عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بازار تو را کرانه ای نیست
آزار تو را بهانه ای نیست
آمد ز دهن دلم ز آتش
بی قصه ی تو زبانه ای نیست
تا بوده هزار بار بالین
در کوی تو آستانه ای نیست
در کوی تو ناز حسن سوز است
بی ماتم هیچ خانه ای نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
کس به عشق تو دستیارم نیست
دل به هجر تو پایدارم نیست
من نگویم که دیده نیست مرا
هست بی روی تو نگارم نیست
به یکی دل چه مایه رنج کشم
ای دریغا که صد هزارم نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
طبیب درد بیدرمان کدام است
رفیق راه بی پایان کدام است
همی دانم وثاق اوست جانی
اگر دانستمی کان جان کدام است
گر این عقل است پس دیوانگی چیست
ور این جان است پس جانان کدام است
کسی کاو را به جان جوید نگوید
که با می زحمت دندان کدام است
نمیداند کسی درمان این درد
طبیب عشق را دکان کدام است
اثیرا دم مزن او خود شناسد
که سرکش کیست سرگردان کدام است
رخسار آن نگارین یارب چه شاهداست
و آن زلف وخال مشکین یارب چه شاهداست
مخمور نرگسش را در بزم نیکوئی
سنبل حریف و نسرین یارب چه شاهداست
ترکانه چشم مستش بگشاده است کفر
وز غارت دل و دین یارب چه شاهداست
وان نکته های چابک الحق چه دلبراست
وان خنده های شیرین یارب چه شاهداست
ورد اثیر از این بسزا نیست پیش نه
«رخسار آن نگارین یارب چه شاهداست»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
یا رب آن روح ممثل چه خوش است
بر گلش زلف مسلسل چه خوش است
وان دو صف رسته لولوی عدن
به دو یاقوت مکلل چه خوش است
غدر رنگینش با خرقه نکوست
ناز شیرینش با دل چه خوش است
یا رب آن عهد دروغش که بدو
نتوان بود موصل چه خوش است
وان مراعات مزور که بدان
نتوان کرد معول چه خوش است
با اثیر است همین گوید و بس
یارب این روح ممثل چه خوش است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
با دل بد عهد تو گاو گل سر دامن است
گنبد نیلوفری در یک پیراهن است
یک نفس آخر بدار گر نه چو چرخ بلند
گرد جهان گشتنت بهر ستم گردن است
معدن گوهر شده است بی تو دو چشمم ولیک
آن لب یاقوت رنگ گوئی از این معدن است
مرغ دلان را بسی صید کنی تا بشکل
زلف توچون پای دام خال توچون ارزن است
طره میگون تو تیره کند آب من
نزد من احوال او همچو رخت روشن است
شد دل او هم سوار دررخم او گرچه دید
کان شب خورشید نعل همچو فلک توسن است
از تو در آویختم همچو قبای تو زانک
خون من وجیب تو هر دو در آن کردن است
مشتری وصل تو گر بفروشی منم
نقدم اشک و حسب، جنسم جان و تن است
طنز کنی کای اثیر هم سخن آورده ئی
بیش تو شرمی مدار کاین سخنت با من است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست
و آن لعل چون شکر که روانها شکار اوست
عمری است تا چو شمع بامید یک سخن
موقوف پرور دهن تنگ بار اوست
تا کی بخنده ئی سردندان کند سپید
صد جان، برلب آمده در انتظار اوست
زرین رخ مرا که ز خون گشت پر نگار
عذری که ظاهر است رخ چون نگار اوست
معشوق دل غم و می و جانانه ی من او
ما هر دو در میانه و او در کنار اوست
هرگز باختیار بلا خواست هیچکس؟
در جان من نگر که بلا اختیار اوست
گفتم اثیر را بکش و رستی از بلاش
دل گفت: این حدیث ازاو خواه کاراوست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ازفلک آن ماه کون آمده است
یا پری از پرده برون آمده است
صبر من از هیچ کم آیداز آنک
حسن وی از بیش فزون آمده است
چاه نگونسار زنخدانش را
چشمه ی حیوان ز درون آمده است
آب کره بسته به بین غبغبش
گوی از آن چاه برون آمده است
دام گل و دانه جانش بهم
من چه دهم شرح که چون آمده است
مرغ دلم در همه عالم کجاست
کاو، نه در آن دام زبون آمده است
آنکه شکارش چو اثیری بود
دانکه چه بربندو فسون آمده است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کار ستمت بجان رسیده است
این کارد باستخوان رسیده است
آهی که جهان بهم برآرد
از دل بسر زبان رسیده است
در وعده تو نمی رسم من
دریاب که وقت آن رسیده است
بر چهره به بین قطار اشکم
از بهر تو کاروان رسیده است
خون آلودست آهم آری
یا تیر تو برنشان رسیده است
ناگفته دل اثیر یارب
شعله بدردهان رسیده است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
یا رب آن روی است با آن زیب و کشّی یا مه است
چشمه آب حیاتش در زنخدان یا چه است
از رخ آئینه فامش نیم عکسی بیش نیست
اینکه بر پیشانی خورشید و رخسار مه است
زلف کوتاهش جهانی جان بغارت برد دوش
تا چه خواهد کرد اکنون دست جورش کوته است
غمزه او تیر بر دل میزند یارب چنانک
عاشقانرا پوست بر تن نیست ممکن کاگه است
عقل و جان را کم کند هرکس که بااوهمدم است
خویشتن را گُم کند هر دل که با او همره است
دی تقاضای شب وصلش همیکردم، پگاه
گفت: این تا حشر افکن روز عالم بیگه است
وصل او هرگز بدست کس نیاید، کیمیاست
یا ز عشرت خاکپای عز دین خسرو شه است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
یک امروزت سر من چاکرت هست
چگوئی این لطافت در سرت هست
مرا گر داده ئی صدبار دانم
کزان باری هزار دیگرت هست
بدین معنی تو باکس برنیائی
که از من نازنین تر دربرت هست
گدائی هم بباید چشم بدرا
چو از شاهان هزاران چاکرت هست
چه میگویم تو و جان اینت سودا
کسی باور ندارد باورت هست
نه زین جانهای زهر آلود صد جان
در آن مرجان شکر پیکرت هست
اثیر اینک بدست کافرش ده
اگر دُردی دگر در ساغرت هست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
محرم عشق را حکایت نیست
همره راز تو روایت نیست
گرچه آهنگ خون من داری
آه را زهره شکایت نیست
نوک مژگانت ناوکی آهینحت
هیچکس را از او سعایت نیست
روی تو هر صفی نزد که بر او
سرنگون صد هزار رایت نیست
نتوانم نشاند فتنه تو
بر جهانی مرا ولایت نیست
زخم حمله چه بر اثیر زدن
گرچه قصد است بی عنایت نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هنگامه ی خورشید ز رخسار تو بشکست
بازارچه سرو ز رفتار تو بشکست
هر تعبیه لطف که در تازه گلی بود
قدرش زرخ زر تو برتار تو بشکست
هر رونق و ناموس که هر لعل و گهرداشت
با قاعدد لعل گهربار تو بشکست
برچید دکان عقل و بپرداخت وطن صبر
ساز حیل هردو چودرکار تو بشکست
زلف تو ز ما بس که تراش دل و دین کرد
تا تیشه او تیز ز پیکار تو بشکست
بس پرده مصحف که چلیپای تو بدرید
بس حرمت سجاده که زنار تو بشکست
هر کیسه دل طره طرار تو بشکافت
صد لشکر جان غمزه خونخوار تو بشکست
هر کیسه دل طره طرار تو بشکافت
صد لشکر جان غمره خونخوار تو بشکست
بازار بتان تا بکنون داشت رواجی
واکنون که اثیر است خریدار تو شکست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
یاد میدار که از مات نمی آید یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه ی من هرگز گوش
نه زِیم یک نفس از غصه تو هرگز شاد
یاوری نیست، که با خصم تو بردارم تیغ
داوری نیست، که از هجر تو بستانم داد
تو نگفتی که وصالم برساند بخودت
راستی نیک رسانید که چشمت مرساد
گفتی ار، فاش کنی عشق پری، جان نبری
نبرم، خود نبرم حسن تو جاوید زیاد
گر غرض خون من است از سر اینک سروطشت
ور نه این طشت سه سال است که ازبام افتاد
من بر این تهمت اگر کشته شوم باکی نیست
همه سرسبزی کمتر سک دربان تو باد
عافیت خواستی از من خیرالله جزاک
او همان شب بعدم رفت که خیر تو بزاد
گله ی وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمرو از او هیچ بجز غم نگشاد
عشق ما مظلمه ی کس بقیامت نبرد
گر ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد
در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر
زین سخن بگذر و این واقعه بگذارز، یاد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو لب افق بخندید و دم صبا بر آمد
بمبارکی و شادی غمش از درم درآمد
چو رکاب او تهی شد ز سرای پرده جان
نعرات انعم الله صبا، حکم بر آمد
ز پی نثار و تحفه دل و دیده پیش بردم
نه نثار لایق افتاد و نه تحفه در خور آمد
دو غزاله بود فربه دل و دیدگان ولیکن
چو بقد او نمودم قد هر دو لاغر آمد
گر اجازتی بیابم شکسته بسته جانی
بدهم غرامتی آن نه قیامتی بر آمد
ز دل تهی بر آن در، بگشاد کار عاشق
چو بداد سر بر شوت ز دو کون برتر آمد
به میانجی دو کشور برسید دل بدلبر
چو یگانه شد بغیرت ملک دو کشور آمد
ز وجود زنده ی ما چه دهند کاندرین ره
سر صد هزار سرور ثمن یک افسر آمد
به بهشت این تمنی که رسد جز آن شکرفی
که شرار دوزخ اورا چو شراب کوثر آمد
باثیر کی نماید غم او جمال او را
دم پرده در حریفی دل راز پرور آمد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
من خاک چنان با دم، گاو زلف تو جنباند
در آتشم از آبی کاندام، تو را ماند
مه در گرو خوبی، از عکس بنا گوشت
ششدر بفره خواهد اول بر او راند
توفیر دل و دیده، از روی تو این باشد
کاین بیند و خون گریه آن خواهد و نتواند
چشمت چو مرا بیند، گوید که به ننشینی
تا غمزه خونخوارم جائیت به ننشاند
زینسان که به بیدادی، تو دست بر آوردی
جز یارب مظلومان، دست تو که پیچاند
دردت چو نهان دارم، کز تخته رخسارم
هرکس که مرا بیند چون آب فرو خواند
گویند نمیداند حال تو اثیر، آن بت
من صنعت او دانم میریزد و میداند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تدبیر دل مرا نمیخواهد
جز صحبت ناسزا نمیخواهد
از محتشمی که هست معشوقم
پیوند من گدا نمیخواهد
هر گه که ز مفلسان سخن گوید
دانم که مرا چرا نمیخواهد
من عاشق زاهدم و لیکن او
زر میخواهد دعا نمیخواهد
ای مرد بهانه است زر، کاو خود
در اصل وجود ما نمیخواهد
جان پیشکشم بود که بپذیرد
گر قالب کم بها نمیخواهد
قصه چکنم اثیر، یار اینک
امید ببُر تو را نمیخواهد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بی غم عشق تو دل بکار نیاید
جان نبود آب و گل بکار نیاید
عقل برافشاند کیسه لیک ز تقصیر
در رخ تو جز خجل بکار نیاید
شمع دلت خوانم ای عزیزتر، از جان
نام تو شمع چگل بکار نیاید
سوی تو هر عشق نامه ئی که نوشتم
نقش جز از خون دل بکار نیاید
ناوک دلدوز برکشی که فلان را
گل شکر معتدل بکار نیاید
تا چو توئی بشکند مصاف ضعیفی
هیچ ایاز و قزل بکار نیاید
بیغم تو یک نفس که شاد بر آرم
گر کنی از من بحل بکارنیاید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
خوی تو باجور روزگار بسازد
حسن تو با لطف کردگار بسازد
وعده وصلت بکوش هوش فروخوان
تا برود کار انتظار بسازد
بر پی بوی گلی ز باغ رخ تو
با الم صد هزار خار بسازد
روی تو دیدم ز خوی خویش خبرده
تا دل کار اوفتاده کار بسازد
سوخت مرا طبع روزگار مباد آنک
خوی تو با طبع روزگار بسازد
همچو اثیر آنکه درفتاد بدامت
تا به ابد برگ اضطرار بسازد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
خیمه در کوی یار خواهم زد
در آن غمگسار خواهم زد
با جنیبت گشان نوبت وصل
پای بر روزگار خواهم زد
اولین تازیانه ئی که زنم
بر سر انتظار خواهم زد
با رخ خویش و خط اولکدی
در خزان و بهار خواهم زد
باز بر بام عالم از نخوت
علمی آشکار خواهم زد
خاک در چشم باد خواهم ریخت
آب بر روی نار خواهم زد
پشت پای کمال در ره عشق
بر رخ فخر و عار خواهم زد
دو جهان را چو بشکنم با خود
همه در کارزار خواهم زد
هر اثر کز اثیر خواهد ماند
جز سخن بر کنار خواهم زد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
همچو بالای تو سروی بچمن می نرسد
در خور لعل تو دُری ز عدن می نرسد
چکنم قصه هجران بکه گویم که مرا
یک زبان است و ز افغان بدهن می نرسد
هر زمان زلف تو دارد بسر ما سیهی
سپهی کش ز شکن هیچ شکن می نرسد
با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد
گر نصیبی ز وصال تو به من می نرسد
هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو
راست خواهی، دل آنجاست که تن می نرسد
گشتگان تو چنان ز آتش دل میسوزند
کز هزاران تن یک تن بکفن می نرسد
بر سیمین تو اندوه کشان دارد لیک
کین از آن قوم در اندوه بمن می نرسد
خون من میخور و میگو که اثیر آن من است
باری آن گفتِ زبانی، بدهن می نرسد