عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
با تو هر ساعت مرا عرض نیازست این همه
من نمی دانم ترا با من چه نازست این همه؟
خنده ات جانست و لب جان بخش و خطت جانفزا
مایه جمعیت و عمر درازست این همه
خواب از چشم و دلم از دست دوست از کار رفت
از فسون آن دو چشم سحر سازست این همه
گلشن کوی ترا از جانب جنت دریست
لیک بر ما بسته و بر غیر بازست این همه
از سجود آستانت چهره ام پر گرد شد
گرد چون گویم؟ که نور آن نمازست این همه
ذوق ناوکهای دلدوزش مرا در دل نشست
کز نوازشهای یار دلنوازست این همه
شرح غمهای هلالی گوش کردن مشکلست
مستمع را نکته های جان گدازست این همه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
که معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا می طلبم خانه به خانه
هر کس به زبانی صفت مدح تو گوید
مطرب به سرود نی و بلبل به ترانه
حاجی بره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی، تو
مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه
چون در همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من، که روم خانه به خانه
افسون دل افسانه عشقست وگر نی
باقی به جمالت که فسونست و فسانه
تقصیر هلالی به امید کرم تست
یعنی که گنه را به ازین نیست بهانه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
بی جهت با ما چرا آهنگ غوغا کرده ای؟
غالبا امروز قصد کشتن ما کرده ای
گاه چون شیر و شکر، گاهی چو آب و آتشی
من نمی دانم چه خویست این که پیدا کرده ای؟
گر مسیحا مرده ای را زنده می کرد از دعا
تو به یک دشنام کار صد مسیحا کرده ای
دیده جای تست، بنشین، از نظر غایب مشو
مردمی کن، چون میان مردمان جا کرده ای
دوش می گفتم که: مهمان هلالی باش، گفت:
دیدن خورشید را در شب تمنا کرده ای
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
ای ز بهار تازه تر، تازه بهار کیستی؟
وه! چه نگار طرفه ای! طرفه نگار کیستی؟
هست رخ تو ماه نو، کوکبه تو شاه حسن
ماه کدام کشوری؟ شاه دیار کیستی؟
لاله و سرو این چمن منفعلند پیش تو
سرو کدام گلشنی؟ لاله عذار کیستی؟
خسته رنج فرقتم، کشته درد حیرتم
من بمیان محنتم، تو بکنار کیستی؟
چیست، هلالی، این همه محنت و درد عاشقی؟
حال تو زار شد، بگو: عاشق زار کیستی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
گفتی: بگو که: بنده فرمان کیستی؟
ما بنده توایم، تو سلطان کیستی؟
جان میدهد ز بهر تو خلقی بهر طرف
آیا ازین میانه تو جانان کیستی؟
ای گنج حسن، با تو چه حاجت بیان شوق؟
هم خود بگو که: در دل ویران کیستی؟
می بینمت که: بر سر ناز و کرشمه ای
تا باز در کمین دل و جان کیستی؟
ما از غمت هلاک و تو با غیر هم نفس
بنگر کجاست درد و تو درمان کیستی؟
دور از رخ تو روز هلالی سیاه شد
تا خود تو آفتاب درخشان کیستی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
شب فراق ز صبحم خبر چه می پرسی؟
چو روز من سیهست، از سحر چه پرسی؟
رسید جان بلب، ای یار مهربان، برخیز
گذشت کار ز پرسش، دگر چه می پرسی؟
مپرس: کز غم هجران چه بر سر تو رسید؟
مرا که نیست سر، از دردسر چه می پرسی؟
ز واقعات ره عشق جمله با خبرم
درین طریق ز من پرس هر چه می پرسی
بکوی دوست، هلالی، ز راه کعبه مپرس
تو ساکن حرمی، از سفر چه می پرسی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
زهی شراب لبت مایه طربناکی!
نموده نرگس مستت هزار بی باکی
گذر بدامن پاکت نکرده باد صبا
کجا شکفت گلی در چمن بدین پاکی؟
بیک کرشمه، که کردی، هزار دل بردی
تبارک الله ازین چابکی و چالاکی!
نشسته ام برهت چون غبار و می ترسم
که ناگهان بکشی دامن از من خاکی
جواب تلخ شنیدن ز لعل میگونت
چو تلخی می ناب آورد فرحناکی
تن ضعیف هلالی بهیچ لایق نیست
جزین که بر سر آتش نهی بخاشاکی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
ای گلستان جمالت در کمال خرمی
عالم از ناز تو پر شد، نازنین عالمی
خرمن آدم چو بهر دانه ای بر باد شد
چون کند با دانه خال تو مسکین آدمی؟
مرده صد ساله را در یک نفس جان میدهی
با تو کی باشد مسیحا را مجال همدمی؟
سینه را گفتم که: بی غم شو، دل غمناک گفت:
با غمش جایی که من باشم چه جای بی غمی؟
گر هلالی از درت محروم شد تدبیر چیست؟
در حریم آن حرم کس را نباشد محرمی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
اگر بلطف بخوانی وگر بجور برانی
تو پادشاهی و ما بنده توایم، تو دانی
ترا، اگر چه نیاز کسی قبول نیفتد
من از جهان بتو نازم که نازنین جهانی
بهر کسی که نشستی مرا بخاک نشاندی
دگر بکس منشین، تا بر آتشم ننشانی
بهر کجا که رسیدم ز خوبی تو شنیدم
چو روی خوب تو دیدم هنوز بهتر از آنی
بغیر جان دگری نیست در دل تنگم
امید هست که آن هم نماند و تو بمانی
طریق مهر تو ورزم بهر صفت که توانم
تو نیز مرحمتی کن بآن قدر که توانی
ز روی شوق هلالی هوای بزم تو دارد
درین هوس غزلی گفت، تا بلطف بخوانی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
خدا را، سوی مشتاقان نگاهی
پیاپی گر نباشد، گاه گاهی
نگاهی کن، بامیدی که داری
که دارم از تو امید نگاهی
بیا، ای آفتاب عالم افروز
که پیش آمد عجب روز سیاهی!
رقیبا، امشب از من برحذر باش
که خواهم سوخت عالم را بآهی
رود سالی که آن مه را ندیدم
که دیدست این چنین سالی و ماهی؟
بنزد خوشه چین خرمن عشق
همه عالی نمی ارزد بکاهی
هلالی خاک شد، سویش گذر کن
چه دامن می کشی از خاک راهی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
عشاق را حیات بجانست و جان تویی
جان را اگر حیات دگر هست آن تویی
هر جا مهیست پیش رخت هست ناتمام
ماه تمام روی زمین و زمان تویی
یوسف اگر چه بود بخوبی عزیز مصر
حالا بملک حسن عزیز جهان تویی
گر صد هزار مهر نمایند مهوشان
ایشان ستمگرند، همین مهربان تویی
گر دل ز درد خون شد و گر جان بلب رسید
غم نیست، چون طبیب من ناتوان تویی
خیز، ای رقیب و جای سگش را بمن گذار
من کیستم، اگر سگ این آستان تویی؟
گر جان بباد داد هلالی از آن چه باک؟
جانی که هست در تن او جاودان تویی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود
دل مرا عجب آید همی ز کار هوا
که مشکبوی سلب شد ز مشکبوی صبا
ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک
چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا
درخت اگر علم پرنیان گشاد رواست
که خاک باز کشیدست مفرش دیبا
به نور و ظلمت ماند زمین و ابر همی
به درّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا
فریفته است زمین ابر تیره را که ازو
همی ستاند درّ و همی دهد مینا
به زیر گوهر الوان و زیر نقش بدیع
نهفته گشت در ازای عالم و پهنا
اگر چه گوهر و نقش جهان فراوانست
همه صناعت ابرست و دست برد صبا
چه فایده ست ز نقش بهار و پیکر او
که از هواش جمالست و از بخار نوا
اگر هواش بدین روزگار تازه کند
به روزگار خزان هم هوا کندش هبا
بهار نعت خداوند خسرو عجم است
که بوستان شد ازو طبع و خاطر شعرا
بهار معنی رنگ و بهار حکمت بوی
بهار عقل ثبات و بهار کوه بقا
بلی بدین صفت و جایگاه و مرتبت است
مدیح شاه جهان شهریار بی همتا
یمین دولت مجد و امین ملت صدق
امیر غازی ، محمود ، سیّدالامرا
از آفتاب جهان مردمیش پیدا تر
از آنکه در همه احوال در خلا و ملا
بود پدید شب و روز مردمیش همی
به شب ز دیده بود آفتاب نا پیدا
چهار وقتش پیشه ی چهار کار بود
کسی ندید و نبیندش از بن چهار جدا
به وقت قدرت رحم و به وقت زلت عفو
به وقت تنگی رادی به وقت عهد وفا
اگر چه جود و سخاوت ز قدر بر فلکند
فرود سایۀ انگشت اوست جود و سخا
مدیح بازوی او کن که پیش بازوی او
قوی ترین کس باشد ز جملۀ ضعفا
خدا دادش هرچ آن سزا و درخور اوست
مثل زنند که در خور بود سزا بسزا
شناخته است که منّت خدای راست همی
به خلق بر ننعد منّت او ز بهر عطا
بعزم کردن او کارهای خرد و بزرگ
چنان برآید گویی که عزم اوست قضا
رضا دهند بامرش ملوک ، وین نه عجب
بدو شوند بزرگ ار بدو دهند رضا
سما چو بنگری اندر میان همت اوست
اگرچه پیکر او هست در میان سما
مبارزان را شمشیر او طلسمی شد
که سوی او نبودشان مگر که پشت و قفا
بزرگواری و آزادگی و نیکی را
زهر که یاد کنی مقطع است ازو مبدا
گرش بتانی دیدن همه جهانست او
برین سخن هنر و فضل او بس است گوا
کس از خدای ندارد عجب اگر دارد
همه جهان را اندر تنی همی تنها
صلاح دین را امروز نیّت و فکرش
ز دی به است و ز امروز به بود فردا
به نام ایزد چو نان شدست هیبت او
که نیست کس را کردن خلاف او یارا
بهای او نه به ملک است نی معاذ الله
که ملک را ببزرگی و نام اوست بها
گهر بدست کسی کو نه اهل آن باشد
چو آبگینه بود بی بها و پست نما
خدایگانا هر جا که در جهان ملکی است
بطاعت تو گراید همی بخوف و رجا
تو رنجه از پی دینی نه از پی دنیا
ز بهر آنکه نیرزد برنج تو دنیا
چو کم ز قدر تو باشد جهان و نعمت او
بکم ز قدر تو چوت تهنیت کنیم ترا
بآفرین و دعایی مگر بسنده کنیم
به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح یمین الدوله محمود غزنوی
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا که بهر تاب تو دارم چنین بتاب
گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار و تاب
گفتم که تاب دارد بس با رخ تو زلف
گفتا که دود دارد با تفّ خویش تاب
گفتم چو مشک گشت دو زلفت به رنگ و بوی
گفتا که رنگ و بوی ازو برده مشک ناب
گفتم که منخسف شده طرف مهت ز جعد
گفتا خسوف نیست ، مه از غالیه نقاب
گفتم به لاله و گل ، روی تو داد رنگ
گفتا دهد به لاله و گل رنگ ماهتاب
گفتم چرا ستاند ماه از رخ تو نور
گفتا که ماه نور ستاند ز آفتاب
گفتم که از حجاب نیاری رخت برون
گفتا که ماه پر شود ار شرم در حجاب
گفتم مصیب عشق توام وز تو بی نصیب
گفتا که بی نصیب ز تهمت بود مصاب
گفتم که چون بتاب کمانم ز عشق تو
گفتا کمان شد آری دعد از پی رباب
گفتم دلم بسوزد وز دیده خون چکد
گفتا که تا نسوزد گل کی دهد گلاب
گفتم سحاب وار ببارم ز دیده خون
گفتا عجب نباشد باریدن از سحاب
گفتم که دودم از دل و ابرم ز چشم خاست
گفتا که دود از آتش خیزد بخار از آب
گفتم چرا ببردی خواب از دو چشم من
گفتا بدان سبب که نبینی مرا بخواب
گفتم بخواب یا بی با ناله همرهی
گفتا که خواب بهتر با نالۀ رباب
گفتم که از دلم بنشان تو شرار غم
گفتا شرار غم که نشاند به جز شراب
گفتم خورم شراب چه گویی صواب هست
گفتا ثنای دولت سلطان خوری صواب
گفتم به یمن دولت آن سید ملوک
گفتا به فر دولت آن مالک الرقاب
گفتم شه معظم سلطان نامجوی
گفتا امیر سید محمود کامیاب
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین گوید
سده جشن ملوک نامدارست
ز افریدون و از جم یادگارست
زمین گویی تو امشب کوه طورست
کزو نور تجلّی آشکارست
گر این روزست شب خواندش نباید
و گر شب روز شد خوش روزگارست
همانا کاین دیار اندر بهشت است
که بس پرنور و روحانی دیارست
فلک را با زمین انبازی آمد
که رسم هر دو تن در یک شمارست
همه اجرام آن ارکان نورست
همه اجسام این اجزای نارست
اگر نه کان بیجاده است گردون
چرا باد هوا بیجاده بارست
چه چیزست آن درخت روشنایی
که بر یک اصل و شاخش صد هزارست
کهی سرو بلندست و گهی باز
عقیقین گنبد زرّین نگارست
ار ایدون کو بصورت روشن آمد
چرا تیره دمش همرنگ قارست
گر از فصل زمستانست بهمن
چرا امشب جهان چون لاله زارست
بلاله ماند این لیکن نه لاله است
شرار آتش نمرود و نارست
همی مر موج دریا را بسوزد
بدان ماند که خشم شهریارست
سپهبد میر نصر ناصر دین
که دین را پشت و دولت را شعارست
بجائی کز نیاز آنجا تموزست
نسیم جود او تازه بهارست
بجای زخم او خارا خمیرست
بجای بخششش دریا غبارست
بر شمشیر او مغفر شکافست
سر پیکان او جوشن گذارست
به پیش عزم او صحرا و دشت است
حصار دشمن ، ار چند استوارست
امارت را بلفظش اتفاقست
حکومت را برأیش اعتبارست
بکار اندر حکیم پیش بین است
ببار اندر امیر بختیارست
بشادی در کریم و چیز بخش است
بخشم اندر حلیم و بردبارست
گر او را بنده باشی عزّ و فخرست
جز او را بنده باشی ذلّ و عارست
بتیغ قهرش اندر فلسفی را
نشان جبر و آن اختیارست
بحد فضلش اندر هندسی را
طریق هندسه علم نزارست
از آن زردست دایم روی دینار
که نزد جود او دینار خوارست
امیر ار خوار دینارست شاید
کزو مدّاح او دینار خوارست
شکار خسروان مرغ است و نخجیر
سپهبد خسرو خسرو شکارست
نشاط شهر یاران روز بزم است
نشاط او بروز کارزارست
بر او ممتحن را دستگاهست
بر او منهزم را زینهارست
چنان خواهند ازو خواهندگان چیز
که پنداری که نزدش مستعارست
جهان را آسمان پر نوال است
خدم را پادشاه حق گزارست
بروز جنگ مر شمشیر او را
دنی تر چیز شیر مرغزارست
ازو خواهند یمن و یسر کورا
میان یمن و یسر اندر قرارست
همانجا یمن باشد کو یمین است
همانجا یسر باشد کو یسارست
رسومش مر نکایت را مزاج است
مثالش مر جلالت را عیارست
ز حرص عفو کو دارد بگیتی
گرامی تر بنزدش اعتذارست
الا تا مایۀ ظلمت ز نورست
الا تا مایۀ نور از نهارست
الا تا هر کجا نازست رنج است
الا تا هر کجا خرماست خارست
بقا بادش چنان کورا مرادست
همی تا دور گردون را مدارست
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوبد
ماه رخسارش همی در غالیه پنهان شود
زلف مشکینش همی بر لاله شادروان شود
دردم آن روی است و درمانم هم از دیدار او
دیده ای دردی که در وی بنگری درمان شود
نه شگفتست ار بگردد زلف جانان جانور
گونۀ رخسارۀ جانان بدو در جان شود
گر بخندد یک زمان آن لب شکر گردد روان
ور بجنبد یک زمان آن زلف مشک ارزان شود
ور کنی صورت بجان اندر لبش را تو بوهم
جانت از رنگ لبش همگونۀ مرجان شود
حلقۀ زلفش اگر دعوی برنگ کفر کرد
نور رخسارش همی اسلام را برهان شود
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهریمن و یزدان شود
هجر او ز امید وصل او بود شیرین چو وصل
وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران شود
جز بهشتی نیست آن رخسار جان افزای او
و آنچه بفزاید هم از نادیدنش نقصان شود
خواست دستوری ز رضوان تا بهشت آید فرود
تا بباغ نو بعالی مجلس سلطان شود
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
هر چه دشوارست بر دولت همی آسان شود
گر بجان بر خشم گیرد لحظه ای شمشیر او
کالبد بر جانهای زندگان زندان شود
تیغ خسرو را دو برهانست در هر ساعتی
کفر کان برهان ببیند ساعتی ایمان شود
صلح را همچون دعای عیسی مریم بود
جنگ را همچون عصای موسی عمران شود
داد را گر گرد برخیزد ز شادروان او
همچو عقل روشن اندر جان نوشروان شود
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شدست
همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود
از فراوان عکس روی زرد اعدا روز جنگ
تیغ او نشگفت زر جعفری را راکان شود
مرگ بد خواهان او را از دو گونه گشتن است
صورتش یکسان بود گر این شود گر آن شود
چون عدو نزدیک شد ، بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد ، بر تیر او پیکان شود
گر ز آهن تن کند بدخواه او در کارزار
باد خوش چون بر تن او بگذرد سوهان شود
تا که مهمان شد بنزد جسم او شمشیر شاه
جانش اندر کالبد نزد اجل مهمان شود
هر کجا خذلان بود با عدل او نصرت شود
هر کجا نصرت بود بی عزم او خذلان شود
گر برنج اندر نهی امنش همه شادی بود
گر بحفظ اندر نهی بیمش همه نسیان شود
ای خداوند خداوندان ملک و سروری
سروری و ملک بی تدبیر تو خسران شود
سال نو در باغ نو ، نو دولت و شادی بود
هر دو نو ، مر دولت نو را همی ارکان شود
این بهشت بر زمین شاها ترا فرخنده باد
تا ببختت فرّخی با این بنا بنیان شود
آسمان راضی بباشد گر بخوانیمش بهشت
ساکنش نیز از رضای تو همی رضوان شود
تا همی خضرای او بر گنبد خضرا بود
تا همی ایوان او بر مرکز کیوان شود
تا جهان باشد تو باشی شهرگیر و شهریار
کاین جهان ار بی تو ماند سخت بی سامان شود
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
ای پری روی آدمی پیکر
رنج نقاش و آفت بتگر
تیرگی مر خط ترا بنده است
روشنایی رخ ترا چاکر
جادویی غمزۀ ترا تبع است
نیکویی چهرۀ ترا لشکر
روی و مویت مرا ز ماه و ز مشک
بی نیازست ار کنی باور
پیش روی تو ماه را چه شرف
پیش موی تو مشک را چه خطر
دو رخ و دو لب برنگ و مزه
چیره آمد بر ارغوان و شکر
بر رخ تست کژدم و عجبست
زخم او مر مرا میان جگر
بی تو خوبی همه نیارد بود
با تو زاده است گویی از مادر
سنگ و سیم ار نه جانور باشند
چون تو سنگین دلی و سیمین بر
چنبر زلف را ز من بمپوش
کز غمش گشت پشت من چنبر
ننگری تو بمن که غمزۀ تو
دل خلد کی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی پرور
نامور میر نصر ناصر دین
آفتاب ملوک و گنج هنر
هر چه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش جوهر
چیره باشد بحر بها که خدای
باز بسته است عزم او بظفر
قدرست و قضا بروز مصاف
نتوان جستن از قضا و قدر
هر که بندیشد از مخالفتش
گردد اندیشه در دلش آذر
نگسلد داوری ز خلق نیاز
گر بجز جود او بود داور
گویی از خوی نیک او یزدان
بسر عقل بر نهاد افسر
فضل او را بعمر نوح تمام
نشمرد مردم ستاره شمر
بدرخشد چو ز آسمان خورشید
معنی مدحش از میان فکر
هر کرا در زمین بدو ره نیست
نیست او را بر آسمان اختر
نفع بی او همه زیان کاریست
چون زیان کار شد چه نفع و چه ضرر
منظری دارد او که گویی هست
آفرین خدا از آن منظر
مخبری دارد او که موجودست
مایۀ فضلها در آن مخبر
جود او چیست ابر بی گریه است
علم او چیست بحر بی معبر
صبت او چیست گردش فلک است
که نباشد مگر بشغل سفر
ور چه همواره در سفر باشد
سفرش همچنان بود که حضر
کشوری نیست بر زمین که نشد
نام او سایر اندر آن کشور
صفت و نعت او به روم و به چین
همچنان ظاهرست که ایدر
از خبر بر عیان قیاس کنند
که عیانرا بود دلیل خبر
باثر کردن آن خجسته کفش
از فلک بی کنایه فاظلتر
اثر او بساعتست و فلک
نکند جز بروزگار اثر
طبع را خوی نیک او شرف است
عقل را فکر نیک او زیور
هر که او را ندید و زو نشنید
بر نخورده بود ز سمع و بصر
خواسته ارقیاس چون مشکست
جود او آتش و کفش مجمر
آفرین کفش یکی شجرست
که گلش نعمتست و جاه ثمر
نرسد هیچ بیمروّت را
دست بر شاخ آن خجسته شجر
بندگی کردنش یکی لفظست
همه نیک اختری درو مضمر
صفت خلق او یکی معنی است
که سخن را بدو بود مفخر
تا نباشد زمانه بی شب و روز
تا نروید بی آب نیلوفر
باد پاینده میر و بار خدای
همچنین شهریار و فخر بشر
تا زمانه است شاد باش دل
تا زمین است سبز بادش سر
جانش آراسته بدانش و دین
دلش آراسته بعدل و نظر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان محمود
ز عشق خویش مگر زلف آن پری رخسار
شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار
زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت
شب سیاه که دید از گره زره کردار
ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد
گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار
نگر که باد برو بر چگونه مستولبست
که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار
مده بعشق عنان ای دل ار نخواهی رنج
که هر که عاشق شد رنجه دل زید هموار
همی نگاری بیهوده زر بمروارید
که من بشهر نگاری بدیع دارم یار
ز شهر و یار تو بس ، مدح شهریار جهان
مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار
بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم
امام بار خدایان و قبلۀ احرار
دل هزیمتیانش بسان سیمابست
که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار
بپارسائی ماند همی پرستش او
بهر دو گیتی نیکست پارسا را کار
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار
سوار سست شود پیش لشکرش گوئی
که لشکرش چون آبست و کاغذست سوار
نماند جائی و جزوی ازین زمین که نکرد
هزار بار مر او را بسم اسب غبار
اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی
بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار
بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت
بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار
بفضل او نرسد هیچ معنی از پی آن
که اندکست معانی و فضل او بسیار
بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را
که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار
در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست
ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار
از آنکه گوید آتش بآب در نبود
همی شنو سخن و هیچ استوار مدار
که تیغ شاه جهاندار چون برهنه شود
بآب ماند و آتش فروزد از کردار
خدای هیچ ملک را بخواب ننموده است
هزار یک زان کورا بداد و او بیدار
همیشه تا ز شب تیره بر نتابد روز
همیشه تا ز یم نیل بر نخیزد نار
بقای شاه جهان باد و عزّ و دولت او
تنش درست و نگهدارش ایزد دادار
خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته
خجسته باد بر او سال و ماه و لیل ونهار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در صفت عمارت و باغ خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید
بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه ابوالحسن
اتفاق افتاد پنداری مرا با زلف یار
همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته
چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار
تاب او بر تاب من عنبر ببار آرد همه
تاب من بر تاب او یاقوت سرخ آرد ببار
قامتش خواهم که باشد سال و مه در چشم من
زانکه نیکوتر بود سر و سهی در جویبار
پرده شد روشن رخش را تیره زلف و نادر است
پردۀ اهریمنی بر روی یزدانی نگار
گر بهار تازه شاید ساخته با ز مهریر
چون نشاید تیر باران سموم (؟) سازگار
روی زیر آب دارم ، آب نه بل خون دل
روح زیر بار دارم ، بار نه بل تیربار
زین دو طبعم سوده بودی گرش بیرون نیستی
ز آفرین خواجۀ پیروز بخت نامدار
خواجۀ سید ستوده بوالحسن کاندر جهان
رخنه های ملک را ایزد بدو کرد استوار
چون زمانه بی منازع ، چون خرد بی عاندت
چون حقیقت بی خیانت ، چون سلامت بی عوار
قدر او را در شرف گردون مخوان کآیدش ننگ
دست او را در سخا دریا مخان کآیدش عار
خدمت او در شرف گردون نبازی (؟) نیستی ؟
نیستندی بخردان مر خدمتش راخواستار
بردباری کردنش گوئی بخشم اندر برد
خویشتن را خشم آید طبع باشد بردبار
گرچه صلح از رای او باشد میان مردمان
جود او پا مال باشد دایم اندر کارزار
از گنه کاری همی منت پذیرد پر گناه
تا بیامرزد مر ایشان را بوقت اعتذار
نیست گردد هر کجا جودش بود اصل عدد
فتح گردد هر کجا فضلش بود عقد شمار
قدر او چون غیب شد پنهان از اندر یافتن
ور چه در گیتی چو صنع غیب دانست آشکار
هر کرا تریاک دادست اتفاق خدمتش
از هلاک ایمن بود گر هست بر دندان مار
هر کجا هستند بد خواهان او را بر نهیب (؟)
رگ بتن در سلسله و مغز در سر ذوالفقار
خدمت او گیر ار ایدون افتخارات آرزوست
ار نگیری خدمت او از تو گیرد افتخار
ناگسی کرده یکی خواهنده را از در هنوز
باشد از بهر دگر خواهنده ای بر انتظار
ما بجود او همی زنهار یابیم از نیاز
مال او از جود او پس چون نیابد زینهار
یکدل است او را ، در آن دل صد هزاران فضل هست
ور هزارش دل بود هم فضل خواهد صد هزار
نه که گیتی اختیارست آنکه زو دارد ز خیر
بلکه خیر خویش کردست او ز گیتی اختیار
ابر اگر هر چند بر دارد ز دریای سرشگ
هیچ نقصان آید اندر موج او وقت بهار
یادگار رحمت ایزد جهانرا تو بسی
این جهان بی تو مبادا بی تو از تو روزگار
با همه حزمت امان و با همه عزمت ظفر
با همه فعلت کفایت ، با همه طبعت وقار
مدح نیکو زشت گردد جز بزیر نام تو
اسب نیک ای خواجه بد گردد بزیر بدسوار
از حروف آفرین تو همی نسخت برند
صورت روی پری را بتگران قندهار
گرچه با قدرند ملک و نصرت و فتح و ظفر
سایۀ فرهنگ تست آموزگار هر چهار
مستعارست آنچه بخشید آسمان از مال و جاه
و انچه زین دو چیز بخشی تو نباشی مستعار
بدره لاغر کرده ای تا شکر فربه شد از آن
شکرها فربه شود چون بدره ها گردد نزار
تا شناسد نام رو نام (؟) طبایع مر ترا
آرزو بد آمدن با خدمت تو کرد کار
باز ماندم زانکه به دانی تو مر حال مرا
بسته ام ، نا آمدن این بنده را معذور دار
تا زمینها را ز آرامش بود همواره طبع
تا فلکها را همی گردش بود همواره کار
همچنین بادی که هستی جاودان با کام دل
شاد بخت و شاد جان و شاد طبع و شاد خوار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح ابو جعفر محمد بن ابی الفضل
هزار گونه زره بست زلف آن دلبر
ز مشک حلقه شده بر شکست یکدیگر
چنانکه باد هر آنگه که بر وزید بر وی
گره گشای شد و مشکسای و حلقه شمر
اگر بتابد پر پرنیان و زر گردد
وگر بپیچد پر ارغوان شود چنبر
بروی او زده (؟) گیرد وثاق بر کشمیر
بقدّ او شرف آرد سرای بر کشمر
گل شکفته همی مشک ساید این عجبست
عجبتر آنکه همی جادویی کند عبهر
قدش چو عرعر و رویش که بوستان گردد
گلست و نرگس و شمشاد و ارغوان در بر
بعرعر اندر کس بوستان ندید چنین
ببوستان در دیدست هر کسی عرعر
همی بجوشد زلفش ز عشق خویش چو من
چرا بجوشد مسکین بر آتشین بستر ؟
ز دور شد چو عقیق اشکم از عقیق لبش
حدیث او شنو و کن بر آن عقیق گذر
دل من آتش رخسار او ز دور همی
چرا بسوزد ناسوخته بر او عنبر
که سوخته منم آن دود گرد او چه کند
که خسته من شدم از خون چرا بر اوست اثر
اگر چه سوخته و خسته ام شفا یابم
بخدمت ملک خسروان ابو جعفر
محمد بن ابی الفضل آنکه محمدتش
زمانه را شرفست و ملوک را زیور
سپه کشی که فلک را ز بیم حملۀ او
ستاره غیبۀ جوشن شد آفتاب سپر
شنیدن سخن شاه و دیدن سیرش
نگار خانه کند سمع و گنج خانه بصر
اگر نمود زمانه هزار عیب چه بود
نمود شاه بیک عیب او هزار هنر
بطبع بر نرسد کس بمدح شاه که هست
چو آسمان که بود ای بحای خویش (؟) زبر
مجرّه رشک برد بر دوال از انکه ازو
بود عنان سواران و بندگانش کمر
سخاش آتش افروختست بر سیماب
بقا نباشد سیماب را بر آتش بر
برنگ زر بودی رنگ دشمنش همه سال
ازان نخواهد کاندر خزینه دارد زر
مکن حدیث (؟) پیش او که هر که کند
اگر ، زبان شود اندر دهان او خنجر
چه رشتۀ گهر آویخته ز تخت ملوک
چه بیتهای مدیحش نوشته بر دفتر
چنان نوردد خاک اسب او که پنداری
که مغز او همه با دست و استخوان آذر
نشان عالم و کشور دهد سمش گویی
که عالم است برو نعل و میخها کشور
سبک رسی تو بفردا و دی خود از تو گذشت
تو اندرو نرسی ور چه مرکبت صرصر
زمانه و ظفر و فتح در علامت اوست
که یک زمانش فتحست و یک زمانش ظفر
سخن میان قضا و قدر کفایت اوست
همی قدر بقضا گوید و قضا بقدر
چه فضل ماند که رغبت نکرد شاه بدو
پسر هر آینه رغبت کند بنام پدر
اگر بطالع سالی بود ستارۀ او
برآید آن سال اندر جهان همه اختر
زمین بسوده شد از پای زایران ملک
که وفد نگسلد از وفد او ، نفر ز نفر
هنوز ناشده زایر بدو فرا که ملک
پذیره بدره فرستاد از خزینه بدر
بنام خویش فرستد خزینه تا نبرند
که هر زمان زر ازو دیرتر شود بسفر
اصول حکمت را لفظهای اوست نکت
کتاب دولت را رسمهای اوست غرر
رسیده بینی جاهش بهر کجا برسد
چنانکه گوئی حاضر شدست شاه ایدر
اگر پراکند آنگه که جای گیرد مال
چو تیغ گیرد ازان و پراکند لشکر
خزینه پرور مردم ، رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور
همیشه تا دو جهانست و کردگار یکی
ده و دو برج ، طبایع چهار و هفت اختر
مفاخر بشر اندر محاسن ملک است
همیشه فخر بشر باد و شهریار بشر
بقای او شده ایمن ز نائبات فنا
لقای او شده ایمن ز نائبات فکر
ز دهر دولتش آراسته بفرّ و ثبات
وزو ولایتش آراسته بعدل و نظر