عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
می سزد گر جان دهم چون دلستانی یافتم
بگذرم از خارها چون گلستانی یافتم
خنده همچون گل زنم چون نوبهارم دست داد
ناله چون بلبل کنم چون بوستانی یافتم
بی زبانم بعد ازین چون دوست را بشناختم
بی نشانم بعد ازین کز وی نشانی یافتم
گرد کوی این تمنا بس که گردیدم بسر
بخت در بگشاد و ناگه آستانی یافتم
کوه محنت کند جانم سالها فرهاد وار
لاجرم شیرین تر از جان دلستانی یافتم
از فقیرانی درین ره بارکش همچون شتر
ترک بار و خر گرفته کاروانی یافتم
ای دل ای دل غم مخور چون من ز ترک جان خود
بهر ره زاد و برای خانه نانی یافتم
از علف زار جهان چون گوسپندم دور شد
گرگ را اندر رمه همچون شبانی یافتم
من که بر معراج آن ره منبر افلاک را
همچو نازل پایه یی بر نردبانی یافتم
اندرین دنیای دون درویش صاحب ذوق را
راست همچون گوهری در خاکدانی یافتم
آفتاب عشق جان سیف فرغانی بدید
گفت هنگام طلوعست، آسمانی یافتم!
بگذرم از خارها چون گلستانی یافتم
خنده همچون گل زنم چون نوبهارم دست داد
ناله چون بلبل کنم چون بوستانی یافتم
بی زبانم بعد ازین چون دوست را بشناختم
بی نشانم بعد ازین کز وی نشانی یافتم
گرد کوی این تمنا بس که گردیدم بسر
بخت در بگشاد و ناگه آستانی یافتم
کوه محنت کند جانم سالها فرهاد وار
لاجرم شیرین تر از جان دلستانی یافتم
از فقیرانی درین ره بارکش همچون شتر
ترک بار و خر گرفته کاروانی یافتم
ای دل ای دل غم مخور چون من ز ترک جان خود
بهر ره زاد و برای خانه نانی یافتم
از علف زار جهان چون گوسپندم دور شد
گرگ را اندر رمه همچون شبانی یافتم
من که بر معراج آن ره منبر افلاک را
همچو نازل پایه یی بر نردبانی یافتم
اندرین دنیای دون درویش صاحب ذوق را
راست همچون گوهری در خاکدانی یافتم
آفتاب عشق جان سیف فرغانی بدید
گفت هنگام طلوعست، آسمانی یافتم!
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
نه هرچه عشق توبود از درون برون کردم
من ضعیف چنین کار صعب چون کردم
بقوت تو چنین کار من توانم کرد
که سینه پر زغم ودیده پر زخون کردم
چو نفس ناقص من کرد درفزونی کم
من زیاده طلب درکمی فزون کردم
نظر عصا کش من شد سوی تو واین غم را
بچشم سوی دل کور رهنمون کردم
غم تو گفت بشادی برون نه از دل پای
کنون که دست تصرف در اندرون کردم
چوتو عنان عنایت بدست من دادی
لگام بر سر این توسن حرون کردم
مکن تعجب واین کار را مدان دشوار
چو دوست کرد مدد دشمنی زبون کردم
کنون بدون غمت سر فرو نمی آرم
که بی غم تو بسی کارهای دون کردم
بگرد بام ودر تو که مرکز قطب است
چوآسمان حرکت چون زمین سکون کردم
برآستان تو چون پای من قرار گرفت
بزیر سقف فلک دست خود ستون کردم
مقیم کوی تو گشتم ولیک همچو ملک
زجیب روزن افلاک سر برون کردم
بپای سیر که برآتشش نهم از شوق
چه خاک بر سر این چرخ آبگون کردم
زعاشقان تو امروز سیف فرغانیست
زپرده خارج وصدبارش آزمون کردم
من ضعیف چنین کار صعب چون کردم
بقوت تو چنین کار من توانم کرد
که سینه پر زغم ودیده پر زخون کردم
چو نفس ناقص من کرد درفزونی کم
من زیاده طلب درکمی فزون کردم
نظر عصا کش من شد سوی تو واین غم را
بچشم سوی دل کور رهنمون کردم
غم تو گفت بشادی برون نه از دل پای
کنون که دست تصرف در اندرون کردم
چوتو عنان عنایت بدست من دادی
لگام بر سر این توسن حرون کردم
مکن تعجب واین کار را مدان دشوار
چو دوست کرد مدد دشمنی زبون کردم
کنون بدون غمت سر فرو نمی آرم
که بی غم تو بسی کارهای دون کردم
بگرد بام ودر تو که مرکز قطب است
چوآسمان حرکت چون زمین سکون کردم
برآستان تو چون پای من قرار گرفت
بزیر سقف فلک دست خود ستون کردم
مقیم کوی تو گشتم ولیک همچو ملک
زجیب روزن افلاک سر برون کردم
بپای سیر که برآتشش نهم از شوق
چه خاک بر سر این چرخ آبگون کردم
زعاشقان تو امروز سیف فرغانیست
زپرده خارج وصدبارش آزمون کردم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
اگر بر درگه جانان چو سگ بسیار می گردم
من از اصحاب آن کهفم بگرد غار می گردم
بسان نقطه یی بودم بصورت مانده دور از خط
چو پیوستم بحرف عشق معنی وار می گردم
درین صحرا بدم جویی کنون دریا همی باشم
درین میزان جوی بودم کنون دینار می گردم
چو سایل بر سرآن کو نه بهر نان همی آیم
چوموسی برسر طور ازپی دیدار می گردم
چو بلبل تا نماید رو گلی اندر بهارانم
زمستان برامید آن بگرد خار می گردم
چودارم در رهش پیدا سری بربسته چون نامه
کنم پادرشکم پنهان وچون طومار می گردم
اگرتو طالبی کاری همی کن زآنکه من باری
زبی سرمایگی مفلس درین بازار می گردم
وگرتو قاصری زین سان زترک سر زبذل جان
تو برخیز ومرا بنشان که من بی کار می گردم
بجان دورم شادیها ولی چون سیف فرغانی
بدل از نعمت غمهاش برخوردار می گردم
من از اصحاب آن کهفم بگرد غار می گردم
بسان نقطه یی بودم بصورت مانده دور از خط
چو پیوستم بحرف عشق معنی وار می گردم
درین صحرا بدم جویی کنون دریا همی باشم
درین میزان جوی بودم کنون دینار می گردم
چو سایل بر سرآن کو نه بهر نان همی آیم
چوموسی برسر طور ازپی دیدار می گردم
چو بلبل تا نماید رو گلی اندر بهارانم
زمستان برامید آن بگرد خار می گردم
چودارم در رهش پیدا سری بربسته چون نامه
کنم پادرشکم پنهان وچون طومار می گردم
اگرتو طالبی کاری همی کن زآنکه من باری
زبی سرمایگی مفلس درین بازار می گردم
وگرتو قاصری زین سان زترک سر زبذل جان
تو برخیز ومرا بنشان که من بی کار می گردم
بجان دورم شادیها ولی چون سیف فرغانی
بدل از نعمت غمهاش برخوردار می گردم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
مجلس انس ترا چون محرم راز آمدم
پیش شمع عشق چون پروانه جان بازآمدم
عشقت آمد در درونم از حجاب خود برون
رفتم و اینجازبهر کشف آن راز آمدم
همچو نی درمجلس تو سالها بودم خموش
بر دهان من نهادی لب بآواز آمدم
گر نوازی ور زنی هرگز ننالم بی اصول
کز در تسلیم با هرپرده دمساز آمدم
درمن ار آتش زدی خندان شدم چون سوخته
ور چو شمعم سر بریدی گردن افراز آمدم
سر بزیر پا نهادم تا مرادم دست داد
چون فگندم بال وپر آنگه بپرواز آمدم
گرچه از شوق تو دارم آب چشمی همچو ابر
همچو برق از شور عشقت آتش انداز آمدم
من گدای حضرتم دریوزه من نان لطف
نی زبهر استخوان چون سگ بدرباز آمدم
سیف فرغانی همی گوید بیا خونم بریز
زآنکه من در کشتن خود با تو انباز آمدم
پیش شمع عشق چون پروانه جان بازآمدم
عشقت آمد در درونم از حجاب خود برون
رفتم و اینجازبهر کشف آن راز آمدم
همچو نی درمجلس تو سالها بودم خموش
بر دهان من نهادی لب بآواز آمدم
گر نوازی ور زنی هرگز ننالم بی اصول
کز در تسلیم با هرپرده دمساز آمدم
درمن ار آتش زدی خندان شدم چون سوخته
ور چو شمعم سر بریدی گردن افراز آمدم
سر بزیر پا نهادم تا مرادم دست داد
چون فگندم بال وپر آنگه بپرواز آمدم
گرچه از شوق تو دارم آب چشمی همچو ابر
همچو برق از شور عشقت آتش انداز آمدم
من گدای حضرتم دریوزه من نان لطف
نی زبهر استخوان چون سگ بدرباز آمدم
سیف فرغانی همی گوید بیا خونم بریز
زآنکه من در کشتن خود با تو انباز آمدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم
سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم
سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
نام تو شنیدم رخ خوب تو ندیدم
چون روی نمودی به از آنی که شنیدم
ازمن مبر ای دوست که بی صحبت تو عمر
بادیست که ازوی به جز از گرد ندیدم
شمشیر مکن تیز بخون من مسکین
کز دست تو غازی من ناکشته شهیدم
ای هجر برو رخت بجای دگر افگن
ای وصل بیا کز همه پیوند بریدم
بسیار بهر سو شدم اندر طلب تو
نی ازتو گذشتم (من) ونی در تو رسیدم
گرچه زپیت اسب طلب تیز براندم
نی ره سپری شد نه عنان باز کشیدم
کارم نپذیرد ز درغیر گشایش
اکنون که درافتاد بدست تو کلیدم
خورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادت
چون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدم
بر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشید
هر ذره که بر روی زمین بود بدیدم
چون ذره در سایه کسم روی نمی دید
امروز چو خورشید بهر جای پدیدم
گر هشت بهشتم بدهد دوست که بستان
نستانم وچون دوزخ جویای مزیدم
در عشق که از غصه کند پیر جوان را
کامل شوم ارچند که ناقص چو مریدم
از طبع چو آتش پس ازین آب سخن را
چون جرعه چکانم چو می عشق چشیدم
دی زاهد وعابد بدم وعاشقم امروز
آن شد که کهن بود کنون خلق جدیدم
سیفم که بریدم زهمه نسبت خود لیک
در گفتن طامات چو عطار فریدم
چون روی نمودی به از آنی که شنیدم
ازمن مبر ای دوست که بی صحبت تو عمر
بادیست که ازوی به جز از گرد ندیدم
شمشیر مکن تیز بخون من مسکین
کز دست تو غازی من ناکشته شهیدم
ای هجر برو رخت بجای دگر افگن
ای وصل بیا کز همه پیوند بریدم
بسیار بهر سو شدم اندر طلب تو
نی ازتو گذشتم (من) ونی در تو رسیدم
گرچه زپیت اسب طلب تیز براندم
نی ره سپری شد نه عنان باز کشیدم
کارم نپذیرد ز درغیر گشایش
اکنون که درافتاد بدست تو کلیدم
خورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادت
چون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدم
بر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشید
هر ذره که بر روی زمین بود بدیدم
چون ذره در سایه کسم روی نمی دید
امروز چو خورشید بهر جای پدیدم
گر هشت بهشتم بدهد دوست که بستان
نستانم وچون دوزخ جویای مزیدم
در عشق که از غصه کند پیر جوان را
کامل شوم ارچند که ناقص چو مریدم
از طبع چو آتش پس ازین آب سخن را
چون جرعه چکانم چو می عشق چشیدم
دی زاهد وعابد بدم وعاشقم امروز
آن شد که کهن بود کنون خلق جدیدم
سیفم که بریدم زهمه نسبت خود لیک
در گفتن طامات چو عطار فریدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
عشقم دلیل شد بسوی دوست راه دیدم
از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم
علمی و عالمی را کآوازه می شنودم
ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم
دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا
اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم
عالم بساط بازی شطرنج امتحانست
من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم
چون روی جانم از طرف خود بکشت او را
زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم
امروز بر سریر سعادت رسید پایم
کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدم
ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین
من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم
دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری
اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم
در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی
اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم
خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد
اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم
چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش
اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم
آن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدم
بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم
دولت بصدر صفه الاالهم رسانید
از بس که آستان و در لا اله دیدم
از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم
علمی و عالمی را کآوازه می شنودم
ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم
دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا
اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم
عالم بساط بازی شطرنج امتحانست
من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم
چون روی جانم از طرف خود بکشت او را
زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم
امروز بر سریر سعادت رسید پایم
کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدم
ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین
من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم
دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری
اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم
در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی
اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم
خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد
اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم
چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش
اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم
آن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدم
بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم
دولت بصدر صفه الاالهم رسانید
از بس که آستان و در لا اله دیدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
باز بر لوح ضمیر از وصف روی دلبرم
نقش معنی می نگارد خاطر صورت گرم
ای بگرد کوی تو جان همچو حاجی در طواف
در پناه عشق تو دل همچو کعبه در حرم
گر ببالای تو ای عالی بتورایات حسن
یک علم باشد مرا عالم بگیرد لشکرم
ور چو عشاق تو کندر ره ز سر سازند پای
یک قدم باشد مرا از هر دو عالم بگذرم
عشق را می نوشم و غم می خورم، پاینده باد
بر من این نعمت که هم می نوشم و هم می خورم
زآب چشمم می بروید تخم انده در دلم
زآتش دل می بجوشد دیگ سودا در سرم
گر توانگر نیستم در ملک تو در کوی تو
از گدایی آنچنان شادم که درویش از درم
خاک کویت گشتم ار آبیم باشد بر درت
پادشاهان چون گدایان نان بخواهند از درم
هرچه هستم از همه عالم مرا نسبت بتست
گر بخواری همچو خاکم ور بعزت چون زرم
روی خوب تو که تابانست از وی نور حسن
داد پیغام و مرا ارشاد فرمود از کرم
سیف فرغانی اگر دیدار خواهی برگشا
چشم معنی تا ببینی صورت جان پرورم
نقش معنی می نگارد خاطر صورت گرم
ای بگرد کوی تو جان همچو حاجی در طواف
در پناه عشق تو دل همچو کعبه در حرم
گر ببالای تو ای عالی بتورایات حسن
یک علم باشد مرا عالم بگیرد لشکرم
ور چو عشاق تو کندر ره ز سر سازند پای
یک قدم باشد مرا از هر دو عالم بگذرم
عشق را می نوشم و غم می خورم، پاینده باد
بر من این نعمت که هم می نوشم و هم می خورم
زآب چشمم می بروید تخم انده در دلم
زآتش دل می بجوشد دیگ سودا در سرم
گر توانگر نیستم در ملک تو در کوی تو
از گدایی آنچنان شادم که درویش از درم
خاک کویت گشتم ار آبیم باشد بر درت
پادشاهان چون گدایان نان بخواهند از درم
هرچه هستم از همه عالم مرا نسبت بتست
گر بخواری همچو خاکم ور بعزت چون زرم
روی خوب تو که تابانست از وی نور حسن
داد پیغام و مرا ارشاد فرمود از کرم
سیف فرغانی اگر دیدار خواهی برگشا
چشم معنی تا ببینی صورت جان پرورم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
من تحفه از دل می کنم نزدیک جانان می برم
ور نیز گوید جان بده من بنده فرمان می برم
چون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رس
معذورم ار پای ملخ نزد سلیمان می برم
من کار عشق دوست را آسان همی پنداشتم
بار گران برداشتم افتان و خیزان می برم
گر تیغ بر رویم زند رو برنگردانم ازو
با دوست عهدی کرده ام لابد بپایان می برم
هرشب بآواز سگان آیم بکوی دلستان
آری ببانگ بلبلان ره سوی بستان می برم
آن دوست پای خویشتن در دامن من می کند
هرگه که بهر فکر او سر در گریبان می برم
تا زد غمش چوگان خود بر اسب میدانی من
من گوی دولت هر زمان از پادشاهان می برم
در حضرت آن دلستان چون سیف فرغانی سخن
گوهر بسوی معدن و لولو بعمان می برم
چون سعدی از روی وفا می گویم ای کان صفا
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
ور نیز گوید جان بده من بنده فرمان می برم
چون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رس
معذورم ار پای ملخ نزد سلیمان می برم
من کار عشق دوست را آسان همی پنداشتم
بار گران برداشتم افتان و خیزان می برم
گر تیغ بر رویم زند رو برنگردانم ازو
با دوست عهدی کرده ام لابد بپایان می برم
هرشب بآواز سگان آیم بکوی دلستان
آری ببانگ بلبلان ره سوی بستان می برم
آن دوست پای خویشتن در دامن من می کند
هرگه که بهر فکر او سر در گریبان می برم
تا زد غمش چوگان خود بر اسب میدانی من
من گوی دولت هر زمان از پادشاهان می برم
در حضرت آن دلستان چون سیف فرغانی سخن
گوهر بسوی معدن و لولو بعمان می برم
چون سعدی از روی وفا می گویم ای کان صفا
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
گر کسی را حسد آید که ترا می نگرم
من نه در روی تو، در صنع خدا می نگرم
من از آن توام و هرچه مرا هست تراست
روشنست اینکه بچشم تو ترا می نگرم
خصم گوید که روا نیست نظر در رویش
من اگر هست و اگر نیست روا می نگرم
تشنه ام نیست شگفت ار طلبم آب حیات
دردمندم نه عجب گر بدوا می نگرم
نور حسنیست درآن روی،بدان ملتفتم
من در آن آینه از بهر صفا می نگرم
روی زیبای تو آرام و قرار از من برد
من دگرباره در آن روی چرا می نگرم
هر طرف می نگرم تا که ببینم رویت
چون تو در جان منی من بکجا می نگرم
بحیات خودم امید نمی ماند هیچ
چون بحال خود و انصاف شما مینگرم
مدتی شد که بمن روی همی ننمایی
عیب بختست نه آن تو چو وامی نگرم
سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی
گل چو دستم ندهد زآن بگیا می نگرم
ور میسر نشود دیدن رویت چکنم
(می روم وز سر حسرت بقفا می نگرم)
من نه در روی تو، در صنع خدا می نگرم
من از آن توام و هرچه مرا هست تراست
روشنست اینکه بچشم تو ترا می نگرم
خصم گوید که روا نیست نظر در رویش
من اگر هست و اگر نیست روا می نگرم
تشنه ام نیست شگفت ار طلبم آب حیات
دردمندم نه عجب گر بدوا می نگرم
نور حسنیست درآن روی،بدان ملتفتم
من در آن آینه از بهر صفا می نگرم
روی زیبای تو آرام و قرار از من برد
من دگرباره در آن روی چرا می نگرم
هر طرف می نگرم تا که ببینم رویت
چون تو در جان منی من بکجا می نگرم
بحیات خودم امید نمی ماند هیچ
چون بحال خود و انصاف شما مینگرم
مدتی شد که بمن روی همی ننمایی
عیب بختست نه آن تو چو وامی نگرم
سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی
گل چو دستم ندهد زآن بگیا می نگرم
ور میسر نشود دیدن رویت چکنم
(می روم وز سر حسرت بقفا می نگرم)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
ای غم تو روغن چراغ ضمیرم
کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم
کز مدد روغن تو نور فرستد
سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم
چون بهوای تو عشق زنده دلم کرد
شمع مثال ار سرم برند نمیرم
یوسف عهدی بحسن وگرچه چو یعقوب
حزن فراق تو کرده بود ضریرم
چون زپی مژده وصال روان شد
از در مصر عنایت تو بشیرم
از اثر بوی وصل چون دم عیسی
نفحه پیراهن تو کرد بصیرم
سوی تو رفتم چومه دقیقه دقیقه
کرد شعاع رخ تو بدر منیرم
سلسله درمن فگند حلقه زلفت
همچو نگین کرد پای بسته بقیرم
مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد
تاختن آورد و عشق برد اسیرم
بر در شهر دلم نقاره زد وگفت
کز پی سلطان حسن ملک بگیرم
جان بدر دل برم چو اسب بنوبت
چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم
خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت
من ز نگینش چو موم نقش پذیرم
کس به جز از من نیافت عمر دوباره
زآنکه جوان شد زعشق دولت پیرم
از پی شاهان اگر چو زر بزنندم
من به جز از سکه تو نام نگیرم
من بسخن بانگ زاغ بودم واکنون
خوشتر از آواز بلبلست صفیرم
وز اثر قطره تبر عشق صدف وار
حامل درند ماهیان غدیرم
چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت
با زر خالص برابرست شعیرم
رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم
بزم بیارا که خمر گشت عصیرم
کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم
کز مدد روغن تو نور فرستد
سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم
چون بهوای تو عشق زنده دلم کرد
شمع مثال ار سرم برند نمیرم
یوسف عهدی بحسن وگرچه چو یعقوب
حزن فراق تو کرده بود ضریرم
چون زپی مژده وصال روان شد
از در مصر عنایت تو بشیرم
از اثر بوی وصل چون دم عیسی
نفحه پیراهن تو کرد بصیرم
سوی تو رفتم چومه دقیقه دقیقه
کرد شعاع رخ تو بدر منیرم
سلسله درمن فگند حلقه زلفت
همچو نگین کرد پای بسته بقیرم
مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد
تاختن آورد و عشق برد اسیرم
بر در شهر دلم نقاره زد وگفت
کز پی سلطان حسن ملک بگیرم
جان بدر دل برم چو اسب بنوبت
چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم
خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت
من ز نگینش چو موم نقش پذیرم
کس به جز از من نیافت عمر دوباره
زآنکه جوان شد زعشق دولت پیرم
از پی شاهان اگر چو زر بزنندم
من به جز از سکه تو نام نگیرم
من بسخن بانگ زاغ بودم واکنون
خوشتر از آواز بلبلست صفیرم
وز اثر قطره تبر عشق صدف وار
حامل درند ماهیان غدیرم
چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت
با زر خالص برابرست شعیرم
رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم
بزم بیارا که خمر گشت عصیرم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
از عشق دل افروزم چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم ازعشق دل افروزم
ازگریه وسوز من اوفارغ ومن هر شب
چون شمع زهجر او می گریم و می سوزم
درخانه گرم هر شب ازماه بود شمعی
بی روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم
در عشق که مردم رااز پوست برون آرد
ازشوق شود پاره هر جامه که بر دوزم
هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد
چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم
دانش نکند یاری در خدمت او کس را
من خدمت او کردن از عشق وی آموزم
چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین
خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم
چون شمع همی سوزم ازعشق دل افروزم
ازگریه وسوز من اوفارغ ومن هر شب
چون شمع زهجر او می گریم و می سوزم
درخانه گرم هر شب ازماه بود شمعی
بی روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم
در عشق که مردم رااز پوست برون آرد
ازشوق شود پاره هر جامه که بر دوزم
هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد
چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم
دانش نکند یاری در خدمت او کس را
من خدمت او کردن از عشق وی آموزم
چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین
خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم
لطف کن تا من دل داده بدلدار رسم
او زمن بنده باین دیده خون بار رسد
من ازآن دوست بیاقوت شکربار رسم
عندلیبم ز چمن دور زبانم بستست
آن زمان در سخن آیم که بگلزار رسم
تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جزاوست
بزنم بر سپه آنگه بسپهدار رسم
نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش
جنتم یاد نیاید چو بدیدار رسم
کس بدان یار برفتن نتوانست رسید
برسانیدن آن یار بدان یار رسم
گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست
تا نگویی که بدان دوست برفتار رسم
دوست پیغام فرستاد که در فرقت من
صبر کن گرچه بسالی بتو یکبار رسم
گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن!گفت:
من گلم وقت بهاران بسر خار رسم
نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع
گرکنی شکر چو مردان بتو بسیار رسم
توچو بیماری و، چون صحت راحت افزای
رنج زایل کنم آنگه که ببیمار رسم
از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من
نه چنان دست درازم که بدیوار رسم
از درت گرچه گدایان بدرم واگردند
چه شود گر من درویش بدینار رسم
من برنگین سخنان ازتو نیابم بویی
ور چه در گفتن طامات بعطار رسم
سیف فرغانی در کار تویی مانع من
پایم از دست بهل تا بسر کار رسم
لطف کن تا من دل داده بدلدار رسم
او زمن بنده باین دیده خون بار رسد
من ازآن دوست بیاقوت شکربار رسم
عندلیبم ز چمن دور زبانم بستست
آن زمان در سخن آیم که بگلزار رسم
تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جزاوست
بزنم بر سپه آنگه بسپهدار رسم
نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش
جنتم یاد نیاید چو بدیدار رسم
کس بدان یار برفتن نتوانست رسید
برسانیدن آن یار بدان یار رسم
گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست
تا نگویی که بدان دوست برفتار رسم
دوست پیغام فرستاد که در فرقت من
صبر کن گرچه بسالی بتو یکبار رسم
گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن!گفت:
من گلم وقت بهاران بسر خار رسم
نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع
گرکنی شکر چو مردان بتو بسیار رسم
توچو بیماری و، چون صحت راحت افزای
رنج زایل کنم آنگه که ببیمار رسم
از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من
نه چنان دست درازم که بدیوار رسم
از درت گرچه گدایان بدرم واگردند
چه شود گر من درویش بدینار رسم
من برنگین سخنان ازتو نیابم بویی
ور چه در گفتن طامات بعطار رسم
سیف فرغانی در کار تویی مانع من
پایم از دست بهل تا بسر کار رسم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ای برده آب روی من ازعشق تو درآتشم
چون خاک بربادم مده آبی بزن برآتشم
برآتش سودای تو از صبر اگر آبی زنم
باد تو افزون می کند صد شعله اندرآتشم
زآنم بگاز قهر خود چون شمع گردن می زنی
کآبم فرود آمدم بپا چون رفت برسر آتشم
ازدم زبانم شد سیاه اندر دهان خشک لب
ازبس که دودی می کند چون هیمه ترآتشم
زآن سکه مهرت نشد محو ازدل چون سیم من
هرچند در هر بوته یی بگداخت چون زرآتشم
درآتش سودای تو چون گشت جانم سوخته
هرلحظه سوزی می فتد دردل بکمتر آتشم
درپیش شمع حسن تو بالی زدم برخاستم
پروانه وار ازعشق توافتاد در پرآتشم
تا برمحک آزمون نیکو نماید رنگ من
چون ز ربسی کرد امتحان عشق تو درهر آتشم
بر عود سوز مهر تو مانند عنبر سوختم
تا تو شکر لب می کنی دردل چو مجمر آتشم
از خال عنبر گون تو چون مشک طبعم گرم شد
خوش خوش بسوزم بعد ازین چون شد معنبر آتشم
گر خاطر چون بحر من در سخن راشد صدف
ازسینه پرسوز خود من کان گوهر آتشم
دی گفت عشق گرم رو وارستی از سردی خود
تا چون تنور تیره دل کردت منور آتشم
من آن چراغ دولتم از نور قدس افروخته
چون شمع در مشکاة دل دایم مصور آتشم
چون خاک بربادم مده آبی بزن برآتشم
برآتش سودای تو از صبر اگر آبی زنم
باد تو افزون می کند صد شعله اندرآتشم
زآنم بگاز قهر خود چون شمع گردن می زنی
کآبم فرود آمدم بپا چون رفت برسر آتشم
ازدم زبانم شد سیاه اندر دهان خشک لب
ازبس که دودی می کند چون هیمه ترآتشم
زآن سکه مهرت نشد محو ازدل چون سیم من
هرچند در هر بوته یی بگداخت چون زرآتشم
درآتش سودای تو چون گشت جانم سوخته
هرلحظه سوزی می فتد دردل بکمتر آتشم
درپیش شمع حسن تو بالی زدم برخاستم
پروانه وار ازعشق توافتاد در پرآتشم
تا برمحک آزمون نیکو نماید رنگ من
چون ز ربسی کرد امتحان عشق تو درهر آتشم
بر عود سوز مهر تو مانند عنبر سوختم
تا تو شکر لب می کنی دردل چو مجمر آتشم
از خال عنبر گون تو چون مشک طبعم گرم شد
خوش خوش بسوزم بعد ازین چون شد معنبر آتشم
گر خاطر چون بحر من در سخن راشد صدف
ازسینه پرسوز خود من کان گوهر آتشم
دی گفت عشق گرم رو وارستی از سردی خود
تا چون تنور تیره دل کردت منور آتشم
من آن چراغ دولتم از نور قدس افروخته
چون شمع در مشکاة دل دایم مصور آتشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ای برده رویت آب مه ازمهر تو درآتشم
چون باد خاکت بوسم ارآبی زنی برآتشم
بهر سخن گفتن مرا در قید عشق آورده ای
چون عود بهر بوی خوش افگنده ای درآتشم
شورآب اشک بی نمک درکاسه سر جوش زد
تا می نهد سودای توچون دیگ بر هرآتشم
همرنگ خون آبی چو سیل از ابر چشمم شد روان
کزبارقات عشق تو چون برق یکسر آتشم
بر گلستان حسن خویش ایمن مباش از آه من
ور نی بیفتد ناگهان در خشک و در تر آتشم
از تاب مهرت آب شعر از من ترشح می کند
چون خاک می سوزد مدام از بهر گوهر آتشم
عشق آتشست وهیمه جان این پرورش یابد ازآن
نوریست در کانون دل زین هیمه پرور آتشم
چون شمع گاز شوق تو هر دم زمن برد سری
لیکن دگر ره میکند چون دود سر درآتشم
عشقم بطور قرب تو هر دم دلالت می کند
شد،گرچه موسی نیستم،سوی تو رهبر آتشم
ازمعجزات عشق تو ز آب حیات عشق تو
در وکر سینه مرغ شد همچون سمندر آتشم
تا چون خسروی هر سحر بالی زند بانگی کند
آن دم ز باد پر او گردد فزونتر آتشم
شب آشکارا می شود چون ماه پیدا میشود
روز از نظرها می شود پنهان چواختر آتشم
آتش خورد دم بی دهان و زشعلها سازد زبان
نشگفت اگر ازیاد تو گردد سخن ور آتشم
با نفحه لطفت اگر بادی کند بر من گذر
با آب حیوان در اثر گردد برابر آتشم
دل مهر مهرت چون نگین از دست نگذارد همی
هر چند بگذارد چو شمع از پای تا سر آتشم
چون شمع دارم رنگ ز رز آن برتن ازپا تا بسر
ازآب چشم چون گهر بسته است زیور آتشم
عشقت همی گوید مهابی سیف فرغانی سخن
من مرده چون خاکستر و زنده است در بر آتشم
چون باد خاکت بوسم ارآبی زنی برآتشم
بهر سخن گفتن مرا در قید عشق آورده ای
چون عود بهر بوی خوش افگنده ای درآتشم
شورآب اشک بی نمک درکاسه سر جوش زد
تا می نهد سودای توچون دیگ بر هرآتشم
همرنگ خون آبی چو سیل از ابر چشمم شد روان
کزبارقات عشق تو چون برق یکسر آتشم
بر گلستان حسن خویش ایمن مباش از آه من
ور نی بیفتد ناگهان در خشک و در تر آتشم
از تاب مهرت آب شعر از من ترشح می کند
چون خاک می سوزد مدام از بهر گوهر آتشم
عشق آتشست وهیمه جان این پرورش یابد ازآن
نوریست در کانون دل زین هیمه پرور آتشم
چون شمع گاز شوق تو هر دم زمن برد سری
لیکن دگر ره میکند چون دود سر درآتشم
عشقم بطور قرب تو هر دم دلالت می کند
شد،گرچه موسی نیستم،سوی تو رهبر آتشم
ازمعجزات عشق تو ز آب حیات عشق تو
در وکر سینه مرغ شد همچون سمندر آتشم
تا چون خسروی هر سحر بالی زند بانگی کند
آن دم ز باد پر او گردد فزونتر آتشم
شب آشکارا می شود چون ماه پیدا میشود
روز از نظرها می شود پنهان چواختر آتشم
آتش خورد دم بی دهان و زشعلها سازد زبان
نشگفت اگر ازیاد تو گردد سخن ور آتشم
با نفحه لطفت اگر بادی کند بر من گذر
با آب حیوان در اثر گردد برابر آتشم
دل مهر مهرت چون نگین از دست نگذارد همی
هر چند بگذارد چو شمع از پای تا سر آتشم
چون شمع دارم رنگ ز رز آن برتن ازپا تا بسر
ازآب چشم چون گهر بسته است زیور آتشم
عشقت همی گوید مهابی سیف فرغانی سخن
من مرده چون خاکستر و زنده است در بر آتشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشم
آتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشم
ای از خیال رسته دندان چون درت
چون سینه صدف شده پرگوهر آب چشم
صیاد وار با دل صد رخنه همچو دام
جان ماهی خیال تو جوید در آب چشم
وقتست اگر رخ تو تجلی کند که هست
مارا بهشت کوی تو وکوثر آب چشم
هم ما کدیه کرده ازآن چهره نور روی
هم ابر وان خواسته زین چاکر آب چشم
خاص ازبرای پختن سودای وصل تست
گر آتش دلست رهی را گر آب چشم
سرگشته ام چو چرخ ازین چشم سیل بار
این آسیانگر که نهادم برآب چشم
بیماری هوای تو تن را ضعیف کرد
گر نبض او نمی نگری بنگر آب چشم
در ملک عشق خطبه بنام دلست ازآن
شاید که همچو سکه رود بر زر آب چشم
در بزم عشق تو که غمست اندرو شراب
چون ساغری شد ستم ودر ساغر آب چشم
پیچید دودآه و چو آتش زبانه زد
پیوست وگرم گشت بیکدیگر آب چشم
چندانکه بیش گریم غم کم نمی شود
فرزند غصه راست مگر مادر آب چشم
خلقی گریستند ودر آن دل اثر نکرد
آن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشم
گریم زجور هجر تو در پیش روی تو
مظلوم را گواست بر داور آب چشم
در گرمی فراق لب سیف خشک دید
گفت اربوصل تشنه شدی می خور آب چشم
آتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشم
ای از خیال رسته دندان چون درت
چون سینه صدف شده پرگوهر آب چشم
صیاد وار با دل صد رخنه همچو دام
جان ماهی خیال تو جوید در آب چشم
وقتست اگر رخ تو تجلی کند که هست
مارا بهشت کوی تو وکوثر آب چشم
هم ما کدیه کرده ازآن چهره نور روی
هم ابر وان خواسته زین چاکر آب چشم
خاص ازبرای پختن سودای وصل تست
گر آتش دلست رهی را گر آب چشم
سرگشته ام چو چرخ ازین چشم سیل بار
این آسیانگر که نهادم برآب چشم
بیماری هوای تو تن را ضعیف کرد
گر نبض او نمی نگری بنگر آب چشم
در ملک عشق خطبه بنام دلست ازآن
شاید که همچو سکه رود بر زر آب چشم
در بزم عشق تو که غمست اندرو شراب
چون ساغری شد ستم ودر ساغر آب چشم
پیچید دودآه و چو آتش زبانه زد
پیوست وگرم گشت بیکدیگر آب چشم
چندانکه بیش گریم غم کم نمی شود
فرزند غصه راست مگر مادر آب چشم
خلقی گریستند ودر آن دل اثر نکرد
آن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشم
گریم زجور هجر تو در پیش روی تو
مظلوم را گواست بر داور آب چشم
در گرمی فراق لب سیف خشک دید
گفت اربوصل تشنه شدی می خور آب چشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
آن توانگر بمعالی که منش درویشم
کنه وصفش نه چنانست که می اندیشم
گل من مایه زخاک (سر) کویش دارد
بگهر محتشمم گرچه بزر درویشم
من چو در دل ننشاندم به جز او چیزی را
دوست برخاست وبنشاند بجای خویشم
هرچه آن دشمن بود چو افگندم پس
اندرین راه جزآن دوست نیامد پیشم
تا تونبض من بیمار نگیری ای دوست
درد من دارو ومرهم نپذیرد ریشم
من همان روز که روی تو بدیدم گفتم
کآشنایی تو بیگانه کند با خویشم
فتنه دی تیز همی رفت کمان زه کرده
گفت جز ابروی او تیر ندارد کیشم
از کسانی که درین کوی چو سگ نان خواهند
کم توان یافت گدایی که من ازوی بیشم
سیف فرغانی ازین سان که گدا کرد ترا؟
آن توانگر بمعالی که منش درویشم
کنه وصفش نه چنانست که می اندیشم
گل من مایه زخاک (سر) کویش دارد
بگهر محتشمم گرچه بزر درویشم
من چو در دل ننشاندم به جز او چیزی را
دوست برخاست وبنشاند بجای خویشم
هرچه آن دشمن بود چو افگندم پس
اندرین راه جزآن دوست نیامد پیشم
تا تونبض من بیمار نگیری ای دوست
درد من دارو ومرهم نپذیرد ریشم
من همان روز که روی تو بدیدم گفتم
کآشنایی تو بیگانه کند با خویشم
فتنه دی تیز همی رفت کمان زه کرده
گفت جز ابروی او تیر ندارد کیشم
از کسانی که درین کوی چو سگ نان خواهند
کم توان یافت گدایی که من ازوی بیشم
سیف فرغانی ازین سان که گدا کرد ترا؟
آن توانگر بمعالی که منش درویشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ای گنج غم نهاده بویرانه دلم
وی مسکن خیال تو کاشانه دلم
عشقت که با تصرف او خاک زر شود
این گنج او نهاد بویرانه دلم
رخ زرد کرد رویم از آن دم که نطع خویش
افگند شاه مهر تو در خانه دلم
زآن ساعتی که حلقه زلف تو دید و شد
زنجیردار عشق تو دیوانه دلم
برآتش هوای تو چون مرغ پربسوخت
ازتاب شمع روی تو پروانه دلم
اندر ازل که عالم و آدم نبود بود
مجنون بکوی عشق تو همخانه دلم
گر قابلم چو تخم بپوسد بزیر خاک
آب از محبت تو خورد دانه دلم
چون دل زبندگی تو داغ قبول یافت
تن جان نثار کرد بشکرانه دلم
پوشیده داشتند زمردم حدیث او
پنهان نماند و گفته شد افسانه دلم
وی مسکن خیال تو کاشانه دلم
عشقت که با تصرف او خاک زر شود
این گنج او نهاد بویرانه دلم
رخ زرد کرد رویم از آن دم که نطع خویش
افگند شاه مهر تو در خانه دلم
زآن ساعتی که حلقه زلف تو دید و شد
زنجیردار عشق تو دیوانه دلم
برآتش هوای تو چون مرغ پربسوخت
ازتاب شمع روی تو پروانه دلم
اندر ازل که عالم و آدم نبود بود
مجنون بکوی عشق تو همخانه دلم
گر قابلم چو تخم بپوسد بزیر خاک
آب از محبت تو خورد دانه دلم
چون دل زبندگی تو داغ قبول یافت
تن جان نثار کرد بشکرانه دلم
پوشیده داشتند زمردم حدیث او
پنهان نماند و گفته شد افسانه دلم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
گر دست دوست وار در آری بگردنم
پیوسته بوی دوستی آید ز دشمنم
دیده رخ چو آتش تو دید برفروخت
قندیل عشق در دل چون آب روشنم
در سوز و در گداز چو شمعم که روز و شب
سوزی فتیله وار و گدازی چو روغنم
گر یکدم آستین کنم از پیش چشم دور
از آب دیده تر شود ای دوست دامنم
هرگه شراب عشق تو در من اثر کند
گر توبه آهنست بخامیش بشکنم
چون که ز دانه هیچ نگردم ز تو جدا
گر چه بباد بر دهی ای جان چو خرمنم
در فرقت تو زین تن بی جان خویشتن
در جامه ناپدید از جان بی تنم
گر همچو میخ سنگ جفا بر سرم زنی
آن ظن مبر که خیمه ز پهلوت برکنم
ور تار ریسمان شود این تن عجب مدار
غمهای تست در دل چون چشم سوزنم
فردا که روز آخر خواندست ایزدش
اول کسی که با تو خصومت کند منم
من جان چو سیف پیش محبان کنم سپر
گر تیغ برکشی که محبان همی زنم
پیوسته بوی دوستی آید ز دشمنم
دیده رخ چو آتش تو دید برفروخت
قندیل عشق در دل چون آب روشنم
در سوز و در گداز چو شمعم که روز و شب
سوزی فتیله وار و گدازی چو روغنم
گر یکدم آستین کنم از پیش چشم دور
از آب دیده تر شود ای دوست دامنم
هرگه شراب عشق تو در من اثر کند
گر توبه آهنست بخامیش بشکنم
چون که ز دانه هیچ نگردم ز تو جدا
گر چه بباد بر دهی ای جان چو خرمنم
در فرقت تو زین تن بی جان خویشتن
در جامه ناپدید از جان بی تنم
گر همچو میخ سنگ جفا بر سرم زنی
آن ظن مبر که خیمه ز پهلوت برکنم
ور تار ریسمان شود این تن عجب مدار
غمهای تست در دل چون چشم سوزنم
فردا که روز آخر خواندست ایزدش
اول کسی که با تو خصومت کند منم
من جان چو سیف پیش محبان کنم سپر
گر تیغ برکشی که محبان همی زنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
گر از ره تو بود خاک را گهر دانم
وراز کف تو بود زهر را شکر دانم
کسی که سیر درین ره (کند) اگر شترست
بسوی کعبه قرب تو راهبر دانم
ورم بکعبه قرب تو راهبر نبود
اگر چه قبله بود روی ازو بگردانم
گرم خبر نکند از مقام ابراهیم
دلیل را شتر وکعبه را حجر دانم
بتیغ قهرم اگر عشق تو زند گردن
نه مست شوقم اگر پای رازسر دانم
گر آسمان بودم مملکت، سپاه انجم
بدست عشق شکسته شدن ظفر دانم
حق ثنای ترا یک زبان ادا نکند
بصد زبان بستایم ترا اگر دانم
بسی لطیفه به جز حسن در تو موجودست
بجز شکوفه چه داری بر شجر دانم(؟)
بروی حاجت من بسته باد چون دیوار
بجز در تو اگر من دری دگر دانم
نماز خدمت تن قصر کردم وگشتم
مقیم کوی تو، از خود شدن سفر دانم
بکوی دوست دورنگی روز وشب نبود
زکوی تو نیم ار شام (و)ار سحر دانم
میان ماوشما پرده سیف فرغانیست
اگر چه بی خبرم ازتو این قدر دانم
وراز کف تو بود زهر را شکر دانم
کسی که سیر درین ره (کند) اگر شترست
بسوی کعبه قرب تو راهبر دانم
ورم بکعبه قرب تو راهبر نبود
اگر چه قبله بود روی ازو بگردانم
گرم خبر نکند از مقام ابراهیم
دلیل را شتر وکعبه را حجر دانم
بتیغ قهرم اگر عشق تو زند گردن
نه مست شوقم اگر پای رازسر دانم
گر آسمان بودم مملکت، سپاه انجم
بدست عشق شکسته شدن ظفر دانم
حق ثنای ترا یک زبان ادا نکند
بصد زبان بستایم ترا اگر دانم
بسی لطیفه به جز حسن در تو موجودست
بجز شکوفه چه داری بر شجر دانم(؟)
بروی حاجت من بسته باد چون دیوار
بجز در تو اگر من دری دگر دانم
نماز خدمت تن قصر کردم وگشتم
مقیم کوی تو، از خود شدن سفر دانم
بکوی دوست دورنگی روز وشب نبود
زکوی تو نیم ار شام (و)ار سحر دانم
میان ماوشما پرده سیف فرغانیست
اگر چه بی خبرم ازتو این قدر دانم