عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
از جور و جفای بی وفا دوست
چون شد دل خستهٔ بلا دوست
مائیم غلام و یار مولا
مائیم گدا و پادشا دوست
بیگانه ز هر دو کون گشتیم
دردا که نگشت آشنا دوست
در بند بلا چو بسته پائیم
دیگر چه کند به جای ما دوست
از دوست وفا طلب نمودیم
هر چه نکند وفا به ما دوست
از دردسر طبیب رستیم
هم درد من است و هم دوا دوست
سید نکند ز عشق توبه
گر جور کند و گر جفا دوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
اشک خون آلود ما بر رو نهاد
جز خیال روی او نقشی ندید
دیدهٔ ما تا نظر را برگشاد
تا ببوسد خاک پایش آفتاب
بر سر کویش رسید و سر نهاد
داد ساقی داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامی نداد
ای که گوئی عقل استادی خوشست
عقل مزدور است و عشقش اوستاد
لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر
جان ما بی عشق او یک دم مباد
نعمت الله رفت یاد او به خیر
یاد بادا نعمت الله یاد باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
نرگست را باز سرخوش کرده ای
سنبلت بر گل مشوش کرده ای
دست از خون دل بیچارگان
باز می بینم منقش کرده ای
آتشی در جان ما انداختی
گوئیا نعلم در آتش کرده ای
جان ما را مبتلا کردی به هجر
عیش ما را باز ناخوش کرده ای
من نگویم ترک عشقت گر چه تو
یاری دیرینه ترکش کرده ای
ای دل آخر چیست حالت بازگوی
کاین چنین افتاده ای غش کرده ای
حال دل سید ز زلف یار پرس
زآنکه دل آنجا تو بندش کرده ای
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۸۹
چون دلم کار خاک کم کردی
ننشسته به دامنم گردی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۱
دانی که چیست مصلحت ما؟ گریستن
پنهان ملول بودن و تنها گریستن
بی درد را به صحبت ارباب دل چه کار
خندیدن آشنا نبود با گریستن
دایم به گریه غرقم و چون نیک بنگرم
زین گریه ره دراز بود تا گریستن
عمری به گریه های هوس آلود صرف شد، کنون
عمری به تازه بایدم و واگریستن
درمان من ز مسیحا مجو که هست
دردم جفای یار و مداوا گریستن
گاهی به یاد سرو قدی، گریه هم خوش است
تا کی ز شوق سدرهٔ طوبا گریستن
هر کس که هست گریه به جانش رواست و بس
نتوان به عالمی تن تنها گریستن
عرفی ز گریه دست نداری که در فراق
دردت ز دل نمی برد الا گریستن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۳
خوش در خور است، حسرت تو با گریستن
بی یاد تو حلال مبادا گریستن
بی گریه دوستدار تو آرام گیر نیست
یا کاو کاو دیده و دل یا گریستن
گویی که یاد می کنمت گه گهی، ولی
بیهوده نیست در دل شب ها گریستن
نازم به غمزهٔ تو که یک گام کرده است
صد ساله ره ز دیدهٔ من تا گریستن
من خود کی ام که گریه به حالم کنی، ولی
می زیبدت به نرگس شهلا گریستن
گر کام دل ز گریه میسر شود، ز دوست
صد سال می توان به تمنا گریستن
عرفی حریف دیدهٔ تر نیستی، ولی
بسیار گریه آورد این نا گریستن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۱
هنگام و دم نزغ، خراب نقس است این
این حالت نزع است، دلم را هوس است این
می آیی و در خرمن ما می زنی آتش
در طعنه میندیش، که خاشاک خس است این
طوطی چو رود سوی شکر تلخ دهانان
گویند که بیداد به رنگ مگس است این
افغان مکن ای مرغ گرفتار، فرو میر
این باغ ارم نیست، درون قفس است این
گفتم نگهی کن، که به شکرانه دهم جان
رو تافت که عرفی نه چنان کار کس است این
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۰
از سفر می آیی و تاراج عزت کرده ای
کاروان حسن یوسف نیز غارت کرده ای
در کجا هست این چنین معموره ای، انصاف ده
شهر دل ها دیده را یغمای راحت کرده ای
چون گوارا نیستی ای غم چرا در کام ما
همچو آسایش پیا پی بی حلاوت کرده ای
شادا بادا روحت ای مجنون که هنگام وفا
در حق من، درد بی درمان، نصیحت کرده ای
این صفا اسلامیان را نیست، ای زاهد مکن
با مغان در سومنات امروز طاعت کرده ای
ذرهٔ دنیا به صد جان می فروشم، بیع کن
ای که از بی مایگی اظهار همت کرده ای
عرفی از ننگ شریکان لب فروبستن خطاست
چون توانی ترک شهرت کن که شهرت کرده ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۲
چندم ای نالهٔ سحر بکُشی
هر دم از آتش دگر بکُشی
دَرِ این دودگه دلا در بند
چندم از آه بی اثر بکُشی
این که پروانگی کنم، ترسم
کاتشم را به بال و پر بکُشی
نامه ام سنگ را بگریاند
ای فلک مرغ نامه بر بکُشی
کُشتی از غمزه اهل عالم را
بعد از این غمزه را مگر بکُشی
تا کنم چون چراغ شام بلا
زنده سازی و در سحر بکُشی
چون کسی اهل درد، عرفی را
چشم دارم که بیشر بکُشی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۱
عرفی چه زنی طعن خرد بر من مست
مردان ننهند راز دل بر کف دست
آن نوحه که راه لب نداند، داریم
آن گریه که دل به دیده بگذارد هست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۲۳
عرفی چه نهی متاع دل در کف دست
راه نظر کج نظران باید بست
بر سینهٔ ما نگر که از بیرون هست
صافی و درست و از درون عین شکست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۳۱
تا عمر مرا فلک به غم پیموده است
گوشم به فغان اهل شیون بوده است
امروز شنیده ام ز عرفی، بی تو
در خواب که چرخ هم نشنوده است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۸
عرفی دل ما تا به در عشق گریخت
خون گله با شراب نسیان آمیخت
این خون نه به تیغ آشنا شد نه به خاک
این گل نشکفت، از نفس باد بریخت
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۵۴
هر کس که سرش نه در گریبان فناست
تا گردنش از فرق همه زخم جفاست
زآنروی که تا فوق گریبان عدم
آمد شد سیل غم و سنگ بلاست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۵۷
دستی دارم که در گریبان غم است
پایی دارم که وقف دامان غم است
چشمی دارم که باغ و بستان بلا است
جانی دارم که دین و ایمان غم است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۵۸
از گریهٔ گرم دیده آتشناک است
آلوده به خون و از تماشا پاک است
از بس که شکسته ام ز بیم تو نگاه
گویی که مرا دیده پر از خاشاک است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۴
دل دشمن شادی ست و در کار غم است
از عافیت آسوده و بیمار غم است
بیماری دل مایهٔ او، زردی ماست
رو زردی ما بهار گلزار غم است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۷۷
عرفی که قدم در دهن تیشه نهد
از بس غم دل بر دل غم پیشه نهد
تا تحت الثری فرو شود، گر نه مدام
بار دل خود به دوش اندیشه نهد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۵
از خامشی ام جان یه سخن می سوزد
وز بی خودیم نقش وطن می سوزد
حیرت ز هم آغوشی من می نالد
اندیشه ز آرزوی من می سوزد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۷
دردا که اجل رسید و درمان نرسید
توفیق به غور شور بختان نرسید
مرگ آیت یأس خواند در شهر دلم
کفر آمده ساخت دیر، ایمان نرسید