عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
زلف و خال
ای خواجه چشم من همه سوی خط است و خال
تو در خیال مال و در اندیشهٔ منال
من معترف که باده حرامست میخورم
ای شیخ مال وقف چسان بر تو شد حلال؟
جُستی نشان او که مبادا نشان او
هر جا بر افکند صنمی پرده از جمال
در گوش بود حرف فراقم فسانهای
غافل ز بازی فلک و مکر بد سگال
هر درد را دوائی و هر خار را گلی است
ایدل خموش باش دمی آنقدر منال
شبهاست باز دیدهام از آرزوی تو
تا از شمایل تو حکایت کند مثال
گفتی که دام و دانه دل از کجا ببین
بر روی دوست زلف و برخسار یار خال
ای باد حال زار صبوحی بگو به یار
امّا نه آنقدر که ازو گیردش ملال
تو در خیال مال و در اندیشهٔ منال
من معترف که باده حرامست میخورم
ای شیخ مال وقف چسان بر تو شد حلال؟
جُستی نشان او که مبادا نشان او
هر جا بر افکند صنمی پرده از جمال
در گوش بود حرف فراقم فسانهای
غافل ز بازی فلک و مکر بد سگال
هر درد را دوائی و هر خار را گلی است
ایدل خموش باش دمی آنقدر منال
شبهاست باز دیدهام از آرزوی تو
تا از شمایل تو حکایت کند مثال
گفتی که دام و دانه دل از کجا ببین
بر روی دوست زلف و برخسار یار خال
ای باد حال زار صبوحی بگو به یار
امّا نه آنقدر که ازو گیردش ملال
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گوهر
وقت آنست که از خانه به بازار شویم
خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
مست و آشفتهٔ آن بادهٔ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
ما هم از گفتهٔ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
با دف و چنگ و نیاش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
میتوانیم که اندر طلب یار شویم
خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
مست و آشفتهٔ آن بادهٔ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
ما هم از گفتهٔ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
با دف و چنگ و نیاش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
میتوانیم که اندر طلب یار شویم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۴
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۹
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲ - لابه حکیم
فریاد از این جهان و از این دنیا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعده ی موسی
و از یاد رفته توصیه ی عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب، تیر زند کتان
بر آفتاب، تیغ کشد حربا
خون میچکد زکلک سیاسیون
جان میطپد ز رای ذویالارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتادهاند پلنگآسا
گرگان آدمی رخ و آدمخوار
دیوان آهنین دل و آهنخا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنجآرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشستهاند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بیفرزند
چندین هزار بچهٔ بیبابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چهپزی بیپروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چهخوری بیجا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*
*
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعده ی موسی
و از یاد رفته توصیه ی عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب، تیر زند کتان
بر آفتاب، تیغ کشد حربا
خون میچکد زکلک سیاسیون
جان میطپد ز رای ذویالارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتادهاند پلنگآسا
گرگان آدمی رخ و آدمخوار
دیوان آهنین دل و آهنخا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنجآرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشستهاند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بیفرزند
چندین هزار بچهٔ بیبابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چهپزی بیپروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چهخوری بیجا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*
*
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳ - فخریه
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سروبن
یکی سبزکسوت زسرتا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعهای پربها
بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا
به دست یکی پیکری خوبچهر
به چنگ یکی لعبتی خوشلقا
یکیبسته شکلیبهرخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر طرفهای مشگبیز
یکی را به کف حلقهای عطرسا
پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پرصدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا
جنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
نگه کن به ایران ز ده سال پیش
ز آشوب و غوغا و قحط و غلا
خزینه تهیتر ز مغز وزیر
ذخیره تهیتر از آن هر دوتا
ادارات، ویرانه و بیحقوق
سپاهی، برهنه تن و بینوا
سر ماه، دولت به دریوزگی
شده بر در اجنبی چون گدا
روان هر طرف جیش بیگانگان
به یغمای این ملک داده صلا
به هرگوشهای ظالمی مقتدر
به هر دستهای مفسدی مقتدا
شنیده خردمند هر بامداد
ز نابخردان تهمت و ناسزا
ز مردم کشان خون مردم هدر
ز غارتگران مال ملت هبا
شده ملک گیلان و مازندران
به تاراج بیگانه و آشنا
به هر برزن وکوی گرد آمده
پی مفسدت لشگری زاشقیا
بهشهر ری اندر به هریک دو ماه
شده چند بیچاره فرمانروا
وطندوستانسر ز خجلت به زیر
ولی سفگان گرم چون و چرا
درین حالت زار ناگه ز غیب
برآمد یکی دست زورآزما
نجنبید از هیبتش آب از آب
لهیب فتن سرد شد جابجا
تو بودی که در جنگ خونین رشت
سپر ساختی تن به تیر بلا
تو بودی که کردی به رزم جنوب
به دربا و صحرا تن خود فدا
تو بودی که گرگان ز نیروی تو
تهی شد ز یک گله گرگ دغا
توبودی کز آن پست و تیره مغاک
رساندی وطن را به اوج علا
همیدون به شرح هنرهای تو
زبان رهی قاصر است از ثنا
مگر وام خواهم ز تیمورتاش
زبانی فصیح و بیانی رسا
هم ازکلک او مایه خواهم همی
مگر کلک او مایه بخشد مرا
پس آنگه زصد دفتر مدح تو
توانم مگر کرد سطری ادا
دریغا جدا ماندم از مهر شاه
ز بس گفت دشمن بدم در قفا
چو من نیکخواهی کم آید بهدست
سخن گستر و ثابت و باوفا
نروبیده اندر دلش بیخ آز
نخشکیده در چشمش آب حیا
وطنخواه و بیدار و باتجربت
نوبسنده و ناطق و پارسا
به کار سیاست صدیق و دلیر
گریزان ز زرق و فریب و ربا
برون ز اختصاصی که دارم به شعر
ببستم زهر علم طرفی جدا
ز اصل لغات و ز اصل خطوط
ز اصل ملل کامدند ازکجا
ز پیدایش خاک و استارگان
ز حیوان و انسان و آب و گیا
زگفتار داروبن و سر حیواه
ز تبدیل و از نشو و از ارتقا
ز تصنیف الحان و از صرف و نحو
ز تشریح و تاریخ و جغرافیا
فزون زین هنرها که از هر یکش
مرا خاست خصمی پلید و دغا
مرا این هنرها ز درگاه تو
جداساختای شاه کشورگشا
چه غم گر بمیرم به کام حسود
که ماند پس از من ز من شعرها
همه پخته مانند سیم رده
همه سخته مانند زر طلا
گر از شعر شاید که پوشش کنند
بپوشد زمانه ز شعرم کسا
حسودان ما هم بمیرند نیز
منزه شود دستگاه قضا
قضاوت ز روی عدالت شود
نه از روی بیداد وبخل و جفا
سخنهای ما خود ز دل خاسته است
در آن نیست یکذره ریو و ریا
به نیک و بدکار ما پی برند
پس از ما، چو خوانند اشعار ما
بر آنم که شعرم نگوید دروغ
وگر چندگوبد سخن در قفا
بوبژه که در شعرم اغراق نیست
صریح است و پاکیزه و جانفزا
به لفظ ار به کس اقتفا کردهام
به معنی نکردم به کس اقتفا
تنحل نکردم به شعر اندرون
نسازد به دریوزه اهل غنا
تتبع بسی کردهام لاجرم
توارد اگر شد تفضل نما
بلای توارد بلایی است صعب
به یزدان گریزم من از این بلا
ببین دفتر فرخی و سروش
که مصراعها نیست از هم جدا
من اینسان توارد ندارم به شعر
که نبود مرا حافظه بیوفا
مرا عیب کردند در سبک نظم
که این باستانی سخن تاکجا
همم عیب کردند درکار نثر
که این شیوه ی تازه باری چرا
ندانند کان باستانی سخن
کلیدیاستدرفضل ،مشگل گشا
زبان را نگه دارد از انحطاط
سخن را نگه دارد از انحنا
ولی نثر پیشین چنان ابتر است
که مقصود را کرد نتوان ادا
هماننظم، خاص است و نثر است عام
نداند کس ار شعر، باشد روا
ولی نثر را گر ندانند خلق
ابا معرفت کی شوند آشنا
در ایران به تازی نبشتند نثر
که در نثر تازی فراخ است جا
به نثر اعتنایی نبوده است پیش
که بوده است افزون به شعر اعتنا
بود سخت، بنیان نظم دری
ز آرایش و لون و برگ و نوا
ولی نثر تازی ز نثر دگر
بسی بیش دارد جمال و بها
بجز چند دفتر ز پیشینیان
که تقلید از آنان بود نابجا
نشان ده اگر هست نثری تمام
که بر جای پایش توان هشت پا
ازبرا به نثر نوبن تاختم
کز آن حاجت قوم گردد روا
گر این طرز تحریر بودی گزاف
نراندی بر آن هرکسی مرحبا
نکردی به هر مغز چون مل اثر
ندادی به هر بزم چون گل صفا
هرآن چیز کان را پسندند خلق
سراسر صوابست و جز آن، خطا
دربغا که خیره است چشم حسود
نبیند به جز عیب خلق خدا
گرت صد هنر باشد و عیب یک
صدت عیب گیرد حسود دغا
حسودان به پیغمبر هاشمی
ببستند از اینگونه بس افترا
که شعر استقرآن و بیمعنیست
الف لام میم و الف لام را
چو گرک حسد مصطفی را گزید
تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟!
الا تا گلستان به فصل بهار
چو روی نکوبان شود دل گشا
سرت سبز باد و تنت زورمند
تو را دولت و دولتت را بقا
وطن باد در سایهٔ عدل تو
برومند و بالنده و باصفا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سروبن
یکی سبزکسوت زسرتا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعهای پربها
بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا
به دست یکی پیکری خوبچهر
به چنگ یکی لعبتی خوشلقا
یکیبسته شکلیبهرخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر طرفهای مشگبیز
یکی را به کف حلقهای عطرسا
پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پرصدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا
جنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
نگه کن به ایران ز ده سال پیش
ز آشوب و غوغا و قحط و غلا
خزینه تهیتر ز مغز وزیر
ذخیره تهیتر از آن هر دوتا
ادارات، ویرانه و بیحقوق
سپاهی، برهنه تن و بینوا
سر ماه، دولت به دریوزگی
شده بر در اجنبی چون گدا
روان هر طرف جیش بیگانگان
به یغمای این ملک داده صلا
به هرگوشهای ظالمی مقتدر
به هر دستهای مفسدی مقتدا
شنیده خردمند هر بامداد
ز نابخردان تهمت و ناسزا
ز مردم کشان خون مردم هدر
ز غارتگران مال ملت هبا
شده ملک گیلان و مازندران
به تاراج بیگانه و آشنا
به هر برزن وکوی گرد آمده
پی مفسدت لشگری زاشقیا
بهشهر ری اندر به هریک دو ماه
شده چند بیچاره فرمانروا
وطندوستانسر ز خجلت به زیر
ولی سفگان گرم چون و چرا
درین حالت زار ناگه ز غیب
برآمد یکی دست زورآزما
نجنبید از هیبتش آب از آب
لهیب فتن سرد شد جابجا
تو بودی که در جنگ خونین رشت
سپر ساختی تن به تیر بلا
تو بودی که کردی به رزم جنوب
به دربا و صحرا تن خود فدا
تو بودی که گرگان ز نیروی تو
تهی شد ز یک گله گرگ دغا
توبودی کز آن پست و تیره مغاک
رساندی وطن را به اوج علا
همیدون به شرح هنرهای تو
زبان رهی قاصر است از ثنا
مگر وام خواهم ز تیمورتاش
زبانی فصیح و بیانی رسا
هم ازکلک او مایه خواهم همی
مگر کلک او مایه بخشد مرا
پس آنگه زصد دفتر مدح تو
توانم مگر کرد سطری ادا
دریغا جدا ماندم از مهر شاه
ز بس گفت دشمن بدم در قفا
چو من نیکخواهی کم آید بهدست
سخن گستر و ثابت و باوفا
نروبیده اندر دلش بیخ آز
نخشکیده در چشمش آب حیا
وطنخواه و بیدار و باتجربت
نوبسنده و ناطق و پارسا
به کار سیاست صدیق و دلیر
گریزان ز زرق و فریب و ربا
برون ز اختصاصی که دارم به شعر
ببستم زهر علم طرفی جدا
ز اصل لغات و ز اصل خطوط
ز اصل ملل کامدند ازکجا
ز پیدایش خاک و استارگان
ز حیوان و انسان و آب و گیا
زگفتار داروبن و سر حیواه
ز تبدیل و از نشو و از ارتقا
ز تصنیف الحان و از صرف و نحو
ز تشریح و تاریخ و جغرافیا
فزون زین هنرها که از هر یکش
مرا خاست خصمی پلید و دغا
مرا این هنرها ز درگاه تو
جداساختای شاه کشورگشا
چه غم گر بمیرم به کام حسود
که ماند پس از من ز من شعرها
همه پخته مانند سیم رده
همه سخته مانند زر طلا
گر از شعر شاید که پوشش کنند
بپوشد زمانه ز شعرم کسا
حسودان ما هم بمیرند نیز
منزه شود دستگاه قضا
قضاوت ز روی عدالت شود
نه از روی بیداد وبخل و جفا
سخنهای ما خود ز دل خاسته است
در آن نیست یکذره ریو و ریا
به نیک و بدکار ما پی برند
پس از ما، چو خوانند اشعار ما
بر آنم که شعرم نگوید دروغ
وگر چندگوبد سخن در قفا
بوبژه که در شعرم اغراق نیست
صریح است و پاکیزه و جانفزا
به لفظ ار به کس اقتفا کردهام
به معنی نکردم به کس اقتفا
تنحل نکردم به شعر اندرون
نسازد به دریوزه اهل غنا
تتبع بسی کردهام لاجرم
توارد اگر شد تفضل نما
بلای توارد بلایی است صعب
به یزدان گریزم من از این بلا
ببین دفتر فرخی و سروش
که مصراعها نیست از هم جدا
من اینسان توارد ندارم به شعر
که نبود مرا حافظه بیوفا
مرا عیب کردند در سبک نظم
که این باستانی سخن تاکجا
همم عیب کردند درکار نثر
که این شیوه ی تازه باری چرا
ندانند کان باستانی سخن
کلیدیاستدرفضل ،مشگل گشا
زبان را نگه دارد از انحطاط
سخن را نگه دارد از انحنا
ولی نثر پیشین چنان ابتر است
که مقصود را کرد نتوان ادا
هماننظم، خاص است و نثر است عام
نداند کس ار شعر، باشد روا
ولی نثر را گر ندانند خلق
ابا معرفت کی شوند آشنا
در ایران به تازی نبشتند نثر
که در نثر تازی فراخ است جا
به نثر اعتنایی نبوده است پیش
که بوده است افزون به شعر اعتنا
بود سخت، بنیان نظم دری
ز آرایش و لون و برگ و نوا
ولی نثر تازی ز نثر دگر
بسی بیش دارد جمال و بها
بجز چند دفتر ز پیشینیان
که تقلید از آنان بود نابجا
نشان ده اگر هست نثری تمام
که بر جای پایش توان هشت پا
ازبرا به نثر نوبن تاختم
کز آن حاجت قوم گردد روا
گر این طرز تحریر بودی گزاف
نراندی بر آن هرکسی مرحبا
نکردی به هر مغز چون مل اثر
ندادی به هر بزم چون گل صفا
هرآن چیز کان را پسندند خلق
سراسر صوابست و جز آن، خطا
دربغا که خیره است چشم حسود
نبیند به جز عیب خلق خدا
گرت صد هنر باشد و عیب یک
صدت عیب گیرد حسود دغا
حسودان به پیغمبر هاشمی
ببستند از اینگونه بس افترا
که شعر استقرآن و بیمعنیست
الف لام میم و الف لام را
چو گرک حسد مصطفی را گزید
تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟!
الا تا گلستان به فصل بهار
چو روی نکوبان شود دل گشا
سرت سبز باد و تنت زورمند
تو را دولت و دولتت را بقا
وطن باد در سایهٔ عدل تو
برومند و بالنده و باصفا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶ - غوکنامه
بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا
خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا
ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی
ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش
جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود
برکرده از سجود، سر و روی با خدا
گر بگذرد ز پیشش، پروانهای ضعیف
بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا
بیرنج گیر و دار بیوباردش به قهر
چونان که آدمی را اوبارد اژدها
غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر
خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا
«ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()»
«خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا»
زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز
بک بچگان رده شده در آن درازنا
تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست
شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا
زانروده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف
چون کرمکان بکردی در برکه آشنا
چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی
خردک همی برآید برتنت دست وپا
از برکه اندر آیی نرمک میان خوید
وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا
از آفتاب و باد نگهداردت گیاه
وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا
آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب
استارگانت یار و شب و روزت اقربا
در هر زمین و آب که آنجا چراکنی
همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا
در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد
در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا
این جادویی از آنت بیاموخت روزگار
کز شرّ دشمنان منافق شوی رها
دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی
در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما
همزادگانت بیشترین از میان روند
تو لیک چیرهآیی درکوشش بقا
گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد
گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها
زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی
اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا
هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت
تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا
چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی
شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا
ازگوشهای درآیی و رانی تحیتی
وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا
لختی خموش مانی و بینی که بردمید
از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا
آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو
این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا
شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه
یکباره کارشان تو بگایست و من بگا
زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر
بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا
رفتار دوستان به تو باری اثرکند
آری مؤثر است محیط جهان به ما
تدبیرها کنی و به خود شکلها دهی
تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا
میبینمت که از همگان گوی بردهای
کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا
چشمی فراخ داری و حلقی فراختر
رانی بسی ستبر و بری همچو متکا
چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب
کرده بکش دو دست و روان کرده پایها
از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب
گیری به دست ساحل و پاها کنی رها
دست از پی گرفتن و پای از پی شدن
این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟
نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی
کز تو گذشته است در ادوار ارتقا
در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک
گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا
از بام تا به شام، تو و همگنان تو
هستید مست عربده و کینه و مرا
من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب
خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا
این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم
موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟
فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند
بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا
اکنون فزون شد ستید اندر سرای من
وز من ربود خواهید این باغ واین سرا
اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک
یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا
آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم
چندین هزار غوک لعین را به زبرپا
کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست
بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا
دار فریب و خانه جور و سرای کفر
بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا
در زندگیت هرگز دردی دوا نشد
لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا
آوخ که مرغ و بره اجازت نمیدهند
ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا
بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط
برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا
آن بیت را من ایدون پیوند ساختم
دریابد آن که دارد در پارسی ذکا
خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا
ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی
ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش
جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود
برکرده از سجود، سر و روی با خدا
گر بگذرد ز پیشش، پروانهای ضعیف
بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا
بیرنج گیر و دار بیوباردش به قهر
چونان که آدمی را اوبارد اژدها
غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر
خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا
«ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()»
«خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا»
زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز
بک بچگان رده شده در آن درازنا
تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست
شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا
زانروده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف
چون کرمکان بکردی در برکه آشنا
چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی
خردک همی برآید برتنت دست وپا
از برکه اندر آیی نرمک میان خوید
وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا
از آفتاب و باد نگهداردت گیاه
وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا
آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب
استارگانت یار و شب و روزت اقربا
در هر زمین و آب که آنجا چراکنی
همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا
در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد
در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا
این جادویی از آنت بیاموخت روزگار
کز شرّ دشمنان منافق شوی رها
دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی
در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما
همزادگانت بیشترین از میان روند
تو لیک چیرهآیی درکوشش بقا
گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد
گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها
زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی
اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا
هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت
تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا
چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی
شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا
ازگوشهای درآیی و رانی تحیتی
وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا
لختی خموش مانی و بینی که بردمید
از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا
آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو
این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا
شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه
یکباره کارشان تو بگایست و من بگا
زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر
بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا
رفتار دوستان به تو باری اثرکند
آری مؤثر است محیط جهان به ما
تدبیرها کنی و به خود شکلها دهی
تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا
میبینمت که از همگان گوی بردهای
کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا
چشمی فراخ داری و حلقی فراختر
رانی بسی ستبر و بری همچو متکا
چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب
کرده بکش دو دست و روان کرده پایها
از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب
گیری به دست ساحل و پاها کنی رها
دست از پی گرفتن و پای از پی شدن
این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟
نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی
کز تو گذشته است در ادوار ارتقا
در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک
گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا
از بام تا به شام، تو و همگنان تو
هستید مست عربده و کینه و مرا
من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب
خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا
این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم
موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟
فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند
بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا
اکنون فزون شد ستید اندر سرای من
وز من ربود خواهید این باغ واین سرا
اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک
یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا
آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم
چندین هزار غوک لعین را به زبرپا
کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست
بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا
دار فریب و خانه جور و سرای کفر
بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا
در زندگیت هرگز دردی دوا نشد
لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا
آوخ که مرغ و بره اجازت نمیدهند
ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا
بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط
برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا
آن بیت را من ایدون پیوند ساختم
دریابد آن که دارد در پارسی ذکا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷ - پاسخ به شعاعالملک
تا تاختند بیهنران در مصافها
زد زنگ، تیغهای هنر در غلافها
ناچار تن زند ز مصاف مخنثان
آن کس کهبرشکست بهمردی مصافها
تا لافزن نمود زبان هنر دراز
یتباره کرد خوی، زبانها به لافها
تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت
ماندند دُردها و رمیدند صافها
پرورده شد به طرد حقایق دماغها
گسترده شد به گرد طبایع گزافها
بر باد رفت قاعدهٔ اجتماعها
وز هم گسست رابطهٔ ائتلافها
مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد
بگرفت گرد خانهٔ عزّی طوافها
مردی به خاک خفت ازین بیحمیتان
عفت به باد رفت از این بیعفافها
رفتند خواجگان کریم و نماند نام
زان اصطناعها و از آن انتصافها
آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد
وارون طوافها و دگرگون مطافها
نامردی زمانه نگر کزین اصطبل
بر قصرها شدند فراجاف جافها
آبستنان حرص چمان پیش صف بار
وز بار حرصشان به زمین سودهنافها
آن یک امیر لشکر و این یک وزیر جنگ
لعنت برین مضافالیه و مضافها
آزاد جاهلان وگشاده زبان، خران
بسته مدرسان و فقیهان به خوافها اا
.............. ..............
............................
اکنون لحاف و بستر، سنجاب و خز کنند
آنان که پاره بد به کتفشان لحافها
وقتست تا میان چمن عاملان دی
بر گلبنان کنند ز نو اعتسافها
تا زاغها به باغ گشادند حنجره
بستند نای، زمزمه خوان زندبافها
خفاش ها شدند از اشکفتها برون
طاووسها شدند نهان در شکافها
شهبوفها شدند مهاجم به قصرها
سیمرغها شدندگریزان به قافها
...........................
....... ... .... ..............
کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف()
پنهان وفاقها شد و عریان خلافها
زودا که بوستان فضیلت خزان شود
زین انقلاب کشور و این اختلافها
کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم
دیدیم سبعهای سمان و عجافها
الا سه چار یار پراکنده گرد دهر
چیزی نیافتیم از آن کند و کافها
هان ای شعاع ملک ز یاران یکی تویی
نزد من از بزرگترین اکتشافها
پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز
دارد درون حجلهٔ دانش زفافها
بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت
خنگ هنر بهر نقطش انعطافها
آن حله بود بافته از تار و پود فضل
کانسان نبافتند دگر حله بافها
از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب
کرده است ساقی هنرت اغترافها
قندیست پارسی کهشکرپاسخان ری
در پر حلاوتیش کنند اعترافها
تا نیست درکریمی یزدان مخالفت
تا هست در قدیمی کیهان خلافها
حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم
اندرکنیف لطف کناد اکتنافها
بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها
بخشد زکارخانهٔ فیضت کفافها
زد زنگ، تیغهای هنر در غلافها
ناچار تن زند ز مصاف مخنثان
آن کس کهبرشکست بهمردی مصافها
تا لافزن نمود زبان هنر دراز
یتباره کرد خوی، زبانها به لافها
تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت
ماندند دُردها و رمیدند صافها
پرورده شد به طرد حقایق دماغها
گسترده شد به گرد طبایع گزافها
بر باد رفت قاعدهٔ اجتماعها
وز هم گسست رابطهٔ ائتلافها
مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد
بگرفت گرد خانهٔ عزّی طوافها
مردی به خاک خفت ازین بیحمیتان
عفت به باد رفت از این بیعفافها
رفتند خواجگان کریم و نماند نام
زان اصطناعها و از آن انتصافها
آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد
وارون طوافها و دگرگون مطافها
نامردی زمانه نگر کزین اصطبل
بر قصرها شدند فراجاف جافها
آبستنان حرص چمان پیش صف بار
وز بار حرصشان به زمین سودهنافها
آن یک امیر لشکر و این یک وزیر جنگ
لعنت برین مضافالیه و مضافها
آزاد جاهلان وگشاده زبان، خران
بسته مدرسان و فقیهان به خوافها اا
.............. ..............
............................
اکنون لحاف و بستر، سنجاب و خز کنند
آنان که پاره بد به کتفشان لحافها
وقتست تا میان چمن عاملان دی
بر گلبنان کنند ز نو اعتسافها
تا زاغها به باغ گشادند حنجره
بستند نای، زمزمه خوان زندبافها
خفاش ها شدند از اشکفتها برون
طاووسها شدند نهان در شکافها
شهبوفها شدند مهاجم به قصرها
سیمرغها شدندگریزان به قافها
...........................
....... ... .... ..............
کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف()
پنهان وفاقها شد و عریان خلافها
زودا که بوستان فضیلت خزان شود
زین انقلاب کشور و این اختلافها
کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم
دیدیم سبعهای سمان و عجافها
الا سه چار یار پراکنده گرد دهر
چیزی نیافتیم از آن کند و کافها
هان ای شعاع ملک ز یاران یکی تویی
نزد من از بزرگترین اکتشافها
پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز
دارد درون حجلهٔ دانش زفافها
بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت
خنگ هنر بهر نقطش انعطافها
آن حله بود بافته از تار و پود فضل
کانسان نبافتند دگر حله بافها
از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب
کرده است ساقی هنرت اغترافها
قندیست پارسی کهشکرپاسخان ری
در پر حلاوتیش کنند اعترافها
تا نیست درکریمی یزدان مخالفت
تا هست در قدیمی کیهان خلافها
حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم
اندرکنیف لطف کناد اکتنافها
بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها
بخشد زکارخانهٔ فیضت کفافها
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸ - نفس انسان
ز دانایی بنالد مرد دانا
که دانا را خرد بندی است برپا
ز سیری کرده قی در هند، راجه
گرسنه خفته «روسو» در اروپا
فرو ماند به کرباسی کشاورز
مخنث گام بگذارد به دیبا
عزیز بیجهت در خز و توزی
یتیم بیپدر بر خار و خارا
اگر قسمتبهسعی است و به کوشش
چنان کاندر قران فرمود مولا
چرا پیوسته قومی در تنعم
چرا همواره جمعی در تقلا
چرا یک قوم در زببنده ملبس
چرا یک قوم در چرکینه چوخا
بهٔکدمروکفلر بیزحمت و رنج
ربوده قسمت یک عمر جولا
امیر ناتوان درکوشک خفته
به صف مرده سلحشورتوانا
وگرقسمت بهنیرنگاستو تدبیر
در آن سعی و تکاپو نیست پیدا
پس آن پیغمبران و آن حکیمان
پس آن دستورهای نغز و شیوا
ز انجیل آمده تا عهد تورات
ز قرآن آمده تا زند وستا
ز سقراط گزین تا عهد «لوتر»
ز زرتشت مهین تا پور سینا
همان آموزگاران خلایق
همان اخلاقفرمایان دنیا
همان خونها که خوردند آن بزرگان
نصیحتها که فرمودند بر ما
همه یاوه است و هیچاهیچ و معدوم؟
همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟
اگر نفس بشر با دد قرین است
چرا دد بر دو دست است و تو بر پا
چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ
تو پرّان بگذری از ژرف دریا
چرا گریی تو و او نیست گریان؟
چرا گویی تو و او نیست گویا
چرا آیی تو از مغرب به مشرق
نیاید آهو از صحرا به صحرا
چرا وحشت کند او در غریبی؟
تو در هر جا درآیی بیمحابا
دده دندان نیالاید به همجنس
تو ساغرها کشی از خون اعدا
وگر گفتارهای لیل و داروین
چنان باشد که تو گویی همانا
نهاو در بند تفکیکاست و ترکیب
نه او در فکر ایجاد است و انشا
دو سه درسی ز بر کرده طبیعی
که میراث آید از احیا به احیا
تو هر دم چیزها یابی به فکرت
که آن نایافته اجداد و آبا
پس این فکرتو میراث پدر نیست
کمال نفس تو است ای پور زببا
کمال نفس ارمانی طبیعی است
درین ارمان تو ممتازی ز اشیا
گیاه و جانور مقهور دهرند
تویی مقهور فکر خویش تنها
کشد نفس تو زی فوقالطبیعه
کشد نفس هیون زی سطح غبرا
به تحسین نبات و جنس حیوان
تو چون دهر، دانا و توانا
توانی خاربن را کرد بیخار
وز آن بیخار بار آورد خرما
برآری از گل شش برگ، صد برگ
پدید آری ز پشت زاغ، ورقا
به ترکیب از جمادات طبیعت
گرو بردی وگشتی فرد یکتا
برآری از خزف بلور روشن
بسازی با شبه لولوی لالا
تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز
به مصنوع طبیعت حکمفرما
بسا دارو که تو پیدا نمودی
که گیتی هیچ گه ننمود پیدا
بسا قانون که تو ابداع کردی
که آن را در طبیعت نیست مبدا
پس این نفس تو نفس گاو و خر نیست
که او در رتبه پست است و تو والا
قوانین طبیعی ره نیابد
در اصل آکل و مأکول، اینجا
وگر یابد ز اغفال من و تو است
من وتو اکمهیما و خصم بینا
که دانا را خرد بندی است برپا
ز سیری کرده قی در هند، راجه
گرسنه خفته «روسو» در اروپا
فرو ماند به کرباسی کشاورز
مخنث گام بگذارد به دیبا
عزیز بیجهت در خز و توزی
یتیم بیپدر بر خار و خارا
اگر قسمتبهسعی است و به کوشش
چنان کاندر قران فرمود مولا
چرا پیوسته قومی در تنعم
چرا همواره جمعی در تقلا
چرا یک قوم در زببنده ملبس
چرا یک قوم در چرکینه چوخا
بهٔکدمروکفلر بیزحمت و رنج
ربوده قسمت یک عمر جولا
امیر ناتوان درکوشک خفته
به صف مرده سلحشورتوانا
وگرقسمت بهنیرنگاستو تدبیر
در آن سعی و تکاپو نیست پیدا
پس آن پیغمبران و آن حکیمان
پس آن دستورهای نغز و شیوا
ز انجیل آمده تا عهد تورات
ز قرآن آمده تا زند وستا
ز سقراط گزین تا عهد «لوتر»
ز زرتشت مهین تا پور سینا
همان آموزگاران خلایق
همان اخلاقفرمایان دنیا
همان خونها که خوردند آن بزرگان
نصیحتها که فرمودند بر ما
همه یاوه است و هیچاهیچ و معدوم؟
همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟
اگر نفس بشر با دد قرین است
چرا دد بر دو دست است و تو بر پا
چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ
تو پرّان بگذری از ژرف دریا
چرا گریی تو و او نیست گریان؟
چرا گویی تو و او نیست گویا
چرا آیی تو از مغرب به مشرق
نیاید آهو از صحرا به صحرا
چرا وحشت کند او در غریبی؟
تو در هر جا درآیی بیمحابا
دده دندان نیالاید به همجنس
تو ساغرها کشی از خون اعدا
وگر گفتارهای لیل و داروین
چنان باشد که تو گویی همانا
نهاو در بند تفکیکاست و ترکیب
نه او در فکر ایجاد است و انشا
دو سه درسی ز بر کرده طبیعی
که میراث آید از احیا به احیا
تو هر دم چیزها یابی به فکرت
که آن نایافته اجداد و آبا
پس این فکرتو میراث پدر نیست
کمال نفس تو است ای پور زببا
کمال نفس ارمانی طبیعی است
درین ارمان تو ممتازی ز اشیا
گیاه و جانور مقهور دهرند
تویی مقهور فکر خویش تنها
کشد نفس تو زی فوقالطبیعه
کشد نفس هیون زی سطح غبرا
به تحسین نبات و جنس حیوان
تو چون دهر، دانا و توانا
توانی خاربن را کرد بیخار
وز آن بیخار بار آورد خرما
برآری از گل شش برگ، صد برگ
پدید آری ز پشت زاغ، ورقا
به ترکیب از جمادات طبیعت
گرو بردی وگشتی فرد یکتا
برآری از خزف بلور روشن
بسازی با شبه لولوی لالا
تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز
به مصنوع طبیعت حکمفرما
بسا دارو که تو پیدا نمودی
که گیتی هیچ گه ننمود پیدا
بسا قانون که تو ابداع کردی
که آن را در طبیعت نیست مبدا
پس این نفس تو نفس گاو و خر نیست
که او در رتبه پست است و تو والا
قوانین طبیعی ره نیابد
در اصل آکل و مأکول، اینجا
وگر یابد ز اغفال من و تو است
من وتو اکمهیما و خصم بینا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹ - جواب بهار به ادیب الممالک فراهانی
ایزدت خر خلق کرد ای کودن شاعرنما
رو چراکن تاکی اندرکار حق چون و چرا
میبرازد بر تو عنوان خریت ای (..)
همچو وحدانیت مطلق بذات کبربا
ازتو ابلهتر نجستم نیک جستم بیخلاف
از تو ناکستر ندیدم راست گفتم بیریا
مایهشاعر برون از لفظ خوش،علم است و هوش
مر تو را نی لفظ شیرین است نی علم و ذکا
زان افاداتی که فرمودی به دیوان ادیب
پایگاه دانشت معلوم شد نزدیک ما
وز فراویز نظامی شد مسلم کان جناب
تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا
باد لعنت بر تو تا بر جان و خشوران درود
باد نفرین بر تو تا در لفظ مسکینان دعا
کوژ بادا همچو پشت خوشهچینانت کمر
چاک بادا همچو چرم پارهدوزانت قفا
بیتوقف چار چیزت باد اندر چار چیز
بیتعلل هشت چیزت باد اندر هشت جا
در معایت زهر ارقم در سرایت شور و شین
درگلویت ریسمان و بر دهانت متکا
کف بهلب چوبت به ... تیرت به دلتیزت به ریش
غم بهجان دردت بهتن تیغت بهسر بندت بهپا
چار چیز از چار کس در چار جا بادت نصیب
نبود از این چار چیزت جان و تن یکدم رها
در ملا دشنام مردم در خلا دشنام زن
این جهان قهر اعادی آن جهان قهر خدا
نی در انگشت تو خوش تر تا در انگشتت قلم
بند بر دست تو بهتر تا که در دستت عصا
یادت آید مدتی همچون جعل در ...
گرد می کردی زباله زبن سرای و زان سرا
روز و شب از دود افیوندربن ریشت خضاب
سال و مه از لون سرگین درکف دستت حنا
چون گذشتی مهتری لر سوی شهر اصفهان
میدویدی پیشبازش با سلام و با ثنا
شعر میخواندی به آواز حزین در مدح لر
مثنویاتی ز جنس شعر ملا احمدا
خندهآور موکبی تشکیل میشد زان که بود
لر ز پیش و تو زپس وندر پیت چندین گدا
ور از آن لر چند غازی میربودی داشتی
با گدایان بر سر تقسیم آن جنگ و مرا
گشت ناگه آتش جنگ عمومی شعلهور
شد به دوران فتنهٔ آخر زمان فرمانروا
در جهان دجالخویان فرصتی خوش یافتند
تا برون آیند از بیغولههای اختفا
چون خر دجال بیرون تاختی از ...
شد فضای اصفهان از عر و تیزت پرصدا
هوچیانه آمدی از چاه گمنامی برون
یافتی گنج ملا جان بردی ازکنج خلا
شد الاغ ... لاغباف و لافزن
شعرساز و نثرگستر، چسنفس پرمدعا
شعرگوید لیک ناهنجار و سرد و بیمزه
سربسر چون سکهٔ مغشوش قلب ناروا
گاه تازد بر بهار وگاه بر پیشاوری
زان که دارد در جگر از صیت هریک داغها
وان اساتید خراسان و صفاهان و جنوب
نصرت و مسرور و فرخ آن شعاع و آن سنا
وان اساتید ری وگوران و آذربایجان
چون رشید و سرمد و رعدی سلیم و دهخدا
او نه تنها شاعران زنده را دشمن بود
شاعران مرده را نیز از حسد گوید هجا
نیشزن چون عقربست و مرکز زهرش زبان
شعرهایش چون رتیلا پشمدار و بدنما
چون زمین جی به امساک و ثقیلی مشتهر
چون شبان دی به سردی و درازی مبتلا
نام بهمان ژاژخا بنهد ملقلقباف، لیک
خود ملقلقبافتر صد ره ز بهمان ژاژخا
بس که از الفاظ و ترکیبات ناخوش ممتلیاست
معدهٔ شعرش عفونت یافته است از امتلا
مینهد در پیش، ده دیوان ز استادان نظم
تا بسازد چامهای خشک و دراز و نابجا
لاجرمهرمصرعش دارایسبکیدیگراست
چون بخوانی چامههایش، ز ابتدا تا انتها
میبرد ترکیب لفظ از شاعران مختلف
چون کمال و چون نظامی چون ظهیر و صائبا
مینهد لفظ نظامی پیش لفظ بوشکور
می کند ترکیب صائب جنب سبک بوالعلا
از غریب و وحشی و سوقی درآمیزد بهم
شعرهایی بیمزه چون بیتوابل شوربا
هست از بهر فنای جانت ای عرجون جهل
خامهام در دست چون در دست موسی اژدها
چاک بادا حنجرت ای بوم ناخوش زمزمه
خاک بادا بر سرت ای شوم کافر ماجرا
بر سرت خاکی که شب از کوچههای اصفهان
گه به پشت خود کشیدی گه به پشت چاروا
از من ای نادان مشو دلتنگ زیرا گفتهاند
از وفا خیزد مودت وز جفا زاید جفا
رو چراکن تاکی اندرکار حق چون و چرا
میبرازد بر تو عنوان خریت ای (..)
همچو وحدانیت مطلق بذات کبربا
ازتو ابلهتر نجستم نیک جستم بیخلاف
از تو ناکستر ندیدم راست گفتم بیریا
مایهشاعر برون از لفظ خوش،علم است و هوش
مر تو را نی لفظ شیرین است نی علم و ذکا
زان افاداتی که فرمودی به دیوان ادیب
پایگاه دانشت معلوم شد نزدیک ما
وز فراویز نظامی شد مسلم کان جناب
تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا
باد لعنت بر تو تا بر جان و خشوران درود
باد نفرین بر تو تا در لفظ مسکینان دعا
کوژ بادا همچو پشت خوشهچینانت کمر
چاک بادا همچو چرم پارهدوزانت قفا
بیتوقف چار چیزت باد اندر چار چیز
بیتعلل هشت چیزت باد اندر هشت جا
در معایت زهر ارقم در سرایت شور و شین
درگلویت ریسمان و بر دهانت متکا
کف بهلب چوبت به ... تیرت به دلتیزت به ریش
غم بهجان دردت بهتن تیغت بهسر بندت بهپا
چار چیز از چار کس در چار جا بادت نصیب
نبود از این چار چیزت جان و تن یکدم رها
در ملا دشنام مردم در خلا دشنام زن
این جهان قهر اعادی آن جهان قهر خدا
نی در انگشت تو خوش تر تا در انگشتت قلم
بند بر دست تو بهتر تا که در دستت عصا
یادت آید مدتی همچون جعل در ...
گرد می کردی زباله زبن سرای و زان سرا
روز و شب از دود افیوندربن ریشت خضاب
سال و مه از لون سرگین درکف دستت حنا
چون گذشتی مهتری لر سوی شهر اصفهان
میدویدی پیشبازش با سلام و با ثنا
شعر میخواندی به آواز حزین در مدح لر
مثنویاتی ز جنس شعر ملا احمدا
خندهآور موکبی تشکیل میشد زان که بود
لر ز پیش و تو زپس وندر پیت چندین گدا
ور از آن لر چند غازی میربودی داشتی
با گدایان بر سر تقسیم آن جنگ و مرا
گشت ناگه آتش جنگ عمومی شعلهور
شد به دوران فتنهٔ آخر زمان فرمانروا
در جهان دجالخویان فرصتی خوش یافتند
تا برون آیند از بیغولههای اختفا
چون خر دجال بیرون تاختی از ...
شد فضای اصفهان از عر و تیزت پرصدا
هوچیانه آمدی از چاه گمنامی برون
یافتی گنج ملا جان بردی ازکنج خلا
شد الاغ ... لاغباف و لافزن
شعرساز و نثرگستر، چسنفس پرمدعا
شعرگوید لیک ناهنجار و سرد و بیمزه
سربسر چون سکهٔ مغشوش قلب ناروا
گاه تازد بر بهار وگاه بر پیشاوری
زان که دارد در جگر از صیت هریک داغها
وان اساتید خراسان و صفاهان و جنوب
نصرت و مسرور و فرخ آن شعاع و آن سنا
وان اساتید ری وگوران و آذربایجان
چون رشید و سرمد و رعدی سلیم و دهخدا
او نه تنها شاعران زنده را دشمن بود
شاعران مرده را نیز از حسد گوید هجا
نیشزن چون عقربست و مرکز زهرش زبان
شعرهایش چون رتیلا پشمدار و بدنما
چون زمین جی به امساک و ثقیلی مشتهر
چون شبان دی به سردی و درازی مبتلا
نام بهمان ژاژخا بنهد ملقلقباف، لیک
خود ملقلقبافتر صد ره ز بهمان ژاژخا
بس که از الفاظ و ترکیبات ناخوش ممتلیاست
معدهٔ شعرش عفونت یافته است از امتلا
مینهد در پیش، ده دیوان ز استادان نظم
تا بسازد چامهای خشک و دراز و نابجا
لاجرمهرمصرعش دارایسبکیدیگراست
چون بخوانی چامههایش، ز ابتدا تا انتها
میبرد ترکیب لفظ از شاعران مختلف
چون کمال و چون نظامی چون ظهیر و صائبا
مینهد لفظ نظامی پیش لفظ بوشکور
می کند ترکیب صائب جنب سبک بوالعلا
از غریب و وحشی و سوقی درآمیزد بهم
شعرهایی بیمزه چون بیتوابل شوربا
هست از بهر فنای جانت ای عرجون جهل
خامهام در دست چون در دست موسی اژدها
چاک بادا حنجرت ای بوم ناخوش زمزمه
خاک بادا بر سرت ای شوم کافر ماجرا
بر سرت خاکی که شب از کوچههای اصفهان
گه به پشت خود کشیدی گه به پشت چاروا
از من ای نادان مشو دلتنگ زیرا گفتهاند
از وفا خیزد مودت وز جفا زاید جفا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - نمایندگی ترشیز
دل زجا برد سحرمرغ سحرخیزمرا
مژدهای داد خوشآهنگ و دلاوبز مرا
گفت کازادیخواهان دیار کشمر
برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا
از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر
زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا
کرد فارغ زترشرویی بجنورد عبوس
انتخاب هنری مردم ترشیز مرا
خان بجنورد ندانست که مردان بزرگ
میشناسد به واشنتن و پاربز مرا
بر سر دولت بشکست مرا چندین بار
خواست تا بر سر قانون شکند نیز مرا
تا رود مجری تحدید به تهدید ز شهر
خواست کردن به یکی مفسده تجهیز مرا
تلگرافاتی از سید و آخوند، به قهر
بفرستاد که در کار کند تیز مرا
ظلمی ار بود عمومی بد و او خواست کند
همچو این قافیه وادار به تبعیض مرا
به خیالش که وکیل خود و اقوام ویم
که به هر جنگ فرستاد جلوریز مرا
گرچه من بود مبعوث دموکرات ولی
بیسبب منت اوگشت گلاویز مرا
او ندانست که گر اهل خراسان بدرست
نپذیرند، پذیرند به تبریز مرا
نه به کرمان و صفاهان ، که به کرمانشه و یزد
میستایند و به شیراز و به نیریز مرا
خاک فرغانه و قرقیز هم ار زیران بود
می گزیدند ز فرغانه و قرقیز مرا
و گر انسان ز من اعراض کند، بگزیند
بهم آوازی خود مرغ شبآویز مرا
وگر او نیز بتابد ز من اندوهی نیست
با یکی طبع چو دریای گهرخیز مرا
تاج زرین نکند خوشدلم، او بردگمان
دل کند خوش به یک انگشتر ارزیز مرا
مژدهای داد خوشآهنگ و دلاوبز مرا
گفت کازادیخواهان دیار کشمر
برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا
از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر
زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا
کرد فارغ زترشرویی بجنورد عبوس
انتخاب هنری مردم ترشیز مرا
خان بجنورد ندانست که مردان بزرگ
میشناسد به واشنتن و پاربز مرا
بر سر دولت بشکست مرا چندین بار
خواست تا بر سر قانون شکند نیز مرا
تا رود مجری تحدید به تهدید ز شهر
خواست کردن به یکی مفسده تجهیز مرا
تلگرافاتی از سید و آخوند، به قهر
بفرستاد که در کار کند تیز مرا
ظلمی ار بود عمومی بد و او خواست کند
همچو این قافیه وادار به تبعیض مرا
به خیالش که وکیل خود و اقوام ویم
که به هر جنگ فرستاد جلوریز مرا
گرچه من بود مبعوث دموکرات ولی
بیسبب منت اوگشت گلاویز مرا
او ندانست که گر اهل خراسان بدرست
نپذیرند، پذیرند به تبریز مرا
نه به کرمان و صفاهان ، که به کرمانشه و یزد
میستایند و به شیراز و به نیریز مرا
خاک فرغانه و قرقیز هم ار زیران بود
می گزیدند ز فرغانه و قرقیز مرا
و گر انسان ز من اعراض کند، بگزیند
بهم آوازی خود مرغ شبآویز مرا
وگر او نیز بتابد ز من اندوهی نیست
با یکی طبع چو دریای گهرخیز مرا
تاج زرین نکند خوشدلم، او بردگمان
دل کند خوش به یک انگشتر ارزیز مرا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - شکوه و تفاخر
کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزندهام، وین گیتی آتشپرست
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
از تف سوزنده آهم گرم بگدازد چو موم
گر نهد یاجوج پیش سد اسکندر مرا
گر نکردی جامه وکفش وکله، سنگین تنم
چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تندباد
وندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا
از غم نادیدنت اندام من چو موی شد
کس نخواهد دید از بس لاغری، دیگر مرا
گر به رحم آیی و خواهی روی بنمایی به من
مشکل ار پیدا کنی با این تن لاغر مرا
خوی با نسرین و سیسنبرگرفتم، کاین دو یار
می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
گر به خانم بگذری بینی به پیش مرز گل
چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا
سوی من بود تو باد آورد، زین حسرت رقیب
حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری
جنگ با داور فتد زین گنج بادآور مرا
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی
اندرین بیغوله جان میآمدی بر سر مرا
دوستان رفتند ازین کشور، رقیبان همتی
تا مگر بیرون کند سلطان ازین کشور مرا
گر به مصر و شام باشم یا به بغداد و دین
میدهند از قدردانی جا به روی سر مرا
ور به سوی برلن و پاریس و لندن بگذرم
صیت فضلم کیسه پرسازد ز سیم و زر مرا
ور به پاس همزبانی جانب کابل شوم
دوستاران ادب بر سر نهند افسار مرا
وز تخارستان مراگر دور سازد خصم دون
هست نزد ازبک و تاجیک جاه و فر مرا
بر در خوقند و فرغانه است خان و مان مرا
بر لب جیحون و آمویه است آبشخور مرا
دوستانی دارم اندر خطهٔ صقلاب و روم
کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان
چون سخن، گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
درکلام پارسی امروز شخص اولم
وز فنون مختلف باشد بسی زیور مرا
تا زبان پارسی زنده است من هم زندهام
ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا
سابقم در هر هنر چون ابرش تازینژاد
خوار دارد لاجرم این دهر خرپرور مرا
تا گران بد گوهر دانش، گرامی داشتند
کارفرمایان دانشمند، چون گوهر مرا
چون ز ناگه شهر واشد سکهٔ بدگوهران
آسمان زد بر زمین چون سکهٔ ابتر مرا
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند
گیتی کجرو به زندان میدهد کیفر مرا
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار
قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
قرنها باید کجا پیدا شود گویندهای
کو به نظم و نثر بتواند شدن همسر مرا
لیک ازین رفتار ناهنجارگویی مهتران
عضو زاید میشمارند اندرین کشور مرا
در حق من مرگ تدریجی مگر قائل شدند
کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار
کاش در یکدم شدی پیراهن از خون ترمرا
ای دریغا مرگ آنی! کز چنین طول ممات
هرسر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
کاش در یکدم ز شفقت دشمنان و دوستان
تیر بارند از دو سو بر این تن لاغر مرا
سومین بار است تا در این مغاک هولناک
بود باید با ددان همصحبت و همسر مرا
لعنت حق باد برکینتوز و غماز و حسود
کاین بلا از این سه تن شد چیره بر پیکر مرا
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک
کودکان اشک درگیرند گرد اندر مرا
ور کشم آهی به یاد دوستان، آن دود آه
پیچد و او بارد اندر کام، چون اژدر مرا
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان
با تهیدستی و بیبرگی کند مضطر مرا
حب صیت و جود و استغنا مرا درویش کرد
ورنه بودی کنجها آکنده از گوهر مرا
خانهام خالی شود از فرش و کالا بهر وام
تا بسازد توشهٔ یکروزه خالی گر مرا
با چنین دروبشی اکنون سخت خرسندم بهار
اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا
همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزندهام، وین گیتی آتشپرست
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
از تف سوزنده آهم گرم بگدازد چو موم
گر نهد یاجوج پیش سد اسکندر مرا
گر نکردی جامه وکفش وکله، سنگین تنم
چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تندباد
وندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا
از غم نادیدنت اندام من چو موی شد
کس نخواهد دید از بس لاغری، دیگر مرا
گر به رحم آیی و خواهی روی بنمایی به من
مشکل ار پیدا کنی با این تن لاغر مرا
خوی با نسرین و سیسنبرگرفتم، کاین دو یار
می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
گر به خانم بگذری بینی به پیش مرز گل
چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا
سوی من بود تو باد آورد، زین حسرت رقیب
حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری
جنگ با داور فتد زین گنج بادآور مرا
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی
اندرین بیغوله جان میآمدی بر سر مرا
دوستان رفتند ازین کشور، رقیبان همتی
تا مگر بیرون کند سلطان ازین کشور مرا
گر به مصر و شام باشم یا به بغداد و دین
میدهند از قدردانی جا به روی سر مرا
ور به سوی برلن و پاریس و لندن بگذرم
صیت فضلم کیسه پرسازد ز سیم و زر مرا
ور به پاس همزبانی جانب کابل شوم
دوستاران ادب بر سر نهند افسار مرا
وز تخارستان مراگر دور سازد خصم دون
هست نزد ازبک و تاجیک جاه و فر مرا
بر در خوقند و فرغانه است خان و مان مرا
بر لب جیحون و آمویه است آبشخور مرا
دوستانی دارم اندر خطهٔ صقلاب و روم
کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان
چون سخن، گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
درکلام پارسی امروز شخص اولم
وز فنون مختلف باشد بسی زیور مرا
تا زبان پارسی زنده است من هم زندهام
ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا
سابقم در هر هنر چون ابرش تازینژاد
خوار دارد لاجرم این دهر خرپرور مرا
تا گران بد گوهر دانش، گرامی داشتند
کارفرمایان دانشمند، چون گوهر مرا
چون ز ناگه شهر واشد سکهٔ بدگوهران
آسمان زد بر زمین چون سکهٔ ابتر مرا
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند
گیتی کجرو به زندان میدهد کیفر مرا
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار
قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
قرنها باید کجا پیدا شود گویندهای
کو به نظم و نثر بتواند شدن همسر مرا
لیک ازین رفتار ناهنجارگویی مهتران
عضو زاید میشمارند اندرین کشور مرا
در حق من مرگ تدریجی مگر قائل شدند
کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار
کاش در یکدم شدی پیراهن از خون ترمرا
ای دریغا مرگ آنی! کز چنین طول ممات
هرسر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
کاش در یکدم ز شفقت دشمنان و دوستان
تیر بارند از دو سو بر این تن لاغر مرا
سومین بار است تا در این مغاک هولناک
بود باید با ددان همصحبت و همسر مرا
لعنت حق باد برکینتوز و غماز و حسود
کاین بلا از این سه تن شد چیره بر پیکر مرا
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک
کودکان اشک درگیرند گرد اندر مرا
ور کشم آهی به یاد دوستان، آن دود آه
پیچد و او بارد اندر کام، چون اژدر مرا
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان
با تهیدستی و بیبرگی کند مضطر مرا
حب صیت و جود و استغنا مرا درویش کرد
ورنه بودی کنجها آکنده از گوهر مرا
خانهام خالی شود از فرش و کالا بهر وام
تا بسازد توشهٔ یکروزه خالی گر مرا
با چنین دروبشی اکنون سخت خرسندم بهار
اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - به یاد وطن (لزنیه)
مه کرد مسخر دره و کوه لزن را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
*
*
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک «وهرز»
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنهحریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
*
*
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک «وهرز»
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنهحریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را