عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰ - خزینۀ حمام
افتاد به حمام‌، رهم سوی خزینه
ترکید کدوی سرم از بوی خزینه
من توی خزینه نروم هیچ و ز بیرون
مبهوت‌ شوم‌ چون نگرم‌ سوی‌ خزینه
چون کاسهٔ «‌بزقرمهٔ‌» پرقرمهٔ کم‌آب
پر آدم و کم‌آب بود توی خزبنه
گه آبی و گه سبز شود چون پرطاوس
آن موج لطیفی که بود روی خزینه
گر کودک بی‌مو ز خزینه بدر آید
پرپشم شود پیکرش از موی خزینه
موی بدن و چرک و حنا و کف صابون
آبیست که جاری بود از جوی خزینه
چون جمجمهٔ مردهٔ سی روزه دهد بوی
آن خوی که چکد از خم ابروی خزینه
سرگین گرو از عطر برد، گر بگشاید
عطار سپس دکه به پهلوی خزینه
با جبههٔ پرچین و لب عربده‌جویش
گرم و تر و چسبنده بود خوی خزینه
از لای کش احوال دل خستهٔ او پرس
چون رنگ طبیعی پرد از روی خزینه
پیکر شودش زرد به رنگ مگس نحل
هرکس که برون رفت ز کندوی خزینه
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۱ - گرسنه
شاها تا کی بود بهار گرسنه
خائن سیر و درستکار گرسنه‌؟
خرمگس و عنکبوت و پشه و زنبور
آن همه سیرند و نوبهار گرسنه
آنکه کند سفلگی شعار، بود سیر
وانکه کند راستی شعار، گرسنه
سکهٔ قلب خراب سیر ولیکن
شمش زر کامل‌العیار گرسنه
دشتی و زوار و شیروانی سیرند
لیک تقی‌زاده و بهار گرسنه
کوشش و ایران غنی و سیر ولیکن
صد چو خلیلی به هر کنار گرسنه
یک نفر از پرخوری کند قی و پیشش
ضعف نموده است صد هزار گرسنه
دزد وطن هست سیر و آن که همه عمر
بهر وطن بوده جان نثار گرسنه
آن که بود چاپلوس و جاهل و بی‌دین
هیچ نماند به روزگار گرسنه
وان که تملق نگفت و در همه حالی
مسلک خود کرد آشکار، گرسنه
دشمن ایران به یک قرار بود سیر
ملت ایران به یک قرار گرسنه
وای به باغی که جغد و زاغ در آن سیر
لیک بود قمری و هزار گرسنه
سیران مستوجب عنایت شاهند
لیکن مستوجب فشار، گرسنه
هیچ ندیدم خدای را که گذارد
عبد ضعیف گناهکار گرسنه
گرسنگی لازم است لیک روا نیست
بیشتر از حد انتظارگرسنه
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۲ - ای مشارالسلطنه
نعمت دنیا سرابست ای مشارالسلطنه
این جهان نقش برآبست ای مشارالسلطنه
تا توانی ظلم کن کاین روزگار بی کتاب
حامی هر بی‌کتابست ای مشارالسلطنه
تا توانی دخل برکاین روزگار بی‌حساب
عاری از علم حسابست ای مشارالسلطنه
کشور پر انقلاب و نرخ ارزاق گران
زان قدوم مستطابست ای مشارالسلطنه
سهم از مدخول قصابان و خبازان شهر
رسم هر مالک رقابست ای مشارالسلطنه
لیک سهم از دخل علافان و صرافان شهر
هذه شینی عجابست ای مشارالسلطنه
هیئت شوربلدگرمنفصل شد باک نیست
شور در قدرت عذابست ای مشارالسلطنه
لیک این دکان حراجی و احضار ولات
اندکی دور از صوابست ای مشارالسلطنه
خلق می‌گفتند قبل از حرکت از تهران تو را
از مداخل اجتنابست ای مشارالسلطنه
لیک روشن شد دلت از دخل‌های سبزوار
دخل اول فتح بابست ای مشارالسلطنه
نی خطا گفتم دلت روشن بد از اول‌، بلی
قطره ملزوم سحابست ای مشارالسلطنه
محرمانه دخل کردن بی‌صدا و بی‌ندا
رسم آن عالیجنابست ای مشارالسلطنه
لیک با طبل و دهل پر کردن جیب و بغل
خود سؤالی بی‌جوابست ای مشارالسلطنه
ظاهراً مأیوسی از آیندهٔ این مملکت
یاس و راحت هم‌رکابست ای مشارالسلطنه
وه چه خوش گفت آن که گفت الیاس احدالراحتین
این سخن چون آفتابست ای مشارالسلطنه
ناصرالدین‌میزرا شهزادهٔ دانش‌پژوه
در عدالت کامیابست ای مشارالسلطنه
لیک با همچون تویی دستور کافی حال او
حالت قوم غرابست ای مشارالسلطنه
آنچه مرحوم سپهسالار برد از این بلد
در زبان شیخ و شابست ای مشارالسلطنه
شکرلله چشم ما روشن به دیدار شما
بعد از آن غفران‌مآبست ای مشارالسلطنه
آب را گل ساز و ماهی گیر زیرا چشم خلق
کور چون چشم حبابست ای مشارالسلطنه
اندربن کشورکه خادم را ز خائن فرق نیست
رشوه نگرفتن عذابست ای مشارالسلطنه
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۳ - حریق آمل
خاک آمل شده در زیر پی آتش‌، طی
ای مسلمانان‌، آبی بفشانید به وی
این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم
دورهاکرده به امنیت و آسایش‌، طی
بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم
سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی
دون او بوده به زینت‌، چه سمرقند و چه بلخ
پس از او بوده به رتبت‌، چه نهاوند و چه جی
بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان
تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی
فرخانان به بزرگیش برافراشته دست
گیل گیلان‌ بستر گیش بیفشارده پی
یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا
پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی
آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش‌، از شرم
روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی
گرچه از فتنهٔ ایام‌، شکوهیش نماند
ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی‌
سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند
آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می
گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست
خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی
آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت
همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی
نیمشب آتش کین عیش و تن‌آسانی شهر
خورد وکرد از پس آن‌، فقر و پریشانی قی
هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد
راست چون دانش میخواران از آتش می
متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق
غارتی کش نه‌ دکان ماند و نه کالا و نه فی‌
مدد مردم ری باید، تا همتشان
سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی
راستی را که به احیای ولایات‌، بود
چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری
تا نسوزد دل ری‌، دردی درمان نشود
هست آری به مثل‌: آخر هر درمان کی‌ّ
شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت
گر نسوزد دل ری اکنون‌، کی سوزد، کی‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۴ - تهران قبل از کودتا
ای مردم دلخون وطن‌، دغدغه تا کی
چون شه ز وطن دل بکند، دل بکن از وی
صد سال فزون رنج کشیدیم و ملامت
گشت ایران ویران و شد آباد ده ری
طی کرد ری از بغی و شقا، عزت ایران
ای ایران برخیز که شد عزت ری طی
شاهی است در این شهر که جز زر نشناسد
خلقی‌، که ندانند به جز چنگ و دف و نی
نسوانی پر شهوت و پر سوزنک وکوفت
مردانی بی‌همت و بی‌غیرت و لاشی
درباری ننگین و گدا و متملق
اعیانی‌، بدفطرت و دزد و دغل و غی
اعضای اداراتی‌، کور و کچل و لوس
احزاب و وزیرانی‌، شوم و بد و بدپی
مشروطه‌ پرستانش بی‌علم و خل و جلف
آزادی‌خواهانش‌، بی‌خون و رگ و پی
نه شیوهٔ ملیت و نه رسم تمدن
نه رابطهٔ طایفه‌، نه قاعده حی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶ - ذم ری
اجل پیام فرستاد سوی کشور ری
که گشت روز تو کوتاه و روزگار تو طی
بریخت خون سلیل رسول‌، زاده سعد
به یاد میری تهران و حکم‌داری ری
از آن زمانه به نفرین خاندان رسول
دچار گشته‌ای ای خاک تودهٔ لاشی
شرنگ قهر اجانب چشیده دم در دم
پیام سخت حوادث شنیده پی در پی
بسا سلالهٔ شاهنشهان که حشمتشان
گذشته بد ز سر تاج خانوادهٔ کی
که درتو جای گزیدند و خوار و زار شدند
چو آل بوبه که شد در تو دور آنان طی
بسا بزرگان کاندر تو زار کشته شدند
و یا زبیم گرفتند ره به دیگر حی
از آن قبل که تو شومی و شومی از در تو
به ملک در شود انسان که باده در رگ و پی
هماره بنگه اوباش و جایگاه رنود
همیشه مهد خرافات و گاهوارهٔ غی
همه فقیر به علم و همه علیم به زرق
همه ضعیف به عقل و همه دلیر به می
به تنگدستی‌، پابند زینت سرو بر
به بی‌نوایی‌، گرم نوازش دف و نی
ایا به داخلیان گفته الجناح‌علیک
ولی به خارجیان گفته الجناح علی
همین نه‌تنها در جنگ شیعی و سنی
بسوختی چو ز تف شراره تودهٔ نی
که جنگ شافعی و مالکیت هم پس از آن
چنان فشرد که در تو نماند شخصی حی
به یاد دار که با خاک ره شدی یکسان
ز نعل لشگر تاتار و برق خنجر وی
به یاد دار کز آشوب توپ استبداد
شد آفتاب تو تاریک و نوبهار تو دی
به یاد دارکه دادی تو هفده شهر به روس
ز ملک ایران‌، آن گه که طفل بودی هی
به یاد دار که بودی عبید اجنبیان
از آن زمان که نبشتند بر تو هذالری
علاج ایران نبود جز اینکه صاعقه‌ایت
به شعله محو کند، کاخر الدوا الکی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۷ - به یکی از وکلای مجلس
ای سید عراقی شغلی دگر نداری
یا دخلکی تراشی یا پولکی درآری
وانجاکه‌دخلکی‌نیست‌آری‌خلاف اگرچه
سیییایتیال ایایلای ی یا
بیچاره‌ای به هر کار جز کار چاپلوسی
بیگانه‌ای ز هر فن‌، جز فن مفتخواری
در کربلا ندیدی جز علم جیب کندن
واندرنجف‌نخواندی‌جزدرس‌خرسواری
دلال مظلماتی مبل ادارجاتی
گه در محاسباتی‌، گه در خزانه‌داری
بدقلب و روسیاهی بداصل و دین‌تباهی
هم ملعنت پناهی‌، هم مفسدت شعاری
خود را همی چه‌پوشی‌چون‌آب‌در بن چه
کز افتضاح پیدا چون شعله بر مناری
ریش و ردا و مندیل فسق ترا نپوشد
زبرا چو بوی ناخوش از پرده آشکاری
درکار خیر سستی‌، در اخذ رشوه چستی
از بس که نادرستی‌، از بس که نابکاری
داری گمان که خسرو نشناسدت‌، نه بالله
شاه‌از من وتو صدبار زیرک‌تر است باری
تو خام قلتبان را خسرو نکو شناسد
لیکن برو نیارد از فرط پخته کاری
چوپان‌حکمت‌اندیش‌درصد رمه‌بزومیش
بیند مواشی خویش در وقت سرشماری
باشد دورویی تو نزدیک شه مسلم
چون سکه‌های مغشوش پیدا ز کم‌عیاری
من مورد عتابم اما که بی گناهم
تو مورد عطایی اما گناه کاری
تو سودخو‌یش‌خواهی‌درحضرت‌شهنشه
من خیر خلق خواهم در قرب شهریاری
زین خیرخواهی من خسرو زیان نبیند
تو از خباثت خویش آن را زیان شماری
بر بنده شد اشارت کاز انتخاب بگذر
تا خدمت وطن را طرزی دگر گزاری
من در وطن‌پرستی مشهورم و وطن را
محتاج شاه دانم وین طرز ملکداری
بهر وطن گذشتم از سود خوبش و بالله
گر قصد جان نماید، شادم به جان‌سپاری
گر مملکت گلستان گردد ز مُردن من
من مرگ خویش خواهم از پیشگاه باری
لیکن توکیستی خود تا از وطن زنی دم
کاز سفرهٔ اجانب شادی به ربزه‌خواری
من تکیه گاه پنهان از اجنبی ندارم
تو تکیه گاه پنهان جز اجنبی نداری
ورنه چرا چو خسرو بگماردم به خدمت
تو در خرابی آن همت همی گماری
من محنت سفر را پذرفتم وگذشتم
از خانمان و اطفال وز جفت و از جواری
من در هوای خسرو ازکام دل گذشتم
تو چیست‌ات کزین غم جان می‌کنی به‌زاری
بودم گمان که گر شه بر من شود گران‌سر
اول تو در شفاعت پا در میان گذاری
اکنون شهم ببخشید لیکن تو می‌نبخشی
رحمت براین مروت بن طرز دوستاری
من آمدم به زنهار اندر پناه خسرو
خسروکجا شکیبد از زبنهارداری
شه زینهارداری داند، ولی تو ناکس
گوبی که شه نخواهد جز زبنهارخواری
تو خشم پادشه را دانی‌، ولی ندانی
کآن خشم‌راست همراه فضل و بزرگواری
تو کوری و ز خورشید جز گرمیئی ندانی
کزچشم تست پنهان آن نورکردگاری
من از تو پیش بودم در خدمت شهنشه
لیکن اعادی من کردند بد شعاری
شادم که عدل یزدان کیفر کشید از آن قوم
وز آستان خسرو افکندشان به خواری
روز تو هم سر آید، روزی که شاه کیتی
بخشد به پاکمردان سرخط کامکاری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸ - سکوت شب
آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب‌، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم‌، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای‌ تیره‌شب‌! به‌ مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خواب‌خوش‌ !به‌زلف‌ ِ امَل‌ ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزه‌لای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان‌، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه‌، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظه‌ای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبه‌گون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوه‌گر به روز
هر عجز و نامرادی‌، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوه‌های ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت‌، گوشوار
چشم امید را نگه شوم‌، سرمه‌سای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامه‌های روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیره‌رای
قومی‌همه‌خسیس و ،به‌معنی ، کم‌از خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشاده‌دست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بی‌سرشک بگریم به زار زار
وز سینه بی‌خروش بنالم به های‌های
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جان‌فزای‌»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۹ - چگونه‌ای؟!
هان ای فراخ عرصهٔ تهران چگونه‌ای
زبر درفش قائد ایران‌، چگونه‌ای
ای گرک پیر، بهر مکافات خون خلق
در زیر چنگ ضیغم غژمان چگونه‌ای
ای منبع شرارت و ای مرکز فساد
آرام و برده سر به گریبان‌، چگونه‌ای
ای برده احترام بزرگان و قائدان
هان ییش قائدان و بزرگان چگونه‌ای
زان افترا و غیبت و غوغا و سرکشی
لب بسته پاکشیده به دامان چگونه‌ای
دادی به باد عرض بسی مردم شریف
زان کرده‌های زشت‌، پشیمان چگونه‌ای
بود این گنه ز جمع قلیل و تو بی گناه
ای بی گنه‌، معاقب گیهان چگونه‌ای
از تلخی نصیحت یاران شدی ملول
با تلخی نصیحت دوران چگونه‌ای
بودستی از نخست کج و هان به تیغ شاه
ای کج خرام‌، راست بدین‌سان چگونه‌ای
چون راست‌رو شدی‌، شهت از خاک برگرفت
ای گوی خوش، درین خم چوگان چگونه ای
بودی بسان ‌دوزخ و گشتی بسان خلد
ای خلد پر ز حور و ز غلمان چگونه‌ای
ز آب‌ عطای شاه‌ چو رضوان شدی به ‌روی
ای آب روی روضهٔ رضوان چگونه‌ای
تفسیق کردی آن که کلاهی نهاد کج
با کج کلاهکان غزلخوان چگونه‌ای
تکفیر کردی آن که سخن گفت ‌از حجاب
هان با زنان موی پریشان چگونه‌ای
بودی به ضدّ مدرسهٔ تازه‌، وین زمان
با صدهزار طفل دبستان چگونه‌ای
ای عاشق حکومت ملی‌، جهان گرفت
فاشیست روم و نازی آلمان چگونه‌ای
کردی پی عوارض جزئی فسادها
با این عوارضات فراوان چگونه‌ای
ای بانگ‌زن چو جغدان بر منبر ریا
هان از پس ترازوی دکان چگونه‌ای
بسیار گفتمت که به یاران جفا مکن
کردی و دیدی آفت خذلان چگونه‌ای
کردی فدای شهرت کاذب‌، شئون ملک
ای دم بریده لیدر ذیشأن چگونه‌ای
بنگر به نوبهار که این روزهای سخت
دیدست و گفته عاقبت آن‌، چگونه‌ای
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۰ - شجاعت ادبی
مردن اندر شجاعت ادبی
بهتر از چاپلوسی و جلبی
من برآنم که نیست زیرسپهر
صفتی چون شجاعت ادبی
نجبای جهان شجاعانند
به شجاعت در است منتجبی
راست باش و مدار باک از کس
این بود خوی مردم عصبی
سخت‌رویی زگربزی بهتر
احمدی خوبتر ز بولهبی
چشم بردار از آن کسان که سخن
بیخ گوشی کنند و زبر لبی
سخنی راستا به مذهب من
به ز سیصد نماز نیم‌شبی
گفته‌ای عامیانه لیک صریح
به ز هفتاد خطبهٔ عربی
طفل گستاخ نزد من باشد
پیر و، آن پیرچربه گوی‌، صبی
در جهانند بخردان و ردان
کمتر و بیشتر جبان و غبی
تو از آن مردمان کمتر باش
این بود معنی فزون‌طلبی
یار اهریمنند مکر و دروغ
این‌چنین گفت زردهشت نبی
ازحَسَب مرد را شرف خیزد
چیست فخر شرافتِ نَسَبی‌؟
هان توگستاخی و شجاعت را
هرزه‌لایی مگیر و بی‌ادبی
باادب‌باش‌و راست‌باش و صریح
ره حق جوی ازآنچه می‌طلبی
مگزین مذهب از برای ذهب
این بود فخرِ دوره ی ذهبی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۱ - زبان حال موسولینی دیکتاتور ایتالیا، قبل از فتح حبشه
در طوف حبش دیدم دی موسولینی می‌‎گفت
کاین قطعه بدین خوبی مستعمره بایستی
ما ملت مفلس را نان و ماکارونی گشت
در سفرهٔ ایتالی کبک و بره بایستی
هیتلر به جوابش گفت کبک و بره لازم نیست
در سفره دیکتاتور نان و تره بایستی
بردست یکی سودان خوردستی یکی کنگو
ما را هم از افریقا سهمی سره بایستی
آریتره فرسخ‌ها دور است ز سومالی
پیوسته به سومالی آریتره بایستی
سلطان حبش گفتا انگل نبود لازم
گر نیز یکی باید انگلتره بایستی
بودم که ادن می‌گفت دیشب به امیرالبحر
بحریهٔ ما را کار چون فرفره بایستی
ایتالی ناکس را ثروت به خطر انداخت
این جثه به زیر قرض تا خرخره بایستی
دیروز امیرالبحر می گفت به چنبرلن
از بهر دفاع ملک مالی سره بایستی
این نیروی دریایی کافی نبود ما را
در قبضهٔ ما از مانش تا مرمره بایستی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴ - پیام به وزیر خارجه انگلستان
سوی لندن گذر ای پاک نسیم سحری
سخن از من بر گو به سر ادوارد گری
کای خردمند وزیری که نپرورده جهان
چون تو دستور خردمند و وزیر هنری
نقشهٔ پطر بر فکر تو نقشی بر آب
رأی بیزمارک بر رای تو رائی سپری
ز تولون جیش ناپلیون نگذشتی گر بود
بر فراز هرمان نام تو در جلوه گری
داشتی پاربس ار عهد تو درکف‌، نشدی
سوی الزاس ولرن لشکر آلمان سفری
انگلیس ار ز تو می‌خواست در آمریک مدد
بسته می‌شد به واشنگتون ره پرخاشجری
با کماندار چف گر فرتو بودی همراه
به دیویت بسته شدی سخت ره حمله‌وری
ور به منچوری پلتیک تو بد رهبر روس
نشد از ژاپون جیش کرپاتکین کمری
بود اگر فکر تو با عائلهٔ مانچو یار
انقلابیون درکار نگشتند جری
ور بدی رای تو دایر به حیات ایران
این همه ناله نمی‌ماند بدین بی‌اثری
مثل است این که چو بر مرد شود تیره جهان
آن کند کش نه به کار آید از کارگری
تو بدین دانش‌، افسوس که چون بی‌خردان
کردی آن‌کار که جز افسون ازوی نبری
برگشودی در صد ساله فروبستهٔ هند
بر رخ روس و نترسیدی ازین دربدری
بچهٔ گرک در آغوش بپروردی و نیست
این مماشات جز از بیخودی و بی‌خبری
بی‌خودانه به تمنای زبر دست حریف
در نهادی سر تسلیم‌، زهی خیره‌سری
اندر آن عهد که با روس ببستی زین پیش
غبن‌ها بود و ندیدی تو زکوته نظری
تو خود از تبت و ایران و ز افغانستان
ساختی پیش ره خصم بنائی سه دری
از در موصل بگشودی ره تا زابل
وز ره تبت تسلیم شدی تا به هری
زین سپس بهر نگهداری این هر سه طریق
چند ملیون سپهی باید بحری و بری
بیش از فایدت هند اگر صرف شود
عاقبت فایدتی نیست به جز خون‌جگری
انگلیس آن ضرری را که ازین پیمان برد
تو ندانستی و داند بدوی و حضری
نه همین زیرپی روس شود ایران پست
بلکه افغانی ویران شود وکاشغری
ور همی گوئی روس از سر پیمان نرود
رو به تاربخ نگر تا که عجایب نگری
در بر نفع سیاسی نکند پیمان کار
این نه من گویم کاین هست ز طبع بشری
خاصه چون روس که او شیفته باشد بر هند
همچو شاهین که بود شیفته برکبک دری
ورنه روس از پس یک حجت واهی ‌ز چه روی
راند قزاق و نهاد افسر بیدادگری
در خراسان که مهین ره‌رو هند است چرا
کرد این مایه قشون بی‌سببی راهبری
فتنه‌ها از چه بپاکرد و چرا آخرکار
کرد نستوده چنان کار بدان مشتهری
سپه روس زتبریزکنون تا به سرخس
بیش از بیست هزارند چو نیکو شمری
هله کزمشرق ما امن بود تا به شمال
سپه روس چرا مانده بدین بی‌ثمری
گرچه خود بی‌ثمری نیست که این جیش گزین
سفری کردن خواهند به صد ناموری
سفر ایشان هند است و تمناشان هند
هند خواهند بلی‌، نرم‌تنان خزری
وبژه گر پای بیفشاری تا از خط روس
خط آهن به سوی هندکند ره سپری
به عدو خط ترن ره را نزدیک کند
تا تو دیگر نروی راه بدین پرخطری
سد بس معتبری ایران بد بر ره هند
وه که برداشته شد سد بدان معتبری
باد نفرین به لجاجت که لجاجت برداشت
پرده ازکار و فروبست رخ پرهنری
به لجاج و به غرض کردی کاری که بدو
طعنه راند عرب دشتی وترک تتری
حیف ازآن خاطر دانای تو وان رای رزین
که در این مسئله زد بیهده خود را به کری
زهی آن خاطر دانای رزین تو زهی
فری آن فکر توانای متین تو فری
نام نیکو به ازین چیست که گویند به دهر
هند و ایران شده ویران ز سر ادوارد کری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۷ - خزان
مگر می‌کند بوستان زرگری
که دارد به دامان زر جعفری
به کان‌ اندر، آن مایه‌ زر توده ‌نیست
که باشد درین دکهٔ زرگری
به باغ این‌چنین گفت باد صبا
که چونی بدین مایه حیلت وری
به ده ماه از این پیش دیدمت من
تهی دست و خسته تن از لاغری
وز آن پس به‌د‌و ماه دیدمت باز
به تن جامهٔ چینی و ششتری
به سه ماه از آن پس شدی بارور
شکم کرده فربه ز بار آوری
به دیدار نو بینم اکنون تو را
طرازیده بر تن قبای زری
همانا که توگنج زر یافتی
که کردی بدین گونه زرگستری
به کاه جوانی همی داشتی
به طنازی آئین لعبت گری
کنون گشته‌ای سخت‌پیر وحریص
همی خواسته‌، نیزگردآوری
دگرباره دختر شوی ای عجب
عجوزه ندیدم بدین دختری
چمن زرفروش است و زاغ سیاه
شده زر او را به‌جان مشتری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹ - شاعری در زندان
آنچه در دورهٔ ناصری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری
آن به‌عنوان جمهوربت
این به‌عنوان دانشوری
وانچه ‌شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کین‌گستری
دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری
نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری
بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری
آخر نام هرکس که بود
کاف‌، کافی بود داوری
بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری
بایدش بی‌محابا بکشت
از ره امنیت پروری
جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری
زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری
لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری
حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری
این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری
دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری
بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری
خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری
در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری
روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری
آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری
ای شکم گرسنه‌، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری
هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری
شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری
کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری
محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری
آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری
مردمان گفته‌اند این مثل
هرکه از نان پس‌، از جان بری
مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری
ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری
جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری
کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری
ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰ - شکایت
پشت مرا کرد ز غم چنبری
گردش این گنبد نیلوفری
هستم من عیسی آموزگار
کرده جهودانم حبس از خری
بس که به من تیغ ببارند و تیر
روزم شد تیره و عمر اسپری
ساخت جدا از پسر و دخترم
دشمنم از بی‌پدر ومادری
چون نگرم نیست گناهی مرا
غیر وطن‌دوستی و شاعری
وز ره آزادگی و قانعی است
گر نکشم ذلت فرمان‌بری
کردم بدرود زر و جاه و مال
تا نکنم چون دگران چاکری
نوکری دیوان دیوانگیست
مردم دانا نکند نوکری
مزدوری کرده و نان می‌خورم
مزدوری به ز طمع گستری
عاقبت‌ آز و طمع‌، خواری است
وقعه ی «‌تیمور» مبین سرسری
گر چه کنون‌ هر دو به‌ حبس اندریم
فرق بسی هست درین داوری
خلق برو لعنت و نفرین کنند
بر من احسنت و خهی و فری
پستی و عجزآرد و خود باختن
مستی‌و خودخواهی‌و مستکبری
خون‌دل‌خودخوری‌آسان‌تراست
تا خود خون دل مردم خوری
حبس من این کیفر پیشینه است
بد مکن ای دوست که کیفر بری
وان کس کامروز به من کرد بد
روزی کیفر برد و بدتری
قیمت آزادی و عشرت بدان
ای که به آزادی و عشرت دری
خسته‌ شدم‌ یارب از این درد و رنج
چیست کنون چاره به جز شاکری
شکر که شد دامنم از ننگ دور
شکرکه آمد دلم ازکین عری
دارم فرزندی «‌هوشنگ» نام
شکراً لله ز معایب بری
وز پس «‌هوشنگ‌» چهار دگر
«‌مامی‌»‌و «‌مهری‌» «‌ملکی‌» و «‌پری‌»
«‌هوشی‌» باشد به‌مثل‌عقل و روح
کش ز مه ومهربود برتری
مادر ایشان چه بود؟ کهکشان
آنکه به اجرام کند مادری
گر به طبیعت بگذاریش باز
وز غم خرج بچگان بگذری
همچو ره کاهکشان از نجوم
خانه کند پر مه و پر مشتری
هفتم ایشان منم اندر حساب
چون فلک هفت ز بی‌اختری
روت و تهی‌دست و خمیده ز بار
چون ز نگین‌، حلقهٔ انگشتری
لاغر و خمیده چو چنبر ولیک
گردانندهٔ همه با لاغری
گشتم چون چنبر و بازم به پتک
رنجان دارد فلک چنبری
خواهد تا بشکند این حلقه را
حلقه نگین‌دان کند از زرگری
پس بنشاند به نگین‌دان درون
گوهر مدح فلک سروری
لقمان‌الدوله که همچون مسیح
می‌سزدش دعوی پیغمبری
چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست
با هنرش رادی و نام‌آوری
هست دلی پنهان در سینه‌اش
چون اقیانوس به پهناوری
همت او بر تو شود آشکار
بر درش ار روزی روی آوری
محکمه‌اش پر بود از مرد و زن
عور و غنی لشگری و کشوری
با امراکم رسد از بس که هست
با فقرایش سر شفقت‌گری
بیند نبض و بنویسد دوا
سیم دوا نیز دهد بر سری
نیمشب ار خوانیش از راه دور
حاضرگردد به مثال پری
منعم و درویش به نزدیک او
فرق ندارند درین داوری
از تن بیمارکشد درد را
هرچه بود باطنی و ظاهری
گیرد مردانه گریبان مرگ
وز در مشکو کندش رهبری
بوی مرض را بشناسد ز دور
چون رسد از راه‌، زهی عبقری
چون شنود بستری آواز او
گیرد آرام دل بستری
جمله جوانمردی و آزادگیست
جمله‌خردمندی‌و خوش‌محضری
او را بودند شهان خواستار
روز و شبان با همه خواهشگری
خدمت مردم را کرد اختیار
وآمد از خدمت شاهان بری
چون که به مخلوق خدا گشت یار
لاجرمش کرد خدا یاوری
گشت درین ملک نخستین پزشک
اینت نکونامی و نیک‌اختری
داد خدایش زن والاگهر
دختر و چندین پسر گوهری
یافت ستاینده یکی چون بهار
سومی فرخی وعنصری
*‌

یارا در طب و ادب زیر چرخ
با من و تو کس نکند همسری
من بسزا وصف تو را درخورم
تو بسزا مدح مرا درخوری
این عوض آنکه به محبس مرا
دیدن کردی ز سر غمخوری
رفتی نزدیک زن و بچه‌ام
شفقت کردی و لطف گستری
خواهش بردی بر قومی که بود
حیف تو گر بر رخشان بنگری
داشتی‌ آن‌ یاوه‌ سخنشان به راست
از سر خوش‌قلبی و خوش باوری
گوش نکردند به فریاد تو
بی‌شرفان از خری و از کری
گوش به دانا نکند آنکه هست
غره به نادانی و تن‌پروری
هست متاعش بر اینان کساد
هرکه فزون‌تر بودش مشتری
دشمن دانایند این کافران
دانش باشد برشان کافری
چیست درین شهر گناه بهار
غیر خردمندی و دانشوری‌؟
زبن‌ رو شد حبس‌ به‌ فصلی که بود
موسم گل چیدن و خنیاگری
گر بکشندش نبود بس عجب
زاغ بود دشمن کبک دری
ور نکشندش بود از بیم خلق
عصمت‌ بی‌بی‌ است ز بی‌چادری‌!
خاطر دارای جهاندار هست
پاک چو آیینهٔ اسکندری
لیک نگوید کسش احوال من
اینت بدآموزی و بدگوهری
هر که‌ غم‌ خود خورد و نیست کس
در غم این مملکت مرده‌ری
مرد و زن از گرسنگی در خروش
وین امرا کرده ورم از پری
جملگی‌از خوف‌ خیانات خوبش
کرده رها قاعدهٔ نوکری
حال مرا عرضه نیارند کرد
تابرهانندم ازین مضطری
یکسره خاموش ز خیر عموم
لیک به بدگوایی مردم جری
جود و سخا رفته و مردانگی
جبن و حسد مانده و حیلتگری
بیند اگر کس که سری بیگناه
بر دم تیغ آمده از جابری
ور سخنی عرضه نماید به شاه
بو که رهد در نفس آخری
گر نبود پای زری در میان
دم نزند هیچ ز خیره‌سری
یکسره هم ظالم و هم دادرس
یکسره هم قاضی و هم مفتری
لقمانا! دار ز من یادگار
این سخن تازه و نظم دری
زان که بهار تو شود بیگناه
کشته درین مملکت بربری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳ - انقراض قاجاریه
بدرود گفت دولت قاجاری
مرگ اندر آمد از پس بیماری
فرجام زشت خویش پدید آورد
کندی و کاهلی و سبکساری
وآمد به جای کاهلی و کندی
جلدی و چیره‌دستی و هشیاری
وحشی ددیست پادشهی‌، کاورا
نتوان نگاه‌داشت به عیاری
باریکتر ز موی بسی راز است
زیر کلاهداری و سرداری
آنجا کمال و عقل و هنر باید
آراسته به فره داداری
جودی فراخ دامن و چشمی پر
فکری درست و چهری دیداری
بنهاده کارها همه با قانون
وز قهر و خشم یافته بیزاری
وآن پادشه که باشد خودکامه
باشدش کارکرد به دشواری
خوبی نقیض یکدگرش باید
یک‌جای صدق و جایی مکاری
یک‌جای سادگی و جوانمردی
یک‌جای گربزی و ریاکاری
یک‌جای چشم‌پوشی و بی‌باکی
یک چای بیمناکی و بیداری
در دفع خصم آنچه سزا بیند
بایدش کار بست به ناچاری
لیکن حذر ببایدش از این سه
بخل و دروغگویی و غداری
*
*
آنگه کجا نهد به جهان اقبال
بنیاد بارگاه جهانداری
پیروزیست آلت کار آنگه
آید امید و بیم به معماری
چون گشت کاخ دولت آماده
عشق آید و جوانی و میخواری
تن‌پروری و نخوت از آن خیزد
وز این دول‌، کاهلی و گرانباری
رندان چاپلوس فراز آیند
بنهفته تن به جامهٔ درباری
هریک هوای خاطر خود جسته
یعنی ز شه کنیم هواداری
نگذاشته نماز ولی زی شه
هر دم نماز برده به طراری
چون‌سفلگان‌شوند فزون‌، گردند
فرزانگان و پاکان متواری
دوری‌چو برگذشت بر این حالت
آید زمان ضعف وگرفتاری
شه چون‌زبون وزار شود، خیزند
غوغاییان و مردم بازاری
دیری بنگذردکه فرو ریزد
آن کاخ دیر مانده به ستواری
هنگام ضعف وپیری پیش آید
زان پس زمان مرگ و نگونساری
*‌
*
بنگر یکی به چشم خرد کایدون
بر باد رفت دولت قاجاری
ملکی که دی به زور پدید آمد
امروز ناپدید شد از زاری
حربست‌ زندگانی و اصحابش
خون ‌خورده خوی کرده به خونخواری
خوار و اسیروار زید ناچار
مردی که نیست حربی و پیکاری
کودک بپرور از پی آینده
تا پر شود چو ماه ده و چاری
دولت بود به پرورش فردا
قائم‌، نه فکر پاری و پیراری
کودک چو شد ز مدرسه در محفل
پرسند ازو چه تازه و نو داری‌؟
دولت به جهد و همت پیش آید
پاید سپس به نیکو رفتاری
زین حال نیست چاره به گیتی در
کاین‌ حال‌ سنتی ‌است‌ چنین جاری
هر ملک را که داد بود بنیاد
دیر ایستد چو کوه به ستواری
وان ملک را که ظلم بود بنیان
زود اوفتد به مسکنت و خواری
شاهی به رایگان ندهد کس را
این چرخ سالخوردهٔ زنگاری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴ - نثار به پیشاهنگان
ای قد تو چون سرو جویباری
وی عارض تو چون گل بهاری
ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری
دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزه‌تر از برف کوهساری
رخسار تو مانند خاطر من
تابنده‌تر از ماه ده چهاری
ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری
برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران به‌شادخواری
برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری
زیر لبت‌ اندر، شرنگ‌ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری
زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری
حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری
وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری
ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری
خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده ‌تر از سرو جویباری
وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری
باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی‌، حق چسان گزاری
راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری
زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام‌، زبونی و شرمساری
ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری
وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری
بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری
زنهار نجسته ز خصم‌، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری
آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری
مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری
هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری
دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری
بی‌دین‌، فسرد مردم زمانه
بی ‌دینی را نیست استواری
و آن فلسفه و اصل‌های در وین
علم است نه آئین ملک داری
آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری
وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری
آن بدعت کاورد (‌ارد و یراف‌)
بنشست ز قرآن به سوگواری
رخ‌، گفت بشو باگمیز چون‌مهر
سر بر زند از نیلگوی عماری
فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری
باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری
وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری
با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری
وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری
لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری
تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری
دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری
با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری
عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری
از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری
با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری
بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری
خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری
بزدای ز دین زنگ‌های دیرین
زان پیش که‌ شد روز ملک تاری
با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری
ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری
بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری
در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری
وان‌ شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری
چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری
پس معجزه‌ها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶ - چه داری؟
ای خواجه به جز سیم و زر چه داری‌؟
چون علم نداری دگر چه داری‌؟
زر وگهرت را اگر ستانند
ای خواجهٔ والاگهر چه داری‌؟
از علم شود خاک بی‌هنر زر
بنگر که ز علم و هنر چه داری‌؟
آن قصرتورا علم بوده معمار
در وی‌ تو به جز خواب و خور چه داری‌؟
وان باغ تو را ذوق بوده طراح
خیره تو در آن گام بر چه داری‌؟
این سیم و زرت مرده‌ریگ بابست
از بابت خوبش ای پسر چه داری‌؟
گویی پدرم داشت علم و دانش
از دانش و علم پدر چه داری‌؟
گر زر ز رواج اوفتد بناگاه
تو بهر خورش ماحضر چه داری‌؟
ورکار به فکر و عمل گراید
از فکر و عمل برگ و بر چه داری‌؟
ور از وطن افتی به شهر غربت
سرمایه در آن بوم و بر چه داری‌؟
این‌زرکه به‌دست اندرست زر نیست
زان زر که بود زبر سر چه داری‌؟
زور تن و اقدام و عزم و مردی
ذوق و فن و هوش و فکر چه داری‌؟
امروز توپی میر و کارفرما
فردا که شدی کارگر چه داری‌؟
از صنعت مردم بری تمتع
خود صنعتی‌، ای نامور چه داری‌؟
زان حرفه و پیشه کاید از آن
نفعی ز برای بشر، چه داری‌؟
داری گهر معدنی فراوان
از معدن دانش گهر چه داری‌؟
داری کتب ارزشی مکرر
زان جمله یکی خط ز بر چه داری‌؟
بی‌علم بشر است شاخ بی‌بر
ای شاخهٔ بی‌بر، اثر چه داری‌؟
بی‌ذوق رجل گلبنی است بی‌گل
ای گلبن بی گل ثمر چه داری‌؟
بر فرق تو هست این کلاه زببا
در زیرکلاه آستر چه داری‌؟
وان‌جامه و رخت تو سخت نغز است
بنمای کز آن نغز تر چه داری‌؟
ای خواجه ز علم و هنر گذشتیم
از دین و مروت نگر چه داری‌؟
از جود و سخا یک به یک چه دانی‌؟
وز مهر و وفا سربسر چه داری‌؟
جز حیلت ومکر و دغل چه خواندی
جز نخوت و عجب و بطر چه داری‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۹ - به یکی از روزنامه‌نویسان هتاک
ابلها زان خط که هر روزش به دفتر می کشی
بر سر تقوی و ایمان‌، خط دیگر می کشی
ساغری کز جرعه‌نوشی‌هاش رانی عیب ما
گر به‌چنک آری تواش لاجرعه‌ برسر می کشی
شب به عیب پاک مردان‌، خامه را سر می کنی
روز بر قتل عزیزان‌، پاچه را ور می‌کشی
بر دل کشور نشیند چون خدنگ زهردار
آه‌هایی کز ته دل‌، بهر کشور می‌کشی
نیست گر مام وطن ماچه‌خر از بهرش چرا
تیز چون خر می‌دهی ‌و نعره‌چون خر می کشی
گاه ترک وگاه آلمان گاه روس و انگلیس
مادر بیچاره را زین در به آن در می کشی
مادر خود را تو خود بردی به آغوش حریف
از چه مادرقحبه آه از بهر مادر می کشی
می کنی بیچاره مادر را به چندین جا عروس
وز تعصب‌، تیغ بر روی برادر می کشی
می‌ستانی محرمانه‌، پول از بیگانگان
پس به روی آشنا، از کینه خنجر می کشی
هیچ می‌دانی چرا بیگانگان بر روی تو
خوب می‌خندند؟ زبرا بار بهتر می کشی
زانکه با لاقیدی و بی‌آبروبی‌، روز و شب
فحش و بهتان می‌پرانی‌، جر و منجر می کشی
گر هنرمندی به اصلاحات بردارد قدم
پاچه‌اش‌ چسبیده‌،‌خونش را به ساغر می کشی
ور سخندانی سخن گوید به اصلاح وطن
با دوصد دشنام از آن بدبخت کیفر می کشی
ور به او چیزی نچسبید از جنایات عموم
زیر دشنام می و افیونش اندر می کشی
کیست آن میخواره و افیونی صافی‌ضمیر
تا ترا گوید که‌ ای خر! خیزه عرعر می کشی
من اگر می می‌خورم تو چیز دیگر می‌خوری
ور من افیون می کشم‌ تو چیز دیگر می کشی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۱ - غائلهٔ گیلان
شد به اقبال شهنشه ختم کار جنگلی
جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی
دولت دزدان جنگل سخت مستعجل فتاد
دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی
هرچه ابر انبوه باشد زود گردد منتشر
هرچه خور پوشیده ماند زود گردد منجلی
بهر یغمای ولایت خواب‌ها دیدند ژرف
آن‌ یکی طهماسب‌ شه شد آن دگر نادرقلی
پاس ملت را میان بستند و شد باری ز سیم
کیسهٔ ملت تهی صندوق آنان ممتلی
هرکرا بر تن قبا دیدند کندند آن قبا
هرکرا در بر حلی دیدند بردند آن حلی
از در دین و وطن کردند با اهل وطن
آنچه بوسفیانیان کردند با آل علی
دعوت اسلامشان شد غارت اسلامیان
دعوت حقی که یارد دید با این باطلی
دین‌پژوهی را نباشد نسبتی با رهزنی
رهنوردی را نیاید راست دعوی با شلی
راست ناید ملکداری هیچگه با خودسری
برنتابد دادخواهی هیچگه با جاهلی
بهر تاراج و فنای قوم بنمودند سخت
گه به لشکر عارضی گه درولایت عاملی
سارق و قاتل ز هرسو گرد شد برگردشان
زبن قبل انبوه شد جیشی بدان مستکملی
از خیالی بود یکسر جنگشان و صلحشان
جنگشان از تیره‌ رایی صلحشان از فاعلی
هدیه‌ها دادند و رشوت‌ها به طماعان ری
تا برآشوبند مردم را به صد حیلت‌، ولی
زودتر ز اندیشهٔ این روزگار آشفتگان
روزگار آشفت بر نابخردان جنگلی
اینک اندر بنگه آنان به‌نام شهریار
خطبه خواند خاطب لشکر به آوای جلی
مملکت چون یار گردد با وزیری هوشمند
زود برخیزد ز کشور راه و رسم کاهلی
کارها یکرویه گردد ملکت ایمن شود
عدل و داد آید به جای جادویی و تنبلی
منت ایزد را که با فر شهنشه یار گشت
پاک دستوری بدین دانایی و روشندلی
صاحب اعظم وثوق دولت عالی حسن
مشتهر در مقبلی‌، ضرب‌المثل در عاقلی
ای مهین صدر معظم ای که بی‌روی تو بود
مسند فرمانگزاری غرقه اندر مهملی
منکران پار اکنون مومنان حضرتند
قابلیت زود پیدا گردد از ناقابلی
میز والاتر ز شخصی بی‌خرد بر پشت میز
صندلی بهتر ز مردی بی‌هنر بر صندلی
تا تو گشتی بوستان‌ پیرای این کشور، نماند
هر غرابی را درین گلبن مجال بلبلی
خاطر ملت شد از فکر متینت مطمئن
صفحهٔ کشور شد از رای رزینت صیقلی
یا ز دانش مرد جوید نام یا ز اقبال و بخت
نامور صدرا تو هم دانشوری هم مقبلی
نیکخواه ملک را در جام‌، شیرین شربتی
بدسگال ملک را در کام ناخوش حنظلی
مر سیاست را به‌صدر اندر وزیری سائسی
مر حماست را به ملک اندر امیری پر دلی
داهی شرقی ولیکن در درایت غربیئی
مرد امروزی ولیکن آیت مستقبلی
چون به کارنظم بنشینی حکیم طوسیئی
چون به گاه نطق برخیزی خطیب وائلی
چون که در مجلس گرایی زیب‌ بخش مجلسی
چون که در محفل نشینی آفتاب محفلی
دور گیتی کرد کامل شهرت بوذرجمهر
تو به عهد خویشتن بوذرجمهر کاملی
این وزیران معظم وین گرامی خواجگان
عاقلند اما تو ای دستور اعظم اعقلی
کید بدخواهان نگیرد در تو آری چون کند
با فر سیروس کید جادوان بابلی
تو مرا خواهی که اندر نظم شخص اولم
من تو را خواهم که اندر عقل شخص اولی
از کلام پارسی گویان درخشد شعر من
همچنان کز شعر تازی شعرهای جاهلی
شوق مدح و آفرینت بر شکسته طبع من
کرد آسان این قصیدت را به چندین مشکلی
تا جدا باشد به مسلک بلشویک از منشویک
تا دو تا باشد به مذهب شافعی از حنبلی
نخل احباب تو را کامل شود بارآوری
کشت اعداء تو را حاصل شود بی‌حاصلی
اندرین دولت بپایی سالیان واری به‌جای
عفو در کار عدو و انصاف درکار ولی
دیر مانی دیر تا این ملک را از دست و پای
غل محنت برگشایی‌، بند ذلت بگسلی