عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۶
در بیان فیض بخشی آن سر حلقۀ راستین و اسرار شکافتن آستین و مراتب پرده از اسرار برداشتن و نکتۀ توحید را از راه مکاشفات، معلوم عروس خود داشتن که بر مصداق: اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری ما را تا ابد زندگی و دوام و دولت و پایندگیست:
هیچ میدانی تو ای صاحب یقین
چیست اینجا سر خرق آستین؟
آستین وهم او را، خرق کرد
حق و باطل را، بر او، فرق کرد
التیام از خرق او، وزخرقهاست
فرقها از فرق او تا فرقهاست
یعنی آگه شو که ما پاینده‌ایم
تا ابد ما تازه‌ایم و زنده‌ایم
فارغ آمد ذات ما ز افسردگی
نیست ما را، کهنگی و مردگی
ناجی آنکو، راه ما را سالک‌ست
غیر ما هر چیز بینی، هالک‌ست
عار داریم از حیات مستعار
کشته گشتن هست ما را اعتبار
هم فنا را هم بقا را، رونقیم
فانی اندر حق و باقی در حقیم
گر بصورت جان بجانان میدهیم
هم بمعنی مرده را جان میدهیم
گر بصورت غایب از هر ناظریم
لیک در معنی بهر جا حاضریم
متصل با بحر و خارج چون حباب
دوست را هستیم در تحت قباب
عارف ما نیست جز او، هیچکس
همچنین ما عارف اوییم و بس
آن ودیعت کز حسین بددر دلش
و آنچه محفوظ از ولی کاملش
با عروس خویش گفت او شمه‌یی
خواند اندر گوش او، شرذمه‌یی
فیض یابی، فیض بخشیدن گرفت
وقت را دید و درخشیدن گرفت
یک جهت شد از پی طی جهات
آستین افشان به یکسر ممکنات
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۷
در بیان اینکه طالبان راه و عاشقان لقاءاللّه را، از خلع تعینات و قلع تعلقات که هر یک مقصد را، سد راهند و حجابی همت کاه گریزی نیست چه عارف را حذر از آفات و موحد را، اسقاط اضافات واجبند لله در قائله:
چو ممکن گرد هستی برنشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
و اشارت به آن موحد بی نیاز و مجاهد، خانه برانداز که گرد تعلقات را به باران مجاهده فرو نشانید و نقود تعینات را بهوای مشاهده بر فشانید و شرذمه‌یی از حالات جناب علی اکبر سلام اللّه علیه، که در مرتبه‌ی والاترین تعینات و در منزله‌ی بالاترین تعلقات بود، گوید:
بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه
از تعلق گردی آید سد راه
پیش مطلب، سد بابی می‌شود
چهر مقصد را، حجابی می‌شود
ساقی ای منظور جان افروز من
ای تو آن پیر تعلق سوز من
در ده آن صهبای جان پرورد را
خوش به آبی بر نشان، این گرد را
تا که ذکر شاه جانبازان کنم
روی در، با خانه پردازان کنم
آن برتبت، موجد لوح و قلم
و آن بجانبازی، ز جانبازان علم
بر هدف، تیر مراد خود نشاند
گرد هستی را، بکلی برفشاند
کرد ایثار آنچه گرد، آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلق، پرده‌یی دیگر نماند
سد راهی؛ جز علی اکبر نماند
اجتهادی داشت از اندازه بیش
کان یکی را نیز بردارد ز پیش
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را، سوخته
ماه رویش، کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل، زره
نرگسش سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ تری
آمد وافتاد از ره، باشتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
هر یک از احباب سرخوش در قصور
وز طرب پیچان، سر زلفین حور
گامزن، در سایه‌ی طوبی همه
جامزن، با یار کروبی همه
قاسم و عبداللّه و عباس و عون
آستین افشان ز رفعت؛ برد و کون
از سپهرم، غایت دلتنگی‌ست
کاسب اکبر را چه وقت لنگی‌ست
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زود تر
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۸
در بیان جواب دادن آن ولی اکبر با توجهات و تفقدات مر نوردیده‌ی خود، علی اکبر را برمصداق اینکه، بهرچه از دوست و امانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان» بر مذاق اهل عرفان گوید:
در جواب ار تنک شکر قند ریخت
شکر از لب های شکر خند ریخت
گفت: کای فرزند مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
کرده‌یی از حق؛ تجلی ای پسر
زین تجلی، فتنه‌ها داری بسر
راست بهر فتنه، قامت کرده‌یی
وه کزین قامت، قیامت کرده‌یی
نرگست بالاله در طنازیست
سنبلت با ارغوان در بازیست
از رخت مست غرورم می‌کنی
از مراد خویش دورم می‌کنی
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که در یک دل نمی‌گنجد دو دوست
بیش ازین بابا! دلم را خون مکن
زاده‌ی لیلی؛ مرا مجنون مکن
پشت پا، بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل؛ سنگ بر بالم مزن
خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز
همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود، پریشانم مساز
حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت، سد مشو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن؛ مما تحبون گوید او
نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری، بهر نثار
هرچه غیر از اوست، سد راه من
آن بت ست و غیرت من، بت شکن
جان رهین و دل اسیر چهر تست
مانع راه محبت، مهر تست
آن حجاب از پیش چون دورافکنی
من تو هستم در حقیقت، تو منی
چون ترا او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او، رو، نما
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۹
در بیان مرخص نمودن جناب علی اکبر سلام اللّه علیه را، و امر به تمکین و تسلیم فرمودن، گوید:
خوش نباشد از تو شمشیر آختن
بلکه خوش باشد سپر انداختن
مهر پیش آور، رها کن قهر را
طاقت قهر تو نبود دهر را
بر فنایش گر بیفشاری قدم
از وجودش اندر آری در عدم
مژه داری، احتیاج تیر نیست
پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟
گرچه قصد بستن جزو وکلت
تار مویی بس بود ز آن کاکلت
ور سر صید سپیدست و سیاه
آن ترا کافی بیک تیر نگاه
تیر مهری بر دل دشمن بزن
تیر قهری گر بود، بر من بزن
از فنا مقصود ما عین بقاست
میل آن رخسار و شوق آن لقاست
شوق این غم از پی آن شادی‌ست
این خرابی بهر آن آبادی‌ست
من در این شر و فساد ای با فلاح
آمدستم از پی خیر و صلاح
ثابت‌ست اندر وجودم یک قدم
همچنین دیگر قدم اندر عدم
در شهودم دستی و دستی به غیب
در یقینم دستی و دستی به ریب
رویی اندر موت و رویی در حیات
رویی اندر ذات و رویی در صفات
دستی اندر احتیاج و در غنا
دست دیگر در بقا و در فنا
دستی اندر یأس و دستی در امید
دستی اندر ترس و دستی در نوید
دستی اندر قبض و بسط و عزم و فسخ
دستی اندر قهر و لطف و طرح و نسخ
دستی اندر ارض و دستی در سما
دستی اندر نشو و دستی در نما
دستی اندر لیل و دستی در نهار
در خزان دستی و دستی در بهار
مرمرا اندر امور از نفع و ضر
نیست شغلی مانع شغل دگر
نیستم محتاج و بالذاتم غنی
هست فرع احتیاج این دشمنی
دشمنی باشد مرا با جهلشان
کز چه رو کرد اینچنین نااهلشان
قتل آن دشمن به تیغ دیگرست
دفع تیغ آن، به دیگر اسپرست
رو سپر می‌باش و شمشیری مکن
در نبرد روبهان شیری مکن
بازویت را، رنجه گشتن شرط نیست
با قضا هم پنجه گشتن شرط نیست
بوسه زن بر حنجر خنجر کشان
تیر کآید، گیر و در پهلو نشان
پس برفت آن غیرت خورشید و ماه
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه
باز می‌کرد از ثریا تاثری
هر سر پیکان، بروی او، دری
مست گشت از ضربت تیغ و سنان
بیخودیها کرد و داد از کف عنان
عشق آمد، عشق ازو پا مال شد
آن نصیحت گو، لسانش لال شد
وقت آن شد کز حقیقت دم زند
شعله بر جان بنی آدم زند
پرده از روی مراتب؛ واکند
جمله‌ی عشاق را؛ رسوا کند
باز عقل آمد، زبانش را گرفت
پیر میخواران، عنانش را گرفت
رو بدریا کرد دیگر آب جو
زی پدر شد آب گوی و آب جو
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۰
در بیان اینکه چون تمیز خاصیت شراب، سر از گریبان خاطر جمشید بر زد و خیال تدارک عشرت، از منبت ضمیرش سر زد نخستین جامی تعبیه ساخت و خطوط هفتگانه‌ی آن را با اسامی هفت گانه پرداخت و ساقی دانایی اختیار نموده و بنای سقایت او را، قانونی نهاد، منوط بر حکمت و بآن قانون رسم سرخوشی ووضع می‌کشی را دایر و سایر می‌داشت:
مستی دهد زیارت خاک جم ای عجب
گویی هنوز، زیر لحد جام می‌کشد
و اشاره به حدیث ان لله تعالی شراباً لاولیائه؛ اذاشربوا طربوا و اذاطربواطلبوا و اذا طلبوا وجدواواذا وجدواطابواواذاطابوا ذابوا و اذا اذابوا خلصوا و اذا خلصوا و صلوا و اذا و صلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بینهم و بین حبیبهم و راجع بشرح احوال حضرت علی اکبر و مراجعت آنجناب بخدمت باب بر سبیل تمثیل گوید:
وقتی از داننده‌یی کردم سؤال
که مرا آگه کن ای دانای حال
با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه میگویند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب
خود همی دید اینکه طفلان از عطش
هر یکی در گوشه‌یی بنموده غش
تیغ زیر دست و زیر پا، عقاب
موجزن شطش به پیش رو، ز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش رادر شط درافکندن چو بط
گر درین رازیست ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا برخیل درد آشام زد
هفت خط آنجا مرا ترتیب داد
هر یکی را گونه گون نامی نهاد
پس نمود از روی حکمت، اختیار
ساقی داننده‌یی کامل عیار
در کفش معیار وجد و ابتهاج
باده خواران را شناسای مزاج
مجلسی آراست مانند بهشت
وندرو ترتیب و قانونی بهشت
جمع در او، کهتر و مهتر همه
برخط ساقی نهاده، سر همه
جام را چون ساقی آوردی بدور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچکس را جای طعن و دق نبود
از خط او سرکشیدن، حق نبود
آری از قسمت نمی‌باید گریخت
عین الطاف‌ست ساقی هرچه ریخت
ور یکی را حال دیگرگون شدی
اختلاف اندر مزاج افزون شدی
جستی از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودی انصراف
ور یکی ز آنان، معربدخوشدی
از سر مستی، پریشان گوشدی
از طریق عقل، هشتی پا برون
همرهی کردی ز مستی با جنون
لاجرم صد گونه شرم و انفعال
ساقی آن بزم را گشتی، وبال
جمله را بودی از آن دارالامان
تا بسر منزل رسانیدن، ضمان
کس نیاوردی بر آوردن نفس
دست آنجا دست ساقی بود و بس
لاجرم فعال های ما یرید
لحظه‌یی غافل نمانند از مرید
همت خود، بدرقه راهش کنند
خطره‌یی گررفت، آگاهش کنند
کند اگر ماند، به تدبیرش شوند
تند اگر راند، عنانگیرش شوند
ساقی بزم حقیقت بین، تو باز
کی کم ست از ساقی بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان، از عطش افسرده‌ام
می ندانم زنده‌ام یا مرده‌ام!
این عطش رمزست و عارف، واقف‌ست
سر حق‌ست این وعشقش کاشف‌ست
دید شاه دین که سلطان هدی‌ست:
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را، بنای سرکشی‌ست
آب و خاکش را هوای آتشی‌ست
شورش صهبای عشقش، در سرست
مستیش از دیگران افزونترست
اینک از مجلس جدایی می‌کند
فاش دعوی خدایی می‌کند
مغز بر خود می‌شکافد، پوست را
فاش می‌سازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تانیارد سر حق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند ودهانش دوختند
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۲
در بیان عنان گیری خاتون سراپرده‌ی عظمت و کبریایی حضرت زینب خاتون، سلام اللّه علیها، که آن یکه تاز میدان هویت را، خاتمه‌ی متعلقات بود و شرذمه‌یی از مراتب و مقامات آن ناموس ربانی و عصمت یزدانی که در عالم تحمل بار محنت، کامل بود و ودیعت مطلقه را واسطه و حامل، بر مذاق عارفان گوید:
خواهرش بر سینه و بر سرزنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان
کای سوار سر گران کم کن شتاب
جان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه‌ی چشمی به آنسو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین
باز دل بر عقل می‌گیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
میدراند پرده، اهل راز را
میزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامه‌ی جان می‌برد
صبر و طاقت را گریبان می درد
هر زمان هنگامه‌یی سر می‌کند
گر کنم منعش، فزونتر می‌کند
اندرین مطلب، عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
می‌کند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا بچند؟
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم
مدعی گو کم کن این افسانه را
پندبی حاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتن‌ست
کار دیوانه، پریشان گفتن‌ست
خشت بر دریا زدن بی حاصل‌ست
مشت بر سندان، نه کار عاقل‌ست
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب ست با دیوانگان
همرهی به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم اصل و فرع را
همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن
غیرتی باید بمقصد ره نورد
خانه پرداز جهان، چه زن چه مرد
شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر چه کلاه
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۳
در بیان تعرض آن شهسوار میدان حقیقت از جهان تجرد بعالم تقید و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گوید:
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق‌ست این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا این راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچاو گفت راز
شه بگوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظه‌یی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه می‌گو‌ید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه ازاده‌ایم
لب به یک پستان غم بنهاده‌ایم
تربیت بوده‌ست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۴
در بیان استفتاح آن سید عالی مقدار از توجهات باطن آن سید بزرگوار و بیتابی از تجلیات معنوی آن حضرت وغش کردن بر مذاق اهل توحید گوید:
خودنمایی کن که طاقت طاق شد
جان، تجلی تو را مشتاق شد
حالتی زین به، برای سیر نیست
خودنمایی کن در اینجا غیر نست
شرحی ای صدر جهان این سینه را
عکسی ای دارای حسن، آیینه را
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۵
در بیان تجلی کردن جمال بیمثال حسینی از روی معنی در آینه‌ی وجود زینب خاتون سلام اللّه علیه و علیها از راه شهود بطور اجمال گوید:
قابل اسرار دید آن سینه را
مستعد جلوه، آن آیینه را
ملک هستی منهدم یکباره کرد
پرده‌ی پندار او را پاره کرد
معنی اندر لوح صورت، نقش بست
آنچه از جان خاست اندر دل نشست
خیمه زد در ملک جانش شاه غیب
شسته شد ز آب یقینش زنگ ریب
معنی خود را بچشم خویش دید
صورت آینده راه از پیش دید
آفتابی کرد در زینب ظهور
ذره‌یی ز آن، آتش وادی طور
شد عیان در طور جانش رایتی
خر موسی صعقا، ز آن آیتی
عین زینب دید زینب را بعین
بلکه با عین حسین عین حسین
طلعت جان را به چشم جسم دید
در سراپای مسمی اسم دید
غیب بین گردید با چشم شهود
خواند بر لوح وفا، نقش عهود
دید تابی در خود و بیتاب شد
دیده‌ی خورشید بین پر آب شد
صورت حالش پریشانی گرفت
دست بیتابی به پیشانی گرفت
خواست تابر خرمن جنس زنان
آتش اندازد «انا الاعلی» زنان
دید شه لب را بدندان می‌گزد
کز تو اینجا پرده داری می‌سزد
رخ ز بیتابی، نمی‌تابی چرا؟
در حضور دوست، بیتابی چرا؟
کرد خود داری ولی تابش نبود
ظرفیت در خورد آن آبش نبود
از تجلی‌های آن سرو سهی
خواست تا زینب کند قالب تهی
سایه سان بر پای آن پاک اوفتاد
صیحه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب ای شهسوار حق پرست
پای خالی کن که زینب شد ز دست
شد پیاده، بر زمین زانو نهاد
بر سر زانو سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانید و نشست
دست بر دل زد، دل آوردش بدست
گفتگو کردند با هم متصل
این به آن و آن به این، از راه دل
دیگر اینجا گفتگو را راه نیست
پرده افکندند و کس را راه نیست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۶
در بیان توصیه‌ی آن مقتدای انام و سید و سرور خاص و عام، خواهر خود را از تیمار بیمار خود، اعنی گرامی فرزند و والاامام السید السجاد، زین العابدین(ع) و تفویض بعضی ودایع که بآن حضرت برساند:
باز دل را نوبت بیماری ست
ای پرستاران زمان یاری‌ست
جستجویی از گرفتاران کنید
پرسشی از حال بیماران کنید
«عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
پای تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذکر یارب یارب ست
رنگش از صفرای سودا، زرد شد
پای تا سر مبتلای درد شد
چشم بیماران که تان، فرهماست
اندر اینجا روی صحبت با شماست
هرکه را اینجا دلی بیمار هست
با خبر ز آن ناله‌های زار هست
می‌دهد یاد از زمانی، کآن امام
سرور دین، مقتدای خاص و عام
خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشک بر رویش فشاند
گفت ای خواهر چو برگشتی ز راه
هست بیماری مرا در خیمه گاه
جان بقربان تن بیمار او
دل فدای ناله‌های زار او
بسته‌ی بند غمش، جسم نزار
بسته‌ی بند ولایش، صد هزار
در دل شب گر ز دل آهی کند
ناله‌یی گر در سحرگاهی کند
آن مؤسس، این مقرنس طاق راست
ز آن مروج، انفس و آفاق راست
جانفشانی را فتاده محتضر
جان ستانی را ستاده منتظر
پرسشی کن حال بیمار مرا
جستجویی کن، گرفتار مرا
ز آستین اشکش ز چشمان پاک کن
دور از آن رخساره گرد و خاک کن
با تفقد بر گشابند دلش
عقده‌یی گر هست در دل، بگسلش
گر بود بیهوش، باز آرش بهوش
در وحدت اندر آویزش بگوش
آنچه از لوح ضمیرت جلوه کرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد
هرچه نقش صفحه‌ی خاطر مراست
و آنچه ثبت سینه‌ی عاطر مراست
جمله را بر سینه‌اش، افشانده‌ام
از الف تا یا، بگوشش خوانده‌ام
این ودیعت را پس از من حامل اوست
بعد من در راه وحدت، کامل اوست
اتحاد ماندارد حد و حصر
او حسین عهد و من سجاد عصر
من کیم؟ خورشید، او کی؟ آفتاب
در میان بیماری او شد حجاب
واسطه اندر میان ما، تویی
بزم وحدت را نمی‌گنجد دویی
عین هم هستیم مابی کم و کاست
در حقیقت واسطه هم عین ماست
قطب باید، گردش افلاک را
محوری باید سکون خاک را
چشم بر میدان گمار ای هوشمند
چون من افتادم، تو او را کن بلند
کن خبر آن محیی اموات را
ده قیام آن قائم بالذات را
پس وداع خواهر غمدیده کرد
شد روان و خون روان از دیده کرد
ذوالجناح عشقش اندر زیر ران
در روش، گامی بدل گامی بجان
گر بظاهر، گامزن در فرش بود
لیک در باطن، روان در عرش بود
در زمین ار چند بودی، ره نورد
لیک سرمه چشم کروبیش کرد
داد جولان و سخن کوتاه شد
دوست را، وارد بقربانگاه شد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۷
در بیان تجلی آن ولی اکبر به قابلیت و استعداد فرزند دلبند خود علی اصغر و با دست مبارکش به میدان بردن و بدرجه‌ی رفیعه‌ی شهادت رسانیدن و مختصری از مراتب و شئونات آن امام زاده‌ی بزرگوار علیه السلام:
بازم اندر مهد دل طفل جنون
دست از قنداقه می‌آرد برون
مادر طبع مرا از روی ذوق
خوش درآرد شیر، در پستان شوق
جمله اطفال قلوب از انبساط
وقت شد کآیند بیرون از قماط
عشرتی از آن هوای نو کنند
از طرب، نشو و نمای نو کنند
واگذارند امهات طبع را
باز آباء کرام سبع را
باز وقت کیسه پردازی بود
ای حریف این آخرین بازی بود
شش جهت در نرد عشق آن پری
می‌کند با مهره‌ی دل، ششدری
همتی می‌دارم از ساقی مراد
وز در میخانه می‌جویم گشاد
همچنین از کعبتین عشق داو
تا درین بازی نمایم کنجکاو
بازیی تا اندرین دفتر کنم
شرح شاه پاکبازان، سر کنم
لاجرم چون آن حریف پاک باز
در قمار عاشقی شد پاکباز
شد برون با کیسه‌ی پرداخته
مایه‌یی از جزو و از کل باخته
رقص رقصان، از نشاط باختن
منبسط، از کیسه را پرداختن
انقباضی دید در خود اندکی
در دل حق الیقین آمد شکی
کاین کسالت بعد حالت از چه زاد
حالت کل را کسالت از چه زاد؟
پس ز روی پاکبازی، جهد کرد
تا فشاند هست اگر در کیسه گرد
چون فشاند آن پاکبازان را، امیر
گوهری افتاد در دستش، صغیر
درة التاج گرامی گوهران
آن سبک در وزن و در قیمت گران
ارفع المقدار من کل الرفیع
الشفیع بن الشفیع بن الشفیع
گرمی آتش، هوای خاک ازو
آب کار انجم و افلاک ازو
کودکی در دامن مهرش بخواب
سه ولد با چارمام و هفت باب
مایه‌ی ایجاد، کز پر مایگی
کرده مهرش، طفل دین را دایگی
وه چه طفلی! ممکنات او راطفیل
دست یکسر کاینات او را به ذیل
گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زیر دامان ولایش، اولیا
شمه‌یی، خلد از رخ زیبنده‌اش
آیتی، کوثر ز شکر خنده‌اش
اشرف اولاد آدم را، پسر
لیکن اندر رتبه آدم را پدر
از علی اکبر بصورت اصغرست
لیک در معنی علی اکبرست
ظاهراً از تشنگی بیتاب بود
باطناً سر چشمه‌ی هر آب بود
یافت کاندر بزم آن سلطان ناز
نیست لایق تر ازین گوهر، نیاز
خوش ره آوردی بداندر وقت برد
بر سر دستش به پیش شاه برد
کای شه این گوهر به استسقای تست
خواهش آبش ز خاک پای تست
لطف بر این گوهر نایاب کن
از قبول حضرتش سیراب کن
این گهر از جزع های تابناک
ای بسا گوهر فروریزد به خاک
این گهر از اشک‌های پر ز خون
می‌کند الماس ها را، لعلگون
آبی ای لب تشنه باز آری بجو
بو که آب رفته باز آری بجو
شرط این آبت، بزاری جستن‌ست
ورنداری، دست از وی شستن‌ست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۸
در بیان وارد شدن آن سر حلقه‌ی مستان و مقتدای حق پرستان از راه مجاهده بعالم مشاهده و از دروازه‌ی فناء فی الله در شهرستان بقاء بالله بمصداق: العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة، و شرح شرفیابی زعفرجنی به قصد یاری و عزم جانسپاری، خدمت آن بزرگوار و با حالت محرومی مراجعت کردن:
ساقی ای قربان چشم مست تو
چند چشم میکشان بر دست تو؟
درفکن ز آن آب عشرت را به جام
بیش ازین مپسند ما را تشنه کام
تا کی آخر راز مادر پرده، در؟
ساغری ده ز آن شراب پرده در
تابرآرند این گدایان سلوک
پای کوبان نعره‌ی «این الملوک»
خاک بر فرق تن خاکی کنند
جای در آتش ز بیباکی کنند
دست بر شیدائی از مستی زنند
پا ز مستی بر سر هستی زنند
ذکر حال عاشقان حق کنند
پرده‌ی اهل حقیقت شق کنند
در میان ذکری ز عشاق آورند
شرح عشاق اندر اوراق آورند
خاصه شرح حال شاهنشاه عشق
مقتدای شرع و خضر راه عشق
تا بدانند آن امام خوش خصال
پاچسان هشت اندر آن دارالوصال
چیست آن دار الوصال ای مرد راه؟
ساحت میدان و طرف قتلگاه
وه چه داری؟ درد و غم کالای او
نیزه و خنجر، نعم والای او
در شرابش خون دلها ریخته
در طعامش، زهرها آمیخته
او، فتاده غرق خون بالای هم
کشتگان راه او، در هر قدم
پیش او جسم جوانان، ریز ریز
از سنان و خنجر و شمشیر تیز
پشت سر، بر سینه و بر سر زنان
بی پدر طفلان و بی شوهر زنان
دشمنان، گرم شرار افروختن
خیمه گاهش، مستعد سوختن
چشم سوی رزمگاه از یک طرف
سوی بیمارش نگاه از یک طرف
انقلاب و محنت و تاب و طپش
التهاب و زحمت و جوع و عطش
با بلاهایی که بودش نو به نو
همچنانش رخش همت گرم رو
نه از آن هنگامه‌های دردناک
لاابالی حالتش را هیچ باک
نه از آن جوش و خروش و رنج و درد
کبریایی دامنش را هیچ گرد
چون گلش تن هرچه گشتی ریشتر
غنچه‌اش را بد تبسم بیشتر
گشته هر تیغی بسویش رهسپر
باز کرده سینه را، کاینک سپر
رفته هر تیری سویش، دامن کشان
برگشوده دیده را کاینک، نشان
چشم بر دیدار و گوشش بر ندا
تا کند جان را فدا جانش فدا
همتش، اثنیتی، بر داشته
غیرتش، غیریتی نگذاشته
جان فشان، شمع رخ جانانه را
بسته ره آمد شدن، پروانه را
نی ز اکبر نه ز اصغر یاد او
جمله محو خاطر آزاد او
سر خوش از اتمام و انجام عهود
شاهد غیبش هم آغوش شهود
گشته خوش باوصل جانان اندکی
کز تجری حلقه زد بر در یکی
از برای جانفشانی نزد شاه
ز عفر جنی فرا آمد ز راه
جنئی جنت بجانش، ضم شده
همتش، رشک بنی آدم شده
جنئی در خاک و ذکرش در فلک
غیرتش، سوزنده‌ی جان ملک
با سپاه خود درآمد صف زنان
شاه را همچون سعادت، در عنان
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۹
در بیان آن عارف ربانی که از راه مراقبه با زعفرش ملاقات افتاد و از در مکاشفه مصاحبتش دست داد و قصه کردن زعفر سبب محرومی خود را از جانفشانی در رکاب سعادت انتساب آن حضرت بر سبیل اجمال گوید:
عارفی گوید شبی از روی حال
داشتم بازعفر از غیرت سؤال
کز چه اول رخش همت پیش راند
و آخر از مقصد، چرا محروم ماند؟
راحتی، در خلد پر زیور نکرد
بر لب کوثر گلویی، تر نکرد
گامزن در سایه‌ی طوبی نشد
همنشین، جنی به کروبی نشد
راست گویند اینکه جسم ناریند
بی نصیب از فیض لطف باریند
با خداجویان نبد همدردیش
یا که آگاهی نبود از مردیش؟
تا سحر چشمم ازین سودا نخفت
دل بغیر از شنعت زعفر نگفت
بعد ازین سهرم چه پیش آمد سحر
شد بیابانی به پیشم جلوه گر
جلوه گر شد در برم شخصی عجیب
با تنی پر هول و با شکلی مهیب
بر سر خاکی که در آن جای داشت
بر سر انگشت، نقشی می نگاشت
بعد از آن، آن نقش را از روی خاک
با سرشک دیدگان می کرد پاک
پیش رفتم تا که بشناسم که کیست
همچنین آن نقش را بینم که چیست
چون بدیدم بود آن نام حسین
سرور دین، پادشاه نشأتین
چشم بر من برگشود آن نیک نام
کرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده، گفتم، کیستی
که تو از این جنس مردم نیستی؟
گفت دانم من که شب تا صبحگاه
با منت بود اعتراض ای مرد راه
زعفرم من کز سرشب تا سحر
بود با من اعتراضت ای پدر
با تو گویم حال خود را، شمه‌یی
تا که یابی آگهی، شرذمه‌یی
بهر جانبازی آن شاه ازولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزدیک شاه
محشری بد، هر طرف کردم نگاه
جمع، یکسر انبیا و اولیا
اصفیا و ازکیا و اتقیا
روح پاکان، خاک غم بر سر همه
تیغ بر دست و کفن در بر همه
جان ز یکسو جمله‌ی خاصان عرش
زیر سم ذوالجناحش، کرده فرش
تن، ز یک جا جمله‌ی نیکان خاک
بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک
جسته پیشی، خاکیان ز افلاکیان
همچنین افلاکیان از خاکیان
پای تا سر، از جماد و از نبات
در سراپای حسینی، محوومات
جرئت من، جمله صف‌ها را شکافت
یک سر مو روز مقصد برنتافت
از تجری من و آن همرهان
جمله را انگشت حیرت بر دهان
تا رسیدم با کمال جد و جهد
بر رکاب پاک آن سلطان عهد
مظهری دیدم از آب و گل، جدا
از هوی خالی و لبریز از خدا
کرده خوش خوش، تکیه بر فرخ لوا
رو، بر او، پوشیده چشم از ماسوا
دست بر دامان فرد ذوالمنش
دست یکسر ماسوا بر دامنش
بسته لبهای حقیقت گوی او
او سوی حق روی و آنان، سوی او
محوومات حق، همه در ذات او
جمله‌ی ذرات محو و مات او
گفتم ای سرخیل مستان، السلام
مقتدای حق پرستان، السلام
از سلامم، دیدگان را باز کرد
زیر لب، آهسته‌ام آواز کرد
گفت ای دلداده، بر گو کیستی؟
اندرین جا، از برای چیستی؟
گفتم ای سالار دین، زعفر منم
آنکه در پای تو بازد سر، منم
آمدستم تا ترا یاری کنم
خون درین دشت بلا، جاری کنم
با تبسم لعل شیرین کرد باز
گفت ای سرخوش ز صهبای مجاز
چون نباشد پیر عشقت، راهبر
کی ز حال عاشقان یابی خبر؟
خود تو پنداری درین دشت بلا
مانده‌ام در چنگ دشمن، مبتلا؟!
عاجزی از خانمان آواره‌ام
نیست بهر دفع دشمن، چاره‌ام؟!
در سر عاشق، هوای دیگرست
خاطر مردم بجای دیگرست
نیست جز او، دررگ و در پوستم
بی خبر از دشمن وازدوستم
من ندانم دوست کی، دشمن کدام
ای عجب، این را چه اسم، آن را چه نام؟!
اینک آن سر خیل خوبان بی حجاب
بود با من در سؤال ودر جواب
با هم اندر پرده، رازی داشتیم
گفتگوهای درازی داشتیم
هیچکس از راز ما، آگه نبود
در میان، روح الامین را ره نبود
چشم ازو پوشیده، کردم بر تو باز
از حقیقت، رخت بستم بر مجاز
خود تو دیگر از کجا پیدا شدی
پرده‌ی چشم من شیدا شدی؟
این بگفت و دیدگان بر هم نهاد
عجزها کردم، جوابم را نداد
رجعت من، ز آن رکاب ای محتشم
یک جو، از سعی شهیدان نیست کم
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۴۰
در بیان خطابه‌ی آن امام مهربان و موعظت مخالفان با حقیقت، گو زبان، از راه رحمت و از در شفقت و هدایت بر سبیل اجمال گوید:
مطرب ای مجموعه‌ی فصل الخطاب
باغ وحدت را، لب لعل تو آب
ای نوایت داده با قدسی نفس
مرغ جان را، جای در خاکی قفس
گوش خاصان، مستمع بر ساز تو
جان پاکان، گوش بر آواز تو
عارفان حق شنو را، چون سروش
نغمه‌ی وحدت، رسانیده بگوش
ای زده با آن نوای دلپسند
همچو نی مان، آتش اندر بند بند
جان برقص از ناله‌ی شبهای توست
نیشکر ریزیش، از آن لبهای توست
پرده‌یی با بهترین قانون بزن
آتش اندر سینه چون کانون بزن
تا بکی آخر نشابوری نوا
راست کن در نی، نوای نینوا
تا که، جان دیگر نوائی سر کند
نایی طبعم نوائی سر کند
سازد آگه مستمع را ز آن نوا
از نوای شه بدشت نینوا
آن زمان کان شاه بر جای ایستاد
بانوای خطبه بر نی تکیه داد
پرنمود آفاق را ز آوای حق
شد نوای حق بلند از نای حق
گفتشان کای دشمنان خانگی
آشنایم من، چرا بیگانگی
گوش بر آن نغمه‌ی موزون کنید
پنبه را از گوش خود بیرون کنید
کی رسد بی آشنایی با سروش
این نوای آشنائیتان بگوش
گوش می‌خواهد ندای آشنا
آشنا داند صدای آشنا
نوشتانم من، شما ترسان زنیش
خویشتانم من، شما غافل ز خویش
من خدا چهرم شما ابلیس چهر
من همه مهرم شما غافل ز مهر
رحمت من در مثل همچون هماست
سایه‌اش گسترده بر فرق شماست
چون کنم چون؟ نفس کافر مایه‌تان
می‌کند محروم از این سایه‌تان
غیر کافر کس ز من محروم نیست
از هما محروم غیر از بوم نیست
موش کورید و من آن تابنده نور
خویش را از نور کردستید، دور
من همه حق و شما باطل همه
از تجلی من شده، عاطل همه
من خداوند و شما شیطان پرست
من ز رحمان و شما ز ابلیس، هست
آنچه فرمود او به آن قوم از صواب
غیر تیر از هیچ سو نامد جواب
تیغ ها بر قتل او شد آخته
نیزه‌ها بر قصد او افراخته
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۴۱
در بیان محاربه‌ی آن موحد صاحب یقین در میدان مشرکین و پیغام آوردن جبرئیل امین از حضرت رب العالمین و افتادن آن حضرت از زین بر زمین، سلام اللّه علیه الی یوم الدین.
گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
از پی اثبات حق و نفی غیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصه‌ی میدان عشق
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
مر تر ابر جسم و بر جان، آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
رو سپیدی از تو عشاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
چون خودی را در هم کردی رها
تو مرا خون، من ترایم خونبها
مصدری و ماسوا، مشتق تراست
بندگی کردی، خدایی حق تراست
هرچه بودت، داده‌یی اندر رهم
در رهت من هرچه دارم می دهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانه‌یی
لیک تا اندازه یی، بیگانه یی
آنکه از پیشش سلام آورده‌یی
و آنکه از نزدش پیام آورده‌یی
بی حجاب اینک هم آغوش من ست
بی تو رازش جمله در گوش من‌ست
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر تو هم بیرون روی، نیکوترست
ز آنکه غیرت، آتش این شهپرست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شودرمیان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما واو، حایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضویی از دل وجان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هرچه هست
گشته پر گل، ساجدی عمامه‌ش
غرقه اندر خون، نمازی، جامه‌اش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
گفت اسرار نزول و هم صعود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
حل نمود اشکال خرق و التیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شیاطین مر نمازی را، بدور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
گفتگو را، آتش خرمن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را، سرشکست
از شنیدن، دیده بیتابست و گوش
شد سخنگوی از زبان من، خموش
آنکه عمان را در آوردی بموج
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
ناله‌های بیخودانه بس کشید
اندرین جا، پای خود واپس کشید
بیش از آن یارای در سفتن نداشت
قدرت زین بیشتری گفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیش
عذر خواهم از پریشان گوئیش
حق همی داند که غالی نیستم
اشعری و اعتزالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
لیک من دارم دل دیوانه‌یی
با جنون خوش از خرد بیگانه‌یی
گاهگاهی از گریبان جنون
سر به شیدایی همی آرد برون
سعی ها دارد پی خامی من
سخت می کوشد به بد نامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
آنهم از دیوانگی های دلست
منتها چون رشته باشد با حسین
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
قافیه محهول اگر شد درپذیر
و آنچه باشد، شو رودور وزیر و پیر
دل بسی زین کار کرده‌ست وکند
عشق ازین بسیار کرده‌ست و کند
***
چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینة الاسرار» شد
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۱
به پرده بود جمال جمیل عزوجل
به خویش خواست کند جلوه‌ ای به صبح ازل
چو خواست آنکه جمال جمیل بنماید
علی شد آینه، خیر الکلام قل و دل
من از مفصل این نکته مجملی گفتم
تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل
به چشم خودبین در آینه مشاهده کرد
بدید خود را بی ضدوند و شبه و بدل
مقدس ازلی از چه؟ از حدوث و نقوص
منزه ابدی از چه؟ از عیوب و علل
از آن مشاهده، مشهود گشت، عشق بدیع
مطول‌ست معانی، بیان آن اطول
چگونه عشقی، درنده‌ی تمام حجب
چگونه عشقی، سوزنده‌ی تمام ملل
به جستجوی محل، ساز بیقراری کرد
که تا قرار بگیرد، ولی ندید محل
یکی نبود که چون جان بگیردش به کنار
یکی نبود که چون جان، کشاندش به بغل
امانتی شد و از بهر امتحان شد عرض
ز شاهد ازلی، کردگار عزوجل
ز کاینات، ز عالم گرفته تا جاهل
ز ممکنات، ز اعلی گرفته تا اسفل
ز قدسیان سما تا به عرش و لوح و قلم
ز ساکنان زمین تا به برو بحر و جبل
به قدر همت خود هر یکی «بلی» گفتند
از آن متاع ربودند اگرچه یک خر دل
قبول کثرت و قلت مگر که باعث گشت
که مشتری شده مسعود و محس مانده زحل!
ولی تحمل مجموع آن نیارستند
از آنکه بار، گران بود و بردبار، کسل
چه بود؟ بار بلا بود و فقر بود و فنا
چه بود؟ بارعنا بود و رنج بود و علل
رسید غیرت و شد غیر سوز و میدانست
که امر او نپذیرد به غیر او فیصل
به مدعی نسزد عشق و ناپسند بود
چو نور مهر به خفاش و بوی گل به جعل
به این نمود، که بار تو نیست، لاتحمل
به آن سرود، که کار تو نیست لاتفعل
هنوز ناله‌ی واحسرتا به گوش رسد
بحار را ز تموج، جبال راز قلل
چو سر به جیب نمودند و سر برآوردند
همان کسان که بدیوانگی شدند مثل
برهنگان، که در آدابشان نه کذب و نه لاف
گرسنگان که در آئینشان نه غش و نه غل
به درد مایل از آن سان که دیگران بدوا!
به زهر طالب از آن سان که دیگران به عسل!
چو دردمند بصحت، بانتظار بلا!
چو شیر خوار به پستان، باشتیاق اجل!
بآب تشنه و آبی ندیده جز خنجر
به شهد مایل و شهدی نخورده جز حنظل
نخورده آب، بخواهش مگر که از شمشیر
نکرده خواب براحت، مگر که در مقتل
عمل بشرط نمودند و بندگی کردند
بیافتند خدایی، ببین به حسن عمل
کجاست رفوف عشق ای عجب که در این سیر
براق عقل فرومانده همچو خربوحل
چوعشق خیمه زند عقل را چه جاه و خطر؟
چوباد روی کند پشه را چه قدرو محل؟
هلا، کنید ز رطل گران گرانبارش
که مست گشته و کف بر لب آوریده جمل
امل بیامد و روی از سخن بگرداندی
بیا که طول سخن به بود ز طول امل
جمال و آینه‌ی عشق و عاشقست یکی
بیان آن ز موحد بجو نه از احول
یکیست نقطه و در لوح، احسن التقویم
ازو به جلوه خطوط و نقوش این جدول
یکیست مشعل و در صحن این زجاجی کاخ
بهر طرف گذری می‌فروزد این مشعل
یکیست نور فروزان، ازوست هر قندیل
یکیست نار درخشان، ازوست هر منقل
یکیست اسم و به مجموع اولیا مشهود
یکیست وحی و به مجموع انبیا منزل
یکی نهال و ازو در میان هزار ثمر
یکی غزال و ازو در جهان هزار غزل
یکیست شخص و ملبس به صد هزار لباس
یکیست یار و محلی، بصد هزار حلل
همه در آینه‌ی مرتضی نموده جمال
تو رو در او کن وز آخر بجوی تا اول
جمال شاهد معنی چو جلوه‌ها بخشد
تو هم هر آینه، آیینه را نما صیقل
ورت بدیده سبل هست باز پرس سبیل
ز هادیان سبل، نی ز صاحبان سبل
بزن بدامن شوریدگان حق، دستی
که حل شود بتو هر مشکلی‌ست لاینحل
ز مکر، آینه مصقول و دیده نابیناست
از آن بپای شد این اختلاف و جنگ و جدل
وگرنه از چه طریق این نفاق پیمودند؟
گذاشتند امور خدای را مختل
زیاد بردند اسرار ایزد دادار
ز دست دادند احکام احمد مرسل
هم از حرم برمیدند با خیال کنشت
هم از صمد ببریدند با هوای جبل
از آن بلیه ببازار حق فتاد، شکست
وز آن نقیصه بارکان دین رسید، خلل
الا که راه درازست و غول ره، بسیار
بهوش تا نبرندت ز ره، به مکر و حیل
چو شیر شرزه درآید، چه جای تعریف‌ست
ز گرگ پیر و شغال ضعیف و روبه شل
زهی به منزلت از جمله کاینات اشرف
خهی به مرتبت از جمله ممکنات افضل
پس از خدای تو باشی اجل ممدوحان
بجاه و رتبه و عمان ز مادحان اقل
اگرچه نوش بود نیش اگر ترا ز یمین
وگرچه شهد بود زهر اگر ترا ز قبل
ولی عوام ز انصاف دور میدانند
که در ضلالت، انعامی اند بلهم اضل
تو محیی ازل و چاکر تو مستهلک
تو معطی ابد و مادح تو مستأصل
بخوان بدرگه خویشم که ناپسند بود
تو جایگه به نجف کرده من به چارمحل
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۲
بزرگ مایه‌ی ایجاد قادر ازلی
ز نور پاک جمال محمدست و علی
ز نور پاک جمال محمد و علی‌ست
بزرگ مایه‌ی ایجاد قادر ازلی
دو دست کار کنند این دو دستیار وجود
از این دو دست قوی، دستگاه لم یزلی
بصورتند دو، لیکن بمعنی‌اند یکی
مبینشان دو، که باشد دوبینی از حولی
بکوب حلقه‌ی طاعت، در مدینه‌ی علم
کننده‌ی در خیبر ببازوان یلی
چو در گشوده شد آنگه بشهر، یابی راه
بلی، بری به نبی راه، با ولای ولی
نبی کند زولی قصه، چون گلاب از گل
ببو بصدق و رها کن طبیعت جعلی
زمانه گرچه سر ابتذال دین دارد
چگونه غیرت حق تن دهد به مبتذلی
گرفتم آنکه شود در زمانه منکر نور
عنان دل سوی ظلمت کشاند از دغلی
چو آفتاب فروزان ز شرق کرد طلوع
شود چه عاید خفاش غیر منفعلی؟
بود محال کزین بادها فرو میرد
چراغ طلعت حق، با کمال مشتعلی
خدیو آئین یعسوب دین که چرخ برین
بر رهیش ز خورشید دوخته حللی
نسیم تربیت او بود که در مه سال
کند بباغ گهی عقربی گهی حملی
شراب تقویت او بود که در شب و روز
کند بکام گهی حنظلی گهی عسلی
چوب بندگی طلبید از فلک، دو دست قبول
بسینه زد که: لک الحکم و الاطاعة لی
کنند هر دو ز یاقوتی ادعا لیکن
چه مایه فرق که از اصلی است تا بدلی
دو کوکبند، فروزنده لیک چندین فرق
میان عالم برجیسی ست با زحلی
بجز ولایت او قصد حق نبد ز الست
بکاینات که گفتند در جواب: بلی
شها مدیح تو واجب شده‌ست عمان را
ز جان ودل، نه بذکر خفی و بانگ جلی
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - ایضاً
زندگانی چیست دانی؟ جان منور داشتن
بوستان معرفت را تازه و تر داشتن
عرش، فرش پایکوب تست، همت کن بلند
تا کی از این خاکدان، بالین و بستر داشتن؟
بگسل این دام هوس ای مرغ قدسی آشیان
گرد و عالم بایدت در زیر شهپر داشتن
بهر دیناری، کش از خاکست، پذرفتن وجود
بهر دیبائی کش از کرم‌ست، گوهر داشتن:
ای مسلمان تابکی، خون مسلمان ریختن؟
ای برادر تا بکی کین برادر داشتن؟
سینه خالی کن ز کبر و آز و شهوت، تا بکی
خانه پر گندم نمودن، کیسه پر زر داشتن؟
تا بچند این نخوت و ناز و غرور و عجب و کبر
از غلام و باغ و راغ و اسب و استر داشتن؟
این سر غدار را تا کی نهفتن در کلاه؟
وین تن مردار را تا کی بزیور داشتن؟
بی کلاهانند اندر ساحت اقلیم عشق
پای تا سر ننگ، از خورشید، افسرداشتن
کرده هر نقشی ولی زحمت فکندن بر قلم
خوانده هر درسی ولی منت ز دفتر داشتن
کاشف راز درون، از مژه آوردن بهم
واقف سر ضمیر، از لب ز هم برداشتن
کارشان، بر روی نطع عاشقی، پاکوفتن
شغلشان در زیر تیغ دوستی، سر داشتن
بی دروبامند، اما آسمان را آرزوست
بر مثال حاجبانش، جای بر در داشتن
لب خموش اما نشایدشان سر هر موی را
لحظه‌یی غافل ز ذکر نام حیدر داشتن!
شیر یزدان، داور امکان، خدیو دین علی
کز وجود اوست، دین را زینت و فر داشتن
باید آنکس را که مهر او نباشد، ای پدر
اعتقاد او به ناپاکی مادر داشتن
شخص قدرش در تمام عالم کون و فساد
سخت دلتنگ‌ست از جای محقر داشتن
دوش در معراج توصیفش، براق فکر را
کش بود در پویه ننگ از نام صرصر داشتن
خوش همی راندم به تعجیلی که جبریل خرد
ماند اندر نیمه ره، با آنهمه پرداشتن!
نامیان ممکن و واجب که دریایی ست ژرف
واجب آمد، فلک جرئت را به لنگر داشتن
عشق گفتا، رفرفم من برنشین برتر خرام
تا کی آخر رخت بر این کند رو، خر داشتن
حاجب وهمم، گریبان سبکرائی گرفت
گفت گستاخانه نتوان، رو برین در داشتن
جز پس این پرده هرجا دست دست مرتضی‌ست
لیک بالاتر نشاید پا ازین در داشتن
عشق گفتا ای گرانجان سبکسر، لب ببند
من توانم از میان، این پرده را برداشتن
از پس این پرده دست او مگر نامد برون
خواست چون در سفره شرکت با پیمبر داشتن
ز آن زمان در حیرتستم کاین عجایب مظهریست
تاکی آخر حیرت این پاک مظهر داشتن؟!
ممکن و در لامکان، جهل‌ست کردن اعتقاد
واجب و در خاکدان، کفرست باور داشتن
عشق گوید هرچه می‌خواهی بیان کن باک نیست
خوش نباشد سرایزد را، مستر داشتن
عقل گوید حد نگهدار ای مسلمان، زینهار
می ننیدیشی ز ننگ نام کافر داشتن
فتنه خیزد، دست اگر خواهی بیاوردن فرود
خون بریزد پای اگر خواهی فراتر داشتن
عشق گوید غایت کفرست با صدق مقال
عاشقان را باکی از شمشیر و خنجر داشتن
عقل گوید تا به کی زین فکرت آشوب خیز
دل مشوش ساختن، خاطر مکدر ساختن؟
در بر اغیار، سر حق مگو، زشت‌ست زشت
پیش چشم کور، آیینه سکندر داشتن؟
ای علی ای معدن جود و جلال و فضل وعلم
جز تو کس را کی رسد تیغ دو پیکر داشتن
جز تو کس را کی رسد در کعبه‌ای دست خدا
بی محابا، پای بر دوش پیمبر داشتن؟
فاش می‌خواندم خدایت در میان خاص و عام
گر نبودی کفر مطلق، شرک داور داشتن
من نمی‌گویم خدایی، لیک بی توفیق تو
باد برگی را نیارد از زمین، برداشتن
من نمی‌گویم خدایی، لیک بی تأیید تو
شاخ را قدرت نباشد برگ یابر، داشتن
من نمی‌گویم خدایی، لیک بی امداد تو
نطفه را صورت نبندد، شکل جانور داشتن
من نمی‌گویم خدایی، لیک می‌گردد پسر
در رحم زن را کنی گر منع دختر داشتن!
من نمی‌گویم خدائی، لکی باید خلق را
بر کف تو، چشم روزی را مقدر داشتن
منکران را هم سر و کار اوفتد آخر بتو
ناگزبرآمد رسن از ره به چنبر داشتن
نوح را کشتی بگرداب فنا بودی هنوز
گرنه او را بودی از لطف تولنگر داشتن
طبع من از ریزش دست تو آرد شعر نغز
زانکه عمان را، زباران‌ست گوهر داشتن
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۴
می‌دهی ساغر بیاد آن لب میگون مرا
ساقی امشب می‌کنی، تا کی بساغر خون مرا؟!
مدعی پیوسته گوید عیب او، غافل که عشق
چهره‌ی لیلی نمود از دیده‌ی مجنون مرا
در درون خلوت دل، عشق آن زیبا جمال
در نیامد تا نکرد از خویشتن، بیرون مرا؟
صدهزار افسون بکارش کردم و رامم نگشت
تا که رام خویش کرد او با کدام افسون مرا
چشم او آمد بیادم، هوشیاران همتی
تا نپندارد ز مستان، شحنه بیند چون مرا
چشم بیمارش چنان کرده‌ست بیمارم که نیست
چشم بهبود و تن آسانی ز افلاطون مرا
در بهای بوسه‌یی عقل و دل و دینم گرفت
باز می‌گوید که ندهم، کرده‌یی مغبون مرا!
مر مرا مدیون خود کرده‌ست و میداند یقین
کالتفات خواجه نگذارد بکس مدیون مرا
شاه عمرانی علی آن کاحمد مرسل مدام
گفتیش هستی تو اندر منزلت، هارون مرا
همچو قارون با وجود لطف او، خاکم بسر
گر بچشم آید تمام دولت قارون مرا
چون نگشتستم به پیرامون بدخواهان او
درد و غم گشتن نمی‌آرد به پیرامون مرا
بهر مدح حضرتش عمان ز شعر آبدار
چون صدف خاطرپرست از لؤلؤ مکنون مرا
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۶
دو هفته ماه من ای لعبت بهشتی رو
دگرچه شد که ز من کرده‌یی تهی پهلو
تو سرونازی و بر چشم منت باید جای
که جای سروبسی خوشترست بر لب جو
تراست نازش کبک و چمیدن طاووس
تراست صولت شیر ورمیدن آهو
بزلف پیچان، بنهاده‌یی دو صد نیرنگ
بچشم فتان، بنهفته‌یی دو صد جادو
گهی سراغ کنی از دلم، گهی از تن
بجان خود که تو واقف ترستی از هر دو
مراست یکتن و آنهم هلاک آن رخسار
مراست یکدل و آنهم اسیر آن گیسو
تو در خرامش و نازی و من ز فرقت تو
ز ناله همچون نالم ز مویه همچون مو
خوش آنکه آیی مخمور چشم و تافته زلف
بناز پرده برافکنده ز آن رخ نیکو
برای دلها، زنجیر هشته از طره
بقصد جانها، خنجر کشیده از ابرو
چنان بتازی بر من، که شیر بر نخجیر
چنان بگیری بر دل، که باز بر تیهو
ز در و گوهر، مملو کنی مرا کلبه
ز مشک و عنبر، مشحون کنی مرا مشکو
همی ببالی بر خود بتابش رخسار
همی بنازی بر من به پیچش گیسو
گهی بگویی، کو لاله را بدینسان رنگ
گهی بگویی، کو مشک را بدینسان بو
مرا بگویی گر منصفی بیا و ببین
مرا بگویی گر منکری بگیر و ببو
گهی بگویی جامی شراب ناب بیار
گهی بگویی مدحی ز بوتراب بگو
علی امیر عرب، پادشاه کشور دین
که هست در خم چوگان او فلک، چون گو
مروتش را زین نغزتر کجا برهان؟
فتوتش را زین خوبتر دلیلی کو؟
که داد در ره حق، گاه جوع، نان بفقیر؟
که داد در سر دین روز فتح، سر بعدو؟
گرفت کشور دین را، بضربت شمشیر
شکست پشت عدو را بقوت بازو
بدست قدرت، در، برگرفت از خیبر
چنین بباید دست خدای را، نیرو
به او اعادی گر کینه ور شدند چه غم
کجا ز بانگ سگان شیر را رسد آهو
غلام درگه او، گر غلام وگر خواجه
کنیز مطبخ او، گر کنیز وگر بانو
زهی به رأفت و الطاف، بیکسان را یار
خهی برحمت و انصاف، بیوگان را، شو
ز روی مدح تو امروز پرده برگیرم
اگرچه نسبت کفرم دهند از هر سو
تو آن عدیم عدیلی که بهر معرفتت
هنوز آدم را سر بحیرت ست فرو
یکیت خواند از صدق اولین مخلوق
یکیت گوید نی لا اله الا هو
خدات خوانده ولی، مصطفات گفته وصی
تو هم گزیده‌ی اویی و هم خلیفه‌ی او
هوا نبارد، گر گوئیش بخشم مبار
زمین نروید گر گوئیش بقهر مرو
من و مدیح تو، وین عقل بینوا، حاشا
زوضع خانه چه گوید که نیست ره در کو؟!
ز مهر جانب عمان ببین و شعر ترش
که طعنه‌ها زده بر شعر خواجه و خواجو
ثنا و مدح ترا حد و حصر نیست ولیک
ندید قافیه زین بیش، طبع قافیه جو
همیشه تا که بسنگ و سبو زنند مثل
هماره تاز نفاق و وفاق آید، بو
موافقان تو دایم، گرانبها چون سنگ
منافقان تو دایم، شکسته دل چو سبو