عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۴
قلاشم، ای منکر، مرا دربانی میخانه ده
این عقل رسمی غرقه کن، می تا لب پیمانه ده
من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم
وانگه ندای زهد من پیش در میخانه ده
من عاشق و هر بی خبر از خان و مان یادم دهد
ای آه سوزان شعله ای بر دست این دیوانه ده
پیدا بسوز، ای دل، مرا پس درد نهان بازگو
هنگامه اول گرم کن، پس شرح این افسانه ده
مشغول شهد بی غمی، چه آگه از سوز دلم؟
یارب، مگس را چاشنی از لذت پروانه ده
بیگانه شد یار، ای صبا، با جان چه کار اکنون مرا؟
این آشنای کهنه را بستان، بدان بیگانه ده
ای خواجه دیوان دل، آخر بیفزایی خورش
گر نیست وجه زندگی، بر مردنم پروانه ده
بر من جفاها کرد دل، بستان ازو انصاف من
ظالم تر از غم نیست کس، اقطاعش این پروانه ده
چون بر پری رویان همه ملک سلیمان یافتی
بستان تو خسرو جان و دل، مرغ بلا را دانه ده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۶
نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی می و رود خواه وساقی
که غنیمت است و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کسی که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن، ای امام مسجد، من رند را ملامت
چو به شهر می پرستان نرسیده ای، چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان، من و دیر دردنوشان
به تو حال ما نماند، تو به حال ما نمانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۳
گهی بنما و گه پوشیده دار آن روی گلناری
چه غم دارد ترا، بگذار تا میرم بدین خواری
خرابم هم به یک دیدن، من دیوانه در رویت
کسی را برده این می کو کند دعوی هوشیاری
لبت در خواب می بوسیدم امشب، بلعجب کاری
که می در خواب می خوردم، این زمان مستم به بیداری
خوشم با تو درین سودا که باشم با تو در کنجی
تو سوی خویش ندهی راه و من پیشت کنم زاری
ندارد چشم من بر آستانت سیری از سودن
مگر کز خاک گردد سیر، وه این دیده ناری
ز جورت ذوق می گیرم که کاری ناید از خوبان
بجز شوخی و بدخویی و تندی و جفاکاری
تو زهد خود کن، ای زاهد، مرا بگذار با شاهد
به رسوایی و قلاشی و جرعه خواری و خواری
اگر چش غمزه خونخوار صد خون می کند هر دم
مبارک باد، بر سلطان من رسم ستمگاری
به صد سختی بخواهد کشتنم غم بعد ازین، زیرا
نماند آن دل که خسرو را به غم می کرد غمخواری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۴
ز من که عاشق و مستم صلاح کار مجوی
خزانست در چمن عاشقان، بهار مجوی
دلم به صحبت مستان و شاهدان خو کرد
نشان تقوی ازین رند دردخوار مجوی
چو من ز خون دل سوخته سیه رویم
سپید رویی من زین سیاه کار مجوی
نروید از گل من جز گیاه بدنامی
گل سلامت ازین خاک خاکسار مجوی
به جز فساد ز فاسق دگر عمل مطلب
به جز وفا ز مقامم دگر شمار مجوی
ز اهل میکده جز ناکسی جمال مخواه
به کنج مزبله جز ماکیان شکار مجوی
دلا، چو هدیه جان پیشکش نخواهی کرد
بر آستانه سلطان عشق بار مجوی
سوار چابک من، آمدم به بندگیت
قرار بندگیم ده، ولی فرار مجوی
چو خسرو راز بتان زینهار نتوان یافت
مجو رهایی از آن بند و زینهار مجوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۹
گر چه به نظاره ایم، نیز نخوانی
دیده بد دور ازان جمال و جوانی
ما ز تو نزدیک می شویم به مردن
گاه خرامش مگر تو عمر روانی
گر تو درآری به دوستگاری ما سر
هست سر آنکه سر دهیم نشانی
ای که زنی سنگ پیر توبه شکن را
شیشه نگه دار، سر تراست، تو دانی
داغ شرابم برون خرقه چه بینی؟
داغ نگه کن ز ساقیم به نهانی
گر چه ازان شه خوریم خون و نپرسد
شربت درویش یاربش بچشانی
درد من، ای باد، کوه تاب نیارد
می شنو از من، ولی بدو نرسانی
ای که دم از سوز شمع می زنی اینجا
سوزش جانی بدان نه سوز زبانی
پیش که خسرو ز سینه آه برآورد
آه که جان نیز نیست محرم جانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۷
گل آمد و هر مرغی زد نغمه به هر باغی
هر فاخته ای دارد با همسر خود داغی
از باد صبا هر کس بشکفته چو گل خرمن
آن باد که من جویم کی می وزد از باغی؟
هر کس غم خود گویان با قمری و با بلبل
من سوخته می جویم رو کرده سیه زاغی
من سوخته ام، زاهد، تو طعنه زنی هر دم
تا چند نهی داغی ما را زبر داغی
خسرو نشود هرگز عشق و خردت با هم
کان زاغ نمی گنجد در خانه انباغی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۹
هر کسی را هوای سیم و زری
من مسکین و داغ سیمبری
هست در خون ز گریه مردم چشم
چون کریمی به دست بدگهری
شبم ار تا قیامت است، چه باک
گر ز روی توام دمد سحری
توبه یک غمزه بشکنی، گر من
کشم از عقل و جان و دل حشری
هر که جانیش هست و جانان نیست
او ندارد ز زندگی اثری
آهنی می شود ربوده سنگ
نه کم است از جماد جانوری
بهر من گر جهان شود پر غم
گر ز یار است، باد بیشتری
پند گویا، ترا چه درد کنند؟
زخم پیکان به سینه دگری
خورش صوفیان جگر باشد
نقل می خوارگان بود گزری
همه کس ذوق خرمی گیرد
ذوق غم گیر، خسروا، قدری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۰
دوش می گفت پیر ترسایی
یاد دارم ز مرد دانایی
کاندرین دور می پرستان را
نیست خوشتر ز میکده جایی
درد نوشان و کنج دیر مغان
خلق عالم به هر تماشایی
بر سر چار سوی خطه عشق
نیست خالی سری ز سودایی
زاهد و باغ خلد و ما و حبیب
هر کسی را بود تمنایی
ساقیا، زان قدح که می نوشی
جرعه ای ده به بی سر و پایی
خوش بود جام باده نوشیدن
خاصه از دست مجلس آرایی
در تردد گذشت عمر عزیز
همچو من نیست مختلف جایی
شد ز مهر تو ذره سان خسرو
هرزه گردی و باد پیمایی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - نیز در مدح شمس الکفاة ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر گوید
تاخم می را بگشاد مه دوشین سر
زهد من نیست شد و توبه من زیر وبر
بمه روزه مرا توبه اگر در خور بود
روزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخور
چون مه روزه فراز آید من خود چکنم
نبرم دست به می تا نرود روزه بسر
شب عید آمدو میخواهم بر بام جهم
گویم: از نو شدن ماه چه دارید خبر؟
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر
چون فرود آیم، بنشینم و بر گیرم چنگ
همچنان دست قدح گیرم تا روز دگر
روز دیگر همه کس می خورد و شاد زید
کیست آنکس که مرا یارد گفتن که مخور
مطربانم همه همسایه (؟) وهم در گه خواب
شعرها دارند از گفته دستور از بر
صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفاة
آن امام همه احرار به فضل و به هنر
دولت سلطان باغیست بهارش همه نور
رای او ابری کان باغ همی دارد تر
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر
خنک آن باغ که در سایه آن ابر بود
گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر
دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست
اولین معجزه خواجه بدیوان اندر
رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشه تاجش و امروز پدیدست اثر
هر کجا رای چنان باشد و تدبیر چنان
نه عجب باشد گر سنگ سیه گردد زر
شاه را گو توبشادی و طرب دل نه وبس
وز پی ساختن مملکت اندیشه مبر
ملک را عونی و اندیشه و بر تافته ایست (؟)
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر
نگذرد شیر دژ آگاه بصد عمر از بیم
اندرآن بیشه که یک چاکر او کرد گذر
تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور
از شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاه
بدهد ملک بیک نامه او بی لشکر
او همانست که محمود جهانرا بگشود
سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر
تا نصیحت گر اوبود براو بود پدید
چون نصیحت ببرید آمد در کار غیر
او نصیحت نبرید اما بد گوی لعین
درمیان شور همیکرد سبب جستن شر
دایگان دست و زبان یافته بودند و شکم
کور کرده گرهی را و گروهی را کر
دمنه از بهر شکم عافیت شیر نجست
لاجرم شیر بچه کرد بسرگین اندر
بدبد گویان بد گویانرا کرد نگون
او برون آمداز آن ننگ چو از ابر قمر
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلطد در خون جگر
شکر یزدان جهانرا که چنین داند کرد
بر دل ما ز طرب باز کند چونین در
با ز گرداند با خواجه بشادی و نشاط
صد هزاران دل خسته ز در کالنجر
در دل بارخدای همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفزاید فر
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
در جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر
ای بتو تازه کریمی وبتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر
درسرای پسران تو و در خدمت تو
پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر
وقت آنست که بنشینم در کوشککی
تابی اندوه بپایان برم این عمر مگر
شغلکی سازم بر دست که از موقف آن
هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر
بنده را مایگکی ده که همه عمر ترا
دولت وبخت معین بادو سپهرت یاور
روزگار تو بکام توو در خدمت تو
بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر
روز عید رمضانست و سر سال نو است
هر دو را ایزد فرخنده کنادا بتو بر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر گوید
کوس فرو کوفت ماه روزه بیکبار
روزه نهان کرد لشکر از پس دیوار
بر بط خاموش بوده گشت سخنگوی
محتسب سرد سیر گشت ز گفتار
باده ز پنهان نهاد روی بمجلس
خیز و بکار آی و کار مجلس بگزار
خانه ز بیگانگان خام تهی کن
باده رنگین بیار و بر بط بردار
مست کن امروز مرمرا و میندیش
تاکی هشیار چند باشم هشیار
حاکم شرعی که می نگیرم هرگز
زاهد عصرم که روزه دارم هموار
زاهدی و حاکمی بمن نرسیده ست
ور برسد کار پیش گیرم ناچار
روز و شب خویش را کنم به دو قسمت
هر دو بیکجای راست دارم چون تار
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج ودرد دارم دستار
آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم
پوست بیک بار بر کشم ز ستغفار
راست چو شب گاو گون شودبگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار
آروزی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز وداروی خواب آر
چون سرم از مستی و ز خواب گران گشت
در کشم او را به جامه شب و افشار
فرخی آخر نفایه گفتی و دانی
این چه سخن بودپیش خواجه بیکبار
خواجه سید وکیل سلطان بوسهل
آنکه بدو سهل گشت کار بر احرار
بارخدای بزرگوار که او بود
فضل و ادب را بطوع و طبع خریدار
اهل ادب را به خانه برد و وطن داد
علم و ادب را فزودقیمت و مقدار
خواسته خویش پیش خلق فدا کرد
خصلت نیکوی خویش کرد پدیدار
برهمه گیتی در سرای گشاده ست
پیش همه خلق باز رفته بکردار
خلق ز هر سو نهاده روی سوی او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار
هر که در آید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار
گر چه فراوان دهد دلش بنگیرد
مانده نگردد ز مال دادن بسیار
امروز آیی مطیع تر بود از دی
امسال آیی گشاده تر بود از پار
بار نهد بر دل از همه کس و هر گز
بر دل دشمن به ذره یی ننهد بار
اینت کریمی بزرگوار که تا بود
هیچکسی زو دژم نبود ودل آزار
خستن دل را بخاصه مرد جوانرا
ایزد داند که هول باشد و دشوار
آری هر کس که نام جوید بی شک
با دل و با نفس کرد باید پیکار
لاجرم از هر کسی که پرسی گوید
خواجه بهر نیک در خورست و سزاوار
روزش همواره نیک باد و بهرنیک
دسترسش باد تا همی بودش کار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمود غزنوی
همی سراید چنگ آن نگار چنگسرای
نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای
غذای روح سماعست و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن با سماع طبع گشای
نبید تلخ و سماع حزین و روی نکو
بدین سه چیز بود مردم جهان رارای
مرا طبیب جهاندیده این سه فرموده ست
تو دوستان گرانمایه را همی فرمای
نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم
ز بهر روی نکومانده ام دل اندروای
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهر لقای
به مجلس از کف اوخوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میر بار خدای
امیر عالم عادل محمد محمود
خدایگان جهان خسرو جهان آرای
مظفری که به اندیشه کین تو اندتوخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای
ز گور مانی تدبیر او تباه کند
فسون و جادویی جادوان مای به مای
اگر نمای . . . چاکران ملک
فسون کنند فسون چون زهیر روح گزای
به پیش بینی آن بیند او که دیده نیند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
زهی تن هنر و چشم نیکنامی را
چو روح درخور وهمچون دو دیده اندربای
ترا همایون دارد پدر به فال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای
اگر تو نیستی از هر شهی همایون تر
نشان رایت تو نیستی خجسته همای
کسی که گوید من چون توام به فضل و هنر
سبک خرد بود و یافه گوی و ژاژ درای
کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند
گو آفتاب درفشنده رابه گل اندای
به تست علم عزیز و به تست عدل مکین
به تست جود متین و به تست فضل بپای
همی ستود نداند ترا چنان که تویی
زبان مادح و اندیشه ملوک ستای
ز بوی خلق تو اطراف گوزگانان را
همی شناخت ندانم ز دست عنبر سای
امیر زیبی و شایی به تخت ملک و به تاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای
چنانکه گوی سعادت ربوده ای ز ملوک
زخسروان جهان گوی مملکت بربای
یکی ستاره بر آمدبه نام دولت تو
زهی ستاره به وقت آمدی بر آی برآی
دلیر باش و به بازوی اوشجاعت کن
بلندباش وبه شمشیر او جهان پیرای
بدان مقام رسانش که رای بر در او
سپید مهره زند بر نوای رویین نای
ایا به رادی برکنده خانمان نیاز
چو شاه شرق به شمشیر تیز، خانه رای
همیشه آرزوی من به گیتی این بوده ست
که من به حضرت تو یا بمی به خدمت جای
مرا خدای بدین آرزو اجابت کرد
چه آرزوست که من آن نیافتم ز خدای
به جایگاهی کانجا ملوک روی نهند
همی نهم من و یاران من به خدمت پای
من این کرامت و فضل از خدای دانم و بس
بر این کرامت یارب تو هر زمان بفزای
ز بهر تقویت دین ایزدی با تیغ
ز روی ملک همی زنگ کفر و کین بزدای
همیشه تا که نبوده ست چون دو رویکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای
همیشه تا دل میخواره سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رود سرای
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهان گشای و ولی پرور و عدوفرسای
زمانه را به تو امنیتست وآسایش
زمانه تا که بپاید تو با زمانه بپای
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم بکوش و ماهمه به فضل گرای
همیشه طالع مسعود تو همایون باد
چنانکه رایت میمون تو ز بال همای
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶ - همو راست
طرب کنم که مرا جای شادی و طربست
مرا بدین طرب، ای سیدی دوسه سببست
یکی که کودک من با منست باده بدست
دگر که مطرب مارا نشاط با طربست
سدیگر آنکه شبست و حسودم آگه نیست
ز دل غلام شبم، ورچه روز به ز شبست
شراب هست و طرب هست و روی نیکو هست
بدین سه چیز جهان جای عشرت و لعبست
شراب ما ز دو چشمان بروی زرد چکید
رخان دوست همی لاله گون کند عجبست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بیاور آنچه دل ما به یکدگر کشدا
به سر کشد آنچه دلم بار او به سر کشدا
غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه
مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا
چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز
که از میانه ی سیماب آب زر کشدا
خوش است مستی واز روزگار بی خبری
که چرخ غاشیه مست بی خبر کشدا
اگر به ساغر زرین هزار باده کشم
هنوز همت من باده ی دگر کشدا
در نشاط (من) آنگه گشاده تر باشد
که مست باشم وساقی مرا بدر کشدا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تیر باران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را
چو بربط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
بشمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیاتست
که از غمهای خود نان کرد ما را
بسان ذره بی تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را
مرا هرگز نبینی تا نمیری
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کردیم
بوصل خویش درمان کرد ما را
بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار
بیکدم چون گلستان کرد ما را
چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین بیش چه توان کرد ما را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای به چشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را
کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را
عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه
نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را
یا چو زن در خانه بنشین عاشقی کار تو نیست
عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را
عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق
برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را
روز اول چون به دولت خانه‌ی عشق آمدند
زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را
بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد
تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را
دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند
زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را
وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن
پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را
چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت
زآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش را
ای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتی
تا به خدمت عرضه دارند افتخار خویش را
هر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشند
یک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش را
سیف فرغانی ز هجرانت به کام دشمنست
چند دشمن‌کام داری دوستدار خویش را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا مرا آن ماه تابان دوستست
جمله دشمن کامیم زآن دوستست
دوستی خونت بخواهد ریختن
هوش دارای دل که این آن دوستست
کی بمن پردازی ای جان چون ترا
هر طرف چون من هزاران دوستست
دوست می دارد ترامسکین دلم
عیب نتوان کردنش جان دوستست
با دلم زلف ترا پیوندهاست
کافرست اما مسلمان دوستست
هرکه با من بیندت گوید همی
کین گدا با چون تو سلطان دوستست
آشکارش خلق دشمن می شوند
هر که چون من باتو پنهان دوستست
دشمن او می شود پیراهنش
دامنش گربا گریبان دوستست
عاشقان را عامیان گر دشمنند
دیو کی با نوع انسان دوستست
همچو باز از بانگ زاغانش چه باک
بلبلی گر با گلستان دوستست
سایه محروم است ازآن گوید چرا
ذره با خورشید تابان دوستست
هرکه همچون من به جز تو میل کرد
عاشقش مشمر که سگ نان دوستست
سیف فرغانی بکن گر عاشقی
جان فدای او که جانان دوستست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
هرچه خواهی کن که برما دست حکمت مطلقست
حق حکم تو زما تسلیم وحکم تو حقست
در ادای حق ودر ادراک حکمتهای تو
نفس کامل ناقص آمد عقل بالغ احمقست
غرقه دریای شوقت از ملایک برترست
کشته هیجای عشقت با شهیدان ملحقست
ملک عالم بر در دل رفت درویش ترا
گفت رو بیرون در بنشین که جا مستغرقست
پای مال اسب همت کرد شاه این بساط
نطع گردون راکه از انجم هزاران بیذقست
ازسر ره چون کسی را دور شد خرسنگ نفس
بعد از آن بر فرق اکوان پای سیرش مطلقست
هردم از دریای دل موج اناالحق می زند
تشنه وصلت که در قاموس شوقت مغرقست
عاشق تو درمیان خلق با رخسار زرد
همچو اندر خیل انجم ماه زرین بیرقست
اندر آن هیجا که شاهان را علم شد سرنگون
این شکسته دل چو اندر قلب لشکر سنجقست
سر بباز وجان فشان رخصت مده خود را برفق
برکسی کین درزند ابواب رخصت مغلقست
سیف فرغانی برین درگاه ازهر تحفه یی
درد دل را قیمت وخون جگر را رونقست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
عاشقان را در ره عشق آرمیدن شرط نیست
وصل جانان را نصیب خویش دیدن شرط نیست
بربلا و نعمت ارحکمت دهد چون زآن اوست
نعمتش را بر بلای او گزیدن شرط نیست
گر ترا سودای خورشید جمال او بود
همچوسایه درپی مردم دویدن شرط نیست
آتش سودای او چون تیز گشت ازباد شوق
همچو آب تیره با خاک آرمیدن شرط نیست
گرچه نزد عاشقان اوکه صاحب دولتند
زین چنین محنت بجان خود را خریدن شرط نیست
همچو آن دریادلان جان بذل کن، زیرا هنوز
راه باقی داری ازیاران بریدن شرط نیست
چون سگ وچون مرغ باش اندر شکار وصل یار
کز دویدن چون بمانی جز پریدن شرط نیست
تا بصدر صفه وصلت رساند لطف دوست
زین وحل پای طلب بیرون کشیدن شرط نیست
دی تمنای وصال دوست کردم عشق گفت
زهر غم کم خورده ای شکر مزیدن شرط نیست
آب عزت در دهان کن خاک پایش بوسه ده
زآنکه این معشوق رابر لب گزیدن شرط نیست
اندرآن مجلس که نقل عاشقان ریزد زلب
هرمگس را ذوق این شکر چشیدن شرط نیست
رو ببوی از دور قانع شو که در گلزار او
خیره چون باد صبا برگل وزیدن شرط نیست
سیف فرغانی برو تسلیم حکم عشق شو
چون گرفتار آمدی برخود طپیدن شرط نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت
جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت
مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار
رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت
ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون
خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت
اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو
بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت
هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد
غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت
بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد
کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت
پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت
کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت
پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند
با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت
هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست
همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت
باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر
همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت
بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی
کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت
ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد
در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت
سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه
مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسد
مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد
تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید
هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد
عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی
بمقامات عنایت بغنایی نرسد
هرکرا هست مقام از حرم عشق برون
گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا
خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد
خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد