گر همین باشد طریق آشنائی ها
چو اشک نوگ مژگان خویش را بیگانه می سازم!
مپرسید از سواد قصه روز سیاه من
شب آن زلف را کوته ازین افسانه می سازم!
اگر سامان استغنا و تمکین تو این باشد
به راهت ز انتظار از چوب نرگس خانه می سازم!
خیال زلفش از خواب پریشان کرد بیدارم
قلم در وصف تابش از زبان شانه می سازم
ادایت گشت اکنون مانع ذوق سجود من
بت نازآفرینم گر توئی بتخانه می سازم!
فروغ عارضت هر جا چراغ بزم محفل شد
به گرد شمع رویت خویش را پروانه می سازم
نمی ترسم ز نیرنگ و فسون مار آن گیسو
وطن چون گنج عمری شد که در ویرانه می سازم!
ازان روزی که شد پابند زنجیر سر زلفت
به زنجیرت که خود را بعد ازین دیوانه می سازم!
چه خوش گفتست اینجا بیدل بزم ادب طغرل
همان گرد سرت می گردم و پیمانه می سازم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
ادب سرمایه عشقم مپرس از شوخی نازم
نوای نغمه «عشاق » دارد پرده سازم
چو نی می خواستم من ناله ای سازم ز هجرانش
خیال زلف او شد مانع جولان آوازم
نمی ترسم من از رسوائی خود لیک ازان ترسم
که افشا گردد از عشقش چو مجنون بر ملا رازم
بم و زیر خموشی کی کند مضراب من دیگر؟!
به غیر از ساز قانون تو آهنگی نمی سازم!
ز فرزین کرده ام اسپ هوس از بهر آن شهرخ
بساط عارضش نردیست من شطرنج می بازم
فغان و ناله و آه مرا هرگز تو نشنیدی
رسد امروز در گوش مسیحا گر چه آوازم
نآمد دامن وصل تو ای مه بر کفم هرگز
اگر چندی که چون مد نگه هر سوی می تازم
ازان روزی که فکرم در شکار صید معنی شد
به شوخی چون کبوتر از نگه در دیده بازم
غرور و ناز تا کی منع احسان تو می سازد؟!
خوشا روزی که با نیم نگه سازی سرافرازم!
غبار دیده خلقم گر از بی طالعی لیکن
میان اهل معنی در چمن چون سرو ممتازم
خدا را یک نظر کن جانب سحر حلال من
اگر چندی که پیغمبر نیم کم نیست اعجازم!
خوشم طغرل من از مضمون بانگ قل قل بیدل
اگر ساقی ز موج باده بندد رشته بر سازم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
هر گه ز ناز خندد آن جوهر تبسم
غیر از شکر نجوشد از کوثر تبسم
چون خاک داد بر باد او آتش قرارم
خونم چو آب ریزد از خنجر تبسم
جانم اگر چه نبود شیرین ز شهد وصلش
باشد حلاوت دل از شکر تبسم
بیداد رفته با من از لشکر تغافل
دعوای عشق دارم با محضر تبسم
امروز کس نخواند در معبد جمالش
جز خطبه تلطف بر بستر تبسم
در مزد مقدم او جان تحفه می نمایم
پیغام وصل آرد گر چاکر تبسم
خواندیم و گشت روشن مضمون خط لعلش
جز خضر نیست دیگر پیغمبر تبسم
در حلقه تغافل گر مرکز عتاب است
در بزم ناز باشد سر دفتر تبسم
در پیش خنده او در عدن چه باشد؟!
لعلش کشیده یاقوت از اخگر تبسم!
تا چند می نمائی تکرار درس نازش؟!
افسانه مختصر کن با دلبر تبسم!
چون مجرمان بگویم صد شرح قصه غم
گر حال ما بپرسند در محشر تبسم
در چین جبهه تا کی ای رهزنان عشرت
بیرون روید اکنون از کشور تبسم!
صد آفرین به بیدل کش گفته است طغرل
یارب مباد تیغش چون جوهر تبسم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
حدیث زلف او خواهم خطی از هاله بنویسم
به جای وصف خویش شعله جواله بنویسم
دران مکتوب که شرح قصه هجرش بیان سازم
قلم از آه بلبل می کنم گر ناله بنویسم
اگر خواهم سواد نسخه دیوان عشق او
به داغم گر رسد نوبت به برگ لاله بنویسم
مپرس از من حدیث گرمی آن لعل گلگونش
فتد در صفحه ام آتش اگر تبخاله بنویسم
پی تحریر کلک من تبسم خنده ای دارد
که جای حرف دندانش نقط از ژاله بنویسم
نبینی در جهان جز حلقه قوس قزح دیگر
به مد ابرویش روزی که من دنباله بنویسم
نویسی حال عشاقش بیان کن شمه ای با من
که من شیدای اویم خویشتن را واله بنویسم
جز ارباب معانی جمله خلق جهان یکسر
کم از گاواند در دانش مگر گوساله بنویسم؟!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
قلم در موج گوهر بشکنم تبخاله بنویسم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
گرفتار کمند آن خم زلف بناگوشم
حباب آسا به سودای خیالش خانه بر دوشم!
ادیبا با من از درس خرد دیگر مگو حرفی
چو مجنون در خیال طره لیلی بود هوشم!
نمی خواهم به غیر از دولت دیدار وصل او
اگر فرزند خورشید فلک آید در آغوشم!
مرا از زندگی بهتر که مردن در تمنایش
گر در جام جم آب حیات آید نمی نوشم!
همین شد سرنوشت قسمت روز ازل با من
قضا از حلقه ای داغ غلامی کرد در گوشم!
نباشد در خور من هیچ لاف نغمه شوقش
ز تشویر حرارت های عشق یار در جوشم
خوشا در پیکر من کسوت خاک درش طغرل
به جای پیرهن جز او ز عالم چشم می پوشم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
ندانم شمع رخسار که روشن شد ز آمالم
که چون پروانه صرف سوختن ها شد پر و بالم
اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی یابی
به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم
به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری
غرورارای عیشم غره ایام شوالم
کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد
نمی فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم
من از بار ضعیفی آنقدر گردیده ام لاغر
تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم
ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من
نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم
فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد
ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم
به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او
که چون آئینه از نظاره رخسار او لالم
تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد
به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم
عصائی بر کفم امروز از چوب کمان باید
که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم
چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
ندانم نشئه از پیمانه چشم که در جامم
زند بر هم دم صبح نشاطم ظلمت شامم!
به دیوان خیالم نیست غیر از ابجد عشقش
ز نقش این نگین باشد بلندآوازه نامم
گل طبعم شکفته از نسیم نکته سنجی ها
سراپا دم زند از پخته مغزی میوه خامم
تپیدم ناله کردم سوختم با خویش پیچیدم
به موج بی قراری ناخدا گردید آرامم
حصول مدعا در چهره دهرست ناپیدا
به جای شهد شد حنظل نصیب از دور ایامم!
می شادی به هر کس قسمت از روز ازل باشد
نشد از ساقی دور فلک یک جرعه در کامم
کجا آید مرا طغرل به خاطر جنت و حورش
که همچون هاله امشب من همآغوش مه تامم؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ناله همان به که ز دل سر کنم
گوش فلک را ز فغان کر کنم!
طفل دبستان جنونم کنون
نسخه دیوان غم از بر کنم
دهر شود صفحه نیستان قلم
تا غم عشاق به دفتر کنم!
دم به دم از شوق چو مینای می
سجده تعظیم به ساغر کنم
رشحه ابر کرمش این بود
جبهه خود را ز عرق تر کنم!
نیست دگر بدرقه ای جز امید
در ره این بادیه رهبر کنم
می رسدم رتبه اورنگ غم
خاک کف پای تو افسر کنم
بر ورق شرح پریشانی ام
زلف تو را رشته مستر کنم
به که به باغ از قد چون سرو تو
ترک تماشای صنوبر کنم
بر رخ نبض رگ گل همچو مهر
سایه مژگان تو نشتر کنم
کردی تو یک جلوه درین چشم باز
رقص ز شادی چو کبوتر کنم!
سایه صفت سوی تو ز افتادگی
پای ندارم قدم از سر کنم!
باد به شمشیر تو خونم حلال
گر سر مو حرمت این سر کنم!
از هنر صیرفی نطق خویش
حلقه به گوش سخن از زر کنم!
طغرل مخمور می بیدلم
باده ندارم که به ساغر کنم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
چو گل زین باغ یک دل غرق خونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
عشق تو بلای جان و دینم
درد و الم تو آن و اینم
با عشق تو شهره زمانم
گر چند فتاده زمینم
داغم ز غم تو لاله آسا
چاک است ازان دل حزینم
ای صید کمان ابرویت من
چشم تو همیشه در کمینم!
لعلت به ستیزه می فشاند
حنظل به دهن ز انگبینم
هر چند که دورم از بر تو
نام تو بود خط نگینم
رم کرده ز ما غزال خویت
بودست مگر قدر همینم؟!
یک بار نگفتی از تلطف
کای عاشق زار کمترینم!
مقصود تو چیست کانچنانی؟!
تا بو که بگویمت چنینم
جان و دل و دین به باد دادم
با مصحف روی تو یمینم!
از عشق تو سود من همین بس
فرهاد بکفه آفرینم!
نامم چو به عاشقی علم شد
طغرل شده سر خط جبینم