عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ماه پیش رخ تو تاب نداشت
تاب روی تو آفتاب نداشت
عقل با عشق تو ثبات نکرد
شمع آتش بدید وتاب نداشت
عاشق روی همچو خورشیدت
شب چو چشم ستاره خواب نداشت
آنچنان روی چون توان دیدن
که به جز نور خود نقاب نداشت
در جهان هیچ چیز جز عشقت
بهر مستی ما شراب نداشت
دل که در وی نباشد آتش عشق
چشمه زندگیش آب نداشت
بزبان کرم سگم خواندی
چون منی حد این خطاب نداشت
عاقل از عشق هیچ بهره نیافت
خارجی مهر بو تراب نداشت
عقل اگر چند عقدها حل کرد
مشکل عشق را جواب نداشت
علم بی عشق هیچ سود نکرد
عمل مبتدع ثواب نداشت
بر در دوست سیف فرغانی
بجز از خویشتن حجاب نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
در کوی عشق هرکه چومن سیم وزر نداشت
هرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشت
بسیار حلقه بردر وصل بتان زدیم
دیدیم هم کلید به جز سیم وزر نداشت
گفتم بکوی حیله زمانی فرو شوم
رفتم سرای وصل درآن کوی در نداشت
ای پادشاه حسن که همچون من فقیر
سلطان سزای افسر عشق تو سر نداشت
هرکس که آفتاب رخت دید ناگهان
هرگز چو سایه روی خود ازخاک برنداشت
گویی سپاه عشق تو چون بردلم گذشت
بگذشت ازین خرابه که جای دگر نداشت
خود راچو شمع بر سر کویت بسوختم
اندر شب فراق که گویی سحر نداشت
چون صبح وصل دم زد وخورشید رو نمود
این طالب مشاهده چشم نظر نداشت
آن مدعی بخنده نبیند جمال وصل
کو چشم در فراق تو از گریه تر نداشت
گرد در تو در طیرانست روز و شب
مرغ دل ارچه لایق آن اوج پرنداشت
گر تیغ بر سرش زنی آگاه نیست سیف
هر کو زخود خبیر شد ازخود خبر نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت
جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت
عاشق بدست همت خود در طریق عشق
هرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشت
قومی ز عشق خاص ندارند بهره یی
خود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشت
خفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باز
زیرا همای همت آن قوم پر نداشت
هر سنگدل که او نپذیرفت نقش عشق
او قلب بود و لایق این سکه زر نداشت
در آستین صدره دولت نکرد دست
هر دامنی که درخور این جیب سر نداشت
عاشق نخواست مال چو حرصی درو نبود
جوکی خرد مسیح چو در خانه خر نداشت
عاشق از آب وخاک نزاده است ای پسر
پوشیده نیست بر تو که عیسی پدر نداشت
بی عشق هرچه گفت ازو کس نیافت ذوق
باران نخورد از آن صدف او گهر نداشت
شعر کسی چو خواندی و حالت دگر نشد
تیغش نبود تیز که زخمش اثر نداشت
آنکس که همچو سیف نخورد آب نیل عشق
گر خاک مصر شد قصب او شکر نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت
جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت
مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار
رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت
ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون
خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت
اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو
بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت
هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد
غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت
بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد
کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت
پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت
کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت
پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند
با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت
هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست
همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت
باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر
همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت
بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی
کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت
ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد
در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت
سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه
مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
در آن زمان که دلم میل با جمالی داشت
نبود بی خبر از سر عشق و حالی داشت
زلطف معنی حسن ورا کمالی بود
زعشق صورت حال رهی جمالی داشت
زکان لطفش گویی برو فشانده بود
هرآن جواهر مخزون که حق تعالی داشت
بعون طالع سعد آسمان همت من
ز روی او مه و از ابروش هلالی داشت
چو صفحهای رخش روی روزگار رهی
زعشق چهره او دلفریب خالی داشت
چو ذره بودم وبا آفتاب قربم بود
ستاره بودم و با ماه اتصالی داشت
اگر وصال همی خواست درزمان می یافت
ورانبساط همی کرد دل مجالی داشت
زحال دل چو بگفتم بجان جوابم داد
که درمشاهده من بودم او خیالی داشت
مثال جان من آن روز همچو ریحان بود
که درسراچه قرب از بدن سفالی داشت
جمال دوست زهر پرده جلوه خود کرد
کسی ندید که اهلیت وصالی داشت
درآن دیار که یوسف رخی پدید آمد
خرید و سود کند هر کسی که مالی داشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
عاشق روی تو از کوی تو ناید در بهشت
نزد عاشق فخر دارد خاک کویت بر بهشت
عاشق عالی نظر آنست که کو بیند بچشم
روی تو امروز در دنیا و فردا در بهشت
وقت دیدار تو با درویش، شرکت کی بود
آن توانگر را که چون شداد هست از زر بهشت
عاشقان دوزخ آشام ترا امروز هست
در دل از یاد تو این معشوق جان پرور بهشت
عاشقت بستد بدست همت و از پس فگند
اندرین ره پیش او گر دوزخ آمد گر بهشت
چون دل بیگانگان جانا ز ذکرت غافلست
گر بود در خاطرش با یادت ای دلبر بهشت
بر امید صحت مستان خمر عشق تو
پای کوبند از طرب حوران بسی در هر بهشت
چون خضر آب حیات وصل چون یابد کسی
ایستاده در میان چون سد اسکندر بهشت
تا درو گوهر ز آب چشم عشاقت بیافت
شاهدان خلد را نگرفت در زیور بهشت
گر برحمت ننگری جنت بود همچون جحیم
ور قدم در وی نهی دوزخ شود یکسر بهشت
سیف فرغانی مکن بیرون خیال روی دوست
از درون خود که با حورست نیکوتر بهشت
گر کند در کوی تو عاشق بجنت التفات
هست بر عاشق غرامت هست منت بر بهشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ای نور دیده دیده ز (روی) تو نور یافت
جان حزینم از غم عشقت سرور یافت
خورشید سوی مشرق از آن راه گم نکرد
کز روی همچو ماه تو هر روز نور یافت
از نفحه هوای تو جان را میسر است
آن زندگی که قالبش از نفخ صور یافت
بی رهبر عنایت تو بنده جای خود،
گرچه بسی دوید، ز کوی تو دور یافت
ایوب وار دل ز پی نعمت وصال
بر محنت فراق تو خود را صبور یافت
جز وصف حسن صورت زیبای تو نکرد
معنی چو بر مظنه خاطر ظهور یافت
رویت بسوی کعبه وصلت دلیل شد
آنرا که از شعایر عشقت شعور یافت
موسی مناقب تو در الواح خویش خواند
داود وصف حسن تو اندر زبور یافت
گرچه بسیف میل نکردی ولی ورا
نی میل کم شد و نه ارادت فتور یافت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عشق تو عالم دل جمله بیکبار گرفت
بختیار اوست برما که ترا یار گرفت
من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود
من درین ظلمت وعالم همه انوار گرفت
وقت آنست که از روزن ما در تابد
آفتابی که شعاعش در ودیوار گرفت
بلبل از غلغل مستانه خود بی خبرست
که گل از باغ بشهر آمد و بازار گرفت
دوست در روز نهان نیست چو آتش در شب
لیک نورش ره ادراک بر ابصار گرفت
باغ وصل تو که هجران چو سر دیوارش
از پی حفظ گل وصل تو در خار گرفت
هست ملکی که سلاطین جهاندار آنرا
نتوانند بشمشیر گهر دار گرفت
حسن تو یوسفی و عشق تو روح القدسی است
که ازو مریم اندیشه من بار گرفت
دل خود را پس ازین قلب نخوانم چو زعشق
مهر همچون درم وسکه چو دینار گرفت
دوست چون روی بغمخواری من کرد مرا
چه غم ار پشت زمین دشمن (خون) خوار گرفت
سیف فرغانی اگر نیز مرا قدح کند
عیب او هم نکنم نیست بر اغیار گرفت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت
دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت
شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش
از کام من بلعل شکر بار برگرفت
ملک سکندرست نه آب آنکه جان من
ز آن چشمه حیات خضروار برگرفت
آن درد را که هیچ طبیبی دوا نکرد
عیسی رسید و از تن بیمار برگرفت
بنشین بگوشه یی بفراغت که لطف او
رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت
بر در نشسته دید مرا پرده بر فگند
بر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفت
وصلش بلای هجر ز عشاق دفع کرد
مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت
هر بیش و کم که هست بیاور که آن نگار
رسم طمع از مال خریدار برگرفت
کاریست عشق صعب و اگر جان رود در آن
هرگز نمی توان دل از این کار برگرفت
عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا
این خستگی که از دلم آزار بر گرفت
دل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یار
رسم دل از میانه بیکبار برگرفت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
زهی جهان شده روشن بآفتاب جمالت
کسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالت
بقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطی
بگوید از غزل من نشید وصف جمالت
چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید
ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت
تو نقل مجلس مستان عشق خویشی ازیرا
چو پسته یی بدهان (و) چو شکری بمقالت
جریح تیغ غمت را حیات درد دل آمد
که عشق راحت جانش بمرگ کرد حوالت
چو عشق ملک بگیرد سپاه طبع بمیرد
که عادلان ننشانند دزد را بایالت
درت مقید دیوار هر دو کون نباشد
ز هفت پرده برونست آستان جلالت
بعقل کس نتوانست ره بسوی تو بردن
سها نکرد کسی را بآفتاب دلالت
تو شاه ملک جمالی و دل پیاده راهت
که جان بعشق رخ تو بداد و برد خجالت
مکن بآتش هجران دگر عذاب کسی را
که همچو آیت رحمت بسی گرفت بفالت
اگر چه انده عشقت بجان خریدم لیکن
زیان نکرد و مصونست بیع ما ز اقالت
حیات رخت اقامت بر اسب رحلت بستی
اگر عنان نگرفتی مرا امیذ وصالت
چو نیست ذکر تو عادت چو نیست کار تو پیشه
حدیث جمله فسونست و شغل جمله بطالت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مرا تا دل شد اندر کار رویت
بصد شادی شدم غمخوار رویت
مرا گر دست گیری جای آنست
که حیران مانده ام در کار رویت
برد ارزان مکن نرخ دل و جان
بحسن ار تیز شد بازار رویت
بهر دم صورتی در خاطر آید
مرا از لفظ معنی دار رویت
اگر تو پرده برداری از آن روی
نگنجد در جهان انوار رویت
وگر نه زلف تو بودی نماندی
نهفته بر کسی اسرار رویت
وگر چه خاک را زر کرد خورشید
ندارد سکه دینار رویت
ز روی تو بعالم در اثر هاست
بهار آنک یکی ز آثار رویت
مرو ای سیف فرغانیت قربان
بیا ای عید من دیدار رویت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
ای مه و خور بروی تو محتاج
بر سر چرخ خاک پای تو تاج
چه کنم وصف تو که مستغنیست
مه ز گلگونه گل ز اسپیداج
هرکه جویای تو بود همه روز
همه شبهای او بود معراج
پادشاهان که زر همی بخشند
بگدایان کوی تو محتاج
ندهد عاشق تو دل بکسی
بکسی چون دهد خلیفه خراج
عیب نبود تصلف از عاشق
کفر نبود اناالحق از حلاج
عشق را باک نیست از خون ریز
ترک را رحم نیست در تاراج
چاره با عشق نیست جز تسلیم
خوف جانست با ملوک لجاج
دل نیاید بتنگ از غم عشق
کعبه ویران نگردد از حجاج
دل بتو داد سیف فرغانی
از نمد پاره دوخت بر دیباج
سخن اهل ذوق می گوید
بانگ بلبل همی کند دراج
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
زآنگه که مست عشق تو شدسیف رابهست
یک کام از لب تو که صد جام از صبوح
ای پیک نامه ور زمن آن ماه را بگوی
فی جنب شمس غرتک البدر لا یلوح
واین خسته فراق ترا طرفه حالتیست
من ذکر کم یسرومن شوقکم ینوح
ای اهل دل زلعل تو کرده غذای روح
مردن زعشق تو بر زنده دلان فتوح
از من مباش دور که وصل وفراق تست
خوش همچو بسط روزی وناخوش چو قبض روح
گر تو بوصل وعده کنی کی کنی وفا
ورمن ز عشق توبه کنم که بود نصوح
خستم لب تو زآنکه دلم از تو خسته بود
وآنک بحکم شرع قصاص است در جروح
از چشم من که میدهد از ریش دل خبر
اشک آنچنان برفت که خونابه از قروح
ارزان وزود باشد اگر عاشقی بیافت
وصل ترا بملک سلیمان وعمر نوح
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ای زروی تو مه و خور را مدد
از ازل دوران حسنت تا ابد
حسن را از عاشقان باشد کمال
پادشاه از لشکری دارد مدد
در کتاب ما نمی گنجد حروف
درحساب ما نمی آید عدد
معنی اسما همه در ذات تو
مضمر ست ای دوست چون نه در نود
کشته عشقت نمیرد در مصاف
مرده شوقت نخسبد در لحد
صعب باشد در دل شوریده عشق
گرم باشد آفتاب اندر اسد
آدمی بی عشق تو دل مرده ییست
ورفرشته جان خود دروی دمد
در ره عشقت براق همتم
می زند بر توسن گردون لگد
وصف حسنت کی توان گفتن بشعر
کسب دولت چون توان کردن بکد
خامشی بهتر که نتوانم گرفت
خیمه گردون چو خرگه در نمد
نفس اسرار ترا نبود امین
دزد بر جوهر نباشد معتمد
عاشق از چرخ و ز انجم برترست
اختر عاشق نیاید در رصد
از کلام او خلایق بی خبر
وز مقام او ملایک در حسد
ترک گفته جان او ملک دو کون
محو کرده روح او رسم جسد
سیف فرغانی بتو جان تحفه داد
تحفه درویش نتوان کرد رد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
حق که این روی دلستان بتو داد
پادشاهی نیکوان بتو داد
در جهان هرچه می خوهی می کن
که جهان آفرین جهان بتو داد
در جهان نیکوان بسی بودند
بنده خود را ازآن میان بتو داد
دل گم گشته باز می جستم
چشم وابروی تو نشان بتو داد
مرغ مرده است دل که صید تو نیست
بتو زنده است هرکه جان بتو داد
حسن روی تو بیش ازین چه کند
که دل وجان عاشقان بتو داد
آفتاب ارچه صورتش پیداست
معنی خویش در نهان بتو داد
زآسمان تا زمین گرفت بخود
وز زمین تا بآسمان بتو داد
هرکه یک روز در رکاب تو رفت
گر بدوزخ بری عنان بتو داد
بخ بخ ای دل (که) دوست در پیری
اینچنین دولت جوان بتو داد
روی نی، شمس غیب باتو نمود
بوسه نی، عمر جاودان بتو داد
آن حیاتی که روح زنده بدوست
از دو لعل شکر فشان بتو داد
بر در دوست سیف فرغانی
سگ درون رفت و آستان بتو داد
بر سر خوان لطف او اصحاب
مغز خوردند واستخوان بتو داد
آنکه عشقش بروح جان بخشد
دل بغیر تو وزبان بتو داد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
از سر صدق ارکسی بر آستانت سر نهاد
تخت بختش پای برکرسی هفت اختر نهاد
حبذا آن عاشق سیار کز صدق طلب
گرد هردر گشت وپیش آستانت سر نهاد
درمقامات ارچه عاشق را مددها کرد عقل
عقل را از عشق قدسی چون توان برتر نهاد
گرچه سوی آسمان همراه باشد جبرئیل
چون تواند پای بر معراج پیغمبر نهاد
حرف عشقت نسخهای کفرو ودین را نسخ کرد
نام آن نسخه سقیم ونام این ابتر نهاد
ازپی احیای اموات وعلاج دردمند
عیسی آمد رخت جالینوس رابر خر نهاد،
کارداران تواند اندر جهان خاک وآب
ای فتاده آتش عشق تو مارا در نهاد
پرتو خورشید کندر طبع معدن زر سرشت
ابر در باران که در جوف صدف گوهر نهاد
هرکه آمد از جهانداران درین حضرت کسی
کو بنام خویش مهری بر جبین زر نهاد
چون غلامان از برای پایگاه خدمتت
گر ملکشاهست عشقت نام او سنجر نهاد
در ره وصف تومسکین سیف فرغانی چه گفت
اسب عقلم سم فگند ومرغ وهمم پر نهاد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گشت گرد عالم وبر آستانت سر نهاد
دل که تخت خود بر از کرسی هفت اختر نهاد
کشور عشق از حوادث ایمن آمد زآن دلم
پشت برآفاق کرد ورو بدین کشور نهاد
ازخواص خانه تست آنکه دراول قدم
سرنهد بیرون درآنکس که پای اندر نهاد
همچو دانه جان فشاند پیش هر مرغ آنکه او
پای دل در دام عشق همچو تو دلبر نهاد
زآفتاب حسن تو افتاد بر دل نور عشق
پرتو خورشید در اجزای کان گوهر نهاد
پادشاهان را جهان بخشید ومارامهر خود
دیگران راسنگ ومارا در ترازو زر نهاد
چون زسیر عاشقان ازخاک کویت گرد خاست
ازبرای عزتش جبریل بر شهپر نهاد
زآتش آه زبان سوزم نمی یارد خیال
برلب خشکم بخواب اندر دهان تر نهاد
من چو شکر در قصب ایمن بدم ازسوختن
عنبر خطت مرا چون عود در مجمر نهاد
چون توانم حال خود پوشید چون عشقت مرا
در گریبان مشک واندر آستین عنبر نهاد
من بشکر زآن سبب خود رادهان خوش میکنم
کزلبت بردند شیرینی ودر شکرنهاد
حسن تو بالا وپستی زود گیر چون قدت
سر سوی بالا وزلفت سوی پستی سرنهاد
سیف فرغانی ازین پس شعر تو عالی کند
حسن اوکز پایه اعلی قدم برتر نهاد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
خوشا دلی که چو تو دلبرش بدست افتد
زخمر عشق تو یک ساغرش بدست افتد
چو با کسی تو بیک بوسه در میان آیی
کنار حور ولب کوثرش بدست افتد
سزد که از پر طاوس بادزن سازد
هر آن مگس که چوتو شکرش بدست افتد
مشام روح معطر کند نسیم صبا
گرآن کلاله (عنبرچه اش) بدست افتد
کسی که پای ارادت نهاد بر در تو
بهر قدم که زند صد سرش بدست افتد
مقیم کوی ترا گر بهشت باشد جای
کدام جای ازین خوشترش بدست افتد
مرا چه آرزوی پای زشت طاوس است
چو در میانه مصحف پرش بدست افتد
چو دوست دست دهد مال گو برو از دست
صدف نخواهم چون گوهرش بدست افتد
باهل دل نرسد جان نفس تن پرور
وگر چه دلبر جان پرورش بدست افتد
کجا چو زهره زند گر به ناخنی باصول
وگرچه بربط خنیا گرش بدست افتد
درین مصاف بر اعدای خود ظفر اوراست
که خویشتن کشد ار خنجرش بدست افتد
شکست یابد لابد بکوری نمرود
خلیل را چو بت آزرش بدست افتد
بزیر پای نهد مرد ره چو هشت بهشت
وگر چه پایه هفت اخترش بدست افتد
شکسته بسته دلی داد سیف فرغانی
چو جان فدا کند ار دیگرش بدست افتد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
مرا در دل غم جان می نگنجد
درو جز عشق جانان می نگنجد
چنان پر شد دلم از شادی عشق
که اندر وی غم جان می نگنجد
نگارا عشق تو زآن عقل من برد
که در ملکی دوسلطان می نگنجد
غم تو گردن هستیم بشکست
دو سر در یک گریبان می نگنجد
دل عاشق زشادی بی نصیب است
فرح در بیت احزان می نگنجد
درون عاشقان زآن سان پر از تست
که دل نیز اندر ایشان می نگنجد
مرا عشق تو با دنیا و عقبی
دو نانم بر یکی خوان می نگنجد
برویت نسبتی کردیم گل را
زشادی در گلستان می نگنجد
چوآمد عشق تو من رفتم از دست
بهرجا کین نشست آن می نگنجد
دل تنگ احتمال عشق نکند
سریر شه در ارمان می نگنجد
برو خیمه مزن در خانه آن را
که خرگه در بیابان می نگنجد
درین ره سیف فرغانی نگنجید
وزغ در آب حیوان می نگنجد
زمین را جا کجا باشد برآن اوج
که دروی چرخ گردان می نگنجد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
شمع خورشید که آفاق منور دارد
مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد
رنگ روی تو باقلام تصور ما را
خانه دل ز خیال تو مصور دارد
روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست
آسمانی که شب و روز مه و خور دارد
آنچه من دیده ام از حسن تو گر گویم کس
نشنود، ور شنود نیز که باور دارد؟
ای در دوست طلب کرده ز هر دیواری
خانه دوست برون از دو جهان در دارد
عشق با راحت تن هر دو نباشد کس را
آب حیوان خضر و ملک سکندر دارد
غافل از خوردن نان گر ببدن فربه شد
عاشق از پرورش جان تن لاغر دارد
آنک بر شهپر جبریل نشیند چو مسیح
کفو عیسی بود او را چه غم خر دارد
اهل دنیا اگر از همت دون بی غم عشق
تنگ دل نیست چو غنچه که چو گل زر دارد
مرد عشق از گهر نفس بود در همه حال
چون ترازو که ز رو سنگ برابر دارد
سیف فرغانی یکدم بسوی عالم قدس
همچو جان بر شو اگر مرغ دلت پر دارد