عبارات مورد جستجو در ۵۴۵ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٧ - قصیده در مدح علاءالدین محمد
مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست ز اطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ار چه ز آتش دل شمع وار بگدازم
ز من چنانکه ز پروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو چو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکارگه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس ز چه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کز و غرض ز بدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز
دگر ز جور تو دانم که باز می نشود
بر وی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
ز آب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه رویش ز خط اوست جواز
اگر چه کار بد اندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید ز بیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت ز خاز
معانیی که ز لفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست ز رحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه تست موسم انجاز
ز شوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
ز صبح و شام علم ز آفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٢ - قصیده عینیه
چگویم ازین روزگار مخادع
چه آمد رهی را بروی از وقایع
بصد قرن یک شمه نتوان بیان کرد
که از دور گردون چها گشت واقع
چنان کوکب سعد من گشت غارب
که گفتی نخواهد شدن نیز طالع
گشاده شد و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع
بشرح و بیان راست ناید که ما را
سپهر از مرادات چون گشت مانع
مرا شربتی داد چون زهر قاتل
ز جام غرور این جهان مخادع
ولی شکر اگر شربت او مضر بود
ز الطاف مخدوم خود گشت نافع
کنم نفع آن جام پیدا یکایک
بتضمین بیتی دو مشهور شایع
اگر چه کشیدیم رنج فراوان
وگر چند بودیم عطشان و جایع
رسیدیم الحمد لله بجائی
که رنج فراوان ما نیست ضایع
بعالیجنابی سلیمان محلی
که آصف سزد رأی او را متابع
بدرگاه برهان دین آنکه تیغش
در اثبات حق هست برهان قاطع
سپهر کرم آنکه چون آفتابست
مضیی ء عوارف مضی ء صنایع
چو دریا بود طبع او پر عجائب
بود همچو کان خاطرش پر بدایع
عدو را بعنف جگر سوز خافض
ولی را بلطف دلفروز رافع
چو نصر من الله طراز علم کرد
برغبت شدند انس و جنش متابع
فلک با همه کبریا قدر او را
گرش هست رغبت ورش نیست خاضع
زهی گشت قانون فضل و هنر را
اشارات کلی رأی تو جامع
به پیش جنابت چو در پیش قبله
مصلی صفت آسمان گشت راکع
به بیدای فاقه جگر خستگان را
ینابیع جود تو باشد مشارع
چو آهنگ مدحت کند طبع قائل
چو مینو شود وعظ و مدح تو سامع
چو سوسن زبان گرددش جمله اعضا
شود چون بنفشه همه تن مسامع
هنر پرورا نیست ابن یمین را
بجز مکرماتت بدین درد راتع
بجز لطف جان پرورت در حوادث
ندارد ز قهرت فلک هیچ شافع
الا تا ز آغاز و انجام دوران
نباشد کس آگه بجز ذات صانع
چو دوران گردون گردان مبیناد
مبادی دور ترا کس مقاطع
مباد اختری مستقیم از سعادت
ز سمتی که باشد مراد تو راجع
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴۶ - قصیده
الا ای نسیم سحر گر توانی
قدم رنجه کن یک سحر بی توانی
ترا طول و عرض جهان دور ناید
چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی
ز شهباز مشرق بیکدم چو خواهی
رسالت بعنقای مغرب رسانی
سزد گر بری هم ز موری پیامی
بعالیجناب سلیمان مکانی
اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا
ز من بشنو ای من ترا یار جانی
ز دریای طبعم یکی عقد گوهر
ببر نزد شاه جهان ارمغانی
سلیمان محلی که بی عقد خاتم
مسخر شدش ملک انسی و جانی
جهان کرم تاج شاهان عالم
که او را سزد بر شهان قهرمانی
دل و دست او را توان گفتن الحق
بهنگام در پاشی و زرفشانی
کز آن شرمسارست ابر بهاری
وزین خاکسارست باد خزانی
جهاندار شاها توئی آنکه کیوان
بر ایوان جاهت کند پاسبانی
بود چون سجلات قاضی گیتی
مثالی که بر وی قلم را برانی
سپهدار میدان پنجم نیارد
زدن روز رزمت دم پهلوانی
شه اختران همچو ذره برقصد
ز شادی گرش بنده خویش خوانی
بود زهره را بهر بزم تو دایم
سماع ارغنونی شراب ارغوانی
بکاری که کلکت میان را ببندد
کند تیر گردونش همداستانی
بس اندر صف پنجم این نجم مه را
که او را به پیکی بهرسو دوانی
ترا زیبد اندر جهان شهریاری
که هم شه نشانی و هم شهنشانی
نه هر کس که باشد بر او نام شاهی
تواند شدن چون تو در شه نشانی
نگردد جهان پهلوان همچو رستم
شغاد ار چه اصلش بود سیستانی
عدو را طمع بود کو چون تو باشد
خرد داستانی زدش باستانی
که ماند بقوس قزح راستی را
کمان کهنه کژ مژ ترکمانی
الا ای صبا چون بعالیجنابش
رسی عرضه دار اینسخن گر توانی
کزین پیش نظمی علی حسن را
بمدح شهی از نژاد کیانی
فتادست و گشتست مشهور نظمش
بخوبی الفاظ و لطف معانی
شنیدم که از پایمردی این نظم
بدست آمدش بدره ها زرکانی
بمدح تو ابن یمین نیز کردست
در آن راه با طبع او هم عنانی
علی حسن گر درین عهد بودی
چو دیدی ز من بنده این خوش بیانی
بخاک جنابت که در پیش نظمم
که گوئی مگر هست آب از روانی
بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی
ورش همچو سوسن بدی ده زبانی
مرا با چنین طبع چون آب و آتش
کزو در شگفت اند قاصی و دانی
چرا از جهان هیچ بهره نباشد
نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی
منم کز منت در جهان ذکر باقی
بماند و گر چه جهان هست فانی
گرم حال ازین به توان کرد به کن
وگر زین بتر میکنی هم تو دانی
زمین چو نزمان تا نگردد سبکرو
زمان چون زمین تا نگیرد گرانی
زمان و زمین بی وجودت مبادا
که ماه زمینی و شاه زمانی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
یکچند روز من ز سیهکاری فلک
بودی چنانکه فرق نمیکردمش ز شب
و اکنون چنان شدست که در چشم من چو روز
کافور فام گشت شب عنبرین سلب
بر رغم روزگار بتوفیق کردگار
با سعد گشت نحسم و اندوه با طرب
جور و جفای چرخ سر آمد بفضل حق
اکنون ز خار میدهد از بهر من رطب
با من سپهر دور وفا گر ز سر گرفت
آنرا سبب نه کس ز عجم بود و نه عرب
تا بار منتیم نباید ز کس کشید
منت خدایرا که نشد هیچکس سبب
ایزد نظر بعین عنایت بمن فکند
وینها کی از عنایت ایزد بود عجب
گر حاسدی بمن نظر نحس میکند
ور میدهد صداع من از سوز و از شغب
با تاب ماه چهارده شب تاب نا ورد
در تار و پود اگر چه که تاب آورد قصب
الحمدلله این نه نهانست در جهان
پیداست در صفای حسب صحت نسب
شعری ز نثره رشک بر شعر و نثر من
پاک آن نسب که زیور او باشد از حسب
ابن یمین گشایش کارت ز خلق نیست
گر حاجتیت هست ز درگاه حق طلب
بر آتش جگر نزنی آب زندگی
از دست سفلکان و گرت جان رسد بلب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠٠
سفید بود مرا روی و خال و موی سیاه
زمانه بین بدل هر یکی چگونه نهاد
سفید روئی حالم شدست بهره موی
سیاهرنگی مویم نصیب حال افتاد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠۶
شاها کمینه بنده میمون جناب تو
کز کائنات حضرت عالیت را گزید
شیرین نکرده از عسل روزگار کام
تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید
وقتست اگر بر این دل رنجور ناتوان
خواهد نسیم گلشن انصاف تو وزید
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١١
طالع من ببین که از پی آب
گر روم سوی بحر بر گردد
ور بدوزخ طلب کنم آتش
آتش از یخ فسرده تر گردد
گر برم حاجتی بنزد کسی
در زمان گوشهاش کر گردد
ور ز راهی طلب کنم کف خاک
خاک حالی بنرخ رز گردد
گر بکوهی طلب کنم سنگی
سنگ نایاب چون گهر گردد
ور بنزد کسی سلام برم
هر دو گوشش چو گوش خر گردد
اینچنین حالهاش پیش آید
هر که را روزگار بر گردد
بر همه حال شکر ابن یمین
که مبادا ازین بتر گردد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٢٠
غیاث دولت و دین آنکه طوطی جانرا
ز شکر سخن خوش اداش چینه بود
جهان فضل که پیر خرد به نسبت او
تهی ز جمله فضائل چو طفل دینه بود
نهال مهر و یم در میان جان همه عمر
بسان دانه دل در صمیم سینه بود
سفینه ئی برهی داد پر ز بحر گهر
سفینه ئی که در او روح را سکینه بود
سفینه ئی که در الفاظ عذب او معنی
بلطف همچو می صاف در قنینه بود
چه گفت گفت که دیباچه ئی نویس بر او
که گنجهای گهر اندر او دفینه بود
جواب دادم و گفتم مگر نئی آگاه
ز من که با من از آنسان فلک بکینه بود
که پیش صدمت دورش بنای هستی من
چنانکه بر گذر سنگ آبگینه بود
مرا که با من از اینسان ستم کند گردون
چه جای کتبت دیباچه سفینه بود
اگر قبول کند عذر من خداوندم
ز جانش ابن یمین بنده کمینه بود
ور اعتذار منش دلپذیر می ناید
روا نباشد و شرط کرم چنین نه بود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠٢
بنگر چه سرخ چشمی و شوخی همیکند
با من کبود روی سپهر سیاه کار
بر خوان روزگار نگردم بصبر سیر
اینست کار بنده بتر زین مخواه کار
کارم تباه میکند این چرخ دون پرست
ز آن غصه کم نیافت چو دونان تباه کار
با من همی کند ز بدی هر چه میکند
با دیگریش نیست بدین رسم و راه کار
مهمان اگر رسد برم-از شرم نیستی
ماند سرم بپیش درون چون گناهکار
هست اینزمان مباشر کار آنکه نیستش
از راه طبع جز غم آب و گیاه کار
ابن یمین گشایش کارت ز حق طلب
نگشایدت ز هیچ امیر و ز شاه کار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠٣
با خرد در حجره دل دوش صحبت داشتم
شکوه ها میکردم از دوران این نیلی حصار
گه زحل و عقد او با هم سخن میراندیم
گاه میکردیم سر نحس و سعدش آشکار
گفتم آخر چیست موجب کاین سپهر دون نواز
با هنرمندان ندارد غیر خصمی هیچکار
داشت قصد آن که از پایم در آرد بیگناه
گر نمیشد دستگیر من مسیح روزگار
عالم عادل علاءالدین که از انفاس او
بر سپهر چارمین گردد مسیحا شرمسار
آنکه در قلب طبایع آن تصرف باشدش
کآرد اندر طبع دی پیدا مزاج نو بهار
و آندگر فرزند وی مولی شهاب الدین که نیست
در جهان امروز مثل او حکیمی هوشیار
آنکه لطف جانفزای او ز روی خاصیت
نوشدارو سازد از آب بن دندان مار
جان من بخشیده احسان ایشان هر دو شد
باد جان هر دو تا روز قیامت پایدار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶٧
آنکه کارش ز ابتدا تا انتها
یاوگی و هرزه گوئی بود و بس
وانکه از عهد شبابش تا بشیب
میل سوی فتنه جوئی بود و بس
در جهان زد آتشی از طلم و زان
حاصلش بی آبروئی بود و بس
خواست تا گردد وزیر اما نشد
ز آنکه کارش زشتخوئی بود و بس
گر باستحقاق بودی کارها
کار آن دون مرده شوئی بود و بس
با عقل کار دیده بخلوت حکایتی
میکردم از شکایت گردون پر فسوس
گفتم ز جور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر یئوس
از قرص آفتاب نهد خوان جاهلان
و ارباب علم را ندهد ذره ئی سبوس
زالیست سالخورده بدستان گشاده دست
و او بر مثال رستم و دانا چو اشکبوس
دانا فرود وار درین سر گرفته حصن
بیجرم و چرخ در طلبش کینه ور چو طوس
گفت از برای عزت ارباب جهل نیست
کاورنگشان نهد فلک از عاج و آبنوس
بر پای باز بند نه بهر مذلتست
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس
مردان که از علائق دنیا مجردند
هرگز نظر کنند بزینت چو نو عروس
این فخر بس که چهره دانا گه جدال
باشد چو لعل و گونه نادان چو سندروس
عقلم چو پای بر سر افلاک مینهد
گو جاهلش مکن بهمه عمر دستبوس
چون همت تو نوبت شاهی همیزند
گو از درت مرو بفلک بر غریو کوس
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٨٩
چه طالع است مرا یا رب ایدل قلاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی ز اهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسر آید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان ز حاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زر فشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٢١
پیشتر زین روزگاری داشتم الحق چنانک
بود حالم و بالم از وی با رفاغ و با فراغ
از پی عشرت براغ اندر مزارع داشتم
وز برای عیش بودم کاخها در صحن باغ
با حریفان موافق عمر میبردم بسر
در تماشا و تفرج گه بباغ و گه براغ
ز انقلاب روزگار چون زغن نر ماده طبع
این زمانم بر کلوخ ملک بنشیند کلاغ
بود چون باز سفیدم پیش از اینکسوت حریر
در سیه پیکر گلیمی میروم اکنون چو زاغ
از برای قوت دل گر بخواری بایدم
صندل و سندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ
پیش از این یارستمی در روز شمع افروختن
اینزمان شب می نیارم کرد روغن در چراغ
بودم امیدی که روزی اینشب حبلی من
دولتی زاید خود او هم شد ببخت من ستاغ
بر مثال اسب دزدیده که تا نتوان شناخت
روزگارم هر زمان داغی نهد بالای داغ
از دل پر سوز و چشم اشگبار خویشتن
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو ماغ
منکه چون عیسی نیارم بی خری رفتن براه
هر زمانی دیگرم گیرد چو اسب یام الاغ
رشته صبرم که بودش قوت حبل المتین
اختلاف روزگار از ضعف کردش چون کماغ
ای نسیم صبحدم ابن یمین آمد بجان
لطف کن احوال او را در گه خلوت بلاغ
عرضه کن بر شاه گیتی و تدارک بر تو نیست
خود نباشد هیچ واجب بر رسول الا بلاغ
سایه حق آنکه اسبش را چو خنک آسمان
از مه نو زین و از خورشید میزیبد جناغ
در دماغ من نگنجد جز باو بردن نیاز
تا بود در سر دماغم باشد اینم در دماغ
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۴٨
بر من سپهر کرده نعیم جهان حرام
از رشک گفته هام که سحری بود حلال
آبم نه در سبو و مرا دست نام و ننگ
دامن گرفته از پی نان دادن عیال
زینحالتی که دید عجبتر که تشنه لب
جان میدهیم بر طرف چشمه زلال
آنچشمه چیست حضرت شاهی که در جهان
بحریست همتش که بود موج آن نوال
سلطان نطام دولت و ملت که جود او
گوید جواب پیشتر از گفتن سئوال
منبعد نظم کار مفوض برای اوست
ز ابن یمین بس این که بیان کرد وصف حال
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢۶
گر بگویم خون شود در کوه سنگ
آنچه من از دور گردون میکشم
کس نداند چون منی دیوانه ئی
جور این گردون دون چون میکشم
گرده ا م خون میشود تا گرده ئی
از تنور رزق بیرون میکشم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧١٠
یکچند شد که بر هدف دل کمان چرخ
تیر از کمین گشاد و فروبست کار من
وز دور نا موافق و ایام مختلف
آشفته شد چو زلف بتان روزگار من
وز اختلاف گردش گردون دون نواز
اغیار من شدند کنون یار غار من
وز صرصر هموم و دم سرد حاسدان
بی برگ و بینوا چو خزان شد بهار من
با عقل کار دیده که در حل مشکلات
رای ویست مؤنمن و مستشار من
گفتم از آنچه میکشم از دهر شمه ئی
زان پس که در گذشت ز حد اضطرار من
گفتا که مسپر ابن یمین جز طریق صبر
کاینست در حوادث دهر اختیار من
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٩٠
از من که میبرد سوی دستور خافقین
رمزی در آن شکایت ایام منطوی
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
لطفش شکست رونق اعجاز عیسوی
خورشید چون بسایه رای وی اندرست
دارند اخترانش مسلم بخسروی
کلک ضعیف اوست که محکم میان ببست
تا رسم ملک و قاعده دین کند قوی
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم بزرفشانی و رستم بپهلوی
پیکان او ز جوشن پولاد بگذرد
چون سوزن فسان زده از لابلا جوی
گوید بدو که ابن یمین را شکایتی است
در بندگیت عرضه کنم بو که بشنوی
آخر روا بود چو منی را که گاه نطق
روح الامین سزد بر سیلی و پیروی
نظمی چو آب ز آتش طبعم روان شده
خواهی قصیده خواه غزل خواه مثنوی
در کام من دمی بصفت سحر سامری
در دست من خطی بخوشی نقش مانوی
در زیر طاق گنبد فیروزه هر که دید
لب برگشاد و گفت چرا بسته چون خوی
اکنون که شد شکفته ز فیض سحاب لطف
صد گونه گل بگلشن اقبالت از نوی
از دور چرخ هست پریشان دلم چنانک
افتاد یکدو جای مرا نا روا روی
خوشگوی بلبلی چو من آخر دریغ نیست
در گوشه قفص شده ناکام منزوی
کیوان مهابتی چو تو برجیس منظری
بهرام صولتی تو و خورشید پرتوی
یکره نظر بابن یمین کن که گفته اند
از هیچ تخم نیک بر بدبند روی
بادا بقای عمر تو تا جاه اخروی
حاصل کنی بواسطه مال دنیوی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣٠
خداوندا همیشه بود ما را
کتان و صوف و کمخاو عتابی
زر و اجناس و غله اسب و استر
ز پالانی و زینی و رکابی
کنون از جور چرخ ناسزاگار
چنان گشتست حالم از خرابی
اگر سالی بجوئی در سرایم
بجز غم هیچ مالی را نیابی
ازینسان خانه در عالم که دیدست
عفا الله خانه بوبک ربابی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣٢
خداوندا بر این عالیجنابت
کزو دارد فلک صد شرمساری
فراوان رنج بی راحت کشیدم
کنون سیر آمدم زین هرزه کاری
نخواهم کرد ازین پس عمر ضایع
کرم باشد گرم معذور داری
بحمدالله ندارم مال و جاهی
که بستانی بغیر من سپاری
چو من بر بینوائی دل نهادم
چرا باید تحمل کرد خواری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧١
من اندر کسب اسباب فضائل
نکردم هیچ تقصیر و توانی
هنر پروده ام زینسان که بینی
بیا انکار کن گر میتوانی
سخنهائی بنظم آرم روانبخش
که گوید روح قدسش از روانی
که تو آب روانی از سلاست
ندانم یا ز محبوبی روانی
فلک در حق من تقصیرها کرد
تو تکذیبم کنی هر چند دانی
ولی بر صدق دعوی پیش خصمم
گواهی میدهد قاصی و دانی
منال ابن یمین از جور گردون
که این از بدو فطرت هست جانی
ترا این س که حاسد از کسافت
تنست و تو ز روی لطف جانی