عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۹
ز آب ملاحت که رخ آلوده ای
وانکه نمک بر جگری سوده ای
داد لبت بوسه و رنجه شدی
بازستان، گر تو نفرموده ای
بشنو از اروح شهیدان عشق
زمزمه عشق که نشنوده ای
هست دوان گرد تو چون گرد باد
جان عزیزان که تو بر بوده ای
دوش نشد دل که به مه بنگرم
ز آنک تو اندر دل ما بوده ای
لابه بر آن لب چو ملمع گریست
عربده بر فتنه چه آلوده ای؟
می روم از وعده وصلت مدام
گرچه که بادست که پیموده ای
منت بخشیدن تو بهر چیست؟
بر دل خسرو که نبخشوده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۱
تو شوخ هر کجا لب خندان گشوده ای
از دل بسی گره که به دندان گشوده ای
آب حیات می رودت در سخن که لب
گویی ره آب چشمه حیوان گشوده ای
ما چون زییم بیش که از بهر جان ما
مستی و خوی چکان و گریبان گشوده ای
هست از برای کینه ما خط کشیدنت
مضمون نهان مدار که عنوان گشوده ای
فریاد رس مرا و ز فریاد وارهانش
خسرو که هر شبی ز وی افغان گشوده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۳
تو با آن رو بگو مه را، چه باشی؟
تو با آن رخ بگو شه را، چه باشی؟
ببین آیینه و خود را صفت کن
حدیث زهره و مه را چه باشی
دلا، زینسان چه می نالی در آن کوی؟
گدایان شبانگه را چه باشی
بمیر ای مرغ تشنه در بیابان
امید ابر ناگه را چه باشی
چه سویت، خسروا، دارد جدا گوش
به کویش ناله و وه را چه باشی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۵
چون می نرسد دست به پایی که تو داری
کم زانکه شوم خاک سرایی که تو داری
بازند جهان را به یکی داو، بنازند
من هر دو ببازم به دغایی که تو داری
زنهار نجویی دل آزرده ما را
ای باد صبا، گشت به جایی که تو داری
گر بد نکنی دل، تن تو تن نتوان گفت
جانی ست نهان زیر قبایی که تو داری
افسوس بود جور تو بر هر دل و جانی
من دانم و من، قدر جفایی که تو داری
صد خرقه صوفی به خرابات گرد و کرد
آن نرگس مخمور بلایی که تو داری
رنجه مشو ای زاهد نیک، از پی من، زآنک
دل باز نیاید به دعایی که تو داری
خسرو به زبان توبه و در دل می و شاهد
احسنت از این صدق و صفایی که تو داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۷
مست آمده ای باز به مهمان که بودی؟
دانم شکری در شکرستان که بودی؟
ای یار جدا مانده، دل تنگ که جستی؟
ای یوسف گم گشته به زندان که بودی؟
دیوانه من بر سر کوی که گذشتی؟
تشویش ده حال پریشان که بودی؟
می دوش کجا خوردی و ساغر به که دادی؟
در ظلمت شب چشمه حیوان که بودی؟
آراسته و مست در آغوش که خفتی؟
این بخت کرا بوده، به فرمان که بودی؟
جعدت که گزیده ست، لبت را که گزیده ست؟
پیش که نشستی شب و مهمان که بودی؟
حلوا همه تاراج شد، ای دل، تو چه کردی؟
شهد که چشیدی، مگس خوان که بودی؟
جان دگری در تن نالان که بودی؟
کان نمکی در دل بریان که بودی؟
نی بوی گلی داری و نی رنگ بهاری
خسرو، تو به نظاره بستان که بودی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۹
دلا، با غمزه خوبان چه بازی؟
بگو با تیغ خون افشان چه بازی؟
مرا گویی که با من بازیی کن
کنم، جانا، ولی با جان چه بازی؟
ز جان سیر آمدستم من، وگرنه
مرا با آن لب و دندان چه بازی؟
تفحص کن که حال کشتگان چیست؟
چه رانی مرکب و چوگان چه بازی؟
چرا بر خود نمی بخشایی، ای دل
بر کافر مسلمانان چه بازی؟
چو پوشی درد خود از بیم جانی
چنین عشقی، بگو، پنهان چه بازی؟
نه از یارست خوشتر، آنکه بینی
نه از عشق است بهتر، آنچه بازی؟
مکن خسرو که بازی نیست این کار
ترا با ساقی سلطان چه بازی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۰
رخساره چه می پوشی، در کینه چه می کوشی؟
حال دل مسکین را می دانی و می پوشی
گر نرخ به جان سازی، ور عمر بها گویی
از دیده خریدارم هر عشوه که بفروشی
گفتی که ز می هر دم سودای دلی دارم
تا خون که خواهد بود آن باده که می نوشی
از درد فراقت من بیم است که جان بدهم
ساقی دو سه می برده با داروی بیهوشی
شب رفت، چراغ ما از سوز نمی شیند
ای شمع، تو هم دانم آتش زده دوشی
زین دیده بی فرمان خون چند خورم آخر
یکبار ز سر بگذر، ای سیل که بر دوشی
گر فتنه ز چشم آمد، ای دل، تو چرا مانی
ور سوخته شد عاشق، عارف، تو چرا جوشی
غم بست لبم آخر، درد دل بیماران
از ناله شود وردش، زو مرده به خاموشی
گفتم که کنم یادش تا دل به نشاط آید
چون کار به جان آمد، خوش وقت فراموشی
گر خال بناگوشت دل بستد و منکر شد
باری تو گواهی ده، ای در بناگوشی
خسرو، ز رخ خوبان گفتی که کنم توبه
کاری که ز تو ناید، بیهوده چرا کوشی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۵
بر لب اثر شراب داری
وز غمزه خیال خواب داری
شب خسپی و ما کنیم فریاد
آگه نشوی، چه خواب داری؟
نارسته ز پوست می نماید
خطت که ز مشک ناب داری
در آب حیات غرقه شد خضر
زان سبزه که زیر آب داری
تری خطت بجای خویش است
هر چند بر آفتاب داری
لب از تو و دل ز من، خوشی کن
چون هم می و هم کباب داری
خون ریز که گر بپرسدت کس
در هر مژه صد جواب داری
گفتی کنمت به غمزه بسمل
بسم الله اگر شتاب داری
گر کشتنی است بنده خسرو
بیهوده چه در عذاب داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۸
ای برده دلم به دلستانی
هم جان منی و هم جهانی
جان می رودم برون و غم نیست
غم زانست که در میان جانی
دود از دل عاشقان برآرد
حسن تو ز آتش جوانی
از سوز غم تو برنخیزم
با آنکه بر آتشم نشانی
بگشای دهان خویش تا دست
شوییم ز آب زندگانی
هر شب منم و خیال زلفت
شبهای دراز و پاسبانی
من خواهم داد جان به عشقت
هر چند تو قدر آن ندانی
از دوستی تو ناتوانم
ای دوست، ببر اگر توانی
خسرو که بمرد، زنده گردد
گر دم دهدش مسیح ثانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۸
قصد که داری، ای پسر، باز چنین که می روی
کآفت و فتنه نوی در دل و دین که می روی
باز دگر بلای جان آمد و تا گرفت خون
تا به تو افتدش نظر، مست چنین که می روی
غمزه بس است قتل را، تیر و کمان چه می بری؟
غصه همی کشد مرا، زین به کمین که می روی
گر چه نمی کشی مرا، هم نفسی ز پا نشین
بر من خسته جان و دل از نو همین که می روی
می روی اندرون جان ور به دروغ گویمت
سر بشکاف، جان بکن، نیک ببین که می روی
خلق نداند اینکه هست از پی فتنه رفتنت
خسرو اگر نمی شود بر سر این که می روی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۴
خواستم زو آبرویی، گفت «بیهوده مگوی
عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »
بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم
گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »
آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب
پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی
دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان
جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی
جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان
چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی
در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی
در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۷
باز بهر جان ما را ناز در سر می کنی
دیده بیننده را هر دم به خون ترمی کنی
گر چو مویم میکنی، بهر عدم هم دولت است
زانکه ره دورست و بار من سبک تر می کنی
آفتابی تو، ولی زانجا که روز چون منی ست
کی سر اندر خانه تاریک من در می کنی
گفتی از دل دور کن جان را و هم با من بساز
شرم بادت خویش را با جان برابر می کنی
می کنی آن خنده ای تا ریش من بهتر شود
باز خنده می زنی و آزار دیگر می کنی
ای بت بدکیش، چشم نامسلمان را بپوش
در مسلمانی چرا تاراج کافر می کنی؟
هر زمان گویی که حال خویش پیش من بگوی
آری آری، گفت خسرو نیک باور می کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۹
هر زمانی از کرشمه خویشتن بینی کنی
چند کافر کیش باشی، چند بی دینی کنی؟
صورت چین نایدت از هیچ رویی در نظر
با چنان رو گر نظر در صورت چینی کنی
آینه کو تا ببینی و ببوسی لعل خویش
وز دهان خویشتن هر دم شکرچینی کنی
گر به روی زهره گردون کنی دندان سفید
بر شرف جای مهت گویی که پروینی کنی
آینه بینی و پس گویی که من خود بین نیم
چون ببینی آینه، ناچار خودبینی کنی
گویی اندر گیسوی مشکین من مسکین شوی
گر همان سودا نبینی، بر که مسکینی کنی
مست حسنی و ز خوی بد تویی نقل ترش
جان خسرو هست، اگر رغبت به شیرینی کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۲
جان شیرین منی، ای از لطافت چون پری
گر پری جان است، تو از جان شیرین خوشتری
گوییا بر آب حیوان برگ نیلوفر دمید
آن تن نازک به زیر فوطه نیلوفری
خواستم جورت بگویم، خوف دل بربست لب
لیک رخ را چون کنم، دارد زبان زرگری
کافرا، تا چند تو خون مسلمانان خوری
بار دیگر گر مسلمانی، بدین سو بنگری
دل ز من دزدیدی و کردی نهان در زیر چشم
پس همی خواهی به خنده جان من بیرون بری
چون بدیدم چشم غلتانت، گزیدم پشت دست
کعبتین آنجا دو چشم، اینجا عجب بازیگری
چشمهای من چو دریا گشت و لبها خشک ماند
چون تو سلطان را چنین بد ملک خشکی و تری
سوز عاشق لطف معشوق است، بر پروانه نیست
منت شمع آنکه دادش دولت خاکستری
می کنی شوخی که، خسرو، جامه ها چندین مدر
خویشتن را گو که چندین پرده دل می دری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۵
بسم از جمال ساقی و شراب ارغوانی
که به یار تشنه ام من، نه به آب زندگانی
منم و شبی و گشتی چو سگان به گرد کویت
نبرم هوس به شاهی که خوشم به پاسبانی
غمش ار چه کرد پیرم، گله پیش دل نیارم
من و صد هزار چون من به فدای آن جوانی
برش، ای حریف غالب، که خراب کرد و مستم
نه شراب لعل روشن که سرشک ارغوانی
تو ز شهر رفته و من به کمال وجد و حالت
نه زبانگ چنگ و بربط ز داری کاروانی
ز فراق کشته ای و به زبان و جان نوا ده
به عنایتی که داری، به نوازشی که دانی
تن من چو موم ز آتش، بگداخت در فراقت
به دل چو سنگ خارا، تو هنوز همچنانی
چو نوید غم فرستی، دل مرده زنده گردد
که غذای روح باشد غم دوستان جانی
مشو، ای صبا، مشوش ز نفیر دردمندان
چو ز غایبان مجلس خبری به ما رسانی
طمع وصال از تو هوس و خیال باشد
که سگان کوی را کس نبرد به میهمانی
که اگر ز شرح شوقت دل سنگ خون نگرید
ز حدیث عشق باشد سخنی بود زبانی
صفت تو چون توانم، به سخن که هر چه خسرو
به خیال و خاطر آرد، تو به حسن بیش از آنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۶
نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی می و رود خواه وساقی
که غنیمت است و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کسی که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن، ای امام مسجد، من رند را ملامت
چو به شهر می پرستان نرسیده ای، چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان، من و دیر دردنوشان
به تو حال ما نماند، تو به حال ما نمانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۲
نوبهار است و گل و موسم عید، ای ساقی
باده نوش و گذر از وعد و وعید، ای ساقی
روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین
هر که در کوی مغان گشت شهید، ای ساقی
گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ
تا ز لعل تو یکی جرعه کشید، ای ساقی
حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد
هر که عید است ز میخانه بعید، ای ساقی
آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد
دگر او پند ادیبان نشنید، ای ساقی
بارها کرده بدم توبه ز می، باز مرا
چشم مست تو به میخانه کشید، ای ساقی
زاهد از شرم تو دایم سرانگشت گزد
جز در میکده جایی مگرید، ای ساقی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۳
باز، ای سرو خرامان، ز کجا می آیی؟
کز برای دل دیوانه ما می آیی
می کشد هجر و ره آمدنت می طلبم
چیست فرمان تو، جانا، به کجا می آیی؟
گر ز جا می روی از خویش نباشد عجبی
عجب این است که چون باز به جا می آیی
ای خوش آن کشته که شد در ته شمشیر و بزیست
که در آن دم تو به نظاره ما می آیی
سوزت، ای عشق، همه خرمن جانها سوزد
شرم ناید که بر این برگ گیا می آیی
زندگانیت نمی سازد دانم، خسرو
آخر این کوی فلان است که تا می آیی!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۵
چو منی را مده از دست که کمتر یابی
نه چون من یابی هر یار که دیگر یابی
قدر من می نشناسی که چسانم به وفا
باش تا صحبت یاران دگر دریابی
میر خوبان ولایت شدی، از ما می پرس
کاین ولایت نه همه عمر مقرر یابی
قاب و قوسین خدایست کمان ابرو
نه کمانی که به دکان کمانگر یابی
نیکویی داری، اندر حق خسرو کن صرف
که بسی خوبی از این دولت بیمر یابی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۲
آنکه جان گویند خلقی، آن تویی
وانکه شیرین تر بود از جان تویی
شهر دل ویران شد از بیداد تو
ورچه ویران تر شود، سلطان تویی
در بلای فتنه نتوان زیستن
دیر زی، گره یکی زیشان تویی
تا کیم سوزی که دل بر جای دار
چون برین دل صاحب فرمان تویی
از گران جانی من، جانا، مرنج
چون درون جان من پنهان تویی
من خوشم، گر سوخته دارم جگر
از تو خواهم عذر، چون مهمان تویی
درد خسرو هر زمان افزون تر است
از که گیرم عیب، چون درمان تویی