عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
گر تو کلاه کج نهی، هوش ز ما شود مگر
ور شکنی به بر قبا، کر ته قبا شود مگر
خفته به است نرگست، ور بگشائیش دمی
شهر تمام کو به کو، پر ز بلا شود مگر
مست و خراب شو روان پای به هر طرف فگن
دیده که خاک شد به ره، در ته پا شود مگر
چشم تو مست شد، بکن مست ترش ز خون من
زان همه تیر بی خطا، یک دو خطا شود مگر
بنده چشم تو شدم، آن دو از آن من نشد
خدمت لعل تو کنم، این دو مرا شود مگر
مردم دیده مانده را بر در خویشتن ببین
در دل همچو سنگ تو میل وفا شود مگر
دل که خراب داشتم در بر من رها نشد
خواهم ازین خراب تر، از تو رها شود مگر
از سر زلفش، ای صبا، سوی من آر گه گهی
دل که ز جای خود بشد تا که به جا شود مگر
خسرو خسته را اگر دل ندهد خیال تو
جان و تنم ز یکدگر هر دو جدا شود مگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۷
یا رب، این ماییم از آن جان و جهان افتاده دور
سایه وار از آفتابی ناگهان افتاده دور
چون کنم، یاران، که من بیمارم و مرکب ضعیف
جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور
بینوا چون بلبلم، بی برگ چون شاخ رزان
کز جمال گل بود، در مهر جان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور
دوری از کوی تو سرگردان همه شب تا به روز
در فغان گویی سگی ام ز آستان افتاده دور
در خیال ابرویت تنها و بی کس، سالهاست
شسته در خاکم چو تیری از کمان افتاده دور
یاد کن از چون منی، ای دوست، گر با چون تویی
آنچنان نزدیک بود این دم چنان افتاده دور
گفته ای، تو کیستی؟ مانده درین کو این چنین
بیدلی سرگشته ای از خان و مان افتاده دور
دی خیالت گفت، خسرو، حال تنهاییت چیست؟
چیست همچون حال تنهایی ز جان افتاده دور؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
گر هنر داری مرنج، ار کم نشینی بر ستور
زیر عیسی خر نگر، زیر خزان یکران تور
وز حروفی نام رخش و داردت هر جا، چه سود؟
در عرب وی را کمیت است اسم و در تاتار بور
نیک و بد در آدمی پنهان نمی ماند، چنانک
نافه در جیب ملوک و باده در جام بلور
نفس را چون رام جویی، ساکنی بهتر ز جهد
پیل را چون پست خواهی، چاره نیکوتر ز زور
چند بهر کنجدی کش خورده نتوانی، ز حرص
پا نهی، کایی تهی تگ در ره پیلان چو مور
احمقی باشد که گنجی دارد و خرجیش نیست
بر ستور انبار گوهر کی بود سود ستور؟
مزد دارد عرض بخشش پیش دکان بخیل
خیر باشد چاه کندن بر لب دریای شور
خوار نبود مکر می کو گردد از افلاس خوار
عور نبود منفقی کو گردد از انفاق عور
در عیار سیم و زر تا کی پرستی سنگ را؟
باش تا سیم تو گردد گور و گردد سنگ گور
ترک در دنباله کور و ز گورش یاد نه
گور دنبالش روان زانگونه کو دنبال کور
صنع یزدان شد چنان، از دیده عیبیش مبین
حسن در زنگ و حبش چون عقل در ملتان و غور
با تن سیمین، چو گنج خویش یابی زیر خاک
زال زر رویین تن و پولادوند و سیمجور
پر نگیرد بنده خواهش، ذره ذره کن چو ریگ
روغن اندر ریگ ریزی، بیشتر گردد صبور
خام تر گردد ز پند معنوی دانای خام
کورتر گردد ز باد عیسوی دجال کور
گر به پند از فسق باز آیی چو خسرو، ای حکیم
در جنب سر شستنت باید، چه دریا و چه خور!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
یا رب، آن رویست یا گلبرگ خندان در نظر
یا رب، آن بالاست یا سرو خرامان در نظر
ای خوش آن ساعت که بینم آن رخ و گیرم لبش
باده خوش بر کف و گلنار خندان در نظر
تا تو، ای سرو خرامان، در چمن بگذشته ای
می نیاید پیش بلبل را گلستان در نظر
در تو می بینم ز دود دل ز حسرت بیقرار
تشنه را کی سود دارد آب حیوان در نظر؟
یک زمان از دل فرونایی همه شب تا به روز
گر چه باشد تا به روزم ماه تابان در نظر
در نظرها صورت جان، گر نیاید، گو میا
در تو بینم کایدم چیزی به از جان در نظر
خلق گل بینند و من روی تو، زیرا خوش تر است
یک نظر در دوست از صد ساله بستان در نظر
در دندان تو زان بینم که دل می خواهدم
ورنه دریا نایدم از بذل سلطان در نظر
شه علاء الدین والدنیا محمد کآمده ست
خلق را عین الیقین زو ظل یزدان در نظر
از پی آن را که گیرد سبق فیروزی سپهر
حرف تیغش را همی دارد فراوان در نظر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۳
خوش بود باده گلرنگ در ایام بهار
خاصه در سایه گلهای تر اندام بهار
عاشق زار بهار است نهانی سوسن
لیک از شرم نیارد به زبان نام بهار
بر چمن بود بسی وام بهار از زر و سیم
غنچه بگشاد گره تا بدهد وام بهار
بعد ازین بینی در سایه هر سرو بلند
مجلسی کرده جوانان می آشام بهار
هوشیار اوست به نزد همه اهل معنی
که به مستی گذراند سحر و شام بهار
به غنیمت شمر، ای دوست، اگر یافته ای
روی زیبا و می روشن و ایام بهار
از پی خوردن می با سخنان خسرو
باد می آرد ازان روی تو پیغام بهار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
گر زمین جان برود، باد هوایی کم گیر
ور جهانم نبود، کهنه سرایی کم گیر
این دل سوخته با گوشه محنت خو کرد
گر به باغی نرود، برگ و نوایی کم گیر
زهد من خدمت رندان خرابات بس است
گر نمازی نکنم، رسم ریایی کم گیر
زاهد ار سوی من از ننگ نبیند هرگز
ما به دشنام تو سازیم، دعایی کم گیر
زر خسان راست، مرا گوهر درویشی بس
جوهری را ز دکان کاهربایی کم گیر
گر دل مرده ما زندگی تو به نیافت
در خم آب حیات است، صفایی کم گیر
خلق از مشک و من از خاک در دوست خوشم
این صواب است مرا، بوی خطایی کم گیر
گر ز عشاق تو من کشته شدم، عمر تو باد
از صف کج کلهان ژنده قبایی کم گیر
غم مخور گر شود آواره ز کویت چو منی
از قدمگاه سران بی سر و پایی کم گیر
من که باشم که کسی از چو منی یاد کند
از گلستان ارم برگ گیایی کم گیر
صد چو خسرو به درت هست، یکی گو کم باش
در طرب خانه جمشید گدایی کم گیر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
با تو در سینه نفس را چه گذر
در دلم غیر تو کس را چه گذر
باغ نشکفت و نیامد موسم
در دل خسته هوس را چه گذر
من اسیرم ز گلم باده مده
در چمن مرغ قفس را چه گذر
خلق گویند نفس زن در وصل
در تن مرده نفس را چه گذر
اندران دل که تویی، غم چه کند
خانه شاه عس را چه گذر
وصل جو را نبود لذت عشق
در نمکسار مگس را چه گذر
می کند خنده که در یاد توام
در دلت خسرو خس را چه گذر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
ای باد صبحدم، خبر آشنا بیار
بوی نهفته زان صنم دلربا بیار
مانا که یابم از دل گمگشته آگهی
یک تار مو ازان سر زلف دو تا بیار
تعویذ عمر بایدم اندر شب فراق
یک نامه زان مسافر فرخ لقا بیار
گفتی سلام آرم ازو، چشم بر رهست
یا خود میای تا نشنوم کشته، یا بیار
تاکی ز بند بیهده گوشم گران بود
آخر همم ازو سخنی، ای صبا، بیار
زان بوستان که میوه به اغیار می دهد
برگی به سوی فاخته بینوا بیار
در غیرتم کزوست خدنگی به هر دلی
یک ره از آن یکی ز پی جان ما بیار
جان مرا خرید خیالش به بندگی
این بنده ز آن اوست از آن بت رضا بیار
زان جام لب که جرعه ز شاهان دریغ داشت
پروانه خرابی مشتی گدا بیار
از جرعه گاه او قدری آبرو بخواه
بر دردهای کهنه خسرو دوا بیار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۳
ای دل، ازین خرابه وحشت کرانه گیر
رو بر فراز کنگر عرش آشیانه گیر
هستی به فقر یار و بهانه مکن که نیست
یابی مگر خلاص ز دهر، این بهانه گیر
سنگ گران خود به ترازوی همت آر
هر دو جهان به وزن دو خشخاش دانه گیر
از کیش پاک سهم سعادت ستان و بس
این جانب دو قوس دوگانی نشانه گیر
گیتی فسانه گیر و خیالی که اندروست
آنجا که راستی ست دروغ و فسانه گیر
رخش زمانه نزد تو، خواهی قرار عمر
گر قوتیت هست، عنان زمانه گیر
در عشق خون دل خور و از شوق ناله کن
آن باده را به زمزمه این ترانه گیر
خسرو، ز نام و ننگ جهان به که وارهی
ناداشت کرد و مست شو و شاخشانه گیر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
نه نرگس است ز چشم خوش تو عربده جوتر
نه سنبل است ز زلف کج تو غالیه بوتر
اگر چه سوخت مرا هجر خام و وعده رویت
خوشم که دوزخ نقد از بهشت نسیه نکوتر
من از قضاست که میرم به بند سلسله مویان
بیا که نیست کس از تو به دهر سلسله موتر
به سخت چشمی یاران کشی همیشه چو ترکی
که از گروهه سنگین کند شکار کبوتر
شرابم ار ندهی تیغ ران به خلق که باری
ز دولت تو کنم ازان دگر شراب گلو تر
مبین که مایه دیوانگیست عشق تو، این بین
که عقل اولین از وی پیاده ایست فروتر
گرت بگوید از آن منی مرنج ز خسرو
که نیست زو کسی اندر زمانه بیهده گوتر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
سپیده دم که گهربار بر در گلزار
شود به جلوه گل اندر نگار خانه یار
عجب نباشد، اگر از نسیم روح افزای
دم حیات زند نقش خامه بر دیوار
چه عشقهای کهن را که نو کند از سر؟
چو عندلیب برآرد ز شوق ناله زار
گهر فروش شود روی نیکوان ز عرق
گهی که گرم شود آفتاب را بازار
خوش آن کرشمه و نازی که می کند نرگس
چو چشم ساقی رعنا میان خواب و خمار
میان لاله و گل بین صبا ز نغمه مرغ
که رقص می کند از بی خودی بر آتش خار
شده ست صحن گلستان ز ارغوان و سمن
چو آستان شه از روی خسروان دیار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
سویم آن نرگس بی خواب نبیند هرگز
بختم آن طره قلاب نبیند هرگز
هر دمش، سجده کنند انجم و مهر و مه و چرخ
یوسف این مرتبه در خواب نبیند هرگز
هر زمان خنده دیگر کند آن شورانگیز
داغ دیرینه اصحاب نبیند هرگز
بی محابا کشد و شرم ندارد، آری
روی قربانی قصاب نبیند هرگز
طمع مهر و وفا همت کوته نظر آنست
مرد عشق این همه اسباب نبیند هرگز
هر شکاری که فتد پیش تو، ای تیرانداز
سیری از ناوک پرتاب نبیند هرگز
ای مؤذن، مکش آواز که هست این دل من
بت پرستی که به محراب نبیند هرگز
خسرو آن شب که به کوی تو رود از غیرت
سایه خویش به مهتاب نبیند هرگز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۴
دل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
آشکارا سینه ام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز
ملک دل کردی خراب از تیغ کین
واندر این ویرانه سلطانی هنوز
هر دو عالم قیمت خود گفته ای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
خون کس یارب نگیرد دامنت
گر چه در خون ناپشیمانی هنوز
جور کردی سالها چون کافران
بهر رحمت نامسلمانی هنوز
ما ز گریه چون نمک بگداختیم
تو به خنده شکرستانی هنوز
جان ز بند کالبد آزاد گشت
دل به گیسوی تو زندانی هنوز
پیری و شاهد پرستی ناخوش است
خسروا، تا کی پریشانی هنوز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۵
تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز
دل خون شد و حدیث بتان بر زبان هنوز
عمرم به آخر آمد و روزم به شب رسید
مستی و بت پرستی من همچنان هنوز
آهنگ کرده سوی بتان جان کمترین
کافر دلان حسن درون سوی جان هنوز
صد غم رسید و مرگ هنوزم نمی رسد
صد کعبه رفت و مهر دلم رایگان هنوز
عالم تمام پر ز شهیدان خفته گشت
ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز
بیدار مانده شب همه خلق از نفیر من
وان چشم نیم مست به خواب گران هنوز
هر دم کرشمه های وی افزون و آنگهی
خسرو ز بند او به امید امان هنوز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۶
افتادگان راه توییم از سر نیاز
دستی بگیر و در قدمت سر ز ما بباز
شمع جهانفروز تویی در جهان، ولی
ماییم از برای تو در سوز و در گداز
از ما چه احتراز نمودی که در جهان
هرگز نکرد شمع ز پروانه احتراز
گر تو نماز جانب محراب می کنی
ما می کنیم در خم ابروی تو نماز
ببرید زلف و کرد به خسرو اشارتی
یعنی که عمر تست نمی خواهمش دراز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
کجا بود من مدهوش را حضور نماز!
که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز
مرا مخوان به نماز،ای امام و وعظ مگوی
که از نیاز نمی باشدم حضور نماز
چو صوفی از می صافی نمی کند پرهیز
مباش منکر دردی کشان شاهد باز
بسان مطرف مفلس نوای سوختگان
چو بلبل سحری می کند سماع آغاز
اگر چه عود توام، هر نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه می افگنی؟ بسوز و بساز
بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید
دو دیده ام شده از شام تا سحرگه باز
خیال زلف دراز تو گر نگیرد دست
که برسر آرد ازین ظلمتم شبان دراز
تو در تنعم و نازی، ز ما کی اندیشی؟
که ناز ما به نیاز است و نازش تو به ناز
اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم
ببند و چون سر زلفم بر آفتاب انداز
امید بنده مسکین به هیچ واثق نیست
مگر به لطف خداوندگار بنده نواز
گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون
چرا که از پی آوازه می رود آواز
خرد مجوی ز خسرو که اهل معنی را
نظر به عشق حقیقت، بود نه عقل مجاز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
دمید صبح مبارک طلوع، ساقی، خیز
به دلخوشی می صافی به جام روشن ریز
شراب و شاهد و مطرب به مجلس آر، کنون
که در صبوح نشسته ست صوفی گه خیز
چو رفت توبه ام، ار صاف نیست، درد سیاه
بیار و در کله صوفیانه من ریز
به درد عشق بمیرم، ولی دوا چه کنم؟
ز روی خوب میسر نمی شود پرهیز
ره حجاز بزن، گریه خرابی من!
نشان هجر و بیابان ببر ز راه حجیز
پیاله ام به لب و خون چکان ز دیده من
چه خوش همی خورم آن باده های خون آمیز
بکش مرا ز تن و از فراق باز رهان
که زنده گردم ازین مردن خیال انگیز
مدام جرعه خود ریز بر سر خسرو
ز بعد مردن و بر گور بالشش آویز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۰
نازنینان و چاربالش ناز
خاکساران و آستان نیاز
جور و خواری کشیدن از محبوب
خوش تر است از هزار نعمت و ناز
گوش مجنون و حلقه لیلی
سر محمود و آستان ایاز
نام و ناموس و دین و دنیا را
چه محل پیش عاشق جانباز؟
ای که عیبم همی کنی در عشق
یک نظر بر جمال او انداز
عشق در هر دلی فرو ناید
زانکه هر سینه نیست محرم راز
من ازین در کجا توانم رفت؟
مرغ پر بسته کی کند پرواز
نی قراری که لب فرو بندم
نی مجالی که برکشم آواز
گر به بوی تو جان برافشانم
هم به بوی تو زنده گردم باز
همه گفتار دشمنان مشنو
یک دم آخر به دوستان پرداز
ساعتی این شکسته را دریاب
یک زمان این غریب را بنواز
امشب از رفته باز نتوان گفت
زانکه شب کوته است و قصه دراز
خسرو ار گریه کرد، معذور است
کش چو شمع است کار سوز و گداز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۵
بر جمالت همچنان من عاشق زارم هنوز
ناله ای کز سوز عشقت داشتم دارم هنوز
ای طبیب مهربان، چون رنجه فرمودی قدم
از سر بالین من مگذر که بیمارم هنوز
ای به قول دشمنان کوشیده در آزار من
دوستم، با من مشو دشمن که من یارم هنوز
مرده ام بی یار و پندارم که دارم زندگی
جان من رفته ست و من با خود نمی آرم هنوز
خلق گویندم که خسرو، جامه شیخی بپوش
چون بپوشم، کز میان نگشوده زنارم هنوز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
بیا که بزم طرب را چمن نهاد اساس
بیا که باد صبا گشت عیسوی انفاس
بنوش باده گلگون به طرف باغ که من
ز پا فتاده ام از دست محنت افلاس
چه حکمت است ندانم که ساقی گردون
مدام خون جگر می دهد مرا از کاس
کسی ز چهره مقصود خود نیافت نشان
ازان زمان که نهادند سرنگون این کاس
به راه کعبه که از هر طرف کمین گاهی ست
اگر ز خویش گذشتی، قدم منه به هراس
کسی به دلق مرقع، کجا شود درویش؟
چو سینه صاف نباشد، چه سود ترک لباس؟
درون چو پاک شود از کدورت اغیار
تو خواه جامه اطلس بپوش، خواه پلاس
حدیث دوزخ و جنت دگر مگو خسرو
وصال یار طلب کن، گذر ازین وسواس