عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۵ - قصه ملاقات ذوالنون مصری قدس الله تعالی سره در حرم مکه با آن کنیزک و مقالات ایشان با یکدیگر
لقمه ماهی فنا ذوالنون
سالی آمد به عزم حج بیرون
گفت دیدم که در میان طواف
رفت نوری به آسمان ز مطاف
پشت خود را به خانه بنهادم
واندر آن داد فکر می دادم
ناله ای ناگهم رسیده به گوش
که برآمد ز من فغان و خروش
در پی ناله برگرفتم راه
دیدم آنجا کنیزکی چون ماه
اندر استار کعبه آویزان
اشک خونین ز هر مژه ریزان
برگرفته نوا که یا مولای
لیس الا هواک جوف حشای
کیست مقصود من تو دانی وبس
نیست محبوب من به غیر تو کس
آه ازین اشک سرخ و چهره زرد
که مرا در غم تو رسواکرد
سینه ام شد ز درد عشق تو تنگ
چه عجب گر به سینه کوبم سنگ
با دلی گرم و سینه ای بریان
گشتم از درد یاریش گریان
در مناجات باز لب بگشود
کای خداوند کارساز ودود
به حق آنکه دوستدار منی
در همه کار و بار یار منی
که به محض کرم بیامرزم
از گنه گر چه کوه البرزم
شیخ چون این سخن شنید ازو
گفت ازینسان مگوی بلکه بگو
به حق آنکه دوستدار توام
در همه کار و بار یار توام
چه وقوفت بود ز یاری او
یا ز آیین دوستداری او
گفت شیخا جماعتی هستند
که ز جام هوای او مستند
اول او دوست داشت ایشان را
پس به دل مهر کاشت ایشان را
نکنی فهم این سخن الا
که بخوانی «فسوف یأتی الل
ه بقوم یحبهم و یحب
ونه » ای حبیب گشته محب
گر نه او دوست داردت ز نخست
کی بود دوستداری از تو درست
عشق او تخم عشق ما و شماست
خواستگاری نخست از وی خاست
عشق او شخص و عشق ما سایه
سایه از شخص می برد مایه
تا نه شخص است ایستاده به پای
بهر اثبات سایه ژاژ مخای
ما نبودیم و خواست از وی بود
ما ازآن خواست یافتیم وجود
شیخ گفتا که ای به فهم لطیف
از چه روی چنین ضعیف و نحیف
گفت مست محبت مولا
هست دایم مریض در دنیا
چون دوای محب او درد است
به امید شفا نه در خورد است
تا نیابد ز دوست بوی وفا
زان مرض نیستش امید شفا
گفت با شیخ بعد ازان کای شیخ
که نه روشن بود جهان بی شیخ
به قفا وانگر چون وا نگرید
گر چه مالید چشم هیچ ندید
باز چون رو به جانب او تافت
اثری زو بجز خیال نیافت
ماند حیران که مرغ سان چون رفت
که به یکدم ز دام بیرون رفت
سالی آمد به عزم حج بیرون
گفت دیدم که در میان طواف
رفت نوری به آسمان ز مطاف
پشت خود را به خانه بنهادم
واندر آن داد فکر می دادم
ناله ای ناگهم رسیده به گوش
که برآمد ز من فغان و خروش
در پی ناله برگرفتم راه
دیدم آنجا کنیزکی چون ماه
اندر استار کعبه آویزان
اشک خونین ز هر مژه ریزان
برگرفته نوا که یا مولای
لیس الا هواک جوف حشای
کیست مقصود من تو دانی وبس
نیست محبوب من به غیر تو کس
آه ازین اشک سرخ و چهره زرد
که مرا در غم تو رسواکرد
سینه ام شد ز درد عشق تو تنگ
چه عجب گر به سینه کوبم سنگ
با دلی گرم و سینه ای بریان
گشتم از درد یاریش گریان
در مناجات باز لب بگشود
کای خداوند کارساز ودود
به حق آنکه دوستدار منی
در همه کار و بار یار منی
که به محض کرم بیامرزم
از گنه گر چه کوه البرزم
شیخ چون این سخن شنید ازو
گفت ازینسان مگوی بلکه بگو
به حق آنکه دوستدار توام
در همه کار و بار یار توام
چه وقوفت بود ز یاری او
یا ز آیین دوستداری او
گفت شیخا جماعتی هستند
که ز جام هوای او مستند
اول او دوست داشت ایشان را
پس به دل مهر کاشت ایشان را
نکنی فهم این سخن الا
که بخوانی «فسوف یأتی الل
ه بقوم یحبهم و یحب
ونه » ای حبیب گشته محب
گر نه او دوست داردت ز نخست
کی بود دوستداری از تو درست
عشق او تخم عشق ما و شماست
خواستگاری نخست از وی خاست
عشق او شخص و عشق ما سایه
سایه از شخص می برد مایه
تا نه شخص است ایستاده به پای
بهر اثبات سایه ژاژ مخای
ما نبودیم و خواست از وی بود
ما ازآن خواست یافتیم وجود
شیخ گفتا که ای به فهم لطیف
از چه روی چنین ضعیف و نحیف
گفت مست محبت مولا
هست دایم مریض در دنیا
چون دوای محب او درد است
به امید شفا نه در خورد است
تا نیابد ز دوست بوی وفا
زان مرض نیستش امید شفا
گفت با شیخ بعد ازان کای شیخ
که نه روشن بود جهان بی شیخ
به قفا وانگر چون وا نگرید
گر چه مالید چشم هیچ ندید
باز چون رو به جانب او تافت
اثری زو بجز خیال نیافت
ماند حیران که مرغ سان چون رفت
که به یکدم ز دام بیرون رفت
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۷ - مناجات شیخ ابوعلی دقاق قدس سره بر بالای منبر
کشته عشق بوعلی دقاق
آن در آیین عشقبازی طاق
روزی این درد از دلش زد سر
به مناجات گفت در منبر
کای خداوند آسمان و زمین
نه مکان از تو خالی و نه مکین
جلوه گر در بلند و پست تویی
قصه کوتاه هر چه هست تویی
از تو با خلق لافها زده ام
در چندین گزافها زده ام
روز محشر که سازیم زنده
مکن از روی خلق شرمنده
گر ندانی سزای خویشتنم
کسوت صوفیان مکن ز تنم
که اگر مؤمنم و گر گبرم
نیست از زی صوفیان صبرم
در کفم رکوه و عصایی نه
در بوادی دوزخم سر ده
تا به هر وادیی که روی آرم
نوحه جانگداز بردارم
بر خود از درهای گوناگون
ریزم از دیده آب و از دل خون
چون نباشد به قربتم فرمان
پرورم جان به نوحه حرمان
آن در آیین عشقبازی طاق
روزی این درد از دلش زد سر
به مناجات گفت در منبر
کای خداوند آسمان و زمین
نه مکان از تو خالی و نه مکین
جلوه گر در بلند و پست تویی
قصه کوتاه هر چه هست تویی
از تو با خلق لافها زده ام
در چندین گزافها زده ام
روز محشر که سازیم زنده
مکن از روی خلق شرمنده
گر ندانی سزای خویشتنم
کسوت صوفیان مکن ز تنم
که اگر مؤمنم و گر گبرم
نیست از زی صوفیان صبرم
در کفم رکوه و عصایی نه
در بوادی دوزخم سر ده
تا به هر وادیی که روی آرم
نوحه جانگداز بردارم
بر خود از درهای گوناگون
ریزم از دیده آب و از دل خون
چون نباشد به قربتم فرمان
پرورم جان به نوحه حرمان
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۸ - به بام برآمدن وی قدس سره هر آخر روز و با آفتاب خطاب کردن
هم ز وی آورند کآخر کار
چون شد این درد بر دلش بسیار
چهره خور چو زرد فام شدی
شیخ دین بر کنار بام شدی
اشک چون ریختی گهر سفتی
رو به خورشید کردی و گفتی
کای جهانگرد آسمان پیمای
شب تاریک کاه روز افزای
ز اول بامداد کز سر کوه
سر زدی با هزار فر و شکوه
تا به اکنون که کردی از تگ و پوی
زرد رو در دیار فرقت روی
تیغ آهیخته زیر پا دیدی
کوههای بلند ببریدی
بس بیابان ژرف پی در پی
که به یک قرص گرم کردی طی
از بسی بحرها به زورق زر
برگذشتی ز موج ناشده تر
ده به ده کو به کو شهر به شهر
یافتند از فروغ فیض تو بهر
هیچ جا دلشکسته ای دیدی
وز خود و خلق رسته ای دیدی
کش ازین غم به دل بود دردی
یا ازین راه بر رخش گردی
سخنان گفتی اینچنین بسیار
تا شدی آفتاب نادیدار
بعد ازان آمدی فرو از بام
همچنان بی قرار و بی آرام
بی قراری عشق بی تمکین
جز به مردن نباشدش تسکین
بلکه آنان که مست این جام اند
چون بمیرند هم نیارامند
چون شد این درد بر دلش بسیار
چهره خور چو زرد فام شدی
شیخ دین بر کنار بام شدی
اشک چون ریختی گهر سفتی
رو به خورشید کردی و گفتی
کای جهانگرد آسمان پیمای
شب تاریک کاه روز افزای
ز اول بامداد کز سر کوه
سر زدی با هزار فر و شکوه
تا به اکنون که کردی از تگ و پوی
زرد رو در دیار فرقت روی
تیغ آهیخته زیر پا دیدی
کوههای بلند ببریدی
بس بیابان ژرف پی در پی
که به یک قرص گرم کردی طی
از بسی بحرها به زورق زر
برگذشتی ز موج ناشده تر
ده به ده کو به کو شهر به شهر
یافتند از فروغ فیض تو بهر
هیچ جا دلشکسته ای دیدی
وز خود و خلق رسته ای دیدی
کش ازین غم به دل بود دردی
یا ازین راه بر رخش گردی
سخنان گفتی اینچنین بسیار
تا شدی آفتاب نادیدار
بعد ازان آمدی فرو از بام
همچنان بی قرار و بی آرام
بی قراری عشق بی تمکین
جز به مردن نباشدش تسکین
بلکه آنان که مست این جام اند
چون بمیرند هم نیارامند
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۹ - دیدن بعضی اصحاب بعد از وفات وی را قدس سره به خواب
هم ز وی آورند کز اصحاب
دید شخصیتش بعد مرگ به خواب
که بسی شور و بی قراری داشت
گریه و اضطراب و زاری داشت
گفت شیخا چه حالت است تو را
که ز مردن ملالت است تو را
گویی از حال خود نه خرسندی
که بدین عالم آرزومندی
گفت آری بس آرزومندم
که به دنیا برد خداوندم
نه پی جاه و مال و زینت و زر
نه پی وعظ و مجلس و منبر
بلکه از بهر آنکه تا پیوست
جز عصایی نباشدم در دست
به همه کویها درآرم سر
یک به یک خانه را بکوبم در
صاحب خانه را دهم آواز
کای پی هیچ مانده از همه باز
عمر بگذشت در پریشانی
بنگر کز چه باز می مانی
جامی انفاس عمر مغتنم است
انقطاع حیات دمبدم است
کار امروز را مباش اسیر
بهر فردا ذخیره ای برگیر
روز عمرت به وقت عصر رسید
عصر تو تا نماز شام کشید
خفتن خواب مرگ نزدیک است
موج گرداب مرگ نزدیک است
پیش ازین همچو سینه تاریکان
منشین بی خبر ز نزدیکان
دید شخصیتش بعد مرگ به خواب
که بسی شور و بی قراری داشت
گریه و اضطراب و زاری داشت
گفت شیخا چه حالت است تو را
که ز مردن ملالت است تو را
گویی از حال خود نه خرسندی
که بدین عالم آرزومندی
گفت آری بس آرزومندم
که به دنیا برد خداوندم
نه پی جاه و مال و زینت و زر
نه پی وعظ و مجلس و منبر
بلکه از بهر آنکه تا پیوست
جز عصایی نباشدم در دست
به همه کویها درآرم سر
یک به یک خانه را بکوبم در
صاحب خانه را دهم آواز
کای پی هیچ مانده از همه باز
عمر بگذشت در پریشانی
بنگر کز چه باز می مانی
جامی انفاس عمر مغتنم است
انقطاع حیات دمبدم است
کار امروز را مباش اسیر
بهر فردا ذخیره ای برگیر
روز عمرت به وقت عصر رسید
عصر تو تا نماز شام کشید
خفتن خواب مرگ نزدیک است
موج گرداب مرگ نزدیک است
پیش ازین همچو سینه تاریکان
منشین بی خبر ز نزدیکان
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۰ - در ذکر موت و اهوال آن
صرصر مرگ را ببین چه فن است
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۱ - اشارة الی قوله علیه السلام من اراد ان ینظر الی میت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی ابن ابی قحافه
بود ازین گونه مرده بوبکر
رسته از کید زرق و حیله و مکر
زان چو دیدش نبی که می پیمود
ره درین تیره خاکدان فرمود
هر که خواهد ز خلق کهنه و نو
نگرد مرده روان گو رو
آهوی مشک نافه را بنگر
پسر بو قحافه را بنگر
او چنین مرده و گروه شقاق
می زنندش ز جهل طعن نفاق
کان صدق و نفاق یعنی چه
غرق وصل و فراق یعنی چه
بود آیینه تمام صفا
عکس بینندگان در او پیدا
هر که سویش ز نیک و بد می دید
اندر او عکس روی خود می دید
طعنه بر وی ز جان پر کینه
طعن زشتان بود بر آیینه
زشت ننهد ز بد سرشتی خویش
جز بر آیینه عیب زشتی خویش
رسته از کید زرق و حیله و مکر
زان چو دیدش نبی که می پیمود
ره درین تیره خاکدان فرمود
هر که خواهد ز خلق کهنه و نو
نگرد مرده روان گو رو
آهوی مشک نافه را بنگر
پسر بو قحافه را بنگر
او چنین مرده و گروه شقاق
می زنندش ز جهل طعن نفاق
کان صدق و نفاق یعنی چه
غرق وصل و فراق یعنی چه
بود آیینه تمام صفا
عکس بینندگان در او پیدا
هر که سویش ز نیک و بد می دید
اندر او عکس روی خود می دید
طعنه بر وی ز جان پر کینه
طعن زشتان بود بر آیینه
زشت ننهد ز بد سرشتی خویش
جز بر آیینه عیب زشتی خویش
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۳ - قال رسول الله صلی الله علیه و سلم مثل المؤمن مثل النحلة لا تأکل الا طبیبا و لا تضع الا طبیبا
گفت خیرالبشر رسول خدای
آن فزون از همه به دانش و رای
که بود مؤمن بلند محل
به مثل راست همچو منج عسل
مگس شهد چون رود در باغ
دارد از غیر طیبات فراغ
همچنین مؤمنان نیکوکار
از جهان طعمه های نیکوخوار
عیب پوشند و در هنر نگرند
گل و ریحان طیبات خورند
شهدهای ثنای گوناگون
از ممر زبان دهند برون
از نبی آنچه حجت این است
الخبیثات للخبیثین است
هر که بینی ز ناقص و کامل
نیست الا به جنس خود مایل
اولیا یار اولیا باشند
اشقیا جفت اشقیا باشند
ور دو ضد را به هم قرین یابی
راز بردار و همنشین یابی
دان که جنسیت نهانی هست
که به ظاهر بر آن نیابی دست
آن فزون از همه به دانش و رای
که بود مؤمن بلند محل
به مثل راست همچو منج عسل
مگس شهد چون رود در باغ
دارد از غیر طیبات فراغ
همچنین مؤمنان نیکوکار
از جهان طعمه های نیکوخوار
عیب پوشند و در هنر نگرند
گل و ریحان طیبات خورند
شهدهای ثنای گوناگون
از ممر زبان دهند برون
از نبی آنچه حجت این است
الخبیثات للخبیثین است
هر که بینی ز ناقص و کامل
نیست الا به جنس خود مایل
اولیا یار اولیا باشند
اشقیا جفت اشقیا باشند
ور دو ضد را به هم قرین یابی
راز بردار و همنشین یابی
دان که جنسیت نهانی هست
که به ظاهر بر آن نیابی دست
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۴ - مشکل شدن مصاحبت زاغ و کبوتر بر آن حکیم و حل گشتن آن
زد حکیمی به طرف باغ قدم
دید زاغ و کبوتری با هم
هر دو فارغ نشسته بر یک شاخ
در زبان آوری به هم گستاخ
مانده حیران به فهم خرده شناس
کین نه بر وفق حکمت است و قیاس
صحبت جنس جز به جنس که دید
الفت بی مناسبت که شنید
ناگه از شاخ آمدند فرو
به تمنای آب بر لب جو
بر سر خاک در شتاب شدند
لنگ لنگان به سوی آب شدند
دید از آنجا که تیز فرهنگیست
که میانشان مناسبت لنگیست
لنگی پا رساند بر همشان
در تکاپوی ساخت همدمشان
که تو را شوق آن شود جامی
که رهی همچو میوه از خامی
شیوه نارسیدگان بگذار
رسم و راه رسیدگان بردار
تا ز خامی خویش و هیچ کسی
به مقام رسیدگی برسی
سوی پاکان توجهی می کن
به تکلف تشبهی می کن
دید زاغ و کبوتری با هم
هر دو فارغ نشسته بر یک شاخ
در زبان آوری به هم گستاخ
مانده حیران به فهم خرده شناس
کین نه بر وفق حکمت است و قیاس
صحبت جنس جز به جنس که دید
الفت بی مناسبت که شنید
ناگه از شاخ آمدند فرو
به تمنای آب بر لب جو
بر سر خاک در شتاب شدند
لنگ لنگان به سوی آب شدند
دید از آنجا که تیز فرهنگیست
که میانشان مناسبت لنگیست
لنگی پا رساند بر همشان
در تکاپوی ساخت همدمشان
که تو را شوق آن شود جامی
که رهی همچو میوه از خامی
شیوه نارسیدگان بگذار
رسم و راه رسیدگان بردار
تا ز خامی خویش و هیچ کسی
به مقام رسیدگی برسی
سوی پاکان توجهی می کن
به تکلف تشبهی می کن
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۵ - قال رسول الله صلی الله علیه و سلم من تشبه بقوم فهو منهم
هر که در زی پاک کیشان است
به حدیث نبی از ایشان است
با تو گویم که زی ایشان چیست
گر توانی به زی ایشان زیست
اتباع شریعت نبوی
اقتدای طریق مصطفوی
تن به آداب او درآوردن
دل به اخلاق او بپروردن
کردن سر به وحدت مطلق
در شهود خدای مستغرق
اگر اینها نه حد خود دانی
جهد کن آنقدر که بتوانی
کل ما لیس کله یدرک
کله لا یجوز ان یترک
به حدیث نبی از ایشان است
با تو گویم که زی ایشان چیست
گر توانی به زی ایشان زیست
اتباع شریعت نبوی
اقتدای طریق مصطفوی
تن به آداب او درآوردن
دل به اخلاق او بپروردن
کردن سر به وحدت مطلق
در شهود خدای مستغرق
اگر اینها نه حد خود دانی
جهد کن آنقدر که بتوانی
کل ما لیس کله یدرک
کله لا یجوز ان یترک
جامی : دفتر سوم
بخش ۱ - مقدمه
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۸ - در بیان آنکه شهوت که به وایه طبع و کام نفس گرفتاری است دون پایه دولت سلطنت و جهانداری است
دل شه چون هوا پرست بود
ملک دین را ز وی شکست بود
دلش از شاهدان ساده عذار
در تمنای بوس و ذوق کنار
پاکی از خصم بر کنار نهد
بوسه بر تیغ آبدار دهد
قبله شاه شاهد ظفر است
کز همه شاهدان جمیل تر است
نخل بالاش رمح تیز گذار
بر صف صفداران کوه وقار
چشم شهلای او به سرمه سیاه
سرمه او غبار نعل سپاه
غمزه او سنان سینه شکاف
سینه پردلان روز مصاف
طلعتش آفتاب تیغ صیقل
غازیان را به روز فتح دلیل
هر که بر طلعتش گشاد نظر
بست دیده ز شاهدان دگر
الله الله که راست این شاهد
چه بلا دلرباست این شاهد
دل صد کس به خون بیالاید
تا یکی را جمال بنماید
ملک دین را ز وی شکست بود
دلش از شاهدان ساده عذار
در تمنای بوس و ذوق کنار
پاکی از خصم بر کنار نهد
بوسه بر تیغ آبدار دهد
قبله شاه شاهد ظفر است
کز همه شاهدان جمیل تر است
نخل بالاش رمح تیز گذار
بر صف صفداران کوه وقار
چشم شهلای او به سرمه سیاه
سرمه او غبار نعل سپاه
غمزه او سنان سینه شکاف
سینه پردلان روز مصاف
طلعتش آفتاب تیغ صیقل
غازیان را به روز فتح دلیل
هر که بر طلعتش گشاد نظر
بست دیده ز شاهدان دگر
الله الله که راست این شاهد
چه بلا دلرباست این شاهد
دل صد کس به خون بیالاید
تا یکی را جمال بنماید
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۹ - حکایت شبروی محمود غزنوی و از هر کس خبر بدی و نیکی خود پرسیدن و از بدی بریدن و بر نیکی آرمیدن
شب که رهبان دیر شماسی
تازه کردی لباس عباسی
شاه غزنین سیاه پوشیدی
گرد شهر و سپاه گردیدی
تا سحر در لباس بیگانه
برگذشتی به هر در خانه
هر کجا یافتی سخنگویی
که در او بودی از خرد بویی
دل به پیوند او قوی کردی
ذکر محمود غزنوی کردی
که به شاهی شعار او چونست
حال او چیست کار او چونست
روزگارش به ظلم می گذرد
یا ره عدل و داد می سپرد
دوستان در ولای او چونند
دشمنان از بلای او چونند
هیچ عیبی نماندی و هنری
که نجستی در او ازان خبری
غرضش آنکه هر چه بد باشد
پیش اهل قبول رد باشد
بر کند نقش آن ز سینه خویش
بسترد حرفش از سفینه خویش
هر چه باشد نکو در آن کوشد
کش نبخشد به مفت و نفروشد
رسم نقصان ازان براندازد
تا تواند مضاعفش سازد
یک شبی ره فتادش از طرفی
دید ز اهل صفا نشسته صفی
نور کشف از حبینشان لایح
بوی عشق از نسیمشان فایح
همه در صورت و صفت یکرنگ
همه در علم و معرفت همسنگ
ترس ترسان سلام کرد و نشست
کرد همت بلند و گردن پست
گوش می داشت تا چه می گویند
راه رد یا قبول می پویند
یکی از ملک گوهری می سفت
یکی از دین حکایتی می گفت
گفته شد نکته های گوناگون
موج زد بحر الحدیث شجون
نام محمود غزنوی بردند
کارهای نکوش بشمردند
همه گفتند بس نکو شاهیست
خاصه و عامه را نکو خواهیست
همت او بلند پرواز است
با حریفان سفله ناساز است
لیک سودای لعبتان طراز
باز می داردش از آن پرواز
گر رود از سر این خیال او را
نکند نفس پایمال او را
بلکه از بندگیش سر تابد
بر خداوندیش ظفر یابد
نام شاه مظفرش گردد
همه گیتی مسخرش گردد
شه چو بر گوشش آن نفس بگذشت
در دل خویش ازان هوس بگذشت
لوح خاطر ز نقش شهوت شست
کرد بر خود لباس عفت چست
لاجرم شد به فرصتی اندک
شهره فتح و نصرتش مسلک
ملک هندوستان همه بگرفت
شرق و غرب جهان همه بگرفت
محمل آخر به ملک باقی راند
نام او تا به حشر باقی ماند
تازه کردی لباس عباسی
شاه غزنین سیاه پوشیدی
گرد شهر و سپاه گردیدی
تا سحر در لباس بیگانه
برگذشتی به هر در خانه
هر کجا یافتی سخنگویی
که در او بودی از خرد بویی
دل به پیوند او قوی کردی
ذکر محمود غزنوی کردی
که به شاهی شعار او چونست
حال او چیست کار او چونست
روزگارش به ظلم می گذرد
یا ره عدل و داد می سپرد
دوستان در ولای او چونند
دشمنان از بلای او چونند
هیچ عیبی نماندی و هنری
که نجستی در او ازان خبری
غرضش آنکه هر چه بد باشد
پیش اهل قبول رد باشد
بر کند نقش آن ز سینه خویش
بسترد حرفش از سفینه خویش
هر چه باشد نکو در آن کوشد
کش نبخشد به مفت و نفروشد
رسم نقصان ازان براندازد
تا تواند مضاعفش سازد
یک شبی ره فتادش از طرفی
دید ز اهل صفا نشسته صفی
نور کشف از حبینشان لایح
بوی عشق از نسیمشان فایح
همه در صورت و صفت یکرنگ
همه در علم و معرفت همسنگ
ترس ترسان سلام کرد و نشست
کرد همت بلند و گردن پست
گوش می داشت تا چه می گویند
راه رد یا قبول می پویند
یکی از ملک گوهری می سفت
یکی از دین حکایتی می گفت
گفته شد نکته های گوناگون
موج زد بحر الحدیث شجون
نام محمود غزنوی بردند
کارهای نکوش بشمردند
همه گفتند بس نکو شاهیست
خاصه و عامه را نکو خواهیست
همت او بلند پرواز است
با حریفان سفله ناساز است
لیک سودای لعبتان طراز
باز می داردش از آن پرواز
گر رود از سر این خیال او را
نکند نفس پایمال او را
بلکه از بندگیش سر تابد
بر خداوندیش ظفر یابد
نام شاه مظفرش گردد
همه گیتی مسخرش گردد
شه چو بر گوشش آن نفس بگذشت
در دل خویش ازان هوس بگذشت
لوح خاطر ز نقش شهوت شست
کرد بر خود لباس عفت چست
لاجرم شد به فرصتی اندک
شهره فتح و نصرتش مسلک
ملک هندوستان همه بگرفت
شرق و غرب جهان همه بگرفت
محمل آخر به ملک باقی راند
نام او تا به حشر باقی ماند
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۰ - حکایت دعا کردن پادشاه ترمذ که تا از کنیزکی که به محبت وی از تدبیر ملک بازمانده بود خلاصی یابد
شاه ترمذ کنیزکی زیبا
داشت دلکش چو نقش بر دیبا
یافت در دل به سوی او میلی
بلکه بر کشت عاقبت سیلی
عشق در دل چو شد قوی بنیاد
رخنه در کار ملک و دین افتاد
یک شبی روی بر زمین مالید
به دعا از دل حزین نالید
کای خداوند آسمان و زمین
بنده حکم تو هم آن و هم این
کارم از دست رفت دستم گیر
دست جان هوا پرستم گیر
پیش ازین داشتم دلی ساده
از هواهای نفس آزاده
نیک از بد بدان شناختمی
کار نیکان به آن بساختمی
دلربایی ببرد آن دل را
به دو صد غم سپرد آن دل را
نقش اویم ز لوح دل بتراش
پاکش از لوح آب و گل بتراش
سر به سر کن زیان و سودش را
به عدم باز بر وجودش را
تا به تدبیر ملک پردازم
کار از کار ماندگان سازم
این بگفت و سرشک خونین ریخت
خاک محرابگه به خون آمیخت
گریه از صاحب دعا بی قیل
بر وجود اجابت است دلیل
بامدادادن که پا به تخت نهاد
بازش آن بت به سینه رخت نهاد
عهد نوروز بود و فصل بهار
دامن گل به کف چو دامن یار
خیمه از حد شهر بیرون زد
سایه بان بر کنار جیحون زد
دید از سبزه بر لب جیحون
گستریده بساط سقلاطون
دست جانان به صد نشاط به دست
شاد و خرم بر آن بساط نشست
آنچه اسباب کامرانی بود
وانچه ز آلات شادمانی بود
گر چه جا بر کنار دریا داشت
همه با یکدگر مهیا داشت
نیمروزان که وقتشان خوش شد
دل سوی بحرشان عنان کش شد
زورقی چون هلال از زر ناب
جمع در وی نشاط را اسباب
پیش شاه و کنیزک آوردند
ماه و خور در هلال جا کردند
شد روان زورق از کناره شط
می برید آب را به سینه چو بط
داشت شاه از نشاط پردازی
همچو بر بط فکنده شهبازی
ناگهان موجی از میان برخاست
زان دو زورق نشین فغان برخاست
رفت زورق به موج آب فرو
شد به مغرب دو آفتاب فرو
شه به حسرت کنیز را بگذاشت
به شنا ره به سوی شط برداشت
چون ازان لجه بر کنار رسید
اثری زان گزیده یار ندید
شد ز صدقی که بود در طلبش
به اجابت قرین دعای شبش
تازه شد رسم پادشاهی او
با همه خلق نیکخواهی او
آری آنجا که حکم هشیاریست
عاشقی ضد مملکتداریست
افتد از عشق ملک در کم و کاست
عشق و شاهی به هم نیاید راست
داشت دلکش چو نقش بر دیبا
یافت در دل به سوی او میلی
بلکه بر کشت عاقبت سیلی
عشق در دل چو شد قوی بنیاد
رخنه در کار ملک و دین افتاد
یک شبی روی بر زمین مالید
به دعا از دل حزین نالید
کای خداوند آسمان و زمین
بنده حکم تو هم آن و هم این
کارم از دست رفت دستم گیر
دست جان هوا پرستم گیر
پیش ازین داشتم دلی ساده
از هواهای نفس آزاده
نیک از بد بدان شناختمی
کار نیکان به آن بساختمی
دلربایی ببرد آن دل را
به دو صد غم سپرد آن دل را
نقش اویم ز لوح دل بتراش
پاکش از لوح آب و گل بتراش
سر به سر کن زیان و سودش را
به عدم باز بر وجودش را
تا به تدبیر ملک پردازم
کار از کار ماندگان سازم
این بگفت و سرشک خونین ریخت
خاک محرابگه به خون آمیخت
گریه از صاحب دعا بی قیل
بر وجود اجابت است دلیل
بامدادادن که پا به تخت نهاد
بازش آن بت به سینه رخت نهاد
عهد نوروز بود و فصل بهار
دامن گل به کف چو دامن یار
خیمه از حد شهر بیرون زد
سایه بان بر کنار جیحون زد
دید از سبزه بر لب جیحون
گستریده بساط سقلاطون
دست جانان به صد نشاط به دست
شاد و خرم بر آن بساط نشست
آنچه اسباب کامرانی بود
وانچه ز آلات شادمانی بود
گر چه جا بر کنار دریا داشت
همه با یکدگر مهیا داشت
نیمروزان که وقتشان خوش شد
دل سوی بحرشان عنان کش شد
زورقی چون هلال از زر ناب
جمع در وی نشاط را اسباب
پیش شاه و کنیزک آوردند
ماه و خور در هلال جا کردند
شد روان زورق از کناره شط
می برید آب را به سینه چو بط
داشت شاه از نشاط پردازی
همچو بر بط فکنده شهبازی
ناگهان موجی از میان برخاست
زان دو زورق نشین فغان برخاست
رفت زورق به موج آب فرو
شد به مغرب دو آفتاب فرو
شه به حسرت کنیز را بگذاشت
به شنا ره به سوی شط برداشت
چون ازان لجه بر کنار رسید
اثری زان گزیده یار ندید
شد ز صدقی که بود در طلبش
به اجابت قرین دعای شبش
تازه شد رسم پادشاهی او
با همه خلق نیکخواهی او
آری آنجا که حکم هشیاریست
عاشقی ضد مملکتداریست
افتد از عشق ملک در کم و کاست
عشق و شاهی به هم نیاید راست
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۱ - در بیان غضب که آتش طبع افروختن است و خرمن دین و دنیا سوختن
به غضب جان هیچ کس مخراش
حرف آسایش از دل متراش
غضب آمد خراشگر چو اره
اره است آن بلی ولی دو سره
ناخراشیده خاطر تو نخست
کی بود دلخراشی از تو درست
ز آتشی کز غضب برافروزی
اولا خان و مان خود سوزی
آنچه بر مردم کناره رسد
ز آتشت دود یا شراره رسد
اصل آن در دلت فروخته است
که ازان خرمن تو سوخته است
آب حلمی بزن بر آن آتش
تا نیفتد به دیگران آتش
خشم با دیگران سگی و ددیست
وین سگی و ددی بیخردیست
هر که را از خرد مدد باشد
کی در آن تن دهد که دد باشد
نیش دندان خوک و پنجه گرگ
بهر آزار شد بلای بزرگ
سوی آزارشان چو راهی نیست
پنجه و نیش را گناهی نیست
ز آدمیزاده چون کسی رنجه ست
خوک بی نیش و گرگ بی پنجه ست
خشم خوش باشد از برای خدای
نه ز وسواس نفس بد فرمای
چون برای خدا بود خشمت
از دو بینی جدا بود چشمت
آن نه چشم است غیرت دین است
وز در آفرین و تحسین است
جنبش خشم چون ز نفس بد است
بالش دیو و کاهش خرد است
به که از دیو دل بپردازی
خشم را زیر دست خود سازی
حرف آسایش از دل متراش
غضب آمد خراشگر چو اره
اره است آن بلی ولی دو سره
ناخراشیده خاطر تو نخست
کی بود دلخراشی از تو درست
ز آتشی کز غضب برافروزی
اولا خان و مان خود سوزی
آنچه بر مردم کناره رسد
ز آتشت دود یا شراره رسد
اصل آن در دلت فروخته است
که ازان خرمن تو سوخته است
آب حلمی بزن بر آن آتش
تا نیفتد به دیگران آتش
خشم با دیگران سگی و ددیست
وین سگی و ددی بیخردیست
هر که را از خرد مدد باشد
کی در آن تن دهد که دد باشد
نیش دندان خوک و پنجه گرگ
بهر آزار شد بلای بزرگ
سوی آزارشان چو راهی نیست
پنجه و نیش را گناهی نیست
ز آدمیزاده چون کسی رنجه ست
خوک بی نیش و گرگ بی پنجه ست
خشم خوش باشد از برای خدای
نه ز وسواس نفس بد فرمای
چون برای خدا بود خشمت
از دو بینی جدا بود چشمت
آن نه چشم است غیرت دین است
وز در آفرین و تحسین است
جنبش خشم چون ز نفس بد است
بالش دیو و کاهش خرد است
به که از دیو دل بپردازی
خشم را زیر دست خود سازی
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۶ - حکایت معامله و مقاوله حکم با زن
زد حکیمی به حکم جود قدم
ریخت در جیب زن هزار درم
چند روزی کزان گذشت حکیم
خواست از زن حساب صره سیم
گفت هر جا که سایلی زد بانگ
رفت در کار سایلان یک دانگ
دانگ دیگر به میهمانان رفت
به رفیقان و مهربانان رفت
آنچه ماند از همه ذخیره خویش
کردم از بهر روز تیره خویش
گفت دانا به شرع جود و عطا
آنچه گفتی به من خطاست خطا
هر چه دادی همان ذخیره توست
روشنی بخش روز تیره توست
وانچه از بهر خود نهادستی
جای در جیب و کیسه دادستی
زان شود کار وارثی به رواج
یا کند دست حادثی تاراج
ریخت در جیب زن هزار درم
چند روزی کزان گذشت حکیم
خواست از زن حساب صره سیم
گفت هر جا که سایلی زد بانگ
رفت در کار سایلان یک دانگ
دانگ دیگر به میهمانان رفت
به رفیقان و مهربانان رفت
آنچه ماند از همه ذخیره خویش
کردم از بهر روز تیره خویش
گفت دانا به شرع جود و عطا
آنچه گفتی به من خطاست خطا
هر چه دادی همان ذخیره توست
روشنی بخش روز تیره توست
وانچه از بهر خود نهادستی
جای در جیب و کیسه دادستی
زان شود کار وارثی به رواج
یا کند دست حادثی تاراج
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۳ - گفتار در بیان آنکه پادشاهان را از دو کس گریز نیست عالمی که کار دین وی سازد و وزیری که کار دنیای وی پردازد
شاه را چاره نیست از دو نفر
تا زید در جهان به دولت و فر
آن یکی کار دین او سازد
وین دگر کار ملک پردازد
اول از ذکر آن کنم آغاز
که دهد کار شرع و دین را ساز
کیست آن عالمی به علم علم
زده اندر عمل به علم قدم
دشت کشت ازل به علم و ادب
شجر طیبش رسیده لقب
اصلها ثابت به قوت دین
فرعها فی السماء ز نور یقین
بیخ او در زمین دین محکم
شاخ او میوه ریز در عالم
گر بلغزد شکسته ای را پای
در ره دین ز نفس بدفرمای
تیره ناگشته دست او گیرد
عذر او را به لطف بپذیرد
شاه اگر از فریب نفس حرون
پا ز میدان دین نهد بیرون
خر او در خلاب نگذارد
زان عنانش گرفته باز آرد
در همه رازها بود محرم
بر همه ریش ها بود مرهم
قدم اندر ره هوس نزند
جز برای خدا نفس نزند
هر چه گوید برای حق گوید
راه حق را برای حق پوید
نه که پهلوی ظلم پردازان
بنشیند به قربشان نازان
به خوشامد زبان گشاده کند
مدد هر ز ره فتاده کند
دور دارد فعالشان ز وبال
پاک سازد حرامشان ز حلال
شکم حرص و معده آزش
ناورد از حرام ها بازش
هرچه پیش آیدش چه تلخ و چه شور
نکند هیچ فرق چون بط کور
چون بط کور لقمه اندازد
گردن خود به آسمان یازد
مگس است او و این عوانان سگ
خون سگ چون غذایش اندر رگ
گه گه از ترک هر هوا و هوس
سگ ز تقلیب دهر گردد کس
سگمگس هیچگاه کس نشود
قلب او غیر سگمگس نشود
تا زید در جهان به دولت و فر
آن یکی کار دین او سازد
وین دگر کار ملک پردازد
اول از ذکر آن کنم آغاز
که دهد کار شرع و دین را ساز
کیست آن عالمی به علم علم
زده اندر عمل به علم قدم
دشت کشت ازل به علم و ادب
شجر طیبش رسیده لقب
اصلها ثابت به قوت دین
فرعها فی السماء ز نور یقین
بیخ او در زمین دین محکم
شاخ او میوه ریز در عالم
گر بلغزد شکسته ای را پای
در ره دین ز نفس بدفرمای
تیره ناگشته دست او گیرد
عذر او را به لطف بپذیرد
شاه اگر از فریب نفس حرون
پا ز میدان دین نهد بیرون
خر او در خلاب نگذارد
زان عنانش گرفته باز آرد
در همه رازها بود محرم
بر همه ریش ها بود مرهم
قدم اندر ره هوس نزند
جز برای خدا نفس نزند
هر چه گوید برای حق گوید
راه حق را برای حق پوید
نه که پهلوی ظلم پردازان
بنشیند به قربشان نازان
به خوشامد زبان گشاده کند
مدد هر ز ره فتاده کند
دور دارد فعالشان ز وبال
پاک سازد حرامشان ز حلال
شکم حرص و معده آزش
ناورد از حرام ها بازش
هرچه پیش آیدش چه تلخ و چه شور
نکند هیچ فرق چون بط کور
چون بط کور لقمه اندازد
گردن خود به آسمان یازد
مگس است او و این عوانان سگ
خون سگ چون غذایش اندر رگ
گه گه از ترک هر هوا و هوس
سگ ز تقلیب دهر گردد کس
سگمگس هیچگاه کس نشود
قلب او غیر سگمگس نشود
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۸ - نصیحتی منجی از فضیحت و ملامت مفضی به سلامت
بشنو ای خواجه این حکایت را
بنگر این دانش و درایت را
تو هم آخر ز جنس آدمیی
با ملک در مقام محرمیی
گر قلم می زنی بدینسان زن
گوهر مکرمت ازین کان کن
ور نه بفکن قلم که از مشتت
باد با او فکنده انگشتت
روی نرم و دل درشت که چه
با درفش زمانه مشت که چه
چند بر جاه و مال لرزیدن
چند وزر و وبال ورزیدن
قصه ظالمان که بشنیدی
کیفر ظلم ها که خود دیدی
هیچ ازان اعتبار نگرفتی
ترک این کار و بار نگرفتی
پیش ازان دم که همچو سگ میری
در ره ظلم تیز تگ میری
آدمی گرد و از سگی باز آی
با صفات فرشته دمساز آی
ور نه ترسم که عالم گذران
با تو هم آن کند که با دگران
بنگر این دانش و درایت را
تو هم آخر ز جنس آدمیی
با ملک در مقام محرمیی
گر قلم می زنی بدینسان زن
گوهر مکرمت ازین کان کن
ور نه بفکن قلم که از مشتت
باد با او فکنده انگشتت
روی نرم و دل درشت که چه
با درفش زمانه مشت که چه
چند بر جاه و مال لرزیدن
چند وزر و وبال ورزیدن
قصه ظالمان که بشنیدی
کیفر ظلم ها که خود دیدی
هیچ ازان اعتبار نگرفتی
ترک این کار و بار نگرفتی
پیش ازان دم که همچو سگ میری
در ره ظلم تیز تگ میری
آدمی گرد و از سگی باز آی
با صفات فرشته دمساز آی
ور نه ترسم که عالم گذران
با تو هم آن کند که با دگران
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۱ - حکایت نظام الملک و منجم موصلی
بود در دولت نظام الملک
آن فلک بحر فضل او را فلک
موصلی نسبتی به نیشاپور
به نجوم و اصول آن مشهور
پشت او چون کمان به قبضه شیب
متصل در کمانش سهم الغیب
هر چه از آسمان خبر دادی
تیر حکمش خطا نیفتادی
بود در شهر خادم خواجه
در سفرها ملازم خواجه
ضعف پیری بر او چو زور آورد
روی در عالم سرور آورد
خواست روزی ز خواجه اذن و نهاد
در نشاپور روی از بغداد
خواجه وقت وداع با او گفت
کای دلت گنج رازهای نهفت
کی بود وقت رخت بستن من
یا صدف پر گهر شکستن من
گفت چون من روم پس از شش ماه
رخت بندی ازین نشیمنگاه
دستت از کار و بار بسته شود
صدفت بر گهر شکسته شود
خواجه این راز را نگه می داشت
چشم بر واصلان ره می داشت
از نشاپور هر که را دیدی
خبر موصلی بپرسیدی
هر که از صحتش خبر گفتی
همچو گل از نشاط بشگفتی
موصلی را به نامه کردی یاد
خاطرش را ز تحفه کردی شاد
زین حکایت گذشت سالی چند
بود خواجه به حال خود خرسند
ناگهان قاصدی رسید از راه
از نشاپور و اهل آن آگاه
خواجه احوال موصلی پرسید
گفت مسکین به خواجه جان بخشید
زان خبر وقت خواجه درهم شد
دل شادش نشانه غم شد
بحلی خواست از ستمزدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان
وقف ها کرد و وقفنامه نوشت
تخم چندین هزار نیکی کشت
بندگان را ز بند کرد آزاد
ساخت ز آزادنامه هاشان شاد
کرد ادا آنقدر که وامش بود
وامداران شدند ازو خوشنود
به وصایازباندرازی کرد
بس کسان را که کارسازی کرد
دست از کار و بار و دنیا بست
دیده بر راه انتظار نشست
تا به تیغ جماعت بی باک
لوح جانشان ز حرف ایمان پاک
کرد جا در حظیره شهدا
روح الله روحه ابدا
آن فلک بحر فضل او را فلک
موصلی نسبتی به نیشاپور
به نجوم و اصول آن مشهور
پشت او چون کمان به قبضه شیب
متصل در کمانش سهم الغیب
هر چه از آسمان خبر دادی
تیر حکمش خطا نیفتادی
بود در شهر خادم خواجه
در سفرها ملازم خواجه
ضعف پیری بر او چو زور آورد
روی در عالم سرور آورد
خواست روزی ز خواجه اذن و نهاد
در نشاپور روی از بغداد
خواجه وقت وداع با او گفت
کای دلت گنج رازهای نهفت
کی بود وقت رخت بستن من
یا صدف پر گهر شکستن من
گفت چون من روم پس از شش ماه
رخت بندی ازین نشیمنگاه
دستت از کار و بار بسته شود
صدفت بر گهر شکسته شود
خواجه این راز را نگه می داشت
چشم بر واصلان ره می داشت
از نشاپور هر که را دیدی
خبر موصلی بپرسیدی
هر که از صحتش خبر گفتی
همچو گل از نشاط بشگفتی
موصلی را به نامه کردی یاد
خاطرش را ز تحفه کردی شاد
زین حکایت گذشت سالی چند
بود خواجه به حال خود خرسند
ناگهان قاصدی رسید از راه
از نشاپور و اهل آن آگاه
خواجه احوال موصلی پرسید
گفت مسکین به خواجه جان بخشید
زان خبر وقت خواجه درهم شد
دل شادش نشانه غم شد
بحلی خواست از ستمزدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان
وقف ها کرد و وقفنامه نوشت
تخم چندین هزار نیکی کشت
بندگان را ز بند کرد آزاد
ساخت ز آزادنامه هاشان شاد
کرد ادا آنقدر که وامش بود
وامداران شدند ازو خوشنود
به وصایازباندرازی کرد
بس کسان را که کارسازی کرد
دست از کار و بار و دنیا بست
دیده بر راه انتظار نشست
تا به تیغ جماعت بی باک
لوح جانشان ز حرف ایمان پاک
کرد جا در حظیره شهدا
روح الله روحه ابدا
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۳ - امام شافعی رضی الله عنه فرموده است که می بایستی طبیب اسلامیان دانایان پارسا بودی نه یهود و ترسا
شافعی آن امام مطلبی
گفتی این نکته با ذکی و غبی
که دریغا که دانش اندوزان
شمع علم شریعت افروزان
علم طب را که کار ایشان بود
به نصاری گذاشتند و یهود
ساختند آن گروه فرزانه
آشنا را رهین بیگانه
گر چه بر طب چو علم های دگر
نتوان یافت جز به کسب ظفر
آن نه چون دیگران در او کافیست
اصل در وی طبیعت صافیست
بس دقایق در او که پیش آید
که به درس و کتاب نگشاید
فطنتی یابد اندر او ازلی
که خفیات ازان شوند جلی
آن نه مقدور سعی انسانی ست
بلکه فیضی ز فضل یزدانی ست
گفتی این نکته با ذکی و غبی
که دریغا که دانش اندوزان
شمع علم شریعت افروزان
علم طب را که کار ایشان بود
به نصاری گذاشتند و یهود
ساختند آن گروه فرزانه
آشنا را رهین بیگانه
گر چه بر طب چو علم های دگر
نتوان یافت جز به کسب ظفر
آن نه چون دیگران در او کافیست
اصل در وی طبیعت صافیست
بس دقایق در او که پیش آید
که به درس و کتاب نگشاید
فطنتی یابد اندر او ازلی
که خفیات ازان شوند جلی
آن نه مقدور سعی انسانی ست
بلکه فیضی ز فضل یزدانی ست
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۰ - حکایت منت نهادن سفله بازاری با عارف از لباس ذل طمع عاری
عارفی بود در زمین هری
نام او سکه نگین هری
همتش دست در خدای زده
بر همه خلق پشت پای زده
یکی از سفلگان بازاری
نقد بازار او دل آزاری
پیش عارف دم ارادت زد
زان ارادت در سعادت زد
صبح تا شام خدمتش کردی
خوان کشیدی و سفره آوردی
لیک چون سفله بود و طبع پرست
بود آن پیش چشم او پیوست
روزه بگشاد روزی از خوانش
ریگی آمد ازان به دندانش
آن همه خدمت و ارادت او
گشت مغلوب رسم و عادت او
گویی آن ریگ بود سنگ فسان
کرد ازان سنگ تیز تیغ زبان
لطف و احسان خود شمار گرفت
هر یکی را نه صد هزار گرفت
که فلان چاشتت چه آوردم
یا فلان شب چه خدمتت کردم
زان مزعفر برنجها که ز قند
داشت شیرینیش به جان پیوند
زان حلاوای شکر و بادام
لب و دندان ازان رسیده به کام
زان ترش آشهای صفرا کش
برده طعمش ز اهل صفرا هش
عارف از گفت و گوی او آشفت
می شنیدم که زیر لب می گفت
که دو سه سال دیگ شویه خویش
که به میل دل دو رویه خویش
داده بود از هوای گوناگون
کرد در یک تغاره جمع اکنون
همه را ریخت بهر خجلت من
بر سر و روی و ریش و سبلت من
این چه آلودگیست کامد پیش
زین سفیهم ز نفس ساده خویش
به همه آب های روی زمین
نتوان یافتن خلاص از این
هیچ کس آشنای سفله مباد
منت آش و نان او مگشاد
خون دل به ز دیده پالودن
که ز پالوده اش لب آلودن
نام او سکه نگین هری
همتش دست در خدای زده
بر همه خلق پشت پای زده
یکی از سفلگان بازاری
نقد بازار او دل آزاری
پیش عارف دم ارادت زد
زان ارادت در سعادت زد
صبح تا شام خدمتش کردی
خوان کشیدی و سفره آوردی
لیک چون سفله بود و طبع پرست
بود آن پیش چشم او پیوست
روزه بگشاد روزی از خوانش
ریگی آمد ازان به دندانش
آن همه خدمت و ارادت او
گشت مغلوب رسم و عادت او
گویی آن ریگ بود سنگ فسان
کرد ازان سنگ تیز تیغ زبان
لطف و احسان خود شمار گرفت
هر یکی را نه صد هزار گرفت
که فلان چاشتت چه آوردم
یا فلان شب چه خدمتت کردم
زان مزعفر برنجها که ز قند
داشت شیرینیش به جان پیوند
زان حلاوای شکر و بادام
لب و دندان ازان رسیده به کام
زان ترش آشهای صفرا کش
برده طعمش ز اهل صفرا هش
عارف از گفت و گوی او آشفت
می شنیدم که زیر لب می گفت
که دو سه سال دیگ شویه خویش
که به میل دل دو رویه خویش
داده بود از هوای گوناگون
کرد در یک تغاره جمع اکنون
همه را ریخت بهر خجلت من
بر سر و روی و ریش و سبلت من
این چه آلودگیست کامد پیش
زین سفیهم ز نفس ساده خویش
به همه آب های روی زمین
نتوان یافتن خلاص از این
هیچ کس آشنای سفله مباد
منت آش و نان او مگشاد
خون دل به ز دیده پالودن
که ز پالوده اش لب آلودن