عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۵ - در بیان سهر و بیخوابی که رکن چهارم ولایت و مقام ابدال است
خواب مرگ و حیات بیداریست
صلح مرگ از حیات بیزاریست
می گریزی ز زخم نشتر مرگ
چه کنی روی در برادر مرگ
خواب دزدیست زندگانی کاه
نقد خود را ز دزد دار نگاه
مثلی روشن است بر که و مه
که سپردن به دزد کالا به
مگر این دزد ازان بود بالا
که سپردن توان به او کالا
باشد ای کرده رو به راه طلب
نیم عمر تو روز و نیمی شب
شب تو چون همه گذشت به خواب
عر تو نیمه شد به وقت حساب
بر تو خواهی دراز گردد روز
چیزی از شب بدزد و بر وی دوز
فی المثل گر شود ز عمر تو کم
روزی افتی میان غصه و غم
صد شب از عمر خویش کم کردی
غم آن از غرور کم خوردی
قصد شبگیر کن که بی شبگیر
نیست این راه انقطاع پذیر
شبروان را ز ره بریدن شب
گر چه باشد هزار گونه تعب
چون به منزل شتر بخوابانند
آن زمان مدح شبروی خوانند
انما السائرون کل رواح
یحمدون السری لدی الاصباح
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۶ - اشارة الی قولهم عند الصباح یحمد القوم السری
روش سالکان که معنوی است
گاه ایمان نه عیب شبروی است
ظلمات حجب گرفته تمام
از یمین و یسار و خلف و امام
با وجود هزار راهنمای
باشد انده فزای و محنت زای
بامدادان که سرزند ز زمین
پرتو انکشاف صبح یقین
برود از میانه ظلمت شب
اشرقت ارضهم بنور الرب
شبروی را شوند قدر شناس
بگشایند لب به شکر و سپاس
ترک پندار ما و من گویند
حمد من أذهب الحزن گویند
هر چه جز حق همه غم است و حزن
چه سرا و دکان چه بچه و زن
بر تو باشد ز هر یک اندوهی
که تحمل نیاورد کوهی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۷ - ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوالها
لیک چون نفحه ای ز حق گذرد
گر چه غم کوهها بود برد
ان لله منزل البرکات
فی احایین دهرکم نفحات
متعرض شوید آنها را
قابل آن کنید جانها را
ای بسا نفحه آمد و تو به خواب
بر مشامت زد و تو مست خراب
می دهد بوی گل و نسیم سحر
لیک ازان مرد خفته را چه خبر
نفحه آمد ز حق نپذرفتی
نفحه آمد دماغ بگرفتی
نفحه آمد نصیب بیداران
نفحه آمد طبیب بیماران
آن که بیدار نی نیافت نصیب
وان که بیمار نی نخواست طبیب
ای خدا نفحه ای کرامت دار
که شوم از شمیم آن بیدار
باز بفرست نفحه ای دیگر
که به بیداریم بود در خور
بعد ازان نفحه ای که من بی من
برورم بوکشان سوی گلشن
گلشنی کان بود اوان العرض
جنت عرضها السما و الأرض
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۸ - اشارة الی بعض بطون قوله تعالی و جنة عرضها السموات و الارض
اصل جنات جنت الذات است
عرضها الارض و السماوات است
ارض چه بود، حقایق اعیان
مستقر در نشیمن امکان
آسمان چه صفات یا اسما
متأثر ز حکم شان اشیا
بود اعیان باسرها و صفات
مندمج در نخست رتبه ذات
وحدت صرف و هستی ساذج
بود اینها همه در او مدرج
امتیازی و اختلافی نه
اتفاقی و ائتلافی نه
ذات خود را چو کرد بر خود عرض
عرضش این آسمان شد و این ارض
هم درآمد به کسوت اسما
هم برآمد به صورت اشیا
لیک در علم خویش نی در عین
بود در علم مندمج کونین
باز دیگر چو عرض کرد آغاز
کرد ارض و سمای دیگر ساز
ارض شد ملک و آسمان ملکوت
هر دو در تحت سطوت جبروت
شاید چو بار نخست در دومین
عرض او عین آسمان و زمین
هر چه در غیب ذات باطن بود
در شهادت ظهور کرد و نمود
آنچه در وی تجرد و تأثیر
گشت ظاهر شد آسمان و اثیر
آسمانی ولیک روحانی
نه هیولانی و نه جسمانی
وانچه آمد مخالف ارواح
ارض اجساد باشد و اشباح
طبقات است آن زمین و ازان
باشد اطباق آسمان جهان
ذات حق را که جنت آیین است
عرضهاالارض و السما این است
چون عیان شد ز غیب قدس قدم
عرضش این هر دو شد نه بیش و نه کم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۹ - در معنی قوله علیه السلام الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا
قال خیرالوری علیه سلام
انما الناس هجع و نیام
فاذا جائهم و ان کرهوا
سکرة الموت بعدها انتبهوا
آدمیزاده در مبادی حال
پی نفس و هوا رود همه سال
غیر تن پروری ندارد خوی
سوی دانشوری نیارد روی
خواب غفلت گرفته چشم دلش
نگذشته نظر ز آب و گلش
پی نبرده ز فرط نادانی
جز به لذات جسم و جسمانی
لذت او در آن بود محصور
همت او بر آن بود مقصور
غرض او بود ز جنبش و کسب
اکتساب مراد نفس فحسب
حرکاتش همه هوا و هوس
نزد بی هوای نفس نفس
سکناتش برای نفس تمام
خود نگیرد به غیر نفس آرام
عقل و روح قوا و ارکان را
جمله اقطاع کرده شیطان را
گشته هر یک به شغل دیگر بند
که نیارد گسست ازان پیوند
هر چه با او همی کند شیطان
نیست از وی مخالفت امکان
در کفش مانده سخت مضطر و خوار
همچو آن زن به دست آن عیار
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۲ - تنبیه للغافلین و ایقاظ للنائمین
ای به مهد بدن چو طفل صغیر
مانده در دست خواب غفلت اسیر
پیش ازان کت اجل کند بیدار
گر نمردی ز خواب سر بردار
چون در مدح عاشقان سفتند
تتجافی جنوبهم گفتند
چه نهی تن به بستر و بالشت
سر برآور که زشت باشد زشت
دوست بیدار و مرد عشق آیین
سر راحت نهاده بر بالین
یار هشیار و مرد عشق پرست
خفته در خوابگاه عشرت مست
پیش عارف که ره به حق برده
زنده حق است و غیر حق مرده
زنده جاودان تو را بر سر
مردگان را چه می کشی در بر
حی قیوم پیش تو قائم
تو گرفتار مردگان دائم
چشم بر چشم تو خبیر و بصیر
چشمت از مردگان تمتع گیر
چندباشی درین معامله گرم
شرم بادت ازین معامله شرم
چون حیا شعبه ای ز ایمان است
بیحیایی دلیل طغیان است
هر که موقن بود به آنکه خدای
حاضر و ناظر است در همه جای
در و دیوار و حاجب و بواب
نیست بر دیدن خدای حجاب
در پس پرده های تو بر تو
کی تواند مخالفت با او
هر که داند کز اوج قمه عرش
تا حضیض بساط خاکی فرش
از ملایک پر است و از ارواح
مطلع بر هیاکل و اشباح
کی تواند به جنبش و آرام
بر امور قبیح کرد اقدام
هر که داند که کاملان بشر
که نهانند در میان بشر
کون با هر بلندی و پستی
پیش ایشان بود کف دستی
از همه خوب و زشت آگاهند
لیک افشای آن نمی خواهند
کی تواند ز طبع دیو سرشت
دست بردن به فعل ناخوش زشت
هر که داند که مؤمن آگاه
متفرس بود به نورالله
خواند از لوح های چهره عیان
هر چه باشد نهان ز خلق جهان
کی تواند که در شب دیجور
کرده پنهان هزار فسق و فجور
بدر آید ز خانه وقت صباح
مترسم به رسم اهل صلاح
سخنش آنکه دوش پاس پسین
دیده ام خواب آن و واقعه این
با نبی یا ولی شدم همدم
ساخت در راز خود مرا محرم
که فلان میر یا فلان دستور
یا فلان صدر افتخار صدور
خاصه ما و برگزیده ماست
نام او ثبت در جریده ماست
دولت او مدام خواهد بود
جاه او مستدام خواهد بود
سازدش گردش سنین و شهور
بر ادعای مظفر و منصور
بافد القصه آن خوش آمد باف
صد ازینها ز تار و پود گزاف
بر قد هر کسی مناسب او
که بود لایق مناصب او
طرفه تر آنکه این تنک خردان
گروند از کمال حرص بدان
هر چه بر امتداد جاه و جلال
باشد از نوم یقظه او دال
یک به یک را کنند ازو باور
نپسندند کان شود دیگر
طبع انسان بر آن بود مجبول
که کند هر چه خیر اوست قبول
هر خوش آمد که گوییش به دروغ
گیردش نفس ازان دروغ فروغ
گر چه باشد همه خطا و غلط
نکند رد آن به هیچ نمط
کند اذعان به صدق گوینده
همچو آن ساده مرد خربنده
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۴ - قال رسول الله صلی الله علیه و سلم احثواالتراب فی وجوه المداحین: کذا فی صحیح المسلم رحمة الله علیه و فیه ایضا مدح رجل عند النبی صلی الله علیه و سلم. قال صلی الله علیه و سلم: ویحک قطعت عنق صاحبک
گوش بر مدح مدح گو کم نه
بلکه احث التراب فی وجهه
مدح گوی تو در برابر تو
خاک ادبار ریخت بر سر تو
هر چه بر تو ز نفس شورانگیز
ریخت بردار و بر رخ او ریز
پیش خیر بشر نکو سیری
کرد روزی ستایش دگری
گفت ویحک قطعت عنق اخیک
ساختی روز روشنش تاریک
مدحت یار خویش بگزیدی
گردن یار خویش ببریدی
گر چه کردی بلند مقدارش
کشتی از تیغ عجب و پندارش
جان قدسی که جسم خاک وی است
عجب و پندار وی هلاک وی است
باشد او را در این سپنج سرای
زندگانی و زندگی به خدای
از خدا چون به خود شود محجوب
صدمت مرگ بر وی آرد کوب
ظاهرا گر چه زنده اش خوانی
باطنا مرده است تا دانی
انما الناس کلهم موتی
نیست جز اهل علم مستثنی
لیک علمی که باشدت قائد
که بدان سوی حق شوی عائد
پرده از دیده تو بردارد
جز حقیقت به دیده نگذارد
بردت زین حیات حس امید
زنده ای سازدت به حق جاوید
نایدت پیش چشم ذوق و شهود
غیر حق قدیم و حی ودود
همه را ظل ذات او بینی
جلوه گاه صفات او بینی
چون به ذات و صفات خود نگری
پی به آن ذات و آن صفات بری
گر کسی گویدت ثنا و مدیح
به بیان بدیع و لفظ فصیح
گر چه بر تو ز وی شود واقع
دانی آن را ز حق به حق راجع
نخوت و کبر بر تو ره نزند
آفت عجب گرد تو نتند
ور تو هم لب به نطق بگشایی
که کسی را به مدح بستایی
مدح تو حمد حق بود یکسر
لیک ظاهر به صورت مظهر
نبود باعث تو حرص و طمع
از پی دفع جوع و جذب شبع
بر چنین مادح و چنین ممدوح
کند این مدح فتح باب فتوح
همچو مدح ابوفراس شهیر
به فرزدق بر صغیر و کبیر
بر امامی که عابدین را زین
بود اعنی علی سلیل حسین
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۵ - هشام بن عبدالملک در طواف کعبه بود هر چند خواست که حجرالاسود را استلام کند به واسطه ازدحام طایفان میسرش نشد به جانبی بنشست و مردم را نظاره می کرد. ناگاه حضرت امام زین العابدین علی بن الحسین بن علی رضی الله عنهم حاضر شد و به طواف خانه اشتغال نمود چون به حجرالاسود رسید همه مردمان به یک جانب شدند تا نقبیل حجرالاسود کرد یکی از اعیان شام که همراه هشام بود پرسید که این چه کس است؟ هشام گفت نمی شناسم از ترس آنکه مبادا اهل شام به وی رغبت نمایند. فرزدق شاعر آنجا حاضر بود گفت من می شناسمش و در جواب سائل قصیده ای انشا کرد بیست بیت کما بیش در تعریف و تمدیح امام زین العابدین رضی الله عنه
پور عبدالملک به نام هشام
در حرم بود با اهالی شام
می زد اندر طواف کعبه قدم
لیکن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست
بهره نظاره گوشه ای بنشست
ناگهان نخبه نبی و ولی
زین عباد بن حسین علی
در کسای بها و حله نور
بر حریم حرم فکند عبور
هر طرف می گذشت بهر طواف
در صف خلق می فتاد شکاف
زد قدم بهر استلام حجر
گشت خالی ز خلق راه و گذر
شامیی کرد از هشام سؤال
کیست این با چنین جمال و جلال
از جهالت در آن تعلل کرد
وز شناساییش تجاهل کرد
گفت نشناسمش ندانم کیست
مدنی یا یمانی یا مکی ست
بوفراس آن سخنور نادر
بود در جمع شامیان حاضر
گفت من می شناسمش نیکو
زو چه پرسی به سوی من کن رو
آن کس است این که مکه و بطحا
زمزم و بوقبیس و خیف و منا
حرم و حل و بیت و رکن و حطیم
نادوان و مقام ابراهیم
مروه مسعی صفا حجر عرفات
طیبه و کوفه کربلا و فرات
هر یک آمد به قدر او عارف
بر علو مقام او واقف
قرة العین سیدالشهداست
غنچه شاخ دوحه زهراست
میوه باغ احمد مختار
لاله راغ حیدر کرار
چون کند جای در میان قریش
رود از فخر بر زبان قریش
که بدین سرور ستوده شیم
به نهایت رسید فضل و کرم
ذروه عزت است منزل او
حامل دولت است محمل او
از چنین عز و دولت ظاهر
هم عرب هم عجم بود قاصر
جد او را به مسند تمکین
خاتم الانبیاست نقش نگین
لایح از روی او فروغ هدی
فایح از خوی او شمیم وفا
طلعتش آفتاب روز افروز
روشنایی فزای و ظلمت سوز
جد او مصدر هدایت حق
از چنان مصدری شده مشتق
از حیا نایدش پسندیده
که گشاید به روی کس دیده
خلق ازو نیز دیده خوابانند
کز مهابت نگاه نتوانند
نیست بی سبقت تبسم او
خلق را طاقت تکلم او
در عرب در عجم بود مشهور
کو مدنش مغفل مغرور
همه عالم گرفت پرتو خور
گر ضریری ندید ازان چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاک
بوم اگر زان نیافت بهره چه باک
بر نکو سیرتان و بدکاران
دست او ابر موهبت باران
فیض آن ابر بر همه عالم
گر بریزد نمی گردد کم
هست ازان معشر بلند آیین
که گذشتند ز اوج علیین
حب ایشان دلیل صدق و وفاق
بعض ایشان نشان کفر و نفاق
قربشان پایه علو و جلال
بعدشان مایه عتو و ضلال
گر شمارند اهل تقوا را
طالبان رضای مولا را
اندر آن قوم مقتدا باشند
واندر آن خیل پیشوا باشند
گر بپرسد ز آسمان بالفرض
سائلی من خیار اهل الارض
بر زبان کواکب و انجم
هیچ لفظی نیاید الاهم
هم غیوث الندی اذا وهبوا
هم لیوث الثری اذا نهبوا
ذکرشان سابق است در افواه
بر همه خلق بعد ذکرالله
سر هر نامه را رواج فزای
نام ایشانست بعد نام خدای
ختم هر نظم و نثر را الحق
باشد از یمن نامشن رونق
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۸ - در بیان آنکه مدح اهل بیت رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم در حقیقت مدح مادح است به محبت و مناسبت با ایشان
مادح اهل بیت در معنی
مدحت خویشتن کند یعنی
مؤمنم موقنم خدای شناس
وز خدایم بود امید و هراس
از کجی ها در اعتقادم پاک
نیست از طعن کج نهادم باک
دوستدار رسول و آل ویم
دشمن خصم بد خصال ویم
جوهر من ز کان ایشان است
رخت من از دکان ایشان است
همچو سلمان شدم ز اهل البیت
گشت روشن چراغ من زان زیت
انا مولی لهم و مولی القوم
کان منهم و لا أخاف اللوم
مست عشقند عاشقان دائم
لایخافون لومت اللائم
چون بود عشق صادقان درسم
کی ز کید منافقان ترسم
این نه رفض است محض ایمان است
رسم معروف اهل عرفان است
رفض اگر هست حب آل نبی
رفض فرض است بر ذکی و غبی
لوکان رفضا حب آل محمد
فلیشهد الثقلان انی رافضی
شافعی آن که سنت نبوی
ز اجتهاد قویم اوست قوی
به زبان فصیح و لفظ متین
گفت در طی شعر سحر آیین
گر بود رفض حب آل رسول
یا تولا به خاندان بتول
گو گوا باش آدمی و پری
که شدم من ز غیر رفض بری
کیش من رفض و دین من رفض است
رفع من رفض و مابقی خفض است
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۰ - در تفسیر قوله تعالی: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا
معنی انما یرید الله
آن بود پیش عارف آگاه
که خدا را ز لوث رجس و فساد
هست تطهیر اهل بیت مراد
نیست پوشیده بر اولوالأفهام
که بود رجس بدترین آثام
چون بود رجس زلت و عصیان
نیست تطهیر آن بجز غفران
پس همه اهل بیت مغفورند
وز عقوبات آخرت دورند
از گنه چون بریست ذمتشان
نتوان بهر آن مذمتشان
از معاصی مدارشان معصوم
وز ذمایم مسازشان مذموم
از یکی گر جریمه ای دانی
کش نهفتن به شرع نتوانی
بر وی احکام شرع اجرا کن
زانچه مشروع نی تبرا کن
به طبیعت مکن در آن مدخل
دین خود را بدان مکن مختل
ور شود با یکی ز صحبت نبی
در مقام جفا و بی ادبی
زان حکایت به لطف منعش کن
با وی از حکم شرع گوی سخن
لب به گفتار ناسزا مگشای
ناسزا را به ناسزا مزدای
به تعصب مگوی دشنامش
جز به حسن ادب مبر نامش
چه عجب کز وی آن کلام فضول
در گذارند بهر روح رسول
تو مؤاخذ شوی به آن هذیان
که تو را یافت بر زبان جریان
اهل بیت طهارتند اینها
نور چشم بصارتند اینها
اختر برج شرع و ایمانند
گوهر درج صدق و احسانند
بهره مندند از نبی و نبیه
کالولد گفته اند سر ابیه
همه جزوند زان چراغ سبل
هست در جزو شمه ای از کل
آید آن شمه مایه تأثیر
جزو همچون مس است و آن اکسیر
چون ز اکسیر رو نماید اثر
مس اگر کوهاست گردد زر
گشته ز اکسیر زر ناب این مس
گر چه مس می نماید اندر حس
پیش حس مس و پیش عقل زر است
پیش آن سنگ و پیش این گهر است
مکن از حس زر و گهر را رد
که اغالیط حس ندارد حد
گر زر ناب از مس آلاید
قیمت زر ازان نفرساید
رنگ مس نیست بر رخ زر غش
بهر بیگانگان بود روکش
آن بود غش که زرگر قلاب
مس نماید به صورت زر ناب
تا بدان ابلهی فریب خورد
گیرد آن مس قلب و زر شمرد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۳ - تفسیر قوله تعالی: قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله
با نبی گفت ایزد متعال
که به امت رسان به لطف مقال
ان تحبوا الاله فاتبعون
نیست کار از متابعت بیرون
مایه قرب حق متابعت است
پیروان را سبق متابعت است
هر که در اتباع من شد گم
سر زد آخر ز جیب یحببکم
هر که جان در متابعت در باخت
حکم یحببکم الله ش بنواخت
مقبلی ناکشیده محنت و رنج
بردش اقبال و بخت تا سر گنج
در ره گنجخانه جای به جای
ماند بر خاک ازو و نشانه پای
هر که دیده بر آن نشانه نهاد
دولتش ره به گنجخانه گشاد
وان که ره دور ازان نشانه سپرد
گم شد و ره به گنجخانه نبرد
گنج جذب خدای ذوالمنن است
ره سوی آن رعایت سنن است
هر که در بند آن رعایت بیش
بهره زان گنج بیش گیرد و پیش
مصطفی کز مقام مجذوبی
شد مکرم به نام محبوبی
ز آفرینش نخست مطلوب اوست
لم یزل لایزال محبوب اوست
هر که با او مشارکت خواهد
جان به راه متابعت کاهد
خویشتن را بدو کند مانند
تا شود همچو او سعادتمند
جذب حق پیش راه او گیرد
وز سرش تا قدم فرو گیرد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۴ - در بیان آنکه هر چیزی را که با معشوق در اموری مشابهت باشد به قدر مشابهت عاشق را به او میل افتد
هر که در راه عاشقی روزی
خورده باشد غم دل افروزی
هر چه همرنگ یار او باشد
از دل و جان شکار او باشد
مه برآید به سوی او نگرد
حسن و خوبی روی او شمرد
سرو بیند به قد او نازد
صفت سرو نازش آغازد
وقت گل سوی باغ بشتابد
بو که از باغ بوی او یابد
دامن گل ز خون دل شوید
بوی پیراهنش ز گل جوید
نرگس مست را بخواباند
که به چشمان مست او ماند
سر زلف بنفشه تاب دهد
سبزه را ز ابر دیده آب دهد
کان ز زلف کجش بود تاری
وین ز خط خوشش نموداری
با لب غنچه خنده ساز کند
جعد سنبل کشد دراز کند
کان ز لعلش برد شکر خنده
وین ز جعدش بود سر افکنده
چون ببیند به کوه کبک دری
که کند در خرام جلوه گری
سر نهد پیش او به صد خواری
که تو رفتار یار من داری
یاد آن چشم خوابناک کند
چشمشان از غبار پاک کند
بر کهن منزلی که روزی یار
خانه کرده ست یا فکنده گذار
نگذرد زان مرابع و اطلال
تا نسازد ز گریه مالامال
ریزد از ابر دیده چندان خون
که شود دامن دمن گلگون
گر بیابد یکی شکسته سفال
قدحی گیردش خجسته به فال
باده عشق و شوق نوشد ازو
همچو میخوارگان خروشد ازو
گاه با دیگدان شود دمساز
گاه با خیمه پاره گوید راز
گاه سازد ز خاک و خاکستر
بهر خواب پسین خود بستر
اثر پای ناقه اش به وحل
آورد عاشقانه رقص جمل
هر چه بیند به عالم القصه
کز جمال ویش بود حصه
کند از جان و دل بدان میلی
همچو مجنون به جانب لیلی
هر کجا بیند آن جمال افزون
گیردش بیش جذب عشق و جنون
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۶ - اشارت به آنکه چون تقریب سخن به عشق و محبت رسیده بود در خاطر چنان بود که به قدر وسع شرح و بسط اصل و فرع آن کرده شود اما به موجب امر بعضی عزیزان که به حکم عشق و محبت امتثال امر او واجب ست اشتغال به امری دیگر که بعد از این معلوم شود واقع شد
قصه عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست ازین قصه کی شود خاموش
هر بن موی صد دهانم باد
هر دهان جای صد زبانم باد
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصه های عشق املا
لیک چون دل به شرح عشق کشید
نوبت گفت و گو به عشق رسید
رهروی از دیار عشق آمد
رشحی از چشمه سار عشق آمد
یعنی آمد ز کشور جانان
قاصدی نامه وفا خوانان
کیست جانان امان ده جان ها
از همه دردها و درمان ها
آن که عشاق پیش او میرند
سبق زندگی ازو گیرند
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من بکلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن
کفش من تاج من عمامه من
رکوه من عصا و جامه من
زانکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بار است
صد منش بار بر سر و گردن
به که یک بار بر زبانش من
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۷ - در بیان آنکه حضرت شیخ ابوسعید ابوالخیر قدس الله تعالی سره همیشه از خود به ایشان تعبیر کردی و کلمه ما و من را هرگز بر زبان نیاوردی
شیخ مهنه که بود پیوسته
از من و مای خویشتن رسته
صد حکایت ز خویش واگفتی
لیک هرگز نه من نه ما گفتی
رفتی اندر صف صفا کیشان
بر زبانش به جای من ایشان
بود بر وی شهود حق غالب
دید خود را ز چشم خود غایب
لفظ ایشان که خاص غایب راست
جامه ای بود بر قد او راست
خرد آن ساده را کند تعییر
که ز غایب به من کند تعبیر
خاصه از غایبی که ماند دور
جاودان از حریم قرب و حضور
بکشد رخت خود ز شهر وجود
بنشیند به گوشه ای نابود
گر بجوید به سال های دراز
اثر خویشتن نیابد باز
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۸ - اشارت به آنکه نکته در آن چه بوده باشد که حضرت شیخ قدس سره از خود به کلمه ایشان تعبیر کرده نه به او که غایب واحد راست
گر تو گویی که شیخ دین ز چه رو
لفظ ایشان وظیفه ساخت نه او
گویمت زانکه لفظ او مطلق
هست اشارت سوی هویت حق
پیش چشم شهود دیده وران
محو باشد هویت دگران
در عبارت چو او و هو رانند
غرض از او و هو همو دانند
نیست مشهود جز هویت او
لا هو فی الوجود الاهو
وان هویت که واحد است و احد
برتر از وهم کثرت است و عدد
لیک چون در عدد شود ساری
رو نماید تعددی طاری
به تک و پو چو مرد وحدت جوی
از تعدد نهد به وحدت روی
سر وحدت بر او شود غالب
وصف کثرت ازو شود غایب
چون شود دور کثرتش ز نظر
لفظ ایشان به آن بود در خور
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۹ - سؤال و جواب
ور تو گویی که کاملان بسیار
ما و من آورند در گفتار
بی شک ایشان بسی شتافته اند
وز من و ما خلاص یافته اند
ما و من بر زبان چرا رانند
غرض از ما و من که را دانند
گویم آن کس که شد ز خویش خلاص
شد به سر شهود وحدت خاص
غیر مشهود خود نداند هیچ
غیر ازان بر زبان نراند هیچ
نشود زانش ما و من مانع
هر چه گوید بر آن شود واقع
من چو گوید مرادش از من اوست
اوست چون مغز و لفظ ها همه پوست
بلکه حق بر زبان او گویاست
نطق حق از زبان او پیداست
متکلم ز خود چو گوید راز
جز من و ما دگر چه گوید باز
قایل من چو نیست جز ذوالمن
غیر ذوالمن کجا بود آن من
قطره چون بحر ساخت ناچیزش
که تواند ز بحر تمییزش
به من و ما اگر شود گویا
من و مایش بود همان دریا
گر چه آرد هزار طوفان زور
نفتدش در شهود بحر فتور
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۰ - در بیان آنکه کاملان و عارفان را ملاحظه صورت کثرت از مشاهده سر وحدت باز نمی دارد
بلکه چون ابر بر سرت بارد
واندر آن تیرگیت نگذارد
تیرگی های تو فرو شوید
وز گل تو گل صفا روید
تیرگی چیست دود هستی تو
خویش بینی و خود پرستی تو
تیره کردی ز دود هستی روی
خیز رو کن در ابر هستی شوی
کیست آن ابر گفته شد زین پیش
ابر خود کیست بل کزان هم بیش
ابر چه بود محیط کز هر سو
ابرها سایلند از کف او
او محیط است و گرد او اصحاب
فیص کش فیض بخش همچو سحاب
خواجه بندگان کارآگاه
قبله مقبلان عبیدالله
روح الله روح اسلافه
طول الله عمر اخلافه
تافت از التماس شاه زمان
از سمرقند سوی مرو عنان
شاه با کبریا و جاه جلال
رفت فرسنگ ها به استقبال
خواجه می راند بارگی به شتاب
چون فرشته که راند ابر خوشاب
شاه و گردنکشان لشکر شاه
که همی سودشان به چرخ کلاه
سر به سر در رکاب او بودند
بر رکابش جبین همی سودند
همه فارغ ز خود پسندی خویش
داده داد نیازمندی خویش
همه آورده از بلندی رای
شرط تعظیم و احترام بجای
جای آن داشت که ز جاه و شکوه
رفتی از جای خویش آنجا کوه
لیک خواجه که کوه آیین بود
بلکه کوه وقار و تمکین بود
با همه بی همه فرس می راند
در معارف گهر همی افشاند
کرد ناگه بدین کمینه ندا
که نباشد فنا جز این معنا
کاین همه های و هو ز پیش و ز پس
نکند ذره ای اثر در کس
وین همه شغل های گوناگون
نبرد مرد را ز خود بیرون
الحق آن شاه مسند ارشاد
خبر از حال خویشتن می داد
حالش این بود بلکه صد چندین
رغم صورت پرست ظاهر بین
من هم از شوق می کنم سخنی
ور نه مدحش چه حد همچو منی
پای تا سر اگر زبان گردم
نتوانم که گرد آن گردم
همچو اویی سزد معرف او
وین زمان در جهان چو اویی کو
قرن ها دور آسمان گردد
تا چو او اختری عیان گردد
عمرها ابر مکرمت بارد
تا چو او گوهری پدید آرد
پی این خواجه گیر کین خواجه
دفتر فقر راست دیباجه
پای او ناسپرده نطع طمع
کرد از کائنات قطع طمع
بلکه کرده ز جود زود نه دیر
دیده حرص طامعان همه سیر
بر درش حلقه حلقه اهل نیاز
حلقه ناکوفته در او باز
چنبر چرخ حلقه در او
حلقه قدسیان ثناگر او
روی او قبله عبادت ها
کوی او کعبه سعادت ها
اهل حاجت چو حاجیان پیوست
زده در حلقه در او دست
برده از جویبار فضلش بهر
چه خراسان چه ماوراء النهر
دست فیاض او به رشح قم
شسته از لوح ملک حرف ستم
صورت کلک او کلید نجات
معنی خط او کفیل حیات
رقعه او به هر که شد واصل
آیتی یافت ز آسمان نازل
باشد آن چون نشان شاه مطاع
مایه دفع ظلم و رفع نزاع
سائلان را مفیض بر و نوال
قابلان را مفید علم و کمال
ساخت حکم شریعت و دین را
طوق گردن همه سلاطین را
کرده صافی به لطف عنف آمیز
عالم از دود دوده چنگیز
سعیش از ذیل دین به رأی درست
داغ تمغا و لوث یرغو شست
آری او هست ابر رحمت بار
ابر را شست و شوی باشد کار
چون ببارد به کوه یا هامون
آرد آلودگی ازان بیرون
هر چه یابد ز جنس قاذورات
کاهل دین را بود ز محظورات
همه را شوید از بلند و مغاک
خاک را سازد از پلیدی پاک
چشمه ها را کند ز آب زلال
در زمین های شوره مالامال
نم او چون رسد به زیر زمین
بر دماند ز گل گل و نسرین
ابر را چون نباشد این اوصاف
نیست او ابر جز بدعوی و لاف
دود خیزد ز خانه یا گلخن
به فلک بر رود که ابرم من
ابلهان را زند سر از خاطر
انه عارض لهم ممطر
اگر او ابر قطره افشان است
قطره اش چون ز دیده پنهان است
چون نشد سبزه ای ازو خرم
چون نشد چشمه ای ازو پر نم
دم آبی به تشنه ای نرساند
شعله آتش کسی ننشاند
غیر ازین نیستش ز ابر اثر
که کند منع پرتو مه و خور
مانع مه شود که در وطنی
بر فروزد چراغ بیوه زنی
گرمی مهر را شود پرده
که فتد بر یتیمی افسرده
آه ازین ابرهای جان فرسای
بلکه زین دودهای ابر نمای
دود در خانه ای که راه کند
در و دیوار آن سیاه کند
در و دیوار تو شده ست سیاه
لیک ازان تیرگی نیی آگاه
اینکه زان تیرگیت نیست خبر
هست بر تیرگی گواه دگر
خیز در پرتو کسی کن جا
کت به آن تیرگی کند بینا
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۱ - اشارت به بعضی از اوصاف و اخلاق حضرت خواجه و اصحاب ایشان ابقاهم الله تعالی ما أمکن البقاء و رقاهم ما تیسر الارتقاء
زده اصحاب و خواجه حلقه به هم
چون نگین اند و حلقه در خاتم
رازدانان که راز دین دانند
اسم اعظم ازان نگین خوانند
حبذا حلقه ای که فوج ملک
حلقه در گوش آنست ز اوج فلک
همچو حلقه ز خود تهی یکسر
رفته از حقه سپهر بدر
جایشان دور حلقه گردون
لیک ازان حلقه سیرشان بیرون
ملاء بالقلوب عرشیون
فرقت بالجسوم فرشیون
وصفشان چیست غیب حضار
او ملوک کسائهم اطمار
جانشان مرغ آشیانه عرش
جسم شان نقد گنجخانه فرش
غایبان از خود و به حق حاضر
معرض از خلق و سوی حق ناظر
به لباس ملوک ارزنده
لیک خود را نهفته در ژنده
از شریعت شعار ظاهرشان
بر طریقت قرار خاطرشان
سر ایشان ز قیدها مطلق
در حقیقت همیشه مستغرق
فی المثل گر هزار دل مرده
از هواهای نفس افسرده
بگذرند از حریم محفلشان
زنده گردد ز مردگی دلشان
یاد وقتی که وقت من خوش بود
دولتم سویشان عنان کش بود
هر دم آنجا گذار می کردم
آب ازان چشمه سار می خوردم
تشنه لب بودم و پریشان حال
پیش ایشان نهاده آب زلال
گردشان گشتمی و هر روزه
کردمی قطره قطره دریوزه
سوی هر قطره چون شتافتمی
زندگانی تازه یافتمی
وای آن تشنه ای که خشک دهان
دور مانده ز چشمه های روان
وای آن ماهیی که در تف و تاب
باز ماند ز بحرهای خوش آب
وای آن گوسفند تن خسته
پایش از زخم سنگ بشکسته
خسته و پا شکسته در صحرا
مانده از گله و شبان تنها
روز نزدیک شام و هر طرفی
زده گرگان برای شام صفی
وای او صد هزار بار هزار
گر نیاید شبان و آخر کار
در نیابد دل پریشانش
نرهاند ز چنگ ایشانش
ننماید رهش به سوی گله
کندش همچنان به گرگ یله
ما درین دشت گرگ خیز جهان
گوسفندیم و حفظ حق چو شبان
روز عمر آمده به شام اجل
ما نچیده هنوز دام امل
گرگ شیطان و نفس بدکردار
کرده بر جان ما کمین صد بار
بلکه اهل زمانه خرد و بزرگ
گرد ما صف کشیده اند چو گرگ
تا نیفتاده ایم از گله دور
گرگ بر جان ما نیارد زور
ور دمی از گله جدا مانیم
ایمن از زخم او کجا مانیم
گله چه بود جماعت یاران
در ره جذب عشق همکاران
زین جماعت اگر جدا افتی
در نخستین قدم ز پا ا فتی
گر توان دور ازین جماعت زیست
پس یدالله علی الجماعت چیست
مرکب خود سوی جماعت ران
مظهر حفظ حق جماعت دان
حفظ اگر چه ز حق بود در خور
مظهر آن جماعت است اکثر
نادر است آنکه مرد تنها رو
حفظ حق افکند بر او پرتو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۴ - حکایتی که خدمت ارشاد مابی مولانا و مخدومنا سعدالملة والدین الکاشغری از شیخ خود خدمت مولانا نظام الدین خاموش قدس الله روحه نقل می فرموده اند
کهف اصحاب سعد دین و دول
منتهی در طریق علم و عمل
دلش از نسبت دو عالم دور
نسبت او به کاشغر مشهور
گفت از پیر خود نظام الدین
که به خاموش داشتی تعیین
که به وقت صفای آیینه
سوی مسجد شدم یک آدینه
چون ز مسجد پس از ادای نماز
سوی مأوای خویش گشتم باز
دیدم اندر دکانچه ای تنها
نوجوانی به حسن بی همتا
عشقش آورد بر من آنسان زور
کز دل و جان من برآمد شور
ماندم از حال خویشتن حیران
که دلی را که جمله کون و مکان
کم بود در فروغ معرفتش
چون شود مهر ذره ای صفتش
قطره ای را چه زهره و یارا
که تواند احاطه با دریا
هر کجا تافت آفتاب قدم
کی تواند نهاد سایه قدم
ناگهان در مقابل آن ماه
دیدم افتاده بیدلی در راه
از دل و دیده غرق آتش و آب
از تب عشق آن جوان در تاب
روشنم شد که آن محبت و درد
در دل من ازو سرایت کرد
من ازان عشق هستم آزاده
پرتو اوست بر من افتاده
چند گامی ازو چو بگذشتم
زان هوا و هوس تهی گشتم
همچنین نقل کرد ازو که دمی
نشدی خالی از غم و المی
روز و شب رنجه بودی از اوجاع
گاه تب داشتی و گاه صداع
گفت روزی که رنج های گران
این همه هست بر من از دگران
من چو کلم همه جهان اجزا
بلکه من شخص و دیگران اعضا
رنج بر جزو چون بود جاری
اثر آن به کل شود ساری
گفت ناقل که این حدیث بلند
در من انکار گونه ای افکند
زید را طبع منحرف گردد
چون به تب عمر و متصف گردد
می زند بر دماغ بکر بخار
چون ز خالد برد صداع قرار
بود با من رفیق خبازی
در خلا و ملا هم آوازی
آتش انداخت در تنور سحر
شعله آن زد از درونم سر
چون دهان تنور او آتش
از دهانم زبانه می زد خوش
آتش او چو شعله زد از من
سخن پیر شد مرا روشن
که تواند که حالت دگری
کند اندر کس دگر اثری
همت پیر آمد اندر کار
وآتشم زد به خرمن انکار
زنگ انکار از دلم بزدود
در اقبال بر رخم بگشود
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۵ - در بیان آنکه شرط صحبت آنست که همه اصحاب در معرض آن باشند که چون در یکدیگر عیبی بینند به قول یا فعل دفع آن بکنند
مرد باید که یار جوی بود
یار چون یافت یار شوی بود
شوید از آب لطف و ابر کرم
از ضمیرش غبار غصه و غم
گر نشیند به دامنش گردی
باشد آن گرد بر دلش دردی
تا ز دامانش آن بیفشاند
پا به دامن کشید نتواند
یار چشم است اگر ز شهوت و خشم
مویی افتاده بینی اندر چشم
زود آن موی را ز چشم بچین
موی در وی ز جهل سهل مبین
زانکه در دیده موی ناهنجار
مایه مویه گردد آخر کار
خاربست مژه به گرد بصر
بر خس و خار بسته راه گذر
کز برون رنج آفتی ناگاه
به سواد بصر نیابد راه
یار چون چشم شد تو مژگان باش
گرد او شو به پا چو مژگان فاش
دفع کن هر اذا که از هر سوی
سوی آن چشم روشن آرد روی
لحظه لحظه ز خست و دونی
مخراشش چو موی افزونی
موی افزونی آفت دیده ست
دیده زو هر دم آفتی دیده ست
گر گذاریش دیده کور کند
ور کنی درد و رنج زور کند
بلکه صد پی به کندنش چاره
گر کنی بر دمد دگر باره
نه به کندن توانی از وی رست
نه بر آزار او صبور نشست
خودپسندان ناپسندیده
موی افزونی اند در دیده
دیده از دیدشان نگه می دار
ور نبینی ز دیدشان آزار
ز آتش کیدشان بکش دامن
پیش ازان دم که سوزدت خرمن
آتش کید بر فروخته اند
خرمن بس کسان که سوخته اند
اول اظهار اعتقاد کنند
دم تسلیم و انقیاد زنند
هر کجا پا نهی به راه و گذر
به ارادت نهند آنجا سر
ور به آزارشان بر آری دست
گردن خود کنند پیش تو پست
گر زنی سنگ گوهرش خوانند
بر سر خود چو تاج بنشانند
کانچه آید ازان کف و پنجه
حاش لله که کس شود رنجه
محنت تو کلید راحت ماست
ذلت تو مزید دولت ماست
لله و فی الله است یاری ما
به غرض نیست دوستداری ما
رنج محنت ز دوستان خدای
هست راحت فزای و رنج زدای
داغشان باغ و رنجشان گنج است
گنجشان از کرم گهر سنج است
ما ز آزارشان نیازاریم
قهر ایشان به لطف برداریم
قهرشان بهر امتحان باشد
امتحان فضل و امتنان باشد
در زر خالص آن که دارد شک
زند از بهر امتحانش محک
بر محک چون بود تمام عیار
خرد آن را به قیمت بسیار
بی محک ها درین سرای مجاز
سره از قلب کی شود ممتاز
از مریدان کنند افسانه
که فلان مرد بود و مردانه
صبر بر امتحان شیخ نمود
در دولت به روی خود بگشود
زین مقوله هزار کذب و گزاف
با تو گویند و تو ز خاطر صاف
همه را راستگوی پنداری
کذبهاشان به صدق برداری
بنشینی و ریش پهن کنی
بگشایی زبان به خوش سخنی
همه را رازدار خود سازی
راز دل با همه بپردازی
با همه خواه خواجه خواه فقیر
کنی آمیزشی چو شکر و شیر
چون برآید بر این نسق یک چند
شود از هر طرف قوی پیوند
لیک از آزمون گوناگون
آید از پرده حیله ها بیرون
آن غرض ها که بودشان در سر
گردد از قول و فعلشان ظاهر
شود احوال ظاهر ایشان
یوم تبلی السرائر ایشان
خبث سیرت ز صورت و سیما
بر تو گردد یگان یگان پیدا
چون غرض ها شود تو را روشن
دوستان را شوی به جان دشمن
غرض آنجا که بار بگشاید
دوستی را مجال تنگ آید
رخت بندد ز دل وفا و وفاق
خانه گیرد به سینه بغض و نفاق
لیک بهر حقوق پیشینه
داری آن را نهفته در سینه
شرمت آید که از پس یاری
لب گشایی به بغض و کین داری
دل تو از نفاق گیرد هم
کز نفاقت رسد هزار الم
دمبدم حیله ای برانگیزی
که از ایشان به حیله بگریزی
صد دغا و دغل به پیش آرند
حیله های تو باد انگارند
هر طرف صد وسیله انگیزند
تا دگر باره با تو آمیزند
بگذری تو ازان جفا کیشان
وین عجب کز تو نگذرند ایشان
هیچ از ایشان رهید نتوانی
چون شناور به خرس درمانی