عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
تا دیده و دل در سر زلفین تو بستیم
واندر طلب وصل تو جان بر کف دستیم
در زلف پریشان تو مجموع گرفتار
وز نرگس شهلات نه مخمور و نه مستیم
ما وصل تو خواهیم که آیی بر آغوش
دیدار نمایی نه که خورشید پرستیم
برخاسته ای از سر مهرم چه توان کرد
با آنکه ز جان در غم روی تو نشستیم
هر چند نداری سر وصل من مسکین
ما از دل و جان بنده و مشتاق تو هستیم
بنمای تو خورشید جمال رخ خود را
در صبحدمی تا صلواتی بفرستیم
ما آب رخ خود به جهانی نفروشیم
چون خاک ره آخر چه سبب پیش تو پستیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
از مادر دهر تا بزادیم
جان در سر مهر او نهادیم
تا دل به دو زلف یار بستیم
از دیده دو جوی خون گشادیم
از روی هوا چو مرغ زیرک
در دام بلای دل فتادیم
ای کاج ز مادر زمانه
در عشق بدین صفت نزادیم
هر چند غمم فرستی از هجر
با این همه در غم تو شادیم
چون چشم تو ار شبانه مستیم
مخمور لبت ز بامدادیم
در آتش هجر آب جوییم
بر خاک جهان بسان بادیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
بسیار در فراق تو زنهارها زدیم
فریاد عاشقانه به بازارها زدیم
همچون گل رخت بنظر در نیامدم
بسیارها تفرّج گلزارها زدیم
دستم به قدّ سرو روانت نمی رسد
بسیار دست بر سر دیوارها زدیم
تدبیر راه وصل تو کردن نمی توان
عمری در این معامله آن جارها زدیم
شبهای تار در غم هجرانت ای صنم
بر مردمک ز شوق تو مسمارها زدیم
چون چنگ در خروشم و چون نی ز ناله زار
در راه عشق روی تو اسرارها زدیم
بر روی ما دری نگشادی ز راه وصل
سر همچو حلقه بر در تو بارها زدیم
در راه وصل اگرچه مغیلان به راه بود
ما آتشی ز آه در آن خارها زدیم
مسکین دلم ز بار غمت در جهان بسوخت
خونابها زدیده بدان بارها زدیم
گفتم که نار دل بنشانم به آب اشک
ننشست و از فراق تو زنهارها زدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم
از سر بگذشتیم و به سامان نرسیدیم
جان کرده فداییم به راه غم عشقش
دل برد به دستان و به جانان نرسیدیم
در ظلمت هجران به لب آمد دل تنگم
فریاد که در شمع شبستان نرسیدیم
دیدیم جهان را و بگشتیم سراپای
در سایه ات ای سرو خرامان نرسیدیم
گل رفت دریغا که نکردیم گل افشان
در وقت گل سرخ به بستان نرسیدیم
از گلشن وصل رخت ای دیده نصیبم
خارست از آن رو به گلستان نرسیدیم
خارست به جای گل و زاغست قرینش
بلبل ز چمن رفت و به دستان نرسیدیم
فریادرسم پیشتر از آنکه دریغا
گویی که به فریاد ضعیفان نرسیدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۷
بر در لطف تو نیاز آریم
راز دل پیش دلنواز آریم
محرم راز ما نسیم صباست
هر دمش در محل راز آریم
تا دهد شرح اشتیاق مرا
کز فراقت همیشه بازاریم
دل محزون خود به بوته هجر
تا کی ای دوست در گذار آریم
طاق ابروی او ببین ای دل
تا به محراب آن نماز آریم
دل کبوتر بچه ست و عشق تو باز
ما کبوتر به چنگ باز آریم
پیش قدّ تو در سرابستان
سرزنش ما به سرو ناز آریم
دو جهان را به روی چون ماهش
از سر مهر عشق باز آریم
ای عزیزا بیا که تا برویم
دل رفته دوباره باز آریم
از سر ذوق چنگ و عود مراد
در سرابوستان به ساز آریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
گفتم به دل که ای دل دانی که در چه کاریم
چون زلف خوب رویان آشفته روزگاریم
نه یار در بر ما نه دل به دست داریم
با خون دیده و دل روزی همی گذاریم
یک دم نظر به حالم از لطف خویشتن کن
ای نور هر دو دیده کز عشق زار زاریم
رحمی به دل نداری دانم تو را به جایم
باشد تو را بسی کس ما جز تو کس نداریم
پرسی تو حال زارم جانا نگفتنم به
کز آرزوی رویت مجروح و دل فگاریم
شوق رخ تو جانا گفتا که در چه کاری
جز تخم مهر رویت گفتم به جان چه کاریم
ای دل جهان و جان را در کار عشق کردی
صبری بکن خدا را تا دست از او بداریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
جز درگه تو راه به جایی نمی بریم
بر درد خویش ره به دوایی نمی بریم
هرچند جان دهیم به کوی تو از وفا
یک لحظه نیست کز تو جفایی نمی بریم
گفتم گدای تو گشتم غمم بخور
گفتا برو صداع گدایی نمی بریم
گفتم چه کرده ام بجز از مهر و دوستی
زین بیش دوست ره به خطایی نمی بریم
بالای تو بلای دل ماست بر دلم
نگذشت یک نفس که بلایی نمی بریم
گویی برو ز کوی من آخر کجا روم
از کوی تو که راه به جایی نمی بریم
بیمارم از دو چشم تو و جز به لعل تو
ره در جهان دگر به شفایی نمی بریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
با سرو قد تو عشق بازیم
یارب برسد که ما نبازیم
گر حکم کنی به جانم ای جان
جان را چه محل که سر ببازیم
از شوق لبت چو آب حیوان
چون نقره به بوته درگدازیم
ما را ز غم تو نیست عاری
با عشق رخ تو سرفرازیم
در شدّت هجر جان بدادیم
ما چاره ی وصل چون بسازیم
دل همچو کبوترست مسکین
مجروح ز چنگ شاهبازیم
صبر از دل ما ببرد عشقت
با هجر تو بیش از این نسازیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۲
تا به کی در غم عشق تو چنین درسازیم
زآتش مهر رخ دوست چو زر بگدازیم
شمع جمعی تو و پروانه بیچاره منم
با میان آی که تا در قدمت سر بازیم
همچو سروم ز در ای دوست به شادی بخرام
تا نثار قدمت ما سر و زر در بازیم
در جهانم هوس خاک سر کوی تو بود
در هوای شب وصلت صنما چون بازیم
در فراق رخت ای دوست چه پرسی حالم
با غم و غصّه و با خون جگر می سازیم
کس در این واقعه دست من مسکین نگرفت
غیر اشکم که در این واقعه ها دمسازیم
گفته بودند که تو بنده نوازی دانی
خود نگفتی که جهان را شبکی بنوازیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۳
دلا تا کی به درد او بسازیم
چو زر در بوته ی هجرش گدازیم
خیالش دایماً مهمان دل شد
بیا تا برگ مهمانی بسازیم
سهی سروا مکن زین بیشتر ناز
که پیش قد و بالایت بنازیم
نیاز ما به روی تست جانا
وگرنه از دو عالم بی نیازیم
میان انجمن در بوستانها
به یاد قامتت ما سرفرازیم
چو بلبل با رخ گل رنگ بازم
بیا ای دل که تا عشقی ببازیم
هوای کوی عشقت گر بلندست
به چرخ وصل تو چون شاهبازیم
به یکباره مشوی از کار ما دست
که تا جان و جهان در پات بازیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
بگو تا چند خون دل به غم در ساغر اندازیم
ز هجر روی آن دلبر ز دیده گوهر اندازیم
به جان آمد دلم باری ز هجر یار غم خوردن
بیا تا خانه ی غم را به یک جرعه براندازیم
اگر قد سهی سروش درآید در سماع امشب
نثار خاک پای او به جای زر سر اندازیم
ندارد قیمتی چندان زر و گوهر نثارش را
روا باشد که در پای تو سر با افسر اندازیم
اگر شیرین لب یارم نمی افتد به دست ای دل
بیا تا خسروآسا جان به تنگ شکّر اندازیم
دلا در آتش شوقیم و از یاد لب لعلش
همی خواهم که تا جان را به حوض کوثر اندازیم
به جای باده گلگون بگو تا کی ز جور تو
ز راه دیده خون دل چنین در ساغر اندازیم
سراندازان کوی تو که سر بازند در پایت
جهان گفتا چنین بهتر سری آنجا گر اندازیم
اگر دستم دهد ای دل بیا تا یک شبی تا روز
حمایل وار دست وصل دلبر در بر اندازیم
تمنّای وصال یار اگر دارم نمی یارم
ازو کردن ولی آن را به لطف دلبر اندازیم
چنین زار و نزارم من رسید آنک مه روزه
اگر عقلم فرود آید به سال دیگر اندازیم
که گوید درد من یارب که یارد این سخن گفتن
شبی در حضرت سلطان مگر رمزی دراندازیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
صبا رسید و رسانید بوی یار قدیم
به سان عنبر تر می دهد ز لطف نسیم
دماغ جان چو معطّر شدم ز باد صبا
یقین شدم که پراکنده گشت زلف چو جیم
نظر به جانب دلخستگان هجران کن
که نیست طاقت و صبرم ز روی لطف عمیم
ز تشنه آب زلالی مکن دریغ مرا
که آب چشمه حیوان تویی و بنده سقیم
ز حال زار من خسته دل چه می پرسی
مراست گریه به عشقت قرین و ناله ندیم
اگر چو سرو روان پیش ما کنی گذری
نثار پای عزیز تو سر کنیم نه سیم
مرا ز جنّت فردوس حاصلی نبود
رضای دوست بسی خوشتر از بهشت برین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
گر نسیم کوی او دارد مسلمانان نسیم
جان همی باید فدا کردن نسیمش را نه سیم
روزگارم بس مشوّش کرده ای چون زلف خود
بی تو در تن می نخواهم جان شیرین حق علیم
گر بود با دوست دوزخ هست فردوس برین
ورنه بی او کی توانم دید جنّات نعیم
وعده ای دادی که کامت می دهم یک شب بده
وعده خود را وفا کن عادتست این از کریم
گر خراج زلف و لعلت ملک هم باشد رواست
با دو زلف همچو جیم و با دهان همچو میم
هر زمان خویت عزیز من دگرگون می شود
ای دریغا گر تو را بودی مزاجی مستقیم
جز غمت در دل نیاید هر زمان در عشق تو
جز خیالت نیست ما را مونس و یار و ندیم
آهنین پولاد را آه دل من نرم کرد
واین دل چون سنگ او بر ما نمی گردد رحیم
سالها بگذشت تا یادم نیارد در جهان
خود نمی گویی که هرگز بنده ای دارم قدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
چون صبا از زلف یارم هر سحر آرد نسیم
جان و دل خواهم کنم ایثار پای او نه سیم
جان چه باشد دل که گوید در جهان نامش مبر
زآنکه جانها بیش ارزد صحبت یار قدیم
آن چنان یاری که پیش جان نمی آید به هیچ
دلپذیری دلبری شیرین زبانی بس ندیم
بازم از سودای عشقت مست و شیدا کرده ای
زان دو چشم همچو نرگس زان دو زلف همچو جیم
زلف او جیمست و جمشیدش کمینه بنده ایست
خاصه چون باشد دهان تنگ او مانند میم
من گدای کوی وصل دوست گشتم زان سبب
کی گدای کوی را محروم بگذارد کریم
آتشین دل دلبری دارم خدا را چون کنم
ای عزیزان همّتی کان دل مگر گردد رحیم
در شب وصلش رقیب آمد که بر بندد رهم
گفتمش لاحول از احوال شیطان رجیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
ما خود ز که ایم و از کدامیم
در زمره عاشقان چه نامیم
چون مرغ اسیر پرشکسته
در شست دو زلف تو به دامیم
در فرض دعای دولت تو
یک لحظه مگر ز جان دوامیم
از عهد غم تو برنگردیم
اندر ره عاشقی تمامیم
از آتش محنت فراقت
پختیم ولی هنوز خامیم
از وعده وصل یار امشب
بازآ که در انتظار شامیم
بودیم چو آهوان وحشی
لیکن به کمند دوست رامیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
ما ندانیم که کشتی غمت را رانیم
نام تو ورد زبانست و ز جانت خوانیم
گرچه ملّاح جهانیم به دریای غمت
چون وزد باد جفای تو به جان درمانیم
سرو سامان نبود مردم سودازده را
در غم عشق تو زان بی سر و بی سامانیم
وعده وصل همی داد مرا دلبر و باز
صبر فرمود مرا از وی اگر بتوانیم
جان شیرین جهت صحبت جانان باشد
تو مپندار که ما از تو به جان وامانیم
دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
عمرها رفت که ما در پی آن درمانیم
گر به بوسیدن پایت بدهی فرمانم
تا بود جان به جهان بنده آن فرمانیم
گر کند دیده ی ما میل به رویی جز تو
در جهان راست که ما ناکس تردامانیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
چه دردست این که درمانش ندانیم
چه بحرست این که پایانش ندانیم
نهال سروی اندر چشم ما رست
که قطعاً ره به بستانش ندانیم
طبیبانم دوایی تلخ گفتند
که ما درمان هجرانش ندانیم
مرا روی دل اندر کعبه ی وصل
ولی حدّ بیابانش ندانیم
به عید روی چون خورشید و ماهش
بجز جان هیچ قربانش ندانیم
به قول خود وفا ننمود باری
به غیر از نقض پیمانش ندانیم
جهان خوش شد در این موسم خدا را
بلای هجر آسانش ندانیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
درد دل خویش با که گویم
درمان دل خود از که جویم
بی روی تو اوفتان و خیزان
سرگشته ی زلف تو چو گویم
جانم به لب آمد از فراقت
در جستن وصل چند پویم
بر حال دلم دهد گواهی
خوناب دو چشم و رنگ رویم
در شوق میان همچو مویت
از غصّه گداخته چو مویم
از خاک وجود ناشکیبا
گر کوزه گری کند سبویم
بر شادی دوست و رغم دشمن
من ترک وصال تو نگویم
تا چند تحمّل فراقت
آخر نه ز آهن و نه رویم
ای نور دو دیده چهره از غم
تا چند به آب دیده شویم
گر یار ز عشق خویش صد داغ
بر جان و دلم نهد چه گویم
از جمله مخلصان چه باشد
من بنده ی بندگان اویم
غیر از تو کسی دگر ندارم
ای از دو جهان تو آرزویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۳
در راه عشق روی تو ما بی خبر رویم
مجنون صفت همیشه به کوه و کمر رویم
راهیست پیچ پیچ چو زلف بتان دراز
آن به بود که با رخ او در قمر رویم
بویی ز وصل او به مشامم نمی رسد
ای دل بیا که تا قدمی پیشتر رویم
دانی خدنگ غمزه دلدار قاتلست
در پیش ناوک غم او جان سپر رویم
چشمش بلای خلق جهانست چون کنم
شاید که از بلا قدری دورتر رویم
چون در دیار خویش نداریم رونقی
ای دل بیا بیا که به شهری دگر رویم
بنمای روی مهوشت ای عمر نازنین
تا از شعاع روی تو از خود بدر رویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
دل را به بوی وصل تو دادیم و می رویم
داغ غمت به سینه نهادیم و می رویم
دل در شکنج زلف تو بستیم و در غمت
خون دل از دو دیده گشادیم و می رویم
گر در غم فراق تو جان می رسد به لب
ما بر امید وصل تو شادیم و می رویم
آبی بر آتش دل ما زن که در غمش
بر خاک راه دوست چو بادیم و می رویم
آبی بر آتش دل ما زن که در غمش
بر خاک راه دوست چو خاکیم و می رویم
تا صیت عشق روی تو در عالم اوفتاد
جان و جهان به یاد تو دادیم و می رویم