عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۹
گر گذر افتد ترا در کوی جانان، ای نسیم
خدمت من عرضه کن در خدمت یار قدیم
طور هستی را حجاب دیده بینا مساز
تا جواب لن ترانی نشنوی همچون کلیم
سیل اشکم از جنابش کی رود هر جانبی؟
سائلی کی روی بر تابد ز درگاه کریم؟
شد دلم بیمار چشم ناتوان او و هیچ
آن طبیب ما نمی پرسد ز احوال سقیم
گر صبا آرد نسیمی از تو بر خاک رهش
جان بر افشانم روان و منتی دارم عظیم
از درش، زاهد، به باغ جنتم دعوت مکن
سر فرو نارد سگ کویش به جنات نعیم
بس بدیها کرده ام، یا رب، طفیل نیکوان
عفو فرما، هر چه خسرو کرد از لطف عمیم
خدمت من عرضه کن در خدمت یار قدیم
طور هستی را حجاب دیده بینا مساز
تا جواب لن ترانی نشنوی همچون کلیم
سیل اشکم از جنابش کی رود هر جانبی؟
سائلی کی روی بر تابد ز درگاه کریم؟
شد دلم بیمار چشم ناتوان او و هیچ
آن طبیب ما نمی پرسد ز احوال سقیم
گر صبا آرد نسیمی از تو بر خاک رهش
جان بر افشانم روان و منتی دارم عظیم
از درش، زاهد، به باغ جنتم دعوت مکن
سر فرو نارد سگ کویش به جنات نعیم
بس بدیها کرده ام، یا رب، طفیل نیکوان
عفو فرما، هر چه خسرو کرد از لطف عمیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۲
بخت اگر یاری دهد چون جان در آغوشش کنم
تلخ گوید ز آن لب و همچون شکر نوشش کنم
بر سر من عقل، اگر دعوی هشیاری کند
روی تو بنمایم و از خویش بیهوشش کنم
آتش عشقش فرو پوشم درین شخص چوکاه
شعله روشن تر شود هر چند خس پوشش کنم
سر فرو آرم ز دوش و رانم اندر راه او
چون فرو مانم ز رفتن باز بر دوشش کنم
آفتاب عارض آن مه که در یاد من است
کافرم تا صبح محشر گر فراموشش کنم
کو سگی از کوی تو تا از برای زندگی
من دم او گیرم و چون حلقه درگوشش کنم
آشنا باید که گیرد دست خسرو، زان زمین
هین در آبم، زانکه چون دریاست، در جوشش کنم
تلخ گوید ز آن لب و همچون شکر نوشش کنم
بر سر من عقل، اگر دعوی هشیاری کند
روی تو بنمایم و از خویش بیهوشش کنم
آتش عشقش فرو پوشم درین شخص چوکاه
شعله روشن تر شود هر چند خس پوشش کنم
سر فرو آرم ز دوش و رانم اندر راه او
چون فرو مانم ز رفتن باز بر دوشش کنم
آفتاب عارض آن مه که در یاد من است
کافرم تا صبح محشر گر فراموشش کنم
کو سگی از کوی تو تا از برای زندگی
من دم او گیرم و چون حلقه درگوشش کنم
آشنا باید که گیرد دست خسرو، زان زمین
هین در آبم، زانکه چون دریاست، در جوشش کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۴
سایه وارم هر شب از سودای زلفت، چون کنم؟
چند گرد خویشتن گه سحر و گه افسون کنم!
از دل بدخوی خود خونابه ای دارم که گر
قطره ای از دل برون ریزم، جگرها خون کنم
تو به بند کشتن من، من بر آن کز دوستی
عمر خود را بگسلم، در عمر تو افزون کنم
گوهری دارم که در وی نیست جز لؤلؤی خام
چون نثار خاک پایت لؤلؤی مکنون کنم؟
چند گویی «عشق را از دل بران و خوش بزی »
گر توانم، جان خود را از دست تو بیرون کنم
گفتیم « دل را چرا از عشق نآری سوی زهد»؟
وه که شاهد خانه ای را وقف مسجد چون کنم؟
روح مجنون آید و آموزد آیتهای عشق
شعر خسرو گر رقم بر تربت مجنون کنم
چند گرد خویشتن گه سحر و گه افسون کنم!
از دل بدخوی خود خونابه ای دارم که گر
قطره ای از دل برون ریزم، جگرها خون کنم
تو به بند کشتن من، من بر آن کز دوستی
عمر خود را بگسلم، در عمر تو افزون کنم
گوهری دارم که در وی نیست جز لؤلؤی خام
چون نثار خاک پایت لؤلؤی مکنون کنم؟
چند گویی «عشق را از دل بران و خوش بزی »
گر توانم، جان خود را از دست تو بیرون کنم
گفتیم « دل را چرا از عشق نآری سوی زهد»؟
وه که شاهد خانه ای را وقف مسجد چون کنم؟
روح مجنون آید و آموزد آیتهای عشق
شعر خسرو گر رقم بر تربت مجنون کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۳
این منم، یارب که با دلدار هم زانو شدم
پهلوی او رفتم اندر خواب و هم پهلو شدم
دور دور از آفتاب روی او می سوختم
گشت جان آسوده چون در سایه گیسو شدم
وصل او از بس که باد شادی اندر من دمید
من نگنجم در جهان گرچ از فراقش مو شدم
شکر ایزد را که گشتم جمع و رفت از من فراق
رفت جان یک سو و دل یک سو و من یک سو شدم
از پی دیدن همه رو چشم گشتم همچو شمع
وز برای شمع چون آتش همه تن رو شدم
چندیم بگذار، چون دیدن رها کردی به باغ
مردنم بگذار، چون با زیستن بدخو شدم
مرد دوری نیستم، گر خود دل شیرم دهند
خسروا، دل ده که من زین پس سگ این کو شدم
پهلوی او رفتم اندر خواب و هم پهلو شدم
دور دور از آفتاب روی او می سوختم
گشت جان آسوده چون در سایه گیسو شدم
وصل او از بس که باد شادی اندر من دمید
من نگنجم در جهان گرچ از فراقش مو شدم
شکر ایزد را که گشتم جمع و رفت از من فراق
رفت جان یک سو و دل یک سو و من یک سو شدم
از پی دیدن همه رو چشم گشتم همچو شمع
وز برای شمع چون آتش همه تن رو شدم
چندیم بگذار، چون دیدن رها کردی به باغ
مردنم بگذار، چون با زیستن بدخو شدم
مرد دوری نیستم، گر خود دل شیرم دهند
خسروا، دل ده که من زین پس سگ این کو شدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۹
وقت آنست که ما رو به خرابان نهیم
چند بر زرق و ریا نام مناجات نهیم
گر فروشیم مصلا ز پی می، به ازآنک
رخت تزویر به بازار مکافات نهیم
مست گر، پای بلغزد، چو در آن ثابت است
دیده بر پاش به صد عذر و مراعات نهیم
دیده داریم و دل و جان و تن از عشق خراب
بر خرابی دو سه در وجه خرابات نهیم
عاشق صورت خوبیم که خلقی همه سر
بر در کعبه و ما بر قدم لات نهیم
شاه جان گشت چو بازیچه نفس کج باز
بینم اندر محل شه رخ و سر مات نهیم
دل خسرو که همه شیشه می می سنجد
سنگ قلب است که در پله طاعات نهیم
چند بر زرق و ریا نام مناجات نهیم
گر فروشیم مصلا ز پی می، به ازآنک
رخت تزویر به بازار مکافات نهیم
مست گر، پای بلغزد، چو در آن ثابت است
دیده بر پاش به صد عذر و مراعات نهیم
دیده داریم و دل و جان و تن از عشق خراب
بر خرابی دو سه در وجه خرابات نهیم
عاشق صورت خوبیم که خلقی همه سر
بر در کعبه و ما بر قدم لات نهیم
شاه جان گشت چو بازیچه نفس کج باز
بینم اندر محل شه رخ و سر مات نهیم
دل خسرو که همه شیشه می می سنجد
سنگ قلب است که در پله طاعات نهیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۱
ما به کوی تو سگانیم و به راه تو خسیم
این که پیش تو پس است، از همه رو نیز پسیم
بهر یک سجده به راه تو سراسر عشقیم
بهر یک بوسه به پای تو لبالب هوسیم
دیگران را چه کنی گرد رخ خویش سپند
کز پی سوختنی هم من و دل هر دو بسیم
گر نوازند رقیبان تو ما را، خاکیم
ور بسوزند، بسوزیم که خاشاک و خسیم
ما که باشیم که ما را سگ خود نام نهی؟
این سخن با دگری گوی که ما هیچ کسیم!
در میان هیچ نه و خشک زبانی به دهان
عالمی کرده پر آواز تو گویی جرسیم
عذر تقصیر نخواهیم که از خدمت رفت
گر خدا خواسته باشد که به خدمت برسیم
به یکی جرعه می باز خر از خود ما را
که به بازار فنا در گرو یک نفسیم
تو همایی به کرم سایه فکن بر خسرو
که ز ناچیزی چون سایه پر مگسیم
این که پیش تو پس است، از همه رو نیز پسیم
بهر یک سجده به راه تو سراسر عشقیم
بهر یک بوسه به پای تو لبالب هوسیم
دیگران را چه کنی گرد رخ خویش سپند
کز پی سوختنی هم من و دل هر دو بسیم
گر نوازند رقیبان تو ما را، خاکیم
ور بسوزند، بسوزیم که خاشاک و خسیم
ما که باشیم که ما را سگ خود نام نهی؟
این سخن با دگری گوی که ما هیچ کسیم!
در میان هیچ نه و خشک زبانی به دهان
عالمی کرده پر آواز تو گویی جرسیم
عذر تقصیر نخواهیم که از خدمت رفت
گر خدا خواسته باشد که به خدمت برسیم
به یکی جرعه می باز خر از خود ما را
که به بازار فنا در گرو یک نفسیم
تو همایی به کرم سایه فکن بر خسرو
که ز ناچیزی چون سایه پر مگسیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۳
ای خوش آن دم که سخنهای تو در گوش کنم
چاشنی کرده از آن لب به سخن گوش کنم
مست آیی تو و پس گویی «از هوش مرو»
باش باری بزیم وانگه سخن گوش کنم
می خلی روز و شب اندر دل آزرده من
به چه مشغول شوم کز تو فراموش کنم؟
وه که از دود جگر این تن چون کاه بسوخت
تا کی این آتش افروخته خس پوش کنم!
ای خردمند، در این گوشه سخنهای کسی ست
کی توانم که سخنهای تو در گوش کنم؟
کیست خسرو که عنان گیر تو گردد به وصال؟
لیکن ار حکم کنی غاشیه بر دوش کنم
چاشنی کرده از آن لب به سخن گوش کنم
مست آیی تو و پس گویی «از هوش مرو»
باش باری بزیم وانگه سخن گوش کنم
می خلی روز و شب اندر دل آزرده من
به چه مشغول شوم کز تو فراموش کنم؟
وه که از دود جگر این تن چون کاه بسوخت
تا کی این آتش افروخته خس پوش کنم!
ای خردمند، در این گوشه سخنهای کسی ست
کی توانم که سخنهای تو در گوش کنم؟
کیست خسرو که عنان گیر تو گردد به وصال؟
لیکن ار حکم کنی غاشیه بر دوش کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۲
من و گنج غم و در سینه همان سیم تنم
چه کنم؟ دل نگشاید به بهار و چمنم
چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح
از سر حال به رقص آیم و چرخی بزنم
عاشقیم که گر آواز دهی جان مرا
دوست از سینه ام آواز برآرد که منم
بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت
بوی یوسف زند، ار باز کنی پیرهنم
من چو جان بدهم، باید که به خون دیده
قصه دوست نویسند و دعای کفنم
رشکم آید که مگس بر شکرش سایه کند
ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم
سایه همچو همایم به سر افگن زان پیش
که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم
همه شب نام تو می گویم و جان در تاباک
کیست آن لحظه که چیزی بزند بر دهنم؟
من که بر بوی تو در راه صبا خاک شدم
چه گشاید ز نسیم گل و بوی سمنم!
خسروا، هیچ ندانم که چه طاعت بود این
روی در کعبه و دل سوی بتان ختنم
چه کنم؟ دل نگشاید به بهار و چمنم
چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح
از سر حال به رقص آیم و چرخی بزنم
عاشقیم که گر آواز دهی جان مرا
دوست از سینه ام آواز برآرد که منم
بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت
بوی یوسف زند، ار باز کنی پیرهنم
من چو جان بدهم، باید که به خون دیده
قصه دوست نویسند و دعای کفنم
رشکم آید که مگس بر شکرش سایه کند
ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم
سایه همچو همایم به سر افگن زان پیش
که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم
همه شب نام تو می گویم و جان در تاباک
کیست آن لحظه که چیزی بزند بر دهنم؟
من که بر بوی تو در راه صبا خاک شدم
چه گشاید ز نسیم گل و بوی سمنم!
خسروا، هیچ ندانم که چه طاعت بود این
روی در کعبه و دل سوی بتان ختنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۳
خرم آن روز که من آن رخ زیبا بینم
او کند ناز و من از دور تماشا بینم
دوش مه دیدم و گفتم که ترا می ماند
زهره ام نیست ازین شرم که بالا بینم
لشکر جانش که پیراهن دلها گویی
بس منش خواهم از اغیار که تنها بینم
دل من گاه خرامیدنش از دست برفت
هر کجا پای نهاده ست من آنجا بینم
دل نه و صبر نه و هوش نه و طاقت نه
من در آن صورت زیبا به چه یارا بینم؟
وعده فرداست به فردا بکشم، من، مگر از آنک
بامدادان رخ شهزاده والا بینم
شمس آفاق خضر خان که به لطف جان بخش
هر دمش معجزه خضر و مسیحا بینم
آخر، ای شاخ گل تازه نوبر، تا چند
خار حسرت خورم و جانب خرما بینم؟
کیست خسرو که کند بوسه ز پای تو هوس؟
این بسم نیست که از دور در آن پابینم
او کند ناز و من از دور تماشا بینم
دوش مه دیدم و گفتم که ترا می ماند
زهره ام نیست ازین شرم که بالا بینم
لشکر جانش که پیراهن دلها گویی
بس منش خواهم از اغیار که تنها بینم
دل من گاه خرامیدنش از دست برفت
هر کجا پای نهاده ست من آنجا بینم
دل نه و صبر نه و هوش نه و طاقت نه
من در آن صورت زیبا به چه یارا بینم؟
وعده فرداست به فردا بکشم، من، مگر از آنک
بامدادان رخ شهزاده والا بینم
شمس آفاق خضر خان که به لطف جان بخش
هر دمش معجزه خضر و مسیحا بینم
آخر، ای شاخ گل تازه نوبر، تا چند
خار حسرت خورم و جانب خرما بینم؟
کیست خسرو که کند بوسه ز پای تو هوس؟
این بسم نیست که از دور در آن پابینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۴
یارب، آن روز بیابم که جمالت بینم
چند بر یاد جمالت به خیالت بینم
شاه حسنی و سپاه تو بلا و فتنه
جان کشم پیش و بدان جاه و جلالت بینم
چون بگنجم به دو لب بس بودم کاین تن خویش
در تن صافی چون آب زلالت بینم
نیست بس آن که شبم بی تو چه سالی گذرد
وین بتر بین که ز دوری مه و سالت بینم
خواهمت سیر ببینم که بمیرم در حال
این ندانی که به امید وصالت بینم
چشمم از گوش برد رشک که نامت شنود
گوشم از چشم خورد، خون، چو خیالت بینم
می خورم خون ز سفالی که تو می نوشی
که چرا در لبت آلوده سفالت بینم
ای که می سوزیم از پند و نصیحت، یارب
که بسان دل خود سوخته حالت بینم
صنما، خسروم آخر به قفس مانده اسیر
تا کی از دور در آن کنجد خالت بینم
چند بر یاد جمالت به خیالت بینم
شاه حسنی و سپاه تو بلا و فتنه
جان کشم پیش و بدان جاه و جلالت بینم
چون بگنجم به دو لب بس بودم کاین تن خویش
در تن صافی چون آب زلالت بینم
نیست بس آن که شبم بی تو چه سالی گذرد
وین بتر بین که ز دوری مه و سالت بینم
خواهمت سیر ببینم که بمیرم در حال
این ندانی که به امید وصالت بینم
چشمم از گوش برد رشک که نامت شنود
گوشم از چشم خورد، خون، چو خیالت بینم
می خورم خون ز سفالی که تو می نوشی
که چرا در لبت آلوده سفالت بینم
ای که می سوزیم از پند و نصیحت، یارب
که بسان دل خود سوخته حالت بینم
صنما، خسروم آخر به قفس مانده اسیر
تا کی از دور در آن کنجد خالت بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۹
کس بدین روز مبادا که من بد روزم
کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم
دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم
شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم
آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم
ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار
آن گناهست که بر وی نکند فیروزم
چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟
غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم
کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم
دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم
شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم
آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم
ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار
آن گناهست که بر وی نکند فیروزم
چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟
غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۰
دل آواره به جایی ست که من می دانم
جان گرفتار هوایی ست که من می دانم
بوی خون دل و مشک سر زلفیم رسید
مگر این باد زجایی ست که من می دانم؟
سبزه بر خاک شهیدانش، دلا، خوار مبین
زان که مهر گیایی ست که من می دانم
چشم و زلف و رخت، ار چه همه عشاق کش اند
لیکن این شکل بلایی ست که من می دانم
گفتی از تیغ سیاست کنم، این لطف بود
زان که هجر تو سزایی ست که من می دانم
عمر در کوی توام رفت و نگفتی روزی
کین همان کهنه گدایی ست که من می دانم
آنکه با خسرو گویی که وفا خواهم کرد
این هم، ای شوخ، جفایی ست که من می دانم
جان گرفتار هوایی ست که من می دانم
بوی خون دل و مشک سر زلفیم رسید
مگر این باد زجایی ست که من می دانم؟
سبزه بر خاک شهیدانش، دلا، خوار مبین
زان که مهر گیایی ست که من می دانم
چشم و زلف و رخت، ار چه همه عشاق کش اند
لیکن این شکل بلایی ست که من می دانم
گفتی از تیغ سیاست کنم، این لطف بود
زان که هجر تو سزایی ست که من می دانم
عمر در کوی توام رفت و نگفتی روزی
کین همان کهنه گدایی ست که من می دانم
آنکه با خسرو گویی که وفا خواهم کرد
این هم، ای شوخ، جفایی ست که من می دانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۱
دل صد پاره که صد جا گرهش بر بستم
نقد عشقی است که در هر گرهی در بستم
جز به خون جگر این چشم گهی بسته نشد
حاصل این بود که من از دل خود بربستم
دلم از خوی بد خویش به زنجیر افتاد
تهمت بیهده بر زلف معنبر بستم
دل من بسته زلفی شد و نگشاید باز
که گشاید که هم از خون گرهش در بستم!
زی خرابات، شدم گفت سبوکش، میزن
سر به دیوار که من میکده را در بستم
من که پا تابه همت کنم از اطلس چرخ
افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم
خسروا، عشق در آمد به دلم، مژده ترا
که به دم شهپر جبریل منور بستم
نقد عشقی است که در هر گرهی در بستم
جز به خون جگر این چشم گهی بسته نشد
حاصل این بود که من از دل خود بربستم
دلم از خوی بد خویش به زنجیر افتاد
تهمت بیهده بر زلف معنبر بستم
دل من بسته زلفی شد و نگشاید باز
که گشاید که هم از خون گرهش در بستم!
زی خرابات، شدم گفت سبوکش، میزن
سر به دیوار که من میکده را در بستم
من که پا تابه همت کنم از اطلس چرخ
افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم
خسروا، عشق در آمد به دلم، مژده ترا
که به دم شهپر جبریل منور بستم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۴
ای رخت چون ماه و از مه بیش هم
خسته کردی سینه ما، ریش هم
غمزه تو بر صف خوبان زند
گر نرنجی بر دل درویش هم
تیره کردی عیش ما و روز دل
روزگار عقل دور اندیش هم
گر نوازش نیست کشتن، گفتمت
کاهلی کردی در آن فرویش هم
کشتم از دست جفایت خویش را
بر تو آسان کردم و بر خویش هم
می رود صبر من آواره ز من
پس نمی بیند ز بینم و پیش هم
ما و زنار مغانه کز بتان
وین نماز، استغفرالله، کیش هم
گر چه بر جانم قیامتها از اوست
تا قیامت عمر بادش بیش هم
هر زمان گویی که نوش من خوش است
گر ز خسرو پرسی، ای جان، نیش هم
خسته کردی سینه ما، ریش هم
غمزه تو بر صف خوبان زند
گر نرنجی بر دل درویش هم
تیره کردی عیش ما و روز دل
روزگار عقل دور اندیش هم
گر نوازش نیست کشتن، گفتمت
کاهلی کردی در آن فرویش هم
کشتم از دست جفایت خویش را
بر تو آسان کردم و بر خویش هم
می رود صبر من آواره ز من
پس نمی بیند ز بینم و پیش هم
ما و زنار مغانه کز بتان
وین نماز، استغفرالله، کیش هم
گر چه بر جانم قیامتها از اوست
تا قیامت عمر بادش بیش هم
هر زمان گویی که نوش من خوش است
گر ز خسرو پرسی، ای جان، نیش هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۰
دوش رخ بر آستانش سوده ام
گرد دولت را بر او اندوده ام
جان بهانه جوی و می بینم رخت
بین که من بر خود چه نابخشوده ام!
از درت سنگی زدندم نیم شب
سگ گمان بردند و آن من بوده ام
درپذیر، ای کعبه، چو مردم به راه
گر نکردم حج، رهی پیموده ام
کشت هجرم، خونبهایم این بس است
کاین قدر گویی که من فرسوده ام
دیدنت روزی به خوابم هم مباد
که شبی در هجر تو نغنوده ام
مستی خون خوردن است این در سرم
تو همی دانی که خواب آلوده ام
دل بسی جان می کند با من به عشق
در تب غمهاش از آن افزوده ام
ازتری خواهد چکیدن، گوییا
آن لبان لعل کش بستوده ام
غم بکشت و پرسیم، خسرو، چه حال؟
شکر کز لطف تو بخت آسوده ام
گرد دولت را بر او اندوده ام
جان بهانه جوی و می بینم رخت
بین که من بر خود چه نابخشوده ام!
از درت سنگی زدندم نیم شب
سگ گمان بردند و آن من بوده ام
درپذیر، ای کعبه، چو مردم به راه
گر نکردم حج، رهی پیموده ام
کشت هجرم، خونبهایم این بس است
کاین قدر گویی که من فرسوده ام
دیدنت روزی به خوابم هم مباد
که شبی در هجر تو نغنوده ام
مستی خون خوردن است این در سرم
تو همی دانی که خواب آلوده ام
دل بسی جان می کند با من به عشق
در تب غمهاش از آن افزوده ام
ازتری خواهد چکیدن، گوییا
آن لبان لعل کش بستوده ام
غم بکشت و پرسیم، خسرو، چه حال؟
شکر کز لطف تو بخت آسوده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۲
توبه دیرینه را می بشکنم
ساقیا، در ده شراب روشنم
ساقیم، گر چون تو بت رویی بود
توبه چبود، مهر ایمان بشکنم
وقتی آید عاشق از مستی خویش
آنکه زان می مست میرد، آن منم
دامنم از گریه خون آلود چیست؟
من که با یوسف، به یک پیراهنم
پرسیم «کاندر چه حالی، بازگوی؟»
اینک از اقبال تو جان می کنم
هر نفس آهی کشم، وز روز بد
روزگار خویش را آتش زنم
زندگی و مردن من چون ز تست
تهمت جان چیست، باری بر تنم؟
بار عشقت بس پذیرم منتی
بار سر گر کم کنی از گردنم
گفت خسرو سوزشی دارد، از آنک
بلبل دامم، نه مرغ گلشنم
ساقیا، در ده شراب روشنم
ساقیم، گر چون تو بت رویی بود
توبه چبود، مهر ایمان بشکنم
وقتی آید عاشق از مستی خویش
آنکه زان می مست میرد، آن منم
دامنم از گریه خون آلود چیست؟
من که با یوسف، به یک پیراهنم
پرسیم «کاندر چه حالی، بازگوی؟»
اینک از اقبال تو جان می کنم
هر نفس آهی کشم، وز روز بد
روزگار خویش را آتش زنم
زندگی و مردن من چون ز تست
تهمت جان چیست، باری بر تنم؟
بار عشقت بس پذیرم منتی
بار سر گر کم کنی از گردنم
گفت خسرو سوزشی دارد، از آنک
بلبل دامم، نه مرغ گلشنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۰
از دل پیام دارم، بر دوست چون رسانم
آنجا که اوست، باری خود را درون رسانم
آن باد را که آرد از تو پیامم، ای جان
یک جان چه باشد او را، صد جان فزون رسانم
گفتی که «خود مرا کس چون با کسی رساند»
گر در حضور باشی، دانی که چون رسانم
جان می بری ز سینه، وز دل گرانی غم
تو دست خود مرنجان تا من برون رسانم
گیرم جواب ندهی، دشنام گوی باری
تا من بدان تمنا دل را سکون رسانم
آنجا که کشته ای دل، شمشیر تیز بر کش
تا سر نهم هم آنجا، هم خون به خون رسانم
حکم ار کنی به مردن بر دیگران، تو دانی
لیکن اگر به محشر گویی، کنون رسانم
آنجا که اوست، باری خود را درون رسانم
آن باد را که آرد از تو پیامم، ای جان
یک جان چه باشد او را، صد جان فزون رسانم
گفتی که «خود مرا کس چون با کسی رساند»
گر در حضور باشی، دانی که چون رسانم
جان می بری ز سینه، وز دل گرانی غم
تو دست خود مرنجان تا من برون رسانم
گیرم جواب ندهی، دشنام گوی باری
تا من بدان تمنا دل را سکون رسانم
آنجا که کشته ای دل، شمشیر تیز بر کش
تا سر نهم هم آنجا، هم خون به خون رسانم
حکم ار کنی به مردن بر دیگران، تو دانی
لیکن اگر به محشر گویی، کنون رسانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۶
هر دم گذر به کوی و سرایی که ما کنیم
هویی فتد ز ناله و وایی که ما کنیم
با ما دل آنچه کرد کنیمش اگر کباب
هستش هنوز سهل سزایی که ما کنیم
روز از کجا گواهی شبهای ما کند؟
چون صبح کافری ست، گوایی که ما کنیم
ای پندگو، مگو که «دعا کن ز بهر صبر»
تعویذ شاهد است دعایی که ما کنیم
با همچو تو حریف که جان می برد به لاغ
خود را زنیم تیر دعایی که ما کنیم
بربت بر، ای فرشته، که در خورد کعبه نیست
گاه نماز رسم و ریایی که ما کنیم
لاف وفا زنیم و بنالیم از جفات
سگ به بسی بود ز وفایی که ما کنیم
بر مشتری خرام که ارزی هزار مهر
جانی و دیده ایست بهایی که ما کنیم
خسرو ز عشق بی سرو پا باشد، چنین بود
احوال خویش را سر و پایی که ما کنیم
هویی فتد ز ناله و وایی که ما کنیم
با ما دل آنچه کرد کنیمش اگر کباب
هستش هنوز سهل سزایی که ما کنیم
روز از کجا گواهی شبهای ما کند؟
چون صبح کافری ست، گوایی که ما کنیم
ای پندگو، مگو که «دعا کن ز بهر صبر»
تعویذ شاهد است دعایی که ما کنیم
با همچو تو حریف که جان می برد به لاغ
خود را زنیم تیر دعایی که ما کنیم
بربت بر، ای فرشته، که در خورد کعبه نیست
گاه نماز رسم و ریایی که ما کنیم
لاف وفا زنیم و بنالیم از جفات
سگ به بسی بود ز وفایی که ما کنیم
بر مشتری خرام که ارزی هزار مهر
جانی و دیده ایست بهایی که ما کنیم
خسرو ز عشق بی سرو پا باشد، چنین بود
احوال خویش را سر و پایی که ما کنیم