عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - از قصاید بسیار خوب فلکی است در مدح منوچهر شروانشاه
سودا زده فراق یارم
بازیچه دست روزگارم
ناچیده گلی ز گلبن وصل
صد گونه نهاده هجر خارم
بی آنکه شراب وصل خوردم
از شربت هجر در خمارم
اندیشه دل نمی گذارد
یک لحظه مرا که دم برآرم
ای دل سره می کنی چنین کن
مگذار مرا که سر بخارم
نتوانم گفت کز غم دل
ایام چگونه می گذارم
از بهر خدای را نگوئی
ای دل که ز دست تو چه دارم؟
یکباره سیاه گشت روزم
یکباره تباه گشت کارم!
این جامه صبر چند پوشم؟
وین تخم امید چند کارم؟
کارم همه انتظار و صبر است
من کشته صبر و انتظارم
دل دارم و رفت دلنوازم
غم دارم و نیست غمگسارم
عید آمد و شد جدا ز من یار
عیدم چه بود چو نیست یارم
ای آنکه ز بیم خشم نامت
گفتم به زبان همی نیارم
با این همه کز پی تو گریم
حقا که هنوز شرمسارم
هر شب ز فراق تو نگارا
رخساره به خون همی نگارم
راز دل من اگر نه تو
آگاه ز ناله های زارم
جز نقش خیال تو نجویم
بر هر چه دو دیده برگمارم
دریاب ز بهر روز فردا
امروز مرا که سخت زارم
مگذار مرا به قهر زیراک
بنواخت به لطف شهریارم
خاقان بزرگ شاه شروان
کز دولت او امیدوارم
بوالهیجا فخر دین منوچهر
کز خدمت اوست افتخارم
شاهی که فلک عدوش را گفت
می باش که با تو کار دارم
گفت آیت فتح رایتش را
کای از همه عالم اختیارم
گوید فلکش که خنجر توست
آن شعله که من ورا شرارم
چون هست به شکل نعل اسبت
گشتست هلال گوشوارم
از دولت توست عز و نازم
وز خدمت توست کار و بارم
خصم تو ز عجز خویش گوید
شاها بپذیر زینهارم
ای تیغ زنی که گفت گردون
با دشمن توست گیر و دارم
آنی تو که مملکت تو را گفت
از تو مکناد کردگارم
ای آن که به ملک مستقیمی
بنگر سخنان مستعارم
عید آمد و نوبهار خرم
ای مدح تو عید و نوبهارم
تو دل به طرب سپار تا من
در گفتن مدح جان سپارم
می نوش تو تا به دست خاطر
در پای تو در نظم بارم
ز اول که سخن به نظم کردم
کم بود به شاعری عارم
زآموزش و وز قبولت امسال
بنگر که چه بر سخن سوارم
هر سال ز فر دولت تو
در گفتن مدح به ز پارم
شیریست سخن که دایم او را
خواهم که به نام خود درآرم
گر دل دهدم قبول این شعر
این شیر سخن شود شکارم
تا چرخ بدل کند که تا حشر
بر خلق زمانه کامکارم
چندان برباش تا بگوید
کز بعد من اوست یادگارم
بازیچه دست روزگارم
ناچیده گلی ز گلبن وصل
صد گونه نهاده هجر خارم
بی آنکه شراب وصل خوردم
از شربت هجر در خمارم
اندیشه دل نمی گذارد
یک لحظه مرا که دم برآرم
ای دل سره می کنی چنین کن
مگذار مرا که سر بخارم
نتوانم گفت کز غم دل
ایام چگونه می گذارم
از بهر خدای را نگوئی
ای دل که ز دست تو چه دارم؟
یکباره سیاه گشت روزم
یکباره تباه گشت کارم!
این جامه صبر چند پوشم؟
وین تخم امید چند کارم؟
کارم همه انتظار و صبر است
من کشته صبر و انتظارم
دل دارم و رفت دلنوازم
غم دارم و نیست غمگسارم
عید آمد و شد جدا ز من یار
عیدم چه بود چو نیست یارم
ای آنکه ز بیم خشم نامت
گفتم به زبان همی نیارم
با این همه کز پی تو گریم
حقا که هنوز شرمسارم
هر شب ز فراق تو نگارا
رخساره به خون همی نگارم
راز دل من اگر نه تو
آگاه ز ناله های زارم
جز نقش خیال تو نجویم
بر هر چه دو دیده برگمارم
دریاب ز بهر روز فردا
امروز مرا که سخت زارم
مگذار مرا به قهر زیراک
بنواخت به لطف شهریارم
خاقان بزرگ شاه شروان
کز دولت او امیدوارم
بوالهیجا فخر دین منوچهر
کز خدمت اوست افتخارم
شاهی که فلک عدوش را گفت
می باش که با تو کار دارم
گفت آیت فتح رایتش را
کای از همه عالم اختیارم
گوید فلکش که خنجر توست
آن شعله که من ورا شرارم
چون هست به شکل نعل اسبت
گشتست هلال گوشوارم
از دولت توست عز و نازم
وز خدمت توست کار و بارم
خصم تو ز عجز خویش گوید
شاها بپذیر زینهارم
ای تیغ زنی که گفت گردون
با دشمن توست گیر و دارم
آنی تو که مملکت تو را گفت
از تو مکناد کردگارم
ای آن که به ملک مستقیمی
بنگر سخنان مستعارم
عید آمد و نوبهار خرم
ای مدح تو عید و نوبهارم
تو دل به طرب سپار تا من
در گفتن مدح جان سپارم
می نوش تو تا به دست خاطر
در پای تو در نظم بارم
ز اول که سخن به نظم کردم
کم بود به شاعری عارم
زآموزش و وز قبولت امسال
بنگر که چه بر سخن سوارم
هر سال ز فر دولت تو
در گفتن مدح به ز پارم
شیریست سخن که دایم او را
خواهم که به نام خود درآرم
گر دل دهدم قبول این شعر
این شیر سخن شود شکارم
تا چرخ بدل کند که تا حشر
بر خلق زمانه کامکارم
چندان برباش تا بگوید
کز بعد من اوست یادگارم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - مطلع ثانی
سرو قدی شکر لبی گلرخ غالیه کله
جان مرا به صد زبان زآن رخ و غالیه گله
نرگس مستش آسمان سفته به تیر غمزگان
سنبل هندویش به جان رفته به سایه گله
آن ز میان انس و جان برده هزار کاروان
وین ز بساط انس و جان رفته هزار قافله
هست طراز یاسمین لاله لؤلؤ آفرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکرلله
از سر زلف خود بفن وز گهر سرشگ من
بافته جیب و پیرهن ساخته گوی و انگله
من ز غمش چو بی هشان بر دو رخ از جفا نشان
تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله
او چو پری به دلبری کرده مرا ز دل بری
خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله
ای بت خلخ و چکل از تو بت تبت خجل
نزد تو وزن جان و دل یکجو و نیم خردله
مشعله برفروختی رخت فلک بسوختی
بر (فلکی) فروختی شهر بسوز و مشعله
کرده به عالم روان حسن تو کاروان دوان
وز در شاه خسروان یافته زاد و راحله
مالک ملک باستان بارگهش در آسمان
بام ورا ز نردبان چرخ فروترین پله
بس که کند به چشم و سر بر در درگه تو بر
صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله
ای گه کین درخش تو خنجر نوربخش تو
گشته به کام رخش تو هفت زمین دو مرحله
ملک بقا گشاده خوان کرم نهاده
طعم طمع تو داده بیش ز قدر حوصله
تا به مشام ذوق جان ندهد و ناورد جهان
نکهت گل زانگدان لذت مل ز آمله
طبع تو باد شاد خور مل به کفت ز جام زر
دلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غایله
چار ملک ز شش کران هفت شه از نه آسمان
حکم تو را نهاده جان بر دو کف و ده انمله
جان مرا به صد زبان زآن رخ و غالیه گله
نرگس مستش آسمان سفته به تیر غمزگان
سنبل هندویش به جان رفته به سایه گله
آن ز میان انس و جان برده هزار کاروان
وین ز بساط انس و جان رفته هزار قافله
هست طراز یاسمین لاله لؤلؤ آفرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکرلله
از سر زلف خود بفن وز گهر سرشگ من
بافته جیب و پیرهن ساخته گوی و انگله
من ز غمش چو بی هشان بر دو رخ از جفا نشان
تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله
او چو پری به دلبری کرده مرا ز دل بری
خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله
ای بت خلخ و چکل از تو بت تبت خجل
نزد تو وزن جان و دل یکجو و نیم خردله
مشعله برفروختی رخت فلک بسوختی
بر (فلکی) فروختی شهر بسوز و مشعله
کرده به عالم روان حسن تو کاروان دوان
وز در شاه خسروان یافته زاد و راحله
مالک ملک باستان بارگهش در آسمان
بام ورا ز نردبان چرخ فروترین پله
بس که کند به چشم و سر بر در درگه تو بر
صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله
ای گه کین درخش تو خنجر نوربخش تو
گشته به کام رخش تو هفت زمین دو مرحله
ملک بقا گشاده خوان کرم نهاده
طعم طمع تو داده بیش ز قدر حوصله
تا به مشام ذوق جان ندهد و ناورد جهان
نکهت گل زانگدان لذت مل ز آمله
طبع تو باد شاد خور مل به کفت ز جام زر
دلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غایله
چار ملک ز شش کران هفت شه از نه آسمان
حکم تو را نهاده جان بر دو کف و ده انمله
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - مطلع ثانی
خدبنا میزد چه رویست آنچنان آراسته
وز خیال طلعتش میدان جان آراسته
از لب چون لاله و رخسار چون گلبرگ او
لاله زار و طبع و گلزار روان آراسته
از خیالش نقش جان هر نقشبند آموخته
وز جمالش باغ دل چون پرنیان آراسته
روزگار از روی او و رأی من در عشق او
هم بهار و هم خزان در یک مکان آراسته
کرده بر خود دلبران را دعوت پیغمبری
وز دو رخ صدگونه برهان بیان آراسته
از پی معجز نمودن شکل رخسار و لبش
لاله دربار و لعل در فشان آراسته
چشمه حیوان ز ظلماتست و او بر آفتاب
چشمه ز آن خوشتر از کوچک دهان آراسته
در حجاب سایه آرایش ندارد آفتاب
وآفتاب او به مشکین سایبان آراسته
کارگاه حسن ازو چون بارگاه سلطنت
از سنان خسرو سلطان نشان آراسته
بندگان از خدمت تو نام و نان اندوخته
چاکران از نعمت تو خان و مان آراسته
تا بود جرم سپهر این بارگاه افراخته
با تو چون بوم بهشت این خاندان آراسته
لشگرت روی زمین پیموده و قلب تو را
پشت و پهلو از هزاران پهلوان آراسته
تا کواکب در قران با هم قرین گردند، باد
ملک تو صاحب قران با صد قران آراسته
آستان بوسیده گردون بارگاهت را و بخت
آستین بر بسته و این آستان آراسته
وز خیال طلعتش میدان جان آراسته
از لب چون لاله و رخسار چون گلبرگ او
لاله زار و طبع و گلزار روان آراسته
از خیالش نقش جان هر نقشبند آموخته
وز جمالش باغ دل چون پرنیان آراسته
روزگار از روی او و رأی من در عشق او
هم بهار و هم خزان در یک مکان آراسته
کرده بر خود دلبران را دعوت پیغمبری
وز دو رخ صدگونه برهان بیان آراسته
از پی معجز نمودن شکل رخسار و لبش
لاله دربار و لعل در فشان آراسته
چشمه حیوان ز ظلماتست و او بر آفتاب
چشمه ز آن خوشتر از کوچک دهان آراسته
در حجاب سایه آرایش ندارد آفتاب
وآفتاب او به مشکین سایبان آراسته
کارگاه حسن ازو چون بارگاه سلطنت
از سنان خسرو سلطان نشان آراسته
بندگان از خدمت تو نام و نان اندوخته
چاکران از نعمت تو خان و مان آراسته
تا بود جرم سپهر این بارگاه افراخته
با تو چون بوم بهشت این خاندان آراسته
لشگرت روی زمین پیموده و قلب تو را
پشت و پهلو از هزاران پهلوان آراسته
تا کواکب در قران با هم قرین گردند، باد
ملک تو صاحب قران با صد قران آراسته
آستان بوسیده گردون بارگاهت را و بخت
آستین بر بسته و این آستان آراسته
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - مطلع ثانی
ای دل به عشق روی تو از جان برآمده
جان در هوای تو ز تن آسان برآمده
از خنده خیال لب لاله رنگ تو
از بوستان جان گل خندان برآمده
آبی که آن ز چشمه حیوان برآمدی
بر چهره ات ز چاه زنخدان برآمده
در حلقهای زلف پراکنده بر رخت
کافور تر ز مشک پریشان برآمده
از اشک چشم و خون دلم خاک کوی تو
دریا شده وز او در و مرجان برآمده
از بس که رنج برد دلم وز وفای تو
دردت به من بمانده و درمان برآمده
تا آتش فراق تو در جانم اوفتاد
یکباره دود ازین دل بریان برآمده
تا جعد دلربای تو چوگان به کف گرفت
شور از هزار مجلس و میدان برآمده
برعکس چرخ گرته پیروزه ترا
خورشید و اختران ز گریبان برآمده
در درد فرقت تو من مستمند را
دود از تو دل فرو شده و جان برآمده
بر من جهان فروخته عشق تو و به من
بوسی به صد جهان ز تو ارزان برآمده
بر نامه مراد من از تو ولی زمن
مقصود خصم و کامه هجران برآمده
افغان و ناله (فلکی) بی تو بر فلک
چندان رسید کز فلک افغان برآمده
تا حاجیان بعاشر ذوالحجه حج کنند
در حج شده حوایج ایشان برآمده
یارب ز قرب مقصد و قتل عدوت باد
موقف تمام گشته و قربان برآمده
از عون همت تو مهمات ملک و دین
بی یاری خلیفه و سلطان برآمده
نامت جهان گرفته و کام تو در جهان
چندان که رای توست دو چندان برآمده
سم سمند تو به سمنگان فرو شده
گرد سپاه تو ز سپاهان برآمده
جان در هوای تو ز تن آسان برآمده
از خنده خیال لب لاله رنگ تو
از بوستان جان گل خندان برآمده
آبی که آن ز چشمه حیوان برآمدی
بر چهره ات ز چاه زنخدان برآمده
در حلقهای زلف پراکنده بر رخت
کافور تر ز مشک پریشان برآمده
از اشک چشم و خون دلم خاک کوی تو
دریا شده وز او در و مرجان برآمده
از بس که رنج برد دلم وز وفای تو
دردت به من بمانده و درمان برآمده
تا آتش فراق تو در جانم اوفتاد
یکباره دود ازین دل بریان برآمده
تا جعد دلربای تو چوگان به کف گرفت
شور از هزار مجلس و میدان برآمده
برعکس چرخ گرته پیروزه ترا
خورشید و اختران ز گریبان برآمده
در درد فرقت تو من مستمند را
دود از تو دل فرو شده و جان برآمده
بر من جهان فروخته عشق تو و به من
بوسی به صد جهان ز تو ارزان برآمده
بر نامه مراد من از تو ولی زمن
مقصود خصم و کامه هجران برآمده
افغان و ناله (فلکی) بی تو بر فلک
چندان رسید کز فلک افغان برآمده
تا حاجیان بعاشر ذوالحجه حج کنند
در حج شده حوایج ایشان برآمده
یارب ز قرب مقصد و قتل عدوت باد
موقف تمام گشته و قربان برآمده
از عون همت تو مهمات ملک و دین
بی یاری خلیفه و سلطان برآمده
نامت جهان گرفته و کام تو در جهان
چندان که رای توست دو چندان برآمده
سم سمند تو به سمنگان فرو شده
گرد سپاه تو ز سپاهان برآمده
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح منوچهر شروانشاه
ای پسر خوش تو بدین دلبری
حور بهشتی ملکی یا پری
هم نبود حور و پری را به حسن
این همه مردافکنی و دلبری
ماه پری طلعت حورا فشی
دلبر سنگین دل سیمین بری
عشق تو دل را کند از جان جدا
هجر تو جان را کند از دل بری
جزع تو را شعبده جادوئی
لعل تو را معجز پیغمبری
زلف تو بر مشتری از مشک ناب
ساخته صد حلقه انگشتری
مشتری رای چو ماه تواند
روز و شب از چرخ مه و مشتری
گر گل و شکر ببرد درد دل
پس تو به لب اصل گل و شکری
ز آن رخ رخشان تو شب و روز را
ماه و خوری گر چه نه ماه و خوری
در خور تو نیست کس از جان ولیک
نزد همه کس تو چو جان در خوری
زیبدت از غایت حسن و جمال
بر سر خوبان جهان سروری
ای (فلکی) زآن دو لبش بوسه
جوی تو باری ز چه غم می خوری
گو نکند بر تو جفا زانکه تو
شاعر شروانشه نیک اختری
مفخر شاهان جهان فخر دین
شاه معظم ملک گوهری
شاه منوچهر فریدون که هست
کهتری او سبب مهتری
بار خدائی که بداد و دهش
داد جهان را شرف برتری
شهر گشائی که فلک پیش او
بست میان از پی فرمانبری
ای ملکی کز تو و از ملک تو
دور فلک بست در داوری
بر در تو هست ز بهر شرف
کار فلک بندگی و چاکری
مهر تو بر جان رقم بندگی
کین تو در دل اثر کافری
باره تو روز مفاجا به سم
پاره کند باره اسکندری
ای شده نعل سم اسب تو را
مشتری از چرخ به جان مشتری
آن ملکی تو که به جاه و جلال
افسر فرق فلک و محوری
صاحب عز و شرف و دولتی
مالک تخت و کمر و افسری
جان و جهان را سبب راحتی
دولت و دین را شرف و مفخری
خسرو کافی کف دریا دلی
معطی نفع و ضر و خیر و شری
چرخ بلند از اثر رای توست
کو عرض است و تو ورا جوهری
ای ز پی دولت تو خلق را
پیشه ثناگوئی و مدحت گری
وی ز تن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان بر سری
خوار شده جعفر و قادر به قدر
پیش تو چه قادری و جعفری
شاهان هستند به عالم بسی
لیک تو در عالم خود دیگری
بهتر خلقی تو آن به که نیست
نزد تو بدرائی و بد محضری
بنده محمد به مدیحت شها
گوی سخن برد به شعر دری
چشم عنا نیز در او ننگرد
گر به عنایت سوی او بنگری
نی، که در او حاجت این لفظ نیست
زانکه تو دانی که تو داناتری
کام وی آنست که گویند، تو
شاعر خاص ملک کشوری
تا چو همی چنبر سیمین هلال
سیر کند بر فلک چنبری
حشمت و تعظیم تو بادا چنانک
فرق فلک را به قدم بسپری
خواهم از ایزد که کنی تا ابد
بر سر شاهان جهان سروری
تا که چنین عید به شادی هزار
بینی و بگذاری و تو نگذری
حور بهشتی ملکی یا پری
هم نبود حور و پری را به حسن
این همه مردافکنی و دلبری
ماه پری طلعت حورا فشی
دلبر سنگین دل سیمین بری
عشق تو دل را کند از جان جدا
هجر تو جان را کند از دل بری
جزع تو را شعبده جادوئی
لعل تو را معجز پیغمبری
زلف تو بر مشتری از مشک ناب
ساخته صد حلقه انگشتری
مشتری رای چو ماه تواند
روز و شب از چرخ مه و مشتری
گر گل و شکر ببرد درد دل
پس تو به لب اصل گل و شکری
ز آن رخ رخشان تو شب و روز را
ماه و خوری گر چه نه ماه و خوری
در خور تو نیست کس از جان ولیک
نزد همه کس تو چو جان در خوری
زیبدت از غایت حسن و جمال
بر سر خوبان جهان سروری
ای (فلکی) زآن دو لبش بوسه
جوی تو باری ز چه غم می خوری
گو نکند بر تو جفا زانکه تو
شاعر شروانشه نیک اختری
مفخر شاهان جهان فخر دین
شاه معظم ملک گوهری
شاه منوچهر فریدون که هست
کهتری او سبب مهتری
بار خدائی که بداد و دهش
داد جهان را شرف برتری
شهر گشائی که فلک پیش او
بست میان از پی فرمانبری
ای ملکی کز تو و از ملک تو
دور فلک بست در داوری
بر در تو هست ز بهر شرف
کار فلک بندگی و چاکری
مهر تو بر جان رقم بندگی
کین تو در دل اثر کافری
باره تو روز مفاجا به سم
پاره کند باره اسکندری
ای شده نعل سم اسب تو را
مشتری از چرخ به جان مشتری
آن ملکی تو که به جاه و جلال
افسر فرق فلک و محوری
صاحب عز و شرف و دولتی
مالک تخت و کمر و افسری
جان و جهان را سبب راحتی
دولت و دین را شرف و مفخری
خسرو کافی کف دریا دلی
معطی نفع و ضر و خیر و شری
چرخ بلند از اثر رای توست
کو عرض است و تو ورا جوهری
ای ز پی دولت تو خلق را
پیشه ثناگوئی و مدحت گری
وی ز تن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان بر سری
خوار شده جعفر و قادر به قدر
پیش تو چه قادری و جعفری
شاهان هستند به عالم بسی
لیک تو در عالم خود دیگری
بهتر خلقی تو آن به که نیست
نزد تو بدرائی و بد محضری
بنده محمد به مدیحت شها
گوی سخن برد به شعر دری
چشم عنا نیز در او ننگرد
گر به عنایت سوی او بنگری
نی، که در او حاجت این لفظ نیست
زانکه تو دانی که تو داناتری
کام وی آنست که گویند، تو
شاعر خاص ملک کشوری
تا چو همی چنبر سیمین هلال
سیر کند بر فلک چنبری
حشمت و تعظیم تو بادا چنانک
فرق فلک را به قدم بسپری
خواهم از ایزد که کنی تا ابد
بر سر شاهان جهان سروری
تا که چنین عید به شادی هزار
بینی و بگذاری و تو نگذری
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - قصیده
نه مهر من طلبی نه سر وفا داری
چو دوستدار توأم دشمنم چرا داری
به دست مهر تو جانم اسیر شد، شاید
به بند هجر دلم چند مبتلا داری
به غمزه خون دلم ریختی روا باشد
به بوسه وجه چنان چند خونبها داری
مرا ندیده کنی چون گذر کنی بر من
تو را نگویم و دانم که سر کجا داری
منم که از دل و جان دوست تر تو را دارم
توئی که از همگان خوارتر مرا داری
مرا نشاید گر در وفا ندارم پای
تو را مباح بود گر سر جفا داری
ولیک صعب تغابن بود که با چو منی
وفا نداری و با یار ناسزا داری
میان نیک و بد و کفر و دین و درد و ستم
ز حکم قاطع خود خط استوا داری
برون جهد ز خم چرخ مرکبت گه سیر
گر از عنانش یک لحظه دست وا داری
زهی خجسته کمیتی که زیر ران ملک
سیاحت قدر و سرعت قضا داری
اگر رهات کند شه زمین ساکن را
به باد سیر چو بر آب آسیا داری
ز کهربا ببرد خاصیت به قوت تو
اگر تو کاهی در جنب کهربا داری
اجل ز لقمه لطف تو ممتلی ماند
گرش ز شربت شمشیر ناشتا داری
خدای ملک جهان بر تو ختم خواهد کرد
که در کمال هنر حد منتها داری
بسی سوار ز شمشیر خود فنا کردی
بسی دلیر به زندان خود نوا داری
مخالف از تو کجا جان برد که روز مصاف
ظفر به پیش رخ و فتح بر قفا داری
به فتح ها و ظفرها که کرده در دین
فرشتگان سما را بر آن گوا داری
کنون سزاست که این نصرت مبارک را
طراز جمله ظفرها و فتح ها داری
سعادت تو چنان باد کز خدای جهان
هزار فتح به سالی چنین عطا داری
رسید عید، به عادت طرب کن و می خور
که ملک بی خلل و عمر بی فنا داری
منم عطای تو را بنده و یقین دانم
که در ستایش خویشم سخن روا داری
چه احتشام بود بیش ازین که در ساعت
به چشم لطف نظر بر من گدا داری
خدایا با ظفر و فتح و قهر خصم تو را
بقا دهاد دو چندان که تو هوا داری
به طول و عرض چنان باد ملک تو که درو
چو مصر و شام دو صد شهر و روستا داری
به حد غرب سر مرز اندلس گیری
به سوی شرق خط ملک تا ختا داری
قرار و قاعده ملک چون ترازو راست
برای عالی لا زال عالیا داری
چو دوستدار توأم دشمنم چرا داری
به دست مهر تو جانم اسیر شد، شاید
به بند هجر دلم چند مبتلا داری
به غمزه خون دلم ریختی روا باشد
به بوسه وجه چنان چند خونبها داری
مرا ندیده کنی چون گذر کنی بر من
تو را نگویم و دانم که سر کجا داری
منم که از دل و جان دوست تر تو را دارم
توئی که از همگان خوارتر مرا داری
مرا نشاید گر در وفا ندارم پای
تو را مباح بود گر سر جفا داری
ولیک صعب تغابن بود که با چو منی
وفا نداری و با یار ناسزا داری
میان نیک و بد و کفر و دین و درد و ستم
ز حکم قاطع خود خط استوا داری
برون جهد ز خم چرخ مرکبت گه سیر
گر از عنانش یک لحظه دست وا داری
زهی خجسته کمیتی که زیر ران ملک
سیاحت قدر و سرعت قضا داری
اگر رهات کند شه زمین ساکن را
به باد سیر چو بر آب آسیا داری
ز کهربا ببرد خاصیت به قوت تو
اگر تو کاهی در جنب کهربا داری
اجل ز لقمه لطف تو ممتلی ماند
گرش ز شربت شمشیر ناشتا داری
خدای ملک جهان بر تو ختم خواهد کرد
که در کمال هنر حد منتها داری
بسی سوار ز شمشیر خود فنا کردی
بسی دلیر به زندان خود نوا داری
مخالف از تو کجا جان برد که روز مصاف
ظفر به پیش رخ و فتح بر قفا داری
به فتح ها و ظفرها که کرده در دین
فرشتگان سما را بر آن گوا داری
کنون سزاست که این نصرت مبارک را
طراز جمله ظفرها و فتح ها داری
سعادت تو چنان باد کز خدای جهان
هزار فتح به سالی چنین عطا داری
رسید عید، به عادت طرب کن و می خور
که ملک بی خلل و عمر بی فنا داری
منم عطای تو را بنده و یقین دانم
که در ستایش خویشم سخن روا داری
چه احتشام بود بیش ازین که در ساعت
به چشم لطف نظر بر من گدا داری
خدایا با ظفر و فتح و قهر خصم تو را
بقا دهاد دو چندان که تو هوا داری
به طول و عرض چنان باد ملک تو که درو
چو مصر و شام دو صد شهر و روستا داری
به حد غرب سر مرز اندلس گیری
به سوی شرق خط ملک تا ختا داری
قرار و قاعده ملک چون ترازو راست
برای عالی لا زال عالیا داری
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جانا به جز غم تو دلم را هوس مباد
جز تو کسم ز جور تو فریاد رس مباد
هر جا که آیم و روم از ناز ساز وصل
جز لشگر فراق توام پیش و پس مباد
اکنون که نیست همدم دردم وصال تو
جز محنت فراق توام همنفس مباد
گفتی که تا ز نزد تو دورم چگونه ای
دور از تو آنچنان که منم هیچکس مباد
باری چو نیست روزی من بنده وصل تو
چونین که هست روزی هر خار و خس مباد
در شیوه فراق جز اندیشه غمت
از گردش فلک (فلکی) را هوس مباد
جز تو کسم ز جور تو فریاد رس مباد
هر جا که آیم و روم از ناز ساز وصل
جز لشگر فراق توام پیش و پس مباد
اکنون که نیست همدم دردم وصال تو
جز محنت فراق توام همنفس مباد
گفتی که تا ز نزد تو دورم چگونه ای
دور از تو آنچنان که منم هیچکس مباد
باری چو نیست روزی من بنده وصل تو
چونین که هست روزی هر خار و خس مباد
در شیوه فراق جز اندیشه غمت
از گردش فلک (فلکی) را هوس مباد
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - نقل از سفینه فرخ
ای غمت برده شادمانی من
بی تو تلخ است زندگانی من
بسر تو که با تو نتوان گفت
صفت رنج و ناتوانی من
از جوانی و حسن خویش بترس
رحم کن بر من و جوانی من
آن خود دان مرا که جمله توئی
آشکارائی و نهانی من
چه بود گر دمی ز روی کمر
دل درآری به مهربانی من
حاصل آید چو حاضر آئی تو
مایه عمر جاودانی من
(فلکی) روز و شب همی گوید
کز غم توست شادمانی من
بی تو تلخ است زندگانی من
بسر تو که با تو نتوان گفت
صفت رنج و ناتوانی من
از جوانی و حسن خویش بترس
رحم کن بر من و جوانی من
آن خود دان مرا که جمله توئی
آشکارائی و نهانی من
چه بود گر دمی ز روی کمر
دل درآری به مهربانی من
حاصل آید چو حاضر آئی تو
مایه عمر جاودانی من
(فلکی) روز و شب همی گوید
کز غم توست شادمانی من
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
آن عارض چون دو هفته ماهش بین
و آن طره گوشه کلاهش بین
رویش به پناه زلف ار دیدی
جان و دل خلق در پناهش بین
در زیر رخ چو آفتاب او
آن غبغب چون دو هفته ماهش بین
از نور و ضیاء عارض خوبش
رخشان چو ستاره خاک راهش بین
از بهر سپید کردن روزم
خال و خط و نرگس سیاهش بین
از مشک بمه برش رسن یابی
از سیم در آفتاب چاهش بین
لبهاش چو مهره سلیمان دان
گرد دو رخ از پری سپاهش بین
در حسن و جمال پایهایش دان
در غنج و دلال دستهاهش بین
گر ماه ندیده که می نوشد
در بزم شراب پادشاهش بین
و آن طره گوشه کلاهش بین
رویش به پناه زلف ار دیدی
جان و دل خلق در پناهش بین
در زیر رخ چو آفتاب او
آن غبغب چون دو هفته ماهش بین
از نور و ضیاء عارض خوبش
رخشان چو ستاره خاک راهش بین
از بهر سپید کردن روزم
خال و خط و نرگس سیاهش بین
از مشک بمه برش رسن یابی
از سیم در آفتاب چاهش بین
لبهاش چو مهره سلیمان دان
گرد دو رخ از پری سپاهش بین
در حسن و جمال پایهایش دان
در غنج و دلال دستهاهش بین
گر ماه ندیده که می نوشد
در بزم شراب پادشاهش بین
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰