عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲ - مناجات در اشارت بیقراری شجره دل در مهب ریاح خواطر مختلفه و طلب توفیق تحقیق سخن که ثمره آن شجره است
ای ز اندوه تو پر خون دل ما
دمبدم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پریست
که بر او باد هوا را گذریست
هر دم از جنبش هر باد درشت
پشت آن روی شده رو شده پشت
دایما گر تو قرارش ندهی
بهر خود میل به کارش ندهی
بر در خود ندهی تسکینش
حرف تمکین نکنی تلقینش
بنده جامی که به داغ تو خوش است
به فروغی ز چراغ تو خوش است
یاد خود راحت جانش گردان
نام خود ورد زبانش گردان
به کرم های خودش بینا کن
به ثناهای خودش گویا کن
بر وی ابواب معانی بگشای
ره به اسرار نهانی بنمای
پشتیش باش به توفیق سخن
و آورش روی به تحقیق سخن
دمبدم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پریست
که بر او باد هوا را گذریست
هر دم از جنبش هر باد درشت
پشت آن روی شده رو شده پشت
دایما گر تو قرارش ندهی
بهر خود میل به کارش ندهی
بر در خود ندهی تسکینش
حرف تمکین نکنی تلقینش
بنده جامی که به داغ تو خوش است
به فروغی ز چراغ تو خوش است
یاد خود راحت جانش گردان
نام خود ورد زبانش گردان
به کرم های خودش بینا کن
به ثناهای خودش گویا کن
بر وی ابواب معانی بگشای
ره به اسرار نهانی بنمای
پشتیش باش به توفیق سخن
و آورش روی به تحقیق سخن
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۳ - عقد دوم در شرح سخن که شریف ترین گوهر صدف آدمیت است و لطیف ترین زیور شرف محرمیت
آب آن روضه دین افروزد
تاب این خرمن ایمان سوزد
در سخن نیست به زر کس محتاج
سکه زر ز سخن یافت رواج
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب چو ز افسون سخن آرایند
آن گره در نفسی بگشایند
ای قوی ربقه اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پر گهر است
هر یک آویزه گوش هنر است
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والاگهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روح بخش از دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر ازان
یا در امکان هنری بهتر ازان
نامه کون به وی طی شده است
آدمی آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازه رقم
نشدی لوح و قلم لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخن اند
روز و شب نقش و نگار سخن اند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
دل که لب تشنه به آب سخن است
پخته و خام خراب سخن است
طبع ما خرم از اندیشه اوست
خرم آن کس که سخن پیشه اوست
شب که از فکر سخن پشت خمیم
فرق را کرده رفیق قدمیم
حلقه خاتم صدقیم و یقین
دل نگین حرف سخن نقش نگین
گه کشد در ته ران مرکب جم
گه به روم آورد از هند حشم
گوش از آن کوکبه جم نگرد
چشم ازین غالیه هند چرد
زیر این دایره بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدح گویان که فلک معراج اند
گاه مدحت به سخن محتاج اند
جز سخن کو به غنا نامزد است
مدحت و مادح و ممدوح خود است
چون سخن راه سفر پیش گرفت
قوت و قوت همه از خویش گرفت
رخت بر راحله راز نهاد
پای بر طارم اعجاز نهاد
قیمت نرخ گرانان همه برد
نامه سحر بیانان بسترد
حامل سر ودیعت سخن است
رهبر راه شریعت سخن است
شرع دستور کمال از وی یافت
دست بر امن زوال از وی یافت
نکته اصل بیان کرده اوست
چشمه فرع روان کرده اوست
گلی از باغ وفا ریخته است
در نسیم نفس آویخته است
گوش را آمده بویش به مشام
سخنش کرده لب ناطقه نام
هست ازین گل چمن دل تازه
بلبل شوق بلند آوازه
ما که خجلت زده از روی وییم
رو درین باغچه بر بوی وییم
هست بر بوی وی این بالش ما
وز تک و پوی وی این نالش ما
جلوه حسن ز وصافی اوست
سکه عشق ز صرافی اوست
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب
مس او به ز زر ده دهی است
ذکر زر در ره او بیرهی است
سخن و سحر به یک آهنگ اند
زر و زرنیخ به هم یکرنگ اند
سخن از چشمه جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
تاب این خرمن ایمان سوزد
در سخن نیست به زر کس محتاج
سکه زر ز سخن یافت رواج
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب چو ز افسون سخن آرایند
آن گره در نفسی بگشایند
ای قوی ربقه اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پر گهر است
هر یک آویزه گوش هنر است
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والاگهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روح بخش از دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر ازان
یا در امکان هنری بهتر ازان
نامه کون به وی طی شده است
آدمی آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازه رقم
نشدی لوح و قلم لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخن اند
روز و شب نقش و نگار سخن اند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
دل که لب تشنه به آب سخن است
پخته و خام خراب سخن است
طبع ما خرم از اندیشه اوست
خرم آن کس که سخن پیشه اوست
شب که از فکر سخن پشت خمیم
فرق را کرده رفیق قدمیم
حلقه خاتم صدقیم و یقین
دل نگین حرف سخن نقش نگین
گه کشد در ته ران مرکب جم
گه به روم آورد از هند حشم
گوش از آن کوکبه جم نگرد
چشم ازین غالیه هند چرد
زیر این دایره بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدح گویان که فلک معراج اند
گاه مدحت به سخن محتاج اند
جز سخن کو به غنا نامزد است
مدحت و مادح و ممدوح خود است
چون سخن راه سفر پیش گرفت
قوت و قوت همه از خویش گرفت
رخت بر راحله راز نهاد
پای بر طارم اعجاز نهاد
قیمت نرخ گرانان همه برد
نامه سحر بیانان بسترد
حامل سر ودیعت سخن است
رهبر راه شریعت سخن است
شرع دستور کمال از وی یافت
دست بر امن زوال از وی یافت
نکته اصل بیان کرده اوست
چشمه فرع روان کرده اوست
گلی از باغ وفا ریخته است
در نسیم نفس آویخته است
گوش را آمده بویش به مشام
سخنش کرده لب ناطقه نام
هست ازین گل چمن دل تازه
بلبل شوق بلند آوازه
ما که خجلت زده از روی وییم
رو درین باغچه بر بوی وییم
هست بر بوی وی این بالش ما
وز تک و پوی وی این نالش ما
جلوه حسن ز وصافی اوست
سکه عشق ز صرافی اوست
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب
مس او به ز زر ده دهی است
ذکر زر در ره او بیرهی است
سخن و سحر به یک آهنگ اند
زر و زرنیخ به هم یکرنگ اند
سخن از چشمه جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۵ - مناجات در بیان قصور زبان سخن از شرح کمال الهی و شکر نوال نامتناهی و طلب سنجیدگی وی تا به میزان موزونی یابد و در کفه قبول افزودنی
ای زبان خرد از کنه تو بند
پایه قدر سخن از تو بلند
به خرد شرح کمالت نتوان
به سخن شکر نوالت نتوان
سخن از باغ جمالت وردیست
واندرین مرحله بادآوردیست
از گلی رونق باغی که شناخت؟
وز تفی نور چراغی که شناخت؟
به کزین زمزمه خاموش شویم
پای تا سر چو صدف گوش شویم
طبع جامی که ثناگستر توست
کمترین مرغ وفا پرور توست
هر طرف گر چه هوایی دارد
پای دل بسته به جایی دارد
عار دارد ز حدیث همه کس
بر زبان ذکر تو می خواهد و بس
رخت ازان دایره بیرون آرش
نطق ازین قافیه موزون دارش
به لبش خطبه افزونی ده
بر زرش سکه موزونی نه
پایه قدر سخن از تو بلند
به خرد شرح کمالت نتوان
به سخن شکر نوالت نتوان
سخن از باغ جمالت وردیست
واندرین مرحله بادآوردیست
از گلی رونق باغی که شناخت؟
وز تفی نور چراغی که شناخت؟
به کزین زمزمه خاموش شویم
پای تا سر چو صدف گوش شویم
طبع جامی که ثناگستر توست
کمترین مرغ وفا پرور توست
هر طرف گر چه هوایی دارد
پای دل بسته به جایی دارد
عار دارد ز حدیث همه کس
بر زبان ذکر تو می خواهد و بس
رخت ازان دایره بیرون آرش
نطق ازین قافیه موزون دارش
به لبش خطبه افزونی ده
بر زرش سکه موزونی نه
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۶ - عقد سیم در کلام منظوم که ان من الشعر لحکمة عبارتیست از حکمت آمیزی او و ان من البیان لسحرا اشارتیست به سحرانگیزی او
ای به هر شاهد موزون مفتون
حالت از مشک خطان دیگرگون
هیچ شاهد چو سخن موزون نیست
سر خوبی ز خطش بیرون نیست
صبر ازو صعب و تسلی مشکل
خاصه وقتی که پی بردن دل
کشد از وزن به بر خلعت ناز
کند از قافیه دامانش طراز
پا به خلخال ردیف آراید
بر جبین خال خیال افزاید
رخ ز تشبیه دهد جلوه ما
ببرد عقل صد افتاده ز راه
مو به تجنیس ز هم بشکافد
خالی از فرق دو گیسو بافد
لب ز ترصیع گهر ریز کند
جعد مشکین گهرآویز کند
چشم از ابهام کند چشمک زن
فتنه در انجمن وهم فکن
بر سر چهره نهد زلف مجاز
شود از پرده حقیقت پرداز
چو بدین شکل به صد غنج و دلال
رو نماید ز شبستان مقال
گوش را حامله در سازد
صدف آسا ز گهر پر سازد
چشم را خرمن عنبر بخشد
به طبق غالیه تر بخشد
گه به تحمید شود نغمه سرای
گه ز توحید شود عقده گشای
گاه در صومعه خوشحالان
نکته گوید به لب قوالان
صوفی جان و جهان کرده وداع
گیرد از نکته او راه سماع
گاه دمساز شود با نی و چنگ
در خرابات برآرد آهنگ
مطرب مجلس مستان گردد
رهزن باده پرستان گردد
گاه غمنامه عاشق خواند
پیش معشوق موافق خواند
بر دلش تازه کند عهد قدیم
سازدش در حرم لطف مقیم
گه کند پرده معشوقی ساز
دهد از پرده معشوق آواز
پرده عاشق بیدل بدرد
پرده سان بر در معشوق برد
ما که از سحر سحر سازی او
وز شب شعبده پردازی او
غرق دریای تفکر شده ایم
تک نشین چون صدف در شده ایم
قوت جان قوت دل زو یابیم
گل درین مرکز گل زو یابیم
کحل دولت ز در او جوییم
نیست عیب از هنر او گوییم
گر چه بر بی هنران پرده در است
چشم بد دور که یکسر هنر است
ور چه جوینده هر نایابی
نکشد لب ز چنین جلابی
آن پر از جوهر قرآن مشتش
زان نیالوده به آن انگشتش
تا نه خلقی به گمان درمانند
کین دو گوهر مگر از یک کانند
بسمله تاج سر قرآن است
زانکه سنجیده بدین میزان است
وزن اگر موجب نقصان بودی
حرف موزون نه ز قرآن بودی
گر شکستی نشد از شعر درست
آن نه از وزن ز بی وزنی توست
چند باشی به زبان بیهده سنج
کشی از دست زبان بیهده رنج
شعر آبیست ز سرچشمه دل
سر چشمه شده آلوده به گل
گر نه سرچشمه ز گل پاک شود
چه عجب ز آب که گلناک شود
بایدت در سخن آسودگیی
پاک کن دل ز هر آلودگیی
تا درین مرحله مشغله ناک
پاک خیزد گهرت از دل پاک
پاکبازان همه خاک تو شوند
خازن گوهر پاک تو شوند
قدسیان طوف دیار تو کنند
تحفه نور نثار تو کنند
حالت از مشک خطان دیگرگون
هیچ شاهد چو سخن موزون نیست
سر خوبی ز خطش بیرون نیست
صبر ازو صعب و تسلی مشکل
خاصه وقتی که پی بردن دل
کشد از وزن به بر خلعت ناز
کند از قافیه دامانش طراز
پا به خلخال ردیف آراید
بر جبین خال خیال افزاید
رخ ز تشبیه دهد جلوه ما
ببرد عقل صد افتاده ز راه
مو به تجنیس ز هم بشکافد
خالی از فرق دو گیسو بافد
لب ز ترصیع گهر ریز کند
جعد مشکین گهرآویز کند
چشم از ابهام کند چشمک زن
فتنه در انجمن وهم فکن
بر سر چهره نهد زلف مجاز
شود از پرده حقیقت پرداز
چو بدین شکل به صد غنج و دلال
رو نماید ز شبستان مقال
گوش را حامله در سازد
صدف آسا ز گهر پر سازد
چشم را خرمن عنبر بخشد
به طبق غالیه تر بخشد
گه به تحمید شود نغمه سرای
گه ز توحید شود عقده گشای
گاه در صومعه خوشحالان
نکته گوید به لب قوالان
صوفی جان و جهان کرده وداع
گیرد از نکته او راه سماع
گاه دمساز شود با نی و چنگ
در خرابات برآرد آهنگ
مطرب مجلس مستان گردد
رهزن باده پرستان گردد
گاه غمنامه عاشق خواند
پیش معشوق موافق خواند
بر دلش تازه کند عهد قدیم
سازدش در حرم لطف مقیم
گه کند پرده معشوقی ساز
دهد از پرده معشوق آواز
پرده عاشق بیدل بدرد
پرده سان بر در معشوق برد
ما که از سحر سحر سازی او
وز شب شعبده پردازی او
غرق دریای تفکر شده ایم
تک نشین چون صدف در شده ایم
قوت جان قوت دل زو یابیم
گل درین مرکز گل زو یابیم
کحل دولت ز در او جوییم
نیست عیب از هنر او گوییم
گر چه بر بی هنران پرده در است
چشم بد دور که یکسر هنر است
ور چه جوینده هر نایابی
نکشد لب ز چنین جلابی
آن پر از جوهر قرآن مشتش
زان نیالوده به آن انگشتش
تا نه خلقی به گمان درمانند
کین دو گوهر مگر از یک کانند
بسمله تاج سر قرآن است
زانکه سنجیده بدین میزان است
وزن اگر موجب نقصان بودی
حرف موزون نه ز قرآن بودی
گر شکستی نشد از شعر درست
آن نه از وزن ز بی وزنی توست
چند باشی به زبان بیهده سنج
کشی از دست زبان بیهده رنج
شعر آبیست ز سرچشمه دل
سر چشمه شده آلوده به گل
گر نه سرچشمه ز گل پاک شود
چه عجب ز آب که گلناک شود
بایدت در سخن آسودگیی
پاک کن دل ز هر آلودگیی
تا درین مرحله مشغله ناک
پاک خیزد گهرت از دل پاک
پاکبازان همه خاک تو شوند
خازن گوهر پاک تو شوند
قدسیان طوف دیار تو کنند
تحفه نور نثار تو کنند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۷ - حکایت شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی رحمه الله که چون این بیت بگفت که(برگ درختان سبز در نظر هوشیار،هر ورقی دفتریست معرفت کردگار) یکی از اکابر در واقعه دید که جمعی از ملائکه طبق های نور از بهر نثار وی می برند
سعدی آن بلبل شیراز چمن
در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای
از نوای سحری انوار قدم
بست بیتی ز دو مصراع به هم
هر یکی مطلع سحر نمای
جان ازان مژده جانان می یافت
بر خرد پرتو عرفان می تافت
عارفی زنده دلی بیداری
که نهان داشت به او انکاری
دید در خواب که درهای فلک
باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر یکی از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا
گفت کای گرم روان تا به کجا
مژده دادند که سعدی به سحر
سفت در حمد یکی تازه گهر
چشم زخمی نرسد گر ز قضا
می سزد مرسله گوش رضا
نقد ما کان نه به مقدار وی است
بهر آن نکته ز اسرار وی است
خواب بین عقده انکار گشاد
رو بدان قبله احرار نهاد
به در صومعه شیخ رسید
از درون زمزمه شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر می کرد
با خود آن بیت مکرر می کرد
در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای
از نوای سحری انوار قدم
بست بیتی ز دو مصراع به هم
هر یکی مطلع سحر نمای
جان ازان مژده جانان می یافت
بر خرد پرتو عرفان می تافت
عارفی زنده دلی بیداری
که نهان داشت به او انکاری
دید در خواب که درهای فلک
باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر یکی از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا
گفت کای گرم روان تا به کجا
مژده دادند که سعدی به سحر
سفت در حمد یکی تازه گهر
چشم زخمی نرسد گر ز قضا
می سزد مرسله گوش رضا
نقد ما کان نه به مقدار وی است
بهر آن نکته ز اسرار وی است
خواب بین عقده انکار گشاد
رو بدان قبله احرار نهاد
به در صومعه شیخ رسید
از درون زمزمه شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر می کرد
با خود آن بیت مکرر می کرد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۸ - مناجات در شکرگزاری نعمت کلام موزون و طبگاری توفیق برآوردن دلایل هستی خداوند بیچون جل ذکره و عم بره
ای سخن را چو گهر سنجیده
خلعت نظم در او پوشیده
کرده تمییز صحیحش ز سقیم
به ترازو زنی طبع سلیم
می کند وزن سخن نظم پرست
نه ترازوش پدیدار نه دست
طبع را دست و ترازو تو دهی
بر سخن قوت بازو تو دهی
اثر صنع بدیدن سهل است
زان به صانع نرسیدن جهل است
جامی غرق خجالت مانده
بر جبین آب خجالت رانده
نز گلش سبزه احسان خیزد
نز دلش نکته عرفان خیزد
گر چه روزی خور هر روزه توست
دست امید به دریوزه توست
فیضی از ابر یقین بر وی ریز
تا درین مدرسه وسوسه خیز
هر چه دریوزه ز جود تو کند
صرف برهان وجود تو کند
خلعت نظم در او پوشیده
کرده تمییز صحیحش ز سقیم
به ترازو زنی طبع سلیم
می کند وزن سخن نظم پرست
نه ترازوش پدیدار نه دست
طبع را دست و ترازو تو دهی
بر سخن قوت بازو تو دهی
اثر صنع بدیدن سهل است
زان به صانع نرسیدن جهل است
جامی غرق خجالت مانده
بر جبین آب خجالت رانده
نز گلش سبزه احسان خیزد
نز دلش نکته عرفان خیزد
گر چه روزی خور هر روزه توست
دست امید به دریوزه توست
فیضی از ابر یقین بر وی ریز
تا درین مدرسه وسوسه خیز
هر چه دریوزه ز جود تو کند
صرف برهان وجود تو کند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۹ - عقد چهارم در استدلال به ظهور آثار وجود آفریدگار سبحانه ما اعز شأنه و ما اجلی برهانه
ای درین کارگه هوش ربای
روز و شب چشم نه و گوش گشای
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشت ز شنیدن خبری
نرگس این چمنی کز لب جوی
خوش نهاده ست نظر سوی به سوی
نه ز رخسار گلش دیداری
نه به سرو و سمنش بازاری
گل این باغچه ای کز سر شاخ
صبحدم گوش گشاده ست فراخ
نه ز بلبل شنود آوازی
نز لب غنچه نهانی رازی
نکنی گوش و نبینی چندین
کور و کر چند نشینی چندین
چند گاهی ره آگاهان گیر
ترک همراهی بیراهان گیر
پرده از چشم جهان بین کن باز
بنگر پیش و پس و شیب و فراز
بین که این دایره گردان چیست
دور او گرد تو جاویدان چیست
بر سرت چتر مرصع که فراشت
بر وی این نقش ملمع که نگاشت
مهر را نور ده روز که کرد
ماه را شمع شب افروز که کرد
کیست میزان ده دکان سپهر
کفه سازنده آن از مه و مهر
تا به میزان چو دکان آرایند
عمر بر خلق جهان پیمایند
کیست کز دست دل آتشناک
صبح چون اطلس کحلی زده چاک
سوزن و رشته ز خورشید اندوخت
وصله زرد قصب بر وی دوخت
کیست کز طاق فلک چون خم زد
زیر او چار گهر بر هم زد
چون گهرها به هم آمیخته شد
نو به نو صورتی انگیخته شد
ساخت گردآوری عالم را
خاتم جمله صور آدم را
بهر این کارگه خونخواره
نیست از کارگزاری چاره
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری
چون به هستی رسد از وی دگری
ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که بود هستی بخش
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی
هر چه آن را بود از بود نشان
گر بود منحصر اندر امکان
لازم آید که نیاید به وجود
هیچ موجود درین عرصه بود
نقش بی خامه نقاش که دید
نغمه بی زخمه مطرب که شنید
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نه پیوست بدو
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
چون خلد جنبش موریت به پشت
زود آری سوی آن مور انگشت
زان خلش هستی او را دانی
به سر انگشت ز پشتش رانی
باورت ناید کاندر ژنده
خلدت پشت نه زان جنبنده
عالم و این همه آثار در او
چرخ و این جنبش بسیار در او
پرده سازند و نو اگر پیوست
که پس پرده نواسازی هست
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبنده نه از باد درخت
زوست فرخنده نه از گردون بخت
او برد تشنگی تشنه نه آب
او دهد شادی مستان نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
کارگر او دگران آلت کار
کارگر یافتی آلت بگذار
کار او کارگر او آلت اوست
اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهی نظر از پوست ببند
مغز جویی نکند پوست پسند
حرف غیر از ورق دل بتراش
خاطر از ناخن فکرت مخراش
از همه ساده کن آیینه خویش
وز همه پاک بشو سینه خویش
تا شود گنج بقا سینه تو
غرق نور ازل آیینه تو
طی شود وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوست شناس
دوست آنجا که بود جلوه نمای
حجت عقل بود تفرقه زای
چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به کس هیچ مگوی
زانکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسه استدلالی
روز و شب چشم نه و گوش گشای
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشت ز شنیدن خبری
نرگس این چمنی کز لب جوی
خوش نهاده ست نظر سوی به سوی
نه ز رخسار گلش دیداری
نه به سرو و سمنش بازاری
گل این باغچه ای کز سر شاخ
صبحدم گوش گشاده ست فراخ
نه ز بلبل شنود آوازی
نز لب غنچه نهانی رازی
نکنی گوش و نبینی چندین
کور و کر چند نشینی چندین
چند گاهی ره آگاهان گیر
ترک همراهی بیراهان گیر
پرده از چشم جهان بین کن باز
بنگر پیش و پس و شیب و فراز
بین که این دایره گردان چیست
دور او گرد تو جاویدان چیست
بر سرت چتر مرصع که فراشت
بر وی این نقش ملمع که نگاشت
مهر را نور ده روز که کرد
ماه را شمع شب افروز که کرد
کیست میزان ده دکان سپهر
کفه سازنده آن از مه و مهر
تا به میزان چو دکان آرایند
عمر بر خلق جهان پیمایند
کیست کز دست دل آتشناک
صبح چون اطلس کحلی زده چاک
سوزن و رشته ز خورشید اندوخت
وصله زرد قصب بر وی دوخت
کیست کز طاق فلک چون خم زد
زیر او چار گهر بر هم زد
چون گهرها به هم آمیخته شد
نو به نو صورتی انگیخته شد
ساخت گردآوری عالم را
خاتم جمله صور آدم را
بهر این کارگه خونخواره
نیست از کارگزاری چاره
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری
چون به هستی رسد از وی دگری
ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که بود هستی بخش
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی
هر چه آن را بود از بود نشان
گر بود منحصر اندر امکان
لازم آید که نیاید به وجود
هیچ موجود درین عرصه بود
نقش بی خامه نقاش که دید
نغمه بی زخمه مطرب که شنید
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نه پیوست بدو
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
چون خلد جنبش موریت به پشت
زود آری سوی آن مور انگشت
زان خلش هستی او را دانی
به سر انگشت ز پشتش رانی
باورت ناید کاندر ژنده
خلدت پشت نه زان جنبنده
عالم و این همه آثار در او
چرخ و این جنبش بسیار در او
پرده سازند و نو اگر پیوست
که پس پرده نواسازی هست
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبنده نه از باد درخت
زوست فرخنده نه از گردون بخت
او برد تشنگی تشنه نه آب
او دهد شادی مستان نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
کارگر او دگران آلت کار
کارگر یافتی آلت بگذار
کار او کارگر او آلت اوست
اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهی نظر از پوست ببند
مغز جویی نکند پوست پسند
حرف غیر از ورق دل بتراش
خاطر از ناخن فکرت مخراش
از همه ساده کن آیینه خویش
وز همه پاک بشو سینه خویش
تا شود گنج بقا سینه تو
غرق نور ازل آیینه تو
طی شود وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوست شناس
دوست آنجا که بود جلوه نمای
حجت عقل بود تفرقه زای
چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به کس هیچ مگوی
زانکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسه استدلالی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۰ - حکایت آن متکلم و صوفی که زبان استدلال گشاد و صوفی از صفای ذوق و وجدان خبر داد
فاضلی وادی برهان پیمای
در بیابان جدل جان فرسای
عمر در بحث و جدل طی کرده
پای یکران عمل پی کرده
نه دلش را ز طریقت نوری
نه سرش را ز حقیقت شوری
صوفیی دید ز آلایش پاک
زده در چهره آسایش خاک
ز ریاضت شده چون موی تنش
سر مویی نه سر خویشتنش
زان تقابل که میان شب و روز
هست با برد دی و حر تموز
شد به جنگاوریش شیر مصاف
زخم زن گشت به شمشیر خلاف
گفت کای روی تو چون خوی درشت
کرده بر صحبت دانایان پشت
با شناسایی خود ساخته ای
گو خدا را به چه بشناخته ای
گفت ازان فیض که هر لحظه ز غیب
ریزدم بر دل و جان پاک ز عیب
گر چه شد موج زنم خاطر ازان
هست گفتار زبان قاصر ازان
فاضلش گفت بدین کشف نهان
چون شوی قاید کوران جهان
گفت من غرق شناساوریم
نیست کاری به شناساگریم
هر که پی بر پی من بشتابد
هر چه من یافتم او هم یابد
کار من نیست که کس را به جدال
ره نمایم به خدای متعال
در بیابان جدل جان فرسای
عمر در بحث و جدل طی کرده
پای یکران عمل پی کرده
نه دلش را ز طریقت نوری
نه سرش را ز حقیقت شوری
صوفیی دید ز آلایش پاک
زده در چهره آسایش خاک
ز ریاضت شده چون موی تنش
سر مویی نه سر خویشتنش
زان تقابل که میان شب و روز
هست با برد دی و حر تموز
شد به جنگاوریش شیر مصاف
زخم زن گشت به شمشیر خلاف
گفت کای روی تو چون خوی درشت
کرده بر صحبت دانایان پشت
با شناسایی خود ساخته ای
گو خدا را به چه بشناخته ای
گفت ازان فیض که هر لحظه ز غیب
ریزدم بر دل و جان پاک ز عیب
گر چه شد موج زنم خاطر ازان
هست گفتار زبان قاصر ازان
فاضلش گفت بدین کشف نهان
چون شوی قاید کوران جهان
گفت من غرق شناساوریم
نیست کاری به شناساگریم
هر که پی بر پی من بشتابد
هر چه من یافتم او هم یابد
کار من نیست که کس را به جدال
ره نمایم به خدای متعال
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۱ - مناجات در ثنا بر هستی آفریدگار گفتن و طلب داشتن توفیق بر گوهر توحید سفتن
ای جهان از صفت ذات تو پر
عالم از حجت اثبات تو پر
هیچ جا نیست که غوغای تو نیست
پرتو روی دلارای تو نیست
تو چنین ظاهر و ما کور بصر
تو چنین حاضر و ما دور نگر
نور تو گر نبود ما چه کنیم
چشم بینا دل دانا چه کنیم
نیست از غایت کوته نظری
خبر ما ز تو جز بی خبری
گر چه جامی بود از بیخبران
چه شود گر به طفیل دگران
بخشی از هستی خویشش خبری
بندی از طاعت خویشش کمری
در دلش تخم هدایت کاری
بر گلش ابر عنایت باری
مهرش از مهره گل بگشایی
زنگش از چهره دل بزدایی
پا به کاشانه قربت نهیش
می ز میخانه وحدت دهیش
عالم از حجت اثبات تو پر
هیچ جا نیست که غوغای تو نیست
پرتو روی دلارای تو نیست
تو چنین ظاهر و ما کور بصر
تو چنین حاضر و ما دور نگر
نور تو گر نبود ما چه کنیم
چشم بینا دل دانا چه کنیم
نیست از غایت کوته نظری
خبر ما ز تو جز بی خبری
گر چه جامی بود از بیخبران
چه شود گر به طفیل دگران
بخشی از هستی خویشش خبری
بندی از طاعت خویشش کمری
در دلش تخم هدایت کاری
بر گلش ابر عنایت باری
مهرش از مهره گل بگشایی
زنگش از چهره دل بزدایی
پا به کاشانه قربت نهیش
می ز میخانه وحدت دهیش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۲ - عقد پنجم در بیان یکتایی و برهان بی همتایی حق سبحانه که در بیان و برهان همه زبان آوران یکسانند و همه بی زبانان یکزبان
ای درین بتکده طبع فریب
برده غوغای بتان از تو شکیب
طبع را بند خرد بر پا نه
پای اندیشه درین غوغا نه
بنگر این انجم و مهر و مه را
بت ره گشته خلیل الله را
یافتندی به دلش راه قبول
گرنه بشکستیشان سنگ افول
سنگ بر بتکده آزر زن
در جهان صیت خلیلی افکن
تیز کن خنجر لابر سر لات
ببر از لات منی را ز منات
تاج عزت ز سر عزی کش
رخت طاعت به در مولاکش
ثنوی اهرمن و یزدان گوی
تافت از انجمن ایمان روی
عیسوی شد به سه گویی افزون
خیمه از ساحت دین زد بیرون
تو به صد بت چه به صد بلکه هزار
بلکه بیرون ز ترازوی شمار
کرده ای روی ولی هر نفسی
می پزی در ره ایمان هوسی
گاه گویی که من آن دریایم
که جهان را به گهر آرایم
دل صدف گوهر توحیدم در
گوش دهر از در توحیدم پر
گاه گویی که من آن گلزارم
که دهد بر گل عرفان خارم
هر که یابد ز گل من بویی
بوی عرفان دهد از هر مویی
به زبان می زنی این لاف ولی
نیست بر موجب اینت عملی
هر چه تقریر تو ترتیب کند
صورت حال تو تکذیب کند
هر چه یابد ز مقال تو فروغ
سازدش حال تو مطعون به دروغ
نیست این راستی و راستروی
که چنان راست که گویی نشوی
راه رو پس سخن راه بگوی
آنچه خواهی بشو آنگاه بگوی
دل نکرده ز دورویی صافی
چه ز یکرویی وحدت لافی
دیده بر شاهد وحدت بگشای
وز دورویی و دو گویی باز آی
سهل باشد که ز ماهی تا ماه
بر تو باشند درین نکته گواه
گر چه قولت دم اقرار زند
فعل تو نعره انکار زند
از محیط فلک و اوج سماک
تا حضیض سمک و مرکز خاک
بین مرتب شده اجرام که هست
وین همه جنبش و آرام که هست
شکل و ترتیب فلک بر یک حال
دور سیر همه بر یک منوال
یکی از صورت خود ناگشته
یکی از گردش خود نگذشته
متفق وضع دوایر با هم
منتظم سلک عناصر با هم
همه بر یک صفت و یک آیین
هیچ زیرین نشده بالایین
سال و مه روز و شب و شام و سحر
یک به یک گرم رو و تیز گذر
تا به آمد شد خود در گروند
بر یکی قاعده آیند و روند
چار فصلی که به هر سال در است
به همین رسم و روش رهسپر است
این موالید سه گانه که جهان
پر از آنهاست چه پیدا چه نهان
نوع نوعش نه کم آید نه فزون
از نهانخانه ابداع برون
کارگاهی به چنین ضبط و نسق
کار یک کارگزارست الحق
کشور آباد نگردد به دو شاه
بشکند از دو سپهدار سپاه
از دو بانو چو شود آشفته
خانه امید مدارش رفته
رنج طفل است ادای دو ادیب
مرگ رنجور دوای دو طبیب
برده غوغای بتان از تو شکیب
طبع را بند خرد بر پا نه
پای اندیشه درین غوغا نه
بنگر این انجم و مهر و مه را
بت ره گشته خلیل الله را
یافتندی به دلش راه قبول
گرنه بشکستیشان سنگ افول
سنگ بر بتکده آزر زن
در جهان صیت خلیلی افکن
تیز کن خنجر لابر سر لات
ببر از لات منی را ز منات
تاج عزت ز سر عزی کش
رخت طاعت به در مولاکش
ثنوی اهرمن و یزدان گوی
تافت از انجمن ایمان روی
عیسوی شد به سه گویی افزون
خیمه از ساحت دین زد بیرون
تو به صد بت چه به صد بلکه هزار
بلکه بیرون ز ترازوی شمار
کرده ای روی ولی هر نفسی
می پزی در ره ایمان هوسی
گاه گویی که من آن دریایم
که جهان را به گهر آرایم
دل صدف گوهر توحیدم در
گوش دهر از در توحیدم پر
گاه گویی که من آن گلزارم
که دهد بر گل عرفان خارم
هر که یابد ز گل من بویی
بوی عرفان دهد از هر مویی
به زبان می زنی این لاف ولی
نیست بر موجب اینت عملی
هر چه تقریر تو ترتیب کند
صورت حال تو تکذیب کند
هر چه یابد ز مقال تو فروغ
سازدش حال تو مطعون به دروغ
نیست این راستی و راستروی
که چنان راست که گویی نشوی
راه رو پس سخن راه بگوی
آنچه خواهی بشو آنگاه بگوی
دل نکرده ز دورویی صافی
چه ز یکرویی وحدت لافی
دیده بر شاهد وحدت بگشای
وز دورویی و دو گویی باز آی
سهل باشد که ز ماهی تا ماه
بر تو باشند درین نکته گواه
گر چه قولت دم اقرار زند
فعل تو نعره انکار زند
از محیط فلک و اوج سماک
تا حضیض سمک و مرکز خاک
بین مرتب شده اجرام که هست
وین همه جنبش و آرام که هست
شکل و ترتیب فلک بر یک حال
دور سیر همه بر یک منوال
یکی از صورت خود ناگشته
یکی از گردش خود نگذشته
متفق وضع دوایر با هم
منتظم سلک عناصر با هم
همه بر یک صفت و یک آیین
هیچ زیرین نشده بالایین
سال و مه روز و شب و شام و سحر
یک به یک گرم رو و تیز گذر
تا به آمد شد خود در گروند
بر یکی قاعده آیند و روند
چار فصلی که به هر سال در است
به همین رسم و روش رهسپر است
این موالید سه گانه که جهان
پر از آنهاست چه پیدا چه نهان
نوع نوعش نه کم آید نه فزون
از نهانخانه ابداع برون
کارگاهی به چنین ضبط و نسق
کار یک کارگزارست الحق
کشور آباد نگردد به دو شاه
بشکند از دو سپهدار سپاه
از دو بانو چو شود آشفته
خانه امید مدارش رفته
رنج طفل است ادای دو ادیب
مرگ رنجور دوای دو طبیب
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۳ - حکایت آن پادشاه مریض که از دست دو طبیب نبض او به اعتدال نمی جست و تا قاروره وجود یکی نشکست مزاج وی از علاج دیگری به صحت نپیوست
داشت آن شاه به بالین دو حکیم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۴ - مناجات در طلب ترقی از مقام توحید به شهود وحدت که نهایت راه و مقصدالاقصای عارفان آگاه است
ای به توحید تو هر ذره گواه
نیست یک ذره به توحید تو راه
در رهت ذره ناچیز شدیم
کمتر از ذره بسی نیز شدیم
ما و بی حاصلی و نومیدی
که نه فضل تو کند خورشیدی
جست و جوی تو قرار از ما برد
ضعف تن قوت کار از ما برد
قوتی بخش که کاری بکنیم
به حریم تو گذاری بکنیم
جامی از کارگزاری مانده
نامه بیهده کاری خوانده
می کند از تو طلب قوت کار
تا شود در طلبت کارگزار
قوت کارگزاریش بده
سکه پاک عیاریش بده
نقد دین از غش و غل پاکش کن
دل ز آلایش گل پاکش کن
شد پریشان ز دو بینی کارش
روی در قبله وحدت دارش
نیست یک ذره به توحید تو راه
در رهت ذره ناچیز شدیم
کمتر از ذره بسی نیز شدیم
ما و بی حاصلی و نومیدی
که نه فضل تو کند خورشیدی
جست و جوی تو قرار از ما برد
ضعف تن قوت کار از ما برد
قوتی بخش که کاری بکنیم
به حریم تو گذاری بکنیم
جامی از کارگزاری مانده
نامه بیهده کاری خوانده
می کند از تو طلب قوت کار
تا شود در طلبت کارگزار
قوت کارگزاریش بده
سکه پاک عیاریش بده
نقد دین از غش و غل پاکش کن
دل ز آلایش گل پاکش کن
شد پریشان ز دو بینی کارش
روی در قبله وحدت دارش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۵ - عقد ششم در بیان آنکه ذات حق سبحانه حقیقت وجود است و هر حقیقت که مشهود است به سریان ذاتی وی موجود است
بعد ازان مرغ ظهورش پر و بال
زد ز ارواح به اقلیم مثال
وز مثالش به حس افتاد گذر
یافت مس حس ازو رونق زر
نه فلک بر ورق حس بنگاشت
هر فلک دوره دایم برداشت
زیر آن ز آب و گل و آتش و باد
چار در خانه آغاز نهاد
ساخت در وی پی نیکو بختی
از موالید سه پایه تختی
آن نکوبخت ازان تخت بلند
چشم بینش به چپ و راست فکند
دید و دانست که موجود یکیست
در همه شاهد و مشهود یکیست
اوست در صورت لیلی ظاهر
اوست از دیده مجنون ناظر
زده از پیرهن یوسف سر
بوی او داده به یعقوب بصر
هر چه او نیست نه مغز است نه پوست
همه هیچند همین اوست که اوست
ژرف بحریست پر از آب حیات
موج زن آمده از کل جهات
پر هوا جام حبابش خوانند
بر هوا چتر سحابش خوانند
در صدف ریخت نم نیسان است
منعقد گشت در غلطان است
نامور هست یکی وقت شمار
نامهاش آمده افزون ز هزار
آنچه بر وحدت ذات است مقیم
از دو نامش نتوان ساخت دو نیم
یک شود دیده یک بین بگشای
وز دو نامی به دو نیمی مگرای
بین یکی علم و عیان در وی گم
اسم و رسم دو جهان در وی گم
در همه بر صفت یکتایی
مانده پوشیده ز بس پیدایی
گر به فرض از همه اعیان جهان
ماند آن نور یکی لحظه نهان
همه اعیان به عدم باز روند
وز عدم واقف این راز شوند
تیزبین گرددشان چشم شهود
غرقه گردند به دریای وجود
ای درین خوابگه خفته دلان
جمع ناگشته چو آشفته دلان
زیر این پرده کحلی مه و سال
مانده در تفرقه خواب و خیال
لعبتانی که بدین پرده درند
که ازین پرده چنین جلوه گرند
گر چه بس عشوه ده و طنازند
پرده وحدت لعبت بازند
این همه لعبت و لعبت سازی
وین به صد شعبه لعبت بازی
نیست جز در نظر خواب آلود
جلوه گر گشته خیالی بی بود
چند خرسند نشینی به خیال
هان و هان دیده خود نیک بمال
بو کزین خواب چو بیدار شوی
خارق پرده پندار شوی
گرددت تیز نظر چشم شهود
بر تو مکشوف شود سر وجود
وحدتی بینی خالی ز دویی
ظاهر از کسوت مایی و تویی
هستی ساده ز هر نام و نشان
برتر از مرتبه علم و عیان
در همه ساری بی وهم حلول
سریانی نه حد فهم عقول
وز همه عاری بی نقص زوال
منتقل ناشده از حال به حال
جلوه اولش از حضرت ذات
بود بر خویش به اسما و صفات
ذات ساذج چو به اوصاف و نعوت
یافت در مرتبه علم ثبوت
دید در خود همه بیش و کم را
شد حقایق صور عالم را
وان حقایق ز درون عکس انداخت
علم کثرت اعیان افراخت
شد ز هر عکس در آیینه ذات
ذات یک عین ز اعیان ذوات
اولا گشت ز تکرار عکوس
مرتبه مرتبه ارواح نفوس
زد ز ارواح به اقلیم مثال
وز مثالش به حس افتاد گذر
یافت مس حس ازو رونق زر
نه فلک بر ورق حس بنگاشت
هر فلک دوره دایم برداشت
زیر آن ز آب و گل و آتش و باد
چار در خانه آغاز نهاد
ساخت در وی پی نیکو بختی
از موالید سه پایه تختی
آن نکوبخت ازان تخت بلند
چشم بینش به چپ و راست فکند
دید و دانست که موجود یکیست
در همه شاهد و مشهود یکیست
اوست در صورت لیلی ظاهر
اوست از دیده مجنون ناظر
زده از پیرهن یوسف سر
بوی او داده به یعقوب بصر
هر چه او نیست نه مغز است نه پوست
همه هیچند همین اوست که اوست
ژرف بحریست پر از آب حیات
موج زن آمده از کل جهات
پر هوا جام حبابش خوانند
بر هوا چتر سحابش خوانند
در صدف ریخت نم نیسان است
منعقد گشت در غلطان است
نامور هست یکی وقت شمار
نامهاش آمده افزون ز هزار
آنچه بر وحدت ذات است مقیم
از دو نامش نتوان ساخت دو نیم
یک شود دیده یک بین بگشای
وز دو نامی به دو نیمی مگرای
بین یکی علم و عیان در وی گم
اسم و رسم دو جهان در وی گم
در همه بر صفت یکتایی
مانده پوشیده ز بس پیدایی
گر به فرض از همه اعیان جهان
ماند آن نور یکی لحظه نهان
همه اعیان به عدم باز روند
وز عدم واقف این راز شوند
تیزبین گرددشان چشم شهود
غرقه گردند به دریای وجود
ای درین خوابگه خفته دلان
جمع ناگشته چو آشفته دلان
زیر این پرده کحلی مه و سال
مانده در تفرقه خواب و خیال
لعبتانی که بدین پرده درند
که ازین پرده چنین جلوه گرند
گر چه بس عشوه ده و طنازند
پرده وحدت لعبت بازند
این همه لعبت و لعبت سازی
وین به صد شعبه لعبت بازی
نیست جز در نظر خواب آلود
جلوه گر گشته خیالی بی بود
چند خرسند نشینی به خیال
هان و هان دیده خود نیک بمال
بو کزین خواب چو بیدار شوی
خارق پرده پندار شوی
گرددت تیز نظر چشم شهود
بر تو مکشوف شود سر وجود
وحدتی بینی خالی ز دویی
ظاهر از کسوت مایی و تویی
هستی ساده ز هر نام و نشان
برتر از مرتبه علم و عیان
در همه ساری بی وهم حلول
سریانی نه حد فهم عقول
وز همه عاری بی نقص زوال
منتقل ناشده از حال به حال
جلوه اولش از حضرت ذات
بود بر خویش به اسما و صفات
ذات ساذج چو به اوصاف و نعوت
یافت در مرتبه علم ثبوت
دید در خود همه بیش و کم را
شد حقایق صور عالم را
وان حقایق ز درون عکس انداخت
علم کثرت اعیان افراخت
شد ز هر عکس در آیینه ذات
ذات یک عین ز اعیان ذوات
اولا گشت ز تکرار عکوس
مرتبه مرتبه ارواح نفوس
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۷ - مناجات در اشارت به عموم سران حقیقت در مراتب و طلب وصول به شهود آن که روش ارباب تصوف است
ای پر از فیض وجود تو جهان
غرق نور تو چه پیدا چه نهان
مایه صورت و معنی همه تو
با همه بی همه تو ای همه تو
بی نصیب از تو نه چند است و نه چون
خالی از تو نه درون است و نه برون
متحد اولی و آخریت
متفق باطنی و ظاهریت
کرده ای در همه اضداد ظهور
هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور
جامی از هستی خود پاک شده
در ره فقر و فنا خاک شده
در بقای تو فنا می خواهد
وز فنا در تو بقا می خواهد
از خود و کار خودش فانی دار
وان فنا را به وی ارزانی دار
چون فنا شد به بقایش برسان
بر سر صدر صفایش بنشان
کن به صافی صفتان رهبریش
متصف دار به صوفیگریش
غرق نور تو چه پیدا چه نهان
مایه صورت و معنی همه تو
با همه بی همه تو ای همه تو
بی نصیب از تو نه چند است و نه چون
خالی از تو نه درون است و نه برون
متحد اولی و آخریت
متفق باطنی و ظاهریت
کرده ای در همه اضداد ظهور
هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور
جامی از هستی خود پاک شده
در ره فقر و فنا خاک شده
در بقای تو فنا می خواهد
وز فنا در تو بقا می خواهد
از خود و کار خودش فانی دار
وان فنا را به وی ارزانی دار
چون فنا شد به بقایش برسان
بر سر صدر صفایش بنشان
کن به صافی صفتان رهبریش
متصف دار به صوفیگریش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۸ - عقد هفتم در شرح تصوف که بستن دست تصرف است و رستن از قید تکلف
ای به صوفیگری آوازه بلند
کرده زین شغل به آوازه پسند
دل چو خم چند بر آوازه نهی
ناید آوازه جز از خم تهی
چون دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست
نیستی صوفی ازین نام چه سود
دعوی پختگی از خام چه سود
کی سیاهی شود از زنگی دور
گر چه خوانند به نامش کافور
جامه فوطه چه پوشی چو مگس
پر به هر خوان چه گشایی ز هوس
طوطی قدسی و از هیچ کسی
می زنی پر به هوای مگسی
دین که صد پاره ز بی باکی توست
نکندش خرقه صد پاره درست
چاک در تارکت از تیغ حسود
بخیه بر پاشنه موزه چه سود
گردی انداخته سجاده به دوش
گرد بازار چو سجاده فروش
لیک بازاریگان دیده ورند
صد ازین جنس به یک جو نخرند
در ره اهل دل از همت پست
جز عصا نیست تو را هیچ به دست
آن که در چه فتد از لغزش پا
دستگیریش نیاید ز عصا
هست مسواک به کف سوهانت
کز طمع تیز کند دندانت
ترسم از بیخ برد چون شجره
تیز دندانیت آخر چو اره
رشته سبحه برانگشت مپیچ
که ازان حلقه برون ناید هیچ
مهره ای چند بود بی سر و بن
کف ازان طاسچه نرد مکن
تات ازان چشم بود بست و گشاد
هرگزت رو ندهد نقش مراد
گر حساب حسناتت هوس است
عقد انگشت تو تسبیح بس است
چون زنان موی به صد رعنایی
ریشت از شانه زدن آرایی
شانه بفکن چو نیی مردانه
که به این دست جدا از شانه
جمعی از نان لبی آورده به چنگ
همچو دندان پی آن صف زده تنگ
بهر کم بهره ای آن هم نه حلال
در زنی سر به میانشان چو خلال
دستت از حرص و شره کوته کن
در صف اهل قناعت ره کن
نیست زیبنده درین دیر مجاز
آستین کوتهی از دست دراز
ذوق صوفیگری ار هست تو را
باید از خویش نظر بست تو را
صوفی آنست که از خود رسته ست
ز نکو جسته و از بد رسته ست
بند هستی و ز هستی ساده
زاده کون و ز کون آزاده
با اضافت ز اضافت بیرون
در مسافت ز مسافت بیرون
در مکان نی و مکان از وی پر
در زمان نی و زمان از وی پر
ابدش را به ازل جنگی نه
ازلش را ز ابد ننگی نه
نه ز ادوار در او تأثیری
نه در اطوار ازو تغییری
گر حضیض سمک و اوج سما
وانچه محصور بود بینهما
گیرد اندر دل پاکش خانه
نکند احساس که هست آن یا نه
دل او موج زنان دریاییست
کش فزون از دو جهان پهناییست
هفت دریا چو یکی شبنم ازوست
بلکه یک در کره عالم ازوست
گنج عرفان بودش حاصل کسب
قبله اش نیست بجز ذات فحسب
جلوه گر گشته بر او وحدت ذات
نکشد رنج تقابل ز صفات
پیش او لطف همان قهر همان
نوشداروش همان زهر همان
کرده زین شغل به آوازه پسند
دل چو خم چند بر آوازه نهی
ناید آوازه جز از خم تهی
چون دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست
نیستی صوفی ازین نام چه سود
دعوی پختگی از خام چه سود
کی سیاهی شود از زنگی دور
گر چه خوانند به نامش کافور
جامه فوطه چه پوشی چو مگس
پر به هر خوان چه گشایی ز هوس
طوطی قدسی و از هیچ کسی
می زنی پر به هوای مگسی
دین که صد پاره ز بی باکی توست
نکندش خرقه صد پاره درست
چاک در تارکت از تیغ حسود
بخیه بر پاشنه موزه چه سود
گردی انداخته سجاده به دوش
گرد بازار چو سجاده فروش
لیک بازاریگان دیده ورند
صد ازین جنس به یک جو نخرند
در ره اهل دل از همت پست
جز عصا نیست تو را هیچ به دست
آن که در چه فتد از لغزش پا
دستگیریش نیاید ز عصا
هست مسواک به کف سوهانت
کز طمع تیز کند دندانت
ترسم از بیخ برد چون شجره
تیز دندانیت آخر چو اره
رشته سبحه برانگشت مپیچ
که ازان حلقه برون ناید هیچ
مهره ای چند بود بی سر و بن
کف ازان طاسچه نرد مکن
تات ازان چشم بود بست و گشاد
هرگزت رو ندهد نقش مراد
گر حساب حسناتت هوس است
عقد انگشت تو تسبیح بس است
چون زنان موی به صد رعنایی
ریشت از شانه زدن آرایی
شانه بفکن چو نیی مردانه
که به این دست جدا از شانه
جمعی از نان لبی آورده به چنگ
همچو دندان پی آن صف زده تنگ
بهر کم بهره ای آن هم نه حلال
در زنی سر به میانشان چو خلال
دستت از حرص و شره کوته کن
در صف اهل قناعت ره کن
نیست زیبنده درین دیر مجاز
آستین کوتهی از دست دراز
ذوق صوفیگری ار هست تو را
باید از خویش نظر بست تو را
صوفی آنست که از خود رسته ست
ز نکو جسته و از بد رسته ست
بند هستی و ز هستی ساده
زاده کون و ز کون آزاده
با اضافت ز اضافت بیرون
در مسافت ز مسافت بیرون
در مکان نی و مکان از وی پر
در زمان نی و زمان از وی پر
ابدش را به ازل جنگی نه
ازلش را ز ابد ننگی نه
نه ز ادوار در او تأثیری
نه در اطوار ازو تغییری
گر حضیض سمک و اوج سما
وانچه محصور بود بینهما
گیرد اندر دل پاکش خانه
نکند احساس که هست آن یا نه
دل او موج زنان دریاییست
کش فزون از دو جهان پهناییست
هفت دریا چو یکی شبنم ازوست
بلکه یک در کره عالم ازوست
گنج عرفان بودش حاصل کسب
قبله اش نیست بجز ذات فحسب
جلوه گر گشته بر او وحدت ذات
نکشد رنج تقابل ز صفات
پیش او لطف همان قهر همان
نوشداروش همان زهر همان
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۹ - حکایت مناظره کلیم در نواحی طور با آن سیه گلیم مهجور که چرا سجده آدم نکردی و سر به طوق لعنت درآوردی
پورعمران به دلی غرقه نور
می شد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را
قاید لشکر مهجوران را
گفت کز سجده آدم ز چه روی
تافتی روی رضا راست بگوی
گفت عاشق که بود کامل سیر
پیش جانان نبرد سجده غیر
گفت موسی که به فرموده دوست
سر نهد هر که به جان بنده اوست
گفت مقصود ازان گفت و شنود
امتحان بود محب را نه سجود
گفت موسی که اگر حال این است
لعن و طعن تو چراش آیین است
بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی شیطانی
گفت کین هر دو صفت عاریتند
مانده از ذات به یک ناحیتند
گر بیاید صد ازین یا برود
حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمه ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود
در عرضهای من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید
هر دمم دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شده ست
کوه و کاهم همه همسنگ شده ست
عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس
می شد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را
قاید لشکر مهجوران را
گفت کز سجده آدم ز چه روی
تافتی روی رضا راست بگوی
گفت عاشق که بود کامل سیر
پیش جانان نبرد سجده غیر
گفت موسی که به فرموده دوست
سر نهد هر که به جان بنده اوست
گفت مقصود ازان گفت و شنود
امتحان بود محب را نه سجود
گفت موسی که اگر حال این است
لعن و طعن تو چراش آیین است
بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی شیطانی
گفت کین هر دو صفت عاریتند
مانده از ذات به یک ناحیتند
گر بیاید صد ازین یا برود
حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمه ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود
در عرضهای من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید
هر دمم دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شده ست
کوه و کاهم همه همسنگ شده ست
عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۰ - مناجات در اشارت به سعادت ذوق و وجدان و علم و عرفان ارباب تصوف و طلب کمال قوت ارادت که مقدمه آن سعادت است
ای صفاتت حجب وحدت ذات
جلوه گر ذات تو ز اسما و صفات
آشکارا به جهان غیر تو کیست
زیر این پرده نهان غیر تو کیست
باطن عالم و ظاهر همه تو
غایب از دیده و حاضر همه تو
فضل تو شامل هر ناکس و کس
همه را روی به سوی تو و بس
جامی از جمله کسان ناکستر
وز همه بازپسان واپستر
می نهد در ره تو روی نیاز
بی نیازش ز همه کار بساز
سر ز هر راه بگردان او را
سر بنه در ره مردان او را
از همه وسوسه ها پاکش کن
در ره اهل طلب خاکش کن
لنگی از پای ارادت ببرش
ده به اقلیم سعادت گذرش
بخشش از حسن ارادت کیشی
بر همه اهل ارادت بیشی
جلوه گر ذات تو ز اسما و صفات
آشکارا به جهان غیر تو کیست
زیر این پرده نهان غیر تو کیست
باطن عالم و ظاهر همه تو
غایب از دیده و حاضر همه تو
فضل تو شامل هر ناکس و کس
همه را روی به سوی تو و بس
جامی از جمله کسان ناکستر
وز همه بازپسان واپستر
می نهد در ره تو روی نیاز
بی نیازش ز همه کار بساز
سر ز هر راه بگردان او را
سر بنه در ره مردان او را
از همه وسوسه ها پاکش کن
در ره اهل طلب خاکش کن
لنگی از پای ارادت ببرش
ده به اقلیم سعادت گذرش
بخشش از حسن ارادت کیشی
بر همه اهل ارادت بیشی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۱ - عقد هشتم در بیان ارادت که عنان قصد از مقاصد مجازی تافتن است و بر باد پای جهد به کعبه مراد حقیقی شتافتن
ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقه عادت همه سال
حق که منشور سعادت داده ست
در خلاف آمد عادت داده ست
چند سر در ره عادت باشی
تارک تاج سعادت باشی
کرده ای عادت و خو پرده خویش
باز کن خوی ز خو کرده خویش
دیده کز بهر صنایع باشد
تا دلیل ره صانع باشد
منظر شاهد رعنا سازی
با رخش نرد تماشا بازی
گوش کامد پی قرآن شنوی
تا به فرموده یزدان گروی
روزن بانگ نی و چنگ کنی
به سماع غزل آهنگ کنی
دست دادند که بی رنج و ملال
سازیش آبله از کسب حلال
نه که از جام شوی باده گسار
داریش بر کف دست آبله وار
پات دادند که از راه وفا
آوری رو به صف اهل صفا
نه که دین در ره آفات نهی
پا به میدان خرابات نهی
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهوده سخن سنج شوی
خلق را مایه صد رنج شوی
آنچه گفتم همه عادات بد است
که نه شایسته دین و خرد است
به کز اینها همه پیوند گشای
آوری روی ارادت به خدای
هست ارادت بر هر آزاده
ترک ما کان علیه العاده
ای خوش آن وقت که بی فکر و نظر
بر زند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید ازو هیچ شکوه
همچو خورشید که نبود میغش
خویش را عور زنی بر تیغش
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
بلکه چون کبک نهی پا به سرش
وز لگدکوب کنی پی سپرش
ور رسد بادیه ژرف به پیش
فسحت آن ز دل عارف بیش
گردبادش به فلک سوده کلاه
گشته گوی کلهش قبه ماه
خار آن دشنه بیدادگران
خاک آن تشنه خونین جگران
کوه با صرصر آن ریگ نمای
ریگ چون اخگر سوزان ته پای
به هوایش چو کند مرغ گذر
همچو پروانه فتد سوخته پر
بگذری از سر آن همچو سحاب
از مژه بر تف آن ریزان آب
ور بگیرد ره تو دریایی
قله موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
غوک آن پنجه زنان با خرچنگ
گام اول ز وی و کام نهنگ
زان کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لب تر ازان کشتی وار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد ازین قبله گهت
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
تا نهی بزم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو به ساز
ور بود تار ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر درست
باز در خواهش او خواهش خویش
روز در افزونیش از کاهش خویش
باش پیش رخش آیینه صاف
بر تراش از دل خود زنگ خلاف
شو سمندر چو فروزد آتش
باش در آتش او خرم و خوش
مانده در ربقه عادت همه سال
حق که منشور سعادت داده ست
در خلاف آمد عادت داده ست
چند سر در ره عادت باشی
تارک تاج سعادت باشی
کرده ای عادت و خو پرده خویش
باز کن خوی ز خو کرده خویش
دیده کز بهر صنایع باشد
تا دلیل ره صانع باشد
منظر شاهد رعنا سازی
با رخش نرد تماشا بازی
گوش کامد پی قرآن شنوی
تا به فرموده یزدان گروی
روزن بانگ نی و چنگ کنی
به سماع غزل آهنگ کنی
دست دادند که بی رنج و ملال
سازیش آبله از کسب حلال
نه که از جام شوی باده گسار
داریش بر کف دست آبله وار
پات دادند که از راه وفا
آوری رو به صف اهل صفا
نه که دین در ره آفات نهی
پا به میدان خرابات نهی
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهوده سخن سنج شوی
خلق را مایه صد رنج شوی
آنچه گفتم همه عادات بد است
که نه شایسته دین و خرد است
به کز اینها همه پیوند گشای
آوری روی ارادت به خدای
هست ارادت بر هر آزاده
ترک ما کان علیه العاده
ای خوش آن وقت که بی فکر و نظر
بر زند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید ازو هیچ شکوه
همچو خورشید که نبود میغش
خویش را عور زنی بر تیغش
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
بلکه چون کبک نهی پا به سرش
وز لگدکوب کنی پی سپرش
ور رسد بادیه ژرف به پیش
فسحت آن ز دل عارف بیش
گردبادش به فلک سوده کلاه
گشته گوی کلهش قبه ماه
خار آن دشنه بیدادگران
خاک آن تشنه خونین جگران
کوه با صرصر آن ریگ نمای
ریگ چون اخگر سوزان ته پای
به هوایش چو کند مرغ گذر
همچو پروانه فتد سوخته پر
بگذری از سر آن همچو سحاب
از مژه بر تف آن ریزان آب
ور بگیرد ره تو دریایی
قله موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
غوک آن پنجه زنان با خرچنگ
گام اول ز وی و کام نهنگ
زان کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لب تر ازان کشتی وار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد ازین قبله گهت
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
تا نهی بزم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو به ساز
ور بود تار ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر درست
باز در خواهش او خواهش خویش
روز در افزونیش از کاهش خویش
باش پیش رخش آیینه صاف
بر تراش از دل خود زنگ خلاف
شو سمندر چو فروزد آتش
باش در آتش او خرم و خوش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۲ - حکایت آن مرید گرم رو که به فرموده پیر پخته کار در تنور فروزان نشست و از تاب آتش یک موی بر اندام وی کج نگشت
صادقی را غم شبگیر گرفت
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان می زد
گوی اسرار به چوگان می زد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرموده ات ای چشمه نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست
آنچه مکنون ضمیر است آن چیست
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که ای نکته گذار
چند با ما کنی الحاح چنین
رو در آن آتش سوزان بنشین
باز دریای صفا پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به آخر چو رسید
یادش آمد ز مقامات مرید
گفت خیزید که آن نادره فن
کرده در آتش سوزانش وطن
زانکه عقد دل او نیست گزاف
با من آنسان که کند قصد خلاف
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشش شعله زنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان می زد
گوی اسرار به چوگان می زد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرموده ات ای چشمه نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست
آنچه مکنون ضمیر است آن چیست
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که ای نکته گذار
چند با ما کنی الحاح چنین
رو در آن آتش سوزان بنشین
باز دریای صفا پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به آخر چو رسید
یادش آمد ز مقامات مرید
گفت خیزید که آن نادره فن
کرده در آتش سوزانش وطن
زانکه عقد دل او نیست گزاف
با من آنسان که کند قصد خلاف
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشش شعله زنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۳ - مناجات در اشارت به آنکه ارادت نخست از جانب مراد است نه مرید و طلب توفیق توبه که مبنای سایر مقامات است
ای دل اهل ارادت به تو شاد
به تو نازم که مریدی و مراد
مرد تلوین تو را تمکین نیست
شوق مسکین تو را تسکین نیست
خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
ور به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعله فروز
هر چه غیر تو بود جمله بسوز
بو که بی درد سر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغوله نابود برد
ور زند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش آبی
به تو نازم که مریدی و مراد
مرد تلوین تو را تمکین نیست
شوق مسکین تو را تسکین نیست
خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
ور به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعله فروز
هر چه غیر تو بود جمله بسوز
بو که بی درد سر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغوله نابود برد
ور زند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش آبی