عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از تبسم لعل او چون غنچه خندان است و بس
بر جراحت های قلبم یک نمکدان است و بس
گر نباشد مدعا عرض نیاز خویشتن
از عرق بر روی ساحل موج طوفان است و بس
تحفه دیگر ندارم در خور عرض ادب
پیشکش در پیش تیغش جوهر جان است و بس
صد کتاب حکمت درس جنون را خوانده ایم
یک جهان دیوان ولی یک بیت ویران است و بس
نسخه های جوهر تیغش نمی دانم ولی
آنقدر دانم که او یک مد احسان است و بس
گر چه می ریزد به خاک هر دری صد آب رو
مدعای سائل از ابرام یک نان است و بس
ظلمت زلفش که یارب خط اسکندر مباد
در خیال آباد هستی یک شبستان است و بس
دم به دم موج حیا گل می کند از روی او
کز عرق بر عارضش جوش گلستان است و بس
طغرل از زیر و بم عشقش مرا معلوم شد
بر دلم از ناله هایش یک نیستان است و بس!
بر جراحت های قلبم یک نمکدان است و بس
گر نباشد مدعا عرض نیاز خویشتن
از عرق بر روی ساحل موج طوفان است و بس
تحفه دیگر ندارم در خور عرض ادب
پیشکش در پیش تیغش جوهر جان است و بس
صد کتاب حکمت درس جنون را خوانده ایم
یک جهان دیوان ولی یک بیت ویران است و بس
نسخه های جوهر تیغش نمی دانم ولی
آنقدر دانم که او یک مد احسان است و بس
گر چه می ریزد به خاک هر دری صد آب رو
مدعای سائل از ابرام یک نان است و بس
ظلمت زلفش که یارب خط اسکندر مباد
در خیال آباد هستی یک شبستان است و بس
دم به دم موج حیا گل می کند از روی او
کز عرق بر عارضش جوش گلستان است و بس
طغرل از زیر و بم عشقش مرا معلوم شد
بر دلم از ناله هایش یک نیستان است و بس!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
با زخم تغافل ز لب یار دوا پرس
ز ابروی کجش واقعه قد دو تا پرس
افسانه زلفش که بسی دور و دراز است
کوته کنم این قصه تو از باد صبا پرس
با جوهر تیغش مزن از عرض وفا دم
احوال شهیدان وی از رنگ حنا پرس!
قانون محبت که بری از بم و زیر است
عشاق به هر ساز که دیدی ز نوا پرس
قاصد به تو هر کس که کند عرض نیازی
لیکن ز من البته به تکرار جدا پرس!
آسوده دلان دشمن غم های جهانند
هر نکته که از دوست بپرسی تو ز ما پرس
کس نیست کند معرفت دشت جنون را
این خار ره عشق تو از آبله پا پرس
منع کرم خویش کنی چند ز ابرام؟!
ای جبهه گیره کرده تو از دست دعا پرس!
هر کس نبود محرم اسرار محبت
گر همدم مجنون شدی از درس وفا پرس
بی عرض طمع نیست سویش حاجت هر کس
ای باد گرش دیدی ز من بهر خدا پرس!
طغرل شده ام ششدر این مصرع بیدل
راهی که به جائی نرسد از همه جا پرس
ز ابروی کجش واقعه قد دو تا پرس
افسانه زلفش که بسی دور و دراز است
کوته کنم این قصه تو از باد صبا پرس
با جوهر تیغش مزن از عرض وفا دم
احوال شهیدان وی از رنگ حنا پرس!
قانون محبت که بری از بم و زیر است
عشاق به هر ساز که دیدی ز نوا پرس
قاصد به تو هر کس که کند عرض نیازی
لیکن ز من البته به تکرار جدا پرس!
آسوده دلان دشمن غم های جهانند
هر نکته که از دوست بپرسی تو ز ما پرس
کس نیست کند معرفت دشت جنون را
این خار ره عشق تو از آبله پا پرس
منع کرم خویش کنی چند ز ابرام؟!
ای جبهه گیره کرده تو از دست دعا پرس!
هر کس نبود محرم اسرار محبت
گر همدم مجنون شدی از درس وفا پرس
بی عرض طمع نیست سویش حاجت هر کس
ای باد گرش دیدی ز من بهر خدا پرس!
طغرل شده ام ششدر این مصرع بیدل
راهی که به جائی نرسد از همه جا پرس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
آهنگ کوهسار تو از گوش کر مپرس
تشویش پای آبله از نیشتر مپرس!
از مهر سوی ذره توانی تو راه برد
گر خوی یار دیده ای وضع شرر مپرس!
در عصر و شام طره او خفتنت قضاست
کردی اداء ولی ز قضا این قدر مپرس!
عشاق را به راه محبت دلیل نیست
ای بی خبر ز عشق تو از ما خبر مپرس!
فرق است در میان من و دل هزار سنگ
دل می رود ز خویش مرا از سفر مپرس!
روشن ز شب حکایت خورشید کی شود؟!
خفاش را که دیدی حدیث سحر مپرس!
زنهار از اشارت شمشیر ابرویش
از سرگذشت ما و تو دیگر سپر مپرس!
اکسیر رتبه تو به قدر عیار توست
ای داغ کیمیا تو ز مس قدر زر مپرس!
شهد است درس معرفت سوی انگبین
حرفی شنیدی از لبش از نیشکر مپرس!
طغرل کشا به مصرع بیدل تو چشم را
تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس!
تشویش پای آبله از نیشتر مپرس!
از مهر سوی ذره توانی تو راه برد
گر خوی یار دیده ای وضع شرر مپرس!
در عصر و شام طره او خفتنت قضاست
کردی اداء ولی ز قضا این قدر مپرس!
عشاق را به راه محبت دلیل نیست
ای بی خبر ز عشق تو از ما خبر مپرس!
فرق است در میان من و دل هزار سنگ
دل می رود ز خویش مرا از سفر مپرس!
روشن ز شب حکایت خورشید کی شود؟!
خفاش را که دیدی حدیث سحر مپرس!
زنهار از اشارت شمشیر ابرویش
از سرگذشت ما و تو دیگر سپر مپرس!
اکسیر رتبه تو به قدر عیار توست
ای داغ کیمیا تو ز مس قدر زر مپرس!
شهد است درس معرفت سوی انگبین
حرفی شنیدی از لبش از نیشکر مپرس!
طغرل کشا به مصرع بیدل تو چشم را
تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
یک نگاه از چشم مخمورش تو را باشد هوس
عرض مطلب کن مباد افتد قبول ملتمس
دل کنون با سر خط درس تمنای ادب
کرده از باغ جمالش مشق گلچینی هوس
بوالهوس بگذر ز سودای خیال عشق او
کی بود در پیش آتش اعتبار خار و خس؟!
غیر او از دیگران دست طمع کوتاه کن
مدعای هیچ کس حاصل نشد از هیچ کس
ساز تمکین ادب نبود مقام هر دلی
بگذری آهسته بگذر سوی دکان جرس
با گرفتاران زلف او نمی باشد دگر
جز کمند حلقه زلفش کسی فریادرس
هر که را دادند اندر باغ امکان فرصتی
کاروان عمر باشد رهنورد پیش و پس
بگذر از سودای آن چیزی که نبود در جهان
محض اوهام است شیر مرغ و هم بال فرس
داد نیرنگ جهان از راه یکرنگی غلط
استخوان را با هما و قند را اندر مگس
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
خواب عنقا تلخ می گردد به آواز مگس
عرض مطلب کن مباد افتد قبول ملتمس
دل کنون با سر خط درس تمنای ادب
کرده از باغ جمالش مشق گلچینی هوس
بوالهوس بگذر ز سودای خیال عشق او
کی بود در پیش آتش اعتبار خار و خس؟!
غیر او از دیگران دست طمع کوتاه کن
مدعای هیچ کس حاصل نشد از هیچ کس
ساز تمکین ادب نبود مقام هر دلی
بگذری آهسته بگذر سوی دکان جرس
با گرفتاران زلف او نمی باشد دگر
جز کمند حلقه زلفش کسی فریادرس
هر که را دادند اندر باغ امکان فرصتی
کاروان عمر باشد رهنورد پیش و پس
بگذر از سودای آن چیزی که نبود در جهان
محض اوهام است شیر مرغ و هم بال فرس
داد نیرنگ جهان از راه یکرنگی غلط
استخوان را با هما و قند را اندر مگس
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
خواب عنقا تلخ می گردد به آواز مگس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
ز خون دیده من نامه به یار نویس
به جای مهر که آمد تو انتظار نویس
سخن ز زلف درازش اگر کنی کوته
حدیث طره او را به پشت مار نویس
چو من به دفتر حسنش تراست میل رقم
رسیدی بر رخ او نوبت بهار نویس
اگر به وصف رخش رفت نوبت تحریر
سواد نسخه او از خط غبار نویس!
فسانه های سرشکم به خط یاقوتی
به صفحه ای که نویسی به آب نار نویس
قلم به حرف محبت ز آه بلبل کن
یکی از حکایت عشاق از هزار نویس
اگر نویسی تو خطی به سوی یار از من
همین قدر که ز عشق تو شرمسار نویس
تو حق شناسی تاریخ رأیت منصور
به هر کجا که نویسی به چوب دار نویس
خوشا ز مصرع سلطان معرفت طغرل
به جای هر الف انگشت زنهار نویس
به جای مهر که آمد تو انتظار نویس
سخن ز زلف درازش اگر کنی کوته
حدیث طره او را به پشت مار نویس
چو من به دفتر حسنش تراست میل رقم
رسیدی بر رخ او نوبت بهار نویس
اگر به وصف رخش رفت نوبت تحریر
سواد نسخه او از خط غبار نویس!
فسانه های سرشکم به خط یاقوتی
به صفحه ای که نویسی به آب نار نویس
قلم به حرف محبت ز آه بلبل کن
یکی از حکایت عشاق از هزار نویس
اگر نویسی تو خطی به سوی یار از من
همین قدر که ز عشق تو شرمسار نویس
تو حق شناسی تاریخ رأیت منصور
به هر کجا که نویسی به چوب دار نویس
خوشا ز مصرع سلطان معرفت طغرل
به جای هر الف انگشت زنهار نویس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چند روزی بر بنای طاق غم معمار باش
یا در امید شو یا صورت دیوار باش!
یا سموم هجر شو یا نکهت بزم وصال
یا خزان بی محل یا رونق گلزار باش!
تا توانی سعی کن از این چمن بیرون مرو
گل شد نهایت اگر ممکن نباشد خار باش!
نیست در کیش محبت امتیاز کفر و دین
رشته تسبیح نتوانی شدن زنار باش!
آرزوی آتش غم بایدت پروانه سان
همچو شمع بزم عشرت تا سحر بیدار باش!
پیش ازان افتد تو را ای گل به جمعیت خلل
یا گلاب شیشه شو یا زینت دستار باش!
پیشه کن از بزم امکان اختیار مشتری
یار را همدم نه ای باری تو با اغیار باش!
تا به کی زانکار تیغ او به ناحق زیستن؟!
یا قبول این شهادت کن و یا اقرار باش!
بس که باشد عشقبازی سرنوشت آبرو
نیست ناموست اگر بگذر ز فخر و عار باش!
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
بر سر مژگان چو اشک ایستاده ای هشیار باش!
یا در امید شو یا صورت دیوار باش!
یا سموم هجر شو یا نکهت بزم وصال
یا خزان بی محل یا رونق گلزار باش!
تا توانی سعی کن از این چمن بیرون مرو
گل شد نهایت اگر ممکن نباشد خار باش!
نیست در کیش محبت امتیاز کفر و دین
رشته تسبیح نتوانی شدن زنار باش!
آرزوی آتش غم بایدت پروانه سان
همچو شمع بزم عشرت تا سحر بیدار باش!
پیش ازان افتد تو را ای گل به جمعیت خلل
یا گلاب شیشه شو یا زینت دستار باش!
پیشه کن از بزم امکان اختیار مشتری
یار را همدم نه ای باری تو با اغیار باش!
تا به کی زانکار تیغ او به ناحق زیستن؟!
یا قبول این شهادت کن و یا اقرار باش!
بس که باشد عشقبازی سرنوشت آبرو
نیست ناموست اگر بگذر ز فخر و عار باش!
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
بر سر مژگان چو اشک ایستاده ای هشیار باش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
هر که را باشد چو من گر شوخ سیمین غبغبش
در جهان نبود به غیر از شادکامی مشربش!
عاقبت هر کس که دل بستست اندر زلف او
حل شود از عقده های این معما مطلبش
می رسد آخر به وصل دولت لیلیوشان
عاشقی را گر بود مجنون شریک مکتبش
تا دم روز قیامت صد عقیق اندر یمن
خون حسرت می خورد از سرخی لعل لبش
می نماید چشم ما را چون هلال روز عید
هر کجا باشد نشان لعل پای مرکبش
وعده یک بوسه مشروط به جانم کرده بود
نسخ تعلیق است گویا خط ریحان لبش
ماه در عقرب بود منحوس در نزد حکیم
ای خوش آن روزی که باشد ماه اندر عقربش!
چون سگان نالید طغرل بر درش تا صبحدم
نآمدش رحمی به دل از ناله نیم شبش!
در جهان نبود به غیر از شادکامی مشربش!
عاقبت هر کس که دل بستست اندر زلف او
حل شود از عقده های این معما مطلبش
می رسد آخر به وصل دولت لیلیوشان
عاشقی را گر بود مجنون شریک مکتبش
تا دم روز قیامت صد عقیق اندر یمن
خون حسرت می خورد از سرخی لعل لبش
می نماید چشم ما را چون هلال روز عید
هر کجا باشد نشان لعل پای مرکبش
وعده یک بوسه مشروط به جانم کرده بود
نسخ تعلیق است گویا خط ریحان لبش
ماه در عقرب بود منحوس در نزد حکیم
ای خوش آن روزی که باشد ماه اندر عقربش!
چون سگان نالید طغرل بر درش تا صبحدم
نآمدش رحمی به دل از ناله نیم شبش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شهادت بسملم از یک نگاه چشم مستستش
اجل در خاطرم نآید ز لعل می پرستستش
محیط کلفت غم را دلم زان رو شده ماهی
که تا بیرون کشد زان بحر غم آن مه به شستستش
سر تسلیم خوبان را به پای او ازان باشد
که اندر سر بود او را کلاه کج شکستستش
ازو خواهم کشاد مشکل بخت سیاه خود
که باشد بستن و بکشادن دلها به دستستش
لوای نازنینی از همه بالا زده حسنش
ازان روزی که اندر مسند خوبی نشستستش
دلم همچون سپند از آتش عشقش همی سوزد
ز خاموشی ولی یک ره ازین مجمر نجستستش
یکی سر کی بود خالی ز سودای خیال او
ز دام حلقه گیسوی او یک دل نرستستش!
نزاکت چاکر سرو قد شمشاد او گشته
پی تاراج دلها در کمر تا بهله بستستش
چمن را باغبان زینت فزود از بهر تشریفت
فدای مقدم نیک تو سازد هر چه هستستش
اگر چه صبح زد دم از دم صبح بناگوشت
سنان نیزه خورشید او را سینه خستستش
نهال باغ طبعم طغرل از خورشید بر دارد
به گلچینی درین گلشن به هر قابل ره استستش
اجل در خاطرم نآید ز لعل می پرستستش
محیط کلفت غم را دلم زان رو شده ماهی
که تا بیرون کشد زان بحر غم آن مه به شستستش
سر تسلیم خوبان را به پای او ازان باشد
که اندر سر بود او را کلاه کج شکستستش
ازو خواهم کشاد مشکل بخت سیاه خود
که باشد بستن و بکشادن دلها به دستستش
لوای نازنینی از همه بالا زده حسنش
ازان روزی که اندر مسند خوبی نشستستش
دلم همچون سپند از آتش عشقش همی سوزد
ز خاموشی ولی یک ره ازین مجمر نجستستش
یکی سر کی بود خالی ز سودای خیال او
ز دام حلقه گیسوی او یک دل نرستستش!
نزاکت چاکر سرو قد شمشاد او گشته
پی تاراج دلها در کمر تا بهله بستستش
چمن را باغبان زینت فزود از بهر تشریفت
فدای مقدم نیک تو سازد هر چه هستستش
اگر چه صبح زد دم از دم صبح بناگوشت
سنان نیزه خورشید او را سینه خستستش
نهال باغ طبعم طغرل از خورشید بر دارد
به گلچینی درین گلشن به هر قابل ره استستش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ز خود چندان فراموشم که نآیم هیچ در یادش
اگر چه همچو بلبل روز و شب باشم به فریادش
درین گلشن ندانم آتش شوق کی بالا شد
که قمری شد چو خاکستر به یاد سرو آزادش!
بود تعظیم یکرنگی به هم الفت پرستان را
سر مشاطه می باشد به پای نخل شمشادش
به یاد صورت چشمش شدم چون سرمه از حیرت
مگر شد موی چینی خامه انگشت بهزادش؟!
ز جوش جلوه نخل قامتش از باد می رقصد
به صحن باغ چون سروی که هر سو افکند بادش
سفید از انتظار کوهکن شد چشم نومیدی
که جوی شیر کی گردد ز شیرین کام فرهادش
نوای ناله بلبل اگر بر آسمان ساید
به گوش رنگ گل هرگز نیاید ساز فریادش
نگاه از دیدن رویت ز حیرت مشربی دارد
نگر از جوهر آئینه شد سرمشق استادش
به قلاب هوس تا چند آهوی سخن گیری؟!
غزال ما کند دام امید از چشم صیادش!
رهائی نیست از دام اجل از بس نمی باشد
شکست بیضه فولاد اندر بند آزادش
خوشا طغرل ز مضمون جناب حضرت بیدل
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش!
اگر چه همچو بلبل روز و شب باشم به فریادش
درین گلشن ندانم آتش شوق کی بالا شد
که قمری شد چو خاکستر به یاد سرو آزادش!
بود تعظیم یکرنگی به هم الفت پرستان را
سر مشاطه می باشد به پای نخل شمشادش
به یاد صورت چشمش شدم چون سرمه از حیرت
مگر شد موی چینی خامه انگشت بهزادش؟!
ز جوش جلوه نخل قامتش از باد می رقصد
به صحن باغ چون سروی که هر سو افکند بادش
سفید از انتظار کوهکن شد چشم نومیدی
که جوی شیر کی گردد ز شیرین کام فرهادش
نوای ناله بلبل اگر بر آسمان ساید
به گوش رنگ گل هرگز نیاید ساز فریادش
نگاه از دیدن رویت ز حیرت مشربی دارد
نگر از جوهر آئینه شد سرمشق استادش
به قلاب هوس تا چند آهوی سخن گیری؟!
غزال ما کند دام امید از چشم صیادش!
رهائی نیست از دام اجل از بس نمی باشد
شکست بیضه فولاد اندر بند آزادش
خوشا طغرل ز مضمون جناب حضرت بیدل
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
اگر بر قاصد نظاره بخشد رخصت بارش
بساط خرمن هستی بسوزد برق دیدارش
مرا شد سایه شمشاد از بال هما بهتر
که باشد بخت من وابسته زلف نگونسارش
شب هجرش ندارد صبح از سامان استغنا
خلاصی نیست جز مردن همین باشد اگر کارش!
اگر سعی طلب زین حلقه باشد دستبند او
نباشد مرکز تسلیم غیر از گردن یارش!
مریض انتظارش را سلامت گر هوس باشد
بود داروی درد عشق نبض چشم بیمارش!
بم و زیر محبت پرده ای دارد که می آید
نوای نغمه «عشاق » از آهنگ هر تارش
به حق عشق هر کس در محبت گر ظفر خواهد
نمی باشد به غیر از رأیت منصور بردارش
دلم از گنج رخسارش تماشا آرزو دارد
ولی می ترسم از یاد خیال زلف چون مارش
نمی بینی به جز آئینه از بام و درش دیگر
اگر حیرت هوس داری نگه کن نقش دیوارش!
بنای خانه هستی اساس نیستی دارد
همین آثار ویرانی بود از طرح معمارش
درین گلشن چه دل بندی که بیدل گفته است طغرل
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
بساط خرمن هستی بسوزد برق دیدارش
مرا شد سایه شمشاد از بال هما بهتر
که باشد بخت من وابسته زلف نگونسارش
شب هجرش ندارد صبح از سامان استغنا
خلاصی نیست جز مردن همین باشد اگر کارش!
اگر سعی طلب زین حلقه باشد دستبند او
نباشد مرکز تسلیم غیر از گردن یارش!
مریض انتظارش را سلامت گر هوس باشد
بود داروی درد عشق نبض چشم بیمارش!
بم و زیر محبت پرده ای دارد که می آید
نوای نغمه «عشاق » از آهنگ هر تارش
به حق عشق هر کس در محبت گر ظفر خواهد
نمی باشد به غیر از رأیت منصور بردارش
دلم از گنج رخسارش تماشا آرزو دارد
ولی می ترسم از یاد خیال زلف چون مارش
نمی بینی به جز آئینه از بام و درش دیگر
اگر حیرت هوس داری نگه کن نقش دیوارش!
بنای خانه هستی اساس نیستی دارد
همین آثار ویرانی بود از طرح معمارش
درین گلشن چه دل بندی که بیدل گفته است طغرل
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
هر کرا گر دلبرش باشد نباشد دل برش
دل برش باشد فدا آنجا که باشد دلبرش
ماه من هر سو نشیند آفتاب آنجا بود
چتر خورشید است گویا سایه بانی بر سرش
آنکه نوشد درد دودش را نمی نوشد دگر
گر بود آب زلال از جویبار کوثرش
به نگردد فال اقبال وی از برج شرف
هر که را روز ازل مخصوص باشد اخترش
خانقاه عشق را کش باشد او رشک حرم
کی خطیبی چون صراحی باشد اندر منبرش؟!
پیش ازین بی باک جانم بود تیغش را عرض
لیک می ترسم کنون خون باشد اندر جوهرش
ترسمش آزرده گردد از کمال نازکی
گر بود از برگ گل فرش قماش بسترش
از پی تحریر اوراق خم ابروی او
رشته قوس قزح را ساز تار مسترش!
گر روی چون شانه اندر جعد زلفش مو به مو
جز دل طغرل نمی یابی دگر در چنبرش!
دل برش باشد فدا آنجا که باشد دلبرش
ماه من هر سو نشیند آفتاب آنجا بود
چتر خورشید است گویا سایه بانی بر سرش
آنکه نوشد درد دودش را نمی نوشد دگر
گر بود آب زلال از جویبار کوثرش
به نگردد فال اقبال وی از برج شرف
هر که را روز ازل مخصوص باشد اخترش
خانقاه عشق را کش باشد او رشک حرم
کی خطیبی چون صراحی باشد اندر منبرش؟!
پیش ازین بی باک جانم بود تیغش را عرض
لیک می ترسم کنون خون باشد اندر جوهرش
ترسمش آزرده گردد از کمال نازکی
گر بود از برگ گل فرش قماش بسترش
از پی تحریر اوراق خم ابروی او
رشته قوس قزح را ساز تار مسترش!
گر روی چون شانه اندر جعد زلفش مو به مو
جز دل طغرل نمی یابی دگر در چنبرش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
ندانم گرمی خونی که دارد رنگ تأثیرش
که جوهر گل کند آئینه سان از آب شمشیرش
اگر هوشم کند در ظلمت زلفش شبیخون را
عسس گر ماه باشد منع نتوان کرد شبگیرش!
کمان ابروی او هر کجا گر ناوک اندازد
رسا گردد پر مرغ محبت از پر تیرش
ازان هر دم کشد تیغ از نیام خویش بر قتلم
که نبود جوهری جز خون من دیگر به شمشیرش!
روان لذت برد از مصحف رویش نظر کردن
که از روح البیان روح باشد شرح و تفسیرش
نوای پرده غم بس که مضراب دگر دارد
نمی باشد به جز «عشاق » آهنگ بم و زیرش
عرق گل می کند صبح امید از شام نومیدی
بود از مهر شبنم گرمی بازار تأثیرش
به یک دم عمر از قید تعلق نیست آزادی
حباب آئینه ای دارد که باشد موج زنجیرش
به صبح انفعال از شرم جرعت دم زند عشقم
خجالت شبنمی دارد که بی مهریست تصویرش
بنای طاقتم را سوخت طغرل مصرع بیدل
که تاق عمر چون بشکست ممکن نیست تعمیرش
که جوهر گل کند آئینه سان از آب شمشیرش
اگر هوشم کند در ظلمت زلفش شبیخون را
عسس گر ماه باشد منع نتوان کرد شبگیرش!
کمان ابروی او هر کجا گر ناوک اندازد
رسا گردد پر مرغ محبت از پر تیرش
ازان هر دم کشد تیغ از نیام خویش بر قتلم
که نبود جوهری جز خون من دیگر به شمشیرش!
روان لذت برد از مصحف رویش نظر کردن
که از روح البیان روح باشد شرح و تفسیرش
نوای پرده غم بس که مضراب دگر دارد
نمی باشد به جز «عشاق » آهنگ بم و زیرش
عرق گل می کند صبح امید از شام نومیدی
بود از مهر شبنم گرمی بازار تأثیرش
به یک دم عمر از قید تعلق نیست آزادی
حباب آئینه ای دارد که باشد موج زنجیرش
به صبح انفعال از شرم جرعت دم زند عشقم
خجالت شبنمی دارد که بی مهریست تصویرش
بنای طاقتم را سوخت طغرل مصرع بیدل
که تاق عمر چون بشکست ممکن نیست تعمیرش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
چه خاصیت بود یارب نصیب چشم زهگیرش
که در پرواز می آید دل از شوق پرتیرش؟!
خیال ابرویش کن قطعه رنگین هوس داری
که سرمشق شهادت نیست غیر از مد شمشیرش
به سودای سر بازار غم دیوانه می گردد
اگر افتد به پای عقل زلف همچو زنجیرش
ز مضمون بلندی های قدش یک قلم گویم
قلم از شاخ طوبا کن اگر خواهی تو تحریرش
چو من هر کس حدیث لعل شیرینش بیان سازد
شکر ریزد به هنگام سخن از شهد تقریرش
کمند جذبه شوقش عجب خاصیتی دارد
که باشد دانه های دام مطلب خون نخچیرش
شکست رنگ جرعت شد نصیب خامه مانی
که امکان درستی نیست اندر نقش تصویرش
چه افسون است یارب همچو مخمل نرگس او را
که می باشد به خواب ناز و بیدار است تأثیرش؟!
به شام هجر از صبح وصال او مشو غافل
که می جوشد ز پستان عمل شیراز تباشیرش
چه درد سر مرا از اعتبارات محک اکنون
عیار صافی ای دارم که حاجت نیست اکسیرش!
ز معمار قضا هرگز نبیند روی آبادی
بنای خانه هستی که ویرانست تعمیرش!
خوشا از مصرع موزون دریای سخن طغرل
عرق کرد آه من آخر ز خجلت های تأثیرش!
که در پرواز می آید دل از شوق پرتیرش؟!
خیال ابرویش کن قطعه رنگین هوس داری
که سرمشق شهادت نیست غیر از مد شمشیرش
به سودای سر بازار غم دیوانه می گردد
اگر افتد به پای عقل زلف همچو زنجیرش
ز مضمون بلندی های قدش یک قلم گویم
قلم از شاخ طوبا کن اگر خواهی تو تحریرش
چو من هر کس حدیث لعل شیرینش بیان سازد
شکر ریزد به هنگام سخن از شهد تقریرش
کمند جذبه شوقش عجب خاصیتی دارد
که باشد دانه های دام مطلب خون نخچیرش
شکست رنگ جرعت شد نصیب خامه مانی
که امکان درستی نیست اندر نقش تصویرش
چه افسون است یارب همچو مخمل نرگس او را
که می باشد به خواب ناز و بیدار است تأثیرش؟!
به شام هجر از صبح وصال او مشو غافل
که می جوشد ز پستان عمل شیراز تباشیرش
چه درد سر مرا از اعتبارات محک اکنون
عیار صافی ای دارم که حاجت نیست اکسیرش!
ز معمار قضا هرگز نبیند روی آبادی
بنای خانه هستی که ویرانست تعمیرش!
خوشا از مصرع موزون دریای سخن طغرل
عرق کرد آه من آخر ز خجلت های تأثیرش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
هر کس که پر از باده عشق است ایاغش
جز بوی گل عیش نباشد به دماغش
چون سرو ز تشویش تعلق بود آزاد
آن را که ز خاکستر قمریست سراغش
چون لاله درین باغ به نیرنگ محبت
کردند نشان توسن عمر تو ز داغش
رفتم به تماشای بهار چمن عشق
جز سنبل آشفته دگر نیست به باغش
یک ذره گرت مهر و وفا هست توان کرد
از سایه عنقا اثر رنگ سراغش
هر کس که بود آتش سودا به سر او
روشن بود از روغن پروانه چراغش
راهیست ز تقلید که در باغ حقیقت
یاد از روش کبک دهد جلوه زاغش
سرمایه صد عیش به یک ذره نسنجد
در زاویه غم بود آن را که فراغش
ای سوخته داغ هوس بگذر ازین غم
از بس که نداری خبر لاله باغش!
طغرل به جهانی ندهم مصرع بیدل
خورشید نه جنسی است که جوئی به چراغش!
جز بوی گل عیش نباشد به دماغش
چون سرو ز تشویش تعلق بود آزاد
آن را که ز خاکستر قمریست سراغش
چون لاله درین باغ به نیرنگ محبت
کردند نشان توسن عمر تو ز داغش
رفتم به تماشای بهار چمن عشق
جز سنبل آشفته دگر نیست به باغش
یک ذره گرت مهر و وفا هست توان کرد
از سایه عنقا اثر رنگ سراغش
هر کس که بود آتش سودا به سر او
روشن بود از روغن پروانه چراغش
راهیست ز تقلید که در باغ حقیقت
یاد از روش کبک دهد جلوه زاغش
سرمایه صد عیش به یک ذره نسنجد
در زاویه غم بود آن را که فراغش
ای سوخته داغ هوس بگذر ازین غم
از بس که نداری خبر لاله باغش!
طغرل به جهانی ندهم مصرع بیدل
خورشید نه جنسی است که جوئی به چراغش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
بتی دارم که چتر مهر باشد زیب اورنگش
فلک بر چشم سازد سرمه خاک لعل شبرنگش
ز هجرانش به تلخی جان شیرین می کنم لیکن
چو فرهادم درین کوهسار و کی اندیشم از سنگش؟!
من از فکر میانش کی برون آیم سر موئی؟!
بدین مضمون در آغوش سخن بگرفته ام تنگش!
به گلگشت چمن هرگه نقاب از رخ براندازد
عرق بر روی گل گل می کند از شوخی رنگش
تبسم با عتاب او سلوک داوری دارد
چو برگ بید می لرزم من از این صلح و این جنگش!
فسون چشم جادویش به رنگی می برد دل را
که امکان رهائی نیست از آئین نیرنگش
به چین بهزاد جز چین جبین دیگر نمی بیند
که باشد چین زلف او گریبانگیر ارژنگش
چسان سر برکشم ز مرش که چون رنگ حنای او
عنان توسن عمرم بود امروز در چنگش!
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش!
فلک بر چشم سازد سرمه خاک لعل شبرنگش
ز هجرانش به تلخی جان شیرین می کنم لیکن
چو فرهادم درین کوهسار و کی اندیشم از سنگش؟!
من از فکر میانش کی برون آیم سر موئی؟!
بدین مضمون در آغوش سخن بگرفته ام تنگش!
به گلگشت چمن هرگه نقاب از رخ براندازد
عرق بر روی گل گل می کند از شوخی رنگش
تبسم با عتاب او سلوک داوری دارد
چو برگ بید می لرزم من از این صلح و این جنگش!
فسون چشم جادویش به رنگی می برد دل را
که امکان رهائی نیست از آئین نیرنگش
به چین بهزاد جز چین جبین دیگر نمی بیند
که باشد چین زلف او گریبانگیر ارژنگش
چسان سر برکشم ز مرش که چون رنگ حنای او
عنان توسن عمرم بود امروز در چنگش!
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
دمد صبح امید من اگر از شام هجرانش
نگه خورشید خرمن می کند از روی تابانش
چسان آیم به عرض جوهر فرد دهان او
که حکمت ها بود پوشیده در تفریق امکانش!
اگر چه چشم من روشن شد از خاک رهش لیکن
دماغ شانه تاریک است از زلف پریشانش
خمار چشم او زاهد به خواب ناز اگر بیند
به یک نظاره می سازد گرو از نقد ایمانش
نوازش نامه های وضع جودش گر بیان سازم
عرق بر روی حاتم گل کند از شرم احسانش
اگر بر دعوی رویش گل اندر باغ برخیزد
کشد دامان زلف او به خاری از گریبانش
به راه وادی عشقش تو را از سر قدم باید
که عاشق را نباشد باک از خار مغیلانش!
برای لعل شیرین کوهکن جان می کند لیکن
نمی ارزد به پیش او به یک جو قیمت جانش!
نگردد هر کس از لاف محبت همسر مجنون
بود خاصیت دولت در انگشت سلیمانش!
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش!
نگه خورشید خرمن می کند از روی تابانش
چسان آیم به عرض جوهر فرد دهان او
که حکمت ها بود پوشیده در تفریق امکانش!
اگر چه چشم من روشن شد از خاک رهش لیکن
دماغ شانه تاریک است از زلف پریشانش
خمار چشم او زاهد به خواب ناز اگر بیند
به یک نظاره می سازد گرو از نقد ایمانش
نوازش نامه های وضع جودش گر بیان سازم
عرق بر روی حاتم گل کند از شرم احسانش
اگر بر دعوی رویش گل اندر باغ برخیزد
کشد دامان زلف او به خاری از گریبانش
به راه وادی عشقش تو را از سر قدم باید
که عاشق را نباشد باک از خار مغیلانش!
برای لعل شیرین کوهکن جان می کند لیکن
نمی ارزد به پیش او به یک جو قیمت جانش!
نگردد هر کس از لاف محبت همسر مجنون
بود خاصیت دولت در انگشت سلیمانش!
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
چه امکان است گردد از دلم بیرون تمنایش
که باشد صورتم آئینه سان محو تماشایش
برای انتظار اوست تمهید نفس هر دم
که در آغوش دل از شوق خالی می کند جایش
نگه را سرمه چشم امید حیرت خود کن
اگر داری هوس از سرمه خاک کف پایش
درستی نیست آسان از شکست مشکل زلفش
که عین عقده می باشد کشاد هر معمایش
درین عشرت سرا گر نشئه عمر ابد خواهی
تماشا کن به یاد قد او جوش دو بالایش
نمی دانم چه صیادیست در آئینه چشم او
که ممکن نیست رستن از کمند زلف گیرایش!
قماش حسن او در جلوه عرض ظهور آمد
بود شوری به بازار جهان از جوش سودایش
مرا از جام تقسیم ازل این نشئه ظاهر شد
که می باشد سر عیش ابد در پای مینایش
صفای عارضش از سبزه تر شد زمردگون
خط ریحان یاقوت است بر لعل گهرزایش
بود دشت جنون دیوانه ام از یک قدم لیکن
خیال حلقه آن زلف زنجیریست بر پایش
همین باشد اگر موج تلاطم بحر رحمت را
عرق گل می کند امروز من از شرم فردایش
به خون باید نوشتن طغرل این یک مصرع بیدل
هنوز از خاک مشتاقان حنائی می شود پایش
که باشد صورتم آئینه سان محو تماشایش
برای انتظار اوست تمهید نفس هر دم
که در آغوش دل از شوق خالی می کند جایش
نگه را سرمه چشم امید حیرت خود کن
اگر داری هوس از سرمه خاک کف پایش
درستی نیست آسان از شکست مشکل زلفش
که عین عقده می باشد کشاد هر معمایش
درین عشرت سرا گر نشئه عمر ابد خواهی
تماشا کن به یاد قد او جوش دو بالایش
نمی دانم چه صیادیست در آئینه چشم او
که ممکن نیست رستن از کمند زلف گیرایش!
قماش حسن او در جلوه عرض ظهور آمد
بود شوری به بازار جهان از جوش سودایش
مرا از جام تقسیم ازل این نشئه ظاهر شد
که می باشد سر عیش ابد در پای مینایش
صفای عارضش از سبزه تر شد زمردگون
خط ریحان یاقوت است بر لعل گهرزایش
بود دشت جنون دیوانه ام از یک قدم لیکن
خیال حلقه آن زلف زنجیریست بر پایش
همین باشد اگر موج تلاطم بحر رحمت را
عرق گل می کند امروز من از شرم فردایش
به خون باید نوشتن طغرل این یک مصرع بیدل
هنوز از خاک مشتاقان حنائی می شود پایش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
تا شد از کتم عدم در ملک هستی بود شمع
دایه شد پروانه گویا در شب مولود شمع
بس که شب تا روز دارد گریه بر حال جهان
جز صدای اشک حسرت کی بود در رود شمع؟!
گر چه باشد جنس او را گرمی بازار شب
غیر جان کندن ازین سودا نباشد سود شمع
کردن اهل کرم اندر بلندی شد مثل
یک جهان پروانه می باشد مطیع جود شمع
باشدش از جوش سودا طالع او مشتری
رشک می آید مرا از طالع مسعود شمع
در قیام ایستاده با یک پای از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد عاقبت مقصود شمع؟!
در وفا سر داد هر کس زندگی از سر گرفت
این مثل روشن بود از جسم غمفرسود شمع
گر نباشد شمع کی پروانه باشد در جهان؟!
بود این پروانه ها نبود مگر از بود شمع؟!
طغرل از جوش غم سودای او معلوم شد
کش بود از روغن پروانه گویا دود شمع!
دایه شد پروانه گویا در شب مولود شمع
بس که شب تا روز دارد گریه بر حال جهان
جز صدای اشک حسرت کی بود در رود شمع؟!
گر چه باشد جنس او را گرمی بازار شب
غیر جان کندن ازین سودا نباشد سود شمع
کردن اهل کرم اندر بلندی شد مثل
یک جهان پروانه می باشد مطیع جود شمع
باشدش از جوش سودا طالع او مشتری
رشک می آید مرا از طالع مسعود شمع
در قیام ایستاده با یک پای از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد عاقبت مقصود شمع؟!
در وفا سر داد هر کس زندگی از سر گرفت
این مثل روشن بود از جسم غمفرسود شمع
گر نباشد شمع کی پروانه باشد در جهان؟!
بود این پروانه ها نبود مگر از بود شمع؟!
طغرل از جوش غم سودای او معلوم شد
کش بود از روغن پروانه گویا دود شمع!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
یار ما را پیرهن از برگ گل باشد لطیف
از حریر پرتو مه بر رخش دارد نظیف
غنچه اش هر دم برد از آتش یاقوت آب
کی شود لعل بدخشان با لب لعلش حریف!
این چه نیرنگ است در بازار امکان از غمش
هیچ کس خالی نباشد از وضیع و از شریف؟!
آنقدر نخل مرادم بار هجران داد بر
برگ عمرم شد خزان چون برگ گل اندر حریف
گشتم از بار تعلق سروآسا ملتوی
تا که دیدم با قدش گیسوی لبلابش لفیف
بس که کردم در غمش فریاد از شب تا سحر
پیکرم چون بال زیر بار محنت شد ضعیف!
طغرل از بس کرده ام من وصف سر تا پای او
مصرع برجسته ام با قامت او شد ردیف
از حریر پرتو مه بر رخش دارد نظیف
غنچه اش هر دم برد از آتش یاقوت آب
کی شود لعل بدخشان با لب لعلش حریف!
این چه نیرنگ است در بازار امکان از غمش
هیچ کس خالی نباشد از وضیع و از شریف؟!
آنقدر نخل مرادم بار هجران داد بر
برگ عمرم شد خزان چون برگ گل اندر حریف
گشتم از بار تعلق سروآسا ملتوی
تا که دیدم با قدش گیسوی لبلابش لفیف
بس که کردم در غمش فریاد از شب تا سحر
پیکرم چون بال زیر بار محنت شد ضعیف!
طغرل از بس کرده ام من وصف سر تا پای او
مصرع برجسته ام با قامت او شد ردیف
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ای شوخ پریوشان آفاق
بر باده ده شکیب عشاق!
نبود به جهان کسی ز آدم
یک تن که تو را بود نه مشتاق!
بیچاره دلم که جفت غم شد
تا کرده ام ابروی خمت طاق
همدرس بودم به عشق مجنون
او رفت به دشت و من به اسواق
در گردن جان من نهادی
مانند سگان خویش اطواق
روحم به ازل میان ارواح
با عشق تو بسته بود میثاق
شیرازه نمی توان گرفتن
دیوان غم تو را ز اوراق
مشهور وفا و مهر بودی
در بین شکرلبان به اخلاق
بسیار بریدی عاشقان را
با تیغ جفا و ظلم اعناق
از آتش عشقبار طغرل
گردید قرار و صبرم احراق
بر باده ده شکیب عشاق!
نبود به جهان کسی ز آدم
یک تن که تو را بود نه مشتاق!
بیچاره دلم که جفت غم شد
تا کرده ام ابروی خمت طاق
همدرس بودم به عشق مجنون
او رفت به دشت و من به اسواق
در گردن جان من نهادی
مانند سگان خویش اطواق
روحم به ازل میان ارواح
با عشق تو بسته بود میثاق
شیرازه نمی توان گرفتن
دیوان غم تو را ز اوراق
مشهور وفا و مهر بودی
در بین شکرلبان به اخلاق
بسیار بریدی عاشقان را
با تیغ جفا و ظلم اعناق
از آتش عشقبار طغرل
گردید قرار و صبرم احراق