عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۱ - ای جوانی تو را کجا جویم
ای جوانی تو را کجا جویم
با که گویم غم تو گر گویم
یاسمین تو تا سمن گشته ست
سمن و یاسمین نمی بویم
نزد خوبان سیاه روی شوم
تا ز پیری سپید شد مویم
موی و رویم سپید گشت و سیاه
روی شد موی و موی شد رویم
نشود پاک رنگ هر دو همی
گر چه هر دو به خون همی شویم
گر مرا شهریار شهر گشای
بند کرده ست بنده اویم
مجلس او چرا نمی سپرم
گر ز باغ هنر همی رویم
گاه تازه چو لاله بر چمنم
گاه یازان چو سرو بر جویم
یاربم عفو او تو روزی کن
کز جهان عفو او همی جویم
با که گویم غم تو گر گویم
یاسمین تو تا سمن گشته ست
سمن و یاسمین نمی بویم
نزد خوبان سیاه روی شوم
تا ز پیری سپید شد مویم
موی و رویم سپید گشت و سیاه
روی شد موی و موی شد رویم
نشود پاک رنگ هر دو همی
گر چه هر دو به خون همی شویم
گر مرا شهریار شهر گشای
بند کرده ست بنده اویم
مجلس او چرا نمی سپرم
گر ز باغ هنر همی رویم
گاه تازه چو لاله بر چمنم
گاه یازان چو سرو بر جویم
یاربم عفو او تو روزی کن
کز جهان عفو او همی جویم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۵ - از زبان ملک ارسلان گوید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۹ - ستایشگری
ای بزرگی که همتت گوید
من به قدر آسمان دوارم
مهر مانند بر جهان تابم
ابر کردار بر زمین بارم
من که مسعود سعد سلمانم
خویش را بنده تو انگارم
خدمتت را به دیده کوشانم
مجلست را به جان خریدارم
ور چنین نیست اینکه می گویم
از خدا و رسول بیزارم
بی تو داند خدای عزوجل
کز همه شادیی بر انکارم
پس چه سازم که بس پریشانم
چیست حیلت که بس گرانبارم
من که دل پر ز نقطه ام بسیار
گر چه سرگشته تر ز پرگارم
همه آفاق می بباید گشت
راست گوئی سپهر سیارم
این همه هست و هیچ غم نخورم
طبع روشن به دیو نسپارم
من ز بی باک روزگار حرون
باک دارم که چون تویی دارم
لیک امروز هم به نعمت تو
که ز یک چیز بس دل افگارم
همه یادند و من فراموشم
تو چه گویی نباید آزارم
بس لطیفی و هم بدین معنی
که کنی آرزوی دیدارم
هر چه خواهی بکن که در همه عمر
نیست جز مدح و شکر تو کارم
من به قدر آسمان دوارم
مهر مانند بر جهان تابم
ابر کردار بر زمین بارم
من که مسعود سعد سلمانم
خویش را بنده تو انگارم
خدمتت را به دیده کوشانم
مجلست را به جان خریدارم
ور چنین نیست اینکه می گویم
از خدا و رسول بیزارم
بی تو داند خدای عزوجل
کز همه شادیی بر انکارم
پس چه سازم که بس پریشانم
چیست حیلت که بس گرانبارم
من که دل پر ز نقطه ام بسیار
گر چه سرگشته تر ز پرگارم
همه آفاق می بباید گشت
راست گوئی سپهر سیارم
این همه هست و هیچ غم نخورم
طبع روشن به دیو نسپارم
من ز بی باک روزگار حرون
باک دارم که چون تویی دارم
لیک امروز هم به نعمت تو
که ز یک چیز بس دل افگارم
همه یادند و من فراموشم
تو چه گویی نباید آزارم
بس لطیفی و هم بدین معنی
که کنی آرزوی دیدارم
هر چه خواهی بکن که در همه عمر
نیست جز مدح و شکر تو کارم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲ - به خواجه ابراهیم
ای نسیم صبا تحیت من
برسان نزد خواجه ابراهیم
آنکه چون خلق او نداند بود
در بهاران به باغ بوی نسیم
ای کریمی که در کرم چون تو
مادر مکرمت نزاده کریم
ای ز تو برده منعمان نعمت
وای تو را بر مقدمان تقدیم
شده گیتی به چون تو راد بخیل
گشته گردون تو مرد عقیم
روی دولت به همت تو سپید
جسم دولت به همت تو جسیم
باز این شعر چون نعیم گرفت
پیش بر عزم من رهی چو جحیم
هیکلی زیر ران کشیدم باز
در تک و پوی چون عذاب الیم
نه چو او در شتاب طبع سفیه
نه چو او در درنگ رأی حلیم
پس از ایزد مراد بود چنانک
که کنم وصف او به طبع کریم
نتوانم ثناش کرد به حق
نتوانمش وصف کرد از بیم
که اگر وصف او براندیشم
شود اندیشه را میان بدو نیم
زو کنم حکم نیک و بد که دروست
گوهری چون حروف بر تقویم
وان یکی وصف دون اندیشه
تا بدو داد طبع را تعلیم
هفت سیاره در سفر کشدم
ناشده هفته ای به خانه مقیم
چه کنم چاره چون نمی سازد
چیره عزم صحیح و بخت سقیم
هم برون آرمش ز آهن و سنگ
عرضم ار در شود به تاب عظیم
ای بهر مفخرت که در گیتی است
کرده فرزانگان تو را تسلیم
زآتش کارزار و آب حسام
کیسه چون در شود به آتش و سیم
کس تو را در میان آتش و آب
باز نشناسد از خلیل و کلیم
عز تو گشت عصر تو ور نه
مانده بود این جهان سیاه و تمیم
کعبه دولت است فتح آثار
تا بود در مقام ابراهیم
کی بود کی که باز بینم باز
آن همایون لقا و فرخ دیم
برسان نزد خواجه ابراهیم
آنکه چون خلق او نداند بود
در بهاران به باغ بوی نسیم
ای کریمی که در کرم چون تو
مادر مکرمت نزاده کریم
ای ز تو برده منعمان نعمت
وای تو را بر مقدمان تقدیم
شده گیتی به چون تو راد بخیل
گشته گردون تو مرد عقیم
روی دولت به همت تو سپید
جسم دولت به همت تو جسیم
باز این شعر چون نعیم گرفت
پیش بر عزم من رهی چو جحیم
هیکلی زیر ران کشیدم باز
در تک و پوی چون عذاب الیم
نه چو او در شتاب طبع سفیه
نه چو او در درنگ رأی حلیم
پس از ایزد مراد بود چنانک
که کنم وصف او به طبع کریم
نتوانم ثناش کرد به حق
نتوانمش وصف کرد از بیم
که اگر وصف او براندیشم
شود اندیشه را میان بدو نیم
زو کنم حکم نیک و بد که دروست
گوهری چون حروف بر تقویم
وان یکی وصف دون اندیشه
تا بدو داد طبع را تعلیم
هفت سیاره در سفر کشدم
ناشده هفته ای به خانه مقیم
چه کنم چاره چون نمی سازد
چیره عزم صحیح و بخت سقیم
هم برون آرمش ز آهن و سنگ
عرضم ار در شود به تاب عظیم
ای بهر مفخرت که در گیتی است
کرده فرزانگان تو را تسلیم
زآتش کارزار و آب حسام
کیسه چون در شود به آتش و سیم
کس تو را در میان آتش و آب
باز نشناسد از خلیل و کلیم
عز تو گشت عصر تو ور نه
مانده بود این جهان سیاه و تمیم
کعبه دولت است فتح آثار
تا بود در مقام ابراهیم
کی بود کی که باز بینم باز
آن همایون لقا و فرخ دیم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - به ابوالفرج رونی نویسد
ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده آزاد تو
هر کس که هست بنده و آزاد من
نازم بدانکه هستم شاگرد تو
شادم بدانکه هستی استاد من
ای رونی ای که طرفه بغدادی
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشگ
از تن همی بشوید بنیاد من
در کوره ای ز آتش غم یافته ست
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دوربینی که خاص و عام
فریاد گر برفت ز فریاد من
پنجاه و پنج وعده درین سال شد
کز هیچ گونه ناگذرد داد من
بنشاد روزگار و اندر نشاند
در عاج سفته و سفته شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و آب چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامشم از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده آزاد تو
هر کس که هست بنده و آزاد من
نازم بدانکه هستم شاگرد تو
شادم بدانکه هستی استاد من
ای رونی ای که طرفه بغدادی
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشگ
از تن همی بشوید بنیاد من
در کوره ای ز آتش غم یافته ست
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دوربینی که خاص و عام
فریاد گر برفت ز فریاد من
پنجاه و پنج وعده درین سال شد
کز هیچ گونه ناگذرد داد من
بنشاد روزگار و اندر نشاند
در عاج سفته و سفته شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و آب چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامشم از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - چون بدیدم به دیده تحقیق
چون بدیدم به دیده تحقیق
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - مدح عبدالحمید بن احمد
ای فلک ار جای فرشته شدی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - توسل
ای به تو برپای شهریاری
وی به تو بر جای پادشایی
این ز پی کدیه می نگویم
نیست مرا عادت گدایی
جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دری گشایی
زآنکه تو در هر چه رای کردی
با فلک سخت سر برآیی
خوب خصالی گزیده فعلی
میمون لفظی خجسته رایی
جاه تو آرد همی بلندی
کار تو دارد همی روایی
جان روان را همی بکوشم
تا دهدم روز روشنایی
بندگی خویش کرد باید
زانکه نکردست کس خدایی
خلق جهان را فرا نمایم
گر تو عنایت فرا نمایی
ارجو تا آسمان بپاید
روشن و عالی چو او بپایی
وی به تو بر جای پادشایی
این ز پی کدیه می نگویم
نیست مرا عادت گدایی
جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دری گشایی
زآنکه تو در هر چه رای کردی
با فلک سخت سر برآیی
خوب خصالی گزیده فعلی
میمون لفظی خجسته رایی
جاه تو آرد همی بلندی
کار تو دارد همی روایی
جان روان را همی بکوشم
تا دهدم روز روشنایی
بندگی خویش کرد باید
زانکه نکردست کس خدایی
خلق جهان را فرا نمایم
گر تو عنایت فرا نمایی
ارجو تا آسمان بپاید
روشن و عالی چو او بپایی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - مدیح خواجه ابوالفتح
این دو شغل برید و عرض به تو
یافته خرمی و زیبایی
روی این را همه بیفروزی
صدر آن را همه بیارایی
چون پدید آمدی تو بر هر کس
چون که بر من پدید می نایی
در حق کار من کجا کردی
آن شگرفی و آن نکورایی
مهتر چرخ همتی ز چه رو
همت مهترانه ننمایی
چه گماری حسود را بر من
که شدم زین زحیر سودایی
خنده ها می زند به خوش منشی
طنزها می کند به رعنایی
زیبدت گر کنی چرا نکنی
داری اصل و جمال و برنایی
هر چه خواهی همی توانی کرد
دستگه داری و توانایی
تو مرا چون که شادمان نکنی
کاسمان جاه و مشتری رایی
خشک رودی چرا کنی بر من
چون تو را هست خوی دریایی
اصل فتحی بلی که بوالفتحی
کارک من چرا به نگشایی
آن رشیدی رشید را مطلق
آنچه می بایدم بفرمایی
از تنم بار رنج برداری
وز دلم زنگ ننگ بزدایی
دفتر نظم را که پیش منست
بابی از مدح خود درافزایی
من به اقبال تو برآسایم
تو ز گفتار من برآسایی
شکر من شکر یک جهان انگار
که منم یک جهان به تنهایی
دولت اهل فضل بر جایست
تا تو در دولتی و بر جایی
یافته خرمی و زیبایی
روی این را همه بیفروزی
صدر آن را همه بیارایی
چون پدید آمدی تو بر هر کس
چون که بر من پدید می نایی
در حق کار من کجا کردی
آن شگرفی و آن نکورایی
مهتر چرخ همتی ز چه رو
همت مهترانه ننمایی
چه گماری حسود را بر من
که شدم زین زحیر سودایی
خنده ها می زند به خوش منشی
طنزها می کند به رعنایی
زیبدت گر کنی چرا نکنی
داری اصل و جمال و برنایی
هر چه خواهی همی توانی کرد
دستگه داری و توانایی
تو مرا چون که شادمان نکنی
کاسمان جاه و مشتری رایی
خشک رودی چرا کنی بر من
چون تو را هست خوی دریایی
اصل فتحی بلی که بوالفتحی
کارک من چرا به نگشایی
آن رشیدی رشید را مطلق
آنچه می بایدم بفرمایی
از تنم بار رنج برداری
وز دلم زنگ ننگ بزدایی
دفتر نظم را که پیش منست
بابی از مدح خود درافزایی
من به اقبال تو برآسایم
تو ز گفتار من برآسایی
شکر من شکر یک جهان انگار
که منم یک جهان به تنهایی
دولت اهل فضل بر جایست
تا تو در دولتی و بر جایی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - مرثیت یکی از سخنوران
گفتم تو مرا مرثیت کنی
خویشان مرا تعزیت کنی
فرزند مرا چون برادران
در هر هنری تربیت کنی
یابی به جهان عمر تا که قاف
تا قاف پر از قافیت کنی
شاهان جهان را به مدح ها
هر جنس بسی تهنیت کنی
عمال خرد را ز طبع و دل
ترتیب نهی تمشیت کنی
جان را و روان را به فضل و عقل
تیمارکش تقویت کنی
میدان سخن را به نظم و نثر
بر باره نیکو شیت کنی
در عالم دانش به سعی فهم
طاعت همه بی معصیت کنی
کی بود گمانم کز این جهان
بی زاد به رفتن نیت کنی
خویشان مرا تعزیت کنی
فرزند مرا چون برادران
در هر هنری تربیت کنی
یابی به جهان عمر تا که قاف
تا قاف پر از قافیت کنی
شاهان جهان را به مدح ها
هر جنس بسی تهنیت کنی
عمال خرد را ز طبع و دل
ترتیب نهی تمشیت کنی
جان را و روان را به فضل و عقل
تیمارکش تقویت کنی
میدان سخن را به نظم و نثر
بر باره نیکو شیت کنی
در عالم دانش به سعی فهم
طاعت همه بی معصیت کنی
کی بود گمانم کز این جهان
بی زاد به رفتن نیت کنی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - آفت مردمی پشیمانی است
ما به هر مجلسی ز تو زده ایم
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - ای خروس
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - خطاب به روزن زندان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - گوشت قربان
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - صفت محمد نایی
لحن نای محمد نایی
ارغنونی بود به تنهایی
چون به سر نای او درافتد دم
شاد گردد دلی که دارد غم
نغمه او چو جان بیفزاید
گر نثارش کنند جان شاید
راحت آن ساعتست کو از خشم
مهره بازی کند به پلک دو چشم
امر و نهی از امارتش خیزد
زر و در از عبارتش ریزد
مطربان را به جمله گرد آرد
پرده از پیش صفه بردارد
ناصر کل دوان شود هر سو
لت و سیلی روان شود هر سو
آن خر کون دریده بیرو را
بزند . . . خواره بانو را
زین همه زخم و چوب بند و جرس
غرض او بر آش باشد و بس
گر نه زین روسبی و آن گنده
نبود حاصلی مگر خنده
قلتبان چون گرفت خشم و لجاج
زود گردد روان ز هر سو کاج
چون ببیند ز خره دانگانه
جمله دارد فدای او خانه
در همه حال سیم دارد دوست
قلتبانی از آتش عادت و خوست
ارغنونی بود به تنهایی
چون به سر نای او درافتد دم
شاد گردد دلی که دارد غم
نغمه او چو جان بیفزاید
گر نثارش کنند جان شاید
راحت آن ساعتست کو از خشم
مهره بازی کند به پلک دو چشم
امر و نهی از امارتش خیزد
زر و در از عبارتش ریزد
مطربان را به جمله گرد آرد
پرده از پیش صفه بردارد
ناصر کل دوان شود هر سو
لت و سیلی روان شود هر سو
آن خر کون دریده بیرو را
بزند . . . خواره بانو را
زین همه زخم و چوب بند و جرس
غرض او بر آش باشد و بس
گر نه زین روسبی و آن گنده
نبود حاصلی مگر خنده
قلتبان چون گرفت خشم و لجاج
زود گردد روان ز هر سو کاج
چون ببیند ز خره دانگانه
جمله دارد فدای او خانه
در همه حال سیم دارد دوست
قلتبانی از آتش عادت و خوست
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - صفت علی نایی
از دگر سو علی به نغمه نای
دل برانگیزد ای شگفت ز جای
دارد از جنس جنس دمدمه ها
آرد از نوع نوع زمزمه ها
می زند نای و تنگ می جوشد
به هوا روی عقل می پوشد
با دل خویشتن همی گوید
که غم از جان من چه می جوید
عشق و رنج محمد نایی
مر مرا گشت اینت رسوایی
چه زند آخر او را که من نزنم
اگر او هست مرد من نه زنم
دل چرا بیهده دژم دارم
نه ز کس دستگاه کم دارم
من به خانه چرا نه بنشینم
توبه با صلاح بگزینم
کار بی ورز و بی وبال کنم
کسب خویش از ره حلال کنم
که اگر سیم ها به سود دهم
نعمتی زین طریق زود نهم
باطن این گوید و به ظاهر باز
صد تضرع فزون کند ز آغاز
آنکه در حکم او بود شب و روز
برفشاند به روی گنبد گوز
آب بی روی وی نیارد خورد
پیش او هیچ از این نیارد کرد
دل برانگیزد ای شگفت ز جای
دارد از جنس جنس دمدمه ها
آرد از نوع نوع زمزمه ها
می زند نای و تنگ می جوشد
به هوا روی عقل می پوشد
با دل خویشتن همی گوید
که غم از جان من چه می جوید
عشق و رنج محمد نایی
مر مرا گشت اینت رسوایی
چه زند آخر او را که من نزنم
اگر او هست مرد من نه زنم
دل چرا بیهده دژم دارم
نه ز کس دستگاه کم دارم
من به خانه چرا نه بنشینم
توبه با صلاح بگزینم
کار بی ورز و بی وبال کنم
کسب خویش از ره حلال کنم
که اگر سیم ها به سود دهم
نعمتی زین طریق زود نهم
باطن این گوید و به ظاهر باز
صد تضرع فزون کند ز آغاز
آنکه در حکم او بود شب و روز
برفشاند به روی گنبد گوز
آب بی روی وی نیارد خورد
پیش او هیچ از این نیارد کرد
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای ترک لاله رخ بده آن لاله گون شراب
تابان ز جام چون رخ لعل از قصب نقاب
من گویمی گلابست آن می که می دهی
گر هیچ گونه گونه گل داردی گلاب
جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود که از تو بیابم نبید ناب
تیره نکردش آتش آنگه که آب بود
اکنون که آتش است ضعیفش مکن به آب
آبست و آتش است و زو شد خراب غم
نشگفت ار آب و آتش جایی کند خراب
آسایش است و خرمی از آب دیده را
اینست و زان بلی که کند دیده را به خواب
از لطف بر دوید به سر وین شگفت نیست
روح است و روح را سوی بالا بود شتاب
در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهر آنک
دست تو بر نبید و بلور است و آفتاب
تا ندهیم نبیدی چون دیده خروس
باشد به رنگ روزم چون سینه غراب
تابان ز جام چون رخ لعل از قصب نقاب
من گویمی گلابست آن می که می دهی
گر هیچ گونه گونه گل داردی گلاب
جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود که از تو بیابم نبید ناب
تیره نکردش آتش آنگه که آب بود
اکنون که آتش است ضعیفش مکن به آب
آبست و آتش است و زو شد خراب غم
نشگفت ار آب و آتش جایی کند خراب
آسایش است و خرمی از آب دیده را
اینست و زان بلی که کند دیده را به خواب
از لطف بر دوید به سر وین شگفت نیست
روح است و روح را سوی بالا بود شتاب
در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهر آنک
دست تو بر نبید و بلور است و آفتاب
تا ندهیم نبیدی چون دیده خروس
باشد به رنگ روزم چون سینه غراب
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۲
گفتم که چند صبر کنم ای نگار گفت
تا هست عمر گفتم رنجه مدار گفت
بی رنج عشق نبود گفتم نیم به رنج
فرسوده چند باشد ازین ای نگار گفت
جز انتظار روی ندارد تو را همی
گفتم شدم هلاک من از انتظار گفت
این روزگار با تو بدست این ازو شناس
گفتم که نیک کی شودم روزگار گفت
چون گشت زایل این سخط شهریار راد
گفتم که کی شود سخط شهریار گفت
چون بخت رام گردد تا تو رسی به کام
گفتم که بخت کی شودم جفت و یار گفت
آمرزشی بخواه شود عفو جرم تو
این گفت در کریم نبی کردگار گفت
تا هست عمر گفتم رنجه مدار گفت
بی رنج عشق نبود گفتم نیم به رنج
فرسوده چند باشد ازین ای نگار گفت
جز انتظار روی ندارد تو را همی
گفتم شدم هلاک من از انتظار گفت
این روزگار با تو بدست این ازو شناس
گفتم که نیک کی شودم روزگار گفت
چون گشت زایل این سخط شهریار راد
گفتم که کی شود سخط شهریار گفت
چون بخت رام گردد تا تو رسی به کام
گفتم که بخت کی شودم جفت و یار گفت
آمرزشی بخواه شود عفو جرم تو
این گفت در کریم نبی کردگار گفت
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای می لعل راحت جان باش
طبع آزاده را به فرمان باش
روزگار بخست مرهم شو
دردمندم ز چرخ درمان باش
بی تو بیجان تنی است جام بلور
تن پاکیزه جام را جان باش
دلم از قحط مهر خشک شده است
بر دلم سودمند باران باش
گر تو زندان کشیده ای چون من
مر مرا یار بند و زندان باش
اختر شب شد آشکار به تو
کس نگوید تو را که پنهان باش
نامه ای می نویسم از شادی
بر سر آن نبشته عنوان باش
بچه آفتاب تابانی
نایب آفتاب تابان باش
شمع اگر نیست تو چون روشن شمع
پیش مسعود سعد سلمان باش
طبع آزاده را به فرمان باش
روزگار بخست مرهم شو
دردمندم ز چرخ درمان باش
بی تو بیجان تنی است جام بلور
تن پاکیزه جام را جان باش
دلم از قحط مهر خشک شده است
بر دلم سودمند باران باش
گر تو زندان کشیده ای چون من
مر مرا یار بند و زندان باش
اختر شب شد آشکار به تو
کس نگوید تو را که پنهان باش
نامه ای می نویسم از شادی
بر سر آن نبشته عنوان باش
بچه آفتاب تابانی
نایب آفتاب تابان باش
شمع اگر نیست تو چون روشن شمع
پیش مسعود سعد سلمان باش
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
به چشم دل همی بینم غم و تیمار جان ای جان
به اندیشه همی دانم همه اسرار جان ای جان
به حاجت جان تو را خواهد به رغبت دل تو را جویم
مجوی آزرم جان آخر مخواه آزار جان ای جان
ز اندوهت گران شد جان چو از عشقت سبک دل شد
تو بر دل نه کنون سختی هلا از بار جان ای جان
ز هجرت جان همی نالد ز تو یاری همی خواهد
تو یاری ده یکی جان را که هستی یار جان ای جان
چو تو نزدیک جان داری همیشه تیز بازاری
چرا نزد تو کاسد شد چنین بازار جان ای جان
تو خود جانی چه رنجانی همی جان را چو می دانی
که مدح شاه مسعودست شغل و کار جان ای جان
جهانداری که رای او صلاح دولت و دین را
روانش گنج ها دارد به استظهار جان ای جان
خرد در باغ مدح او چو برگردد تماشا را
رسیده میوه ها چیند ز شاخ و بار جان ای جان
ز مهرش جان چو گلزاری شده زو زندگانی خوش
که هر ساعت گلی روید بدان بازار جان ای جان
چو سازد خلعتی فاخر به نام دولت اندیشه
به وصفش کسوتی بافد ز پود و تار جان ای جان
به اندیشه همی دانم همه اسرار جان ای جان
به حاجت جان تو را خواهد به رغبت دل تو را جویم
مجوی آزرم جان آخر مخواه آزار جان ای جان
ز اندوهت گران شد جان چو از عشقت سبک دل شد
تو بر دل نه کنون سختی هلا از بار جان ای جان
ز هجرت جان همی نالد ز تو یاری همی خواهد
تو یاری ده یکی جان را که هستی یار جان ای جان
چو تو نزدیک جان داری همیشه تیز بازاری
چرا نزد تو کاسد شد چنین بازار جان ای جان
تو خود جانی چه رنجانی همی جان را چو می دانی
که مدح شاه مسعودست شغل و کار جان ای جان
جهانداری که رای او صلاح دولت و دین را
روانش گنج ها دارد به استظهار جان ای جان
خرد در باغ مدح او چو برگردد تماشا را
رسیده میوه ها چیند ز شاخ و بار جان ای جان
ز مهرش جان چو گلزاری شده زو زندگانی خوش
که هر ساعت گلی روید بدان بازار جان ای جان
چو سازد خلعتی فاخر به نام دولت اندیشه
به وصفش کسوتی بافد ز پود و تار جان ای جان