عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در آنکه پادشاه را دل در هوا نباید بستن
یافت شاهی کنیزکی دلکش
شاه را آن کنیزک آمد خوش
هم در آن لحظه‌اش به آب افکند
گفت شه خوب ناید اندر بند
که چو بگشاد زو بلات بُوَد
شه چو در بند ماند مات بُوَد
گفت شه دست برده در دل خویش
نگذارم دو پای در گِل خویش
این کنیزک روان من بربود
در زیانم درآرد از پی سود
پیش تا غرقه گردد از وی تن
غرقه گردانمش به دریا من
تا برد نقش رویش آب صواب
من برم نقش روی او از آب
آنکه آتش برآرد از جگرم
من به آتش چرا فرو نبرم
آنکه بر من خورد به زشتی شام
من خورم بر وی از هلاکش بام
هرکجا هست پادشاهی دل
چه بود مِلک و مُلک مشتی گِل
چه بُوَد ملک پادشاهی کو
زشتی ملک را نهد نیکو
مایه سازد به دست موزهٔ خویش
پای بند نماز و روزهٔ خویش
ستم و زور بر گدایی چند
لاف از چیز بی‌نوایی چند
آنکه جمله‌ش به پشّه‌ای نرزد
خلق بر او و او همی لرزد
دشمنان جان طلب ز صولت او
دوستان نان طلب ز دولت او
تخت او سر فراشته به فلک
زیر حکمش پری و انس و ملک
یار او گرش برگ باشد و ساز
خصم او گرش مرگ باشد باز
خوان جان پیش دشمنان بنهد
لقمهٔ نان به دوستان ندهد
پادشاهان که این چنین باشند
چرخ دولاب و پارگین باشند
همه در دست دیو تن بَرده
بی‌نوا و حرام پرورده
خویشتن شاه خوانده در منزل
در و دیوار و بام و صحنش گِل
شده بر عمر مستعار نفور
همچو بی‌عقل مردم مغرور
ایمنی خود به باد کرده مقیم
تا کسی بو که دارد از وی بیم
راست با خود چو کم شد از وی زور
مگس باشگونه اندر گور
ظلم و بیدادها بسی کرده
خویشتن ز ابلهی کسی کرده
شادمان زانکه نان بیوه زنان
کرده در نیک و بد قضیم خران
نان گاورس و زرّه برباید
خوان خود را بدان بیاراید
وجه مشموم مجلس و میوه
ساخته از وجه خایهٔ بیوه
نان ایتام و غزل دوک عجوز
بستده حرص بیش کرده هنوز
غافل از روز عرض و نفخهٔ صور
مانده از خلد و حوض کوثر دور
به گل اندوده ماه را رخسار
همه قولش چو فعل ناهموار
شاه و عالِم که هردو را حلم است
این اولوالامر و آن اولوالعلم است
ور قدمشان نه در ره امرست
این اوالظلم و آن اوالخمرست
پسر ار چند ناخلف باشد
ملک باید که زیر کف باشد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی شکایة اهل الزمان
اندرین عصر بوالفضولی چند
کرده از بر دو فصلک از ترفند
هیچ نادیده از علوم اثر
هیچ نایافته ز حال خبر
همچو خر مانده عاجز معلف
کرده عمر عزیز خویش تلف
همه در بند لقمه‌ای و جماع
همه را خون حلال بر اجماع
همه چون گاو و خر کشندهٔ بار
همه اشتر صفت اسیر مهار
بی‌خبر جمله از حقیقت کار
همه از علم دین شده ناهار
به گه لقمه چون سبع تازان
به گه شهوه همچو خر یازان
در غضب همچو شیر درّنده
در طلب همچو مرغ پرّنده
شهوت آن را که گشت مستولی
هردو یکسان امام و مستملی
حسد و حقد و خشم و شهوت و آز
گردشان اندر آمده چو پیاز
نز خدا ترس و نه ز مردم شرم
یکسو انداخته ره آزرم
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت به جمله بیگانه
شرع را جمله پشت پای زده
هریک از رای خویش رای زده
کرده منسوخ شرع را احکام
همه پیش مراد خویش غلام
ای رسول خدای بی‌همتای
از پی امتت ز بهر خدای
در مدینه ز روضه سر بردار
تا ببینی که کیست بر سرِ دار
دین فروشان گرفته منبر تو
زار گشته شبیر و شبّر تو
باد بدرود شرع و سنّت تو
وان پسندیده راه امّت تو
باد بدرود دین و شرع رسول
گشت پیدا به جای فضل فضول
باد بدرود صدق بوبکری
فارغ از عیب و ریب و پر مکری
باد بدرود هیبت عمری
منهزم گشته جمع دیو و پری
باد بدرود سیرت عثمان
آنکه بود او مرتّب قرآن
باد بدرود زخم تیغ علی
آنکه او را خدای خواند ولی
وان گزیده جماعت اصحاب
همه در راه دین اولوالالباب
وان ستوده مهاجر و انصار
همه در راه شرع نیکوکار
و اهل صفّه موافقان رسول
همه فارغ ز عیب و ریب و فضول
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی مثالب شعراء المدّعین
چون ستودی بسی عدولان را
سخنی گوی بوالفضولان را
آنکه بی‌آلتند و بی‌مایه
همه عریان چو کیر بی‌خایه
یا طلبکار زرق و تزویرند
یا جهان را به حسبه می‌گیرند
شعر برده به گازر و جولاه
خواسته زو بهای کفش و کلاه
همچو خلقانیان کهن پیرای
کرده یک شعر را دو گرده بهای
همچو سگ در به در به دریوزه
خوانده مر زهر را شکر بوزه
مدح شاهان به عامیان برده
دیو را هوش خویش بسپرده
یک رمه ناحفاظ و نابینا
در عبارت فرخچ و نازیبا
جای خلخال تاج بنهاده
شعرشان همچو ریششان ساده
هیچ نشناخته معانی را
بد زبانی ز خوش زبانی را
تابه از آفتابه نشناسند
شکل چرخ از ذوابه نشناسند
نزد ایشان کراسه با کاسه
هست یکسان چو تاس با تاسه
شاه را مدحت امیر برند
میر را در علو به تیر برند
عامیان را خدایگان خوانند
مهتران را به پاسبان خوانند
مدح و ذم نزدشان چو یکسانست
کس زنشان چو خانه ویرانست
همه محتاج لقمهٔ نانند
همه بی‌آلتند و حیرانند
همه ناشسته روی و منحوسند
همه تطفیل خوی و جاسوسند
همه با روی و طلعت شومند
زان همه ساله خوار و محرومند
بی‌زبانی ورا زبانی کرد
آلت خویش بی‌زبانی کرد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی مثالب المنحولین
وانکه هستند در سخن منحول
گاه تکرار در مقوله فضول
از عروض و علل زنند نفس
سالم و منزحف ز پیش و ز پس
در افاعیل و در مفاع و فعول
گفته دایم به جای فضل فضول
کرده انجام بیت زا آغاز
هزج از منسرح نداند باز
یک قصیده دویست جا خوانده
پیش هر سفله ریش را لانده
شده قانع به یک دو دسته تره
فرق ناکرده ناسره ز سره
یک دو فصل رکیک کرده ز بر
کرده از کدیه شهر زیر و زبر
بر خبّاز و کلبهٔ هرّاس
پیش قصاب و مطبخ روّاس
بر اسکاف و درزی و خفّاف
زده در شاعری هزاران لاف
همگان مدح ناسزا گفته
خزف و دُر به یک نمک سفته
دُر و خرمهره جمع کرده به هم
بی‌خبر در سخن ز بیش و ز کم
خلق از افعالشان شده رنجور
سال و مه همچو ابلهان مغرور
نه هرآنکس که یک دو بیت بخواند
ژاژ خایید و دم و ریش بلاند
باشد آنکس سخنور و شاعر
بر معانی شده بود ماهر
کیر خر خلق را مناره بود
فرش دهلیز همچو شاره بود
هست یکسان چو پشت آینه روی
همچو کیر خر است و دستنبوی
خلق از ایشان همیشه در رنجند
همچو سیم سیاه ده پنجند
بگذر از ذکر جاهلان کردن
هستشان در خورِ قفا گردن
بی‌زبانان پُر زبانانند
همه کورند و دیده‌بانانند
شاه اگر کارها گزیده کند
نسلشان از جهان بریده کند
خلق از این غم به جمله باز رهند
که ز افعال مایهٔ گنهند
همه ترک غزاند غارت دوست
نیست بر ذرّه‌ای از ایشان پوست
در هر آن خانه‌ای که ره یابند
در شد آمد بسان سیمابند
ایزد این قوم را هلاک کناد
دهر از ایشان به جمله پاک کناد
چند از این جری بر مثالبشان
روح بادا جدا ز قالبشان
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی ذکرالعوام و اهل السوق والجهال
تا توانی به گرد عامه مگرد
عامه از نام تو برآرد گرد
زان کجا عامه بی‌خرد باشد
صحبت بی‌خردت بد باشد
به همه حال چون خودت خواهد
صحبت او روان همی کاهد
چه نکو گفت آن خردمندی
که سخنهای اوست چون پندی
عامه نبود ز کارها آگاه
عامه را گوش کرّ و دیده تباه
صحبت عامه اسب و خر باشد
هر دوان ضد یکدگر باشد
خر تگ از اسب خود نگیرد تیز
لیک اسب از خران بگیرد تیز
صحبت عامه هرکه هشیارست
مثل حدّاد و مثل عطّارست
گرچه عطّار ندهدت مشک او
رسد از ناف مشک او به تو بوی
مرد حدّاد اگر به سور آید
جامه ز انگشت او بیالاید
با بهان لحظه‌ای چو بشتابی
نام نیکو ازو بسی یابی
صحبت عامه هرکرا دیدست
سخت زشت است و ناپسندیدست
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در ذمّ عوام و بازاریان و جهال گوید ذکر مساوی العوان للخواص نفع عام
عامه تا در جهانِ اسبابند
همه در کشتی‌اند و در خوابند
دل عامی چو دیدهٔ یار است
نیم بیمار و نیم بیدار است
گنده و بی‌مزه است صحبت عام
چون سگ پخته و چو مردم خام
زان گروهی که سوی درویشان
نفرت آرد همی خرد زیشان
از دل عامی و بخیل و حسود
کینه آید ولیک ناید جود
مگس و گزدمند مردم دون
نیشی اندر دهان یکی در کون
نه به دل بر نهد جهان پلید
بر سر دیو چتر مروارید
ز آفت نیش یک جهان گزدم
چشم من پر مژه‌ست چون گندم
روی چون ابر از آن دژم دارند
که چو ابر آب در شکم دارند
چون خُره زان سزای قربانند
که خره‌وار مغ مسلمانند
چون مگس روی بهر نان شویند
در چو گربه برای خوان جویند
مزد باشد برای خندیدن
سبلت زن به مزدشان ریدن
گاه شوخی پلید چون مگس‌اند
گاه صحبت به غیض چون دنس‌اند
شوخ همچون مگس ولی‌بانان
طعمهٔ عنکبوت بی‌سامان
بهر پیوند جان مهمان را
روزه فرموده سال و مه جان را
گر یکی میهمان بخوان رسدش
کارد گویی به استخوان رسدش
گر دهند این گره به کوه آوا
نکند کُه بزرگشان به صدا
از پی یک دو لقمه خرد به هیچ
کرده بسیار گونه راه بسیچ
مردم عامه همچو زنبورست
که صلاح از وجودشان دورست
هوس دخلشان چودوزخشان
دفتر خرجشان چو مطبخشان
از پی یک دو لقمهٔ تر و شور
بام و دیوار خز چو گربه و مور
ریششان سال و مه ببردن چیز
از شره مانده بر گذر گه تیز
حاصل سفله چیست جز غم و رنج
قفص تیز چیست جز قولنج
یک دم ار تخته در بغل گیرند
خانهٔ خویش در تبل گیرند
یک دم ار گوش سوی رود آرند
به دو گوز آسمان فرود آرند
شکر ایشان بخواهم ارچه به روز
بشکند زوبه ساعتی صد گوز
ذکرش بر هجاش شیر گواست
ریش مادر غرش بکن که رواست
آمد از چنگشان ز سبلت حیز
در تظلم میان درکهٔ تیز
چون نعامه به گاه نان خوردن
لیک چون مرغ وقت اه کردن
اه کنند از دریغ اه کردن
خه کنند از جواب خه کردن
عامه مانند گردباد بُوَد
که سبک خیز همچو باد بُوَد
به یکی باد خوش شود ناچیز
صورت مرد دارد و تن حیز
عرض عامه بسان نار بُوَد
گرچه بی‌مال و بی‌تبار بُوَد
کرده مجروح چون دد از بیداد
که نه دندان نه ناخنش ماناد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی مذمة‌الاعداء و نصیحة‌الاولیاء
ای منیری نمود مهتابت
بس بُوَد سایه ریسمان تابت
نشود هیچ مردم مصلح
هرگز از دست دیو لایفلح
همچو مار از بدی و منحوسی
همه ساله شکار طاوسی
تا کت آموخت اختیار بدی
که میاموز دی و مه خوردی
عامه بهر طعام چون انعام
با سرپست دام و مست مدام
زانکه در کاملان بود همه جود
نبود بی‌فلاح مرد سجود
گر هراسد ز بی‌خرد مردم
از بدان ترسد و ز بد مردم
آن نترس خدای ترس خودست
تن که در طمع نیک و ترس بدست
ای عفااللّٰه ز دیو سیرتشان
که ازین سان بود بصیرتشان
گفتهٔ مردشان نه از مردیست
بلکه از لاف و فتنه و سردیست
مرد کان هرزه‌گوی و بی‌باکست
راز با وی چو کوک با کاکست
بشماری بریدن از کِه و مِه
گر ز من پرسی از بدان همه به
هم دم و هم درم دهد هم درد
هم جگر هم ذکر خورد بد مرد
نبود هیچ جز بد و بد رگ
گر یکی ور هزار بینی سگ
این همه خواجگان بی‌زر و سیم
علم شیر و گرگ مال یتیم
از کسی در جهان خاموشی
نشنود جز به گوش بی‌گوشی
زانکه اندر جهان خاموشی
بُرد بهتر ز بوریا پوشی
از پی دخل و خرج عقل و هنر
دفترش بی‌نواتر از دف‌تر
این دبیران که مُدبران رهند
زان همی از غلام خود نرهند
ای ز خود سیرگشته همچو امل
بشنو از من ز روی پند و مثل
اندرین سرنشیب بی‌خبران
بار بر پشت مانده همچو خران
مرد شد مرد کز طمع بگریخت
گرد گشت ابر کآب روی بریخت
آز عقلت ببرد دین چه بُرد
طمع آبت بریخت جان چه خورد
سخن زیرکان همه رمزست
هرکه غمرست کار او غمزست
پوست باشد که غمز دارد نغز
غمز هرگز نیابی اندر مغز
جمله زیر جهان اسبابند
کشت را باد و مشک را آبند
همه هستند و من به نزد خودم
خوشه‌چینی ز خرمن خردم
پس همه چون خرند و بی‌تابند
گَرد اسبم چگونه دریابند
برزگر این مثل نکو گفتست
چشم دلشان از این مثل خفتست
گر ز بنجشک بودمی به فکر
اندرین مزرعت شتابان سر
آسمان‌وار سر فراشتمی
ارزن اندر زمین نکاشتمی
دل درویش را ز روی ستم
کرده چون پشت سوسمار ز غم
جنگ جستند ارنه بس جستند
که چو شه تره بر گذر رستند
زان خصومت که با من انگیزند
زود چون مرد فرد بگریزند
مانده‌اند این کره از آن دم باز
پوست بر پوست همچو گنده پیاز
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت خواهران گوید
ور ترا خواهر آورد مادر
شود از وی سیاه روی پدر
تو ز میراث ربعی او را ده
فحلی آور ورا سبک مسته
گر تو ناری خود آورد بی‌شک
بنویسند بی‌حضور تو چک
نشناسد ز هیچ مرد گریز
نکند خود ز مرد و زن پرهیز
هم ز ده سالگی گرد در سر
شوهر و مال و چیز و زرّ و گهر
زان هوسش خیره لعبت آراید
کیر و کالای را همی باید
جامه بر تن درد همی به ستیز
مانده در انتظار مال و جهیز
ور کنی در جهیز او تأخیر
همه توفیر تو شود تقصیر
نام و ننگت به باد بردهد او
بر سرت زود خاک برنهد او
مرد بیگانه گردد از خانه
خانه‌ات پر شود ز بیگانه
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت دختر گوید
ور بود خود نعوذباللّٰه دخت
کار خام آمد و تمام نپخت
طالعت گشت بی‌شکی منحوس
بخت میمون تو شود منکوس
آنکه از نقش اوت عار آید
پی دخترت خواستار آید
خان و مان تو پر ز عار شود
خانه از بهر وی حصار شود
برکس ایمن مباش، زان پس تو
که نیابی امین برو کس تو
هیچ‌کس را به خود نیاری خواند
گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند
مرد مهمان به خان نیاری برد
نکند امن بر عرابی کرد
آتش و پنبه جفت کی گردد
خان و مانت به جمله فی گردد
گر غلامی خری و گر شاگرد
با وی از ناکسی برآید گرد
زود دامادیت طمع دارد
خویشتن را ز خانه پندارد
چه نکو گفت آن بزرگ استاد
که وی افکند شعر را بنیاد
کانکه را دختر است جای پسر
گرچه شاهست هست بد اختر
وآنکه او را دهیم ما صلوات
گفت کالمکرمات دفن بنات
چون بود با بنات نعش فلک
بر زمین جفت نعش به بی‌شک
بر فلک چون بنات با نعش است
بر زمین هم بنات بر نعش است
هرکرا دختر است خاصه فلاد
بهتر از گور نبودش داماد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی مذمّة الختن
کیست این هست مر مرا داماد
کرده حمدان ز بهر زن پر باد
گه و بیگه درآید از درِ تو
کام و ناکام گشته همسر تو
گشته معروف هرکه و هرجای
کیست این مر مراست خواهر گای
گادن آنگه کند که گیرد زر
کس خواهر به زر درد آن خر
وان زمانی که سیم نستاند
ای بسا گاو و خر که برراند
هر تجمل که دارد از پی کیر
بدهد وان دنس نگردد سیر
چون نماند درم طلاق دهد
چک بیزاری و فراق دهد
سال و مه گادن به زر کند او
چون نماند درم به در کند او
خاک بر فرق خواهر و داماد
که نگردد کسی از ایشان شاد
هرکه خواهد جماع سیم دهد
زر به معشوق خود سلیم دهد
زانکه داماد تا نیابد سیم
نکند فرج خواهرت به دو نیم
آنکه او خواهرت همی گاید
مرگ بابات را همی پاید
دور باد ای برادر از ما دور
خواهر و دختر ار چه بس مستور
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت عمّ گوید
آنکه عمّ تو و آنکه خال تواند
همه در قصد خون و مال تواند
عمّ که بدگوی و پر ستم باشد
عم نباشد که درد و غم باشد
در مهی خویشتن پدر کرده
به گه پرورش به در کرده
در کن و در مکن مه خانه
در بیار و بده چو بیگانه
چون عقاب و چو باز وقت گرفت
همچو گنجشک وعکه خوار گرفت
همچو کیر جوان به وقت بگیر
باز وقت بیار خایهٔ پیر
دیدی ار دست و پای بلعم را
دردسر آن عمامهٔ عم را
گرت بخشد عمامه عم مستان
کان بود چون عطای بدمستان
کان عمامه نه بهر آن دادست
کز وجود تو خوشدل و شادست
تا ندیده است پای را هنجار
ندهد دست عم ترا دستار
انده خال و غمّ عم بگذار
تا بوی شاد خوار و برخوردار
ورنه جان کن که دل ستم نکشد
عاقل اندوه خال و عم نکشد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر خویش لشکری گوید
موش کز دشت در دکان افتد
به که خویشیت با عوان افتد
چون نشیند عوان به خر پشته
چه تو در پیش او چه خر کشته
خویشتن را خدای نام نهد
خال و عم را گدای نام نهد
بنشاند ز جهل و کشخانی
پدر پیر را به دربانی
زانکه چون سفله یافت مال و عمل
بکند جفت و یار و خانه بدل
کبر او چون بلای آمدنی
باز کاسش چو کاسهٔ زدنی
گر نداری به خدمتت خواند
ور بداری به عنف بستاند
همه از کون خواجه تیز دهد
گه گه از کون میر نیز دهد
که نبینی به حرمت و صولت
یک زنخ زن چو من در این دولت
که نه از دست اینم و آنم
من کنون دست راست سلطانم
همه بادش ز حاجب و ز امیر
همه لافش ز خواجه و ز وزیر
گوید ار با تو هم سخن باشد
زیر نو گرچه ده کهن باشد
گردنم بین ز دست شه نیلی
که به دست خودم زند سیلی
من زنم بیشتر ز بیم پشه
کون پیلان به ریش غرواشه
شاه ما ار بمیرد ار بزید
جز به فرمان ریش من نرید
خود به دست من است چندین‌گاه
قفل و مهر و کلید گلخن شاه
چکنی ناخوشی و خویشی او
که مه او مه کمی و بیشی او
از لقمه‌ای به ماتم و سور
گه غلامش بوی و گه مزدور
کیست در چشم عقل ناخوش‌تر
در جهان از گدای کبرآور
دیو در مشک او دمیده فره
تا ز خود سوی خود شده فربه
سفله گردد ز مال و علم سفیه
که سیه سار برنتابد پیه
از عدم بوده وز فنا سوده
در میان طمطراق بیهوده
به دمی زنده از پفی بیمار
به خویی گنده وز تفی افگار
دور شو دور شو ز نزدیکش
روشنی شو ز ننگ تاریکش
گر براین خوان تو جفتی و فردی
دیگ دل را به از جگر خوردی
که مه او و مه عزّ دولت او
چکنی باد ریش و سبلت او
خواجهٔ تو قناعت تو بس است
صبر و همت بضاعت تو بس است
که خود آبستن است با همه ساز
شب کوتاه تو به روز دراز
دون رعنا همیشه مضطر به
دست او با دهان برابر به
صلح بی‌جنگ به کریمان را
کلبه از سنگ به لئیمان را
با عوان خویشی ار نداری به
دیده بر عقل خود گماری به
گزدم و مار سوی جانت روان
بهتر آید بسی ز خویش عوان
خویشی ار با عوانت ناچارست
اندرین قول زیرکان چارست
یا بکش یا گریز از برِ او
یا هوسها بریز از سر او
گرچه تشنه شود سرابش ده
ور چو روغن شود ترابش ده
تا ز باد بروت او برهی
آتشش را چو ز آب خاک دهی
ورنه با او نشین به هر برزخ
تات فردا برد سوی دوزخ
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در معنی زناشویی گوید
از غلام آنکه زی عیال آمد
او ز دنبه بپوستکال آمد
نیست کدبانویی و گادن را
زن بد جز طلاق دادن را
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس براو حکم کردن اینت محال
زشت باشد که در زناشویی
بنده باشی و خواجگی جویی
بندهٔ زن مشو حرام و حلال
تا نگرداندت عیال عیال
جفت در حکم شوی خود باشد
لیک در حکم بنده بد باشد
تو چو انگشت گشته از تشویش
زن چو ناخن‌کنان به ناخن ریش
نفقه بر ریش خواجه خط کرده
سبلت او چو کون بط کرده
سیم کابین چو طوق در گردن
زرنه بر طاق و خیره غم خوردن
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیکن از خان و مان خویش به در
زیرک آنست کو نگاید زن
ننهد در سرای خود شیون
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی آن قحبه را به تیر بزن
پس اگر والعیاذباللّٰه باز
بچه در سقف کس کند پرواز
کس ببینی گرفته از سر کین
ریش بابا ز ناز در سرگین
پس چه گویم که هرکه عاقل‌تر
پیش سحبان کیر باقل تر
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایت و مثل
آن جوانی به درد می‌نالید
گفت پیری چو آن چنانش دید
کز چه می‌نالی ای جوان نبیل
گفت کز جور دبّه و زنبیل
جبه بر من قبا شد از غم دل
پیرهن چون عبا شد از غم دل
چند گه شد که من زنی دارم
خویش و پیوند بر زنی دارم
جفت پر کبر نیش بی‌شهد است
گل رعنا دو روی و بد عهدست
پنج ماهه است و یازده ساله
نکند کار گاو گوساله
هرکه در دام زن نیفتادست
عقل شاگرد و او چو استادست
وآنکه بر کس بخیره گردد رُس
عیش او گنده‌دان چو درگه کس
اندرین طارم طرب بنوی
راست گویم اگر ز من شنوی
کمر کیر خیره لرز بود
کیسهٔ کس فراخ‌درز بود
زن که دارد به سوی حمدان رای
حمد حمدان کند نه حمد خدای
آورد کدخدای را به کله
نان بازار و خانهٔ بغله
برهی گر کنی به فردی خوی
از خوشی خشو و ننگ ننوی
یافت امروز فضل عمره و حج
هرکرا داد حق ز فرج فرج
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت خویش صوفی گوید
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایوفی
خانه ویران کند به لیل و نهار
گه بشکرانه گه به استغفار
نیم شب هر شبی به خانهٔ خویش
آید و صد اِباحتی در پیش
نه به صورت مسافر ره آز
نه به سیرت مقیم پردهٔ راز
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک مه دلق‌پوش زرق‌فروش
کارشان همچو نقش چینی رنگ
دلشان همچو کاف کوفی تنگ
از پی یک دو دردیی دین گز
قبله‌شان سایهٔ قبالهٔ رز
گر ندانی مزاجشان در ذات
رز بگوی و ز دور ده صلوات
سغبهٔ شاهدند و شمع و سرود
عالمی کور زیر چرخ کبود
خرمگس‌وار بهر لقمه و دانگ
گوشت گنده‌کنان بیهده بانگ
دور بینان سفله چون کرگس
روی شویان دیده‌کش چو مگس
ریششان پر ز باد و فرمان نی
ابرشان پر ز رعد و باران نی
زشت باشد ز بهر مالیدن
دل تهی و چو نای نالیدن
روی کرده چو تخم کاژیره
به نفاق و دل اندرون تیره
پارسا صورتان مفسد کار
باز شکلان ولیک موش شکار
هست‌گویی پدید صورت خوب
بر چنین فعل و سیرت معیوب
حال ایشان به دیدهٔ ظاهر
هست نزدیک حاذق و ماهر
به خط ابن مقله و بوّاب
ترّهات مسیلمهٔ کذّاب
آرد از بهر پنج‌گانهٔ تو
این چنین قوم را به خانهٔ تو
خانه خالی کند ز نان چون نای
پر کند چون شکم طهارت جای
پسرت هیچ اگر درو خندد
شاهد و شاهدی درو بندد
ور زنت کاسه‌ای نهد ز طعام
زنت را جز که سکره ننهد نام
ور بوی خوش پذیر و پژمرده
همچو خرده‌ت بسوزد از خرده
چون جماع آرزو کند به دودم
دو درم ده زد آفتابه‌ش نم
بام خانه به نعره بردارد
به لگد خانه را فرود آرد
خانه‌ای گر بود چو بیت حرام
به دو روز و دو شب کند بدنام
ور نباشی چو کرّ بی‌غلغل
کور گردی ز نعرهٔ بلبل
صحبت بد بود چو خوردن می
که فضیحت شود حریف از وی
جاهل آنگه که خوش دلی ورزد
تیزی آن دم به عالمی ارزد
از پی زیر بانگ و ولوله چیست
رو به خود بازگرد مشغله چیست
این صفت زو تو کی نیوشی باز
آنگهی چون خورد چو نوش پیاز
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایة فی‌التّمثّل الصوفی
آن شنیدی که بُد به شهر هری
خواجهٔ فاضلی و پر هنری
خسته از رنج بی‌کرانهٔ دهر
گشته از فضل خود یگانهٔ دهر
از خرد رخت بر فلک برده
محنتش زیر پای بسپرده
محنتش را مگر یکی آن بود
که در اندوه قوت حمدان بود
مدتی بود تا که گای نداشت
پسری راست کرد و جای نداشت
چون پناهی نیافت مضطر شد
به ضرورت به مسجدی در شد
دید محراب و مسجدی خالی
خواست تا گادنی کند حالی
چون برانداخت پرده از تل سیم
تا برد سوی چشمه ماهی شیم
مسجد از نور شد چنان روشن
که برون تاخت شعله از روزن
زاهدی زان حکایت آگه شد
پی برون برد و بر سرِ ره شد
پسری دید برده سر سوی پشت
مرد فاسق گرفته بوق به مشت
تاش بنهد میان حلقهٔ کون
زاهد آمد شد از برون به درون
کاج و مشت و عصا فراز نهاد
گلویی همچو گاو باز نهاد
کین همه شومی شما باشد
که نه باران و نه گیا باشد
چه فضولی است این و خانهٔ حق
شرع را نیست نزدتان رونق
ای کذی و کذی چه کار است این
در ره شرع ننگ و عارست این
دامنِ آخرالزمان آمد
نوبت جهل جاهلان آمد
خلق را نیست از خدای هراس
شد دل خلق مسکن وسواس
از چنین کارهاست در کشور
آسمان بی‌نم و زمین بی‌بَر
بر بساط زمین نبات نماند
خلق را مایهٔ حیات نماند
از گناهان لوطی و زانی
خشک شد چشم ابر نیسانی
بشود لامحاله دهر خراب
چون لواطه کنند در محراب
مرد فاسق به حیله بیرون جست
تا مؤذّن براو نیابد دست
مرد فاسق چو شد برون از در
مرد زاهد گرفت کار از سر
مرد فاسق چو بازپس نگریست
تا ببیند که حال زاهد چیست
دید بی نیم‌دانگ و بی‌حبّه
گزر شیخ بر سرِ دبّه
سر درون کرد و گفت ای زاهد
این همان مسجد و همان شاهد
لیکن از بخت ما و گردش حال
بود بر من حرام و بر تو حلال
شکر و منت خدای را کاکنون
گشت حال زمانه دیگرگون
بر بساط زمین نبات نماند
خلق را قوّت حیات بماند
شکر حق را که ابرها بارید
بَدلِ آب درّ مروارید
ابرهای تهی پر از نم شد
دل اهل زمانه خرّم شد
کشتها قوّت تمام گرفت
کارهای جهان نظام گرفت
ای خدا ترس اهل زهد و صلاح
هست از انفاس تو جهان به فلاح
حرمت صومعه تو می‌دانی
بر تو مانده است و بس مسلمانی
چون چنین‌اند زاهدان جهان
چه طمع داری آخر از دگران
زاهدی کاینچنین بُوَد فن او
بگریز از سرا و برزن او
صوفیی کاینچنین بُوَد فن او
یک جهان کیر در کس زن او
تا بدانی که زاهدان چه کسند
همه همچون میان تهی جرسند
همه در بند زرق و سالوسند
وز در صدهزار افسوسند
دست از این صوفیان دهر بشوی
تو چه گویی حکایت از خود گوی
چون رهی پیش آنکه مدهوشند
از پی خلق حلقه در گوشند
گردن جمله از تف سیلی
همچو کرباس در کف نیلی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر قرابت فقیه گوید
ور بود خود فقیه خویشاوند
وند گردد به حیله جوی شاوند
باشد او در مزاج و سیرت خویش
زان سخنهای بی‌بصیرت خویش
نابکاری دو روی و یافه درای
ظالمی عمر کاه و غم افزای
تا تو سر بر کنی وی از دلبر
ریش بر بر نهاده باشد و بر
بیم تو جز به حبس و چک نکند
آن کند با تو کایچ سگ نکند
بد بد است ار چه نیک‌دان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
او نشسته به سردی اندر درس
تو از آن حیلت و سفیهی ترس
نز پی علم و فهم را نیکست
که سفیهست و سهم را نیکست
با تو از بهر عزّ و حرمت و جاه
حمله چون شیر و حیله چون روباه
همچو پنجهٔ ذباب ریش ستر
چون طنین ذُباب خاطر بُر
سرد گفتنش چون قضا حالی
درس گفتن ز ترس حق خالی
از برای سؤال خاصه و عام
ندهد بی‌سَلم جواب سلام
می‌کز آن لب خورد نه دندانست
جام می‌کش که این سپندانست
کودکی را اگر بدرّد کون
حجُت آرد چو سر کند بیرون
گرش همسایه دید از چپ و راست
گوید این عقد اخوتست رواست
آب در جوی دیگران بردن
به اجازت چو داد بفشردن
بینی ار هیچ سوی او تازی
از سر جدّ نه از سرِ بازی
قلتبانی چو خایه گنده و دون
سر چو کیر آستین فراخ چو کون
نه به حقش امید و نز کس بیم
نه ازو بیوه ایمن و نه یتیم
کرده نام تو عامی و جاهل
تا کند حق باطنت باطل
چون درآید فغوله در تگ و پوی
تو بیار آب و هردو دست بشوی
که وکیل اندر آستین دارد
اسب حاکم به زیر زین دارد
باز تا ضیعتی براندازد
ریش بالان کند به دِه تازد
چون به دِه تاخت با دومن کاغذ
در خروش آید اهل ده کامذ
لرزه بر سیّد جلیل افتد
نیز بر خضر و بر خلیل افتد
مانده بر گوشهٔ حکم پر کم
شده تا کون فرو دم آدم
که نهد لاله تند بر زانو
که وکیلک خزد پس کندو
چکچکی زو فتاده در مسجد
نز پی هزل و ضحکه کز سرِ جدّ
که فقی بر که رخ ترش کردست
باز تا بر که چشم شش کردست
تا کرا باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
یا که از بیم ریش کوسهٔ او
سبلتان بر کند ز بوسهٔ او
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که برنایی
به خدایش سپار ارت باید
که کسی با خدای برناید
تا ز تخییلهای شورانگیز
چند پیچد به روز رستاخیز
گر ز علم از برون علم دارد
زیر پوشی ز جهل هم دارد
آنچش امروز زیر پوش نمود
آن زبر پوش حشر خواهد بود
عزّ اینجای ذلّ آنجا راست
غلّ امروز و عزّ فردا راست
هرکه اینجا هوای نفس بهشت
دانکه آنجاست در هوای بهشت
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایت
قحطی افتاد وقتی اندر ری
دور از این شهر وز نواحی وی
آن چنان سخت شد برایشان کار
کادمی شد چو گرگ مردم‌خوار
کرد هر مادری همی گریان
خُرد فرزند خویش را بریان
کرده بر خویشتن طباخ امیر
خون همشیره را حلال چو شیر
اندر آن شهر چشم سر کم دید
سگ مرده که مردم آن نخرید
اندرین حال عارفی زنگی
نزدم آمد ز روی دل تنگی
گفت مردم همی خورد مردم
تو دعایی بک که من کردم
گفتمش راست رو مکن لنگی
رو تو بگذار تا بود تنگی
تا بدانی که در سرای بسیچ
هیچکس نیست ایچ کس را هیچ
بهر این است در ره اسباب
سر نگوسار لای لاانساب
زین قرابت نویس نامهٔ ننگ
که قرابت قرابه دارد و سنگ
بشکند زود و بد شود پیوند
لیک نبود چو دیو شد دلبند
خویشی خویش ریش ناسورست
از درون زشت و وز برون عورست
خشک او تر و سرد او گرم است
سرِ او پای و سخت او نرمست
نزد دانا چو خشک شد تر او
پای دل کرد خاک بر سر او
پس در این بزمگاه نامردان
از پی صحبت جوانمردان
باده همره ترا ز عشق نبی
خُم مادر اضافت نسبی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر صفت مرائی و قرّاء و سالوس گوید
خلق را زیر گنبد دوّار
دیده‌ها کور و دیدنی بسیار
هرکه از خواندنی کرانه کند
اوستادش به موش خانه کند
نیست اندر جهان نکو نفسی
نه بسی ماند چرخ را نه کسی
خواجه لاحول گوی در کویت
زان بماندست تا کَند مویت
اندرین کارگاه بومرّه
تو به لاحولشان مشو غرّه
کاندرین روزگار پر تلبیس
نان ز لاحول می‌خورد ابلیس
تو چنانی به حیلت و تلبیس
کز تو اعراض می‌کند ابلیس
هرکه در خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بار خدای
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در صفت جاه‌جویان و زر طلبان و درویشان صورت گوید
وین گروهی که نو رسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماه‌رویان تیره هوشانند
جاه‌جویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانه‌شان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همه‌شان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمی‌بینم
ورچه تن هست جان نمی‌بینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که که‌ام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بی‌جان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از هم‌آواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکین‌اند
همه قلب شریعت و دین‌اند
به خدا ار به شرع ره دانند
بی‌خبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتش‌خوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعده‌گر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بی‌فردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بی‌نمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی