عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
به هر جنبش که در زلفت ز باد صبحگاه افتد
بسا دلهای مسکینان کزان زلف دو تاه افتد
گل اندر خوابگاه نرگس افتد گر وزد بویت
ولیکن عشق بازان را خسک در خوابگاه افتد
تو می رو مست و غلتان، کو هزاران توبه باطل شو
چه غم دارد ازان شاهد که زاهد در گناه افتد؟
ز چشمت کاروان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان، کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد؟
تو جولان می زنی و طالبان چون گرد دنبالت
مبادا کان عنان در دست مست او مخواه افتد
سرم خاک ره سروی که چون بینند بالایش
کلاه افتد ز سر بر خاک و سر پیش کلاه افتد
هوس دارد که در پایت سراندازی کند خسرو
ولیکن کسی گدا را راه پیش پادشاه افتد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
دل از رخ تو به گل های تازه رو نرود
که آرزوی عزیزان به رنگ و بو نرود
کسی که یاد لبت هر دمش گلوگیر است
نه می که چشمه حیوانش در گلو نرود
خطی کشیده به افسون به گرد روی تو حسن
که هر دلی که درو شد به هیچ سو نرود
به زیر پای توام آرزوست خاک شدن
اگر چه خاک شوم، نیزم آرزو نرود
لطافتی نه چنین دارد آب دیده من
وگرنه سرو من اندر کنار جو نرود
ز سینه جان به همه حال چون بخواهد رفت
دریغ باشد، اگر زیر پای او نرود
ازان پری نبرم جان خسروا، ز لبم
دعای دولت شاه فرشته خو نرود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
رسید موسم عید و صلای می درداد
پیاله بر کف خوبان ماه پیکر دارد
میی که ساقی رعنا ز خون مستان خورد
چه خوابها که بدان غمزه های کافر داد
مگر بر آب خود آیم ز خشکی روزه
دو سه پیاله بباید مرا سراسر داد
بسان نیمه بیضه ز جام نقره تمام
که نقل مجلس مستان بط و کبوتر داد
خضر بریخت به ساغر ز می که آب حیات
پس آن گهی به کف ثانی سکندر داد
بر آستانش، خسرو، نثار موسم عید
به وزن شعر همه برکشیده گوهر داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آنی که از کرشمه و نازت سرشته اند
نقشی چو تو ز کلک قضا کم نوشته اند
جان سوده اند ریخته در چشمه حیات
تا زان خمیر مایه لعلت سرشته اند
عناب های تر ک ازان می چکد نبات
پیش لب تو خشک و ترش رو چو کشته اند
گر پرتوی ز روی تو بر صالحان فتد
در حال سایه گیر بسان فرشته اند
عشاق را به جز جگر خسته بر نداد
زان دانه های دل که به کوی تو کشته اند
از بهر کام دل چه تنم بر در تو، چون
در پود چرخ تار مرادی نرشته اند
خسرو ازان به چاه زنخدان توفتاد
کش پیش دیده پرده تقدیر هشته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
حد حسنت گر اهل دل بدانند
دو عالم در ته پایت فشانند
مسیح و خضر را آن روی بنمای
بکش، جانا، مرا، گر زنده مانند
مبین کایینه لافد از ضمیرت
که می گوید دروغی راست مانند
لبت را جان توان خواندن، ولیکن
نمی دانم که آن خط را چه خوانند؟
مرنج، ای پاکدامن، عاشقانت
اگر بر چشم تر دامن فشانند
نخواهم زیست زخم عشق کاریست
رقیبان را بگو تیغم نرانند
مکن بر ما نصیحت ضایع، ای دوست
که مستان لذت تقوی بدانند
بگویش، ای صبا، گه گه پس از ما
که اهل خاک خدمت می رسانند
نه جایی کز گل رویت چکد خون
دو چشم خسرو آنجا خون چکاند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
عشاق دل غمزده را شاد نخواهند
خوبان تن ویران شده آباد نخواهند
آنان که به سر رشته زلفی برسیدند
گردن ز چنان سلسله آزاد نخواهند
قومی که حق صحبت مجبوب شناسند
در جور بمیرند و ز کس داد نخواهند
گویند «چرا سوی گل و مل نگرانی »؟
این بی غمی است از من ناشاد نخواهند
در دام تو مردیم، و به روی تو نگفتیم
کازادی گنجشک ز صیاد نخواهند
از باد همین بوی تو آید که برد جان
آن گل که چو رویت بود از باد نخواهند
خسرو، ز دل خویش مجو حرف سلامت
کاین قصه شیرینست ز فرهاد نخواهند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
عشاق هر شب از تو به خوناب خفته اند
چون شمع صبح مرده و بی تاب خفته اند
خفتند هر کسی ز پی خواب دیدنت
بیداری کسان که پی خواب خفته اند
آخر نصیحتی بکن آن هر دو چشم را
مستند در میانه محراب خفته اند
صد خون بکرده اند رقیبان کافرت
آگه نبیند ز آه جگر تاب خفته اند
می ده به خاک جرعه ایشان که نزد تو
بر دست کرده جام می ناب خفته اند
از ما چه آگهیست کسان را که تا به روز
بی التفاوت در شب مهتاب خفته اند
یک شب برون خرام، نظر کن به کوی خویش
تا چند خون گرفته به هر باب خفته اند
در آرزوی خاره رخساره تواند
شاهنشهان که بر سر سنجاب خفته اند
خسرو، ز خفتگان درش خاستن مجوی
کایشان ز زخم ناوک پرتاب خفته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
غارت عشقت رسید، رخت دل از ما ببرد
فتنه به کین سر کشید، شحنه به خون پی فشرد
شد ز خیالت خراب سینه ما، چون کنیم؟
موکب سلطان بزرگ، کلبه درویش خرد
جان که به دنبال تست، چند عنانش کشیم
چون ز پیت رفتنیست هم به تو باید سپرد
عشق اگر ذره ایست سهل نباید گرفت
آتش اگر شعله ایست، خرد نباید شمرد
عشق که مردان کشد سفله نجوید حریف
تیغ که سرها برد موی نداند سترد
شوق که باقی بود، یار چه خوب و چه زشت؟
دوست چو ساقی بود، باده چه صاف و چه درد؟
هستی ما زان تست ترک دلی گیر، از آنک
نزد مقامر خطاست قلب زدن گاه بود
در هوس مردنم، لیک ته پای او
گر نکشد او ز ننگ، ما بتوانیم مرد
خسرو، اگر عاشقی، سربه میان آر، ازآنک
هر که بدین راه رفت، سر به سلامت نبرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
گر چه خوبان ز مه فزون باشند
پیش آن ماه من زبون باشند
مردمانی که روی او دیدند
تا بباشند سرنگون باشند
گفتمش «بنده ایم » گفت «خموش
تو چه دانی که بنده چون باشند»؟
یار مهمان تست، ای دیده
مردمان را بگو برون باشند
ای دل خون گرفته، عشق مباز
که بتان تشنگان خون باشند
عافیت را به خواب می جویند
دردمندان که بی سکون باشند
عقل درد سر است، زین معنی
عارفان عاشق جنون باشند
تو برون رو ز سینه ام، کای جان
یار یاران ز در درون باشند
عشق بازی ز خسرو آموزند
لیلی و مجنون ار کنون باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
آن مست ناز جان جهان که می رود
وان گل به دست سرو روان که می رود
بنگر که با دلی که کشانی همی برد
تا بهر خاطر نگران که می رود
زین سوی منگرید که کشته از آن کیست؟
زان سو نگه کنید که جان که می رود
جانا، دلم مبین که چو چاوش در فغانست
این بین که در رکاب و عنان که می رود
دی جان همی سپردم و او بود بر سرم
امروز یاد تاج سران که می رود
از خواب جسته ای که مرا بوسه زد کسی
باری نه جایز است گمان که می رود
دور از دهان من لب تست آنک شکر است
بنگر که این شکر به دهان که می رود
گفتی که بنده شو، بکنم من هزار شکر
دانم که این سخن به زبان که می رود
گفتی که من جفا نکنم، گر نمی کنی
هر روز پیش شاه فغان که می رود
خسرو که می کشد ز تو دامن، به حیرتم
کز بهر زیستن به امان که می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
ای اهل دل نخست ز جان ترک جان کنید
وانگه نظاره در رخ آن دلستان کنید
سویش همی کنید به بازی نظر، خطاست
مانا بران شوید که بازی به جان کنید
از سرمه روسیه چه شوید، ای دو چشم من
از خاک پاش دامن همت گران کنید
یاران کشید برسر من خنجر ستم
وز بهر گشت شهر سرم بر سنان کنید
در من زنید آتش و خاکستر مرا
بر سیل چشم خویش به سویش روان کنید
من ارچه خاک بوس درش می کنم هوس
ای خلق، خاک خواریم اندر دهان کنید
تا کشتی مراد من اندر عدم شود
بر وی ز پرده دل من بادبان کنید
خسرو ز درد دل چو حبش شد برای دوست
پیشانیش به داغ غلامی نشان کنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
ببار باده روشن که صبح روی نمود
که در چنین نفسی بی شراب نتوان بود
شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟
که دل بشویم از آن توبه شراب آلود
گرفت شعله شوقم به زیر دجله می
که دل تمام بسوزد، گرش نریزی زود
کجا زیم من مسکین که جانست وام نگار
فراق تندتر از وام دار ناخشنود
علاج خویش مکن ضایع، ای طبیب، اینجا
که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود
به پند باز نیایم که زور پنجه عشق
عنان صبر و سلامت ز دست من بر بود
گمان مبر که یکی چون فراق دوست بود
اگر هزار جفا آید از سپهر کبود
دریغ باشد بر ناکسی چو من عشقت
که بر صلایه زرین درمنه نتوان سود
لقای یار که تسکین دوزخ دل ماست
حدیث باغ خلیل است و آتش نمرود
ز طب عشق من، ای کت حسد همی آید
بیا که بینی خاکستر آنکه دیدی عود
ازان سیاه شود هر نماز شام جهان
کز آتش دل خسرو رود به گردون دود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
ترکی که جست و جوی دل من جز او نبود
او را دلی نبود که در جست و جو نبود
دامن کشید از من خاکی بسان گل
گویی کش از بهار وفا هیچ بو نبود
شمشیر مهر زد به من بی دل و برید
شمشیر نیک بود، بریدن نکو نبود
بفریفت مر مرا به سخنهای دلفریب
ورنه دل مرا سر هر گفت و گو نبود
در حیرتم که یارب، از او بود این کرم
با خود به جای او دگری بود، او نبود
با او نبود آنک چنانها همی نمود
با آنک می نمود چنانها جز او نبود
خسرو بساز با شب تنهائی فراق
گر گویمت که شمع کجا رفت، کاو نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
چو باد صبح به آن سرو خوش خرام شود
سلام گویم و جان همره سلام شود
غلام اویم و هر کس که بیند آن صورت
ضرورت است که همچو منش غلام شود
عنایتی که رهی نیم کشت غمزه تست
به یک اشارت ابروی تو تمام شود
جدا کنی تو و من پیش خلق شکر کنم
مرا جمال تو باید که نیک نام شود
لب و دهان و رخت هر یکی بلای دل اند
یکی دلم چه کند، جانب کدام شود؟
به چند سوز دل از آه کار پخته کنم
دگر ره از خنکی های بخت خام شود
به فتوی خط او کآیتی ست می ترسم
که خواب بر همه کس بعد ازین حرام شود
میان غم زدگانم بخوان که پیش ملک
فقیر نیز بگنجد که بار عام شود
ببرد خواب ز همسایه ناله خسرو
مباد مرغ چمن پای بند دام شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
غم کشت مرا آن بت نوشاد نیامد
گنجشک برمد از خفه، صیاد نیامد
عاشق شدم، این بود گنه، وای که هجرش
جان برد و ازین یک گنه آزاد نیامد
بر گریه عاشق که زدم خنده، نمردم
تا پیش دو چشم من ناشاد نیامد
چه سود ازین مردن بی بهره که شیرین
روزی به سر تربت فرهاد نیامد
گفتی که شبی زود رسم، روز بدم بین
کان نیز به روز دگرت یاد نیامد
با خاک نسازد، چه کند این تن خاکی
امروز که از جانب تو باد نیامد
تاراج خیالت شدم و بدرقه صبر
آنجا که مرا دوش ره افتاد نیامد
فریاد کنان دی به سر کوی تو رفتم
جز گریه کسی در پی فریاد نیامد
خسرو، به ستم جان ده و انصاف مجو، زآنک
در مذهب خوبان روش داد نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
کسی که دیدن آن ترک باده نوش رود
به پای آید و چون بیندش به دوش رود
تبارک الله ازان رو که بهره خواهد برد
چو هم ز دیدن او آدمی ز هوش رود
گر آن حریف رود سوی قبله، صوفی را
گلیم زهد به دکان می فروش رود
ز بس که بیهشم از وی چو چشم پاک کنم
به سوی چشم برم دست و سوی گوش رود
خراش سینه همسایه شد خروش دلم
کسی مباد که در گوشش این خروش رود
صلای عیش همی آیدم ز یاران، لیک
دلم نماند که سوی نشاط و نوش رود
طریق سرو قباپوش دید تا خسرو
دلش نخواست که بر سرو سبزپوش رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
همیشه از نمکت شور در جگر باشد
خوشم که داغ تو هر روز تازه تر باشد
شهید عشق که آلوده شد به خون کفنش
در آفتاب قیامت هنوز تر باشد
دل از نسیم تو صد جا درید و چون ندرد
حجاب غنچه ز بادی که پرده در باشد
همه شبم رود از دیده خون و چون نرود
کسی که غمزه خوبانش در جگر باشد
بمیرم و ز تو پرسش طمع ندارم، از آنک
کجات بر سر بیچارگان گذر باشد
کنم گر از تو فراموش، خاک بر سر من
به زیر خاک که خشتم به زیر سر باشد
میای تنگ ز انبوهی گرفتاران
که بی مگس نبود هر کجا شکر باشد
ز تو به زهر گیاه فراق خرسندم
درخت وصل ندانیم کش چه بر باشد؟
همیشه خسرو بیدار و بختش اندر خواب
چه باشد، ار شب ما را گهی سحر باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
چون گشادی دهان شکر خند
تنگ شکر شود گشاده ز بند
در ببندی دو لب، دو عمر دهی
که دو جان می کنی به هم پیوند
سوزم از دیدن لبت بنشست
کز نظر می کشم حلاوت قند
چشم قصاب تو کشد هر روز
در دکان بلا حیوانی چند
چشم بد دور درپذیر از من
که مرا سوزی از طفیل سپند
پا مکش از سر من و بگذار
سایه زیر پای سرو بلند
با غمت خسرو آنچنان خو کرد
که به شادی نمی شود خرسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
مهری که بود با منت، آن گوییا نبود
آن پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که برده ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه رویی آن نفس
گوییا نشستم دل و جان گوییا نبود
یادی مکن به مردمی از بنده، پیش ازان
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
دی ناگهانش دیدم و رفتم که بنگرم
در پیش دیده نگران گوییا نبود
صد قصه داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید زبان گوییا نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
ای دل، ز بتان دو دیده برگیر
اندیشه ز عالم دگر گیر
تا شحنه غم ترا درین راه
سر بر نگرفت، پای برگیر
شور و شر بیخودیست اینجا
با خود شو و ترک شور و شر گیر
نی نی غلطم که چون اسیران
دنباله جعدهای ترگیر
گر درد سریت هست از عشق
با درد بساز و ترک سر گیر
سرباز مکش ز پای خوبان
گر بی سپر است، بی سپر گیر
خاکی که بر او بتی گذشته ست
از مردم دیده در گهر گیر
خاری که بر او گلی نشسته ست
در دیده میل سرمه برگیر
ور عقل رهت زند به کویش
ترک من مست بی خبر گیر
خسرو، بنشین و دختر رز
با خوش پسران سیمبر گیر