عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای دوست مرا به دشمنان دادی تو
وز مهر و هوای دشمنان شادی تو
گر زینت بتخانه نوشادی تو
یکباره ز چشم من بیفتادی تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای مایه نیکوئی مقام دل تو
بند سر زلف تست دام دل تو
هر چند شد از بدی دلت سخت پریش
آخر برسی تو هم بکام دل تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
سرگشته و زار و بیقرارم بی تو
آشفته و رنجور و فکارم بی تو
جز ناله و آه نیست کارم بی تو
جز این دو دگر کار ندارم بی تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
از دیده میان رود خونم بی تو
گوئی که به آتش اندرونم بی تو
از فکرت خویشتن برونم بی تو
ای دوست بیا ببین که چونم بی تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
پیوسته چو شمع در گدازم بی تو
شب تا بسحر بسوز و سازم بی تو
نه سوی شراب دست یازم بی تو
نه سوی نشاط قد فرازم بی تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دل صنمی بده برده قرار من و تو
آشفته چو زلف اوست کار من و تو
بگداخته کوه از تف آه من و تو
گریان شده سنگ از دل زار من و تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
آن چشم نگر بناز و خواب آلوده
وین چشم نگر بخون ناب آلوده
مهتاب رخت بمشگناب آلوده
کردند بمشگناب آب آلوده
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
تا دست من از دامن تو شد کوتاه
دستی زده ام بدامن ناله و آه
یا در دل تو اثر کند ناله من
یا خرمن عمر من بسوزد ناگاه
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
ای طره تو ز مشگ و از عنبر به
روی تو ز ماه و قدت از عرعر به
گر قامت من چو زلف تو چنبریست
چون دور ز زلف تست آن چنبر به
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
ای زهره جبین نیست چو رخسار تو ماه
نه تیره شبی بسان زلف تو سیاه
خط تو دمید و شه تبه حسن رخت
از سنبل تر بلی شود ماه تباه
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
ناگه ز درم در آمد آن سرو سهی
پر غم دل من کرد ز هر غصه تهی
از نار و بهیش یافتم روزبهی
بسپرد بیکبار بمن نار و بهی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا از بر من تو دوست دور افتادی
جان و دل من دور فتاد از شادی
بستی کمر هجر و بد و بیدادی
تا خون دلم ز دیدگان بگشادی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
صد بوسه بدادمش بزیر کف پای
صد خواهش کردم که روی بر بنده نمای
نشنود که بود رأی او دیگر جای
خوبان همه صد روی بوند و یکرای
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
ای ترک بگنجه از کجا افتادی
کاندر دل و جان من فکندی شادی
یک بوسه مرا بمستی اندر دادی
ای ترک همیشه مست و خرم بادی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
گر دل بوفای تو هبا داشتمی
این شهر ز جور خلق بگذاشتمی
من با تو اگر تخم بلا کاشتمی
نادیده شمردمی و برداشتمی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
هرچند تو در کنار من بیشتری
زی جان و دلم بدوستی پیشتری
گر بر دل من ز غمزه چون نیشتری
از خویشتن و خویش مرا خویشتری
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
بیجاده لب و یاسمن اندام منی
شادی و نشاط و راحت و کام منی
آرام دلم بردی و آرام منی
بر جان و دلم دامی و در دام منی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای آنکه خجستگی تو دادی بهمای
با من بوفا و مهربانی بهم آی
جادو ننمود هرگز از تو به ابای
ای زر روان و دیده و دل پیمای
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
ای آنکه بروی قبله خوبانی
دل را دل و تن را تن و جان را جانی
گفتم بدلت خریدم از نادانی
اکنون که پدید است بجان ارزانی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح خواجه شمس الدین
گر مایه گیرد از رخت ای دلبر آفتاب
عاشق شود زمانه بصد دل، بر آفتاب
هر بامداد گیرد بر بوی روی تو
نه کلّه فلک را در زیور آفتاب
در رشک جیب تو بدردّ صبح پیرهن
از وی چو بامداد بر آرد سر آفتاب
تا بوسه ی ز لعل تو بر خویشتن کند
دارد هزار کیسه کان پر زر آفتاب
در زیر جل کشیده جمال تو چرخ را
تا رخت بار نامه نهد بر خور آفتاب
تا زلف مشکبار تو بر ماه تکیه زد
از غم شکسته دل شد چون مجمر آفتاب
بر خطبة الوداع جمال و بهای خویش
هر روز از آن کبود کند منبر آفتاب
حسن تو نوبتی چو برون زد براه چرخ
پرچم کند سنان خط محور آفتاب
از رشگ آفتاب رخت هر شبی چو شمع
با کام خشک باشد و چشم تر آفتاب
مانده است جمله دیده از این منظر بلند
هر روز در نظاره ی آن منظر آفتاب
در خلوتی که ماه تو زنجیر بگسلد
مانند حلقه روی نهد بر در آفتاب
بی رؤیت جمال تو سر بر نیاورد
در خوابگاه مغرب از بستر آفتاب
شب بر رخ تو باده خورم تا زعکس او
طالع شود چو می ز لب ساغر آفتاب
از مه نقاب طره شبرنگ باز کن
تا بر نیاید از تتق خاور آفتاب
ای ماهرو اگرچه دراین حق بدست توست
چندین مکش زبان وقعیت در آفتاب
چاکر شو آفتاب فلک را از آنکه هست
در پیش آفتاب زمین چاکر آفتاب
دریای فضل و گوهر افضال شمس دین
کزکان رای اوست کمین گوهر آفتاب
گردون مکرمات فرامرز کز شرف
با قدر گردنش نبود سرور آفتاب
کر، باس او بگنبد نیلوفری رسد
چادر کند کبود چو نیلوفر آفتاب
بی عزم او نتافت بر این بحر نیلکون
هر صبحدم ز هیچ طرف معبر آفتاب
ای، خیره زان بیان سخن پرور آسمان
وای تیره زان بنان سخا گستر آفتاب
بی بازوی ضمیر تو گاه مصاف صبح
در روی شب همی نزند خنجر آفتاب
در بند یک اشارت دنبال چشم توست
کاید بسر دوان بسرت یکسر آفتاب
بی سایه عنایت خورشید رأی تو
در سایه ذره وار شود مضمر آفتاب
این ظلم کز تو بر سر زر آمد و درم
بر سر کند ز دست تو خاکستر آفتاب
از آرزوی مجلس تو بر زمین نهاد
زانو به پیش زهره خیناگر آفتاب
زین پس براین رواق سپر شکل درطلوع
گیرد بجای تیغ بکف مزمر آفتاب
در مجلس تو گرچه زبی مایکی خویش
دانم که خدمتی نکند در خور آفتاب
ای زهره میاندیش که از خاکپای تو
معجر فروکشد به رخ از هر آفتاب
ای برگرفته زان کف بیضاء مال بخش
در بخشش و عطا مدد کیفر آفتاب
با لعبتی که عارضش از پرده سیاه
آرد بسجده از فلک اخضر آفتاب
زین شعر آفتابی کز کان خاطرم
لعلی است کش نشانده در او افسر آفتاب
امروز من رهی به جناب تو آمدم
زیرا که بر سپهر بود خوشتر آفتاب
دارد ضمیر من بسخن پروری کمال
هرگز نشان که داده سخن پرور آفتاب
چون عبهر آمده است مرا طبع دیده ور
کزوی شود بوقت سخن مظهر آفتاب
عبهر ز آفتاب شگفته شود و لیک
در طبع من شگفته شد از، عبهر آفتاب
هرچند سایه وار سیه گشت حال من
هم نیست از دویدن مستظهر آفتاب
روشن شود به نزد عطای تو زآنکه هست
مدحت فروش ذره و مدحت خر آفتاب
تا رایت از کمین گه مشرق بر آورد
در ساعتی بغرب کشد لشکر آفتاب
بادا، چنانکه رایت رای تو تا بدید
شمشیر صبح بر نکشد دیگر آفتاب
چون عود گشته طالع اعدات محترق
در مجمر قرآن چو کند آذر آفتاب
گردون چنبریش بصد رشته بسته پای
گر بر در تو سرکشد از چنبر آفتاب