عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - ای حکیم
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم
گلشن طبع تو جاویدان بهار است ای حکیم
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است ای حکیم
در بهار فضل و باغ معرفت جاوید زی
زانکه خورشید تو در نصفالنهار است ای حکیم
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در برگلخانهٔ طبع تو خارست ای حکیم
نافهٔ چین است مشگین خامهات کآثار وی
مشگبیز و مشگریز و مشگبارست ای حکیم
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاینچنین گفتار نغزت آبدار است ای حکیم
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگارست ای حکیم
مدح این بیدولتان عارست دانا را ولیک
چون توئی را مدح گفتن افتخار است ای حکیم
گلشن طبع تو جاویدان بهار است ای حکیم
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است ای حکیم
در بهار فضل و باغ معرفت جاوید زی
زانکه خورشید تو در نصفالنهار است ای حکیم
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در برگلخانهٔ طبع تو خارست ای حکیم
نافهٔ چین است مشگین خامهات کآثار وی
مشگبیز و مشگریز و مشگبارست ای حکیم
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاینچنین گفتار نغزت آبدار است ای حکیم
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگارست ای حکیم
مدح این بیدولتان عارست دانا را ولیک
چون توئی را مدح گفتن افتخار است ای حکیم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - فتح دهلی
دو چیز است شایسته نزدیک من
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به تن
رفیقی به شایستگی مشتهر
رحیقی به بایستگی ممتحن
جوانی نه بر دامنش گرد ننگ
شرابی نه در صافیش درد دن
نهاده بطی باده در پیش روی
کشیده یکی مرغ بر بابزن
بخور باده اکنون که گشت سپهر
نزاید جز از انقلاب و فتن
بخوان شعر و اخبار کشور مخوان
بزن چنگ و لاف سیاست مزن
نگه کن کز انفاس اردیبهشت
ببالیده در باغ، سرو و سمن
از آن تند باران دوشینه بار
بهشتی شد امروز طرف چمن
به ویژه که رخشنده مهر سپهر
به میغی تنک درکشیده است تن
چنان کز پس توری آبگون
نماید تن خویش معشوق من
به تن، کوه خارا کفن کرده بود
ازآن بهمنی تند برف کشن
کنون زنده شد زآسمانی فروغ
یکی نیمه تن برکشید ازکفن
فرو ریزد اردیبهشتی نسیم
به باغ و براغ و به دشت و دمن
به باغ و به راغ آستینهای گل
به دشت و دمن عقدهای پرن
به شاخ گل نو، درآویخت باد
بدریدش آن ایزدی پیرهن
برهنه شد و شرمش اندر گرفت
رخش سرخ شد برسرانجمن
خزیده در آغوش سرو بلند
به شوخی، ستاک گل نسترن
چو دوشیزهای سرخ کرده رخان
به پیچیده بر عاشق خویشتن
بر آن شمعدانی نگر کش بود
زپیروزه شمع و ز مرجان لگن
میان لگن شمع مانده خموش
لگن تافته چون سهیل یمن
بپوشد همی کوهسار کبود
به ابر سیه شامگاهان بدن
بر او بروزد شهریاری هبوب
خروشان شود ابر ژاله فکن
بجنبد همی کهربایی درخش
بغرد همی تندر بانگزن
تو گویی خروش زمانه است این
ز جنبیدن تیغ شاه زمن
جهاندار نادر شه تیزچنگ
خدیو عدو بند لشکرشکن
به کردارهای گزین مشتهر
به پیکارهای قوی مفتتن
نه پهلوی او سیر دیده دواج
نه چشمان او سیر دیده وسن
چولشکربخسبید خسبد ملک
نهاده تبرزین به زیر ذقن
زگردان جز اوکیست کاندر وغا
برد حمله باگرزهٔپنج من
ز شاهان جز او کیست کز موزهاش
دمد جو، ز ناسودن و تاختن
به رکضت بود پیش تاز سپاه
به فترت رود پیش باز فتن
چو دریا، دلی در برش مختفی
جهانجوی عزمی درو مختزن
در آن تیره عهدی کز افغان و روم
در ایران فغان خاست از مرد و زن
ببرد از ارس تا به مازندران
سپاه «اورس» چون یکی راهزن
خراسان ز محمود شد تار و مار
گشن لشگری کرد او انجمن
ز یک سو به کف کرده توران سپاه
ز آمویه تا رودبار تجن
شده پادشه کشته در اصفهان
شه نو به درد و بلا مفترن
در این ساعت ازکوهسارکلات
برآمد یکی نعرهٔ کوهکن
فرشته فرود آمد از آسمان
گرفته عنان یکی پیلتن
پس پشت او لشگری شیردل
همه آهنین چنگ و روئینه تن
فرشته عنانش رهاکرد وگفت
به نام ایزد ای نادر ممتحن
برو کت نهبینیم هرگز حزین
بچم کت مبیناد هرگز حزن
به یک رکضت اینک خراسان بگیر
سپس بر سپاه سپاهان بزن
به ترکان یکی حمله آورگران
به خونخواهی رزمگاه پشن
ترا گفت یزدان که بستان خراج
ز شام و حلب تاختا و ختن
نه پیچید صاحبقران بزرگ
ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن
بکوشید و پیکارها کرد صعب
ز بیگانگان کرد صافی وطن
به دنبال افغان سوی قندهار
شد و کرد بنگاهشان مرغزن
شنید آن که دارای دهلی کند
از افغان حمایت به سر و علن
از اینرو پی دفع آنان کشید
به غزنین و کابل سپاهی کشن
به دهلی بریدی فرستاد و راند
سخن زان گروه گسسته رسن
که اینان گروهی خیانتگرند
ستم کرده بر خاندانی کهن
همه خونی و دزد و بیدولتند
ندارند چندان بها و ثمن
که دارای دهلی دهدشان به مهر
پناه و، نگهدارد از خشم من
بدان نامهها پاسخی شاه هند
نداد و برافزود بر سوء ظن
به ره بر بکشتند ده تن رسول
به دهلی ببستند هم چند تن
ندیدند فرجام آن کار زشت
کشان چشم بربسته بود اهرمن
توگفتی بنازند از آن تنگ سخت
که خیبر بود نامش اندر زمن
ندانست کان چنگ خیبر گشای
کند تنگ خیبر تلال و دمن
شهنشه سوی تنگ خیبر کشید
به راهی کزان دیو جستی به فن
دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ
میان رو دو راه از لب آبگن
رهی چون ره مورچه بر درخت
نشیب و فرازش شکن در شکن
به تنگ اندرون صوبهداران هند
کمین کرده با لشکری تیغزن
ز افغان و هندی و پیشاوری
تنیده بهر گوشه، چون کارتن
همه نیزهدار و گروهه گذار
همه ناوکانداز و زوبینفکن
شهنشه بغرید و افکند رخش
چو در رزم هاماوران، تهمتن
فرو ریختند از تف قهر شاه
چو پوسیده کاخ از تف بومهن
چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت
ز دهلی عزا خانه شد تا دکن
به خیبر عزا خاست چون کنده شد
در خیبر از بازوی بوالحسن
سپه را به پیشاور اندر گذاشت
ازو کشته پنجاب بیتالحزن
به لاهور در، صوبه داری که بود
به برگشتگی طالعش مرتهن
دمان بر لب آب «زاوی» گرفت
سر ره بر آن سیل بنیاد کن
ز یک حملهٔ لشگر شهریار
بجست و امان خواست چون بیوهزن
ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت
مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن
به خسرو ز دهلی رسید آگهی
که دشمن بود جفت رنج و محن
ز دهلی سپه برکشید و نشست
به «کرنال» چون اشتر اندر عطن
بگرد اندرش مرد سیصدهزار
ز ترکان و از مردم برهمن
بگرد سپه توپهای بزرگ
رده بسته چون بارهای از چدن
ازبن مژده خسرو چنان راند تفت
که تازد سوی حجله زیبا ختن
سپیده سپه برگرفت و رسید
نماز دگر بر سر انجمن
ز لشگر جهان دید یکسر سیاه
به پولاد آکنده دشت و دمن
زیک سو صف پیل جنگی چنانک
تناور درختی ز آهن غصن
ز یکسو صف توپ کهسارکوب
به اوبار جان برگشاده دهن
نیاسوده از ره برانگیخت اسب
به چنگ اندرش گرز خارا شکن
بجوشید هندی چو مور و ملخ
برآورد آوا چو زاغ و زغن
ولی شه فرو خورد و کردش خموش
توگفتی چراغی است بر بادخن
به یک ساعت از خون هندی سپاه
زمین لعل شد چوعقیق یمن
پس از ساعتی جنگ زنهار خواست
محمد شه از خسرو ممتحن
شهش داد زنهار و بنواختش
پذیره شدش در بر خویشتن
پس از جنگ «کرنال» شد با سپاه
به دهلی، شهنشاه والا سنن
به دهلی شبانگه عیان گشت عذر
ز ترکان و از پیروان وثن
بکشتند برخی از ایران سپاه
که اندر سراها گزیده وطن
دگر روز از هیبت قهر شاه
بسا سر که دور اوفتاد از بدن
نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد
ز مردی بر آن شاه دور از فطن
بدو کشور و تاج بخشید و خویش
به ایران گرایید بیلا ولن
فری آن تن سخت و عزم درست
فری آن دل پاک و خوی حسن
شها چون تو شاهی جوانبخت و راد
ندید و نهبیند جهان کهن
گوارنده بادت هدایای هند
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن
ز یاقوت رخشان و الماس پاک
ز لولوی عمان و در عدن
همان دیبه و گوهر و زر و سیم
به تخت و به تنگ و به رطل و به من
به ایران زمین رحمت آورکه هست
ز تو زنده چون شیرخوار از لبن
همان کس که در وقعت اصفهان
شمیدی به پیش عدو چون شمن
کنون در رکاب تو از فر تو
درد چرم بر پیل و بر کرگدن
ستودمت نادیده بعد از دو قرن
چو مر مصطفی را اویس بس قرن
ز بیداد گردون و جور جهان
دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن
نگفت و نگوبد کس از شاعران
بهنجار این پهلوانی سخن
الا تا به نیسان نشید هزار
به گوش آید از شاخهٔ نارون
قدت باد یازان چو سرو سهی
رخت باد خرم چوبرک سمن
بکوش و بتاز و بگیر و ببخش
بپای و ببال و بنوش و بدن
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به تن
رفیقی به شایستگی مشتهر
رحیقی به بایستگی ممتحن
جوانی نه بر دامنش گرد ننگ
شرابی نه در صافیش درد دن
نهاده بطی باده در پیش روی
کشیده یکی مرغ بر بابزن
بخور باده اکنون که گشت سپهر
نزاید جز از انقلاب و فتن
بخوان شعر و اخبار کشور مخوان
بزن چنگ و لاف سیاست مزن
نگه کن کز انفاس اردیبهشت
ببالیده در باغ، سرو و سمن
از آن تند باران دوشینه بار
بهشتی شد امروز طرف چمن
به ویژه که رخشنده مهر سپهر
به میغی تنک درکشیده است تن
چنان کز پس توری آبگون
نماید تن خویش معشوق من
به تن، کوه خارا کفن کرده بود
ازآن بهمنی تند برف کشن
کنون زنده شد زآسمانی فروغ
یکی نیمه تن برکشید ازکفن
فرو ریزد اردیبهشتی نسیم
به باغ و براغ و به دشت و دمن
به باغ و به راغ آستینهای گل
به دشت و دمن عقدهای پرن
به شاخ گل نو، درآویخت باد
بدریدش آن ایزدی پیرهن
برهنه شد و شرمش اندر گرفت
رخش سرخ شد برسرانجمن
خزیده در آغوش سرو بلند
به شوخی، ستاک گل نسترن
چو دوشیزهای سرخ کرده رخان
به پیچیده بر عاشق خویشتن
بر آن شمعدانی نگر کش بود
زپیروزه شمع و ز مرجان لگن
میان لگن شمع مانده خموش
لگن تافته چون سهیل یمن
بپوشد همی کوهسار کبود
به ابر سیه شامگاهان بدن
بر او بروزد شهریاری هبوب
خروشان شود ابر ژاله فکن
بجنبد همی کهربایی درخش
بغرد همی تندر بانگزن
تو گویی خروش زمانه است این
ز جنبیدن تیغ شاه زمن
جهاندار نادر شه تیزچنگ
خدیو عدو بند لشکرشکن
به کردارهای گزین مشتهر
به پیکارهای قوی مفتتن
نه پهلوی او سیر دیده دواج
نه چشمان او سیر دیده وسن
چولشکربخسبید خسبد ملک
نهاده تبرزین به زیر ذقن
زگردان جز اوکیست کاندر وغا
برد حمله باگرزهٔپنج من
ز شاهان جز او کیست کز موزهاش
دمد جو، ز ناسودن و تاختن
به رکضت بود پیش تاز سپاه
به فترت رود پیش باز فتن
چو دریا، دلی در برش مختفی
جهانجوی عزمی درو مختزن
در آن تیره عهدی کز افغان و روم
در ایران فغان خاست از مرد و زن
ببرد از ارس تا به مازندران
سپاه «اورس» چون یکی راهزن
خراسان ز محمود شد تار و مار
گشن لشگری کرد او انجمن
ز یک سو به کف کرده توران سپاه
ز آمویه تا رودبار تجن
شده پادشه کشته در اصفهان
شه نو به درد و بلا مفترن
در این ساعت ازکوهسارکلات
برآمد یکی نعرهٔ کوهکن
فرشته فرود آمد از آسمان
گرفته عنان یکی پیلتن
پس پشت او لشگری شیردل
همه آهنین چنگ و روئینه تن
فرشته عنانش رهاکرد وگفت
به نام ایزد ای نادر ممتحن
برو کت نهبینیم هرگز حزین
بچم کت مبیناد هرگز حزن
به یک رکضت اینک خراسان بگیر
سپس بر سپاه سپاهان بزن
به ترکان یکی حمله آورگران
به خونخواهی رزمگاه پشن
ترا گفت یزدان که بستان خراج
ز شام و حلب تاختا و ختن
نه پیچید صاحبقران بزرگ
ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن
بکوشید و پیکارها کرد صعب
ز بیگانگان کرد صافی وطن
به دنبال افغان سوی قندهار
شد و کرد بنگاهشان مرغزن
شنید آن که دارای دهلی کند
از افغان حمایت به سر و علن
از اینرو پی دفع آنان کشید
به غزنین و کابل سپاهی کشن
به دهلی بریدی فرستاد و راند
سخن زان گروه گسسته رسن
که اینان گروهی خیانتگرند
ستم کرده بر خاندانی کهن
همه خونی و دزد و بیدولتند
ندارند چندان بها و ثمن
که دارای دهلی دهدشان به مهر
پناه و، نگهدارد از خشم من
بدان نامهها پاسخی شاه هند
نداد و برافزود بر سوء ظن
به ره بر بکشتند ده تن رسول
به دهلی ببستند هم چند تن
ندیدند فرجام آن کار زشت
کشان چشم بربسته بود اهرمن
توگفتی بنازند از آن تنگ سخت
که خیبر بود نامش اندر زمن
ندانست کان چنگ خیبر گشای
کند تنگ خیبر تلال و دمن
شهنشه سوی تنگ خیبر کشید
به راهی کزان دیو جستی به فن
دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ
میان رو دو راه از لب آبگن
رهی چون ره مورچه بر درخت
نشیب و فرازش شکن در شکن
به تنگ اندرون صوبهداران هند
کمین کرده با لشکری تیغزن
ز افغان و هندی و پیشاوری
تنیده بهر گوشه، چون کارتن
همه نیزهدار و گروهه گذار
همه ناوکانداز و زوبینفکن
شهنشه بغرید و افکند رخش
چو در رزم هاماوران، تهمتن
فرو ریختند از تف قهر شاه
چو پوسیده کاخ از تف بومهن
چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت
ز دهلی عزا خانه شد تا دکن
به خیبر عزا خاست چون کنده شد
در خیبر از بازوی بوالحسن
سپه را به پیشاور اندر گذاشت
ازو کشته پنجاب بیتالحزن
به لاهور در، صوبه داری که بود
به برگشتگی طالعش مرتهن
دمان بر لب آب «زاوی» گرفت
سر ره بر آن سیل بنیاد کن
ز یک حملهٔ لشگر شهریار
بجست و امان خواست چون بیوهزن
ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت
مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن
به خسرو ز دهلی رسید آگهی
که دشمن بود جفت رنج و محن
ز دهلی سپه برکشید و نشست
به «کرنال» چون اشتر اندر عطن
بگرد اندرش مرد سیصدهزار
ز ترکان و از مردم برهمن
بگرد سپه توپهای بزرگ
رده بسته چون بارهای از چدن
ازبن مژده خسرو چنان راند تفت
که تازد سوی حجله زیبا ختن
سپیده سپه برگرفت و رسید
نماز دگر بر سر انجمن
ز لشگر جهان دید یکسر سیاه
به پولاد آکنده دشت و دمن
زیک سو صف پیل جنگی چنانک
تناور درختی ز آهن غصن
ز یکسو صف توپ کهسارکوب
به اوبار جان برگشاده دهن
نیاسوده از ره برانگیخت اسب
به چنگ اندرش گرز خارا شکن
بجوشید هندی چو مور و ملخ
برآورد آوا چو زاغ و زغن
ولی شه فرو خورد و کردش خموش
توگفتی چراغی است بر بادخن
به یک ساعت از خون هندی سپاه
زمین لعل شد چوعقیق یمن
پس از ساعتی جنگ زنهار خواست
محمد شه از خسرو ممتحن
شهش داد زنهار و بنواختش
پذیره شدش در بر خویشتن
پس از جنگ «کرنال» شد با سپاه
به دهلی، شهنشاه والا سنن
به دهلی شبانگه عیان گشت عذر
ز ترکان و از پیروان وثن
بکشتند برخی از ایران سپاه
که اندر سراها گزیده وطن
دگر روز از هیبت قهر شاه
بسا سر که دور اوفتاد از بدن
نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد
ز مردی بر آن شاه دور از فطن
بدو کشور و تاج بخشید و خویش
به ایران گرایید بیلا ولن
فری آن تن سخت و عزم درست
فری آن دل پاک و خوی حسن
شها چون تو شاهی جوانبخت و راد
ندید و نهبیند جهان کهن
گوارنده بادت هدایای هند
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن
ز یاقوت رخشان و الماس پاک
ز لولوی عمان و در عدن
همان دیبه و گوهر و زر و سیم
به تخت و به تنگ و به رطل و به من
به ایران زمین رحمت آورکه هست
ز تو زنده چون شیرخوار از لبن
همان کس که در وقعت اصفهان
شمیدی به پیش عدو چون شمن
کنون در رکاب تو از فر تو
درد چرم بر پیل و بر کرگدن
ستودمت نادیده بعد از دو قرن
چو مر مصطفی را اویس بس قرن
ز بیداد گردون و جور جهان
دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن
نگفت و نگوبد کس از شاعران
بهنجار این پهلوانی سخن
الا تا به نیسان نشید هزار
به گوش آید از شاخهٔ نارون
قدت باد یازان چو سرو سهی
رخت باد خرم چوبرک سمن
بکوش و بتاز و بگیر و ببخش
بپای و ببال و بنوش و بدن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - بهار اصفهان
نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن
همه گلها بشکفتند به غیر ازگل من
تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار
تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن
شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه
زان که چون گریه کند دوست، بخندد دشمن
دل قوی دارکه ما نیز خدایی داریم
کز دل خار دماندگل صد برگ و سمن
حیف باشد دل آزاده به نوروز غمین
این من امروز شنیدم ز زبان سوسن
هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید
شکوه و شین وشغب شهقه وشور وشیون
هفت سین سازکن از سبزه و از سنبل و سیب
سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من
باشد این هفت به همراه تو و در بر تو
از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن
هفت سین را به یکی سفرهٔ دلخواه بنه
هفت شین را به در خانهٔ بدخواه فکن
صبح عید است برون کن ز دل این تاربکی
کآخر این شام سیه، خانه نماید روشن
رسم نوروز به جای آور و از یزدان خواه
کآورد حالت ما باز به حالی احسن
وگر از حسرت ری اشک فشانی تو چنین
اصفهان هم نه چنان است که بردستی ظن
ری اگر نیست کم از باغ جنان یک گندم
اصفهان نیزکم از ری نبود یک ارزن
پل خواجوش ز خاطر ستردگرد ملال
شارع پهلوی از دل ببرد زنگ محن
ماربینش که بود نسخهای از جنت عدن
ازگل لعل بود رشگ یواقیت عدن
زندهرود از اثر مستی باران گذرد
سرخوش و عربدهجو رقص کن و دستکزن
بیشهها بر دو لب رود، چو خط لب یار
ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن
چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است
میدهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن
دیو مانند، رده بسته درختان ز دو سو
چون دلیران یل پیلتن شیر اوژن
وان مساجدکه برد دل ز برون و ز درون
طاق بیچاده سلب گنبد پیروزه بدن
آنیکی همچو یکی کاسهٔ مینای نگون
وآن دگر چون تل فیروزه فراز معدن
سر ایوان نگارین ز بر طاق کبود
وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن
گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی
کاوه استاده به دستیش و به دستی قارن
نوعروسی است به هفتاد قلم کرده نگار
طاق هر قصرکه بینی به سر هر برزن
از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر
بنگه محتشمان است وکریمان زمن
اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند
همگی صاحب رای و همگی صاحب فن
نوز دجال از این شهر نکرده است خروج
کش نفوری تو چو افریشته از اهریمن
تو به دجال و فتنهای نهانش منگر
کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن
ور دلت بستهٔ یاران دیارست، بخواه
آمد کار خود از بارخدای ذوالمن
آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز
ساخت دربیت حزن، چشم پدر را روشن
چشم روشن کندت از رخ یاران دیار
راست چون دیدهٔ اسرائیل از پیراهن
آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد
قادر است او که ترا باز برد سوی وطن
پهلوی خسرو جمجماه که ایران شد ازو
خرم و تازه چو از ابر بهاری گلشن
همه گلها بشکفتند به غیر ازگل من
تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار
تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن
شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه
زان که چون گریه کند دوست، بخندد دشمن
دل قوی دارکه ما نیز خدایی داریم
کز دل خار دماندگل صد برگ و سمن
حیف باشد دل آزاده به نوروز غمین
این من امروز شنیدم ز زبان سوسن
هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید
شکوه و شین وشغب شهقه وشور وشیون
هفت سین سازکن از سبزه و از سنبل و سیب
سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من
باشد این هفت به همراه تو و در بر تو
از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن
هفت سین را به یکی سفرهٔ دلخواه بنه
هفت شین را به در خانهٔ بدخواه فکن
صبح عید است برون کن ز دل این تاربکی
کآخر این شام سیه، خانه نماید روشن
رسم نوروز به جای آور و از یزدان خواه
کآورد حالت ما باز به حالی احسن
وگر از حسرت ری اشک فشانی تو چنین
اصفهان هم نه چنان است که بردستی ظن
ری اگر نیست کم از باغ جنان یک گندم
اصفهان نیزکم از ری نبود یک ارزن
پل خواجوش ز خاطر ستردگرد ملال
شارع پهلوی از دل ببرد زنگ محن
ماربینش که بود نسخهای از جنت عدن
ازگل لعل بود رشگ یواقیت عدن
زندهرود از اثر مستی باران گذرد
سرخوش و عربدهجو رقص کن و دستکزن
بیشهها بر دو لب رود، چو خط لب یار
ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن
چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است
میدهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن
دیو مانند، رده بسته درختان ز دو سو
چون دلیران یل پیلتن شیر اوژن
وان مساجدکه برد دل ز برون و ز درون
طاق بیچاده سلب گنبد پیروزه بدن
آنیکی همچو یکی کاسهٔ مینای نگون
وآن دگر چون تل فیروزه فراز معدن
سر ایوان نگارین ز بر طاق کبود
وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن
گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی
کاوه استاده به دستیش و به دستی قارن
نوعروسی است به هفتاد قلم کرده نگار
طاق هر قصرکه بینی به سر هر برزن
از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر
بنگه محتشمان است وکریمان زمن
اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند
همگی صاحب رای و همگی صاحب فن
نوز دجال از این شهر نکرده است خروج
کش نفوری تو چو افریشته از اهریمن
تو به دجال و فتنهای نهانش منگر
کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن
ور دلت بستهٔ یاران دیارست، بخواه
آمد کار خود از بارخدای ذوالمن
آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز
ساخت دربیت حزن، چشم پدر را روشن
چشم روشن کندت از رخ یاران دیار
راست چون دیدهٔ اسرائیل از پیراهن
آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد
قادر است او که ترا باز برد سوی وطن
پهلوی خسرو جمجماه که ایران شد ازو
خرم و تازه چو از ابر بهاری گلشن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - سردسیر درکه
چون اوج گرفت مهر از سرطان
بگشاد تموز چون شیر دهان
شد خشک به دشت آن سبزهٔ خرد
شد پست به کوه آن برف کلان
شد توت سپید و انگور رسید
وان توت سیاه آمد به دکان
شد گرم هوا شد تفته زمین
زبن بیش به شهر ماندن نتوان
امسال مراست رای درکه
کانجا ز فضول خالی است مکان
با چند رفیق همراز و شفیق
هم نادرهسنج هم قاعدهدان
طی شد مه تیر شد نامیه پیر
لیکن درکه است سرسبز و جوان
جایی است نزه باغی است فره
کوهی است بلند آبی است روان
زین خطه بهار بیرون نرود
چه فصل تموز چه فصل خزان
گویی که همی این ناحیه را
بگزیده بهار از جمله جهان
من هم نروم زینجا که نرفت
ادربس نبی از باغ جنان
از لطف هواش گویی که کسی
پاشیده به خاک آب حیوان
سبز است هنوز خوشه به قصیل
وز گندم شهر ما ساخته نان
هم توت سیاه هم توت سپید
پیداست هنوز بر تود بنان
آن توت سپید بر شاخ درخت
چون خیل نجوم برکاهکشان
وان توت سیاه در پیش نظر
چون غالیهها در غالیهدان
انبوه درخت هنگام نسیم
چون نیزهوران هنگام طعان
باغ از برباغ بر رفته چنانک
از زمردسبز، کان از برکان
دیدم شب دوش کافروخته شمع
میسوخت ولی خشکش مژگان
گفتم ز چه رو حیران شدهای
رقصی بنمای اشکی بفشان
گفتا که چنان مستم ز هوا
کم بیخبر است قالب ز روان
زبنجا بسوی سرچشمهٔ رود
صعب است مسیر، هولاست مکان
از ریزش کوه غلطیده به زیر
احجار عظیم همچون هرمان
جوزات فتد در زیر قدم
چون برگذری از دوکمران
آنهفت غدیر چون هفت صدف
بسد به کنار گوهر به میان
کارا ز فراز ریزد به نشیب
آرام و خموش لرزان و نوان
چون پش سییدکش شانه زنند
از زبر زنخ تا پیش دو ران
بنگرکه چسان ببرید و شکافت
کارای حقیر خارای کلان
زبن تنگدره چون برگذری
زی تنگ بند راهی است نهان
با دید شود اندر سر راه
کانی چو شبه بیحد کران
خطی سیه از دو سوی دره
پیوسته بهم همچون دوکمان
این کشور ماست کان زر و نیست
مردی که کشد این نقد ز کان
*
*
آن غرش آب کز سنگ سیاه
ریزد به نشیب جوشان و دمان
گوبی که مگر همنعره شدند
در بیشهٔ تنگ شیران ژیان
یا از برکوه غلطند به زبر
با غرش رعد صد سنگ گران
در هر قدس تا منبع رود
صد چشمهٔ عذب دارد جریان
زنجیر قلل پیوسته به هم
والبرز عظیم پیدا ز کران
پیچیده بر او چون شارهٔ سبز
انبوه درخت از دیر زمان
البرز شدست گوبی علوی
کز شارهٔ سبز بربسته میان
آن پارهٔ برف بر تیغهٔ کوه
چون سیم سپید بر جزع یمان
*
*
برگشتم از آن کافتاد مرا
از رفعت جای در سر دوران
ناگه بدمید ماه از برکوه
کاهیده ز نور یک نیمهٔ آن
چونان که به رقص پوشیده شود
یک نیمه ز زلف رخسار بتان
بیرود و سرود بیجام شراب
منزلگه ماست چون کورستان
یارب بفرست یارب بفرست
مولی برسان مولی برسان
زان شیشهٔ می زان تیشهٔ غم
زان بیشهٔ حال زان ریشهٔ جان
ای چرخ مرا بیباده مخواه
وای دوست مرا بیبوسه ممان
نینی نه رواستمی بهر چراست
می بیخ هواست می اصل هوان
می خانه کناستدانشفکناست
آسیب تن است وآزار روان
خنیاگر ماست این بلبل مست
نوشین می ماست این آب روان
از جلوهٔ کوه شو مست که هست
هر منظرهاش فردوسنشان
بنگرکه چسان شد مست هزار
بینشاهٔ می بی کیف دخان
گر از ره طبع سرمست شوی
ز آسیب خمار نفتی به زیان
این پند من است هرچند بود
مشکل به عمل آسان به زبان
گر ز امر منش سر بر نزدی
مردم نشدی مقهور غمان
غم چیره بهخلق زان شد که نمود
بهمان ز سفه تقلید فلان
اقلیم و هوا پوشاک و غذا
اصلیست درست درسیست روان
بیمار شوی گر از ره جهل
در جده خوری قوت همدان
وآن را که به طبع رد کرد منش
گر قصد کنی بد بینی از آن
پر فتنه مشو بر صنع بشر
کاین گفت چنین و آن کرد چنان
کز صنع بشر بازست و دراز
بر فرق زمین دست حدثان
دردا که بشر شد سخرهٔ نفس
وز علم نهاد دامی به جهان
ازطبع و منش برگشت و فتاد
از راه یقین در بند کمان
شد علم فزون لیکن بنکاست
نز بخل بخیل نز جبن جبان
جنگی که پریر گیتی بگرفت
ناداده کسی در دهر نشان
نه برده چنو این پشت زمین
نه دیده چنو این چرخ کیان
آن خون که بریخت این نیمهٔ قرن
هرگز بنریخت در چند قران
ایراک ز علم ثروت طلبند
نه لذت روح نه رامش جان
بگشاد تموز چون شیر دهان
شد خشک به دشت آن سبزهٔ خرد
شد پست به کوه آن برف کلان
شد توت سپید و انگور رسید
وان توت سیاه آمد به دکان
شد گرم هوا شد تفته زمین
زبن بیش به شهر ماندن نتوان
امسال مراست رای درکه
کانجا ز فضول خالی است مکان
با چند رفیق همراز و شفیق
هم نادرهسنج هم قاعدهدان
طی شد مه تیر شد نامیه پیر
لیکن درکه است سرسبز و جوان
جایی است نزه باغی است فره
کوهی است بلند آبی است روان
زین خطه بهار بیرون نرود
چه فصل تموز چه فصل خزان
گویی که همی این ناحیه را
بگزیده بهار از جمله جهان
من هم نروم زینجا که نرفت
ادربس نبی از باغ جنان
از لطف هواش گویی که کسی
پاشیده به خاک آب حیوان
سبز است هنوز خوشه به قصیل
وز گندم شهر ما ساخته نان
هم توت سیاه هم توت سپید
پیداست هنوز بر تود بنان
آن توت سپید بر شاخ درخت
چون خیل نجوم برکاهکشان
وان توت سیاه در پیش نظر
چون غالیهها در غالیهدان
انبوه درخت هنگام نسیم
چون نیزهوران هنگام طعان
باغ از برباغ بر رفته چنانک
از زمردسبز، کان از برکان
دیدم شب دوش کافروخته شمع
میسوخت ولی خشکش مژگان
گفتم ز چه رو حیران شدهای
رقصی بنمای اشکی بفشان
گفتا که چنان مستم ز هوا
کم بیخبر است قالب ز روان
زبنجا بسوی سرچشمهٔ رود
صعب است مسیر، هولاست مکان
از ریزش کوه غلطیده به زیر
احجار عظیم همچون هرمان
جوزات فتد در زیر قدم
چون برگذری از دوکمران
آنهفت غدیر چون هفت صدف
بسد به کنار گوهر به میان
کارا ز فراز ریزد به نشیب
آرام و خموش لرزان و نوان
چون پش سییدکش شانه زنند
از زبر زنخ تا پیش دو ران
بنگرکه چسان ببرید و شکافت
کارای حقیر خارای کلان
زبن تنگدره چون برگذری
زی تنگ بند راهی است نهان
با دید شود اندر سر راه
کانی چو شبه بیحد کران
خطی سیه از دو سوی دره
پیوسته بهم همچون دوکمان
این کشور ماست کان زر و نیست
مردی که کشد این نقد ز کان
*
*
آن غرش آب کز سنگ سیاه
ریزد به نشیب جوشان و دمان
گوبی که مگر همنعره شدند
در بیشهٔ تنگ شیران ژیان
یا از برکوه غلطند به زبر
با غرش رعد صد سنگ گران
در هر قدس تا منبع رود
صد چشمهٔ عذب دارد جریان
زنجیر قلل پیوسته به هم
والبرز عظیم پیدا ز کران
پیچیده بر او چون شارهٔ سبز
انبوه درخت از دیر زمان
البرز شدست گوبی علوی
کز شارهٔ سبز بربسته میان
آن پارهٔ برف بر تیغهٔ کوه
چون سیم سپید بر جزع یمان
*
*
برگشتم از آن کافتاد مرا
از رفعت جای در سر دوران
ناگه بدمید ماه از برکوه
کاهیده ز نور یک نیمهٔ آن
چونان که به رقص پوشیده شود
یک نیمه ز زلف رخسار بتان
بیرود و سرود بیجام شراب
منزلگه ماست چون کورستان
یارب بفرست یارب بفرست
مولی برسان مولی برسان
زان شیشهٔ می زان تیشهٔ غم
زان بیشهٔ حال زان ریشهٔ جان
ای چرخ مرا بیباده مخواه
وای دوست مرا بیبوسه ممان
نینی نه رواستمی بهر چراست
می بیخ هواست می اصل هوان
می خانه کناستدانشفکناست
آسیب تن است وآزار روان
خنیاگر ماست این بلبل مست
نوشین می ماست این آب روان
از جلوهٔ کوه شو مست که هست
هر منظرهاش فردوسنشان
بنگرکه چسان شد مست هزار
بینشاهٔ می بی کیف دخان
گر از ره طبع سرمست شوی
ز آسیب خمار نفتی به زیان
این پند من است هرچند بود
مشکل به عمل آسان به زبان
گر ز امر منش سر بر نزدی
مردم نشدی مقهور غمان
غم چیره بهخلق زان شد که نمود
بهمان ز سفه تقلید فلان
اقلیم و هوا پوشاک و غذا
اصلیست درست درسیست روان
بیمار شوی گر از ره جهل
در جده خوری قوت همدان
وآن را که به طبع رد کرد منش
گر قصد کنی بد بینی از آن
پر فتنه مشو بر صنع بشر
کاین گفت چنین و آن کرد چنان
کز صنع بشر بازست و دراز
بر فرق زمین دست حدثان
دردا که بشر شد سخرهٔ نفس
وز علم نهاد دامی به جهان
ازطبع و منش برگشت و فتاد
از راه یقین در بند کمان
شد علم فزون لیکن بنکاست
نز بخل بخیل نز جبن جبان
جنگی که پریر گیتی بگرفت
ناداده کسی در دهر نشان
نه برده چنو این پشت زمین
نه دیده چنو این چرخ کیان
آن خون که بریخت این نیمهٔ قرن
هرگز بنریخت در چند قران
ایراک ز علم ثروت طلبند
نه لذت روح نه رامش جان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - صفاهان
ای رخ میمونت آفتاب صفاهان
وی به وجود تو آب و تاب صفاهان
باز شد از قید ظلم، گردن مظلوم
تا تو شدی مالک الرقاب صفاهان
کرد صفاهان ز عدل پرسش و حق داد
ز آیه لاتقنطوا، جواب صفاهان
دید صفاهان همی به طالع بیدار
آنچه نیامد همی به خواب صفاهان
مقدم آبادی آفرین «نصیری»
گشت نصیر دل خراب صفاهان
همت سردار جنگ و غیرت احرار
بر رخ اشرار بست باب صفاهان
بر رجب دزد، راه بسته و بگشاد
راه ذهاب و ره ایاب صفاهان
بر سر جعفر قلی کشید سپاهی
کشن و غریونده چون سحاب صفاهان
لشکر دزدان غمی شدند و بجستند
چون ز نسیم خزان، ذباب صفاهان
از اثر خون خاک خوردهٔ اشرار
رنگ طبرخون گرفت، آفتاب صفاهان
زبن سپس از بسکه خون دزد بریزد
نکهت خون آید از گلاب صفاهان
وز اثر این سیاست، از پس زردی
سرخ شود رنگ شیخ و شاب صفاهان
ای هنری میر بختیار، که شد یار
فر تو با بخت کامیاب صفاهان
مردم ایران ز شرق و غرب ببردند
رشگ، بر این حسن انتخاب صفاهان
رو که خوش از عهدهٔ حساب بر آیی
چون ز تو خواهد خدا حساب صفاهان
رو که اثرهای مستطاب نماید
در تو دعاهای مستجاب صفاهان
نعمت دنیات هست، کوش که یابی
عاقبتی نیک از احتساب صفاهان
عاقبت نیک، غیر نام نکو چیست؟
نام نکو جوی از جناب صفاهان
تا به تو منسوب گشت، فخر نمایند
اهل صفاهان ز انتساب صفاهان
روی بهار از فراق روی تو گشته است
زردتر از آبی خوشاب صفاهان
لیک به حکم حکیم و لطف تو شاید
سرخ شود رویش از شراب صفاهان
وی به وجود تو آب و تاب صفاهان
باز شد از قید ظلم، گردن مظلوم
تا تو شدی مالک الرقاب صفاهان
کرد صفاهان ز عدل پرسش و حق داد
ز آیه لاتقنطوا، جواب صفاهان
دید صفاهان همی به طالع بیدار
آنچه نیامد همی به خواب صفاهان
مقدم آبادی آفرین «نصیری»
گشت نصیر دل خراب صفاهان
همت سردار جنگ و غیرت احرار
بر رخ اشرار بست باب صفاهان
بر رجب دزد، راه بسته و بگشاد
راه ذهاب و ره ایاب صفاهان
بر سر جعفر قلی کشید سپاهی
کشن و غریونده چون سحاب صفاهان
لشکر دزدان غمی شدند و بجستند
چون ز نسیم خزان، ذباب صفاهان
از اثر خون خاک خوردهٔ اشرار
رنگ طبرخون گرفت، آفتاب صفاهان
زبن سپس از بسکه خون دزد بریزد
نکهت خون آید از گلاب صفاهان
وز اثر این سیاست، از پس زردی
سرخ شود رنگ شیخ و شاب صفاهان
ای هنری میر بختیار، که شد یار
فر تو با بخت کامیاب صفاهان
مردم ایران ز شرق و غرب ببردند
رشگ، بر این حسن انتخاب صفاهان
رو که خوش از عهدهٔ حساب بر آیی
چون ز تو خواهد خدا حساب صفاهان
رو که اثرهای مستطاب نماید
در تو دعاهای مستجاب صفاهان
نعمت دنیات هست، کوش که یابی
عاقبتی نیک از احتساب صفاهان
عاقبت نیک، غیر نام نکو چیست؟
نام نکو جوی از جناب صفاهان
تا به تو منسوب گشت، فخر نمایند
اهل صفاهان ز انتساب صفاهان
روی بهار از فراق روی تو گشته است
زردتر از آبی خوشاب صفاهان
لیک به حکم حکیم و لطف تو شاید
سرخ شود رویش از شراب صفاهان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - رود کارون
خوشا فصل بهار و رود کارون
افق از پرتو خورشید گلگون
ز عکس نخلها بر صفحهٔ آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
دمنده کشتی «کلگا»ی زیبا
بهدریا، چون موتور بر روی هامون
قطار نخلها از هر دو ساحل
نمایان گشته با ترتیب موزون
چو دو لشگر که بندد خط زنجیر
به قصد دشمن از بهر شبیخون
شتابان کف به سطح آب صافی
چو بر صرح ممَرد درَ مکنون
افق از پرتو خورشید گلگون
ز عکس نخلها بر صفحهٔ آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
دمنده کشتی «کلگا»ی زیبا
بهدریا، چون موتور بر روی هامون
قطار نخلها از هر دو ساحل
نمایان گشته با ترتیب موزون
چو دو لشگر که بندد خط زنجیر
به قصد دشمن از بهر شبیخون
شتابان کف به سطح آب صافی
چو بر صرح ممَرد درَ مکنون
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - شیراز
شد پارس یکی حلقهٔ گزین
شیراز بر آن حلقه چون نگین
بر حلقهٔ انگشترین پارس
شیراز بود گوهری ثمین
از سبزهٔ شاداب و سرخ گل
گه یاقوتین، گه زمردین
هرگز به یک انگشتری که دید
یاقوت و زمرد به هم قرین
از چین و شکنج گلشن به باغ
چون برگذرد باد فرودین
صد چین و شکنج افکند نسیم
از رشک، برابر وی مشک چین
زی بقعت کوهی یکی برای
کان بقعه بهبشی بود برین
بر ساحت بردی ببر سلام
کآن برد و سلامیست دلنشین
وز چشمهٔ زنگیش نوش کن
تا شکر نوشی و انگبین
بگذر سحری زی سه آسیا
زآنجا به کُه خور بر آببین
کز عکس گل و لاله و سمن
شرمنده برآید خور از زمین
بر مسجد ویران عمرولیث
رخسای که پیریست بافرین
رخ سای بر آن فرخ آستان
بزدای ازو گرد باستین
قرآنکدهاش را درون صحن
با دیدهٔ قرآنشناس بین
بر مرقد سعدی بسای چهر
بر تربت خواجو بنه جبین
کن یاد سرکوی شاه شیخ
از بهر دل حافظ غمین
شو تربت خونینش را بجوی
وآن خاروخس از تربتش بچین
آن دولت مستعجلش نگر
بر تربت وبرانهاش نشین
جو تربت منصور شاه را
مقتول سمرقندی لعین
گر تربت او یافتی، بروب
خاک رهش از زلف حور عین
بر مدفن شه شیخ برنویس
کاین مدفن شاهیست راستین
بر تربت منصور بر نگار
کاین تربت شیریست خشمگین
زانجا به سوی حافظیه شو
زان خطه کفی خاک برگزین
و آن خاک به سر کن که ای دربغ
کو حافظ و آن طبع دلنشین
زی تربت خواجو برای هان
بر مدفن اهلی بنال هین
بر مرقد بسحاق کن گذر
ربزهٔ هنر از خاک او بچین
بر خواجهٔ «داهدار» ده درود
همت طلب از خاک آن زمین
در مسجد بردی ز مکتبی
بنیوش سخنهای نازنین
جو توشهٔ راه از شه چراغ
کانجا دو جهان بنگری دفین
شیراز بر آن حلقه چون نگین
بر حلقهٔ انگشترین پارس
شیراز بود گوهری ثمین
از سبزهٔ شاداب و سرخ گل
گه یاقوتین، گه زمردین
هرگز به یک انگشتری که دید
یاقوت و زمرد به هم قرین
از چین و شکنج گلشن به باغ
چون برگذرد باد فرودین
صد چین و شکنج افکند نسیم
از رشک، برابر وی مشک چین
زی بقعت کوهی یکی برای
کان بقعه بهبشی بود برین
بر ساحت بردی ببر سلام
کآن برد و سلامیست دلنشین
وز چشمهٔ زنگیش نوش کن
تا شکر نوشی و انگبین
بگذر سحری زی سه آسیا
زآنجا به کُه خور بر آببین
کز عکس گل و لاله و سمن
شرمنده برآید خور از زمین
بر مسجد ویران عمرولیث
رخسای که پیریست بافرین
رخ سای بر آن فرخ آستان
بزدای ازو گرد باستین
قرآنکدهاش را درون صحن
با دیدهٔ قرآنشناس بین
بر مرقد سعدی بسای چهر
بر تربت خواجو بنه جبین
کن یاد سرکوی شاه شیخ
از بهر دل حافظ غمین
شو تربت خونینش را بجوی
وآن خاروخس از تربتش بچین
آن دولت مستعجلش نگر
بر تربت وبرانهاش نشین
جو تربت منصور شاه را
مقتول سمرقندی لعین
گر تربت او یافتی، بروب
خاک رهش از زلف حور عین
بر مدفن شه شیخ برنویس
کاین مدفن شاهیست راستین
بر تربت منصور بر نگار
کاین تربت شیریست خشمگین
زانجا به سوی حافظیه شو
زان خطه کفی خاک برگزین
و آن خاک به سر کن که ای دربغ
کو حافظ و آن طبع دلنشین
زی تربت خواجو برای هان
بر مدفن اهلی بنال هین
بر مرقد بسحاق کن گذر
ربزهٔ هنر از خاک او بچین
بر خواجهٔ «داهدار» ده درود
همت طلب از خاک آن زمین
در مسجد بردی ز مکتبی
بنیوش سخنهای نازنین
جو توشهٔ راه از شه چراغ
کانجا دو جهان بنگری دفین
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸ - تشبیب
در باغ تولیت دوش بودم روان بهر سو
آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو
دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا
عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو
قومی به عشوه ماهر جمعی به چهره باهر
با زلفکان ساحر با چشمکان جادو
در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس
چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو
در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست
بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو
با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا
صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو
ناگه شد آشکارا مه پیکری دل آرا
در من نماند یارا پیش جمال یارو
مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم
رفتم فراز وگفتم دیوانهوار، یاهو
گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید
درویش را نباید پیش ملک هیاهو
گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت
شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو
هرسو که آفتابی است ذرات را شتابی است
مقهور احتسابیاست این کارگاه نه تو
هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند
زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو
هستی به چربدستی در حالتست و مستی
عشقست کنه هستی حسن است غایت او
زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا
جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو
بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل
لختی به نای بلبل برخی بهتاجپوپو
درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار
هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو
آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو
دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا
عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو
قومی به عشوه ماهر جمعی به چهره باهر
با زلفکان ساحر با چشمکان جادو
در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس
چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو
در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست
بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو
با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا
صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو
ناگه شد آشکارا مه پیکری دل آرا
در من نماند یارا پیش جمال یارو
مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم
رفتم فراز وگفتم دیوانهوار، یاهو
گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید
درویش را نباید پیش ملک هیاهو
گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت
شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو
هرسو که آفتابی است ذرات را شتابی است
مقهور احتسابیاست این کارگاه نه تو
هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند
زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو
هستی به چربدستی در حالتست و مستی
عشقست کنه هستی حسن است غایت او
زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا
جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو
بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل
لختی به نای بلبل برخی بهتاجپوپو
درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار
هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - دماوندیه اول
ای کوه سپیدسر، درخشان شو
مانند وزو شراره افشان شو
ای رنگپریده کوه دمباوند
مریخ رخ و سهیل دندان شو
ای شیر سپید خفته در وادی
آن یال فرو فشان خندان شو
زان یال سپید، نیشها بنمای
تیره گر عیش و نوش تهران شو
ای قلهٔ کوه، آتشافشان کن
وی قلعه ری، به خاک یکسان شو
شهر ری بیهنر فریسهٔ تو است
ای شیر بر این فریسه غران شو
انگیزهٔ کیفرا! دماوندا!
بسمالله، بر مثال و فرمان شو
وبرانگر هفت حصن غبرا باش
بر همزن چار آخشیجان شو
ای تیغهٔ که بجوش و طغیان کن
ای خطهٔ ری بجنب و لرزان شو
ای ابر سیه بسان غربالی
بر پهنهٔ ری سرشک ریزان شو
ای نار سعیر کوه از آن غربال
آویخته بر مثال باران شو
ای سیل سرشک آتشین، از کوه
بگرای و ز دیده سوی دامان شو
ای خاره، درون کورهٔ برکان
بگداز و ز تیغ کوه غلطان شو
زی اوج گرای و ناگهان بترک
خاکستر گرم فرق دونان شو
ای مردم روستای این وادی
ازکیفر ایزدی هراسان شو
گاو و رمه و زن و بچه برگیر
بگریز و به پهندشت پنهان شو
از خانه وکشت و ذرع دل برکن
دنبال سلامت تن و جان شو
زان پیش که لرزه بر زمین افتد
خانه بگذار و زی بیابان شو
برگریز به چند میل آنسوتر
وآنجا به نیاز پاک یزدان شو
چون پوزش حق گذاردی آنگاه
واپس نگر و ز بیم لرزان شو
چون ابر سیاه و برقها دیدی
گریان ز غم دیار وبران شو
تا کیفر حق نگیردت دامان
نیت کن و زایر خراسان شو
زی حضرت طوس گامها بردار
وز رنج و غم جهان تنآسان شو
زی کاخ سلیل موسی جعفر
بشتاب و در آن بلند ایوان شو
فرزند نبی رضاکش ایزد گفت
ای پور به شیوهٔ نیاکان شو
تا حجت ما تمامتر گردد
از خانه به سوی مروشهجان شو
در معنی لا اله الا الله
توحیدسرای و منقبتخوان شو
بگذار حدیث شرط و پیمانش
حصن بشری ز نار نیران شو
ور با تو خلیفه نو کند پیمان
با او به سر رضا و پیمان شو
گر دشمن گویدت که سلطان باش
از دشمن درپذیر و سلطان شو
عهدی بنویس و شو ولیعهدش
شاهنشه روم و ترک و ایران شو
وانگاه ز مرو شاه جان برگیر
همراه عدو به طوس و نوقان شو
چون خصم ترا شرنگ پیش آرد
برگیر و بنوش و محمدتخوان شو
زان افشره و می شرنگآگین
بستان و به یاد دوست مستان شو
بگرای زکاخ میر زی خانه
«باصلت» به پیش خوان و نالان شو
ازسوز جگرچوشمع زربن چهر
بگداز و گهرفشان به دامان شو
فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ
زی حضرت لامکان شتابان شو
دلباختهٔ حضور دلبر باش
جانسوختهٔ لقای جانان شو
برگوی بدان نحیف جسمانی
ای جسم به خاک تیره پنهان شو
بسرای بدان لطیف روحانی
کای مرغ به بام عرش پران شو
این بازی ما شگرف دستانیست
همباز بدین شگرف دستان شو
این درگه ما عجیب دیوانیست
همراز بدین عجیب دیوان شو
این شیوهٔ عاشقی و معشوقیست
گر عاشقی، آنچه گفتمت آن شو
تا جان نشوی نخواندت جانان
گر جانان می طلب کنی جان شو
*
*
ای شاه بهار خانهزاد تست
بر بنده کفیل برّ و احسان شو
شد تیره در این حظیرهاش نامه
فرداش ضمان عفو و غفران شو
ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه
توقیع رسد که گرم جولان شو
ای شاعر شاه اندرین حضرت
تا نوبت احتضار، مهمان شو
مانند وزو شراره افشان شو
ای رنگپریده کوه دمباوند
مریخ رخ و سهیل دندان شو
ای شیر سپید خفته در وادی
آن یال فرو فشان خندان شو
زان یال سپید، نیشها بنمای
تیره گر عیش و نوش تهران شو
ای قلهٔ کوه، آتشافشان کن
وی قلعه ری، به خاک یکسان شو
شهر ری بیهنر فریسهٔ تو است
ای شیر بر این فریسه غران شو
انگیزهٔ کیفرا! دماوندا!
بسمالله، بر مثال و فرمان شو
وبرانگر هفت حصن غبرا باش
بر همزن چار آخشیجان شو
ای تیغهٔ که بجوش و طغیان کن
ای خطهٔ ری بجنب و لرزان شو
ای ابر سیه بسان غربالی
بر پهنهٔ ری سرشک ریزان شو
ای نار سعیر کوه از آن غربال
آویخته بر مثال باران شو
ای سیل سرشک آتشین، از کوه
بگرای و ز دیده سوی دامان شو
ای خاره، درون کورهٔ برکان
بگداز و ز تیغ کوه غلطان شو
زی اوج گرای و ناگهان بترک
خاکستر گرم فرق دونان شو
ای مردم روستای این وادی
ازکیفر ایزدی هراسان شو
گاو و رمه و زن و بچه برگیر
بگریز و به پهندشت پنهان شو
از خانه وکشت و ذرع دل برکن
دنبال سلامت تن و جان شو
زان پیش که لرزه بر زمین افتد
خانه بگذار و زی بیابان شو
برگریز به چند میل آنسوتر
وآنجا به نیاز پاک یزدان شو
چون پوزش حق گذاردی آنگاه
واپس نگر و ز بیم لرزان شو
چون ابر سیاه و برقها دیدی
گریان ز غم دیار وبران شو
تا کیفر حق نگیردت دامان
نیت کن و زایر خراسان شو
زی حضرت طوس گامها بردار
وز رنج و غم جهان تنآسان شو
زی کاخ سلیل موسی جعفر
بشتاب و در آن بلند ایوان شو
فرزند نبی رضاکش ایزد گفت
ای پور به شیوهٔ نیاکان شو
تا حجت ما تمامتر گردد
از خانه به سوی مروشهجان شو
در معنی لا اله الا الله
توحیدسرای و منقبتخوان شو
بگذار حدیث شرط و پیمانش
حصن بشری ز نار نیران شو
ور با تو خلیفه نو کند پیمان
با او به سر رضا و پیمان شو
گر دشمن گویدت که سلطان باش
از دشمن درپذیر و سلطان شو
عهدی بنویس و شو ولیعهدش
شاهنشه روم و ترک و ایران شو
وانگاه ز مرو شاه جان برگیر
همراه عدو به طوس و نوقان شو
چون خصم ترا شرنگ پیش آرد
برگیر و بنوش و محمدتخوان شو
زان افشره و می شرنگآگین
بستان و به یاد دوست مستان شو
بگرای زکاخ میر زی خانه
«باصلت» به پیش خوان و نالان شو
ازسوز جگرچوشمع زربن چهر
بگداز و گهرفشان به دامان شو
فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ
زی حضرت لامکان شتابان شو
دلباختهٔ حضور دلبر باش
جانسوختهٔ لقای جانان شو
برگوی بدان نحیف جسمانی
ای جسم به خاک تیره پنهان شو
بسرای بدان لطیف روحانی
کای مرغ به بام عرش پران شو
این بازی ما شگرف دستانیست
همباز بدین شگرف دستان شو
این درگه ما عجیب دیوانیست
همراز بدین عجیب دیوان شو
این شیوهٔ عاشقی و معشوقیست
گر عاشقی، آنچه گفتمت آن شو
تا جان نشوی نخواندت جانان
گر جانان می طلب کنی جان شو
*
*
ای شاه بهار خانهزاد تست
بر بنده کفیل برّ و احسان شو
شد تیره در این حظیرهاش نامه
فرداش ضمان عفو و غفران شو
ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه
توقیع رسد که گرم جولان شو
ای شاعر شاه اندرین حضرت
تا نوبت احتضار، مهمان شو
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۷ - بقایی و شعله
گسترد بهار زمردین حلّه
ز اقصای بدخش تا در حله
شد باغ چو حجله و گل سوری
بنشست عروسوار در حجله
هنگام سحر صبا فراز آید
داماد صفت به گل زند قبله
باغ است قبالهٔ گل و در وی
از سبزه کشیده جمله در جمله
وانگه ز بنفشه زیر هر جملت
بنوشته خطی چوخط بن مقله
بر پیکر بید، فستقی جامه است
بر قامت سرو، زمردین حله
بادام، سپید جامهای دارد
کاز برگ بر اوست سبزگون وصله
بر صف درخت ارغوان بنگر
از پرچم سرخ کله درکله
آن نرگسک لطیف سر در پیش
چون دخترکان خرد از خجله
انبوه گلان چو مؤبدان هر روز
آرند نماز، شمس را جمله
هنگام طلوع، روی زی مشرق
هنگام غروب، روی زی قبله
گلنار چو شعلهایست بیاخگر
وان لاله چو اخگریست بیشعله
هنگام می است و من از آن محروم
آن راکه میسر این هنیاً له
بر یاد خدیو پهلوی کز خلق
ممتاز بود چو از جبل قله
ای شاه، فلک به خنجر بهرام
بدخواه ترا همی کند مثله
پیکانت ز چل سپر گذر گیرد
چون کله کند خدنگت از چله
ای شاه بهار را در این محبس
درباب که گشت مادحت نفله
اندر شب عید و موسم شادی
افکند مرا فلک در این تله
هرگاه به گاه بیسبب یکبار
نظمیه به بنده می کند حمله
یکبود و دوگشتو تا دوگردد سه
کردند مرا دچار این ذله
بودم شب عید خفته در بستر
جستند به بسترم علی الغفله
ازکوچه درون باغ بیرونی
آهسته درآمدند چون نمله
فخرایی لنگ بود پیشآهنگ
با او دو سه پادو کج و چوله
اسناد و نوشتههای من کردند
درهم برهم به گونی و شوله
وانگاه مرا گرفته و بردند
چون گرک که بره گیرد ازگله
هرچند اتاق بنده پر بد نیست
تختست و فراش و بستر و شله
چایاست و کتاب و منقل و سیگار
شمع و لگن و لگنچه و حوله
لیکن غم کودکان ذلیلم کرد
کس بوده چو من ذلیل بیزله؟
گویندکه هفت سال پیش ازاین
در خانهٔ تو که داشته جوله؟
گویم دو هزار هوچی بیدین
گویم دو هزار پادو فعله
از میر و وزیر و سید و مولا
مخدوم الملک و خادم المله
هر روز دوشنبه بد سرای من
چون در شب قدر، مسجد سهله
هریک پی استفادتی پویان
چون پویهٔ چارپای زی بقله
اینتوصیهخواستواندگر ترفیع
وآن توشهٔ راه تاکند رحله
می گشت روا حوایج هریک
بیمنت و مزد، قربه لله
گویندکه «شعله» و «بقایی» را
با تو چه روابطی است بالجمله
گویم که ازین دوتن نیارم یاد
گر بنشینم سه سال در چله
شد محو نشان و نامشان کم عمر
بگذشت چهار سال در عزله
مرد سفری کجا به یاد آرد
از بهمان بغل، یا فلان بغله
جز چند رفیق باوفا کز مهر
دارند به من مودت و خله
با دیگرکس ندارم آمیزش
ویژه که بود ز مردم سفله
بالله که ز شعله و بقایی نیست
اندک یادی درون این کله
ور بود چه بود داعی کتمان؟
گور پدر بقایی و شعله
ز اقصای بدخش تا در حله
شد باغ چو حجله و گل سوری
بنشست عروسوار در حجله
هنگام سحر صبا فراز آید
داماد صفت به گل زند قبله
باغ است قبالهٔ گل و در وی
از سبزه کشیده جمله در جمله
وانگه ز بنفشه زیر هر جملت
بنوشته خطی چوخط بن مقله
بر پیکر بید، فستقی جامه است
بر قامت سرو، زمردین حله
بادام، سپید جامهای دارد
کاز برگ بر اوست سبزگون وصله
بر صف درخت ارغوان بنگر
از پرچم سرخ کله درکله
آن نرگسک لطیف سر در پیش
چون دخترکان خرد از خجله
انبوه گلان چو مؤبدان هر روز
آرند نماز، شمس را جمله
هنگام طلوع، روی زی مشرق
هنگام غروب، روی زی قبله
گلنار چو شعلهایست بیاخگر
وان لاله چو اخگریست بیشعله
هنگام می است و من از آن محروم
آن راکه میسر این هنیاً له
بر یاد خدیو پهلوی کز خلق
ممتاز بود چو از جبل قله
ای شاه، فلک به خنجر بهرام
بدخواه ترا همی کند مثله
پیکانت ز چل سپر گذر گیرد
چون کله کند خدنگت از چله
ای شاه بهار را در این محبس
درباب که گشت مادحت نفله
اندر شب عید و موسم شادی
افکند مرا فلک در این تله
هرگاه به گاه بیسبب یکبار
نظمیه به بنده می کند حمله
یکبود و دوگشتو تا دوگردد سه
کردند مرا دچار این ذله
بودم شب عید خفته در بستر
جستند به بسترم علی الغفله
ازکوچه درون باغ بیرونی
آهسته درآمدند چون نمله
فخرایی لنگ بود پیشآهنگ
با او دو سه پادو کج و چوله
اسناد و نوشتههای من کردند
درهم برهم به گونی و شوله
وانگاه مرا گرفته و بردند
چون گرک که بره گیرد ازگله
هرچند اتاق بنده پر بد نیست
تختست و فراش و بستر و شله
چایاست و کتاب و منقل و سیگار
شمع و لگن و لگنچه و حوله
لیکن غم کودکان ذلیلم کرد
کس بوده چو من ذلیل بیزله؟
گویندکه هفت سال پیش ازاین
در خانهٔ تو که داشته جوله؟
گویم دو هزار هوچی بیدین
گویم دو هزار پادو فعله
از میر و وزیر و سید و مولا
مخدوم الملک و خادم المله
هر روز دوشنبه بد سرای من
چون در شب قدر، مسجد سهله
هریک پی استفادتی پویان
چون پویهٔ چارپای زی بقله
اینتوصیهخواستواندگر ترفیع
وآن توشهٔ راه تاکند رحله
می گشت روا حوایج هریک
بیمنت و مزد، قربه لله
گویندکه «شعله» و «بقایی» را
با تو چه روابطی است بالجمله
گویم که ازین دوتن نیارم یاد
گر بنشینم سه سال در چله
شد محو نشان و نامشان کم عمر
بگذشت چهار سال در عزله
مرد سفری کجا به یاد آرد
از بهمان بغل، یا فلان بغله
جز چند رفیق باوفا کز مهر
دارند به من مودت و خله
با دیگرکس ندارم آمیزش
ویژه که بود ز مردم سفله
بالله که ز شعله و بقایی نیست
اندک یادی درون این کله
ور بود چه بود داعی کتمان؟
گور پدر بقایی و شعله
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۹ - اختر حقیقت
خورشید برکشید سر از بارهٔ بره
ای ماه برگشای سوی باغ پنجره
اسفند ماه رخت برون برد ازین دیار
هان ای پسر، سپند بسوزان به مجمره
درکشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
ز اسپید رود تا لب رود محمره
تاجی به سر نهاد گل سرخ در چمن
شمسه ز بهرمان وز پیروزه کنگره
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی
از رود سند تا بر دریای مرمره
قمری کند حدیث به الحان دلپسند
دستان زند هزار، به اوزان نادره
خواند یکی ترانهٔ شیوای رودکی
خواند -بکی حماسهٔ غرای عنتره
صلصل درآید از در پند و مناصحت
سارو برآید از در طنز و تماخره
وز شام تا به بام، ز بالای شاخسار
آید به گوش، بانگ شباهنگ و زنجره
یک بیت را مدام مکرر همی کنند
بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره
بیلطف نیست نیز به شبهای ماهتاب
آوای غوک ماده و نر، و آن مناظره
خوشگویناطقیاست خلقجامه، عندلیب
پاکیزه جامهایست بدآواز، کشکره
زآن رو به کار جامه نپرداخت عندلیب
کایزد عطاش کرد یکی خوب حنجره
هنگامهٔ چکاو به گوش آید از هوا
چونخور، نهان کند رخ ازین سبزه منظره
بیمار درد نایژه گشتست دارکوب
زآن هرزمان کند به سرشاخ، غرغره
آن برگ زردبین ز خزان مانده یادگار
گردنده پیش باد بمانند فرفره
نرگس درون خنبرهٔ سیم برد دست
زر برگرفت و دست بماندش به خنبره
گوبی گل شقیق، دبیری توانگر است
کاو را ز چارپاره عقیق است، محبره
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
تاهمچو کودکان به کف آورده اُستره
تا درفتد میان گلان، لالهٔ سپید
چون مفتی معمم، در شهر انقره
خورشیدی عیان شود از ابروگه نهان
چون جنگیئی که رخ بنماید ز کنگره
رعد از فراز بام، تو گوبی مگر ز بند
دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
وآن رعد دور دست چو خنیاگریست مست
که او بیقیاس مشتبکوبد بهدمبره
غم لشگریست میمنهاش رنج و خستگی
بهر شکست میمنهاش هست می، سره
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
نه میمنه به جای بماند، نه میسره
غم کودکیست مادر او رشک و بخل و کین
می، کار این سه را کند از طبع یکسره
طی شد اوان کبک و بط و ماهی و تذرو
هنگام کنگر آمد و اسپر غم و تره
یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتند
تنها منم نشسته ز بیرون دایره
بر قبر عزت و شرف خود نشستهام
چون قاریئی که هست نگهبان مقبره
جداست پیشهٔ من از اینرو همی کند
این شوخ چشم گیتی، با من مکابره
ری شهر مسخره است، از آنم نمیخرند
زیرا که مسخره است خریدار مسخره
این قوم کودکند و نخواهند جز فریب
کودک فریب خواهد و رقاص دایره
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
جز در تصورات و خیالات منکره
*
*
دارم حکایتی سره و نغز و دلپذیر
بشناس گفتهٔ سره از گفت ناسره
خفتند در اتاغی هرشب چهار طفل
اندرکنار دایگکی پاک و طاهره
زن شیر گاو دادی دایم به کودکان
وز مادرانشان بگرفتی مشاهره
آن خوابگاه پنجرهای داشت مشرقی
وز شیشههای الوان، پوشیده پنجره
شبهای ماهتاب شدی ماه جلوه گر
با چند رنگ از پس آن تنگ دایره
هر کودکی بدیدی از جایگاه خویش
مه را به رنگ دیگر، ازآن خوب منظره
از آن چهار طفل یکی طفل کور بود
وز رنگ های مختلفش پاک، ذاگره
لیک آن سه طفل دیگر، هریک زماه خوبش
تحسین کنان بدندی گرم مناظره
آنیک ز ماه سبز و دگر یک ز ماه زرد
دیگر ز ماه سرخ، بمانند مجمره
وآن طفل کور، منکران آن هر سه ماه بود
و آن هرسه منکر او در نقص باصره
یک چند برگذشت، که آن بحث وآن جدال
درآن وثاق بود به یک نظم وپیکره
اندر شبان مقمر، بودند هرکدام
از ماه خویش نغمهسرایان چو زنجره
یکشب نهاد شبچره، زننزد کودکان
خود رفت وگربه آمد برقصد شبچره
ناگاه بازگشت زن وگربهٔ جسور
زد خویش را به پنجره، مانند قسوره
بشکست سخت، پنجره و شیشهها بریخت
اندر قفای گربه و شد پاک منطره
آن پرده برطرف شد و حس خطا شعار
شد در بر حقیقت واحد مصادره
دیدند مه یکیست، وز الوان مختلف
آثار نیست، و آن همه بحث و محاوره
بدر سپید لامع در دیده نقش بست
وز سبز و زرد وسرخ تهی شد مفکره
بر طفل کور، خجلت خود عرضه داشتند
بنگر چگونه طفل سخن گفت نادره
گفت: این جمال و جلوه که بینید، ازکجا
نبود گزافه، همچو علامات خابره؟
پس کودکان به مدرسه رفتند و ماه را
دیدند تودهٔ گچ، پرکوه و پر دره
دیدند هست تابش نورش ز آفتاب
و آن جلوه و جمال، حدودیست بایره
کردند اعتراف که آن جنگ و آن جدال
بوده است بیحقیقت و بیاصل، یکسره
*
*
هان ای بهار! جنگ و جدال جهانیان
هست از ورای پردهٔ جهل و مکابره
ای اختر حقیقت! شو جلوه گر که هست
گیتی، چو شب سیاه و خلایق چوشبپره
ای ماه برگشای سوی باغ پنجره
اسفند ماه رخت برون برد ازین دیار
هان ای پسر، سپند بسوزان به مجمره
درکشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
ز اسپید رود تا لب رود محمره
تاجی به سر نهاد گل سرخ در چمن
شمسه ز بهرمان وز پیروزه کنگره
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی
از رود سند تا بر دریای مرمره
قمری کند حدیث به الحان دلپسند
دستان زند هزار، به اوزان نادره
خواند یکی ترانهٔ شیوای رودکی
خواند -بکی حماسهٔ غرای عنتره
صلصل درآید از در پند و مناصحت
سارو برآید از در طنز و تماخره
وز شام تا به بام، ز بالای شاخسار
آید به گوش، بانگ شباهنگ و زنجره
یک بیت را مدام مکرر همی کنند
بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره
بیلطف نیست نیز به شبهای ماهتاب
آوای غوک ماده و نر، و آن مناظره
خوشگویناطقیاست خلقجامه، عندلیب
پاکیزه جامهایست بدآواز، کشکره
زآن رو به کار جامه نپرداخت عندلیب
کایزد عطاش کرد یکی خوب حنجره
هنگامهٔ چکاو به گوش آید از هوا
چونخور، نهان کند رخ ازین سبزه منظره
بیمار درد نایژه گشتست دارکوب
زآن هرزمان کند به سرشاخ، غرغره
آن برگ زردبین ز خزان مانده یادگار
گردنده پیش باد بمانند فرفره
نرگس درون خنبرهٔ سیم برد دست
زر برگرفت و دست بماندش به خنبره
گوبی گل شقیق، دبیری توانگر است
کاو را ز چارپاره عقیق است، محبره
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
تاهمچو کودکان به کف آورده اُستره
تا درفتد میان گلان، لالهٔ سپید
چون مفتی معمم، در شهر انقره
خورشیدی عیان شود از ابروگه نهان
چون جنگیئی که رخ بنماید ز کنگره
رعد از فراز بام، تو گوبی مگر ز بند
دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
وآن رعد دور دست چو خنیاگریست مست
که او بیقیاس مشتبکوبد بهدمبره
غم لشگریست میمنهاش رنج و خستگی
بهر شکست میمنهاش هست می، سره
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
نه میمنه به جای بماند، نه میسره
غم کودکیست مادر او رشک و بخل و کین
می، کار این سه را کند از طبع یکسره
طی شد اوان کبک و بط و ماهی و تذرو
هنگام کنگر آمد و اسپر غم و تره
یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتند
تنها منم نشسته ز بیرون دایره
بر قبر عزت و شرف خود نشستهام
چون قاریئی که هست نگهبان مقبره
جداست پیشهٔ من از اینرو همی کند
این شوخ چشم گیتی، با من مکابره
ری شهر مسخره است، از آنم نمیخرند
زیرا که مسخره است خریدار مسخره
این قوم کودکند و نخواهند جز فریب
کودک فریب خواهد و رقاص دایره
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
جز در تصورات و خیالات منکره
*
*
دارم حکایتی سره و نغز و دلپذیر
بشناس گفتهٔ سره از گفت ناسره
خفتند در اتاغی هرشب چهار طفل
اندرکنار دایگکی پاک و طاهره
زن شیر گاو دادی دایم به کودکان
وز مادرانشان بگرفتی مشاهره
آن خوابگاه پنجرهای داشت مشرقی
وز شیشههای الوان، پوشیده پنجره
شبهای ماهتاب شدی ماه جلوه گر
با چند رنگ از پس آن تنگ دایره
هر کودکی بدیدی از جایگاه خویش
مه را به رنگ دیگر، ازآن خوب منظره
از آن چهار طفل یکی طفل کور بود
وز رنگ های مختلفش پاک، ذاگره
لیک آن سه طفل دیگر، هریک زماه خوبش
تحسین کنان بدندی گرم مناظره
آنیک ز ماه سبز و دگر یک ز ماه زرد
دیگر ز ماه سرخ، بمانند مجمره
وآن طفل کور، منکران آن هر سه ماه بود
و آن هرسه منکر او در نقص باصره
یک چند برگذشت، که آن بحث وآن جدال
درآن وثاق بود به یک نظم وپیکره
اندر شبان مقمر، بودند هرکدام
از ماه خویش نغمهسرایان چو زنجره
یکشب نهاد شبچره، زننزد کودکان
خود رفت وگربه آمد برقصد شبچره
ناگاه بازگشت زن وگربهٔ جسور
زد خویش را به پنجره، مانند قسوره
بشکست سخت، پنجره و شیشهها بریخت
اندر قفای گربه و شد پاک منطره
آن پرده برطرف شد و حس خطا شعار
شد در بر حقیقت واحد مصادره
دیدند مه یکیست، وز الوان مختلف
آثار نیست، و آن همه بحث و محاوره
بدر سپید لامع در دیده نقش بست
وز سبز و زرد وسرخ تهی شد مفکره
بر طفل کور، خجلت خود عرضه داشتند
بنگر چگونه طفل سخن گفت نادره
گفت: این جمال و جلوه که بینید، ازکجا
نبود گزافه، همچو علامات خابره؟
پس کودکان به مدرسه رفتند و ماه را
دیدند تودهٔ گچ، پرکوه و پر دره
دیدند هست تابش نورش ز آفتاب
و آن جلوه و جمال، حدودیست بایره
کردند اعتراف که آن جنگ و آن جدال
بوده است بیحقیقت و بیاصل، یکسره
*
*
هان ای بهار! جنگ و جدال جهانیان
هست از ورای پردهٔ جهل و مکابره
ای اختر حقیقت! شو جلوه گر که هست
گیتی، چو شب سیاه و خلایق چوشبپره
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸ - سکوت شب
آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای تیرهشب! به مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خوابخوش !بهزلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزهلای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظهای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبهگون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوهگر به روز
هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوههای ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت، گوشوار
چشم امید را نگه شوم، سرمهسای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامههای روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیرهرای
قومیهمهخسیس و ،بهمعنی ، کماز خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشادهدست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بیسرشک بگریم به زار زار
وز سینه بیخروش بنالم به هایهای
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای تیرهشب! به مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خوابخوش !بهزلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزهلای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظهای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبهگون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوهگر به روز
هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوههای ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت، گوشوار
چشم امید را نگه شوم، سرمهسای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامههای روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیرهرای
قومیهمهخسیس و ،بهمعنی ، کماز خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشادهدست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بیسرشک بگریم به زار زار
وز سینه بیخروش بنالم به هایهای
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۸ - گیهان اعظم
با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری
چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری
راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر
سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری
گفتی از بنگه برون جستند ربالنوعها
با کمرهای مرصع، با قباهای زری
برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است
پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری
کهکشان، گفتی همی پیچیده گردون بر میان
دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری
تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان
همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری
یا یکی آویزهای ز الماس کش گوهرفروش
گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری
آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس
حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری
مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد
خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری
سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه
هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری
هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند
اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری
ذرهای از پیکر گیهان بود جرم زمین
با همه زورآزمایی، با همه پهناوری
جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات ویایم
کرده یزدانمان پدید از راه ذرهپروری
باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر
هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری
بین ذرات وجود ماست از روی حساب
فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری
پیکر گیهان اعظم نیز بیشک ذرهایست
زان مهینپیکر که هم جزوی است زین صنعتگری
اینهمه صنعتگریها، ای پسر بهر تو نیست
چند ازین نخوتفروشی چند از این مستکبری
تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود
ای سراسر شوخچشمی ای همه خیرهسری
نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران
گر بدانستی توانی دعوی نیکاختری
عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله
مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری
عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید
وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری
ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند
هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری
اختران جستند اندر این فضای بیفروغ
همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری
آنیکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل
وان دگر بهرام و آن یک تیر و آن یک مشتری
وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر
همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری
ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد
نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری
عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست
عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری
چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری
راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر
سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری
گفتی از بنگه برون جستند ربالنوعها
با کمرهای مرصع، با قباهای زری
برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است
پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری
کهکشان، گفتی همی پیچیده گردون بر میان
دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری
تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان
همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری
یا یکی آویزهای ز الماس کش گوهرفروش
گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری
آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس
حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری
مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد
خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری
سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه
هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری
هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند
اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری
ذرهای از پیکر گیهان بود جرم زمین
با همه زورآزمایی، با همه پهناوری
جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات ویایم
کرده یزدانمان پدید از راه ذرهپروری
باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر
هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری
بین ذرات وجود ماست از روی حساب
فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری
پیکر گیهان اعظم نیز بیشک ذرهایست
زان مهینپیکر که هم جزوی است زین صنعتگری
اینهمه صنعتگریها، ای پسر بهر تو نیست
چند ازین نخوتفروشی چند از این مستکبری
تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود
ای سراسر شوخچشمی ای همه خیرهسری
نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران
گر بدانستی توانی دعوی نیکاختری
عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله
مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری
عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید
وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری
ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند
هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری
اختران جستند اندر این فضای بیفروغ
همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری
آنیکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل
وان دگر بهرام و آن یک تیر و آن یک مشتری
وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر
همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری
ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد
نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری
عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست
عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - هوس شاعر
گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سختفک و تیز چنگی بودمی
گه پی صیدگوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار
فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
با مزاجی سالم و اعصاب سخت
سرخوشومست وملنگیبودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هرکید و زرقی خفتمی
غافل از هرنام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
نه به فکر شاهد و شهد و شراب
نه به یاد رود وچنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زبر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
سختفک و تیز چنگی بودمی
گه پی صیدگوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار
فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
با مزاجی سالم و اعصاب سخت
سرخوشومست وملنگیبودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هرکید و زرقی خفتمی
غافل از هرنام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
نه به فکر شاهد و شهد و شراب
نه به یاد رود وچنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زبر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - دامنه البرز
باد صبح ازکوهسار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی
یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی
بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی
قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زببانگار آید همی
بر فراز فرق، سیمین چادرش
لعبتی سیمین عذار آید همی
باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی
در نشیبش سبز وادیها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی
راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی
خیل در خیل و درفش اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی
کوشکها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی
گردشان اشجار چون جیشی که تنگ
گرد برگرد حصار آید همی
یا تناور کشتیئی در سخت موج
کشپسازکوشش قرار آید همی
آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چونیکی سیمینه تار آید همی
ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی
گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی
آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی
گرنه چرخست از چهاش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی
وز چه همچون کهکشان در وی پدید
اختران بیشمار آید همی
سبزه اندر سبزه یا بیپر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی
چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی
چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی
بویهای تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی
بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی
هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی
در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی
جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی
هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی
چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی
مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی
شاخ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی
سیب زرد و اندر او رگهای سرخ
همچو روی بادهخوار آید همی
شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی
*
*
گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی
صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی
یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بیقرار آید همی
ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی
در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بییاری به بار آید همی
وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی
آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی
راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش نوک خار آید همی
تا زرت در دست و زورت در تن است
آسمانت دوستار آید همی
چون زرت بگسست زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی
برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی
من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی
گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی
و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی
من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی
مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی
کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی
چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی
یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی
لیک از ین یاران به روز بیکسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی
فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکتههای شاهوار آید همی
دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی
بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی
یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی
بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی
قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زببانگار آید همی
بر فراز فرق، سیمین چادرش
لعبتی سیمین عذار آید همی
باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی
در نشیبش سبز وادیها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی
راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی
خیل در خیل و درفش اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی
کوشکها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی
گردشان اشجار چون جیشی که تنگ
گرد برگرد حصار آید همی
یا تناور کشتیئی در سخت موج
کشپسازکوشش قرار آید همی
آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چونیکی سیمینه تار آید همی
ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی
گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی
آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی
گرنه چرخست از چهاش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی
وز چه همچون کهکشان در وی پدید
اختران بیشمار آید همی
سبزه اندر سبزه یا بیپر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی
چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی
چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی
بویهای تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی
بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی
هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی
در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی
جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی
هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی
چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی
مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی
شاخ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی
سیب زرد و اندر او رگهای سرخ
همچو روی بادهخوار آید همی
شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی
*
*
گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی
صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی
یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بیقرار آید همی
ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی
در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بییاری به بار آید همی
وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی
آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی
راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش نوک خار آید همی
تا زرت در دست و زورت در تن است
آسمانت دوستار آید همی
چون زرت بگسست زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی
برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی
من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی
گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی
و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی
من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی
مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی
کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی
چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی
یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی
لیک از ین یاران به روز بیکسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی
فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکتههای شاهوار آید همی
دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی
بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - گلچین جهانبانی
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گلچین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
دیدم چمنی خندان، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان، هرسو به غزلخوانی
بشکفته گل اندرگل، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل، وز لالهٔ نعمانی
بر هر طرفی نهری، صف بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
هرگوشه گلی تازه، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه، مرغان به خوشالحانی
صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی
صدکوثر جانپرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی
دیدم فلکی روشن، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن، ماهش ز گریزانی
دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی
گفتی مه رخشانست، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است، پر لعل بدخشانی
یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی
از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری، در رقص وگلافشانی
یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی
بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی، سرگرم سخنرانی
گرم سخنآرایی، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی
وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی
رفتم به سوی ایشان، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی
کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی
گلچین جهانست این، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این، عقد گهرکانی
شور و شغبست اینجا، عشق و طربست اینجا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی
فرمود نبی جنت، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی
شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی
تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی
ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گلچین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
دیدم چمنی خندان، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان، هرسو به غزلخوانی
بشکفته گل اندرگل، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل، وز لالهٔ نعمانی
بر هر طرفی نهری، صف بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
هرگوشه گلی تازه، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه، مرغان به خوشالحانی
صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی
صدکوثر جانپرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی
دیدم فلکی روشن، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن، ماهش ز گریزانی
دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی
گفتی مه رخشانست، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است، پر لعل بدخشانی
یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی
از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری، در رقص وگلافشانی
یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی
بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی، سرگرم سخنرانی
گرم سخنآرایی، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی
وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی
رفتم به سوی ایشان، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی
کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی
گلچین جهانست این، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این، عقد گهرکانی
شور و شغبست اینجا، عشق و طربست اینجا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی
فرمود نبی جنت، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی
شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی
تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی
ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴
دوست میدارم من این نوروز فرخفال را
تاکنم نو بر جبین خوب رویان سال را
خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را
عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری مینمایدگلشن آمال را
خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را
عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری، پرده ی تمثال را
آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشانحال را
دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را
سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را
از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران مینماید دکهٔ بقال را
گرچهآزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را
بر وطن مگری که در نزدکرامالکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را
شدگذشتههیچو امروز استهمدر حکمهیچ
حال و ماضی رفته دان حاضر شو استقبال را
تاکنم نو بر جبین خوب رویان سال را
خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را
عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری مینمایدگلشن آمال را
خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را
عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری، پرده ی تمثال را
آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشانحال را
دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را
سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را
از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران مینماید دکهٔ بقال را
گرچهآزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را
بر وطن مگری که در نزدکرامالکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را
شدگذشتههیچو امروز استهمدر حکمهیچ
حال و ماضی رفته دان حاضر شو استقبال را
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸
خوشا بهارا خوشا میا خوشا چمنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا
خوشا سرود نو آیین و ساقی سرمست
که ماه موی میانست و سر و سیم تنا
خوشا توانگری و عاشقی به وقت بهار
خوشا جوانی با این دوگشته مقترنا
خوشا مقارن این هر سه خاطری فارغ
زکید حاسد بدخواه و خصم راهزنا
خوشا شراب کهن در سبوی گردآلود
که رشح باران بسترده گردش از بدنا
خوشا مسابقهٔ اسبهای ترکمنی
کجا چریده به صحرای خاص ترکمنا
درازگردن و خوابیده دم و پهن سرین
فراخسینه و بالابلند و نرمتنا
بزرگ سم و کشیده پی و مبارک ساق
بلندجبهه و محجوبچشم و خوشدهنا
به فصلی ایدون کز خاربن برآید گل
نواخت باید برگل سرود خارکنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا
خوشا سرود نو آیین و ساقی سرمست
که ماه موی میانست و سر و سیم تنا
خوشا توانگری و عاشقی به وقت بهار
خوشا جوانی با این دوگشته مقترنا
خوشا مقارن این هر سه خاطری فارغ
زکید حاسد بدخواه و خصم راهزنا
خوشا شراب کهن در سبوی گردآلود
که رشح باران بسترده گردش از بدنا
خوشا مسابقهٔ اسبهای ترکمنی
کجا چریده به صحرای خاص ترکمنا
درازگردن و خوابیده دم و پهن سرین
فراخسینه و بالابلند و نرمتنا
بزرگ سم و کشیده پی و مبارک ساق
بلندجبهه و محجوبچشم و خوشدهنا
به فصلی ایدون کز خاربن برآید گل
نواخت باید برگل سرود خارکنا
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه ی خندانی نیست
الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ی ما جانی نیست
گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست
آتش جور عدو بس، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست
ایبهار ار بهحقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه ی خندانی نیست
الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ی ما جانی نیست
گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست
آتش جور عدو بس، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست
ایبهار ار بهحقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست