عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۶
تا به چند از رخ زیبای تو مهجور شویم
در غم روی چو مهتاب تو مشهور شویم
به امیدی که دوایی بکند درد مرا
خوش طبیبیست بیا تا همه رنجور شویم
دل ما همچو سپندست بر آن آتش روی
سر آنست که چون چشم بدان دور شویم
ای دل خسته بیا تا به سر کوی هوا
تا ز جان حلقه به گوش بت منظور شویم
نچشیدیم یکی جرعه نوش از شب وصل
تا کی از باده ی هجران تو مخمور شویم
اعتمادی چو بر احوال جهان نیست یقین
بر فریبش نتوان رفت که مغرور شویم
من به شیرینی لعل لب او کی برسم
در هوای قد او گر همه زنبور شویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
پیش چوگان جفایت صنما چون گویم
قصّه ی درد خود و جور تو را چون گویم
چون طبیب از من بیچاره ملولست مدام
چاره درد دل خسته چرا می جویم
خبرت نیست نگارا ز غم هجرانت
که به خون دل و دیده رخ جان می شویم
چون امید من دلخسته تویی در عالم
به علی رغم حسودان نظری کن سویم
بشنو از من که به جان آمدم از درد فراق
من آشفته که بر روی تو همچون مویم
تا چند گفتند که باز از سر پیمان رفتی
مشنو ای دوست خدا را سخن بد گویم
تا جهان باشد و جان هست و نفس خواهد بود
من ره عشق تو را از دل و جان می پویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
از وصل دری گشا به رویم
کاشفته به روی تو چو مویم
گر لطف و کرم کنی توانی
ور جور و جفا کنی چه گویم
از باده ی عشق مست گردد
گر کوزه گری کند سبویم
بر خاک در تو ز آتش عشق
رخساره به آب دیده شویم
از دست جفا و جورت ای جان
سرگشته ز هجر تو چو گویم
از بوی تو باد صبح مستست
من زنده از آن حیات بویم
دایم چو جهان به جست و جویت
باشد همه روز گفت و گویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
بهار آمد بیا تا خوش برآییم
ز دیگر عاشقان ما بر سر آییم
گل رویت یکی، بلبل فراوان
دو بلبل بر گلی خوشتر سراییم
گل رویت چو پوشد زلف مشکین
به شب نالیم و روز دیگر آییم
اگر راهم نباشد در گلستان
به عشق گل زمانی دیگر آییم
دلا صبری نما در بردباری
مگر با روز هجرانش برآییم
بگفتا من چو سرو آزاد گشتم
نگویی ما چگونه در بر آییم
نگنجد قامتم در بیت احزان
بگو ما چون شبی از در درآییم
چو از شیرین ندارم هیچ خطّی
ضرورت را به تنگ شکر آییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۱
سرگشته در این عرصه ایام چو ماییم
فرزین صفت ای شاه به کوی تو گداییم
دردیست مرا در دل بیچاره و عمریست
تا از رخ جان پرورت ای دوست جداییم
هستی تو طبیب دل پردرد ضعیفم
از لطف جهان بخش تو محتاج دواییم
عشق تو چو کوهست و تن غمزده کاهی
آخر تو بگو چون به غم عشق برآییم
من خاک ره شوقم و تو سرو روانی
در حسرت بالای تو سرگشته چو ماییم
ماییم و نوای غمت و برگ غریبی
آخر نظری کن تو که بی برگ و نواییم
گر جان به اشارت طلبی از من مهجور
ما منتظر و بنده ی فرمان شماییم
گم کرده رهم لیک مرا گفت سروشی
از جاده مشو دور که ما راهنماییم
تو شاه جهانبانی و من مور ضعیفم
دربان تو را بنده درگاه نشاییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
نگارا از تو دور آخر چراییم
تو را ماییم و ما آخر که راییم
سعادت گر دهد یاری به وصلت
همان به کز در عشرت درآییم
بگو ای نور چشمم تا که رایی
ز روی بندگی چون ما توراییم
نظر فرما ز روی لطف بر ما
چو در کوی وصال تو گداییم
به خاک آستانت تشنه جانیم
به جست و جوی تو سرگشته ماییم
ز روی لطف کن در ما نگاهی
اگرچه چاکری را می نشاییم
چرا بیگانگی ورزی نگارا
چو از جان در جهانت آشناییم
چو دوران را بنایی نیست محکم
بیا تا یک زمانک خوش برآییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
به جان آمد دل از هجر حبیبان
ندارد طاقت جور رقیبان
ز عشق تو مرا دردیست در دل
نمی دانند درمانش طبیبان
نمی پرسی ز حال زارم آخر
نمی گویی شبی مسکین غریبان
چه خوش باشد شبی تا روز در باغ
ندای چنگ و بانگ عندلیبان
خصوصاً وقت گل در شادکامی
نشسته روی در روی حبیبان
نصیب من ز گل خارست باری
چرا گشتم چنین از بی نصیبان
اگر مجنون شوم از غم عجب نیست
که عشقت می برد آب لبیبان
نمی دانی جهانی در فراقت
گهی دامن درند و گه گریبان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۶
به خدایی که جز او نیست خداوند جهان
که مرا عشق تو شد در همه دم همدم جان
هر سحر بهر وصالت به دعا می گویم
که الهی تو مرا زود به مقصود رسان
همدمی نیست بجز غصّه مرا روز فراق
چاره ای نیست بجز ناله و زاری و فغان
بار دیگر ز خدا دولت وصلت خواهم
می دهم جان به امید ار دهدم عمر امان
چون روانم قد او بود روان شد ز برم
جان پژمرده روان شد ز پی سرور روان
کی رسد کام از آن لب به دل خسته ی من
که رسانید فراق تو مرا جان به لبان
به وصالت که دمی با من بی دل بنشین
بیش ازینم به سر آتش هجران منشان
قوّت جان منی دور مباش از بر من
نور چشمی مشو از دیده غمدیده نهان
گرچه یادم بشد از یاد تو ای یار عزیز
یکدم از یاد تو غافل نبود جان جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۷
تویی لیلی تویی لیلی تویی درد مرا درمان
منم مجنون منم مجنون منم مجنون سرگردان
تویی شیرین به عهد خسرو پرویز بنشسته
منم فرهاد کوه افکن به بادم رفته شیرین جان
تویی شیرین تویی شیرین تویی شیرین چو جان در تن
منم خسرو منم خسرو گرفتار شب هجران
تویی عذرا تویی عذرا گرفتارم به درد تو
منم وامق منم وامق بکن درد مرا درمان
تویی گُلشه تویی گُلشه تویی گلبوی همچون مه
منم ورقه منم غرقه به بحر هجر بی پایان
تویی ویس گل اندامم ز جانت بسته در دامم
منم رامین که می سوزد دلم در غم تو را دامان
ز جان گویم ثنای آن جهانداری که او باقیست
که دادستم به لطف خود همم جان و همم ایمان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
بی کنارت در میان خونم این نازک میان
زین میان تا چند باشم از کنارت برکران
آن سعادت کو که گیرم یک زمانت در کنار
وآن عنایت کو که با من یکدم آیی در میان
گرفتد بر چشم من چشم تو ای چشم و چراغ
چشمه های خون دل بینی ز چشم من روان
ای صبا با آن نگار شوخ سنگین دل بگو
این چنین پرسند آخر دوستان از دوستان
گرچه یادت در دلم دانم که هرگز نگذرد
یک نفس بیرون نخواهد شد مرا یادت ز جان
آرزوی وصل داری رخ متاب از تیغ هجر
گر جمال کعبه می خواهی متاب از ره عنان
چند رانی از برم ای دوست در دوران گل
بلبل شوریده نتواند برید از بوستان
از وصال روح بخشت یک زمانم شاد کن
تاکیم سرگشته داری در غم ای جان و جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
صبا برو تو پیامی ز من به یار رسان
غم فراق چو دانی به غمگسار رسان
سلام و پرسش بی حد به اشتیاق تمام
ازین کمینه خاکی بدان نگار رسان
تو شرح حال من خسته دل نکو دانی
ز روی لطف خدا را بدان دیار رسان
قرار نیست چو من در دو زلف سرکش دوست
بیا ز نکهت زلفش به بیقرار رسان
بگو فراق رسانید جان ما بر لب
بیا و منتظری را به انتظار رسان
چو جان به لعل لبت تشنه ام نگارینا
بیا و تشنه وصلت به چشمه سار رسان
اگر نگار شبی حال زار ما پرسد
بگو بیا و جهان را به اعتبار رسان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۱
ای صبا نیست به عالم چو قدش سرو روان
تو برو وز من خاکیش سلامی برسان
چون سلامش برسانی ز من خسته بگو
که مرا از غم ایام فراقت برهان
یا رب آن شب چه شبی باشد و آن روز چه روز
که درآید ز در بخت من آن سرو روان
آفتابست رخ روشن جان پرور تو
تا به کی ذرّه صفت از تو شوم سرگردان
دل فکندم به بلای سر زلفت بازآی
تا کنم در سر کار تو سر و جان جهان
بلبلا باد صبا گل ز تو بربود و برفت
چاره ای نیست بجز صبر برو قصّه مخوان
گفتم آن دلبرم از روی کرم بازآید
واپس آمد چو بدیدیم همان بود همان
بود در خاطر من کاو ز جفا برگردد
بر وفا و کرم دوست نه این بود گمان
رحمتی بر من دلخسته کن ای بی رحمت
گر به دل دوست نداری تو بدارم به زبان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
ای سخت گمان سست پیمان
تا چند زنی مرا به پیکان
از تیر جفا دلم بخستی
جز مرهم وصل نیست درمان
ای سرو روان و مونس دل
بازآ ز درم دمی خرامان
پیراهن صبر را کنم چاک
هر شب ز غم تو تا گریبان
دست دل زار زار تنگم
ای دوست کجا رسد به دامان
بازآی که عاشقان رویت
در هجر تو بی سرند و سامان
مشکل همه آنکه دولت وصل
یک روز نگشت بر من آسان
گر وصل تو دست من گرفتی
در پای تو کردمی دل و جان
بر جان جهان ستم بتا رفت
از جور و جفای تو فراوان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۴
چشم و ابرویی که او دارد که دارد در جهان
کس میندازد بدین شیوه چنین تیر از کمان
نرگس از شرم دو چشمش سر فکنده در چمن
گل چو رنگ روی او کی بشکفد در بوستان
سرو اگر بالای او بیند به رعنایی دگر
او ز رشک قامتت چون بگذرد در گلستان
غمزه ی او را چو دیدم روز اوّل گفتمش
تا چه آمد بر سرم زین فتنه آخر زمان
گرچه باشد بیوفایی عادت خوبان ولی
تا بدین غایت نبودم بر جفای او گمان
گفته بودم ترک بدخویی مگر گوید نگار
چون بدیدم در مزاجش او همانست و همان
کی کند در خاطرش یک لحظه در عمری دگر
آن دل انگاری کزو خالی نباشد یک زمان
صبر فرمودی مرا در عاشقی و طعم صبر
تلخ باشد از لب چو شکّرت وین کی توان
رحمتی کن بر جهان از روز وصلت دلبرا
از در لطفت درآ و ز دست هجرم وارهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۵
سری دارم فدای پای جانان
چگونه سرکشم از رای جانان
خدا را ای صبا نزد من آور
نسیم زلف روح افزای جانان
که تا جانم برآساید ز بویش
ز دست هجر جان فرسای جانان
گر او را هست دیگر کس به جایم
مرا نبود کسی بر جای جانان
بسی گردیدم اندر عالم حسن
ندیدم هیچکس همتای جانان
گلی در بوستان شادمانی
نباشد چون رخ زیبای جانان
سهی سروی نباشد راست هرگز
به قد و قامت رعنای جانان
نظر کردم به سرو ناز گفتا
نموداریم از بالای جانان
خجل گردد مه و خورشید تابان
از آن روی جهان آرای جانان
نباشد طوطی جان را فصاحت
به پیش لفظ شکّرخای جانان
به عشقش گشتم و دیدم جهانی
گرفته سر به سر غوغای جانان
به ذوق ار در سماع آید زمانی
بنازم پیش سر تا پای جانان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۶
صبا شاد آمدی از کوی جانان
چه داری راست گوی از بوی جانان
عبیر و عنبر ساراست گویی
نسیم طرّه گیسوی جانان
خوش آوردی که جانم تازه کردی
به بوی دلپذیر از کوی جانان
برو بادا ز من در گردنت باد
ببر از من پیامی سوی جانان
که جان آمد مرا بر لب از این بیش
نمی تابد فراق روی جانان
مرا از قبله گر پرسند گویم
شدم محراب جان ابروی جانان
به روی مهوش آن نور دیده
کنون آشفته ام چون موی جانان
چه گویی در سر کوی فراقش
دلم سرگشته از باروی جانان
سمن در سایه شمشاد می گفت
منم از جان و دل هندوی جانان
دلم گم گشته از من در جهانست
شده عمریست هم زانوی جانان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
ز باد بهاری جهان شد جوان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
چون جهانی را تویی روح و روان
رحمتی کن بر دل این ناتوان
سرو جانی در سرابستان دل
سر مکش یکبارگی از دوستان
چون قد رعنایت ای زیبا نگار
من ندیدم سروی اندر بوستان
سر به پایت می نهم چون آب و تو
سرکشی از ما چرا سرو روان
از چه رو ای نور چشمم در فراق
کرده ای خون دل از چشمم روان
ما همه روزی ز روی اعتقاد
بنده مهر تو می گردم ز جان
دلبرا امروز ما را خوش بدار
کاعتمادی نیست بر کار جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
در چمن تا قد آن سرو روانست روان
خونم از دیده غمدیده روانست روان
گرچه آید سوی ما هم به نثار قدمش
پیش او جان و تن و روح روانست روان
گر دل و جان و تن و روح نباشد درخور
نقد این جمله بگوئیم روانست روان
زندگی بی تو نخواهیم که این جان عزیز
در تنم بی رخ تو بار گرانست گران
بودم اندیشه که او ترک جفا خواهد کرد
آن جفاپیشه چو دیدیم همانست همان
میل او جمله سوی ما به جفا بود و ستم
گرچه کردیم وفا باز برآنست بر آن
میل ما گرچه نداری نکنم قطع طمع
زآنکه در باغ جهان سرو چمانست چمان
غایب از چشم من دلشده زنهار مشو
که تو جانی و جهان زنده به جانست به جان
دل و جان دادم و مهرت بخریدم آخر
سر به سر سود من خسته زیانست زیان
گرچه از کار جهان چشم وفا نتوان داشت
در جهان یار وفادار جهانست جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۰
جان شیرینم تویی دانی که شیرینست جان
گر دهد دستم شبی در پایت افشانم روان
سر و جان ما تویی یک دم به سوی ما خرام
زآنکه دایم سرو را میلست بر آب روان
من دل و جان جهان از بهر وصلت خواستم
دولت وصل تو ما را خوشتر آید از روان
چشم و ابرویت ز ما بربود هوش و عقل و دین
روی زیبایت ببردم طاقت و صبر و توان
پادشاه حسن و زیبایی تویی از روی لطف
رحمتی کن رحمتی زنهار بر این ناتوان
چند رانی وقت گل ما را ز بستان ارم
بر غریبی بی نوایی رحم کن گر می توان
گر به دستم گل بیفتد از سرابستان عیش
هم نسیمی آورد سویم صبا از گلستان
نکهتی آمد به سویم صبحدم گویا مگر
از سر زلف تو می آید صبا عنبرفشان
یک شبم بنواز جانا از وصال خود که من
غیر لطف جان فزایت کس ندارم در جهان