عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱ - آغاز
ای به یادت تازه جان عاشقان
زاب لطفت تر زبان عاشقان
از تو بر عالم فتاده سایه ای
خوب رویان را شده سرمایه ای
عاشقان افتاده ی آن سایه اند
مانده در سودا ازان سرمایه اند
تا ز لیلی سر حسنت سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد پر خون جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمین عذار
دیده ی وامق نشد سیماب بار
گفت و گوی حسن و عشق از توست و بس
عاشق و معشوق نبود جز تو کس
ای به پیشت حسن خوبان پرده ای
تو به پرده روی پنهان کرده ای
پرده را از حسن خود پروردگی
می دهی زان دل برد چون پردگی
بس که روی خوب تو با پرده ساخت
پرده را از روی تو نتوان شناخت
تا به کی در پرده باشی عشوه ساز
عالمی با نقش پرده عشق باز
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بر دوخته
ای در اطوار حقایق سیر تو
نیست در کار خلایق غیر تو
گر چه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
جلوه گر در صورت عالم تویی
خرده دان در کسوت آدم تویی
از حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایم کنی
در مقامات یکی جایم کنی
تا چو آن کرد رهیده از دویی
این منم گویم خدایا یا تویی
گر منم، این علم و قدرت از کجاست
ور تویی، این عجز و سستی از که خاست
زاب لطفت تر زبان عاشقان
از تو بر عالم فتاده سایه ای
خوب رویان را شده سرمایه ای
عاشقان افتاده ی آن سایه اند
مانده در سودا ازان سرمایه اند
تا ز لیلی سر حسنت سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد پر خون جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمین عذار
دیده ی وامق نشد سیماب بار
گفت و گوی حسن و عشق از توست و بس
عاشق و معشوق نبود جز تو کس
ای به پیشت حسن خوبان پرده ای
تو به پرده روی پنهان کرده ای
پرده را از حسن خود پروردگی
می دهی زان دل برد چون پردگی
بس که روی خوب تو با پرده ساخت
پرده را از روی تو نتوان شناخت
تا به کی در پرده باشی عشوه ساز
عالمی با نقش پرده عشق باز
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بر دوخته
ای در اطوار حقایق سیر تو
نیست در کار خلایق غیر تو
گر چه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
جلوه گر در صورت عالم تویی
خرده دان در کسوت آدم تویی
از حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایم کنی
در مقامات یکی جایم کنی
تا چو آن کرد رهیده از دویی
این منم گویم خدایا یا تویی
گر منم، این علم و قدرت از کجاست
ور تویی، این عجز و سستی از که خاست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲ - حکایت آن کرد که در انبوهی شهر کدویی بر پای خود بست تا خود را گم نکند
کردی از آشوب گردش های دهر
کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
دید شهری پر فغان و پر خروش
آمده ز انبوهی مردم به جوش
بی قراران جهان در هر مقر
در تک و پو بر خلاف یکدگر
آن یکی را از برون عزم درون
وان دگر را از درون میل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال
وان دگر سوی یمین جنبش سگال
کرد مسکین چون بدید آن کار و بار
از میانه کرد جا بر یک کنار
گفت اگر جا بر صف مردم کنم
جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خویشتن را چون توانم یافت باز
اتفاقا یک کدو بودش به دست
آن کدو بهر نشان بر پای بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
بازیابد چون ببیند آن کدو
زیرکی آن راز را دانست و زود
در پیش افتاد تا جایی غنود
آن کدو را حالی از وی باز کرد
بر تن خود بست و خواب آغاز کرد
کرد چون بیدار شد دید آن کدو
بسته بر پای کسی پهلوی او
بانگ بر وی زد که خیز ای سست کیش
کز تو حیران مانده ام در کار خویش
این منم یا تو نمی دانم درست
گر منم، چون این کدو بر پای توست؟
ور تویی این، من کجایم؟ کیستم؟
در شماری می نیایم چیستم
ای خدا آن کرد بی سرمایه ام
از همه کردان فروتر پایه ام
ده ز فضلت رونقی این کرد را
کن ز لطفت راوقی این درد را
تا زهر آلایشی صافی شوم
اهل دل را شربتی شافی شوم
جامی آسا یک به یک را شادکام
خم خم ار نبود رسانم جام جام
ور به من این مکرمت باشد بدیع
خواجه کونین را آرم شفیع
کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
دید شهری پر فغان و پر خروش
آمده ز انبوهی مردم به جوش
بی قراران جهان در هر مقر
در تک و پو بر خلاف یکدگر
آن یکی را از برون عزم درون
وان دگر را از درون میل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال
وان دگر سوی یمین جنبش سگال
کرد مسکین چون بدید آن کار و بار
از میانه کرد جا بر یک کنار
گفت اگر جا بر صف مردم کنم
جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خویشتن را چون توانم یافت باز
اتفاقا یک کدو بودش به دست
آن کدو بهر نشان بر پای بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
بازیابد چون ببیند آن کدو
زیرکی آن راز را دانست و زود
در پیش افتاد تا جایی غنود
آن کدو را حالی از وی باز کرد
بر تن خود بست و خواب آغاز کرد
کرد چون بیدار شد دید آن کدو
بسته بر پای کسی پهلوی او
بانگ بر وی زد که خیز ای سست کیش
کز تو حیران مانده ام در کار خویش
این منم یا تو نمی دانم درست
گر منم، چون این کدو بر پای توست؟
ور تویی این، من کجایم؟ کیستم؟
در شماری می نیایم چیستم
ای خدا آن کرد بی سرمایه ام
از همه کردان فروتر پایه ام
ده ز فضلت رونقی این کرد را
کن ز لطفت راوقی این درد را
تا زهر آلایشی صافی شوم
اهل دل را شربتی شافی شوم
جامی آسا یک به یک را شادکام
خم خم ار نبود رسانم جام جام
ور به من این مکرمت باشد بدیع
خواجه کونین را آرم شفیع
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳ - نعت خواجه ای که ربقه بندگیش طوق گردن سر بلندان است و داغ غلامیش نشان دولت ارجمندان
خواجه ای کش خیل شاهان بنده اند
حلقه ی حکمش به گوش افکنده اند
مقبلان را قبله ی جان روی اوست
کعبه ی امید خاک کوی اوست
کویش آمد کعبه ی هر محرمی
کعبه را نبود گزیر از زمزمی
زمزم آن چشم های پر نم است
آب روی عارفان زان زمزم است
نعره ی زمزم فشانان از غمش
ناله ی گردونچه های زمزمش
کعبه بی وی از بتان پر سنگ بود
بر خداجویان حریمش تنگ بود
سعی او از بیخ و بن برکندشان
در بیابان عدم افکندشان
شارع دین پاک گشت از سنگلاخ
بر خدا جویان شد آن میدان فراخ
شد قدمگاه خلیل او را به کام
عالی از یمن قدومش آن مقام
بر حجر نام یمین الله نهاد
بر یمین الله به حرمت بوسه داد
دست کم داده ست در روی زمین
هیچ کس را دست بوسی این چنین
مروه را رو در صفا بود از ازل
سعی او مشکور در سهل و جبل
نسخه کونین را دیباچه اوست
جمله عالم مفلسند و خواجه اوست
طعمه از خوان عطایش می خوریم
زله از نزل نوالش می بریم
خلقی از کم طاعتی در خشک سال
از کفش دارند امید نوال
هر که چیند ریزه زین خوان کرم
از گزند قحطسال او را چه غم
حلقه ی حکمش به گوش افکنده اند
مقبلان را قبله ی جان روی اوست
کعبه ی امید خاک کوی اوست
کویش آمد کعبه ی هر محرمی
کعبه را نبود گزیر از زمزمی
زمزم آن چشم های پر نم است
آب روی عارفان زان زمزم است
نعره ی زمزم فشانان از غمش
ناله ی گردونچه های زمزمش
کعبه بی وی از بتان پر سنگ بود
بر خداجویان حریمش تنگ بود
سعی او از بیخ و بن برکندشان
در بیابان عدم افکندشان
شارع دین پاک گشت از سنگلاخ
بر خدا جویان شد آن میدان فراخ
شد قدمگاه خلیل او را به کام
عالی از یمن قدومش آن مقام
بر حجر نام یمین الله نهاد
بر یمین الله به حرمت بوسه داد
دست کم داده ست در روی زمین
هیچ کس را دست بوسی این چنین
مروه را رو در صفا بود از ازل
سعی او مشکور در سهل و جبل
نسخه کونین را دیباچه اوست
جمله عالم مفلسند و خواجه اوست
طعمه از خوان عطایش می خوریم
زله از نزل نوالش می بریم
خلقی از کم طاعتی در خشک سال
از کفش دارند امید نوال
هر که چیند ریزه زین خوان کرم
از گزند قحطسال او را چه غم
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵ - در مدح پادشاه دین پناه ظل الله فی الارضین علی مفارق الضعفاء و المساکین
در خم این گنبد عالی اساس
چیست شغل شاکر منعم شناس
در مقام شاکری بودن مقیم
بر کرم های جهاندار کریم
آن کرم خاصه که حکمش شامل است
وان وجود پادشاه عادل است
شاه عادل نیست جز ظل اله
خلق را ضل اله آمد پناه
هر چه ذات شخص ازان پیرایه بست
پیش دانا مثل آن در سایه هست
هست ازین رو سایه عین سایه دار
هان و هان تا ننگری در سایه خوار
سایه عکس ذات صاحب سایه است
وز صفات ذات او پر مایه است
هر چه در ذاتش نهان است از صفات
باشد از سایه هویدا در جهات
از شکوه خسروان کامکار
می شود فر الهی آشکار
ور بر این دعوی تو را باید گواه
رو نظر کن در شه عالم پناه
شهریاری کان یسار و یم یمین
عرصه ملک جمش زیر نگین
شاه یعقوب آن جهانداری که هست
با علوش ذروه ی افلاک پست
ملک هستی فسحت میدان او
گوی گردون در خم چوگان او
خاک نعل رخش او بوسد هلال
پشت کوز او بر این معنیست دال
بر سر این طارم دور از گزند
قدر او زین خاکبوسی شد بلند
دست او رسم کرم را تازه کرد
جود حاتم را بلند آوازه کرد
نام او دیباچه ی دیوان عدل
حکم او سنجیده ی میزان عدل
نور عدلش در شبستان عدم
کرده حبس ظلمت ظلم و ستم
شد ز حسن خلق مشهور زمن
هست میراث وی این خلق حسن
والدش موکب به دار الخلد راند
از وی این خلق حسن میراث ماند
پایه ای از تخت او چرخ کبود
تاجداران پیش تختش در سجود
پیش تختش کس ز سجده سر نتافت
هر که سر بر تافت از وی سر نیافت
سروری سر خاک راهش کردن است
آبرو رو در رهش آوردن است
هر که را سر در ره او خاک شد
خاک او تاج سر افلاک شد
هر که را خاک درش داد آبروی
شد هر آب رو به چشمش آب جوی
مدح او خواهم که گویم سال ها
یابم از مداحیش اقبال ها
لیک کوته می کنم این باب را
مختصر می سازم این اطناب را
جرم خورشید از افق گشته بلند
عالمی از پرتو او بهره مند
نیست حد ذره ی بی دست و پای
تا به مدح او شود دستانسرای
مدح او گفتن نه حد هر کس است
نام او گفتم همین مدحش بس است
چیست شغل شاکر منعم شناس
در مقام شاکری بودن مقیم
بر کرم های جهاندار کریم
آن کرم خاصه که حکمش شامل است
وان وجود پادشاه عادل است
شاه عادل نیست جز ظل اله
خلق را ضل اله آمد پناه
هر چه ذات شخص ازان پیرایه بست
پیش دانا مثل آن در سایه هست
هست ازین رو سایه عین سایه دار
هان و هان تا ننگری در سایه خوار
سایه عکس ذات صاحب سایه است
وز صفات ذات او پر مایه است
هر چه در ذاتش نهان است از صفات
باشد از سایه هویدا در جهات
از شکوه خسروان کامکار
می شود فر الهی آشکار
ور بر این دعوی تو را باید گواه
رو نظر کن در شه عالم پناه
شهریاری کان یسار و یم یمین
عرصه ملک جمش زیر نگین
شاه یعقوب آن جهانداری که هست
با علوش ذروه ی افلاک پست
ملک هستی فسحت میدان او
گوی گردون در خم چوگان او
خاک نعل رخش او بوسد هلال
پشت کوز او بر این معنیست دال
بر سر این طارم دور از گزند
قدر او زین خاکبوسی شد بلند
دست او رسم کرم را تازه کرد
جود حاتم را بلند آوازه کرد
نام او دیباچه ی دیوان عدل
حکم او سنجیده ی میزان عدل
نور عدلش در شبستان عدم
کرده حبس ظلمت ظلم و ستم
شد ز حسن خلق مشهور زمن
هست میراث وی این خلق حسن
والدش موکب به دار الخلد راند
از وی این خلق حسن میراث ماند
پایه ای از تخت او چرخ کبود
تاجداران پیش تختش در سجود
پیش تختش کس ز سجده سر نتافت
هر که سر بر تافت از وی سر نیافت
سروری سر خاک راهش کردن است
آبرو رو در رهش آوردن است
هر که را سر در ره او خاک شد
خاک او تاج سر افلاک شد
هر که را خاک درش داد آبروی
شد هر آب رو به چشمش آب جوی
مدح او خواهم که گویم سال ها
یابم از مداحیش اقبال ها
لیک کوته می کنم این باب را
مختصر می سازم این اطناب را
جرم خورشید از افق گشته بلند
عالمی از پرتو او بهره مند
نیست حد ذره ی بی دست و پای
تا به مدح او شود دستانسرای
مدح او گفتن نه حد هر کس است
نام او گفتم همین مدحش بس است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷ - اظهار عجز از استیفای ثنا کردن و دست تضرع به ادای دعا برآوردن
به که اکنون اعتراف آرم به عجز
نعره ی اقرار بردارم به عجز
پیش ارباب ذکا اینست دین
سر لا احصی ثنا اینست این
چون ثنایش را نمی یارم شمار
به که گیرد بر دعا کارم قرار
نی دعایی کاید از هر سست رای
مختصر بر عز و جاه این سرای
بل دعایی چون دعای اهل دل
بر کرم های الهی مشتمل
هم نشاط و کامرانی آورد
هم حیات جاودانی آورد
شاه را روی دل اندر دین کند
دولت دینداریش آیین کند
شغل او بر موجب فرمان شود
تخم دولت های جاویدان شود
تا بود این طارم نیلوفری
جلوه گاه آفتاب خاوری
تخت شاهی جلوه گاه شاه باد
خاطرش ز اسرار دین آگاه باد
بادش از فضل ازل هر دم مدد
تا شود شایسته ی ملک ابد
نیکخواهانش زهر آفت سلیم
بر طریق نیکخواهی مستقیم
شاه را فضل و هنر بی حد بود
حد آن کی طاقت بخرد بود
نعره ی اقرار بردارم به عجز
پیش ارباب ذکا اینست دین
سر لا احصی ثنا اینست این
چون ثنایش را نمی یارم شمار
به که گیرد بر دعا کارم قرار
نی دعایی کاید از هر سست رای
مختصر بر عز و جاه این سرای
بل دعایی چون دعای اهل دل
بر کرم های الهی مشتمل
هم نشاط و کامرانی آورد
هم حیات جاودانی آورد
شاه را روی دل اندر دین کند
دولت دینداریش آیین کند
شغل او بر موجب فرمان شود
تخم دولت های جاویدان شود
تا بود این طارم نیلوفری
جلوه گاه آفتاب خاوری
تخت شاهی جلوه گاه شاه باد
خاطرش ز اسرار دین آگاه باد
بادش از فضل ازل هر دم مدد
تا شود شایسته ی ملک ابد
نیکخواهانش زهر آفت سلیم
بر طریق نیکخواهی مستقیم
شاه را فضل و هنر بی حد بود
حد آن کی طاقت بخرد بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۱ - در سبب نظم کتاب و باعث عرض این خطاب
ضعف پیری قوت طبعم شکست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی
«کیف یأتی النظم لی و القافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من »
کیست دلدار آن که دلها دار اوست
جمله جانها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانه خود آگهی
به که داری خانه او را تهی
تا چو بیند دور از او بیگانه را
جلوه گاه خود کند آن خانه را
هر که را باشد ز دانش بهره مند
غیر ازین معنی کجا افتد پسند
لیک شاهان نیز او را سایه اند
از صفات و ذات او پر مایه اند
ذکر ایشان در حقیقت ذکر اوست
فکر در اوصاف ایشان فکر اوست
لاجرم با دعوی تقصیر من
مدحت شه شد گریبانگیر من
لیک مدحش را درین دیرینه کاخ
بود دربایست میدان فراخ
می کنم میدان آن زین مثنوی
می دهم آیین مدحش را نوی
ور نه بودم مثنوی ها ساخته
خاطر از امثالشان پرداخته
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
تا چو تقریبی شود انگیخته
باشم اندر ذکر او آویخته
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربی به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی
«کیف یأتی النظم لی و القافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من »
کیست دلدار آن که دلها دار اوست
جمله جانها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانه خود آگهی
به که داری خانه او را تهی
تا چو بیند دور از او بیگانه را
جلوه گاه خود کند آن خانه را
هر که را باشد ز دانش بهره مند
غیر ازین معنی کجا افتد پسند
لیک شاهان نیز او را سایه اند
از صفات و ذات او پر مایه اند
ذکر ایشان در حقیقت ذکر اوست
فکر در اوصاف ایشان فکر اوست
لاجرم با دعوی تقصیر من
مدحت شه شد گریبانگیر من
لیک مدحش را درین دیرینه کاخ
بود دربایست میدان فراخ
می کنم میدان آن زین مثنوی
می دهم آیین مدحش را نوی
ور نه بودم مثنوی ها ساخته
خاطر از امثالشان پرداخته
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
تا چو تقریبی شود انگیخته
باشم اندر ذکر او آویخته
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربی به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۳ - گفتار در موفق شدن جناب خلافت پناهی اجتناب از بعض مناهی وفقه الله سبحانه للتقوی و المغفرة فی الدنیا و الآخرة
حبذا شاهی که در عهد شباب
شد ز توبه همچو پیران بهره یاب
گر چه از باده لب آلود از نخست
زان به آب توبه آخر لب بشست
جامی می با آن همه آب طرب
ماند دور از مجلس او خشک لب
خم گرفته معده خالی از حرام
گوشه ای چون زاهدان نیکنام
گشته مرحوم از حریم بزم او
دستی اندر سر به صد حسرت سبو
گر چه بودی زو صراحی سر فراز
مانده زان با گردن خود دست باز
کی برد پیمانه سوی باده پی
باده پیماییست زین پس کار وی
جمله حیوانات را چشم است و گوش
خاص انسان باشد و بس عقل و هوش
دشمن هوش است می ای هوشمند
دوست را مغلوب دشمن کم پسند
با دو صد خرمن زر کامل عیار
نیم جو هوش ار فروشد روزگار
بخرد آن بهتر که عمری خون خورد
تا خرد آن نیم جو هوش و خرد
نی که گیرد یک دو جرعه می به کف
نقد دانش را کند یک سر تلف
پا نهد از حد دانایی برون
رخت خویش آرد به سر حد جنون
عمرها می خوردی و بیخود شدی
بنده فرمان نیک و بد شدی
زان همه می خواری و خرم دلی
حاصل تو چیست جز بی حاصلی
آنچنان صد سال دیگر گر خوری
پی به چیزی غیر ازین مشکل بری
عیش پارین را که کردی می شناس
سال دیگر را بر آن می کن قیاس
شد ز توبه همچو پیران بهره یاب
گر چه از باده لب آلود از نخست
زان به آب توبه آخر لب بشست
جامی می با آن همه آب طرب
ماند دور از مجلس او خشک لب
خم گرفته معده خالی از حرام
گوشه ای چون زاهدان نیکنام
گشته مرحوم از حریم بزم او
دستی اندر سر به صد حسرت سبو
گر چه بودی زو صراحی سر فراز
مانده زان با گردن خود دست باز
کی برد پیمانه سوی باده پی
باده پیماییست زین پس کار وی
جمله حیوانات را چشم است و گوش
خاص انسان باشد و بس عقل و هوش
دشمن هوش است می ای هوشمند
دوست را مغلوب دشمن کم پسند
با دو صد خرمن زر کامل عیار
نیم جو هوش ار فروشد روزگار
بخرد آن بهتر که عمری خون خورد
تا خرد آن نیم جو هوش و خرد
نی که گیرد یک دو جرعه می به کف
نقد دانش را کند یک سر تلف
پا نهد از حد دانایی برون
رخت خویش آرد به سر حد جنون
عمرها می خوردی و بیخود شدی
بنده فرمان نیک و بد شدی
زان همه می خواری و خرم دلی
حاصل تو چیست جز بی حاصلی
آنچنان صد سال دیگر گر خوری
پی به چیزی غیر ازین مشکل بری
عیش پارین را که کردی می شناس
سال دیگر را بر آن می کن قیاس
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۵ - در بیان آنکه امضای عزیمت بر ترک گناه در مشیت حق است سبحانه و تعالی اگر امضا کند شکر باید کرد والا عذر باید آورد
توبه چون شیشه قضا آمد چو سنگ
شیشه را با سنگ نبود تاب جنگ
چون قضا با توبه آید سازگار
توبه را باشد بنایی استوار
ور نیاید سازگار او قضا
خوش نباشد جز به حکم او رضا
توبه ده توبه شکن هر دو قضاست
نسبت اینها به خود کردن خطاست
گر دهد توفیق توبه شکری گوی
ور نه عاصی وار راه عذر پوی
توبه از ماضی پشیمان گشتن است
وز معاصی حالیا بگذشتن است
عزم کردن کاندر استقبال هم
بر معاصی باشدت اقبال کم
گر به فرض این عزم تو ناید درست
کاختیار آن نه اندر دست توست
یکدم از اصلاح آن غافل مخسب
گر چه افتادی به گل در گل مخسب
عزم می کن کز گنه باز ایستی
جاودان با توبه دمساز ایستی
بو که فضل حق به ره باز آردت
یمن این عزم از گنه باز آردت
شیشه را با سنگ نبود تاب جنگ
چون قضا با توبه آید سازگار
توبه را باشد بنایی استوار
ور نیاید سازگار او قضا
خوش نباشد جز به حکم او رضا
توبه ده توبه شکن هر دو قضاست
نسبت اینها به خود کردن خطاست
گر دهد توفیق توبه شکری گوی
ور نه عاصی وار راه عذر پوی
توبه از ماضی پشیمان گشتن است
وز معاصی حالیا بگذشتن است
عزم کردن کاندر استقبال هم
بر معاصی باشدت اقبال کم
گر به فرض این عزم تو ناید درست
کاختیار آن نه اندر دست توست
یکدم از اصلاح آن غافل مخسب
گر چه افتادی به گل در گل مخسب
عزم می کن کز گنه باز ایستی
جاودان با توبه دمساز ایستی
بو که فضل حق به ره باز آردت
یمن این عزم از گنه باز آردت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۶ - حکایت آن می پرست که به مراتب کمال پیوست از وی سبب آن پرسیدند گفت این از برکت آن یافتم که هرگز جام می بر لب نیاوردم که بر عزیمت آن بوده باشم که به جام دیگر آلوده گردم
می پرستی رو به راه توبه کرد
وز گنه جا در پناه توبه کرد
یافت از توبه مقامات بلند
وآمدش صید ولایت در کمند
سالها در کار می بشتافتی
این کرامت از چه خصلت یافتی
گفت هر گاهی که جام می به لب
می نهادم بهر شادی و طرب
کم گذشتی بر ضمیر من که باز
دست خود آرم به جام می فراز
غیر ازین معنی نگشتی در دلم
کز نشاط می دل خود بگسلم
یمن این نیت مرا توفیق داد
صد در دولت به روی من گشاد
وز گنه جا در پناه توبه کرد
یافت از توبه مقامات بلند
وآمدش صید ولایت در کمند
سالها در کار می بشتافتی
این کرامت از چه خصلت یافتی
گفت هر گاهی که جام می به لب
می نهادم بهر شادی و طرب
کم گذشتی بر ضمیر من که باز
دست خود آرم به جام می فراز
غیر ازین معنی نگشتی در دلم
کز نشاط می دل خود بگسلم
یمن این نیت مرا توفیق داد
صد در دولت به روی من گشاد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - اشارت به خوابی که ناظم در اثنای این دیباچه دیده و تعبیر آن چنانچه خود کرده آرمیده
چون رسیدم شب بدینجا زین خطاب
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۵ - مذمت کردن حکیم شهوت را که ولادت فرزندان بی آن معهود نیست
از شه یونان حکیم تیزهوش
کرد چون افسانه فرزند گوش
گفت شاها هر که او شهوت نراند
در غم محرومی از فرزند ماند
چشم عقل و علم کور از شهوت است
دیو پیش دیده حور از شهوت است
هر کجا غوغای شهوت کرد زور
می برد از دل خرد از دیده نور
سیل شهوت هر کجا طوفان کند
خانه اقبال را ویران کند
راه شهوت پر گل و لای بلاست
هر که افتاد اندرین گل برنخاست
هر که یک جرعه می شهوت چشید
تا ابد روی خلاصی را ندید
زان می اندک به حرمت خوار شد
کاندکش مستدعی بسیار شد
از می اندک چو یک جرعه چشی
در مذاق تو نشنید زان خوشی
آن خوشی در بینی ات گردد مهار
در کشاکش داردت لیل و نهار
تا نبازی جان به راه نیستی
نبودت ممکن کزان باز ایستی
کرد چون افسانه فرزند گوش
گفت شاها هر که او شهوت نراند
در غم محرومی از فرزند ماند
چشم عقل و علم کور از شهوت است
دیو پیش دیده حور از شهوت است
هر کجا غوغای شهوت کرد زور
می برد از دل خرد از دیده نور
سیل شهوت هر کجا طوفان کند
خانه اقبال را ویران کند
راه شهوت پر گل و لای بلاست
هر که افتاد اندرین گل برنخاست
هر که یک جرعه می شهوت چشید
تا ابد روی خلاصی را ندید
زان می اندک به حرمت خوار شد
کاندکش مستدعی بسیار شد
از می اندک چو یک جرعه چشی
در مذاق تو نشنید زان خوشی
آن خوشی در بینی ات گردد مهار
در کشاکش داردت لیل و نهار
تا نبازی جان به راه نیستی
نبودت ممکن کزان باز ایستی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۰ - حکایت آن موسوس سودایی که به سبب آلایش جانوران دریایی دست از آب دریا شست و آبی پاکیزه تر از آب دریا جست
آن موسوس بر لب دریا نشست
تا کند بهر تقرب آبدست
دید دریایی پر از ماهی و مار
چغز و خرچنگش هزار اندر هزار
هر طرف مرغان آبی در شناه
غوطه زن از قعر دریا قوت خواه
گفت دریایی که چندین جانور
گردد اندر وی به صبح و شام در
کی سزد کز وی بشویم دست و روی
شستم اکنون دست خود زین شست و شو
چشمه ای خواهم به سان زمزمی
کوته از وی دست هر نامحرمی
کانچه شد آلوده از آلودگان
فارغند از وی جگر پالودگان
تا کند بهر تقرب آبدست
دید دریایی پر از ماهی و مار
چغز و خرچنگش هزار اندر هزار
هر طرف مرغان آبی در شناه
غوطه زن از قعر دریا قوت خواه
گفت دریایی که چندین جانور
گردد اندر وی به صبح و شام در
کی سزد کز وی بشویم دست و روی
شستم اکنون دست خود زین شست و شو
چشمه ای خواهم به سان زمزمی
کوته از وی دست هر نامحرمی
کانچه شد آلوده از آلودگان
فارغند از وی جگر پالودگان
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۸ - اشارت به آنکه مقصود ازین مدحت ها مدحت شهریار کامگاریست خلدالله ملکه و سلطانه
شب خرد آن ناصح شیرین خطاب
کرد مشفق وار آواز عتاب
گفت جامی فکرت بیهوده چند
سودن این کلک نافرسوده چند
هر که بر ملک بقا فیروز نیست
دی به فرض ار بوده است امروز نیست
گم مکن سر رشته مقصود را
مدح کم گو شاه ناموجود را
گفتم ای سرچشمه دانشوری
بر تو ختم اندیشه نطق آوری
قصد من زین مدح شاه دیگر است
کافسر اقبالش اکنون بر سر است
هفت کشور سخره فرمان اوست
هفت دریا رشحه احسان اوست
وصف خاصان به ز عام اندر نهفت
باد صافی وقت آن عارف که گفت
«خوشتر آن باشد که وصف دلبران
گفته آید در لباس دیگران »
هر کس آری محرم این راز نیست
بر رخ هر محرم این در باز نیست
کرد مشفق وار آواز عتاب
گفت جامی فکرت بیهوده چند
سودن این کلک نافرسوده چند
هر که بر ملک بقا فیروز نیست
دی به فرض ار بوده است امروز نیست
گم مکن سر رشته مقصود را
مدح کم گو شاه ناموجود را
گفتم ای سرچشمه دانشوری
بر تو ختم اندیشه نطق آوری
قصد من زین مدح شاه دیگر است
کافسر اقبالش اکنون بر سر است
هفت کشور سخره فرمان اوست
هفت دریا رشحه احسان اوست
وصف خاصان به ز عام اندر نهفت
باد صافی وقت آن عارف که گفت
«خوشتر آن باشد که وصف دلبران
گفته آید در لباس دیگران »
هر کس آری محرم این راز نیست
بر رخ هر محرم این در باز نیست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۹ - حکایت عاشقی که دفع گمان اغیار را وصف معشوق خود در لباس آفتاب و ماه و غیر آن کردی
عاشقی در گوشه ای بنشسته بود
گفت و گو با خویش در پیوسته بود
هر دم از نو داستانی ساختی
ناشنیده قصه ای پرداختی
گه ز مه گفتی گهی از آفتاب
گاهی از برگ گل سنبل نقاب
گه ز قد سرو کردی نکته راست
گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست
غافلی از دور آن را می شنید
خاطرش زان هرزه گویی می رمید
گفت با وی کای به عشقت رفته نام
عاشق از معشوق خود راند کلام
عاشق و نام کسان گفتن که چه
گوهر وصف خسان سفتن که چه
گفت کای دور از نشان عاشقان
فهم نتوانی زبان عاشقان
ز آفتاب و مه غرض یار من است
سر این بر نکته دانان روشن است
گل که گفتم لطف رویش خواستم
ذکر سنبل رفت و مویش خواستم
سرو چه بود قامت رعنای او
من خسم رسته ز خاک پای او
گر تو واقف از زبان من شوی
جز حدیث عشقش از من نشنوی
گفت و گو با خویش در پیوسته بود
هر دم از نو داستانی ساختی
ناشنیده قصه ای پرداختی
گه ز مه گفتی گهی از آفتاب
گاهی از برگ گل سنبل نقاب
گه ز قد سرو کردی نکته راست
گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست
غافلی از دور آن را می شنید
خاطرش زان هرزه گویی می رمید
گفت با وی کای به عشقت رفته نام
عاشق از معشوق خود راند کلام
عاشق و نام کسان گفتن که چه
گوهر وصف خسان سفتن که چه
گفت کای دور از نشان عاشقان
فهم نتوانی زبان عاشقان
ز آفتاب و مه غرض یار من است
سر این بر نکته دانان روشن است
گل که گفتم لطف رویش خواستم
ذکر سنبل رفت و مویش خواستم
سرو چه بود قامت رعنای او
من خسم رسته ز خاک پای او
گر تو واقف از زبان من شوی
جز حدیث عشقش از من نشنوی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۷ - آگاه شدن حکیم و پادشاه از حال سلامان و ابسال و سرزنش کردن سلامان را و تنگ شدن احوال بر او
چون سلامان شد حریف ابسال را
صرف وصلش کرد ماه و سال را
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویشش خواندند
با وی از هر کجا حکایت راندند
نکته ها گفتند از نو و کهن
تا به مقصود از طلب آمد سخن
شد یقین کان قصه از وی راست بود
داستانی بی کم و بی کاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار آخر قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت ناقصان کامل شوند
وز نصیحت مدبران مقبل شوند
از نصیحت زنده گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبرانند از نخست
گشته کار عقل و دین زیشان درست
هر که از پیغمبری دم زد بر او
جز نصیحت ز آسمان نامد فرو
صرف وصلش کرد ماه و سال را
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویشش خواندند
با وی از هر کجا حکایت راندند
نکته ها گفتند از نو و کهن
تا به مقصود از طلب آمد سخن
شد یقین کان قصه از وی راست بود
داستانی بی کم و بی کاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار آخر قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت ناقصان کامل شوند
وز نصیحت مدبران مقبل شوند
از نصیحت زنده گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبرانند از نخست
گشته کار عقل و دین زیشان درست
هر که از پیغمبری دم زد بر او
جز نصیحت ز آسمان نامد فرو
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۲ - نصیحت کردن حکیم سلامان را
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت کای نوباوه باغ کهن
آخرین نقش بدیع کلک کن
حرفخوان دفتر هفت و چهار
خط شناس صفحه لیل و نهار
خازن گنجینه آدم تویی
نسخه مجموعه عالم تویی
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را کز هر چه گویم برتری
آن که دست قدرتش خاکت سرشت
حرف حکمت در دل پاکت نوشت
پاک کن از نقش صورت سینه را
روی در معنی کن آن آیینه را
تا شود گنج معانی سینه ات
غرق نور معرفت آیینه ات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش
چیست شاهد صورتی پر عار و عیب
از هوس نی دامنش پاک و نه جیب
بر چنین آلودگی مفتون مشو
وز حریم عافیت بیرون مشو
نطفه در تن مایه بخش جان توست
قوت اعضا قوت ارکان توست
ای ز شهوت با تن و جان در ستیز
گوش دارش خواهی و خواهی بریز
بودی از آغاز عالی مرتبه
بر فراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفست به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت کای نوباوه باغ کهن
آخرین نقش بدیع کلک کن
حرفخوان دفتر هفت و چهار
خط شناس صفحه لیل و نهار
خازن گنجینه آدم تویی
نسخه مجموعه عالم تویی
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را کز هر چه گویم برتری
آن که دست قدرتش خاکت سرشت
حرف حکمت در دل پاکت نوشت
پاک کن از نقش صورت سینه را
روی در معنی کن آن آیینه را
تا شود گنج معانی سینه ات
غرق نور معرفت آیینه ات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش
چیست شاهد صورتی پر عار و عیب
از هوس نی دامنش پاک و نه جیب
بر چنین آلودگی مفتون مشو
وز حریم عافیت بیرون مشو
نطفه در تن مایه بخش جان توست
قوت اعضا قوت ارکان توست
ای ز شهوت با تن و جان در ستیز
گوش دارش خواهی و خواهی بریز
بودی از آغاز عالی مرتبه
بر فراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفست به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۴ - جواب گفتن سلامان حکیم را
چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد
عقل ها بودند از آغاز ده
ساختی ده را تو اکنون یازده
من نهاده روی در راه توام
کمترین شاگرد درگاه توام
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است
قدرت فاعل به قدر قابل است
قابلیت نی به جعل جاعل است
هر چه آن را من ز اول قابلم
کی توانم کز وی آخر بگسلم
بلکه هست از قدرت فاعل بدر
بر خلاف آن برون دادن اثر
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد
عقل ها بودند از آغاز ده
ساختی ده را تو اکنون یازده
من نهاده روی در راه توام
کمترین شاگرد درگاه توام
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است
قدرت فاعل به قدر قابل است
قابلیت نی به جعل جاعل است
هر چه آن را من ز اول قابلم
کی توانم کز وی آخر بگسلم
بلکه هست از قدرت فاعل بدر
بر خلاف آن برون دادن اثر
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۷ - حکایت فراخ بودن زندان تنگ بر زلیخا در مشاهده یوسف علیه السلام
یوسف کنعان چو در زندان نشست
بر زلیخا آمد از هجران شکست
خان و مان بر وی چو زندان تنگ شد
سوی زندان هر شبش آهنگ شد
گفت با او فارغی از داغ عشق
ناچشیده میوه ای از باغ عشق
چند ازین بستانسرای نازنین
چون گنهکاران شوی زندان نشین
گفت باشد از جمال دوست دور
عرصه آفاق بر من چشم مور
ور کنم با او به چشم مور جای
خوشترم باشد ز صد بستانسرای
بر زلیخا آمد از هجران شکست
خان و مان بر وی چو زندان تنگ شد
سوی زندان هر شبش آهنگ شد
گفت با او فارغی از داغ عشق
ناچشیده میوه ای از باغ عشق
چند ازین بستانسرای نازنین
چون گنهکاران شوی زندان نشین
گفت باشد از جمال دوست دور
عرصه آفاق بر من چشم مور
ور کنم با او به چشم مور جای
خوشترم باشد ز صد بستانسرای
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۸ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره خرم رسیدن و در آنجا آرام گرفتن و مقیم شدن
چون سلامان هفته ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بی کران
چشم های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاو و ماهی غور او
کوه پیکر موج ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
یا نه بختی اشتران از هر طرف
از سر مستی به لب آورده کف
ماهیان در وی نمایان بی دریغ
همچو جوهر از صقالت داده تیغ
بلکه پیدا پیش چشم خرده بین
چون خطای نقش بر دیبای چین
کرده سطح آب را هر جا دو نیم
همچو نیلی دیبه را مقراض سیم
گر بجنبیدی نهنگش زین نشیب
جوز هر خوردی بر این بالا نهیب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
بر کنار بحر اخضر تیز دو
هر دو رفتند اندر او آسوده حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می شکافت
روی در مقصد به سینه می شتافت
بود بر شکل کمان لیکن ز تیر
تیزپرتر می گذشت از آبگیر
از پس ماهی که زورق راندند
وز دم دریا ز رونق ماندند
شد میان بحر پیدا پیشه ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
یک طرف در جلوه با هم جوق جوق
چون تذرو از تاج و چون قمری ز طوق
یک طرف صف صف همه دستانسرای
ساز دستان کرده از منقار و نای
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر با یکدگر آمیخته
چشمه آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد دستی رعشه دار
مشت پر دینار از بهر شمار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجه انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچه پیدایش آنجا شکفت
یا بهشت عدن بی روز حساب
بر گرفت از روی خویش آنجا نقاب
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دلی فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و خراش خار نی
گنج در پهلو و رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکر خوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته دل پر از عیش و طرب
هر دو می بردند روز خود به شب
خود چه زان بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیبجویان در کنار
در کنار تو بجز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بی کران
چشم های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاو و ماهی غور او
کوه پیکر موج ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
یا نه بختی اشتران از هر طرف
از سر مستی به لب آورده کف
ماهیان در وی نمایان بی دریغ
همچو جوهر از صقالت داده تیغ
بلکه پیدا پیش چشم خرده بین
چون خطای نقش بر دیبای چین
کرده سطح آب را هر جا دو نیم
همچو نیلی دیبه را مقراض سیم
گر بجنبیدی نهنگش زین نشیب
جوز هر خوردی بر این بالا نهیب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
بر کنار بحر اخضر تیز دو
هر دو رفتند اندر او آسوده حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می شکافت
روی در مقصد به سینه می شتافت
بود بر شکل کمان لیکن ز تیر
تیزپرتر می گذشت از آبگیر
از پس ماهی که زورق راندند
وز دم دریا ز رونق ماندند
شد میان بحر پیدا پیشه ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
یک طرف در جلوه با هم جوق جوق
چون تذرو از تاج و چون قمری ز طوق
یک طرف صف صف همه دستانسرای
ساز دستان کرده از منقار و نای
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر با یکدگر آمیخته
چشمه آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد دستی رعشه دار
مشت پر دینار از بهر شمار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجه انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچه پیدایش آنجا شکفت
یا بهشت عدن بی روز حساب
بر گرفت از روی خویش آنجا نقاب
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دلی فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و خراش خار نی
گنج در پهلو و رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکر خوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته دل پر از عیش و طرب
هر دو می بردند روز خود به شب
خود چه زان بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیبجویان در کنار
در کنار تو بجز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۹ - حکایت گفتن وامق به آن که پرسید مقصود تو از این جست و جوی چیست
خورده دانی گفت با وامق به راز
کای ز داغ عشق عذرا در گداز
می بری عمری به سر در جست و جوی
چیست مقصودت ز جست و جو بگوی
گفت مقصود آنکه با عذرا به هم
روی خویش اندر یکی صحرا نهم
در میان بادیه گیرم وطن
بر سر یک چشمه باشم خیمه زن
دوست زانجا دور و دشمن نیز هم
جان ز خلق آسوده و تن نیز هم
گر روم هر سو دو صد فرسنگ بیش
نایدم از آدمی دیار پیش
دیده گردد مو به مو اعضای من
قبله رویم شود عذرای من
با هزاران دیده رو سویش کنم
تا ابد نظاره رویش کنم
بلکه از نظاره هم یکسو شوم
وز دویی آزاد گردم او شوم
تا دویی باقی بود دوری بود
جان اسیر داغ مهجوری بود
چون نهد عاشق به کوی وصل گام
جز یکی می در نگنجد والسلام
کای ز داغ عشق عذرا در گداز
می بری عمری به سر در جست و جوی
چیست مقصودت ز جست و جو بگوی
گفت مقصود آنکه با عذرا به هم
روی خویش اندر یکی صحرا نهم
در میان بادیه گیرم وطن
بر سر یک چشمه باشم خیمه زن
دوست زانجا دور و دشمن نیز هم
جان ز خلق آسوده و تن نیز هم
گر روم هر سو دو صد فرسنگ بیش
نایدم از آدمی دیار پیش
دیده گردد مو به مو اعضای من
قبله رویم شود عذرای من
با هزاران دیده رو سویش کنم
تا ابد نظاره رویش کنم
بلکه از نظاره هم یکسو شوم
وز دویی آزاد گردم او شوم
تا دویی باقی بود دوری بود
جان اسیر داغ مهجوری بود
چون نهد عاشق به کوی وصل گام
جز یکی می در نگنجد والسلام